۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

هم‌مادری به جای واژه‌ی نامادری- به مناسبت ۸ مارس۲۰۱۳


نخست:
خواهر بزرگم ۱۷ سالش‌بود ازدواج کرد. خواهر بزرگم بعد از فوت مادرم، با این‌که در یکی دوسال اول همسر برادرم که در حمله و لشکر کشی جمهوری اسلامی ایران به کوردستان شهید شد، حکم بزرگ‌تر داشت و خیلی هم در حق‌‌ام مادری کرد، اما خواهر بزرگترم که در ۱۷ سالگی ازدواج کرد، بیشتر برای من طعم مادر داشت. وقتی ازدواج کرد، روز عروسی، خواهر زاده‌ی دامادمان که همکلاسی من بود ازم پرسید موقع بردن عروس خانواده‌ی عروس گریه می‌کنند تو هم گریه می‌کنی؟ گفتم نه چرا گریه کنم. اما راستش وقتی سوار ماشین شد و رفت من گریه کردم. نه برای این که خواهرم عروسی کرد. برای یک سوال بی‌جواب. سوال من ته دل‌ام این بود. چرا وقتی دو نفر  ازدواج می‌کند و در حالی که اسم مراسم در بیشتر اوقات،«عروسی» ذکر می‌شود، اما «زن» را به خانه‌ی مرد می‌برند. خیلی کودکانه توی دلم می‌گفتم خب ازدواج می‌کنید بکنید به من چه  چرا خواهر آدم را می‌برید ؟ اصلا چرا داماد نمی‌آید خانه‌ی ما زندگی کند؟ چرا من باید بی‌خواهر بشم ولی آن‌ها نه تنها برادر و پسرشان را دارند ولی خواهر من را هم دارند؟ من پرسش داشتم و تنها در دلم گریه کردم و جمال خواهر زاده‌ی داماد بهم خندید و گفت دیدی نتونستی آخرش گریه کردی...
این سوال اگر چه آن موقع پرسشی بود که شاید ریشه‌ی اصلی‌اش در عدم امکان حضور خواهرم بود، اما سال‌های سال سوالم ماند که چرا زن باید به خانه‌ی مرد برود. چرا اصلا زن خانه ندارد. چرا مرد می‌تواند حتا اگر باخانواده‌اش هم نباشد باز هم خانه داشته باشد. بدون شک جست‌وجوی پاسخ این پرسش‌ها به جاهایی می‌انجامید که به خیلی چیزهای دیگر فکر کرد.

دوم:
دوم این‌که مادرم زمانی که من حدودا ۳ سالم بوده است مُرد. مُرد به همین سادگی و بی رحمانگی فعل ماضی مطلق. در کلاس‌های ادبیات فارسی به شاگردانم می‌آموختم که « فعل  ماضی مطلق یا ساده، فعلی است که در گذشته انجام گرفته است و اثر و نتیجه‌ای از آن در زمان حال و آینده باقی نمانده است». مادرم مُرد به رحمی فعل ماضی ساده و مطلق.شاید این  مورد دوم را باید اول می‌بود. یعنی اول این را می‌نوشتم بعد مورد اول را. اما خب شاید به احتمال حوصله‌ی باران گریه‌های بی‌مجال کودکی‌ای که هرگز تمام نشد، از همان دومی شروع شده و به اولی برگشته است. اکنون شاید پس از سال‌ها عمر و مطالعه و کار و فعالیت در حوزه‌ی اجتماعی و به ویژه در جنبش زنان، بتوانم خیلی توجیهات و تبیینات روانکاوی و روان شناسی اجتماعی و غیره برای نبودن مادر ذکر کنم. اما نبودن مادر در کودکی برای من یک معنا داشت . نبودن و «عدم حضور زن». این عدم حضور شاید باعث شده بود که من در جست و جوی ابدی مفهوم زن باشم. این جست و جو باعث شد که من بعدها بفهمم که در جامعه « زن» حضور ندارد. آن‌چه هست. یا «همسر مرد» است. یا « دختر پدر»، یا « خواهر برادر»، یا «مادر» یعنی مادر خودش هستی و هویت مستقلی هم چون مرد بودن پدر نداشت. پدر هم پدر بود و هم مرد بود. اما مادر اغلب هر چیزی بودی به جز زن. مادرانگی و مقدس‌سازی بیهوده‌ای که از مادر می‌شد باعث شد اتفاقا من نسبت به بی مادر بودنم بی واکنش باشم و همان ‍‌طور که در یادداشت « دارم مادرم می‌شوم» شرح داده‌ام مقاومت عجیبی در مقابل بی‌مادر بودن داشتم. همین امر باعث شد که زن نازنین و عزیزی که بعد‌ها با پدرم ازدواج کرد و به رسم  عرف و عادت « نامادری» خوانده می‌شد را، هرگز در زبان کوردی «باوه‌ ژن» ننامم و او را « داده» صدا زدم و برای ترجمه‌اش به دوستان غیر کوردم، واژه‌ی « هم مادری» را خودم ساختم. این واژه از سوی من تقدیم به زبان فارسی. باشد که دیگر زنان را در دوگانه‌ی « مادر» و «نامادر» تقسیم نکنیم. و پیشنهادم این است که در زبان کوردی نیز برای نام بردن از چنین نقشی حتا از واژه‌ی «هاو دایک» استفاده شود. 
سوم:
پدر من و خانواده‌ی من یک خانوداه‌ی سنتی هستند. هیچ هم خجالت نمی‌کشم و مثل خیلی‌ها هم مدعی نیستم که ما از همون روز اول تولد پستانک فمینیستی مک می‌زدیم. خانواده‌ی ما که در واقع یک طایفه‌ی بزرگ است، تمامی ویژگی‌های یک خانواده‌ی سنتی را دارد. «سن سالار»،« مرد سالار»،«پدر سالار» و حتا « برادر بزرگ سالار» و پدرم یکی از بزرگان این طایفه است و شاید زمانی از نظر سنی بزرگترین نبود اما ظاهرا بر اثر نزدیکی به هرم شجرنامه‌ی خانوادگی همیشه نقش بزرگی طایفه داشته است. پدر من آن زمان که هنوز مدرسه نبوده است به تحصیل علوم قدیمه می‌‌پردازد و از دست دادن پدرش و برادر بزرگش و به گردن گرفتن مسئولیت کل خانواده‌ی خودش و حتا برادرزاده‌هایش وی را از ادامه‌ی تحصیل باز می‌دارد اما از ادامه‌ی مطالعه هرگز.
پدرم در تمامی دورانی که مادر نداشته‌ایم. نقش مادر را هم برای ما داشت. پدرم با تمام ویزگی‌هایش و ویژگی‌های طایفه‌ای و خانودگی و فرهنگی مردسالارانه‌ی جامعه‌ی کوردستان، احترام ویژه‌ای برای دختران‌اش قائل بود. از روز اول که اولین مدارس در آن زمان دائر شده است. با اینکه نقش الگوی اجتماعی را به عنوان مالک و بزرگ خاندانی اهل طریقت و مذهب داشته است اما دختران‌اش را به مدرسه می‌فرستد. مهاجرت کامل به شهر و سکونت دائمی در شهر این امر را بیشتر و بیشتر کرد. به جز خواهر بزرگم که به دلیل این مهاجرت‌ها و بعد‌ها انقلاب و بعد جنگ جمهوری اسلامی با کوردستان و بعد جنگ ایران و عراق، و فترت‌ها و فاصله‌های بسیار در درس خواندن  خواهرم و بی حوصلگی و گریزان بودن خواهرم از فضای مدارس آن زمان و همچنین مسئولیت‌های گسسته و پریشان خواهر شدن  و مادر شدن برای ما بچه‌ها و ... قدرت خواهرم در مقاومت و گریز از مدرسه حتا بر تنبیه ها و تهدیدهای پدرم چیره شد و از درس گریزان شد و در سنین نوجوانی عاشق شد و با مردی که دوست داشت ازدواج کرد. یعنی تنها عضو خانواده که تحصیل‌اش را ادامه نداده است. 
در خانواده‌ی ما و در دید پدرم د هر صورت حق با دختران بود. با این‌که بدون شک خود پدرم رفتار سخت‌گیرانه‌تری داشت نسبت به خواهرهایم. یعنی در واقع جامعه‌ی مردسالار امکان مقاموت بیشتری به ما پسران می‌داد برای گریز از هنجارهای اجتماعی و یا خواسته‌های تربیتی پدرم. من و خواهر دومم که چند سال من کوچکتر است و به قول معروف بچه‌ی پشت سر هم هستیم همیشه در کودکی دعوا داشتیم و همیشه به حق و ناحق پدرم حق را به خواهرم می‌داد.می‌گفت در هر صورت او خواهر توست . بزرگ‌تر است و زن است و احترامش بر تو واجب تو اصلا بی‌خود می‌کنی حرفش را گوش نمی‌کنی. با این اوصاف اب این که پدرم برای تحصیل همین خواهرم در دانشگاه و در شهری دیگر ملامت‌ها و سرزنش‌ها و طعنه‌ها شنید و حتا خودم به گوش‌های خودم فحش نشیده‌ام که فلان فلان شده با این همه ادعای مذهبی و اهل طریقت و خانقاه بودن‌اش، «دختر مجرد تنها»یش را فرستاده « شهر غریب» درس بخواند!!!؟
آری پدرم تمامی این ویژگی‌های مثبت را داشت. هنوز هم اصرار ویژه‌ای به خواهرا و بردارم دارد نسبت به نوع رفتار با فرزندان دخترش. اما همین پدر گرامی با تمامی عزتی که برایش قائلم و با تمامی حق‌مداری‌های اش نسبت به خواهرم. یکی از دفعاتی که من و خواهرم دعوا کرده بودیم و باز طبق معمول من را سر خواهرم تنبیه کرد و بعد که مرا از اتاق بیرون انداخت، خواهرم را صدا زد و من به امید این که بلکه او هم تنبیهی نوش جان کند پشت در فال گوش ایستادم که دلم خنک شود. اما راستش برای ابد و تا این لحظه کام دلم تنگ و اندوهگین شد. پدرم کلی نصیحتش کرد که کمتر سر به سر من بگذارد و « هرچه باشد او (من) مرد است و نَر!!! است و فضل دارد» این فضل دارد را خوب یادم هست. زیرا تلفظ درست حرف « ضاد» را به زبان عربی همیشه ادا می‌کرد. این جمله مثل پتک بر سر من کوبیده شد. من نمی‌توانستم بفهمم من به صرف «نَر بودن» و «مرد» بودن « فضل» داشتم. در حالی که طبق ۹۹ درصد معیارهای ارزشی جامعه و خانواده و رسم و آداب و سنن خواهر من بسیار نزدیک تر به آن ها بود و من از همان کودکی فرزندی بدم که چموش و زیر بار حرف نرو   دردسرساز و حتا شرور، پس این فضل وبرتری نداشته‌ی من از کجا آمده بود را ندانستم و نفهمیدم و قبول نداشتم و نکردم. 
البته پدرم چنان ویژگی عظیمی داشت که می‌توانستیم سر هر چیزی با وی بحث کنیم. پدری که ادبیات عرفانی عربی و فارسی و کوردی را تقریبا زیسته بود و سواد عربی‌اش در حدی بود که تفسیر کبیر « امام فخر رازی را به زبان عربی مطالعه می‌کرد و زمزمه‌ی همیگشی‌اش جدای از شعرهای مولوی کورد و نالی و محوی و  ناری و وفایی و  سالم و ... جامی و حافظ و سعدی و مولانا و عطار و گاهی هم  تک بیت‌های نابی از ادبیات کلاسیک عربی بود و همیشه زمزه می‌کرد. « لیت شبابَ یعود یوما....فاُخبِره‌ُ بما فعلت المشیب....» ( اگرم جوانی روزی باز آید به وی خبر خواهم داد از آن‌چه پیری بر سرم آورده است. چندان که حتا وقتی سر بیانیه‌ی کمپین در سال‌های فعالیتم در کمپین یک میلیون امضا به شدت و حدت معتقد بود هرگز حق طلاق یک طرفه نیست و اختیار هر دو انسان است که هر زمان خواستند از هم جدا شوند که مجبور شدم عرض کنم حتا اگر شما و خیلی‌ای دیگر چنین تفسیری را داشته باشید  متاسفانه قانون این اختیار را نداده است و باورش نمی‌شد تا برادر وکیلم ماده‌ی قانونی را تایید کرد. با قدرت و تاکید اعلام کرد این رفتار با زن و این قانون غیر انسانی و غیر دینی است. 
چهارم:
خواهر کوچک‌تر از خودم  در آمادگی که می‌رفت در انتهای دوره‌ی آمادگی قرار بود بروند یک اردو. اما آمادگی به خانواده‌ی ما اطلاع داده بود از آن‌جا که هیچ کدام از خانواده‌ها حاضر نشده‌اند فرزندان دخترشان را به اردو بفرستندو دختر ما تنها دختر است بنابراین از بردن دختر تنها به اردو معذورند و  خانواده‌ی ما اگر پسری دارند در همان حدود سنی، به جای خواهر کوچک‌ترم( در واقع فرزند برادر شهیدم است  و چون از همان کودکی باهم بزرگ شده‌ایم بیشتر خواهر برادریم تا عمو و برادر زاده)، بروم اردو. بدون شک آن موقع من خوشحال شدم که یک اردوی مفت و مجانی و بدون این که حقم باشد دارم می‍‌روم. رفتم اما تمام طول اردو احساس می‌کردم من به جای خواهرم رفته‌ام. این که من چون پسر بودم شانس این را داشتم در جای خواهرم قرار بگیرم موضعی بود که بعدها و بعدها در تمامی موقعیت‌های زندگی تکرار می‌شد. بزرگ‌تر که شدم یعنی از سنین ۱۶ تا ۱۷ سالی این عذاب وجدان با من بود.  که آخر چرا من باید جای خواهرم رفته باشم اردو. چرا او به دلیل دختر بودن نتوانست از آن اردو که کلی هم به من خوش گذشت لذت ببرد.  درست است  که من هیچ تقصیری نداشتم در این جایگزینی، درست است کل این ماجرا تقصیر، قوانین یا رسوم غلط یا فرهنگ و عرف غلط بود. اما نمی‌دانم و خودم باورم نمی‌شود که چرا من از همان زمان نسبت به این عرف ها و سنن فرهنگی و عرفی، معترض بودم. این جایگزینی جای خواهرم آن هم جای خواهری که در دوست داشتن همدیگر به اعتراف همگان معنای واقعی یک جان در دو بدن هستیم . 
بعدهای بعد و سال‌های سال بعد جایی خواندم هرجا تریبونی در اختیار یک مرد است بدانند یک تریبون و یک موقعیت از زنان ستانده شده است.
این‌ها شاید تنها نقاط و نکات کلیدی و حک و ضبط شده بر حافظه‌ی من باشد وگرنه این حافظه‌ی مخدوش سرشار بود از چنین رویدادهایی. رویدادهایی مثل این‌که من از نوجوانی به بعد عادت شب بیرون رفتن و تنها قدم زدن را داشتم. من از ۱۵ سالگی به شهری مثل تهران می ‌رفتم برای کار. من از ۱۳ سالگی تنهایی سفر کردن را آغاز کردم . هر قدم شبانه‌ای که می‌زدم، به این فکر می‌کردم که آیا خواهرم و یا بقیه‌ی دختران همسن من نیز این حق را دارند که شبانه بزنند به چاک خیابان‌های خلوت شهرو تنهایی‌و اندوه و لذت ‌شان را شاید به نسیم شبانگاهی بسپارند. هر مسافرت تنهایی که می‌رفتم به این فکر می‌کردم چرا زنان این سرزمین و دختران هم سن من نمی‌توانند به راحتی و ازادانه سفر کنند. 

درست است که من در این رویداد‌ها هیچ تقصیری نداشتم. درست است که من در بنیاد نهادن این قوانین، این فرهنگ، این ارزش‌ها، این عرف‌ها، این باورها هیچ نقشی نداشتم و بنابراین تقصیری هم نداشتم. درست است من هیچ مشارکتی در هیچ کدام از این اتفاقات نداشتم. اما یک واقعیت وجود داشت این فرصت های غلط فرهنگی و عرفی و قانونی به من این امکان را می‌داد که ناخودآگاه، فاعل این رفتارها باشم. اگر به نام‌ام نبود به کام‌ام که بود. حتا اگر من نخواسته باشم. این بود که کم کم در شعر و ادبیات هم این مسئله برایم پیش آمد. در نوشته‌های گاه گاهی‌ام و بحث‌هایی که در برخی انجمن‌ها داشتیم گاه گداری شنیدم که به من می‌گویند این حرف‌هایت فمینیستی است. یک بار دل را به دریا زدم و پرسیدم فمینیسم چیست. گفتند یعنی حرف‌هایی که به نفع زنان دنیا را می‌بیند. درست‌ترش کردند و میان حرف‌ها فهمیدم که نهایتا گفتند یعنی تئوری‌هایی که در دفاع از حقوق زنان است. مقاله‌ای کوردی داشتم در مورد تئاتر و ادبیات و نقش زن. بعدها دیدم بسیاری از حرف‌هایم در کتاب انقیاد زنان » استوارت میل، هست. و من چیز تازه‌ای ننوشته‌ام. 
درست که من حتا مخالف این قوانین و ارزش‌ها!!!!! و فرهگ و سیاست و قانون و دولت بودم. اما این چیزی را از قبح قضیه نمی‌کاست. و باید به عنوان انسان علیه آن‌چه بر انسان می‌رود کاری می‌کرد. کار اصلی من نوشتن بود. نوشتم و بحث کردم و در میزگرد و سخنرانی ها حاضر شدم و به همه گیر می‌دادم. نقش پسر عبوس ناراضی را برایم در نظر گرفتند. هنوز هم نارضی هستم  معترض و منقد. بعدها نیز جنبش‌های اجتماعی کل عام‌تر و گسترده‌تری یافت عملا در هرجایی که امکانش بود حضور یافتم. تا بگویم من این برتی اتفاقی غیر انسانی را نمی‌خواهم.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

لبخند بزن یحیی



من یحیی گل محمدی را دوست می‌دارم. نه !صبر کنید قضیه فوتبالی نیست. درست است که من اهل فوتبالم و اتفاقا در بین باشگاه‌های ایرانی طرفدار استقلال و در بین باشگاه‌های جهان طرفدار بارسلونا. اما علاقه‌ی من به یحیی گل محمدی بازیکن سابق و مربی حال حاضر باشگاه پرسپولیس هیچ ربطی به فوتبال ندارد. بلکه قضیه عاشقانه‌است. باز هم اشتباه نکنید. متاسفانه :) دوجنس‌گرا نیستم و علاقه‌ی عاشقانه‌ی من ربطی به روابط دو همجنس و اصلا ربطی خود یحیی ندارد. من عاشق زنی بوده و هستم که بی محاباترین رابطه‌ی عاشقانه‌ی جهانم بوده و هست. زنی که در گفت‌و گو‌هایش می‌گفت که یحیی را دوست دارد. نه خود یحیی گل‌محمدی را و به خاظر مسائل فوتبالی. بلکه یحیی گل‌مخمدی را از میان فوتبالیست‌ها دوست می‌داشت زیرا که شبیه مردی بود که زمانی آن مرد را دوست داشته است. چهره‌ی یحیی برای زنی که من دوستش داشتم یادآور مردی بوده که دوست‌اش داشته است. من از آن روز با این که تیپ و قیافه‌ و صورت یحیی جزو قیافه‌ها و صورت‌هایی نیست که برای من دوست داشتنی باشد اما یحیی را دوست می‌دارم. حالا که پرسپولیس با مربی‌گری او نتیجه می‌گیرد با این‌که تیم رقیب من است. اما دوست دارم . هربار یحی لبخند می‌زند پیش خودم فکر می‌کنم یعنی آن زن هم لبخند یحیی را می‌بیند و با دیدن لبخند یحیی، لبانش به شیرینی لبخند گشوده می‌شود تا خاطره‌ی معشوق‌اش برایش زنده شود.
من به خاطر لبخند تو می‌توانم تمام جهان را دوست داشته باشم . حتا اگر از خودت برای دوست‌داشتن‌ات تنها باشم.من یحیی گل محمدی‌را دوست دارم. لبخند بزن یحیی ! شاید میان آن همه لبخند آن زنی که من دوستش می‌دارم گاهی به اتفاق در برنامه‌ای تلویزونی در عکس روی جلد نشریه‌ای یا به هر دلیل دیگری.... لبخند تو را ببیند و لبخند بزند..لبخند بزن یحیی....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

آن‌ها هیچ کس را دوست ندارند.


آنها فاشیست نیستند. راسیست نیستند. هوموفوب نیستند. اسلام فوب نیستند.مرتجع نیستند. قومگرا نیستند. توتالیتر نیستند.
بلکه
جمع زیادی از آنها یا حداقل طرفداران آنهاو یا هم جبههایهای آنها از نوشتهها و یاداشتها و استاتوسها و کامنتهایی که ناظر به «حقوق مردم» باشد میرنجند. آنها همانهایی هستد که علیه حقوق انسانها بیانیهی جمعی می دهند. علیه هم وطنانشان بیانیه جمعی می دهندو مردمان کشور رو گروه و گروه به جاسوسی و اجنبی پرستی و خیانت و ارتباط با بیگانگان و پول گرفتن از آمریکا و اسراییل و حتا صدام حسینی که در زمانهای مورد اشارهی آنها وجود نداشته، بی اخلاقی، بی فضیلتی، بیبندو باری و..  متهم میکنند و گروههایی را که از نظر فکری ممکن است چپ باشند رسما با آدرس و اشاره و ایما به حاکمیت نشان می دهند. در واقع بیشتر نقششان اخبار 20 و 30 و ستون خوانندگان کیهان و کفن پوشان طرفدار ولایت است. و نرم افزار سرکوب و خفقان را برای سخت افزار سرکوب و خفقان یعنی جمهوری اسلامی آماده میکنند منتها فرق شان این است که «خارج» هستند و مدعی مخالفت با جمهوری اسلامی هستند...
 آنها همانهایی هستند که فمینیستها را عامل بی اخلاقی و رواج فساد قلمداد میکنند.همجنسگرایان را یک مشت کونی یا بچه کونی خطاب میکنند( آنقدر تفکرشان مردمحور است که حتا در فحشهایشان زنان را در نظر نمیگیرند و البته نمیدانم از دید آنها همجنسگرایان زن هم یک مشت کونی هستند یا نه). آنها همانهایی هستند که  فعالیتهای محیط زیستی(آتش سوزیجنگلهای مریوان و دریاچهی ارومیه) به دنبال کشف تجزیه طلب هستند. آنها که در ورزشگاهها،  و مدیرت علی فتحالله زاده بر باشگاه استقلال و به علت تحصیل دکترا در باکو، در جستوجوی تجزیه طلبی ورزشی هستند در فیلم ساختن بهمن قبادی و... دنبال کشف تجزیه طلبی سینمایی هستند.

اما آنها وقتی که هم حزبی و هم گروهیشان به زندان بیافتد پاشنهی  جد و آباد تمامی نهادهای حقوق بشری را در میآورند. آنها اگر  اگر تنها یک بار خطاب یک کامنت تند از سوی کسی غیر خودشان قرار بگیرند فریاد وا آزادی سر میدهند. آنها از عدم امکان سخنرانی اساتیدشان در دانشگاهها  کلاسهای درس مینالند. آنها برای حجاب و در واقع بی حجابی کمپینها تشکیل میدهند. آنها تمامی دادگاههای جمهوری اسلامی  و احکام صادره در آنرا غیر قانونی غیر اخلاقی و نامشروع میدانند به جز احکامی که ربطی به گره و دستهی آنها ندارد.
آنها اگر زن باشند از حقوق برابر و حتا پیشرو برتر زن و مرد حرف خواهند زد ولی اگر همین خانم زن یک همجنسگرا را ببیند رسما در وبلاگ و فیسبوکش آنها را بیمار میداند. آنها از حق آموزش زبان مادری و آموزش به زبان مادری بسیار سخنها میرانند و فرزندان دلبر شیرین سخنشان را به  مهمانیها میبرند  و ویدئوها از او منتشر میکنند که «پارسا جان یا کتایون جان» چه شیرین پارسی حرف میزند درحالی که در کشور دیگری بوده است. اما همین حق را برای مردمان دیگر در سرزمین خودشان قائل نیستند.
آنها اگر مسلمان هستند از اسلامو فوبیا حرف میزنند و رویهی حکومتی مذهبی را تا حدی و به لطایف الحیل، تببین و توجیه میکنند اما امکان حضور و وجود یک همجنسگرای مسلمان یا یک زن محجبه را که قصد آواز خواندن داشته باشد، را تقریبا چیزی در حد تجاوز به «مام میهن» یا « خانهی پدری» میدانند. آنها تمامی تلاشهایی را که در راستای  نساهل و رواداری مذهبی و در واقع غیر مذهبیها با مذهبیها باشد میستایند، اما به لطف برخوردار از پشتوانهی یک حکومت سی سالهی مذهبی که خود وامدار اولین امپراطوری شیعی صفوی است، هرگز موظف به رواداری در مقابل غیر مسلمان نمیبییند و نخواهند دید. از سوی دیگر آنها اگر سکولار باشند به آزادی تمام ادیان به جز اسلام! معتقدند و البته در پاریس  بر سر میزی که یک بهایی بر آن غذا میخورد نمینشییند. آنها یک سیلی اتفاقی را اگر نوش جان کرده باشند یه شرح شکنجههای آزادی تبدیل میکنند،  و  راه رفتن در حیاط دانشکده و یا دوست دختر داشتن خودشان در دانشگاه را مبارزه برای آزادی زنان و فعالیت جنبش دانشجویی قلمداد میکنند اما در ژنو  در مقر سازمان ملل فعالیتهای جنبش زنان  را « سبزی پاک کردن» جلو خواهند داد.
 آنها اگر گزارشگر حقوق بشر باشند اگر یک نقطه از فرمایشات و لاطائلاتشان در گزارش احمد شهید نیامده باشد، جد و آباد احمد شهید را با فحشهای جنسیتی و سکسی و حواله شده به اعضای موثت طائفهی احتمالیاش را جلوی چشماش میآورند. اما اگر احمد شهید از تبعیض قومیتی یا کشتار کولبران یا تبعیض علیه همجنسگرایان، چیزی در گزارشاش نوشته باشد، وی را متهم به طرفداری از تجزیه طلبان و بی اخلاقان  میکنند.
آنها اگر عبدالکریم سروش و گنجی از سهم انسانی در نگارش قرآن، کتاب مقدس مسلمانان، بنویسد و در واقع اصل الهی بودن قوانین دین را تا حدبسیاری زیر سوال برده باشد، وی را متفکر واندیشمند و روشنفکر دینی خطاب میکنند. اما اگر آرش نراقی از سهم و حقوق همجنسگرایان در قرآن و یا «حق طلاق سیاسی ملتها» چیزی بنویسد به یک باره به صفحه و اینباکس فیسبوکی ایشان حمله میبرند و ایشان را به آتش بیار و ابزار دست!!! تجزیه طلبان و همجنسبازها متهم میکنند.
آنها اگر فمینیست باشند و سکولار و یا لائیک باشند. از حق هر نوع توهینی برای هر خوانندهای به هر نوع احساساتی چه عقیدتی، چه مذهبی و چه قومی و ملیتی و نژادی و .. دفاع میکنند اما اگر چیزی در مورد زنان و یکی از ویژگیهای جسمی زنان گفته باشد، »مرد» را «جانور» مینامند و تمامی آرا و اندیشههای قبلیشان را در مورد آنکه به هنرمند باید آزادی کامل و مطلق داد فراموش میکنند.
آنها اگر جپ باشند درست مثل ملیگراها از به کار بردن واژهی ملت در مورد مردمانی که ارادهی همزیستی با یکدیگر و حس هم ملت پنداری به اثابت رسیده دارند، ابا میکنند و در بهترین حالت این ملت را از درجهی قوم به «خلق» ارتقا میدهند. در جنبشهای کارگری و مبارزههای ملتهایی همچون فلسظین با افتخار چفیهی فلسطینی به گردن میاندازند و از آمریکای جنوبی تا اسپانیا بخشی ار جغرافیای بدون مرز و انترناسونال مبارزه شانن است و خود را بخشی از آن میدانند. اما در مورد ملتهای درون جغرافیا و اتفاقا بر اساس تئوری های استعماری و اشغالگری تاریخی و دولت ملت مدرن در یک جغرافیا قرار گرفته را، درست  به مثابه و مشابه تئوریهای«شرق شناسانه»، چنین فضاها و جغرافیا هایی را همچون سرزمینهایی بکر و آماده برای تولید و در دسترس قرار دادن مواد خام مبارزه میبییند تا آنها به لطف برخورداری از  هویت برتر و البته قاعدتا دانش بیشتر! آن جغرافیا را به عنوان سرزمین محل شروع مبارزه در نظر بگیرند و آنها این عقب افتادههای آماده برای شورش طبقاتی را آماده و سازماندهی نمایند.

این افراد خیلی وقت ها خودشان را مخاطب چنین یادداشت هایی می بییند آن ها که در بیانیهها و سخنرانیهای پیران موسفید و ریش سه تیغه و کراواتی شان میگویند " هم جنس بازها. فمینیست ها و تجزیه طلبان و چپ ها"
آن ها آموخته شدگان نظام یکسانساز و یکساننگر دیکتاتورهای شرقی کمپرادوری هستند که در عرصه داخلی توتالیتر و در عرصه ی خارجی سرباز فداکار  و مفتخر به هم پیمانی سرمایه داری و استعمار کن و نوین هستند.
از نظر آن ها هر کس که شبیه آن ها نیست. چه از نظر نژادی، چه از نظر زبانی، چه از نظر پوششی، چه از نظر جنسی، چه از نظر گرایش جنسی، چه از نظر ملیت  چه از نظر ایدئولوژی فکری و هر چیز دیگری  به نوعی در همیشه ی تاریخ فکری شان تخطئه می کنند. از نظر آن ها همه یا باید با حجاب یا بی حجاب. همه یا باید مسلمان یا آنتی آخوند و آنتیاسلام و ضد دین(البته جدای از ادیان یهودیت و مسیحیت) باشند. یا همه باید آزادی خواه به سبک فکری و مقداری که آن ها برایشان تعیین میکنند، باشند. یا همگی زبان استعمار(انگلیسی) و یا زبان استبداد( زبان شخصی خودشان) حرف بزنند. یا باید گرایش جنسیشان شبیه گرایش جنسی آن ها باشد. یا باید پوشش شان شبیه آنها باشد یا..  اینکه اگر چنین نیستند بنابراین مریض هستند. بیمار هستند . اقلیت هستند،عقبمانده،دشمنان آزادی،خائن و در بهترین حالت دورافتاده و مرتجع هستند..یا به هر حال همچون دنیای مورد نقد فوکو، در جهان فکری آنها،«دیگریهایشان» مجانینی  هستند که از جامعه ی انسانی باید دور داشته شوند . یا مواظب شان بود.
اآنها این حق را برای خود قائل هستند که بر حقوق خود تصیمگیرنده باشند اما در مورد دیگران سعی دارند که یا مدیتریتشان کنند که کدام حقوق را داشته باشند و یا لااقل دلسوزانه به آنها مدام یادآوری کنند که چه چیزی حقشان است. غافل از اینکه حقوق انسان همان حقوق سلب ناشدنی است که حق اوست نه حقوقی که «شما» برایشان در نظر میگیرید.
 در سابقه ی اکثر این افراد مبارزه یا ادعای مبارزه علیه دیکتاتوری و فاشیسم  راسیسم  سکسیم و ....مشاهده شده است.

آنها تنها دنبال برابر شدن حقوق خودشان هستند نه برابرشدن انسان با انسان. آنها  هیچ کس را دوست ندارند.

 حتا خودشان را.
» ادامه مطلب