۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

بابام....حضرت بابام....


چند روز است این عکس را پیدا کرده‌ام.عکس من و بابام در حیاط موزه‌ی ملی ایران باید باشد یا موزه‌ی آبگینه دقیقا یادم نیست کدام‌شان بود چون آن روز هر دو موزه را رفتیم.این عکس را لای البوم کوچکی از عکس‌هایم که با خودم آورده بودم. و در طول تمام این دوران آوارگی پیشم بوده است، پیدا کردم.


از وقتی که عکس را دیده ام- عکس مربوط به سال‌هایی از زندگی است که مجوعه اتفاقاتی در آن رخ داده است ـ که از آن روز مدام تکرار عجیبی می‌شوند. از جمله این‌که چند روز پیش مطلبی نوشتم و در آن از گفته‌ی دوستی یاد‌کردم و حتا نامش را در داستان هم نوشته بودم. به طرز غریبی بعد آن همه سال، آن دوست همان چند روز از طریق دوست مشترک دیگری ایمیل من را پیدا کرده بود و به من نامه نوشته بود. قضیه فقط این نبود زیر یک ویدیی منتشر شده از دوستی دیگر کامنت‌هایی رد و بدل شد که نهایتا منجر شد به این جمله «نوشتنی نیست شاید بتوانم بگویم» و این دقیقا شبیه جمله‌ای بود که ۱۴ سال پیش به کسی دیگر گفته بودم البته آن موقع چون گفت و گو شفاهی بود گفته بودم« گفتنی نیست شاید بتوانم بنویسم» که مان جمله که در میانه بحثی بود در باب عرفان و مدرنیته نهایتا در ماه‌هایی بعد سر از دادگاه انقلاب و شعبه‌ی سوم و قاضی مقدس معروف در آورد.
. یک روز بعد باز در گفت‌و گویی نوشتاری دوستی دیگر ازم پرسید تو ندیده چگونه مشخصات آن فرد را توصیف کردی ؟ ناگهان نوشتم « از طریق صدا و من از طریق صدا می‌توانم حتا مشخصات ظاهری طرف را هم بگویم». باز از ادامه‌ی کامنت خود داری کردم و ترسیدم. در جواب نامه‌ی آن دوست مشترک هم ناخودآگاه نوشته بودم چندان خوبم که در طول عمرم چنین سرخوشی و شادی را در خودم سراغ نداشته‌ام مگر سال‌های منتهی به پیر شدنم. 

این عکس دقیقا متعلق به انتهای سال‌هایی است که احتمالا من کاملا پیر شدم. من یک دوره‌ی کودکی داشته‌ام تا دوم راهنمایی و بعد از آن دوران پیریم آغاز شد. این دوران پیری چیزی حدود۱۰ سال طول کشید و بعد از آن من کاملا پیر شدم. پیر شدن نه امری جسمانی است نه امری مربوط به دل و ن امری مربوط به روح. پیر شدن یک فرآیند است که تنها کسانی که پیر می‌شوند آن را می‌فهمند. برای همین من خیلی زود پدرم را فهمیدم. عمویم را که گرچه نزدیک ۱۰ سال از پدرم کوچک‌تر است، اما فرآیند پیر شدن‌اش در یکی دوسال اتفاق افتاد و می‌توان گفت تقریبا ۱۰ سال پیش از پدرم موهای سرش و ریش‌هایش سفید شد. همان یکی دو سالی که انقلاب شد، مادر من مُرد، جنگ ایران و عراق بود و جمهوری اسلامی ایران هم به کوردستا جمله کرده بود و ما از هر دو طرف آواره می‌شدیم و بردارم را کشتند و پسر عمویم را اعدام کردند و ......
پیر شدن یک فرآیند است که در آن مجوعه اتفاقاتی رخ خواهد داد که آن مجموعه اتفاقات تنها در مسیر پیر شدن آدم است. نه این‌که آن اتفاقات آدمی را پیر کند. تمام آن‌چه به عنوان فهم عمومی و یا تجربه‌ی کامل برای انسان روی می‌دهد در آن فرآیند است و بعد از آن تنها آن مجموعه فربه‌تر خواهد شد. همان چیزی که باعث می‌شود. یک انسان پیر فهمیده و باتجربه و ..به چشم و نظر بیاید. در انسان‌هایی که پدیده‌ی پیری نیازمند کهولت سن و کهولت اعضا و جوارح است، ممکن است این‌گونه فرایند در رخ دادن برخی فرآیند‌هاش جسمانی رخ دهد. این که ممکن است مثلا مدتی کمردرد بگیرد. بعد درد زانو و یا دچار زخم معده شود. یا در زنان تجربه‌ی جسمانی یائسگی و یا دردهای رحم و تخمدان و لگن و ... مرگ فرزندی، پدری، مادری ،عمویی ،خاله‌ای، کسی. تجربه‌ی چند عمل پزشکی و یا تجربه کردن صعود و سقوط‌های اقتصادی.. همه‌ی این ها و ده‌ها مثال دیگر باز تنها مجموعه اتفاقاتی است که در آن فرآیند اتفاق می‌افتد و انسان احساس پیری می‌کند. 
اما نوعی پیر شدن‌های دیگر هم هست که بدون شرایط سنی و اتفاقات جسمی رخ می‌دهد. در آن مجموعه اتفاقاتی رخ می‌دهد. که بعد‌ها می‌فهمی مسیر پیر شدن‌ات آغاز شده بود و بی خود نبود که احساس پیری روز به روز به سراغ‌ات می‌ آمد.این مجموعه اتفاقات اما نه گفتنی است نه نوشتی. چیزی مثل سرنوشت آن پسرکی که در که در رمان «جای خالی سلوچ» ، به درون چاه رفت و بعدها برای همیشه پیر شد.

این‌گونه من کودکی پیر بودم که پیری پدرم را می‌فهمیدم. از همان زمانی که پروسه‌‌ی پیرشدن من شروع شد. رابطه‌ی من و پدر از آن رابطه‌ی پدر منضبط دستور دهنده‌ی مقتدر که گاهی ورود به اتاقش و ایستادن کنار در با اشاره‌ی چشم یا سر منجر به نشستن در همان گوشه‌ی اتاق می‌شد، تبدیل شد به رابطه‌ای نزدیک‌تر، برابرتر و همراه با گفت و گو وبحث و مخالفت و حتا نقدهای من. انگار به هم نزدیک شده بودیم. انگار شریک راهی بودیم که اسمش پیر شدن بود. من همیشه سعی‌ کرده‌ام سن پدرم را فراموش کنم. یک بار در یادداشتی دیگر نوشته بودم که با بردارم پردم را برده بودیم دکتر و دکتر پرسید چند سالشه من گفتم ۷۰ و برادرم گفت ۷۵ من اعتراض کردم و برادرم خندید و گفت قربونت برم داداشی تو الان ۵ ساله می‌گی بابا ۷۰ سالشه.
اما روی دادن این اتفاقات موازی و به قول یونگ این «همزمانی رویدادها» و یا تکرار زمان در مدار دوار دایره‌ای برای من، ضمن این نوشته آمد و در اینجای نوشته خودم از خودم می‌پرسم خب ربطش چی بود. می خواستی از خودت بنویسی یا از پدرت. دارم همزمان به ربط‌شان فکر می‌کنم که می‌بینم بی‌ربط نیست. سهم اعظمی از آن‌چه که من دارم و به آن می‌بالم از پدر به من رسیده است. پدری که به عنوان نمونه وقتی در سال ۸۵ که دستمزدهای مطبوعاتی میانگین حدود ۳۰۰یا۴۰۰هزارتومان بود. من از یک نشریه ۶۵۰ می‌گرفتم. نشریه‌ای که روزنامه‌ی شرق در معرفی‌اش نوشته بود « این‌که نشریه‌ای منتشر شود و خواننده منتظر شماره‌ی دوم آن باشد، اتفاق نادری است حداقل در این سال‌ها اتفاق نادری است اما گفتمان نو چنین نشریه‌ای است» کار کردن در چنین نشریه‌ای و چنین دستمزدی را در حالی که از آموزش پرورش هم مرخصی بدون حقوق گرفته بودم و هیچ کاری نداشتم، برای آن‌چه که اعتقاد شخصی‌ام بود به راحتی وا نهادم و مورد سرزنش دوست و خانواده بودم. اما پدرم که تلفن زده بود گفت «من راضیم. پسری که من می‌شناسم عزت نفس‌اش سرمایه‌اش است نه پول و جایگاه‌اش». 
پدری که اگرچه در برخی یادداشت‌هایم حتا ریشه‌های عدم توافق ذهن وحشی‌ام را با برخی قواعد مردسالارانه‌ی آموخته شده از پدرم می‌دانم اما بیش از آن‌که آن تک اتفاق‌ها تاثیر داشته باشد مابقی اتفاقاتی و تربیت و اهمیت و عزت و احترامی که به زن و فرزندان دخترش می‌گذاشت سهمی از تربیت ذهنی من است آن‌گونه که این ره نه به خود می‌پویم. 
با این همه پدرم را حالا در این فرصت بهتر است بیشتر بگویم. « شیخ شریف مولان آبادی» فرزند شیخ محمد نواده‌ی ششم «شیخ حسن مولان آبادی عارف و شاعر و نویسنده‌ی دوره‌ی افشاریه است. توضیح این‌که در میان کوردها و فکر کنم در میان اهل سنت نیز، « شیخ» به معنایی که در میان فارس‌ها و شیعیان به معنی روحانی و آخوند است نیست. بلکه شیخ همان به معنی پیر طریقت و اهل طریقت و عشق و عرفان است. این که در همان ساختار سنتی سلسله مراتبی این نسبت هم به ارث می‌رسد بحث دیگری است. اما در هر صورت به فرزندان و خانواده‌ی ذکور چنین کسانی نیز شیخ می‌گویند.
اما این نست در خانواده‌ی ما صرفا یک نسبت نسبی ادامه دار نبوده و است و تصوف و عرفان در این خاندان هم‌چنان باقی ماده است. حداقل در مسیر شجره‌نامه تا به ما رسیده است، این تداوم رنگ شیرین مهربانی به جهان را به کودکی من آموخته است. شیخ حسن مولان آبادی عارف برجسته‌ای بوده که به درجه‌ی ارشاد و خلافت در ۴ طریقت عرفانی رسیده است. قرانی در زمان خود کتابت نموده است همراه با تمامی ناسخ و منسوخ‌ها و شان نزول آیات و نیز تفسیر خود و عجب که وی نیز گرچه به کوردی سورانی و حتا هورامی نیز تسلط داشته اما تفسیر قرآن را به فارسی سلیس و روانی نوشته است که بدون هیچ تعصبی نثر‌اش از تفسیر ابوالفضل رشید‌الدین میبدی« معروف به تفسیر خواجه عبدالله» کم ندارد. در زمان خود در هفت بلاد اسلامی به عنوان ام‌الکتاب شناخته شده است.

تا این‌جای این توشته رو یک ماه و ۲۵ روز پیش نوشته بودم. من وقتی چیزی را می‌نویسم باید بدون وقفه و حتا بدونن فکر کردن به املا و انشای جمله‌ها پشت سر هم بنویسم. ذهنم آنقدر سریع است که دستم با همه‌ی تندی نسبی‌اش در تایپ کردن حریف‌اش نمی‌شود. بهم گفتند که ضبط کن و بعدا پیاده کن. فایده‌ای نداشت زیرا بعدا هرگز حوصله و طاقت پیاده کردن نوار را ندارم. حتا در روزنامه هم که بودم نوار را می‌دادم به یک دوستی که در ازای مبلغی نوار مصاحبه‌هایی را که انجام می‌دادم، برایم پیاده کند. از نوشته‌ای هم که دست بکشم دیگر سخت است تمام‌اش کنم. اصلا شاید هرگز سراغ‌اش نروم و این گونه زندگی من سرشار از نوشته‌های ناتمام است. مجموعه شعرهای ناتمام آماده برای چاپ رمان ترجمه‌ی شده‌ی صرفا نیازمند به ویرایش، داستان‌های ناتمام. مقاله‌های ناتمام. پژوهش‌های انجام گرفته‌ی منتج نشده به مقاله و … با این‌ها در این که بدون شک دلتنگی و دوری از آغوش و سر روی ران پدر گذاشتن حتا در این سن شاید اصلی‌ترین دلیل این نوشته است. این سر بر روی ران بابا گذاشتن مال سال‌هایی است که فقط من و بابام و دو خواهرم در خانه بودیم. جنگ بود. برق نبود. رادیو تلویزیون نبود و آب و نان و خوراکی هم که چیزی در حد قحطی بود. حمیرا گه بزگرتر بود به پس تو می‌رفت و چایی می‌آورد و من و منیر که کوچک‌تر بودیم هرکدام سرمان بر روی یکی از ران‌های بابا بود و پدرم قصه گوی خوبی بود… قصه می‌گفت تا خوابمان می‌گرفت…
حالا میان آن هم سال دیرسال سرمه‌ای پوش بوی جلوار ریخته در گوشه‌ی حیاط و بوی کاغذ‌های زرد کتاب‌های کوردی و عربی و فارسی بابام. بوی جنگ و خمپاره و صدای گردان هلی کوپترهای هوا نیروز که آروزی ما سوار شدن بر روی آن بود و رفتن به سر زمینی که بستنی‌های رنگی داشته باشد. حالا میان بزرگ شدن‌های من و کتاب خوان شدن من و شاعر شدنم. میان ترس از تنبیه بابا برای آرزوی داشتن یک سه تار و بعدها آروزی بابا برای این که من « دف» و « دیوان»(باغلاما) ام را حرفه‌ای یاد بگیرم. میان دلزدگی من از فیسبوک و فضای آنلاین و امیدواری بابام به حضور من در فیس بوک. میان لذت بابام که می‌گوید امروز به خواهرت گفته‌ام مهمان خواهر زاده‌ات هستم به صرف دیدار شهاب در اینترنت ( اسکایپ منظورشون است)، میان پدروارگی عظیم بزرگترین برادر بزرگ دنیا، اما می‌دانم من و بابام حتا میان این همه فاصله کافی است دو خط باهم حرف بزنیم. چنان خط سوم مرا می‌خواند و می‌گوید به من آن چه در آن هستم و به آن هستم که صد جلسه‌ی روانکای با صد روانکاو برجسته چنان جواب روز و روزگارم را نمی‌دهد. از آن پیراهن پر از بوی پروانه و دعایش تا موهای رها شده‌ی من در آسمان… از میان این همه فاصله فقط شاید نیت من نوشتن یک جمله بوده ….بابام پیرانه کودکی من شد و من کودکانه پیر بابام…. پیرت شدم بابا…پیرت می‌شوم.. سال‌هاست که با شما پیر شدم.. سال‌هایی که هیچ کس ندانست جز شما که 
تمام آن‌سال‌ها که آن همه زندگی و فرایند عجیب بود من پیر شدم...

حالا میان این بعداز ظهر یک شنبه‌ی تابستانی سرد در برلین، شعری از سید علی صالحی را خطاب به خودم زمزمه می‌کنم…

چه دير آمدی حالای صدهزار ساله‌ی من!
من اين نيستم که بوده‌ام
او که من بود آن همه سال

رفته زير سايه‌ی آن بيدِ بی‌نشان مُرده است.
» ادامه مطلب