‏نمایش پست‌ها با برچسب ادبی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ادبی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

امپراطورمهربان زبان غمگین کوردی- برای نامیرایی شیرکو بی‌کس



این مطلب ابتدا به مناسبت مرگ شیرکو بی‌کس، 
در ویژه‌نامه‌ای «ایران وایر» منتشر شده است

زبان شاکلهٔ هویتی هر ملتی است و شعر شاکلهٔ شکیل نهایی هر زبان. شاعر، انسان زیسته‌ی زبان است و این گونه انسان متبلور و هویت یافتهٔ یک ملت می‌شود. این ‌‌نهایت رویایی است که در یک انسان عینیت بیابد و شیرکو بی‌کس عینیت این رویا است برای مردم و زبان کوردی به طور خاص و تبلور یکی از بلورهای کریستالی سرزمین بی‌مرز ادبیاتبرای همهٔ مردمان به طور عام.
با شیرکو بی‌کس در سلیمانیه‌

سال‌۱۳۷۳ بود. کنگرهٔ شعرای منتخب جوان استان کوردستان در اردوگاه سلیمان خاطر سنندج بود. من در هیچ مسابقه‌ای شرکت نکرده بودم اما مردی که اهل شمال بود و آن سال‌ها کار‌شناس ادبی ادارهٔ کل آموزش پرورش استان کوردستان بود در نامه‌ای که شعرای منتخب شهر سقز را دعوت کرده بود نوشته بود کسی با نام «شهاب‌الدین شیخی» هم هست لطفا او را هم بیاورید. همین نامهٔ رسمی باعث شده بود کمی کب‌کبه و دبدبهٔ من بیشتر شود و با ماشینی جداگانه بعدا من را به سنندج بردند. آن وقت‌ها هم من شعر کوردی بیشتر می‌گفتم اما کسی شعر کوردی را زیاد نمی‌فهمید و تازه شعر کوردی را که نمی‌شد در جشنواره‌ها و مسابقه‌ها خواند و شرکت داد. باید فارسی می‌بود. بنابراین گاهی شعرهای منظوم فارسی نیز می‌سرودم. توی سالن نشسته بودیم. اسم مرا صدا زدند که بروم شعرم را بخوانم. بلند شدم. آن وقت‌ها نسبت به سن و سالم قد و هیکلی بلند و ستبر داشتم. چندان که به شوخی بچه‌های سنندج بهم می‌گفتند شما اشتباهی به جای مسابقات بوکس آمدی مسابقات شعر، بلند شدم پشت تریبون ایستادم قبل از خواندن شعرم که یک چهارپاره و یک غزل کوتاه بود، بلند‌تر بی‌مقدمه و بی‌آن جملاتی که آن زمان‌ها یا در چنین مراسم‌های قبل از خواندن شعر یا مطلب یا سخنرانی مُد بود خواندم:
کورد و خودا‌وەکوو یەکن ‌هەردوو تەنیاو بێ شەریکن
-ئەمە قسەی هەڵکەنراوی سەر دیواری مزگەوتێک بوو-
---
کورد و خدا مثل هم‌اند هر دو تو تنها و بى کس‌اند این نوشتهٔ حک شده بر دیوار مسجدى بود

کسی شیرکو بی‌کس انتهایی جمله‌ام را نشنید و تا مدت‌ها بچه‌های سنندج به گمان این‌که شعر مال خودم است به من می‌گفتند «‌آ شهاب ِ کورد و خدا» - (بعد‌ها در پرانتز این رفتار من را سیاسی قلمداد کرده بودند.)
سال‌های انتهایی دههٔ شصت در کوردستان ایران، زبان کوردی آموختن که در تمامی ادوار دولت‌های مدرن ایران (پهلوی و جمهوری اسلامی) ممنوع بوده است، سال‌هایی بود که میل به آموزش و یادگیری زبان کوردی برای کورد‌ها و به ویژه نسل جوان، هم‌زمان یک ریسک سیاسی و در عین حال یک فخر فرهنگی و اجتماعی بود. گوشه‌ای از پیاده‌روها‌گاه گداری جوانانی می‌دیدی که کتابی به زبان کوردی دردست دارند و همین کتاب‌های کوچک کوردی، بعد‌ها رنگ کتاب‌های جدی‌تری از ادبیات به خود گرفت. یکی از کتاب‌هایی که توانست جدیت و تشخصی بیشتر به این کتاب کوردی به دست گرفتن بدهد، کتاب‌های کوچک شعری بود که برخی از آن‌ها در آوارگی‌های دسته جمعی مردم کورد کوردستان عراق به این سوی مرزهای کوردستان ایران بود و بعد‌ها راه قاچاق کتاب‌های ادبی به دست‌های پیدا پنهان ما رسیده بود و آن میان کتاب‌هاش شیرکو بی‌کس و عبدالله پشیو و لطیف و رفیق سهم بیشتری داشتند. اما سهم شیرکو چیز دیگری بود. گرچه عبدالله پشیو، شاید شعرهایی ناسیونالیستی‌تر و آتش در استخوان‌تر می‌سرود. گرچه شعرهای «لطیف هَلمَت» عاشقانه و غنایی‌تر و شراب در جان‌تر بود. گرچه شعرهای «رفیق صابر» مفهومی‌تر، آبستراک‌تر و ساختار و محتوایی مدرن‌تر و سرشار از تصاویر فرمالیستی زبانی‌تری در خود داشت، اما هم‌چنان شعر آن جوان هفده، هجده سالهٔ سلیمانیه‌ای که در سال‌های وحشت حکومت «صدام حسین» در گاهنامه‌ای ادبی- فکری به نام «آزادی» شعرهای کوچک و کوتاهی منتشر می‌کرد که بعد‌ها مجموعه‌های «مهتاب شعر» و «آیینه‌های کوچک» از آن‌ها متولد شد، نام دیگری بود بر پیشانی و لبان و برق چشمان هر اهل ادبیاتی میان کورد‌ها.
در‌‌ همان سال‌ها که کوردهای ایران از طریق کتاب‌هایی که از مرزهای قاچاق! رد می‌شد و به میل و واسطهٔ آن خودکوردی آموزیشان را تقویت می‌کردند، در‌‌ همان سال‌ها که هنوز حرف زدن به زبان کوردی نیز، در کوهستان‌های کوردستان ترکیه، حکم تیر داشت، در‌‌ همان سال‌ها که کوردهای سوریه هنوز که هنوز بود از گرفتن شناسنامه نیز محروم بودند، شاعر نوجوان رویا دیدهٔ رو به دریاهای شمال اروپا رفتهٔ ما بزرگ و بزرگ‌تر شده بود و مجموعه‌های بسیاری سروده بود. مرزهای بسیاری همچون سرنوشت خود و مردم‌اش در نوردیده بود. زبان‌های بسیاری خود را به شعر وی مزین کرده بودند و لقب شهروند افتخاری از شهردار فلورانس ایتالیا گرفته بود و جایزهٔ توخولسکی را که معروف‌ترین جایزهٔ شعری برای ادبیات آوارگی است از کشور سوئد دریافت کرده بود.
شیرکو بی‌کس زبان و قلب چهارپاره و چهل تکهٔ مردمانی بود که زبان و ادبیات، تنها سرزمین‌شان بود و از این قلب چهار پاره‌؛ به تعبیر داریوش شایگان «هویت چهل تکه»شان را در کلمات ناب شعری این «صلیب بر پیشانی» * سلیمانیه‌ای جست‌و‌جو می‌کردند.
شعرهای کوتاه و کوچک شیرکو در کتاب‌های آیینه‌های کوچک و مهتاب شعر که‌گاه شانه به شانهٔ «هایکو»‌های ژاپنی می‌ساییدند اما هایکوهایی بودند کاملا کوردی و با عناصر «چهارگانه‌» ی طبیعت مردمان معاصر کورد، یعنی «عشق، سرزمین، آزادی و آوارگی»، در سال‌های دور‌تر و دیر‌تر از تولد او نزدیک‌تر و قریب‌تر به روزگار ما، روز به روز بلند‌تر شدند و قصیده‌های شعری را آفریدند که انگار راه رنج دور و دیر و درازنای آوارگی بی‌امان خورشید گریسته را در خود و در هر کتاب از طلوع به غروب می‌بردند.
اولین بارقه‌های چنین شعرهای بلندی شاید در «دو سرود کوهستانی» زده شد و بعد‌ها وقتی کتاب «درهٔ پروانه‌ها» را سرود تو گویی میان رنج تمامی آن کلمات زایمان قالب شعری خود را می‌جست، قالبی از شعر که شاید اصلیترین ویژگی‌اش در «قالب» نگنجیدن بود. زیرا در عین بلندی هیچ ویژگی از منظومهٔ شعری نداشت، در عین کوتاهی برخی پاره‌ها کوتاه هیچ ویژگی مسلطی از شعرهای کوتاه فرمالیستی نداشت، در عین داستان وارگی این منظومهٔ بلند «ضد روایت» ی به تمام معنا بود و با این همه هیچ نبود به جز شعر ناب. شعرهایی که دیگر بعد از آن مثل شعرهای قبلی‌اش نبودند که به راحتی به ترجمه در بیایند چندان که شعر‌هایش به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، سوئدی، دانمارکی، عربی، فارسی و.. ترجمه شدند و برخی از آن‌ها به کتاب‌های درسی کودکان مدرسه‌ای نیز راه یافتند.
این قالب شعری یا این بی‌قالبی شعری تنها از روح بلند و سفرهای طولانی و خسته نشدهٔ شاعری برمی‌آمد با صدایی خسته، در روزگاری که پیری موهای او را همچون فلق امیدهای مردمان‌اش داشت. او در تجربهٔ قالب‌های متعدد و نوین شعری‌اش همچون باستان‌شناس و دیرینه‌کاوان، به دیرینه‌شناسی واژه‌های نیز مشغول بود و در هر کتاب شعر‌ش، واژه‌های بسیار و دیرینه و کم کاربردی را از گویش‌های مختلف کوردی جمع آوری می‌کرد و میان شعر‌هایش با لباسی نوین‌تر چنان‌اش می‌آراست که نه شعر بوی شعری آرکائیک می‌داد و نه زبان به کهنگی می‌زد و نه کسی حس می‌کرد دارد کلماتی را می‌خواند که غبار زمان نفس خستگیشان را بیازارد.
شعر شیرکو بی‌کس سوای غنای ادبی فوق‌العاده، از غنا محتوایی شگفت‌انگیزی نیز برخوردار است بدون درغلتیدن به دام شعار زدگی. از آزادی گرفته تا برابری، از سرزمین و رهایی بخشی، تا زن. از معضلات فرهنگی و اجتماعی گرفته تا فولکلور و از وطن تا بی‌وطنی و آوارگی و مهاجرت و تبعید. اما نه بعنوان تم برگزیده شده برای شعری تازه سرودن بلکه به عنوان تار و پودی که در رگ‌های برجسته شده‌اش پیری و رنج بر پوست و گوشتش و از سلول‌های فهم انسان خاورمیانه‌ای مهاجر تبیعدی بی‌سرزمین نویسا.
شیرکو شاعری بود که در انجمن شاعران زنده و مردهٔ دنیا، صندلی مخصوص خودش را مهیا کرده. انجمنی که اعضای آن کسانی چون، نزارقبانی، نرودا، لورکا، ریتسوس، محمود درویش و... هستند. صندلی شیرکو اما برای کورد‌ها ویژگی متفاوتی دارد و رنج مرگ‌اش تفاوت اندوه بسیاری به عنوان مثال در قیاس با اندوه از دست رفتن شاعری گرانمایه چون احمد شاملو دارد. شاملو یا نرودا اگر می‌میرند، حسرت از دست رفتن یک شاعر خوب و برجسته برای ادبیات ملتی است. اما شیرکو وقتی می‌میرد، یعنی از دست رفتن رویای عینیت یافته‌ای مردمانی که در شعرهای او حضور به هم می‌رسانیدند. شاعری که درد کوردهای ترکیه را همانقدر درد خود می‌پنداشت که رنج پنبه‌های در خون نشستهٔ «اوجالان» را در شعر رنگ آمیزی کند**، به‌‌ همان میزان هم خود را «تار موی شیرین علم هولی بداند که در سپیده دمی غمگین بر دار اعدام بالا رفت». به‌‌ همان میزان تمام خیابان‌های شهر شعرش را «فرزاد کمانگر» نام نهد و به‌‌ همان میزان جغرافیای محیطی شعر‌هایش از «سقز و مهاباد و وان و قلا دزی و حسکه» *** بگستراند.
شیرکو یک دیوانهٔ شعر بود که جز جنون شعر گفتن مرهم دیگری بر دیوانگی‌اش نبود. چندان که هر قالب ادبی را حتا نمایش‌نامه و رمان و قصه و نتوانست بیازماید جز آن‌که به لباس شعر درشان بیاورد. نه از آن جنس رمان‌هایی که می‌گویند زبان‌اش یا ساختارش شاعرانه است. شاعرانه نبود بلکه خود شعر بود. نمونهٔ بارزش هم «شعر-رمان» «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» بود. شعری با حدود ۸۰۰ صفحه که تفاوت گذاری میان سرنوشت شعر یا روایت رمان را از عهدهٔ منتقدین خارج کرد.
نوشتن از رنج نبودن و رفتن شیرکو غمگینی دارد که به نوشتن در نمی‌آید. حتا اگر بدانیم که زندگی ادبی موفقی داشته و در کنار این همه کتاب شعر، و مسئولیت نهادهای ادبی فرهنگی و سردبیری مجلات شعری، ترجمهٔ رمان‌ «پیر و مرد دریا» همینگوی و «عروسی خون» لورکا را به زبان کوردی، نیز به کارنامهٔ وزین و رنگین‌اش افزوده است. با این همه و با تمام نقد‌ها و ایرادتی که به شعر و‌گاه برخی فضاهای زندگی ادبی و فرهنگی وسیاسی‌اش داشتیم هرکاری بکنیم نمی‌توانیم فراموش کنیم که او به تنهایی امپراطور ازلی و ابدی «زبان غمگین کوردی» است. پیامبر مهربانی که به قول خودش «تا هر آنجا که در توان داشت.... / شعر تازه و پرندهٔ تازه و... /رویای تازه... / برای این زبان ِغمگین کوردی.... / به ارمغان می‌آورد!».
از این رو نوشتن از شیرکو دشوار است. چندان که در این نیمه‌ شب بارانی برلین با انگشتانی که به تیغ بریده‌ام و زخمی است، یادداشت ناقص مانده برای شیرکو را ادامه دادن و تمام کردن دشوار. شاید هم نباشد و این قسمت باشد که با انگشتان زخمی برای «کاک شیرکو» باید نوشت. او که عمری با قلبی زخمی و خون ریز برای ما، برای انسان و برای ادبیات نوشت. پس نوشتن را دوباره به خود شیرکو می‌سپارم و شعر «رنگ مرگ» را از کتاب «رنگدان» انتخاب می‌کنم. کتابی که در سال ۲۰۰۱ آن را در سوئد نوشته بود.

«رنگ مرگ»
شیرکو بی‌کس
ترجمه شهاب‌الدین شیخی

ای رنگ مرگ
هنگام! که می آیی، هنگامی که در آخرین سفر
چمدان پاره پاره ی قامت ام را و ....

بقچه ی گره زده‌ی سرم ر
همراه خود بردی !

هنگام! که در آغوش ات ریختم

هیجان ،
رنگ هایم را دربر می‌گیرد

رنگ هایم به تو خواهند گفت:

او زمانی...... رنگ روح بود

در کالبد شعرهایی سپید!

او زمانی رنگ خاک بود در صدای آزادی

او زمانی.......... رنگ خون بود در جسد قربانیان

او زمانی........... عطر زن بود در رنگ عشق

او زمانی تا هر آن جا که در توان داشت

خیال آینه می‌شد در انعکاس آفتابِ زیبایی

تا هر آن جا که در توان داشت........ شعر تازه و پرنده ی تازه و

رویای تازه برای این زبان ِغمگین کوردی به ارمغان می آورد!

ای رنگ مرگ!

هنوز تو پیش اش نرفته بودی....

شبی پوشکین در کجاوه ای از برف‌های روسیه

خواب آخرین رنگ کوچ و ...

رنگ جهانِ پس از مرگ‌اش را می دید

خواب دید

خودش را می بری
اما نمی توانی شعرهای اش را با خودت ببری

خواب دید، سبزی دشت ها،
رنگ واژه های او زندگی می‌کنند

من نیز اکنون، پیش از آن که بیایی، دقیقا همان خواب را

در کجاوه‌ی پاییزیِ پروانه ریز از رنگِ خودم، دقیقا همان خواب را

میان ابری سپید بر فراز کوردستان،
می بینم:

تا زمانی دور و دراز ، بر خیابان آینده‌ی زمانِ من

پیکره‌ای ایستاده می‌شوم، لبخندم رو به کوه و

کیف ام هم چنان در بغل و

چه آسمان صاف باشد و ... چه آفتابی و

هر شب هم .... ردیفی از لامپ های منور و

یا پرتوی گاه به گاه....

همه باهم پرتو رنگارنگ خویش را..... نرم و اندک

به قد و قامت و کیف من می‌تابانند و

به عینکم!

تا زمانی بسیار دور و دراز ..... من بدون چتر،

زیر باران می ایستم و در برف و بوران

سپید می شوم
یخ می زنم و نمی لرزم و دستم را در جیب هایم فرو نمی برم

مگر بادی از شعر بوزد و مرا بتکاند

یا پاسبان شب‌های آن خیابان

زیر پاهای من، برای خودش آتشی برپا کند.

برای چند لحظه هر دوی ما گرم شویم.

«من در همان حال هم

تنها از یک چیز می ترسم،

شعری که در کیفم دارم خیس شود و پاک شود و

من شعرم را از بر نباشم!»

ای رنگ مرگ!

تازمانی دور و دراز ، آن پیکره خواهم بود

پایین، پاهایم ،

محلی برای بازی ای
برای کودکان شهرم می شود و
از من بالا می روند و

با رنگ زیبای خنده ،.... رنگم می کنند.

عاشقان هم، بر پیراهن سفید م و بر سینه ام و

بر یقه ی ژاکتم

برای یادگار گل امضایی جا می نهند، و روی سکو هم

چند شمع را برای ام روشن می کنند...

آن بالا هم یک جفت پرنده، میان موهایم آشیانه‌ای

برای آواز و مهربانی ِ این جهان

می‌سازند».

ای رنگ مرگ!

چشم به راهم باش!

شاید میان تکه ابری سپید که پروانه و

نورس و شعرهای لطیف در برش گرفته اند

به تو برسم!

شاید بر پشت اسبی که دود و...

که سراب و بخار ِ تنهایی و غربت از آن بر می خیزد.

به تو برسم!

شاید وقتی که به تو می‌رسم

غروب باشد و برف راه بر آمد و شد چراغ ها و

بر آمد و شد شعر ها و بر تمام موج ها و آهوها و

عاشقان ببندد و
من نیز آن وقت هم چون قاه قاه کرخ کبکی و
بق بقوی یخ زده‌ی کبوتری، یا بارش زخم خورده‌ی باران

به تو برسم!

هنگام که بیایم
خسته‌ی خسته...

دستی در دست «آبی» داشته باشم و

دستی در گردن«سرخ»

سر «زرد» بر شانه هایم باشد و، به تو برسم

قطره قطره«سبز» از من بچکد،و

«آه»ی ابریشمین در بکشم و

بعد هم همراه بادی«ارغوانی» به تو برسم.

ای رنگ مرگ!

رنگ زندگی مرا بیشتر ترسانده

تا رنگ تو، از تو نمی ترسم

چه قدر آرام است،
چه قدربی آزار است،
چه زبان بسته است رنگ تو

تو که بیایی،
تنها یک بار می آیی....

تو که بیایی،
دیگر من به آن مرگ های لحظه به لحظه بر نمی گردم و

تو که بیایی، با احترام، خوابیده مرا با خود خواهی برد.

اما زندگی قامت ایستاده ام را فرو می ریزد و نمی کُشدم،

در یک روز مرگ های رنگارنگ ِ او هزاربار می آیند!..

ای رنگ مرگ!

در نقطه‌ای حیران چشم به راهم باش!

دقیقا شبیه حیرانی سرزمین‌ام،

در برابرِ تاریخ چاقو!

در نقطه ای حیران چشم به راهم باش!

خودت به همراه عصای کهنه ات.

خودت به همراه رازهای زیر پالتوی ات و دودو زدنِ چشم هایت و

پچ پچ یک پاییز و خش خش برگریزان.

خودت به همراه دریایی تلخ و چراغی بی اندازه کم سو

یک کشتی بی آرام و یک بندر بی نام و نشان!

ای رنگِ مرگ!

ای رنگ سکون و سکوت و آرامش و خونسردی و بی قیدی و

چرخ خوردن آن پرسشی که مدام از تنوره و

از گرداب این شعر مرا به ناکجا می‌سپارد و

گیجم ... گیجم... گیج ام می کند.

چشم به راهم باش!
ای رنگ مرگ

چشم به راه ام باش!
تو که رنگ حیرتی!
من که آمدم
به همراه خودم «رنگدان» بخت یک شاعر و سرزمینی را

که به عمرت ندیده باشی، برایت خواهم آورد
من رنگی را به تو نشان خواهم داد
که تو را نیز حیران کند.

پی‌نوشت:
* صلیب بر پیشانی، تعبیری است ساخته شده از من. به دلیل این‌که شیرکو بی‌کس در دلیل نامگذاری شعر بلند «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» می‌گوید وقتی که کودک بوده است و مادرش او را بر دنیا آورده، زنی مسیحی قابله‌گی و مامایی به دنیا آوردن او را بر عهده گرفته است و بعد تولد با خاکستری که از اجاق آتش برجای مانده با انگشتان‌اش «صلیبی» بر پیشانی شیرکو می‌کشد.
------
**: شیرکو بی‌بی کس بعد‌ها به خاطر برخی مسائل سیاسی از شعری که برای اوجالان سروده بود اندکی ‌پا پس کشید.
***: این اسامی، نام شهرهای مختلفی از کوردستان ایران، عراق، ترکیه و سوریه هستند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

ازدواج مجدد مجردانه‌ی مرد مُرده‌ی یک زن



The Lovers II - Rene Magritte-1928.
نوع و جنس فشار را دقیقا تشخیص نمی‌داد. فشار گره زدن کفن سفید مردن بود..یا فشار گره زدن گره‌ی کراوات. خیلی‌ها چه به خود او  و چه با خودشان چیزهایی می‌گفتند...دقیقا نمی‌فهمید مثل کسی شده بود که در فیلم ها نشان می‌دهد و میان مردم راه می رود و انگار دور فیلم را پایین آورده‌اند و حرکات لب‌ها و البته صداهایی هم می‌شنود اما دور صدا هم پایین است و خیلی واضح نیست. اما راستش آن‌چیزی که برای او رخ می‌داد وضعتی صدایش به این شکل نبود.یعنی صداها همون کیفیت اصلی را داشتند اما با این که  صداهادر گوشش بودند..با این که می‌شنید اما خوب شاید حواس و مشاعرش قابلیت تشخیص را از دست داده بود.اما گاهی برخی جملات و کلمات را می‌فهمید مشکلش این بود ارتباطش با بقیه‌ی جملات و وضعیت‌ موجود را نمی‌فهمید. 

کسانی داشتند چیزی را آماده می‌کردند. آماده که نه انگار بهش می‌رسیدند. بیشتر دقت می‌کرد انگار مثل این است که دارند دور یک نفر پارچه‌ای سفید می‌پوشند یا بهتر است بگوید می‌پیچانند. آها خوب درسته این همون کفن کردن است. برخی جملات حاوی از عرض تسلیت بود.اما نه عده‌ای هم تبریک می‌گفتند. تسلیت‌ها حاوی از جملاتی شبیه این بود که به مردی برای درگذشتن همسرش تسلیت می‌گویند. تبریک‌ها جملاتی بود شبیه تبریک گفتن برای تجدید فراش به یک مرد.
آن تصویری که می‌دید از کسانی که یکی را لباس پوش یا کفن پیچ می‌کردند برایش دقیقا معلوم نبود. زیرا وقتی کارشان تمام شد بهش گفتند خوب کراوات هم بسته شد حالا برو جلو آیینه خودت را ببین. وقتی آن کسی که زیر دست آن چند نفر بود بلند شد برود جلوی آیینه، تا آن لحظه فکر می‌کرد یعنی من دارم خواب می‌بینم و این زن من است که مرده است؟ وقتی موجود پچیده شده بلند شد که جلوی آیینه خودش را ببیند. به جای تصویر شصی دیگر، تنها تصویر خودش را می‌دید.یعنی مطمئن نبود خودش است یا نه..زیرا اولا به جای کت و شلوار یک دست پارچه‌ی سفید چروک شده می‌دید. از جنس همان چلوارها.....بعدش به خودش می‌گفت ولی من که اینجا ایستاده بودم و آن کسی که پیچیده یا پوشیده می‌شد کس دیگری بود. در ثانی به او یا به من گفتند که بلند شو کراوات را هم ببین. اما اگر او زن بود پس چرا کراوات و کت شلوار..اگر زن نبود و من بودم. پس چرا خودم را می‌دیدم. به تصویر درون آیینه نگاه کرد. خیلی نمی‌شد تشخیص بدهد مرد است یا زن..فقط انسانی بود که ایستاده درون یک پارچه‌ی چلواری سپید پیچیده شده است. با این‌که دور سرش هم پیچیده بود اما نمی‌دانست که تصویر را چگونه می‌بیند.آن طوری هم نبود که مثل زمان بازداشتش که آن‌قدر چشم‌بند کم آمده بود، چشم‌های اورا با یک تکه چلوار سفید بسته بودند و او با این‌که مژه‌هایش درد می‌گرفت اما چشمانش را باز گذاشته بود و همه چیز را از پشت یک موهومیت سفید می‌دید و یاد تجربه‌ی کوری سفید، در رمان«کوری» افتاده بود.حالا او جلوی آیینه همه چیز را واضح می‌دید حتا سرش را که پیچیده شده بود.
حقیقتی که بر او روشن می‌شد این بود که انگار زنش مرده است و دیگران دارند به او تسلیت می‌گویند. اما او خودش می‌دانست که آن‌که مرده است خودش است. جملات بی مکان و بی زمانی هم که می‌شنید هم حاوی از تسلیت مرگ کسی بود و هم حاوی از تبریک ازدواج مجدد یا همان تجدید فراش. انگار برخی جملات را که در مجموعه‌ی زمان‌‌های متفاوت گفته شده‌اند بدون رعایت قید زمانی در یک لحظه می شنید. انگار زمان زبان را در یک کیسه ریخته باشند و به هم زده باشند و مثل قرعه‌کشی دست در کیسه برده باشند و مجموعه‌ای جمله را بیرون کشیده باشند.

به نظر خودش دکمه‌های سرآستین کت‌اش نامرتب دوخته شده بود. کراوات را کمی جا به جا کرد. تکه‌ای از نخی که بیرون مانده بود را با نوک ناخنش کند. رفت در اتاقی دیگر دور از همگان روی تخت دراز کشید. انگار لبه‌های تخت مثل این‌فیلم‌ها، شروع به حرکت کرد. جمع شد. بالا آمد. تاجایی که دیگر با چرخاندن سر چیزی جز تخته‌های اطراف سرش را نمی‌دید. برای لحظه‌ای حس کرد تابوت است.حالا همه چیز روشن شد.
یعنی روشن روشن هم نشد چون در اصل آن‌جا تاریک بود. اما حدسش دوتا شد.روی این دو حالت دیگر شک نداشت. دومین حدسش این بود که « او مرد مُرده‌ی یک زن است».
سیگارش را گوشه‌ی زیرسیگاری گذاشت. فنجان قهوه‌اش را بر داشت. به لب‌هایش نزدیک کرد. قهوه را مثل شراب می‌نوشید. لب‌هایش را می بست که قهوه یا شراب حسابی هم به لب‌هایش بچسپد و هم دیگر قسمت‌های لب و دهان و حتا کام‌اش را...
قهوه تلخ بود.
یک اینتر زد و آخرین پاراگراف را نوشت. حالا که مرده‌ام دست از سر مجرد بوودن یا متاهل بودنم بردارید................حالا مجردم...مجرد ...مجرد ...مجرد...حالا دارم تاهل با زنی را مجردانه زندگی می‌کنم که من مرد مُرده‌اش هستم.....سیگار دومش را که روشن کرد و بر لبه‌ی لب‌های زیر سیگاری گذاشت متوجه شد که سیگار قبلی‌اش هنوز تمام نشده بود...
این بار اینتر نزد و دکمه‌ی پُست فیس بوک را فشار داد....

شین-شین
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

من خودم کتبا اعدام رامین را

تحریریه‌ی کوچک و جمع جورشان جور شده بود. ساختمان بیشتر یک خانه‌ی خیلی خوب بود که جان می‌داد برای یک مرکز فرهنگی کوچک. از در که وارد می‌شدی یک حیاط بود که روبه روی در چند پله شاید ۵ یا ۷ پله را بالا می رفتی و وارد ساختمان اصلی می‌شدی. زیر همان پله یک پنجره بود. پنجره مربوط می‌شد به اتاقی که حالت زیر زمینی داشت. زیر زمینی که می‌توان گفت صاحب خانه‌ی اصلی از آن به عنوان یک واحد کوچک برای اجاره دادن استفاده می‌کرده است. زیرا یک حمام کوچک و یک آشپزخانه هم داشت. بالا اما بعد از یک راهروی کوچک دری به سالن اصلی باز می‌شد و رو به رویت با یک پارتیشن شیشه‌ای اتاقی جدا شده بود که ما از آن برای اتاق جلسات استفاده می‌کردیم و درست بغل آن اتاقک، اتاق اصلی بود که اتاق سردبیر اصلی بود. قضیه‌ای سردبیر اصلی و فرعی مربوط می شد به این که آن‌ها یک روزنامه داشتند که  البته به دلیل عدم امکانات مالی و نیز نیروی انسانی متخصص روزنامه نگار،  هفته‌ای یک بار آن را منتشر می‌کردند گاهی پیش آمده بود که در هفته دو شماره را هم منتشر می‌کردند. اما جالب بود با این‌که واقعا هفته‌ای یک بار منتشر می‌شد اما میان مردم هم  به همان روزنامه معروف شده بود و کسی نمی گفت هفته نامه. این روزنامه دو بخش اصلی داشت یعنی به دو زبان اصلی برای اعضای تحریریه و مخاطبان. بخش کوردی و بخش فارسی و هر کدام از این ها هم یک سردبیر داشت این گونه بود که آن اتاق مال سردبیر اصلی بودو این دو نفر هم سردبیر بودند. بغل اتاق سردبیر هم اتاقی بود که در آن جا سه کامپیوتر و جود داشت دو کامپیوتر برای تایپیست ها و یکی برای صفحه آرا. این اتاق سر نبش سوم سالن قرار داشت و پنجره‌اش رو به حیاط اصلی بود.بعد از آن دو اتاق دیگر بود. که این دو اتاق هم رو به حیاط بود.

آخرین پک را به سیگارم زدم و داشتم فکر می‌کردم نوشتن این جزییات لازم است؟ اصلا درست است دارم همه چیز را لو می‌دهم که همه چیز کجا و چگونه اتفاق افتاده است. در مدرسه به شاگردان‌اش در درس انشا و در بخش اول توصیف، یکی از چیزهایی که از شاگردانش می‌خواست این بود اگر شده  اتفاق خودتان را حتا در چندین صفحه هم شده توصیف کنید. هیچ چیز را از قلم نیاندازید. اگر شده اول‌ها جمله‌هایتان تکراری و لوس باشدو مثل این که طرف راست در اتاق شروع می‌شود و بعد کنارش یک کمد است و بالای کمد …... خلاصه بهشان می‌گفت یاد بگیرید همه چیز را ببینید. چیزهایی که همیشه می‌بینید و در واقع هیچ وقت احساس نمی‌کنید که می‌بینید بهشان می‌گفت دیدن و به خاطر سپردن و دقت باعث می شود گاهی به چیزهای همیشگی اما عادت شده فکر کنید و این موضوع را اینقدر ادامه می‌داد که بچه ها حرفه‌ای می‌شدند در توصیف و خود دانش‌آموزان گفته بودند که حالا وقتی از مدرسه هم برمی‌گردند خیلی چیزها را می‌بییند. خیلی صداها را در اتوبوس می‌شنوند. لحن راننده اتوبوس‌ها را از هم تشخیص می‌دهند و بعد به عنوان معلمی که جامعه شناسی خوانده بود می گفت؛ ماکس وبر یک جامعه شناس آلمانی است که می‌گوید« ما به چیزهای بدیهی دقیقا از آن جهت که بدیهی هستند فکر نمی‌کنیم».

سیگارش دیگر تمام شده بود. اما آن وقت‌ها هنوز سیگار نمی‌کشید. آن وقت‌ها از سیگار بدش می‌آمد. نه به دلیل ویژه‌ای و عقلانی او هم مثل تمام مردم که ناخودآگاه و با تعاریف از پیش تعیین و تعریف شده فکر می‌کردند سیگار بد است و سیگار ام الخبائث است و  سیگار سر آغاز تمامی بدی‌های عالم است و سیگار عامل تمامی بدبختی‌ها و بیماری‌هاست. از این‌که هم می‌گفتند طرف برای این که نشان دهد مرد شده « سیگار» می‌کشد. او هم از همان نوجوانی در خیلی چیزها سعی می‌کرد تعریف‌های متفاوتی از مرد بودن ارائه دهد و می گفت « مرد اونیه که سیگار نمی کشه». با این همه موقعی که می‌خواست این پارگراف سوم را آغاز کند و تصویر خودش را هنگامی که در « کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران» کار می‌کرد، متصور می‌شد، نمی‌داند به چه دلیلی اما تصویرش را با سیگار در دست تصور کرد. کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران برای او یعنی یک جایی در نازی آباد. همان موقع هم می‌دانست که آن‌جا نازی آباد نیست بلکه تازه بعد از کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران   محله‌ی نازی آباد آغاز می‌شود. اگر درست یادش مانده باشد آن موقع بعد  از میدان بهمن یا همان کشتارگاه، یک بلوار تازه ساخته بودند که به یک بزرگراه تازه یعنی بزرگراه بعثت، منتهی می‌شد. از همان سر بلوار کنار میدان بهمن که می پیچیدی این ور شاید به اندازه‌ی یک ایستگاه اتوبوس ار رد می‌شدی. کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران با دیواری بلند  و سفید که البته بر اثر آلودگی و دود دیگر سفید نبود و بیشتر خاکستری بود آغاز می‌شد. در اصلی‌اش نیز همان‌جا بود.به هرحال برای یک شهرستانی آن اول‌ها همه جای جنوب تهران می‌شود نازی آباد و  همه‌جای شمال تهران می‌شود سمت درکه و دربند و یا تجریش. یعنی وقتی گفتی تجریش بودم یعنی شمال تهران بوده‌ای و وقتی بگویی تهران پارس یعنی شرق تهران. هرچه بود او آن وقت‌ها نازی آباد کار می‌کرد.

کارخانه‌ای که در آن شیشه‌های بزرگ چند متری، تُنگ و لیوان آب‌خوری و...و تولید می‌شد. برای اولین بار بود که احساس می‌کرد در یک کار تولیدی بزرگ شرکت دارد و رسما احساس کارگری به معنای صنعتی و به معنایی  که کارل مارکس یک طبقه را تعریف کرده بود، در خود می‌دید. به ویژه که آن بحث از خود بیگانگی به شدت مطرح بود و او هیچ سهمی از آن چه تولید می‌کرد نداشت. جز این‌که به سنگ‌هایی که در کودکی به شیشه‌ها زده است و شکسته بود فکر می‌کرد. به شدت هم شبیه آن فیلمی بود که چارلی چاپلین در آن بازی می‌کند و مرتبا در یک خط تولید پیچ‌هایی را می‌چرخاند. این‌چا پیچی البته در کار نبود. سیگار دومش نیز تمام شد و به صفحه‌ی فیس‌بوکی زنی که دوستش می‌داشت نگاهی انداخت و ترانه‌ای را که او از یک زن خواننده به اشتراک گذاشته بود گوش داد. ترانه عاشقانه بود و لطیف و عین صدای خود زن که اولین بار صدای این زن را در یک روز لطیف بارانی در شهر کلن به هنگامی که به همراه چند‌نفر از دوستانش به سفری بیرون شهری می رفتند، شنیده بود.صدای این زن خواننده را دوست می‌داشت.
خبر خیلی سخت بود. غیر از سختی و جانکاهی خبر کار کرد چنین خبری نیز به شدت سخت بود. مدت‌ها بود هیچ روزنامه‌ای خبر اعدام زندانیان سیاسی را منتشر نکرده بود. یعنی البته مدت‌ها بود  راستش زندانی سیاسی اعدام نشده بود آن هم ۶ نفر باهم. اگر هم شده بود در پنهان صورت گرفته بود و هیچ روزنامه‌ای سعی نکرده بود به آن بپردازد.تردید تردید است و اصلا از دید من هیچ تردیدی  بر تردید دیگری برتری ندارد. تردید بین این‌که اول یک لیوان قرص جوشان حل شده ی مولتی ویتامین بخوری یا یک لیوان قهوه که در قهوه جوش از دیروز باقی مانده است. اما دیگر تردید به دلش راه نداد و  گفت ببین جناب سردبیر، ما روزنامه را با این مشخصات برای چنین روزهایی می‌خواهیم. یعنی اگر قرار بود ما همان کاری را بکنیم که شرق یا اعتماد می‌کنند خوب مقاله‌ی خودم را که آن‌جا منتشر می‌کنم و خوانندگان ما هم اگر دنبال خواندن مطلب من باشند آن‌جا هم می‌خوانند. ضمن این‌که حوزه‌ی مخطابان ما و  توقع مخاطبان ما نیز دقیقا چیز دیگری است. جناب سردبیر ما اصلا مثل روزنامه‌های دیگر عمل نمی‌کنیم ما اکنون ماه‌ها از انتشار‌مان می‌گذرد و حتا یک بار هم بخشی از سخنان رهبر این کشور را در روزنامه‌مان نگذاشته‌‌ایم،  حتا یک بار عکسش را نگذاشته‌ایم، سردبیر هنوز کمی متعجب و کمی منتظر به حرف‌های من در واقع بیشتر از آن‌چه گوش بدهد نگاه می‌کرد. من هم‌چنان توضیح می‌دادم  که سردبیر بالاخره صبرش سر آمد و پرسید خوب حالا چه شده که شما دلت برای کار کردن عکس رهبر در روزنامه تنگ شده است. گفتم آقای سردبیر عزیز در صفحه ی دو که صفحه ی خبرهاست، اولین خبر سمت راست در کادر بالا عکسی از رهبر و بخشی از سخنرانی سال نو ایشان را را کار می‌کنیم  همراه با عکسی از ایشان، درست در روبه روی این خبر و عکس در کادر سمت چپ، خبر اعدام شش زندانی سیاسی کورد را برای اولین بار  در روزنامه‌ای که در خود این کشور  و با مجوز همین کشور منتشر می‌شود، به چاپ می‌رسانیم. این تصمیم و مشورت را قبلا با سردبیر بخش کوردی گرفته بودیم. گفت ریسکش بالاست اما زرنگی خوبی است و تمامی استدلال‌هایت را نیز در مورد این که ما مخاطب خاص داریم و توقع خاص وظیفه‌ی خاص نیز می‌پذیرم. 
آن سال دومین تابستانی بود که من برای کار کردن به تهران می‌رفتم. آن سال من تازه ۱۶ سالم شده بود. سال قبل که تابستان ۱۵ سالگی‌ام بود اولین تابستانی بود که به تهران آمده بودم. پارسال را به این خاطر خانواده اجازه داند که به تهران بیایم که چند نفر از فامیل‌هایمان نیز همان‌جا کار می‌کردند. من از سال اول راهنمایی نقاشی ساختمان را شاگردی کرده بودم و فامیل‌های ما نیز گفتند که یک کار نقاشی ساختمان هست که استادکارش را می‌شناسیم. اصغر آقا مرد خوبی است و لهجه‌ی ترکی شیرینی داشت و به شدت مهربان بود. البته آن کار ۵ یا ۶ هفته طول کشید و من باز بیکار شدم و بعد یک کار ساختمانی گیر آوردم. اما امسال دیگر من مردی بودم که تجربه‌ی یک تابستان کار کردن در تهران را داشتم و اینبار این دوست‌هایم گفته بودند که در کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران کار سراغ دارند . یعنی اگر می رفتم و کار نقاشی ساختمان هم گیر نمی‌آوردم مطمئن بودم که در کارخانه می‌توانم کار کنم. یا خودم زیاد دنبال کار نگشتم یا کار واقعا گیر نیامد بالاخره به کارخانه رفتم. جای خواب و دو وعده غذا می‌داند. کار کارخانه سه شیفت ۸ ساعتی بود. یعنی هر ۸ ساعت باید به طور مداوم و حتا بدون یک لحظه استراحت، جلوی کوره‌ی ذوب شیشه می‌ایستادیم. با دستکش‌های صنعتی در دست و کلاه ایمنی جلوی آن کوره‌ی مذاب می ایستادیم که لیوان‌ها از کوره در می‌آمد و با دو تا  گیره‌ی فلزی که در دست‌های دستکش پوشمان بود می‌گرفتیم و بر روی آن  نوار لغزان می گذاشتیم. آن هم دقیقا عمودی وگرنه هر گونه حرکتی ممکن بود به کج شدن لیوان   و یا اگر خدای ناکرده می‌افتاد موجب افتادن لیوان‌ها روی هم می‌شد و چندین و چند لیوان ممکن بود خراب شود و اصلا چاره‌ای هم نداشتی باید فوری یک ردیف لیوان را از روی تاسمه می‌انداختی پایین تا خط به مسیر اصلی‌اش بر گردد. به ازای هر لیوان هم ه خراب می‌شد پول از حقوق‌مان کم می‌شد. می‌توانستیم چند شیفت کار کنیم و پول بیشتری در بیاوریم. اما ۸ ساعت کار این مدلی  نه رمقی می‌گذاشت برای آدم و نه این که همیشه  هم امکان این بود که  بتوانی یک شیف در میان  اضافه کاری کنی. با این‌‌که دست کش دست‌مان بود اما گرما به حدی زیاد بود که در هر صورت دست‌های‌مان همیشه تاول داشت.  رامین گرچه سنش از من کمتر بود اما گاهی  دو شیفت را کار می‌کرد.
رامین پدرش خیاط بود. پدر من هم بعد از همه‌ی زندگی عجیب و غریبی که داشت، زندگی که زمانی مالکی بزرگ بود و فرزند یکی از بزرگان یک طایفه‌ی بزرگ اهل مذهب و طریقت، حالا بعد از اصلاحات ارضی، بعد از انقلاب بعد از جنگ بعد از از دست دادن خیلی چیزها از جمله پسرهایش... به شغل خیاطی مشغول بود. رامین پدرش خطاط بود. خوشنویسی خودآموخته و  ذاتی که البته بعدها کمی هم پیش برخی اساتید رسمی خوشنویسی تمرین کرده بود. پدر رامین هم مثل پدر  من  دستار بر سر می‌بست و دستار بستن بر سر هنوز رسم مردان کورد بودو در نسل‌ آن‌ها جزویی اصلی از پوشش به حساب می‌آمد . اسم پدرش میراز حسین بود. میرزا در کوردی هم به معنای « آدم باسواد و البته کاتب» هم بود. شاید به دلیل خط خوش‌اش نامه نویسی هم برای عرض حال مردم می‌کرده است. پدرم و پدر رامین یک اشتراک دیگر هم داشتند علاقه‌مندی به ادبیات کوردی و به ویژه شعر شعرای کلاسیک از اولین شعرای کلاسیک تا آخرین‌ها آن‌ها ماموستا هیمن.
نه تنها  خبر را در صفحه‌ی دو کار کردیم. بلکه در تیتر خبرهای ستون سمت چپ صفحه‌ی اول نیز آن را گذاشتیم و زیرش زدیم ص ۲. از این رو برای اولین به  شکل روزنامه‌ی شرق  عکس رهبر و قسمتی از سخنان‌اش را نیز در بالاترین قسمت روزنامه یعنی ابتدای سمت راست بالای صفحه بغل لوگوی روزنامه کار کردیم و زیرش نوشتیم  ص ۲.
فکر کنم شعری از محمد مختاری را هم خودم انتخاب کردم و در صفحه ی اخر و بغل لوگو که همیشه یک شعر از یک شاعر کورد یا فارس می‌گذاشتیم را نوشتم. همان شعری که می گوید کجایند آن‌ها که صدای گام‌هایشان  روشنی کوچه بود..... بعد هم هیچ توضیح و تفسیری را هم ندایدم فقط خبری را که در گوشه‌ای از سایت بازتاب نقل شده بود ویرایش کردیم. بدون استفاده از عناوینی‌« چون گروهک منحله»، « ضد انقلاب» ،« تروریست» و امثال این کلمات و اصلطلاحات که همیشه در مورد کوردها و هنگام نقل خبر به کار می‌رود. چون روزنامه هم قرار بود فردا چاپ شود دیگر فرصت نکردند که  اسامی اعدام شده‌ها را در بیاورند . کسی قول داده بود از زندان سقز بپرسد و یک خبری کسب کند. 
مدتی بود هیچ خبری نبود. کار هم نبود. حالا در یک شرکت ساختمانی در فرحزاد کار می‌کردیم. من پارسال چند ماه با آن مهندس کار کرده بودم. همان  وقت که ۱۵ سالم  بود وقتی مثل بچه لج کردم که همین امروز می خواهم بروم و پولم را می‌خواهم و هیچ توضیحی هم در کتم نمی‌رفت مبنی براین‌که پول و پول دادن در اختیار حسابداری است و باید حسابدار بیاید. آن‌قدر اصرار کردم که مهندس پا شد و یک سیلی محکم خواباند توی گوشم. من هم گریه‌ام گرفت و چند فحش آبدار بهش دادم و یک سنگ بزرگ دستم گرفتم و رفتم پریدم بالای سپر  پاترول نوک مدادی‌اش. سال ۶۹ پاترول یکی از آخرین مدل‌های ماشین بود و آن هم نوک مدادی‌اش. سنگ را رو به روی شیشه‌ی پاترولش گرفتم و ضمن این که با صدای آغشته به گریه فحش می‌دادم بهش گفتم خودت می‌دانی یا این چندهزار تومان پول من را می‌دهی یا این سنگ را به این شیشه‌ی خوشکل ماشین‌ات می‌کوبم و در می‌رم و دست جد و آبادت هم بهم نمی‌رسد.  خواست بیاید جلو گفتم تکان بخوری از خیر پول هم می‌گذرم تا پول را   به دست کسی نداده‌ای که او هم باید آن را روی آن بلوک‌ها آن ور خیابان بگذارد با اولین حرکتت خبری از شیشه ی ماشین تو پول من نخواهد بود. این‌جا بعد از این که تلفنم زنگ خورد و کمی در مورد کار جدید  بچه پر رو و خبر یک سال حکم تعزیری یکی از روزنامه نگاران حرف زدیم، به فکرم آمد خودم این‌ماجرا  را بگذارم برای یک قصه‌ی دیگر و یادم آمد عجب بچه پروریی بودم. بعد یادم آمد که مثل همان باری که پارسال مشغول نقاشی ساختمان بودیم و برادرم  برای امتحان فوق لیسانس به تهران آمده بود و بعد به ماهم سری زده بود و ما به خاطر حضور او چلو کباب سفارش داده بودیم، برای آمدن میرزا حسین هم همین کار را بکنیم. میراز حسین که آمد کلی دعوایمان کرد گفت دو قرون کار می ‌کنید بعد قرار باشه برای هر مهمان چلو کباب بگیرید که یاد نمی‌گیرید پس‌انداز کنید. گفت کار کردن خیلی مهم نیست اندوختن و نتیجه‌ی کار را سرمایه کردن از خود کار کردن مهم تر است.
بعد حرف من به دلتنگی کشید و  میراز حسین گفت  خوب کاک شهاب حالا پیش خودت می‌گویی« کورده‌واری ئەی وڵاتە جوانەکەم....روڵەکەم خێزانەکەم باوانەکەم.. » ( کوردستان ای سرزمین زیبایم.... فرزندم، خانواده‌ام، خانه‌ی امیدم»...با میرزا حسین خیلی وقت نداشتیم  حرف بزنیم. چون باید بعد از نهار  می رفتیم سر کار. میرزا هم گفت یک سر می‌رود میدان توپخانه کمی کار دارد و غروب بر می‌گردد. وقتی رامین از من و دوستم جدا شد، دوستم گفت« دیدی میرزا  زهرش را ریخت».. گفتم« زهرش؟» ، زهر دیگر برای چی.. حرف بدی که نزد  یا من که متوجه نشدم. گفت نه منظورم افکارش است فوری می‌خواست احساسات  تو را هم تحریک کند . گفتم:« نه بابا میرزا می‌داند من شعر خیلی دوست دارم...» به ویژه شعرهای ماموستا همین را. گفت نه عزیز جانم این کوردستان کوردستان کردنش  بیشتر دلایل سیاسی دارد تا دلیل شعر و شاعری جناب عالی . مهندس  من را صدا زد و گفت برو طبقه‌ی چهارم …..
روزنامه چاپ شد و کسی هم صدایش در نیامد. کسی منظورم از ارشاد است. نه تلفنی، نه نامه‌ای کتبی تازه اطلاعات هم که زنگ زده بودند در مورد این مسئله اصلا چیزی نگفتند وگرنه خود مردم خیلی برایمان دست گرفتند که بابا این‌ها پشت‌شان به جایی بند است حتما که جرات می‌کنند از این خبرها بزنند. آخر چه کسی جرات می‌کند خبر اعدام چند پیش مرگه را بزند. آن هم بنویسد پیشمرگه واژه‌ای که خود به کار بردنش جرم است.
چند روز بعد من داشتم می رفتم روزنامه. یعنی از روزنامه‌ی اعتماد بر می‌گشتم  و داشتم می‌رفتم دفتر روزنامه‌ی خودمان.  موبایلم زنگ زد. معلوم بود شماره‌ی تلفن‌های کارتی شهر سقز است. برداشتم. گفت اسامی اعدامی ها را در آوردم. ….. و … و... رامین...ش................... نمی دانم بقیه‌اش چی شد. حالا بیش از ۱۰ سال از آخرین زمانی که  رامین را دیده بودم گذشته بود. یعنی خود او بود. کی رفته بود؟ کی پیش‌مرگ شده بود. کی برگشته بود. می‌گویند در خانه‌ای بوده‌اند و برگشته بودند که .. اما مهم نبود برای حکومت که آن‌ها برگشته بودند که دیگر... برای حکومت مهم این بود که آن ها را دستگیر کرده بود و در مدت کوتاهی آن‌ها را اعدام کرده بودند. یادم است پرسیدم این رامین.... گفت آره فکر کنم همون پسر  ….. فکر کنم چندین بار طول بزرگراه کوردستان را قدم زدم. برگشتم..نمی‌دانم به کجا برگشتم. به خانه، به دفتر روزنامه به گذشته..به یک جایی برگشتم... همین جوری که در فکر و ذکر بحث‌های این ترم جدید کلاس بودم . کلاسی که قرار است قوانین و آداب و رسوم و فرهنگ  آلمان را به ما بیاموزند و دیگر در این چند روزه اعصابش خورد شده بود از دست معلم زبان که  هر مثالی می‌زد که آزادی احزاب این است، آزادی روزنامه نگاری این است، آزادی بیان این است، بعد فوری هم می‌پرسید در ایران اینطور نیست، می‌خواستم آنقدر زبان آلمانی بلد بودم که بهش می‌گفتم ببین این‌طور نیست که نیست مثلا کشور شما هم زیر پوستی خیلی از آزادی‌ها را محدود می کند، اصلا چرا حزبی به نام کومونیسم نباید وجود داشته باشد. خوب به فرض که کومونیسم در آلمان شرقی به فاشیسم منجر شده است، هزار عقیده‌ی دیگر هم ممکن است به فاشیسم منجر شود، شما نهایتا می‌توانید جلول فاشیسم را بگیرید نه این‌که هر چیزی که تشخیص دادید ممکن است  به فاشیسم منتهی شود جلوی آن را بگیرید. حالا بدی‌اش این بود که خیلی هم مطمئن نبود که هم‌چین چیزی ممنوع است، فقط خود معلمه این معلمه اگر به معنای عربی آن به کار برود یعنی با « تای تأنیث» درست است چون او یک خانم معلم است و خودش گفته بود...«. نه کمونیسم ناین.... وایل کومونیسم این اوست دویچ....» خلاصه...در همین فکرها بود که پشت کاوف هوف( مرکز خرید) یک صدایی کسی را صدا زد. رامین....من که از این عادت ها ندارم به سمت هر صدایی که فارسی یا کوردی صبحت  کند برگردم.. برگشتم... برگشتم   کسی را ندیدم..  رامین...رامین...یعنی این کلمه‌ای است آلمانی؟ من معنی‌اش را نمی‌دانم....یا واقعا یک نفر کسی را به زبان  فارسی صدا زده است. رامینی که گرچه اسم یکی از افسانه‌های عاشقانه‌ی ادبیات فارسی است اما برای من....یعنی..
برگشتم به سمت صدا...به سمت خبر... به سمت روزنامه‌..به سمت خانه.. برگشتم..خبر اعدام رامین را خودم منتشر کرده بودم... کنار عکس و خبر رهبر انقلاب..
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

لب‌های شُل قهوه.....


قهوه‌ هرچقدر غلیظ‌تر و کم‌شکرتر باشد، به جان روح‌بخش قهوه نزدیک‌تر است. جان روح بخش قهوه هم چیزی است شبیه طعم یک بوسه‌ از یک زن در ایستگاه اتوبوس،  بعد از مدت طولانی انتظار، انتظاری آن چنانی که هرگز دیگر باور نداشته‌ای او را ببینی و دیگر راستش سعی کرده‌ای منتظرش نباشی و با ناباوری برای اولین بار می‌بینی‌اش و ناباوارانه می‌بوسی‌اش.
این جمله را هرگز از هیچ زنی نشیده بود. اما خوب مثل اغلب نویسنده‌ها سعی کرد این را به یک گفت و گو با یک زن. آن هم یک زن خاص!! این اصطلاح « آدم‌خاص» کلا اعصابش را به هم می‌ریخت. چون عمری به جرم همین خاص پنداشته شدن از سوی دیگران کلا زندگی اش خاص شده بود. در حالی که بارها گفته  بودو حقیقتا هم همینطوری بود که او اصلا خاص نبود بلکه به طرز بی رحمانه‌ای و واقعیتی غیر قابل تصور «آدم معمولی» بود. اما خوب شاید چون آدم‌های دیگر معمولا سعی می‌کنند معمولی جلوه نکنند و او چنین  تلاشی ندارد و معمولی بودن خود را باور دارد و زندگی می‌کند همین از  چشم دیگران میشود آدم خاص  و به خاطر همین خاص پنداشته شدن بود که   اتفاقا، اتفاقاتی در زندگی‌اش رخ می‌داد که کاملا خاص بود و در زندگی هیچ انسان دیگری اتفاق نمی‌افتاد و اگر هم آن‌ها را تعریف می‌کرد بیشتر یک دروغ گوی خاص به نظر می‌رسید.
قبل از این‌که این‌ها را بنویسد. حدود ساعت  یک بعد از ظهر از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را که جلوی آیینه می‌شست، هم‌چنان به حجم کم شده‌ی موهایش و سفید شدن آن‌ها فکر کرد. اما خوب کوتاه‌تر از همیشه فکر کرد. دیگر حسی از پذیرش در وی به وجود آمده بود دقیقا برایش تضاد فکر درست شده بود آیا این تمرین صبوری است یا پذیرش که وی را به چنین حسی رسانده است. کمی خیمر دندان روی مسواک ریخت و دستش را موقع بستن در خمیر دندان ناخواسته کج کرد و خمیر دندان از روی مسواک افتاد روی زمین. دست‌مالی از دسمت مال توالت کند و خمیر دندان را از روی زمین پاک کرد و دوباره کمی‌دیگر خمیر دندان روی مسواک ریخت و به دندان‌های ریخته شده‌اش نیز فکر کرد و این‌که حتا حوصله ندارد دندان پزشک برود.بعد این‌که دست و صورت شستن و مسواک زدن تمام شد به آشپزخانه رفت و آب که جوش آمده بود. اول یک لیوان قهوه درست کرد و بعد طبق معمول یک فلاکس چای درست کرد و آورد روی میز و کنار دستش  روی میز گذاشت و سیگاری پیچید و قهوه را که حالا کمی سرد‌تر شده بود و می‌شد خورد، و فنجان را نزدیک کرد  به لب‌هایش.... «لب‌هایش نرم بود». اما حقیقتش این بود که آدم دو زبانه تا آخر عمرش دو زبانه است و زبان مادری یک چیزی است که اگر هم برای آن زحمت کشیده باشی که یاد بگیری یک چیز عجیب‌تری است  که در هر صورت بدون هیچ عجیب‌ بودنی هم در جان انسان آمیخته است و به طرف  با لحنی خیلی عاشقانه گفته بود« عزیزم لب‌هات خیلی شُل است» به محض گفتن کلمه‌ی شُل، خودش فهمیده بود آن چیزی که این جمله می‌خواست انتقال بدهد این نبود. یعنی منظورش شُل بودن نبود. دخترک با لحنی پرسشی و متعجب پرسیده بود : «‌شُل؟؟!!» گفته بود نه....می دونی چیه.... صبر کن .....راستش منظورم این است که ...... آها... لب‌هایت خیلی نرم است. بعد زده بود زیر خنده و گفته بود این شُل در زبان کوردی منظور همان  نرم است و بعد زده بود زیر آواز که « ئای شل وەی شل.... هەموو گیانت شل... بۆ بە جێم دێڵی.... مەرۆ نازدار.. کاڵێی مال کاول..»*
 فنجان که به لب‌هایش نزدیک شده بود و قهوه را که نوشیده بود از غلظت و کم‌شکری قهوه لذت برده بود و این جمله را نوشته بود. که یک زن گفته بود. زن در اتاق او نشسته بود. برادر زن و خواهر مرد نیز در هال بودند. آن‌ها دو برادر و خواهر بودند که باهم دوست بودند و گاهی به خانه‌ی یکدیگر سر می‌زدند. برادر ِ زن ،آدم اهل دلی بود گیتار زیبایی می‌نواخت  و ریش و موهای بلندی داشت که بهش می‌آمد. زن وسط شعر خواندن مرد ازش پرسیده بود:« تو با شنیدن کلمه‌ی قهوه یاد چی می افتی؟».. بی درنگ جواب داد :« یاد برادرت»... زن زده بود زیر قاه‌قاه خنده....پرسیده بود چرا می‌خندی... آخر من خیلی اهل قهوه و این ها نیستم. اما خوب برام جالبه وقتی خونه‌ی شما هستیم و گاهی برادرت یک هو ناگهان، آن نصفه‌های شب می رود قهوه درست می‌کندو الحق هم قهوههایش فوق‌العاده است و بعد هم برایمان فال قهوه می‌گیرد و بعد به من می‌گوید خدا بگم چکارت کند که این فال‌هات این‌قدر پُر کارکتره که آدم خسته میشه تفسیرش کنه ..:)..» زن گفته بود راستش این جمله از اون جمله‌های مثلا تست روان‌شناسی عامیانه است.. که می‌گویند با شنیدن قهوه یاد چه می‌افتی، بعد اون چیزی که طرف به خاطرش می‌آید اون تصویر و حسی است که از « سکس» و رابطه‌ی جنسی دارد. خوب اما معلوم شد که کلا تست در مورد تو عمل نمی‌کنه..مثل خیلی چیزهای دیگر که در مورد تو عمل نمی‌کند و جواب نمی‌دهد. کتاب شعر را بستند و با خنده آمدند توی هال و داستان را تعریف کردند و بعد برادر زن قهوه درست کرد.
تقریبا انتهای همان پاراگراف اول بود که  سیگاری پچیده بود. چند استاتوس فیس بوکی را دیده بو. یک کامنت در یک گروه فیس بوکی گذاشته بود   و هم‌چنان ادامه داده بود تا اینجا.....
درست تا این‌جا... گاهی وقت‌ها زندگی یک جایی است که با تمام نیرو و قدرت و شاعرانه‌کردن و فلسفی‌کردن و امیدوار بودن متوهم، به جای نامید واقع‌گرا، اما باز هم  دیگر قابل ادامه دادن نیست و تنها تا این‌جا می‌شود ادامه‌اش داد....حالا طعم قهوه  و بوسه و لب‌های شُل هم هرچی که باشد....
درست تا همین‌جا....
تا همین‌جایی که لب‌هایت شُل است و تمام قهوه‌های جهان طعم لب‌های تو را در یک ایستگاه اتوبوس اروپایی می‌دهد...حتا اگر نباشی که بنوشمت....
شین-شین...

* ای تمام بودنت نرم.. سختی نبودنت را و تنها گذاشتن ام را بر سرم نریز خانه خراب...»
این یک ترجمهی کاملا آزاد است از آن ترانهی کوردی که در متن خوانده شد..

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

«او با ضمیر مونث »و چشم در چشم با ولادیمیر پوتین


در عمرم معنای زهره ترک شدن را نفهمیده بودم اما اکنون به تمامی وجود زهره سهل است بلکه بند بند وجودم و شاید حتا احساس می‌کردم ذرات سلو‌ل‌هایم دارد از هم کنده، پاره‍، متلاشی و یا هر فعل و انفعال دیگری از این دست، می‌شود یا می‌ترکد. تمامی فکر و ذکرم به آن ماشین مهیب و عجیبی بود که انگار داشت به من نزدیک می شد و قبلا این گونه ماشین‌ها را تنها در فیلم‌هایی شبیه فیلم ترمیناتور و یا ماموریت غیر ممکن دیده بودم. با یک ذره امید واهی که ممکن است اورا ندیده باشند در متناهی‌ترین جای وجودش وجود داشت. هنوز خودش نمی‌دانست که کی و چرا و چگونه در چنین موقعیتی قرار گرفته است. بیشتر دوست داشت بازداشتش کنند شکنجه‌اش دهند یا هر بلای دیگری تا این که ناگهان یک گلوله یا چه می‌دانم هر کوفتی از یک جایی که حتا ممکن است از آن ماشین هم نباشد، بلکه از یک جای پرت وپلا،  ناگهان بخورد توی سرش و مثل همان فیلم‌ها به یک انفجار و کمی دود و آتش تبدیل بشی. این‌ها شاید به نظر فیلم بیاید اما وقتی دقیقا در این موقعیت قرار گرفتی دیگر برایت فیلم نیست حقیقتی است که دارد برای تو روی می‌دهد.
برخی موقعیت‌ها هست که انسان نباید در آن قرار بگیرد. حتا به اتفاق یا اشتباه یا حتا به دستور یک کارگردان سینمایی یا به دستور یک راوی داستانی. اما  وقتی قرار گرفتی دیگر هیچ‌کاری نمی‌شود کرد و تمام نتایج و عواقب قرار گرفتن در چنین موقعیتی را باید بپذیری. یکی از این موقعیت‌ها قرار گرفت و رفتن ناشیانه از راهی است که ناگهان در جلوخان کاخ محل اقامت مخفی ویلادیمیر پوتین است.
وقتی مثل اجل معلق آن‌جا سبز می‌شوی خودت هم می‌دانی هیچ توضیح و توجیه و بهانه و دلیل و درخواستی کارگر نیست. دیگر می‌دانستم نه درست نیست هیچی نمی‌دانستم. حتا فرصت نداشتم که به این فکر کنم که چطور در این موقعیت قرار گرفته‌ام. آخر من در تمام طول عمرم، حتا یک بار به فکر زندگی در روسیه نبوده‌ام. اصلا علاقه‌ای به روسیه نداشته‌ام. تنها چیزهایی که  از روسیه می‌تواند ذهن مرا به خود مشغول کند  رمان « مادر» ماکسیم گورگی است. آن هم ترجمه‌ی کوردی آن که در سال‌های اول انقلاب و در آن  جو چپ زده دست همه دیده می‌شد و به عنوان  نماد ادبیات نمی‌دونم چی چی ازش نامبرده می‌شد. دیگر تجربه‌ی من مربوط می‌شود به رمان‌های جنگ و صلح تولستوی و آثار داسایوفسکی  که از آن میان هم برای او رمان کوتاه شب‌های روشن و رمان ابله بیش از تمام آثار داسایوفسکی برایش اهمیت داشت و صادقانه هم می‌دانست که هرگز رمان جنگ و صلح ر نخوانده است، و می‌دانست به عنوان یک اهل قلم و اهل ادبیات و پز روشنفکری باید این رمان را می‌خواند در بسیاری اوقات از آن نقل قول می‌آورد و یا در نوشته‌هایش به آن اشاره می‌کرد. بقیه‌ی تجربه‌اش بر می‌گشت به سه نفر از دوستانش که زبان روسی خوانده بودند و یکی دو نفر از آن‌ها که روسیه رفته بودند...
تمام این من من کردن‌ها اصلا فکر نکنید مربوط به آن لحظات می شود. نه!  این ترس به هم ریخته‌ی ناخودآگاه زخمی راوی است که با این من من ها( با کسر م) چیزی را به تاخیر بیاندازد. اتفاق پیش از نزدیک شدن و یا شلیک شدن ماشین داشت روی می‌داد. اولش فکر کرد برف است. بعد احساس کرد که شن سفید است که توسط آن ماشین یا نمی‌دانم از یک جای دیگر در فضا پخش می‌شد یا در واقع بر روی سر او پاشیده می‌شد. احساس کردن که هیچ،  دقیقا داشت اتفاق می‌افتاد که با بیشتر شدن آن ماده روی بدنش.. کم کم انگار بدنش یا منجمد می‌شود یا مثل این که سیمان دور بدنش بمالند و هم زمان هم سیمان فوری خشک شود و حرکت به حرکتش داشت از حرکت باز می‌ماند. و بدنش داشت خشک می‌شد. مسخرگی کل قضیه در آن شرایط این بود که هنگامی که دست‌هایم را بالا برده بودم و می خواستم با دست آخرین درخواست‌های کمک را بکنم، اخرین التماس را،  بدنم هم‌زمان داشت خشک می‌شد و دستم هم به شکل مشت در آمده بود و ماشین جنگی مانندی که داشت به او نزدیک می‌شد. تشکیل یک صحنه‌ی حماسی را می‌داد، چون تصویرش داشت به مجسمه‌ای از یک انسان که در مقابل آن ماشین با مشتی گره کرده ایستاده بود تبدیل می‌شد. می‌دانست پس از مرگش هرچندهنوز امید داشتم که زنده بمانم، به عکس روز و پیکره‌ی معروف مقاومت و شجاعت و فلان تبدیل می‌شود. بدبختی‌اش دست‌هایش بود که مشت شده بود. مشت شدنش به خاطر حجم قدرت آن موادی بود که بر روی او می‌پاشیدند، برای یک لحظه یاد سرنوشت فیلم‌ن «عواقب عشق» افتاد. او را هم در سیمان فرو برده بودند. اما این سیمان نبود  یک ماده‌ای بود که داشت روی تمام بدن و لباس‌هایش رنگی به شکل سرب اما به چگالی و جرم جیوه شاید هم بسیار سنگین‌تر می‌گذاشت. طوری که انگشت‌های دست‌های ملتمسش را به مشت تبدیل کرده بود. همه چیز از آن ماشین می‌آمد همان ماشینی  که حالا با نزدیک شدن ماشین متوجه شد خود ولادمیر پوتین نیز در آن هست زیرا پوتین برای او بیش  از هر چیز یعنی یک گفت چشم عجیب نافذ مرموز و البته ترسناک و پر قدرت . آن چشم‌ها در آن شرایط برای او قابل تشخیص بود. حالا دیگر انسان در این موقعیت تمام زندگی‌اش جلوی چشمش رژه می‌رود. از این‌که او اصلا قرار بود برود فرانسه..بعد قضیه آلمان...خوب این قسمت از زندگی‌اش با کدام مکانیسم روان‌کاوی از خاطره‌ی او حذف شده است. اکنون چند سالگی سن من است که یاد ندارم. من اصلا چه گونه و با چه غلط‌ کردنی آمده‌ام روسیه. قبلا هم دوبار در چنین موقعیتی قرار گرفته بود. در همین موقعیت‌های نامناسب. خودش هم می داند حرف‌های روشنفکرانه و حقوق و آزادی انسان بیشتر حرف مفت است خوب آدم نباید در یک موقعیت نظامی و یا امنیتی قرار بگیرد. اولین بار  زمانی بود که  سوم راهنمایی بود. مثلا از خانه قهر کرده بود و یا به معنایی فرار کرده بود. رفته بود سنندج و اولش یکی دو روز هم این ور و آن ور مانده بود. اما آخرش رفته بودم خانه‌ی خاله‌ام. برادرم یکی از دوستانش را فرستاده بود دنبالم که با خودش برم گرداند  شهر خودشان.آن روز که دوست برادرم آمده بود خانه‌ی خاله‌ام. قرار بود با پسرخاله‌ها و دختر خاله‌ها برویم کوه. دوست برادرم به معنای واقعی انسان عارفی بود. از این جور جاها نمی‌رفت. مرا با خودش برداشت و رفتیم بیرون اما مثل اینکه ماجرا را فهمیده بود و دل مهربانش برای من سوخته بود. رفتیم و از یک مغازه مقداری سیب و گلابی خریدیم و گفت بیا بریم یه کوهی چیزی بشینیم این‌ها را بخوریم. اون ناشی و من ناشی از یک جایی بالا رفتیم و بالا رفتیم . ناگهان تقریبا به بالای یکی از کوه‌ها رسیدیم.رسیدن همان و چند پاسدار دورمان را گرفتن همان. بازداشت‌ مان کردند. بازجویی‌مان کردند. که شما برای چی آمده‌اید « قرار گاه ثارالله » جل‌الخالق. قرار گاه ثارالله دیگه چیه. شما دیگه کی هستین. فایده نداشت. سه ماشین از آن پاترول‌ها خبر کردند و ما را در وسطی گذاشتند و دو ماشین دیگر هم عقب و جلوی ما می‌رفتند و من با این‌که یکی دو سیلی همچی نیمه آبدار خورده بودم  و مثل سگ هم می‌ترسیدم و لی صادقانه آن شور کودکانه‌ام  کمی کیف می‌کرد که بیخودی اینقدر مهم شده‌ایم که سه تا پاترول و نیرو برای من نیم وجبی فسقلی فرستاده اند.
از آن داستان  خیلی چیز قابل تعریفی نمانده است در این وانفسا.جز این‌که با این که من اشکم دم مشکم است و بسیار راحت گریه می‌کنم اما با این‌‌که آن روز چند بار سیلی خوردم. با این که چند بار با چشم بسته از پله‌های آن پناه‌گاه‌های جنگی که برای زمان بمباران بود ما را بالا و پایین بردند و عمدا هول می‌داند که بیافتیم و زاونهایم بدجوری درد گرفته بود. اما از  غُد بودنم اصلا گریه نکردم. اما وقتی توی گوش  دوست برادرم زدند که چرا دروغ گفته‌ای و گفته‌ای برادرم است و او گفته بود من از نظر حس و ایمان و مومن برادر مومن است گفتم، آن ها هم خوابوندند زیر گوشش که تو به ما درس ایمان نده و من تا امروز هم می‌دانم مومن ترین انسان به این واژه و به خود ایمان و به برداری ایشان بود، گریه‌ام گرفت و داد زدم که  «نزنیدش» و همه‌اش تقصیر من است و کل ماجرا را با گریه تعریف کردم. بعد وقتی ما را ول کردند هنوز دور نشده بودیم که صدایمان کردند. قلبم ریخت. یکی از آن ها گفت «راستی ما چند تا از آن سیب و گلابی ها خوردیم میشه حلال کنید»... تو دلم بهش فحش دادم مرتیکه اون همه ما رو اذیت کردین حلال نکنیم حالا  دو تا گلابی کوفت کردین می گین حلال کنیم نوش جونت بشه ول کن زهره ترک شدم...
بار دوم همین زمانی بود که کوردستان عراق بودم. وقتی برادرم به دیدنم آمده بود و باز هم ناشیانه از جلو قرار گاه محل اقامت « مسعود بارزانی» که حالا کلی کب کبه و دبدبه دارد سر در آوردیم. آن هم زمانی که دوربین به دست از همه جا عکس گرفتیم.
حالا هنوز هم نمی‌دانم ای قسمت از روسیه رفتن. این که روزنامه نگار کورد ایرانی که می ةوانست فرانسه یا آلمان باشد. این‌که روسیه است و این که هر لحظه دارد بدنم خشک‌تر و بی حرکت تر‌می‌شود.رژه رفتن این خاطرات فایده‌ای ندارد. به خودم می‌گفتم کاش خواب باشد. حتما خواب است.. اما حالا دیگر آن مواد داشت روی اعضا و جوارح درونی‌ام هم تاثیر می‌گذاشت. احساس می‌کردم  گردش خونم هم سیمان واردش شده است رد شدن سخت و دردآور خون را در رگ‌هایم حس می‌کردم. حتا احساس می‌کردم هربار که قلبم می‌زند به چیزی مثل یک دیواره‌ی سیمانی برخورد می‌کند. نفسم از لای سیمان خیس که نه از لای همان مواد عجیب خیسی که آدم را خشک می‌کرد رد می‌شد و رد شدن  نفسم را را هم جس می‌کردم که خشک‌تر می‌شود.  لحظه به لحظه به بیشتر من را به آن پیکره‌ی انسان مبارز در روسیه تبدیل می‌کرد.
تلفنم که زنگ می‌خورد می‌دانستم تلفن از من دور است. می‌دانستم در این حال و شرایط توانی برای جواب دادن به آن نداردم .می‌دانستم معشوقه‌ام هم باشد وقتی خودش معتقد است اصلا انسان موظف نیست به تلفن جواب بدهد. خوب وقتی جواب نمی‌دهد یعنی نیست دیگر.. خوب الان در حال حاضر که من حقیقتا داشتم« نیست می‌شدم». این آخرین تلفن را جواب بدهم یا نه هم برای خودم شاید معنی داشته باشد اما برای او هرگز معنی نخواهد داشت او حالا خیلی وقت است که دیگر اهل این حساب و کتاب‌های، اولین بار، آخرین بوسه، اولین عید، اولین تولد، و … نیست. .اما تلفن بیشتر زنگ می‌خورد و در این شرایط امید داشتن به این که این تلفن از سوی «او با ضمیر مونث» باشد مثل تمامی ناامیدی‌هایش بود. مثل ناامیدی همین لحظه که واقعا جلوی محل رفت و آمد پوتین قرار گرفته باشی و هیچ اتفاقی برایت نیافتد... زنگ تلفن بیش از آن که دیگر امیداور کننده باشد اذیت کننده بود زنگش شبیه زنگ وایبر« وایبر نرم‌افزاری است که در تلفن‌هایی شبیه آیفون می‌توانی رایگان با هرکسی که وایبر دارد حرف بزنی) بود و داشت فکر می‌کرد اگر واقعا او باشد....او.... اما می‌شود این‌ها را در فیس بوک هم نوشت آن وقت مسخره‌اش نمی‌کنند آن وقت نمی‌گویند آن ماجرای لعننتی هم که اعصاب همه را باهاش خورد کردی هم حتما یه داستان بود با تخیلات خودت....
زنش تلفن را دستش داد و گفت این چیه  هی زنگ می‌زند. به تلفن نگاهی کرد با چشمان نیم بسته و دید ساعت موبایلش است برای بیدار شدن. انتظاری نداشت که زنش بداند او برای چه امر مهم یا غیر مهمی  قرار بوده بیدار شود. یا حتا اصلا او را بیدار کند تا به کارش برسد. می‌دانست درد او « مسائل ریز و کوچک» در یک رابطه‌ی انسانی است.. می‌دانست ساعتش بی خودی زنگ زده است و فقط روی زنگ زدن روزهای قبل به روال همان روزها  زنگ می‌زند.می‌دانست او با ضمیر مونث در کابوس قبلی‌اش...
می‌دانست او ...با ضمیر مونث..نه نمی‌دانستم..نه می‌دانم او با ضمیر مونث......... با به کار بردن لفظ « زن» اش در داستان‌اش، چیزی در او فرو ریخته بود... من هرگز همسر نداشته‌ام
اما هنوز تمام تنم درد می‌کند. سینه‌ام هنگام نفس کشیدن خس خس جیوه‌ای می‌کند. انگشتانم آنقدر سنگین است از آن ماده که هنوز موقع نوشتن خوب یاریم نمی‌کند. چیزی از آن مواد هنوز در تنم در خاطراتم باقی است.

شین-شین
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

سوم شخص مفرد شده‌ام پرتقال من


جمله‌ی اولی که جواب دادم. درست بود. دومی و سومی یکی دو تا اشتباه داشت. تلفن میان‌ درس خواندن و یادگرفتن زبانی که روزی تفکری که شاید تبختر و تفاخر و تکبری پنهان و ناخودآگاه آن را زبان فلسفه خوانده است و بیش از هر چیز زبانی جنسیت زده است، زنگ می‌خورد. یاد گرفتن زبان آلمانی را  متوقف می‌کنم چون شماره ناشناس است است و احساسی ندانسته وادارم می‌کرد شماره را بردارم. 
بردارم. بر دار هستم سال‌هاست. بر داری ندانسته، ناشناخته و شاید به شکل مسیحی دیده نشده و باور نشده صلیبی از رنجی که نمی‌دانم و از آن من هم شاید نیست، بر دوش دارم. دارم کم کم  یاد کم کم شدن حضورش می‌افتم. شماره تلفن از آلمان است. صدا را می‌شناسم. باورم نمی‌شود. یعنی نمی‌شود باور کنم. می‌پرسم سلام ..خودتان هستید.؟؟ بله..  سلام عمو ..خیلی ها به از زبان برادرزاده‌هایم مرا عمو  صدا می‌زنند. یادم می‌آید که وقتی یکی از دوستانم هیجان زده به من زنگ زده بود و می‌گفت دارد  خاله می‌شود. من هیچ هیجانی نشان ندادم. کمی ناراحت شد گفت عجب بی احساسی هستی.. گفتم خوب چیکار کنم. من نزدیک به ۲۷ سال است عمو هستم. تجربه‌ی نکراری است برای من.
تصویرش هم‌‌چنان در ذهنم هست. هنوز بعد از گذشتن بیش از حدود ۱۲ سال باز هم تصویر این مرد همان تصویری است که دم در دادگاه انقلاب دیدمش. مردی که نمی شناختمش و او مرا می‌شناخت. رمانی که با قید وثیقه  آزاد شدم، بیرون که آدم هوراه برادرم بودم. اما دم در. دو مرد دیگر و پسرخاله‌ام هم کنار یک ماشین برایم آغوش گشودند. 
مدت‌هاست زندگی مجازی یادم داده است از پشت تلفن آغوش بگشایم. اغوش می گشایم  و تو در آغوش من نیستی اما عمو را در ذهنم در آغوش می‌گیرم همان در آغوش گرفتنی که سر آن خیابان معلم در آغوش گرفتم . همان آغوشی که وقتی معلم بودم شاگردانم را در آغوش می‌گرفتم. 
برمی‌گردم سر ادامه‌دادن به زبان آلمانی. به شباهت کلمه‌ی « شراب» و «گریستن» (wein& weinen)در زبان آلمانی می‌اندیشم. به شراب می‌اندیشم و خواهرم یادم می‌آید . خواهرم که مثل تمامی‌مردمان دیگر از تنقاض‌های درونی من که البته برای من تناقض نیست و برای آدم‌های اطرافم تناقض است، گیر می‌داد و متعجب می‌شد. وقتی نمازم تمام می‌شد و می‌گفتم کاش پیکی شراب بود بر همین سجاده می‌نوشیدم.
به لینک‌های خبر بازداشت « کوهیار» نگاه می‌کنم. ببینم چند خبر از آن ها در بالاترین داغ شده است. یاد آخرین گفت و گویم با کوهیار می‌افتم. همیشه از آخرین گفت و گوهایم با کوهیار  خاطره‌ی خوبی ندارم. اخرین گفت و گوی ما در ایران  چند ساعت قبل از بازداشت اولش بود. اخرین گفت و گوی من و کوهیار آن هم اینترنتی چند هفته قبل از بازداشت دومش بود.
یاد رویاهای کوهیار می‌افتم. آن موقع که حرف می‌زدیم دلم نمی‌آمد بهش بگویم که این‌‌هایی که تو می‌گویی راستش تحلیل نیست بلکه رویاهای خودت است. یاد یادداشتش برای کوهیار و سعید می‌افتد که هنوز تو ی وبلاگش منتشر نشده باقی مانده است. 
خبرهای کوهیار داغ شده است.. کوهیار داغ نهاده بر دل آن‌ها و راستش بر دل ماهم. یاد یار و کوه می‌افتد. کو یارم  ..یارم کو.. اما می‌داند یان ترانه، کوه ندارد تنها کو دارد. کو یعنی کجاست. دیگر سال‌هاست از یاری که  کوه باشد در « یاری»، خبری نیست. اما حالا شاید برای پز سیاسی باشد. شاید برای پُز دوستی و دوست بودن باشد سعی می‌کنم بنویسم. « کوه یارم کو» خودم که می‌دانم پز نیست و دلم تنگ است، اما اشکالی ندارد مردم اگر دوست داشتند بگذار بگویند ادا در می‌آورد.
تلفن را دوباره بر می‌دارد. به عمو زنگ می‌زند. عمو مردی است با چندین سال فاصله‌ی سنی. آن‌ها نسلی هستند که زمانی من کودک بوده‌ام، مبارزه می‌کردند. سالهای بعد از مبارزه و میان سالی‌شان مصادف شده بود با زمانی که من دیگر رزونامه‌نگار شناخته‌شده‌ای بین کوردها بودم. آن ها مقالات من را دوست می‌داشتند. یادم می‌آید خانم یکی از همین دوستان می‌گفت. اقا شهاب هرچقدر هم در مورد حقوق زنان و فمینیسم و این ها بنویسی، فایده‌ی ندارد و همین مقالات سیاسی‌تان هرچه رشته‌ای پنبه می‌کند. می گفتم چرا آخر. می‌گفت راستش این‌ها از مقالات سیاسی شما همچی دلشون شاد میشه و گُر می‌گیرند و یاد روزگار مبارزه و جوانمردی و قدرت  و مردانگی‌ها و بقیه ویژگی‌های آن مزان‌های‌شان می افتند و هرچه بیشتر در حال و هوای گذشته‌شان  فرو می‌روند بیشتر اخلاق‌های مردسالارنه‌شان گل می‌گند.
هنوز و هم‌چنان دلتنگی‌هایم بخش اعظمی‌اش از غیبت پر سوال توست. غیبتی که خودت هم برایش جوابی نداری اگر هم داری به من نمی‌گویی. غیبتی که دیگر برای من به آرامش تبدیل شده است. آرامشی طوفانی و منتظر. تو هم‌چنان  همه‌ جا هستی و هیچ‌جای من نیستی. یاد شعری از شاهو می‌افتم که نوشته بود. « هزار اتوبان دورت بگردد../ جایی از خودت سوارم کن..».جای از تو ..جایی از من...
به گوشه‌ی تیکر نگاه می‌کند و می‌داند هیچ کدام از اتفاقاتی که در آن گوشه رخ می‌دهد. برای من نیست. می‌داند و به خودش و خوانندگانش یادآوری می‌کند باز هم  دارد در فیس بوک داستان می‌نویسد. با نوشتن می‌نویسد. و فعل سوم شخص مفرد یاد توصیه دوستم می‌افتم که گفت «اول شخص مفرد » را امتحان کن. یادم می‌افتد که من این داستان را با اول شخص مفرد شروع کردم. می‌دانم که در بسیاری از جاهای همین نوشته زاویه ناخودآگاه دوباره سوم شخص مفرد شده است. خوب دست خودم نیست دوست نویسنده‌ام. من مدت‌هاست برای خودم هم « سوم شخص مفرد» شده ام. از وقتی که برای «او» ، «او» شده‌ام. من سوم شخص مفرد شده ام. من حالا مدت‌هاست او شده ام . مهاجرت یعنی تبدیل شدن بخشی از هویت تو به ضمیر سوم شخص مفرد. دیگر تو را «او» می خوانند. یعنی کسی که غایب است.
 سیگاری می پیچد. با دستگاه سیگار پیچی که در این بی پولی تازه آن را خریده است.
یاد بی پولی و بهانه‌ی « پول» و کم پولی و سفر و نبودن و غیاب و سفر می‌افتد. یادم می افتد. باز هم زاویه‌اش از دستم دررفت. من بر نمی‌گردم که تصحیح کنم. من انسانی هستم که بدون ویرایش زندگی می‌کنم. سیگار را در زیر سیگاری خاموش می‌کنم. گوشه‌ی مانیتور را  نگاه می کند و  آرام زیر لب زمزمه می‌کنم......

پاییرم گذشت..زمستان میره
پس تو کی میای نوبهار من..
دلم تنگه پرتقال من
افتخار من..
زهر مار من...

https://balatarin.com/permlink/2012/2/26/2940912

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

سرود قديمی قحط سالی-شعری از شاملو

گاهی اوقات خواندن شعری  چنان  با روحیه‌ی فعلی و آنی آدمی هم‌خوانی دارد که به قول  مولانا  چون « شراب آن‌چنان را آن‌چنان تر می‌کند. گاهی اوقات تپیدن در اسمان شعری، ترانه‌ای آوای موسیقی‌ای کافی است تا آدمی نه تنها بخل نورزد به سرودن و ساختن  چنین شعر و یا آهنگی بلکه  خوشحال هم می‌شود که چنین حسی آن‌چنان نیز غریبه نیست میان آدمیان دیگر و چه خوب که کسی  زحمت سرودن و به  بانگ درآوردن چنین فریادی را  پیش‌تر کشیده است، راستش برای من تنها دردش این است که از سوی دیگر دلم می‌گیرد که کسی دیگر نیز چنین رنج و دردی را در خود فرونوشیده. اگر چه  شاید خاستگاه و پایگاه آن و این درد یکی نباشد اما کلمه  از اصحاب و اسباب آدمی است و مارا  با خود کلمات کبریا شده در شعر کار است نه با خاستگاه و پایگاهش...  به همین جهت خواندن این شعر را در این جا با شما خوانندگان عزیز  نیز شریک می‌شوم. شعر « سرود قدیمی قحط سالی» که شاملوی عزیز در اردیبهشت سال ۱۳۶۷  برای  جواد مجابی سروده است.




سرود قديمی ی قحط سالی

برای جواد مجابی

سال بی باران
جلپاره يی ست نان
به رنگ بی حرمت دل زده گی
به طعم دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.

ترجيح می دهی که نبويی نچشی،
ببينی که گرسنه به بالين سرنهادن
گواراتر از فرودادن آن ناگوار است.

سال بی باران
آب
نوميدی ست.
شرافت عطش است و
تشريف پليدی
توجيه تيمم.

به جد می گويی: «خوشا عطشان مردن،
که لب ترکردن از اين
گردن نهادن به خفت تسليم است.»

تشنه را گرچه از آب ناگزير است و گشنه را از نان،
سير گشنه گی ام سيراب عطش
گر آب اين است و نان است آن!

۱۳۶۷/۲/۱۶ 


» ادامه مطلب

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

جمهوری اعدام اسلامی ایران، شعری از شیرکو بی‌کس ـترجمه شهاب‌الدین شیخی




متن سخنرانی شاعر بزرگ کورد شیرکو بی کس برای شهدای 19 اردیبهشت


ترور و اعدام  ... دو مدال و  دو نشانه ی آشکار و تعریف شده‌ی امروز روشنفکران و جوانان کوردستان هستند.
همان نشان و مدالی که دیکتاتورها برای آخرین بار بر سینه ی قربانی های شان می زنند... آن ها در این خیال باطل اند که شاید ما را به سکوت وادرا کنند و مارا بترسانند و ما را  گامی به عقب برگردانند..
ما هم برای این که این  این نشان را از آن طرف و از روی زیبایش بر گردنمان  بیاویزیم  با قلم نور تاریکی های آن ها را خاموش کنیم و بنویسیم:
 نزد ما از این گونه مرگ ها  زندگی دوباره آغاز می شود و بر بالای این دارهای اعدام که شما افراشته اید، سر ما بلندتر و درخشنده تر می شود....

از این سو تروریست ها «سوران مامه حمه» و « سردشت عثمان*»..... از آن سو نیز تبرهای جمهوری اسلامی....
هر دوی آن ها در دوراهی مرگ و تاریکی به یکدیگر می رسند.....
در حقیقت ما خود زندگی هستیم و جوانان مان آینده ای بی پایان اند...
خوب به من بگویید: از  شرق تا به غرب.. از بالا تا پایین این سرزمین ها
از قدیم الایام تا به امروز.. طناب های دار چه چیزی را توانسته اند در ما بکشند!؟
چه کار توانسته اند با فریاد بلند مبارزه و آزادی مان بکنند...
طناب های دار توانسته اند  «شاهو» را بترسانند..؟
توانستند دریاچه ی « وان»  و «ارومیه» را خاموش کنند..؟
توانستند « پیر مگرون» را به زانو درآورند ؟
آن چه تا به امروز طناب دار توانسته انجام بدهد
نتایج معکوس خواسته های عاملان آن بوده است : کاروان  مان طولانی تر ...و
صدایمان زلال تر  و نیروها و ازدحام مان بزرگ تر شده است..!

طناب های دار ترسید ه اند..... از کورد ترسیده اند..
طناب های دار بازنده های همیشگی اند و ما هنوز هستیم..


جمهوری اعدام اسلامی ایران
پیر ِ پیر  شده است و
اما نیرو و جان ما هنوز گرم و آماده است

جمهوری اعدام اسلامی ایران
در سراشیبی خواری است و
اما، ما تازه داریم از قله های بلند
دست به سوی آفتاب دراز می کنیم و  به مهمانی زمین اش می آوریم...

از همین امروز صبح.... بزرگترین خیابان سنندج
به فرزاد کمانگر تغییر نام داد...
از همین امروز صبح .... بزرگترین پارک  مهاباد  به شیرین علم هولی تغییر نام داد
از سپیده ی امروز.... همه ی کودکانی که به دنیا آمدند
نامشان را « فرهاد وکیلی» گذاشتند...
از اولین اشعه ی دم دمای بامداد امروز مهدی اسلامیان چون دریاچه ی وان نام اش جاوید شد
 از سپیده ی امروز...
علی حیدریان
تاق بستان کرمانشاه است ....

بفرمایید سنندج را  اعدام کنید؟!
سر مهاباد را ببرید...
بفرمایید نگزارید  کودکان ما به دنیا بیایند؟!
بفرمایید
مگذارید  باران ببارد و مگذارید گیاه بروید و
مگذارید زمین زندگی کند!
من دیگر  از امروز عاشق چشم های شیرین علم هولی هستم
از امروز تمام شعرهایم را
گل ترانه و آوازی خواهم ساخت برای قامت شیرین علم هولی....
از امروز من تاری از گیسوان او هستم....
از هیمن امروز
من ناخن انگشتان او هستم...
از حالا به بعد من  دیگر همان جفت کفشی هستم
که او برای آخرین بار پوشید و با آن ها از طناب دار بالا رفت و
از حالا به بعد من النگوهای به جا مانده ی دست ِ
شیرین علم هولی هستم.....

جمهوری اعدام اسلامی
چه چیزی را به طناب دار نسپرد و اعدام نکرد،
 از رویا تا شعر و
از شعر تا زن و از زن تا نان و
تا آب و  تا گل و تا چشمه

جمهوری اعدام اسلامی

آن چه را هرگز هرگز نتوانست اعدام  کند

آینده و آزادی است

شیرکو بی کس
9/5/2010
سلیمانی

ترجمه شهاب الدین شیخی
لینک مطلب به زبان کوردی:
http://shahabaddinkurdi.blogspot.com/2010/05/19.html

منعکس شده در : اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=29296
» ادامه مطلب

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

برای امروز و برای تو

اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می کشم و می میرم

مرگ نه سفری بی باز گشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست

آن موقع که باید دوست بداری!



25/5/1388

شعری از دوست خوبم رسول یونان

» ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

با آنان که بالای دیوار نشسته اند

شعری از سید علی صالحی


نان از سفره وکلمه از کتاب،

چراغ از خانه و شکوفه از انار،

آب از پیاله و پروانه از پسین،

ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته اید،

با رویاهامان چه می کنید!

ما رویا می بینیم و شما دروغ می گویید ...

دروغ می گویید که این کوچه، بن بست و

آن کبوترپربسته، بی آسمان و

صبوری ستاره بی سرانجام است.

ما گهواره به دوش...


برای خواند متن کامل شعر به ادامه ی مطلب بروید


» ادامه مطلب

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

عشق در"اوین"


تقدیم به نیکزاد زنگنه و دیگر یاران دربندمان در اوین
شاعر: فریدون ارشدی
مترجم: شهاب الدین شیخی

پنجره ای رو به باران
قلمی و
روزنامه ای از جنس آفتاب.
کلیدی اختصاصی  هم
برای تو
به جرم این"اَوین*"
در"اِوین" محبوسم





*: "ئه وین" یا (اوین با فتح الف) در زبان کوردی به معنای عشق است و ای تلخ باد این کام که با یک کسرهی ناقابل٬ به نام زندانی تبدیل می شود در شمال تهران که برای هر انسانی یادآور دربند بودن آزدای و آزادی خواهی است. از این رو برای این که شاعر در زبان کوردی از این جناسی که نمی دانم بگویم زشت است یا زیبا٬استفاده کرده و بخشی از زیبایی شعر وابسته به همین جناس است. کلمه را ترجمه نکرده ام.
پی نوشت:۱-این شعر را در وبلاگ دوست خوب لیلی حسن پور دیدم و هر چند از او خواستم که به من خبر بدهد که ایا ترجمه اش اشکالی ندارد بی خبر ماندم. از این رو ز اقای فریدون ارشدی دوست دور و دیر نیز پوزش می طلبم و  هرگاه به ترجمه معترض بودند می توانند من را خبر کنند تا از روی وبلاگ آن را بر دارم.
۲- فریدون ارشدی شاعر و اهل سنندج٬ از شعرای نو پرداز و تجربه گرای معاصر است که چند سالی است در کوردستان عراق زندگی کرد و اکنون در آلمان به زندگی و فعالیت  مشغول است .
لینک مربوط:ادبی و شعرهای من
» ادامه مطلب