‏نمایش پست‌ها با برچسب آلمان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب آلمان. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

پنچرگیری راسیسم



اوائل نمی‌خواستم باور کنم. اصولا بارها گفته‌ام که همیشه وقت برای فکر و خیال بد کردن بسیار است بنابراین اول باید مثبت فکر کرد و فکر بد به دل خود راه ندهم. وقتی اولین بار اسمم را بر درخانه و بر صندوق پستی کنده شده دیدم فکر کردم اتفاق افتاده است. فکر کردم حتما آن پلاک کوچک پلاستیکی سفت نبوده و باز شده و اسمم افتاده و آن تکه کاغذ کوچک را باد با خود برده است. دفعه‌ی دوم و سوم هم فکر کردم بچه‌ای چیزی بازی کرده و آن را کنده است. 
بعد ااز اینکه دوچرخه‌ام در فرانکفورت به سرقت رفت یک دوچرخه‌ی دیگر بعد مدت‌ها خریدم. مدتی من اصلا خبر نداشتم مجتمع ساختمانی که در آن زندگی می‌کن چیزی هم به نام «‌انبار دوچرخه» یا به زبان فارسی درست‌تر و مصطلح‌تر «‌گاراژ دوچرخه » دارد. این بود که دوچرخه‌ام را کنار نرده‌های در ورودی ساختمان پارک می‌کردم و به همان میله‌ها می بستم . تا این که چندین بار صبح‌ها که بیدار می‌شدم می‌دیدم دوچرخه‌ام پنچر شده است. آن وقع هم فکر بد نکردم . فق گفتم شاید یک کودکی از سر شیطنت یا رهگذری مست و بی اعصاب زده دچرخه را پنچر کرده است. تا این که برای اولین بار بعد مدت‌ها با «هاوس مایستر» یا « سرایدار» خانه آشنا شدم وقتی دوچرخه‌ام را دید گفت چرا آن را در انبار دوچرخه‌ها نمی گذاری 
انباری را که بهم نشان داد احساس کردم چه جای مناسب‌تری و راحت‌تری برای حمل و پارک کردن شبانه‌ی دوچرخه‌ام. اما عجیب بود همان اولین شب آن‌جا هم پنچر شد. فکر کردم احتملا همان دیروز غروب قبل از ورود دوچرخه‌ام پنچر شده و خودم حواسم نبوده است.
من که پنچر گیری دوچرخه بلد نبودم هربار باید دوچرخه را به یک تعمیرگاه دوچرخه می‌بردم و هزینه‌ی تعویض تیوپحدود ۶ تا ۹ یورو بسته به کیفیت تیوپ می‌شد اما دست مزد آن بین ۱۳ تا ۱۷ یورو باز بسته به موقعیت وضعیت تعیمرگاه تغییر می‌کرد. این بود که گاه ممکن بود بیش از ۲۵ یورو تنها بابت تعویض یک تیوپ می‌پرداختم . اما تعجب آنجا بود که هر شبی که دوچرخه را در انباری می‌گذاشتم بدون بروبرگشت فردای آن روز دوچرخه‌ام دوباره پنچر بود . 
وقتی یک یک تلویزیون قسطی خریدم و یکی از دوستان عزیزم زحمت کشید با ماشین‌اش آن را تا خانه‌ام حمل کرد تعارف کردم که تشریف بیاورد داخل و یک چایی باهم بخوریم. موقع خوردن چایی پرسید راستی یک سوال تا به حال این محله اذیت نشده‌ای گفتم چطور از چه نظر.. نه والا من که سرم به کار خودم است و معلوم نیست کی می‌آیم و کی می‌روم. نه رفت و آمدی دارم و نه دوست رفیقی که این‌جا بیایند. گفت باشه ولش کن.. گفتم نه آخه چطور مگه گفت نمی‌خواهم فکرت را خراب کنم اما خب این محله کمی از « خارجی» خوش‌شان نمی‌آید. این است که این محله غیر آلمانی خیلی کم زندگی می‌کند. گفتم اره درست است. من هم اگر مجبور نبودم در آن شرایط حتما خانه‌ای داشته باشم تا کار انتقالی‌ام جور شود قطعا نه به این دلیل بلکه به دلیل کنسرواتیو بودن بیش از حد محله ، اصلا خوشم نمی‌آید از همچین محله‌هایی. بعد گفت مثلا تا به حال نشده اسمت رو از روی زنگ یا صندوق پستی‌ات کنده شده باشد.. وقتی این‌ار گفت تمام دفعاتی که اسمم کنده شده بود یادم آمد....بعد گفتم راستش این اصلا مهم نیست مهم و عجیب اتفاقی است که برای دوچرخه‌ام می‌افتد. زیرا من دوچرخه را سالم و سرحال در انباری دوچرخه می‌گذارم اما فردا بدون شک پنچر است... گفت این که دیگه معلومه کار خودشون است . چون قطعا کسی که این کار را می‌کند از افراد همین ساختمان است . زیرا باید کلید داشته باشد و فقط ساکنان این ساختمن کلید را دارند. گرچه تمام حرف‌ها و نشانی‌هایش درست بود . گرچه تا به حال اندازه پول یک دوچرخه بابت فقط پنچرگیری دوچرخه داده بودم. اما باز انگار باورم نمی‌شد. یا انگار مثل هرقانون ستم و تبعیض و سرکوب و تنفری، می‌خواستم ابتدا باورش نکنم. 
سرانجام آخرین باری که دوچرخه‌ام پنچر شد دیگر زمستان بود و من هم واقعا دیگر پول پنچرگیری دوچرخه نداشتم و در این زمستان هم خیلی دوچرخه کاربرد نداشت. دوچرخه‌ای که من گاه با آن ۱۷ کیلومتر می‌رفتم و بر می‌گشتم. بنابراین بی‌خیال شدم اما جالبی این‌جاست بعد مدتی که دوباره به انباری سر زدم دیدم چرخ دومش هم پنچر شده است و وقتی دوباره بادش کردم دیدم قشنگ از لاستیکش باد بیرون می‌آید دیگر معلوم بود که با وسیله‌ای اصلا از روی لاستیک آن را سوراخ کرده‌اند. دوچرخه را کلا رها کردم.
اما وقتی به مسافرت رفته بودم کلیدهایم را به دوستی سپرده بودم، که صندوق پست‌ام را هرازچندگاهی ببیند و اگر نامه‌ی مهمی چیزی داشتم بهم خبر بدهد. در همان ایام دوچرخه‌ی دوستم به سرقت رفته بود و من برایش نوشته بودم که تا دوچرخه‌ای می‌خرد می‌ةواند از دوچرخه‌ام استفاده کند، البته بهش گفتم که لاستیک‌هایش پنچر است و او دوچرخه را برداشته بود و پنچرگیری کرده بودو در آن مدت از آن استفاده کرده بود بعد این که برگشتم وقتی رفتم دوچرخه را پس بگیریم دیدم در حیاط خانه‌اش پارک شده. پرسیدم که چند مدت است که این دوچرخه اینجاست. نگران شد و پرسید به خاطر آفتاب و باران خوردن می‌پرسی، گفتم نه نه اصلا..فقط می‌خواهم بدانم چه مدت است اینجاست و هرگز پنچر نشده گفت بیش از یک هفته است.. دوچرخه را سالم و سرحال پس گرفتم و شب دیر وقت آن را در انباری گذاشتم. باز هم به خیال این‌که ممکن است کی آخر وقت وارد انباری می‌شود و همین جوری که رد می‌شود ممکن است بزند آن را پنچر کند. دوچرخ را میان ۵-۶ دوچرخه‌ی دیگر پنهان کردم طوری که اصلا دیده نشود. فردا باید حتما می‌رفتم اداره‌ی کار صبح زود بلند شدو فوری رفتم دوچرخه را بردارم که دیدم با کمال تعجب با این‌که پنهانش کرده بودم، باز هم پنچر شده بود. 
این مسئله از نظر روانی اینقدر اذیتم کرد که بعد از ظهر وسائل ساده‌ای که برای پنچرگیری خریده بودم را برداشتم و اینقدر با آن ور رفتم و تمام دست و صورت و وسائلم را گریسی و چرک و کثیف کردم تا بعد از چندین بار یادگرفتم که چگونه می‌شود دوچرخه‌را پنچرگیری کنم. اساسا این اخلاق را دارم که وقتی یک مشکلی بخواهد بر من فايق شود، یا باید من بر آن مشکل چیره شوم و یا آن مسئله را کلا رها کنم. اما اول تمام تلاشم را می‌کنم. که حتما بر آن فائق شوم. اگر واقعا در توان من نبود رهایش می‌کنم. حالا می‌توانم بدون هیچ مشکلی پچری چرخ جلو را بگیرم. دوچرخه‌ام را هم در خیابان رو به رو جلوی پنجره‌ی خانه‌ام می‌بندم . گرچه از گزند باد و باران در امان نیست اما ظاهرا از گزند پنچر شدن در امان مانده است.
بعد مدتی که از این اتفاق گذشت برای خودم اسم این ماجرا را گذاشتم « پنچرگیری راسیسم» در واقعا من پنچری ذهن خراب آدم‌های راسیست را گرفتم. به یاد استدلال‌های ابلهانه و دل‌خوش‌کنکی افتادم که همیشه نسبت به کسانی که تحت محرومیت و تبعض و ستم قرار گرفته‌اند ارائه می‌شود. مثلا خیلی با افتخار می‌گویند « سانسور باعث شده ذهن هنرمندان و نویسندگان خلاق‌تر شود». یا می‌گویند زنان با یان همه محرومیت و تبعیض و ... ببین به چه موفقیت‌هایی رسیده‌اند و یا کشورهایی که گاه تحت سیاست‌های کولینالیستی نوینو جدید تحت محرومیت‌های اقتصادی و ....قرار می‌گیرند بعد به توانایی‌هایشان برای مقاومت و یا دور زدن تحریم‌ها و... می‌نازند. غافل از این‌که این استعداد و توانایی می‌تواسنت صرف خلاقیت و رشد و بلندگی در شرایط آزاد‌تر شود. ... احتمالا کسی هم به شوخی یا جدی بگوید که ببین اصلا چه خوب شد تو برای خودت پنچرگیری دوچرخه یاد گرفته‌ای .. پس می‌توانیم نتیجه بگیریم راسیسم همیشه بد نیست...یعنی فقط برای یک لحظه فکر کنیم که گفتن چنین جمله‌هایی حتا به شوخی به آدم‌هایی که تحت چنین شرایطی هستند، چه اعصابی از آن‌ها خراب می‌کند اصلا اعصاب طرف را پنچر می‌کند و باید کلی هم وقت بگذارد بعد از پنچرگری راسیسیم، (تبعیض علیه نژادها زبان‌ها و..) سکسیم ( تبعیض علیه زنان)، هتروسکچوالیسم ( تبعیض علیه همجنسگرایان)، ریلگیویسم (تبعیض مذهبی) و... به پنچرگیری اذهانی بپردازد که لذت شیفتگی در قدرت‌مند آن ها را به توجیه‌گر تبعیض و سرکوب و .. تبدیل می‌کند و ....
-----
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

او با ضمیر مونث خیلی لوس است ( sie ist sehr Luss)

دومین جهش ژنتیکی من از زمانی که وارد اروپا شدم. غذا خوردن با «کارد و چنگال» بود. بعد از فاجعه‌ی فراموش نشدنی مواجهه با دسشویی‌هایی که هیچ خبری از شلنگ آب و شیرهای آبی که از زیر کاسه‌ی توالت آب زیر آدم پخش می‌کرد و حتا وجود یک آفتابه‌ی ناقابل، که شرح آن در اولین یادداشت « کورد زبان نفهم در آلمان» رفت. این عمل که بپذیری زین پس تا آخر عمرت خبری از آب برای شستن خودت بعد از دسشویی رفتن نیست. دقیقا به اندازه‌ی یک جهش ژنتیکی دردناک و تغییرمند بود.
اما جهش دوم ژنتیکی من قبول کردن این که مثلا برنج!! که از قاشق هم می‌ریزد و یا ماکارونی و یا غذاهایی از این دست را حتا با کارد و چنگال بخوریم. در واقع بر میز آن‌ها یا درست‌ترش این است بگویم ،این‌ها، خبری از وسیله‌ای به نام « قاشق» نیست مگر برای غذای آبکی مثل سوپ. شکر خدا حداقل سوپ و دیگرغذاهای آبکی را با چنگال تناول نمی‌فرمایند. 
دقت کنید برای این که عمق فاجعه را دریابید بهتر است بدانید این جانب هنوز که هنوز است غذا را با «نان» می‌خورم. تقریبا هرغذایی را. حتا خود ماکارونی را نیز می‌توانم با کمال میل با نان بخورم. در واقع منظور اصلی من از با نان خوردن این است که بسیاری اوقات لقمه می‌گیرم. یعنی حتما بیاد غذا لای نان قرار بگیرد که من احساس گرسنگی‌ام برطرف شود. من می‌توانم یک دیگ برنج بخورم اما بدون نان هرگز احساس رفع گرسنگی نخواهم داشت . اما اگر یک بشقاب ساده از هر غذایی با نان بخورم احساس رفع گرسنگی خواهم داشت. 
آن‌وقت‌ها که دانشگاه قبول شده بود. داماد فعلی‌ام و دوست آن زمان‌ام دوران سربازی بعد لیسانس‌اش را در تهران می‌گذراند. بهم گفت چهار بار با این دختر تیتش‌های خوشگل تو همین تهران غذا بخوری دیگه روت نمیشه با نان غذا بخوری و سعی می‌کنی با قاشق غذا بخوری. گفتم مگر کار زشتی می‌کنم که روم نشه انجامش بدم؟ من غذا خوردن رو این جوری دوست دارم و با خوشگل‌ترین و ناناز‌ترین آدم هم غذا بخورم بازم مدل خودم غذا می‌خورم. نشان به آن نشان که سال‌ها بعد یک خانم اتفاقا خیلی خوشگل و خیلی هم پولدار و خیلی شیک و .... بنده را به یک رستوران خیلی گران و شیک و تر تمیز تهران دعوت کرده بود. موقعی که سفارش‌ها را آوردند من به گارسون گفتم ببخشید « نان هم دارید» طرف نان را آورد . من هم یک لقمه چرب و نرم گرفتم و ایشان گفتند « شهاب جان با نان !!!؟؟ » گفتم بله با نان ... 
„smile“-Emoticon

القصه این جهش ژنتیکی در آلمان و اروپا و به قول این آلمانی ها «‌اویروپا» برای من اتفاق افتاد. یعنی عذاخوردن با کارد و چنگال تقریبا چیزی شبیه شکنجه بود. روزها و سال‌ها گذشت و در این یک سالی که در برلین هستم یکی دو دوست آلمانی پیدا کرده‌ام. اما از شانس بد من هر دوستی که اینجا پیدا می‌کنم نوع کارش یک جوری است که هر از چند ماه و چند وقتی خارج از برلین و یا حتا خارج از آلمان هستند. بنابراین وقتی به برلین بر می‌گردند دیدارهایمان کمی رسمی است و همدیگر را دعوت می‌کنیم. بار اول من را به رستورانی دعوت کرد. خب با بدبختی و با توجه به این که واقعا نوع غذا جوری بود که دیگه نمی‌شد گفت قاشق بیاورید غذا را خوردم. بار دوم من را خانه‌اش دعوت کرد. آن‌جا چیزی شبیه ماکارونی خودمان « یک نوع نودل» درست کرده بود. چشم‌تان روز بد نبیند پیچاندن و جدا کردن آن نودل‌های دراز و شل با کارد و چنگال و پیچاندنش دور چنگال و .. مصیبتی بود که وسط‌هایش گفتم « ببخشید قاشق دارید» ..با تعجب پرسید « قاشق؟؟!! گفتم ..بله... گفت مگر با قاشق هم میشه.. گفتم به قول ما « ما می کنیم و میشه» .. خلاصه با چشمان متعجب قاشق رو آورد و منم دیگه با خیال راحت غذا رو خوردم. مدت‌ها بعد من هم او را دعوت کردم به خانه‌ام. منم براش ماکارونی درست کردم. بهش هم گفتم که ما ماکارونی را به این شکل درست می‌کنیم ( منظورم دم کردن و آبکش کردن و این‌ها بود) .. کلی براش جالب بود ... میز را چیدم. برای او بشقاب و کارد و چنگال گذاشتم و برای خودم قاشق و چنگال .. وقتی رفتم به آشپزخانه برای این که بقیه وسایل سر میز را بیاروم. با لحن ملتمسانه‌ای صدام زد و گفت « شهاب!! ممکنه برای من هم قاشق بیاوری! »‌ من رو می گی چشام از چشای دفعه‌ی اول او بیشتر متعجب شده بود . پرسیدم تو با قاشق می خوای بخوری... گفت : آره .. راستش بعد از اون بار چندین بار امتحان کردم و احساس می‌کنم با قاشق خیلی راحت تره.. 
خلاصه می‌خواستم دامادمان بود و می‌دید که به جای این‌که من تاثیر بپذیرم این منم که رو این‌ها تاثیر گذاشتم ...
قبلا ها که نیومده بودم «خارج» :)، شنیده بودم یکی از همشهری‌های من برای این‌که زبانش خوب شود او را در یک روستای دور افتاده قرار داده بودند که هیچ همزبانی نداشته باشد و این گونه زبان را بهتر یاد بگیرد . بعد یک سال سراغش می‌روند و می‌بییند به جای این‌که او زبان را یادگرفته باشد مردم آن روستا همگی به زبان همشهری من صحبت می‌کردند.
القصه قضیه فقط این نیست. چند وقت پیش با دوستی حرف می‌زدم. به نظرم یک کم لوس بود. کلی برایش توضیح دادم که شما یک همچین کلمه‌ای ندارید. یعنی کلمه‌ای که بیانگر اخلاق لوس کسی باشد و با توضیحاتم فهمید و گفت نه فکر نکنم . می دونم منظورت چیست ولی همچین کلمه‌ای به ذهنم نمی‌رسد .. خلاصه گفتم ما در کوردی و فارسی به همچین آدمی که هی می گه وای.. آی این فلان است و آن فیسان است ... می‌گوییم لوس.... 
ماجرا گذشت و مدتی بعد در مورد یکی از دوست‌های دخترش (همکارش هم بود) صحبت می‌کردیم که یک هو گفت sie ist sehr Luss ( زی ایست زر لوس یعنی او با ضمیر مونث خیلی لوس است ) گفتم ببخشید لوس؟؟ این‌ها کلماتی دارند که شبیه لوس باشد . مثلا ‌ LOS یا برخی پسوند و پیشوند و صفت‌های دیگر ... ولی لوووس نشنیده بودم. پرسیدم یعنی چی... گفت . ‌Du hast das gesagt ( این رو خودت گفته بودی) .. من رو می‌گی مردم از خنده گفتم منظورت لوس است.... گفت آره... گفتم یعنی عاشقتم .. بعد گفتم من معنی این کلمه رو پیدا کردم فکر کنم چیزی در مایه‌های «‌ verwöhnt » باشه ... گفت.. آها می فهمم اما فکر کنم بازم این نمیشه.. این که تو می گی بهتره... آره زی ایست زر لوس.. ... خلاصه که.. آخرش این ها کوردی و فارسی یاد می گیرند و با قاشق هم غذا می‌خورند من نه آلمانی یاد می‌گیرم نه با کارد و چنگال غذا خوردن رو چنین زبان نفهمی هستم این جانب 
„smile“-Emoticon
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

هفت قانون طلایی زندگی و کلاس زبان آلمانی



معلم كلاس زبان گفته بود براى يك تمرين كه توى كتاب هست، هركس بر اساس ايده و افكار خودش،«هفت قانون طلايى» براى زندگى بنويسيم. اين كه اين تمرين چقدر سخت بود و چقدر پيدا كردن كلمات و اصطلاحات دشوار و بعد نوع جمله بندى هاى پايه و پيرو، چقدر سخت بود مهم نبود. مهم آنچيزى بود كه امروز وقتى جملات بقيه را شنيديم. اولين جمله را "لوكا" اهل ايتاليا، با ريش نيمه و نا تمام و آن عرض شانه پهن، اما استخوانى، داوطلب شد كه بخواند :" انسان نبايد سكس كردن را هيچ وقت متوقف كند". كلاس خنديد همه كف زدند آندرئا دخترى اهل اسپانيا با آن موهاى نيمه بلُند و نيمه خرمايى و استخوان هاى ظريف شكننده گفت" انسان لازم است هر روز يك ليوان شراب بنوشد" فلاويا از ايتاليا هم همين را نوشته بود. فرانك اهل كامرون، با آن قد بلند و آن چشمان سياه عميق بى انتها و آن سفيده ى چشمانش كه خطوط قرمز غمگينى انگار خطوط مرزى را كه از آنها گذشته تا به آلمان برسد، به ياد مى آورد، گفت:« انسان بايسته است كه غذاى سالم بخورد و وزش كند».رودريگو هم اهل اسپانيا است. كله ى كم موى اش را با تيغ مى زند بدنى تنومند و عضلانى اما قدى تقريبا متوسط يا كوتاه دارد و عينك دودى هم مى زند، گفت :« انسان هميشه بايد بكُند و مثبت فكر كند (رسما از فعل ficken,به معناى كردن و گائيدن استفاده كرده بود ). "اين هان" دخترى با تار موهايى نازك و لَخت و سياه، اهل ژاپن، مى گويد: انسان بايستى موزيك گوش كند و به ورزش بپردازد، معلم مان كه خودش از اهالى"بايرن" است در جواب مى گويد، در بايرن مردم به شوهى مى گويند من ورزش مى كنم، وقتى مى پرسند چه ورزشى جواب مى دهند: آبجو مى نوشم. ( در بايرن ليوان هاى بزرگى هست كه يك ليتر حجم دارد و وقتى پُر مى شود و شما همه اش در حال بلند و زمين گذاشتن اين ليوان سنگين باشيد، يك نوع ورزش است:)، به جملات خودم نگاه مى كنم " انسان هميشه بايد اميد داشته باشد" انسان بايد از هرچيزى لذت ببرد، بدون اينكه مانع لذت ديگران شود" انسان نبايست حقوق انسان هاى ديگر را ناديده بگيرد"،" انسان بايستى هميشه مثبت فكر كند وقت براى منفى فكر مردن زياد است" و… همگى جمله هاى مرا دوست دارند با آن هم موافق اند و نگاهى تو ام با يك اهم تاييد آميز هم مى كنند. اما من به اين فكر مى كردم درسته من هم تز لذت بردن حرف مى زنم، درسته از مثبت فكر كردن و حتا سلامتى حرف زده ام. اما آن ها بدون هيچ پيج و پناه و توضيح و كليتى به مصداق ها اشاره مى كنند، آن هاانگار برايشان روشن است نبايد حقوق ديگران را ناديده گرفت، برايشان روشن است وقتى لذت مى برند قرار نيست مانع لذت ديگران شوند، بنابراين مثل من لازم نيست در جمله هاى پيرو توضيح و تذكر بدهند. انگار من مى دانم از سرزمين هايى مى آيم كه هنوز لذت و آزادى من ممكن است ناقض آزادى هاى ديگران باشد.... به اين فكر مى كنم آن ها اين مسائل برايشان طبيعى است و قوانين طلايى شان روى امور جزئى و مصداقى براى زندگى طلايى مى شود. تنها ماگدلينا از لهستان و آن پسر روسى جملاتى داشتند كه مختصر اشاره اى به آزادى و برابرى داشتند. در حالى كه در زندگى اين ها آزادى و برابرى يك جمله ى طلايى نيست، بلكه يكى از اصول طبيعى زندگى است قطعا اگر مخدوش شود چيزى مثل مخدوش شدن تنفس هوا و اكسيژن است.....آن ها نياز به چنين جملاتى ندارند، چه بى نيازى خوبى -----يادداشت هاى يك كورد زبان نفهم، در آلمان
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

زن کاملا مسنی است


زن کاملا مسنی است. در لحظه‌ای که قطار در ایستگاه می‌ایستد تا مسافران جدید سوار شوند و مسافران به ایستگاه رسیده، پیاده شوند. سرم را از روی کتاب بلند می‌کنم. ناگهان دو قدم به عقب‌تر بر می‌گردد و من صورتش را می‌بینم. لبخندی می‌زند که من آن را نیمه تمام می‌بینم و سرم را دوباره توی کتاب می‌برم و با پاهایم بطری نوشیدنی را برای این که نایفتد بیشتر فشار می‌دهم . هم کنار من جای یک نفر خالی است و هم دو صندلی روبه‌روی من. روبه‌روی من که نه، به فاصله‌ی یک صندلی رو به روی من می‌نشیند. و پاهایش را کاملا دراز می‌کند. دوباره کمی سر بلند می‌کنم و فوری لبخندی مصنوعی می‌زند. این رفتار تقریبا میان مردم آلمان به ویژه در وسیله‌های نقلیه‌ی عمومی، عادی است. اما راستش حسم به لبخند ایشان عادی نیست. خودم را سرگرم کتاب می‌کنم و دارم آن قسمت را می‌خوانم که قهرمان داستان که یک ژاپنی است دارد کتابی در مورد افسر گشتاپوی آلمان می‌خواند و و یادداشت دوستش که در واقع کتاب مال اوست، بر آن پارگراف، توجه‌اش را جلب می‌کند. یادداشتی در باره‌ی مسئولیت در رویا و تخیل.


سعی می‌کنم تمام حواسم به کتاب باشد. برای این که توجه او را جلب نکنم و در واقع توجه کامل او را روی خودم، از خودم دور کنم. در برخی جاها که وی از شیشه‌ی قطار دیده می‌شود. نگاهش می‌کنم. تی شرتی سفید کاموایی با راه‌راه‌هایی باریک سیاه بر تن دارد و شلواری جین نوک مدادی. کیسه‌ای زرد متمایل به نارنجی دست‌اش است و یک بطری مشروب از این جیبی‌ها فکر کنم کتابی هم بهش می‌گویند. می‌فهمم که کاملا نگاهش روی من است. دوباره سرم را توی کتاب می‌برم. در چنین حالتی تقریبا نه با ایشان، با هیچ کس من سر گفت و گویی ندارم و اصلا حوصله ندارم به کسی فرصت بدهم با من سر گفت و گو را باز کند. 
حالا دیگر در کتاب فرو رفته‌ام و خودم هم به مسئولیت انسان در برابر رویا فکر می‌کنم.

قطار به ایستگاهی می‌رسد که باید پیاده شوم و مسیر را عوض کنم و سوار مترو شوم. از پله برقی پایین می‌آیم. متوجه شدم به سرعت با من پیاده شد. قاعدتا سرعت گام‌های دراز و سریع من از ایشان بیشتر است و خودم هم به عمد تند‌تر می‌روم. کلا از حس این که کسی دنبالم بیاید خوشم نمی‌آید. با کمال تعجب صدای گام‌هایش را می‌شنوم که بسیار سرعتش را بیشتر کرده است. زیرا با توجه به سرعت گام‌های من، او برای این که به من برسد بدون شک باید کمی بدود. 
به مترو می‌رسم و فوری سوار می‌شوم. او هم خود را به متروی در حال حرکت می‌رساند وارد می‌شود. من به طور اتفاقی یکی از دوستان آلمانی‌ام را که دختر خانم جوانی است می‌بینم. رو به روی او روی صندلی می‌نشینم و شروع می‌کنیم به حرف زدن. این دختر‌خانم جوان علاقه‌ی عجیبی به فرهنگ کوردها دارد و اصلا در برنامه‌ی شب نوروز کوردها در برلین با ایشون آشنا شدم که بعدا معلوم شد، به یکی از انجمن‌های فرهنگ و زبان کوردی در برلین رفت و آمد دارد و کلی هم رقص کوردی و البته بیشتر رقص‌های کوردهای کورمانج ترکیه(باکور)، بلد است. 
زن مسن دو صندلی جلو تر رو به روی من هم‌چنان نشسته است و هم‌چنان نگاه می‌کند. دختر جوان خانه‌اش چند ایستگاه پایین خانه‌ی من است. پیاده می‌شود و زن مسن درست می‌‌آید رو به رویم می‌نشیند. این وقت شب و این ایستگاه‌های آخر معمولن واگن ها خالی هستند. این بار شروع می‌کند به حرف زدن. بیشتر حدس می‌زنم از این زنان بی خانمان مست باشد. شاید کمکی، پولی چیزی می‌خواهد. کلا حرف زدنش را نمی‌فهمم. شروع می‌کند به گفتن چیزی. و با دستش به آن‌جایش اشاره می‌کرد. دقیقا همان‌جایی که در چنین نوشته‌ای باید« آنجا» نامیده شود. سعی می‌کنم طور دیگری فکر کنم و توجهی نکنم . خب شاید برای این‌ها قاعدتا حرف زدن از « آنجا» یشان راحت است. شاید دارد به مشکلی، دردی، بیماری‌ای چیزی نسبت به آن ‌جایش اشاره می‌کند. بحث را فوری عوض می‌کنم و می‌گویم عذر می‌خواهم من کلا آلمانیم خیلی خوب نیست و شما هم خیلی سریع و در عین حال آهسته حرف می‌زنید.
به این‌جای نوشتن این متن می‌رسم . یکی از دوستانم بهم مسیج می‌دهد و احوال پرسی می‌کند. بعد می‌گوید بیا اسکایپ چیزی بهت بگویم. می‌روم اسکایپ و می گوید چه می‌کردی؟ می گویم می‌نوشتم. پرسید چه می‌نوشتی تا این‌جا نوشته که به «آنجا» رسیده بود را برایش می‌خوانم به شدت می خندد و می‌گوید عجب جایی رسیدم. 

بحث‌مان جدی می‌شود. می‌گوید این ساعت شب و این وقت هفته معمولا چنین زنانی یافت می‌شوند. به ویژه که قیافه‌ی تو بین آلمانی ها کاملا هویداست که خارجی هستی. و از دید این‌ها یک مرد خارجی قابل دسترس‌تر و آماده‌تر است برای چنین فضاهایی. می‌گویم اولا هنوز ماجرا تمام نشده دوما درست است کلا من از این حس و قضاوت مزخرفی که چه ایرانیان مقیم خارج از کشور نسبت به ماها که تازه آمده‌ایم و چه خود خارجی که هردو طرفشون فکر می‌کنند ما موجودات عقده‌ای و بد بخت و سکس ندیده‌ای هستیم حالم به هم می‌خورد. والا تجربه‌مون از شما بیشتر نباشه کمتر هم نیست ولی چیزی که شماها فراموش می‌کنید این است که ما آدم هستیم و قرار نیست برسر هر موقعیتی حاضر و آمده باشیم.

می‌گوید این رفتار نسبت به زنان هم وجود دارد از سوی مردان. می‌گویم می‌دانم. از سوی دیگر خود مردهای خارجی هم بدون شک رفتارهایی دارند که چنین تصوری را می‌دهد. من خودم بسیاری از این رفتارها را دیده‌ام و به نوعی اتفاقا این آدم‌ها شرطی شده‌اند که از یک مرد خارجی چنین رفتاری را ببینند. وقتی با مردی خارجی روبه‌رو می‌شوند که چنین رفتاری ندارد تقریبا دچار سرگیجه می‌شوند. 
می‌گوید خلاصه که این ظاهر تو برای این زنان مسن خارجی جذابیت ویژه دارد بهش گفتم آها سوما می‌خواستم بگویم که راستش در این زمینه من راستش در ایران هم بودم دوست‌هام سر به سرم می‌گذاشتند و بهم می‌گفتند «پیرزن کُش»...
گفت وا.. چرا؟؟!! گفتم خب از دید آن‌ها خانم‌های مسن کلا لطف ویژه‌ای به من دارند... گفت اوا این چه حرفیه... یعنی الان من هم « پیرزن» هستم....
در جا گفتم: اوا یعنی تو همم به من لطف ویژه داری؟ !! :))
که صدای خنده‌ی هردومان بلند شد. بعد گفت برو بابا منظورم این نبود گفتم ببین درست یه پیر مرد حپلی‌ام . ولی دیگه نه اینقدر که همچین جمله‌ای رو از خانم جوان زیبارویی مثل تو از دست بدم ... یالا اعتراف کن که لطف ویژه داشتی.. خجالت نمی‌کشی این همه مدت من به چشمم یک دوست بهت نگاه کردم نگو تو لطف ویژه داشتی به من.. ای روزگار ای بدبختی... دیدی ... 
خنده‌اش قطع نمی‌شد و ... 
گفتم اصلا مطلب را همین‌جا تمام می‌کنم و می‌نویسم و بعدش مطلب را ادامه ندادم و رفتیم سراغ این یکی گفت و گو ... و می‌نویسم و شیخ سال‌ها زیست
بعد گفتم این داستان‌های من همیشه نیمه تمام است و اتفاقا همان دوستم که بهم می‌گفت « پیرزن کش» در این موارد هی می‌گفت بقیه‌اش چی شد می گفتم هیچی خداحافظی کردم تمام شد رفت.... بعد فرهاد می‌گفت. آره جونن خودت بگو که « و شیخ سال‌ها زیست »...
به شدت موافق بود و می‌گفت آره همین‌جا این متن رو تمام کن و بنویس « شیخ سال‌ها زیست». دوباره کلی  خندیدیم.

زن حرف زدن‌اش را ادامه داد . بعد دست زد به کتابی که در دست داشتم. مثلا مثل کسی که می‌خواهد بداند چه کتابی می‌خوانم. بدون شک احتمالا جز عکس روی طرح جلد کتاب که آن هم اصلا چیز واضحی نبود ،چیز واضحی نفهمید از آن الفبا و آن کلمات.. بعد دست کرد توی کیسه‌اش. یک سیگار له و لورده شده از آن کیسه در آورد. سیگار هر بلایی که بگویی لای آن همه خرت و پرت سرش آمده بود به جز این‌که شکسته باشد. آن را رو به من گرفت.
 گفتم می‌خواهی آن را بفروشی؟.
پول نیاز دارید؟
با سر اشاره کرد. 
دست کردم توی جیبم یک دو یورویی بهش دادم. حداقل قیمت ۸ نخ سیگار هست. اما گفتم حالا که کار نیک می‌کنم دو یورو بدهم وگرنه این سیگار ارزشی ندارد و من خودم هم که سیگار دارم. دو یورو را گرفت. من به ایستگاهی که باید پیاده شوم رسیدم. پیاده شدم. پیاده شد.
از پله‌ها بالا رفتم. از پله‌ها بالا آمد. مسیر را به سمت چپ کج کردم. مسیرش را کج کرد. از ردیف دوم پله‌ها هم بالا رفتم. بالا آمد و خودش را به نزدیکی من رساند. به بیرون مترو رسیدم. ساعت حدود نیم ساعت از نصفه شب گذشته بود. هه جا تاریک آخر شب روز یک شنبه‌های غمگین و تنهای برلین. درخواست فندک کرد که سیگارش را روشن کند. برایش فندک گرفتم. وقتی خواستم سیگاری را که او به من داده بود روشن کنم آن را از دستم گرفت و توی کیسه‌اش گذاشت و سیگاری دیگر که کمی صاف و خوش قیافه‌تر بود بهم داد. از طرز سیگار روشن‌کردنش که فقط کاغذ سیگار سوخت و پک نگرفته بود فهمیدم که اصلا بلد نیست سیگار بکشد . گفت بمان این سیگار را بکشیم. ایستادم. گوشه‌ی در ورودی ایستگاه مترو ایستاده بودیم. هیچ کس نبود. بعد گفت:
 که انگلیسی بلدی که؟
 و شروع کرد انگلیسی حرف زدن. چند دندانش افتاده یا شکسته بود و این حرف زدن و تشخیص تلفظ صحیح کلمات را برای من سخت‌تر می‌کرد. گفتم کمی بلدم اما آلمانیم از انگلیسیم بهتر است و بیشتر می‌فهمم. اما به من گوش نمی‌داد و انگلیسی برایم حرف می زد. سیگارم تمام شد گفتم من دیگر باید بروم . به خیابان کوچکی که باید از آن بگذرم و به خانه‌ام برسم وارد شدم. او هم آمد وارد آن خیابان کوچک و تنگ شد. داشت برایم از اهمیت این که انگلیسی یاد بگیرم بهتر است برایم حرف می‌زد. می گفت در شهری مثل برلین انگلیسی بلد باشی بهتر است از آلمانی. اگر انگلیسی حرف بزنی با همه حرف می‌زنی اما اگر آلمانی یاد بگیری فقط با آلمانی ها حرف می‌زنی که خیلی هم مشتاق حرف زدن با غریبه نیستند. آلمانی که انگلیسی بلد است یعنی دلش می‌خواهد با غیر آلمانی هم حرف بزند. پس برای ارتباط با آلمانی هم انگلیسی بلد بودن بهتر است. گفت من خودم متولد این‌جا هستم. اما ما مردمی هستیم غریبه گریز. پس انگلیسی یاد بگیر. راستش تحیلی‌اش برایم جالب بود و منطقی اما نه زبان‌ام آنقدر قوی بود که باو بحث کنم  نهاصلا قصد بحث کردن داشتم بنابراین  گفتم :
من دوست دارم زبان مردمی را که بیان‌شان زندگی می‌کنم یاد بگیرم اول و بعدا حتما انگلیسی هم یاد می‌گیرم.

به سر سه راهی که من باید می‌پیچیدم رسیدیم. ایستادم. ایستاد.  برای این که دیگر همراهم نیاید. ایستادم. گفتم:
 شما از کدوم طرف می‌خواهید بروید.
 - تو از کجا می‌خواهی بروی ؟
  من خانه‌ام اینجاست.
- ولی خانه‌ی من اینجا نیست.
خیلی آلمانیم قد نمی دهد حوصله‌اش را هم ندارم طولانی حرف بزنم. می‌گویم در هر صورت من باید بروم. می‌گوید:
 مرا هم به خانه‌ات ببر.
 می‌گویم عذر می‌خواهم چنین کاری را نمی‌توانم بکنم. می‌گوید چرا. زن داری. در طول مسیر بالا آمدن از پله‌های مترو به این فکر کرده بودم اگر چنین درخواستی کرد بدون شک رد کنم. زبانش را نمی‌دانم . از عهده‌ی مدیریت کنترل موقعیت بدون زبان بر نمی‌آیم. می‌گوید باید بیایم. « پی پی» کنم و دوباره با انگشت به آن‌جایش اشاره می‌کند. از این کار کمی عصبی می‌شوم. می‌گویم شرمنده‌ام الان شب است و شما هرجای این محوطه که کلی هم درخت و بوته و فلان هست می‌توانید کارتان را بکنید. اصرار دارد. بر همه‌ی عواطف انسانی و این که این انسان مکن است واقعا به کمک و یک سرپناه برای امشب نیاز داشته باشد  لگد محکمی می‌زنم و کمی‌هم لگدم را فشار می‌دهم.
 اگر اتفاقی بیافتد؟ اگر به خانه آمد؟ اگر مشکلی پیش آورد؟ بیا و به عنوان یک خارجی برای پلیس توضیح بده. تازه مردم هم فکر خواهند کرد مرتیکه‌ی بد بخت عقده‌ای نصف شب پیر زنی به این سن و سال را بلند کرده است می‌خواسته ازش سو استفاده کند. این ها را در مسیری که از ش دور شده ام و در واقع مسیر رفتن به خانه‌ام را تغییر داده‌ام و سرعتم را بیشتر کرده‌ام و دارم خانه را دور می زنم که از آن سو برگردم و از من جا بماند تو دهنم مرور می‌کنم. هم‌چنان دنبالم می‌آید. اما سر یک پیج به سرعت می‌پیچمو بر سر دو راهی که می‌رسم به سمت خانه‌ام می پیچم.  مطمئن می‌شوم ندید که که کدام طرفی پیچیدم. زود کلید را توی در می‌اندازم. چراغ راهرو را هم روشن نمی‌کنم که متوجه نشود وارد کدام خانه شده‌ام. با نور موبایلم جای کلید آپارتمانم را  پیدا می‌کنم. در را باز می‌کنم. وارد می‌شوم. در را می‌بندم . حتا کلون در را هم می‌اندازم. سیگاری روشن می‌کنم و به بالکن می‌روم ببینم هنوز این خیابان پشتی است. ترس خودم را باور نمی‌کنم. یعنی این گونه رفتار باید مال آدمی باشد که ترسیده است. اما هرجوری نگاه می‌کنم نمی‌دانم من از چی این زن مسن ترسیده‌ام. آدمی که زبان نداند حتا از انسان بودن خودش هم می‌ترسد. از انسان بودن دیگران هم می‌ترسد. 
فلسفه بافی در مورد عدم تسلط و آگاهی و نسبت آن با ترس و رویا و مسئولیت و جرم را گناه و خیر و شر را کنار می‌گذارم و ....
روی گزینه‌ی پُست کردن استاتوس فیس بوک کلیک می‌کنم. زندگی دوباره بوی زندگی کلیک‌ کردگی گرفته است. انتخابات و فضای سیاسی فرا رسیده و کنش فقط کنش کلیکی است. کلیک کن بره.....
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

کونده‌ی خیلی گرامی - خاطرات یک کورد زبان نفهم در آلمان ۲

من در حال خواندن آن اس ام اس بی ادبانه از سوی آلمانی‌ها
وقتى قضيه ى شوك فرهنگى مستراح بدون شيرآب و بدون آفتابه و کلا بدون آب، تقريبا در جان و جسم ما نهادينه شد. سر به باد تقدير سپرديم و تازه چشممون به جهان بيرونى باز شد.
آن‌چه بيش از هرچيز جلب توجه مى كرد سرزمين بسيار زيباى آلمان بود و ساختمان هايي كه برخلاف تصور ما اصلا نشانى ازمعمارى هاى آن چنان مدرن در خود نداشت. تصور ما و یا حداقل تصور من از آلمان معماری بود که در فیلم‌های آلمانی و به ویژه سریال‌های پلیسی شهری  داشتم. اما آن‌جا سرزمینی بود با تاریخی از معماری.

معمارى حداقل در آنجايى كه ما بوديم شيوه و سبكى داشت كه اگر سواد ناقص من اشتباه نكرده باشد، بيشتر گوتيك و باروك بود. اما آنچه براى من معنادارتر بود اين بود كه در اين جامعه و سرزمين اين گونه معمارى در زندگى روزمره ى مردم وجود دارد. مى دانيد اينجا حس خوبى دارد وقتى مى بينى شكل و استيل معمارى خانه اى در يك روستا همان شكل و استيل و سبكی است كه كاخ و كليسا دارد. فرق كاخ و كليسا تنها در شكوه و عظمت و امكانات و زيبايى هاى على حده است. اما در سرزميني كه من از آن آمده ام انگار هنر معمارى نيز مثل ديگر هنرها تنها سهم قصر و مسجد و خانه هاى اربابان و خان ها و شیوخ بوده است.همه ى اين فكرهارا وقتى مى كردم كه  باچندین ساك و چندین و كوله وچندین  چمدان منتظر بوديم صدايمان بزنند.

صدايمان زدند رفتيم تو. اتاق هاى ادارى اين  جا اولين ويژگيش براى من تو درتويى و راه داشتن حداقل چند اتاق به همديگر و يا گاه چند اتاق با يك در بود. دو نفر مرد تقريبا بين سى و سه سال تا چهل سال آن‌جا بودند. با احترام و آرامش بسيارى سعى مى كردند به ما بفهمانند كه ما بايد يك كارهايى انجام بدهيم. مثلا اينكه پاسىپورتى را كه دست مان است، تحويل بدهيم. مثلا اين كه بايد انگشت صبابه ى دست راست مان را روى يك دستگاهى بگذاريم و كلى هم با احترام توضيح مى دادند كه اين اصلا انگشت نگارى نيست و حتا اثر انگشت به معناى ورود به سرزمين آلمان و اين ها نيست، بلكه تنها براى يك نوع امكان الكترونيكى جديد است كه در پاسپورت هاى جديد آلمانى تعبيه شده است كه اثر انگشت در يك چيپ الكترونيكى ذخيره مى شود و روى جلد پاسپورت قابل مشاهده و شناسايي است و اينگونه ديگر امكان تقلبى و یا جعل پاسپورت وجود نخواهد داشت.
همه ى اين كارها كه انجام گرفت آن آقا كه اسمش« راوخ» بود و هى مرا«شايكي» صدا مى زد و من هى مى گفتم. آى ام شيخى، نو شيكي، لايك راوخ  لوك ات مى راوخ خخخخ راوخ... شيخى ... خى. او كى؟.. اون هم مى گفت يا يا خخخخ مستر شايكى . يعنى شيطونه مى گه همچى بزنم فكش رو جورى تنظيم كنم كه خرخره اش بياد تو دندوناش هيچ حرفى رو جز خ نتونه تلفظ كند.
حيف كه به دلايلى نمى تونم اسم دوستى رو كه  تو اون روزها باهام  بود، بنويسم( اين قسمت از يادداشت هام اديت شده)، ولى شما فرض كنيد نام خانوادگى اين دوست من جلیلی یا جلالي بوده  يا يك چيزى تو اين مايه ها، ، بعد افتضاح اسم اون بود. چون آلمانى ها همان حرف جي كه بين ايرانى ها استفاده‌ى"ژ”هم دارد، را «يوت» مى نامند و. بنابراين اسمي به نام"جلالي" كه ما املاى انگليسيش را مى نويسيم(jalali)، آنها خواهند خواند«يالالي» و يك مقدار هم روى ل اولى مكث مى كنند، ميشه يلّلي"در واقع همون يللى و تللي . يعنى از همين تبديل اسمم به شايكي و اسم كوچكم كه به دليل hوaى پشت سر هم كه معمولا h قابل تلفظ نيست و خدا مي داند اسم من با چندين hو aى پشت سر هم به چى تبديل مى شد، فهميديم كه ما تقريبا به چيزى تبديل شده ايم كه فعلا معلوم نيست چيست. اما هرچه بود ديگر خبرى از آن« شهاب الدين شيخى»، كه براى خودش شناسنامه اى داشت و اسمي و رسمى، خبرى نبود.
بعد از انجام آن كارهاى ادارى مربوط به مدارك، خانمى را صدا زدند كه اسمش مونيكا بود و خانمى قد بلند و تنومند و چاق بود با پوستى سفيد كه قرمزى گوشتش از زير پوستش معلوم بود.
آن مقدارى كه ما متوجه شديم، ايشان مثلا مسئول كارهاى ما شد و يا بود و ما گفتيم اما به ما گفته اند ما مترجم خواهيم داشت و اگفتند شرمنده ما اينجا كسي را نداريم كه فارسي يا موردي بلد باشد خانم مونيكا مقدارى انگليسى بلد است. بعدها معلوم شد كه مقدار ايشان نيز دست بالايى از مقدار ما ندارد. اين بود كه ما عين چى سرمون رو انداخته بوديم پايين و دنبالش هرجا مى رفتيم.
بيرون كه رفتيم از اولين سوألى كه ازش پرسيديم فهميديم اخلاقش نيز در حد انگليسيش خوب است و بنابراين اينجانب اسمش را گذاشتم« پنگوئن».
وارد يك جايى شديم رويش نوشته بود« Arge»، از قدمت ساختمان پيش خودمان فكر كرديم كه اين ها نيز به ساختمان هاى حكومتى مى گويند«ارگ». آنجا كلى فرم و برگه به اسم آقاى شايكي پر شد و امضا كرديم و از خانم مونيكا خواستيم كه يك سيم كارت تلفن برايمان بخرد. فرمودند  باید کارهای دیگری انجام بدهیم. ماهم می‌گفتیم که کار اصلی ما تماس با دوستان‌مان در آلمان است اما ایشان به حرف ما گوش نمی‌داد و راهش رو می‌گرفت و می رفت  و منم صداش می‌زدم که آخه پنگوئن سيم كارت ؟؟ لوك ات مى ! وى نيد ا تلفن؟ دو يو اندرستاند؟ ناين داس ايز نو ماي پروبلم؟
- وات؟
- نو نو…نو وات.. واى ؟ وای؟
يس ديس ايز نو يور پرومبلم
بات داس ايز  پرابلم  فور وی..
خلاصه خانم پنگوئن به ما فهماند كه بايد تمام كارهاى ادارى را انجام بدهيم و الان موقع مشكلاتي از اين دست نيست. هرجا هم مي رفتيم و بيرون مى آمديم صدايى را از خودش در واقع از دهانش در مى آوردكه چشمتون روز بد نبينه هم به فارسي و هم به كوردي معانى داشت كه آدم بايد دماغش را مى گرفت.
«چووووس»، يا به تلفظ مردم آن منطقه «چويييييز» اينكه اين صدا چى بود، چرا در مى آورد، پس چرا بقيه نه تنها ناراحت نمى شدند بلكه گاه تكي  و گاه دسته جمعى برايش تكرار مى كردند نيز مشكلى بود كه تكرار چندين و چند باره ى آن به ما فهماند كه احتمالا يكى از ادات سلام و خداحافظى باشد و احتمالا خداحافظي چون هنگام بيرون آمدن از هرمكانى اين صدا ادا مى شد. و البته خنده‌های ماهم به دنبالش و اینکه تشخیص بدهیم آیا این صدا از دهانش بود یا جای دیگری اگر از جای دیگری بود خب به فکر فاصله باشیم اگر هم از دهانش بود به همان خنده‌های ریز ریزمان بسنده کنیم.
از هرجايى هم كه بيرون مى آمديم بهش مى گفتيم: «وي آر نيد ا موبايل» سيم كارت ، تلفن دو يو اندرستاند؟» و باز ايشون مى گفت كه اين مشكل نيست و مشكل اين است كه مثلا قبل از بسته شدن فلان جا فلان كار را انحام بدهيم.
ده آخه خانم چوزى پنگوئن، مشكل اصلي ما اين است با اين دوستان مان تماس بگيريم و بگوييم اين جهنم دره كجاست كه مارو آوردين ما قرار بوده وضعيت ديگرى داشته باشيم.دوستم هی‌می پرید حالا جریان این پنگوئن چی هست؟ ضمن اینکه جریانش هرچی باشه این‌خانم که الان نمی‌دونه تو داری چی بهش می‌گی..گفتم اون نمی‌دونه اما اگر به تو بگم خوب تو از اون آدم‌هایی هستی که نمی‌تونی جلو خودت رو بگیری و نخندی و اینقدر خواهی خندید تا آبرو ریزی راه بندازی…
خلاصه بعد از آخرین اصوات مشعوف کننده‌ی و شاید به نوعی مشمئزکننده اما دیگر برای ما عادت شده بود که از آن خانم در می آمد و همان چیووووووز بود. مدارک و عکس‌های جدیدی که برای پاس جدید تهیه کردیم به آن آداره تحویل دادیم و بعد آن خانم در یک ماشین نه چندان بزرگ کلی لحاف و و ملافه و بالش جا داد و بعد نوبت جادادن ساک‌ها و چمدان‌ها و کوله پشتی‌های ما شد. البته باید اعتراف کنم چهار پنجم این اساس مال من بود و همه‌اش هم لباس بود و کتاب. بعد بی حرف و حدیث و با همان رفتار پنگوئنی اش که فقط کوتاه کوتاه راه می‌رفت  و عصبی و عنق حرف می‌زد و تازه خیلی هم فکر می‌کرد داره خیلی به ما کمک می‌کند. خلاصه ما که در لحظه‌ی ورود عاشق کاترین شده بودیم از این به بعد حاضر نبودیم که کمتر از کاترین و مهربانی‌های کاترین اصلا تن بدیم.
سوار ماشین‌اش شدیم و دوباره  گفتیم که ببین خانم عزیز ما باید یک سیم‌کارتی تلفنی چیزی بخریم. گوشی موبایل‌مون رو نشان‌اش می‌دادیم  می‌گفتیم. سیم کارت .. فور موبایل.. دو یو اندرستاند… وی نید سیم کارت.. .. آخرش بالاخره خانم پنگوئن رضایت داد و جلوی یک سوپر مارکت نگه‌ داشت و رفتیم و سوال کردیم که طرف سیم کارت نداشت برای فروش. ..دو گوچه آن طرف‌تر، یک مغازه‌ای بود که روش نوشته بود « T‪……‬Mobil» که من این رو همیشه روی پیراهن تیم بایرن مونیخ دیده بودم و می‌دانستم یکی از شرکت‌های معروف مخابراتی آلمان است. آنجا در خواست  سیم کارت کردیم و طرف رفت دو سیم کارت آورد. هر کدام ده دلار و البته ظاهرا ۷ دلار هم اعتبار توی سیم‌کارت برای مکالمه موجود بود. طرف وقتی سیم‌کارت‌ها رو آورد یک دفعه گفت « وااااووو» بعد  گفتیم مشکلی هست گفت نه و بعد سیم کارت ها رو به نام سند زد و خریدیدم. سوار ماشین خانم پنگوئن شدیم‪.‬
وقتی تلفن را گرفتیم تا راه رسیدن به آن‌جایی که اصلا نمی‌دانستیم کجاست سیم‌کارت‌هار را در موبایل‌هایمان گذاشتیم و از خانم پرسیدیم که اونجایی که قراره بریم، اینترنت دارد. گفت نه. گفتیم یعنی اتاق‌های ما اصلا اینترنت ندارد؟ گفت فکر نمی کنم ساختمان هم اینترنت داشته باشد. گفتیم یعنی در کشوری مثل المان یک ساختمان که قرار است عده‌ای شب را آن‌جا مهمان باشند اینترنت ندارد. می گفت. که آلمان کشور بزرگی است و اینترنت خیلی زیاده…. ای خدا من چه جوری بهش حالی کنم که آخه عزیز دلم پنگوئن نامهربانم، ما یه ضرب المثل داریم که« خرما در بغداد زیاده» این که در کشور مهم و ع‍ظیم و بزرگ و صنعتی و فلان و فلان  آلمان اینترنت زیاد است که به درد عموت می‌خوره… ما مشکلمون اینه که اونجایی که می ریم اینترنت دارد یا نه. باز گفت این مشکل من نیست و باز شیطونه می گفت همچی بزنم تو ملاجش…

ماشین از پیچ‌های سرسبز و گاه زرد و قرمز می گذشت اواخر شهرویر بود و به حساب این ها ۲۱ سپتامبر۲۰۱۰. روستاهای زیادی را سر راه دیدیم. یک جایی پچید توی یکی از این روستاها. روستا که چه عرض کنم یک چند خانه دور هم بود. جلوی یک ساختمان ایستاد. ما در طول راه یک بار با خانوم « فه» تماس گرفتیم و گفتیم در این وضعیت هستیم حالا بببینیم می رسیم چون این خانوم که رانندگی می کنه و نمی تونه حرف بزنه رسیدیم گوشی رو می‌دیم بهش بلکه یک مقداری شما بهش بفهمانید یا به ما بفهمانید قضیه چیست.
ماشین را که پارک کرد. شروع کرد به پایین آوردن وسایل ما و رفت به سمت در یک خانه و گفت وسایل‌هاتون رو بیارید. خانه‌ای قدیمی و تقریبا مخروبه بود اما خوب یک دستی رویش کشیده بودند. چندین طبقه بالا رفتیم و در طبقه‌ی سوم. یک جایی زیر راه پله را برایش در گذاشته بودند که گفت این اتاق یکی از شماست… جانم؟؟؟؟ راه پله؟ اتاق ماست؟؟؟ خب حالا ببیبنیم اتاق اون یکی کیه… رسیدیم زیر شیروانی و آنجا ۴ نفر بودند.  به یک تخت که دقیقا زیر اون انحنای شیروانی بود، اشاره کرد و گفت آن هم تخت شماست؟ جانم توی این اتاقک کوچولوی زیر شیروانی که ۴ نفر دیگه هم هستند اون تخته زیر شیروانی مال ماست… ما بدون حرف و حدیث هرچهارتا چمدان و دو تا سک و دو تا کوله را از چهار طبقه آوردیم پایین و به کوچه که رسیدیم  به خانوم « فه» زنگ زدیم و گفتیم ببخشید ما بمیریم همچین جایی نمی‌خوابیم. وای صدای آه و ناله‌ی خانم « فه» برآمد. ای وای.. نکنید از این کارها… اینجا آلمان است..  اینجا ال است. … همه‌ی شرایطتتون بهم می‌ریزه.. می‌گیم می خواهیم صد سال سیاه به هم برزیه.. کدوم شرایط/.. کدوم وضعیت.. اینجا جای زندگی یه انسان نیست.. خیلی شرایط غیر انسانیه.. یا داد بیداد چرا شما توقعتون این‌همه بالاست.. گفتیم حالا اصلا شما با این خانومه صحبت کن اصولا ببین چی می‌گه؟ چرا اصلا ما اینجاییم. این اصلا اون شرایطی نیست که کنسولگری دولت آلمان در اربیل برای ما توضیح داد.
آن‌ها مقادیری باهم صحبت کردند و بعد گوشی را داد به ما و خانم فه با مهربانی بسیار از ما خواهش کرد که فعلا امشب را آن‌جا بمانیم و بعد کلی گفت اینجا آلمان است و از این کارها نکنید. و شرایط را بپذیرید شاید یک اشتباهی شده است و ما قول می‌دهیم پی‌گیری کنیم. ماهم هرچی می‌گفتیم  که خب به ما چه آلمان باشد. وقتی شرایطی غیر انسانی قرار است در آن قرار بیریم نباید قبول کنیم . ایشان می‌گفت اینجوری نمی‌ماند و قطعا درست می‌شود . هرچه ماگفتیم ایشان بیشتر گفت و ما هم رفتیم بالا. اما گفتیم آن اتاق بالایی که چهار نفر توشه نمی‌خواهیم. اتاقی بهمان بدهید که هردمون لااقل در آن باشیم که گفتند تنها جا همان اتاق زیر پله است. اتاق زیر را قبول کردیم. دو تشک بهمون دادند و دو پتو و سه ملافه. یک ملافه برای پتو و یکی برای تشک و سومی برای بالش. بالش هم یک تفاوت فرهنگی بود. باش‌هایی بود تقریبا به طول و عرض ۷۰ سانتی‌متر. اما به ضخامت جهار یا پنج سانتی متر که آن هم وقتی سر بر آن می‌گذاشتی تبدیل می‌شد به ضخامتی در حد دو سانت. این تفاوت فرهنگی برای آدمی مثل من که دیسک کمر دارد و دیسک کمر دردش رابطه‌ی مستقیمی با وضعیت خوابیدن و ضعیت قرار گرفتن سر دارد یعنی اگر سر آدم زیادی پایین برود و یا زیادی بالا باشد به مهره‌های پشت فشار میاد و کمر  و گردن درد می‌گیرد، تفاوت دردناکی بود. هنوز هم به این بالش‌ها عادت نکردم.

ما در کوردستان عراق به طور قطع و یقینیش ۱۰ روز قبل از سفر مان مطمئن شده بودیم که قرار است برویم آلمان. برای همین دوست‌مان یک نرم افزار آموزش زبان المانی و فرهنگ لغتی ساده برایمان روی لبتاپم‌مان نصب کرده بود. خلاصه این که ما در آن اتاق مستقر شدیم و این خانم هم رفت و گفت می‌رود و ۴ اکتبر بر می‌گردد. در اتاق نشسته بودیم و به قیافه‌ی هم نگاه می‌کردیم  و گاهی از سر استیصال می‌خندیدم و گاهی به راه‌های پیشنهادی که به ذهن‌مان می‌رسید فکر می‌کردیم که موبایل من « جرینگ جرینگ» صدای « اس ام اس» داد. خوشحال از این که کیست که به ما اس ام اس زده فوری خواستم بازش کنم که موبایل دوستم هم اس ام اس بهش رسید. فرستنده اسمی خارجی داشت. اسم را بی خیال شدیم و متن اس ام اس را خواندیم که دیدیم آلمانی است. به گمان این‌که از طرف مسئولی چیزی باشد سعی کردیم با آن نرم‌افزار ترجمه‌اش کنیم. جمله‌ی ابتدایی‌اش این بود. ‪(Sehr geehrte Kunde)، ‬، نرم افزار تنها فرهنگ لغت بسیار ساده و معمولی بود در حد گوگل ترانسلیت (هنوز اینترنت نداشتیم)، کلمه‌ی اول یعنی Sehr را زدیم معنی اش شد. ( خیلی، زیاد، بسیار و…)، کلمه‌ی دوم را یعنی Geherte معنی‌اش شد ( گرامی، عزیز، محترم و…) ، کلمه‌ی بعدی همان طور که می‌بینید که نوشته شده بود Kunde ، که ناخود‌آگاه ما آن را « کونده» خواندیم و با تعجب به هم نگاه کردیم و اصلا یادمان رفت آن را ترجمه کنیم و کل عنوان اس ام اس می‌شد « کونده‌ی خیلی گرامی» من رو می‌گی؟! دوستم رو می‌گی؟!! یه نگاه به هم انداختیم و اولش چیزی نگفتیم و بعدش فکر کردیم که این کی می تونه باشه که به آلمانی به ما اس ام اس زده و همچین شوخی با ما می‌کنه؟ یعنی آلمانی ها این‌قدر بی‌تریبت هستند. بعدش شروع کردیم به شوخی کردن. از هم دیگه می پرسیدم راستش رو بگو بچگی‌هات چیکار کردی؟ باشه به فرض کاری هم کرده باشیم . این ها از کجا فهمیده اند. اصلا چه معنی دارد این ها به آدم بگویند « کونده‌ی خیلی گرامی» تازه پیش خودمان فکر کردیم این‌ها به حقوق هم‌جنسگرایان احترام می‌گذارند و کونده براشون خیلی هم گرامی هست.  خلاصه مجبور شدیم برای تلطیف فضای روحی خودمون و شوک فرهنگی که از مورد خطاب قرار گرفتن ، به ما وارد شده بود قضیه را به شوخی برگزار کنیم و به دوستم گفتم به قول اون جوکه می‌گه « ببین خود آلمانی ها سر شوخی رو باز کردند». بعد که چند اس ام اس دیگه اومد و دستور یک سری کارها و سیو کردن و اینتسال کردن یک چیزهایی رو داده بود فهمیدیم از شرکت موبایل است. اما هم چنان یادمان رفت آن کلمه را ترجمه کنیم. زیرا که تلفظ کلمه برای ما آشنا بود. اما سوال مان این بود که باشه از شرکت موبایل است که خوب اما دلیل ندارد  به آدم بگویند « کونده‌ی خیلی گرامی»؟!!!!

پی نوشت: بعدها فهمیدم که واژه‌ی کونده در آلمانی یعنی « مشتری»
چندین ماه بعد امنستی اینترناسیونال شعبه‌ی فرانکفورت سخرانی را برای من تدارک دید در مورد وضعیت کوردها که به همراه خانم‌ها و آقایان خانم خدیجه مقدم : مادران پارک لاله،خانم مونیکا ویتکوفسکی(سخنگوی امنستی در فرانکفورت) : مجازات مرگ در ایران، خانم دکترهاله عنایتی: نقض حقوق بهائیان،آقای دکتر مصطفی آزمایش: نقض حقوق دراویش ، برگزار شد. در آن جا با خانم جوانی که با امنستی کار می‌کرد اشنا شدم و می خواست در جلسه‌ای خصوصی روزی هم را ببینیم و بیشتر حرف بزنیم. این اتفاق افتاد و روزی در یک کافه در «هاوپت واخه‌ی» (اسم یک محل است)فرانکفورت قرار گذاشتیم. بعد از کلی حرف‌ها  و بحث‌ها پرسید تصمیم داری چکار کنی در آلمان من همم که با آن چند ده کلمه‌ی آلمانی که بلد بودم و آن ۱۰ یا ۱۲ جمله‌ی انگلیسی کلی داشتم خودم را می کشتم بهش بفهمانم ک‌ه می‌خواهم تحصیل خودم را ادامه بدهم. پرسید در ایران چه خوانده‌ای  گفتم «women Study»، گفت عالیه و برایش جالب بود که در ایران چنین رشته‌ای بوده و پرسیدم در آلمان هم هست گفت اره ولی فکر کنم اینجا همون « Gender study» ( مطالعات جنسیت)، می‌شود. پرسیدم حالا خود اسم « مطالعات زنان» به آلمانی چه می‌شود جواب داد « Frauenkunde»، این رو بدونید که « فراون یا تلفظ درست‌ترش فغاون» در آلمانی یعنی « زنان» حالا ذهن لامصب که آن تجربه‌ی قبلی را هم داشته و با این‌که یادگرفته بودم  کونده یعنی مشتری اما این جا مشتری معنی نمی‌داد و برای من واژه‌ی زنان و کونده باهم تداعی می‌شد. پیش خودم می‌خندیدم و نمی تونستم برای اون توضیح بدهم آخه من فردا اگر پدرم ازم پرسید آلمان چیکار می‌کنی بگویم فرزند شیخ شریف دارد در آلمان « زنان کونده» در دانشگاه تحصیل می‌کند. البته بعد‌ها فهمیدم واقعا ترجمه‌ی اون خانم هم تنها ترجمه‌ی لطف به لفط بوده است و کونده یکی از معانیش می‌شود دانش مثل « زمین شناسی» یعنی دانش‌های مربوط به زمین و امثالهم .

در یادداشت اول از سری « خاطرات یک کورد زبان نفهم در آلمان» خیلی کامنت ها بود که ازم پرسیده بودند یعنی شما به فلان فکر نکرده بودید. یا از این دست سوالات. خواننده گرامی همین حالا که خودم برخی از این یادداشت‌ها را می‌خوانم خودم هم متعجب می‌شوم. اما باید در آن موقیت باشی و فضایی که در آن هست را تجربه کنی که ذهنیت و فضای فکری انسان نسبت به موقعیت عمل می‌کند. اره خیلی ساده است اگر ما صرفا به تلفظ آشنای واژه‌ی « کونده» توجه نمی‌کردیم، بدون شک دچار چنین شوک فرهنگی نمی‌شدیم. اما این تجربه را در طول این چند سال زبان نفهمی دریافته ام که حتا آدم وقتی کم کم برخی واژه‌ها و اصطلاحات را یاد می‌گیرد در لحظه ی شنیدن یک واژه‌ی جدید اگر آن واژه در زبان ‌هایی که فرد می‌داند معنی داشته باشد ذهن فوری سعی می‌کند آن واژه را جایگزین کند. مثل همان مثال « فارت» در یادداشت قبلی که چون ذهن معنی انگلیسی آن را که به معنای «گوز» می‌دانست آدم فکر می‌کرد که خروجی وسیله نقلیه Aus fahrt ، یعنی محل خروجی گوز. خلاصه که این‌ها همه‌ی لذت و تلخیش مربوط به موقعیتی است که انسان به دلیل عدم آشنایی کامل بر موقعیت و فضا و مکان و از همه مه‌تر عدم تسلط بر زبان برایش پیش می‌آید و گرنه به قول معروف « معما چو حل گشت آسان شود.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

خارج نشین شدن


حالا دیگر ناخودآگاه زباله‌ها را در کیسه‌های جداگانه می‌گذارم. زباله‌های کاغذی‌، زباله‌های پلاستیکی و نهایتا زباله‌های قابل بازیافت. چند وقت پیش در یکی دو تا از سایت‌های شبیه آمازون و دیگر سایت‌هایی که امکان خرید اینترنتی هست عضو شدم. حالا دیگر برای سفرم از قبل برنامه می‌ریزم و پروازهای ارزان قیمت را همیشه رصد می‌کنم.حالا دیگر مسابقات فوتبال را از لب تاپ ۱۳ اینچیم و در کادری حدود سه پنجم این ۱۳ اینچ می‌بینم. حالا دیگر با اسکایپ و تلفن ارزان قیمت ماهی یا دو ماه یک بار با خانواده‌ام تلفنی حرف می‌زنم. حالا دیگر تاریخ‌ها تماما به تقویم گریگوری تبدیل شده است. حالا دیگر هر روز دمای هوای امروز و روزهای آینده را حتا در ساعات مختلفش کنترل می‌کنم و نسبت به وضعیت آب و هوا لباس انتخاب می‌کنم. حالا دیگر برای آگاه شدن از وضعیت داخل کشور به دیدن گاهی به گاهی فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی و نیز فیلم‌های اجتماعی ساخته شده در داخل و خواندن وبلاگ‌ها می‌پردازم. حالا دیگر روزنامه‌های مورد علاقه‌ام را از روی سایت‌شان می‌خوانم. حالا دیگر سعی می‌کنم پیشرو در نوشتن یک تحلیل که به مسائل داخل ربط دارد نباشم اول نوشته‌های دیگرانی را که در داخل هستند مرور کنم. با افرادی در داخل حرف بزنم و بعد سعی کنم به نتیجه‌ای برسم. حالا دیگر بعد از هر از چند ماهی معنی برخی اصطلاخات گفت و گوی روزمره را می‌فهمم. زیرا آن اصطلاحات در داخل زبان داخل تولید می‌شود. مثل « کز بووی» کوردی و «خخخخخخ» نوشتن‌ها در کامنت‌ها و گفت و گو ها...حالا دیگر گاهی به املای برخی کلمات شک می‌کنم.حالا دیگر در تقویم دنبال تعطیلات جشن‌ها و مراسم‌های این‌ها می‌گردم حالا دیگر عید نوروز برای من معنای اش «ماه مارس» است. حالا دیگر من متولد فبریه هستم نه بهمن ماه. حالا دیگر آب گازدار می‌نوشم. حالا دیگر غذا را با کارد و چنگال می‌خورم. حالا دیگر نان مورد علاقه ام از لواش به نان تُست تبدیل شده است حالا دیگر روی درب منزلم اسم خودم را می‌نویسم. حالا دیگر وقتی کسی تماس می‌گیرد ابتدا اسم خودم را می‌گویم. 

حالا دیگر تنها و تنها وطنی که دارم «تن» خودم است. 
حالا دیگر معجزه برای من «آغوشی است که عصر یک شنبه» نداشته باشد.
حالا دیگر خارج نشین شدم.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

خیابان‌های سرماخوردگی


روز دوم وقتی از خواب بیدار شد. عرق سرد شده بر سینه‌اش را زیر آن پولیور گرمی که پوشیده بود بر سینه‌های‌اش احساس کرد. همه‌ی شواهد مهیای یادآوری یک خاطره‌ی خوب عاشقانه‌ است از خواب بیدار شدن و عرقی که بر جناق و گودی سینه جا خوش کرده و حالا با هوای بیرون پتو سردی را بر سینه می‌نشاند. شبیه سردی چسپاندن یک بطری نوشیدنی سرد به پوست گونه‌ها در یک تابستان داغ و عرق کرده، شبیه لمس گونه‌های سرما چشیده‌ی دلبری نازک بدن، در یک زمستان سرد. در خیابان یک سرزمین غریب. 
همه‌ی این یادآوری‌ها فایده ندارد و این عرق سرد بیشتر درد اندوهی سرد را بر سینه‌ات خیس می‌کند. این‌که همین الان باید از جایت بلند شوی و اول به دستشویی بری و کلی آب نمک و برخی محلولات دیگر غرغره کنی و در حین این نوشتن « کوروش یغمایی از لب‌تاپ می‌خواند « تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می‌گیرم چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه..گل یخ توی دلم جوونه کرده...» خم می‌شوی و به سینه‌ات نکاه می‌کنی رد عرق نابی را می بینی که قطره‌هایش دقیقا عین یرگ گل چند پر در منطقه‌ی بیضوی شکل آن هلال‌های محدب بین استخوان دو طرف سینه ، روییده است و یک جوری معنای گل تو ی دلم جوونه کرده رو انگار می‌فهمد. هیچی مثل عرق سر سرماخوردگی روی سینه‌ی آدم جوونه نمی‌کند که بوی تنهایی در اتاق هم داشته باشد.
سرماخوردگی این‌بار بسیار به قاعده و درست و حسابی بود. روز اول عطسه‌ها شروع شد که همان‌طور که همه‌ می‌دانیم اولش کلی به خودمان دلداری می‌دهیم که نه حتما آلرژی است . اما کم‌کم درد بدن و بعد درد انتهای گلو بعد خارش گوش شروع می‌شود، که دیگر در این مواقع ما به فکر دارو درمان می‌افتیم و فوری هم ناخودآگاه چون سرما خورده‌ایم حتما داغی خوب است و چه بهتر از مایعات داغ. اگر قرص و دوایی هم در دسترس باشد دارو خوردن هم شروع می‌شود. به هر مصیبتی که شده شب را می‌خوابیم و فردا که از خواب بلند می‌شویم، یک درد شبیه نرم کوبیده شدن استخوان‌ها و عصله‌ها را در استخوان و عضله‌ها احساس می‌کنیم و بنابراین روز دوم سرماخوردگی با دردهایی از این دست و گرفتگی یکی از سوراخ‌های بینی و گشادگی بیش از حد آن یکی که هیچ چیز را نگه نمی‌دارد آغاز می‌شد.
دیروز در چنین وضعی بودم. یک مسئله‌ای از ماجرای تفاوت فرهنگی ها این است که این مردمان «‌فین»شان را بالا نمی‌کشند، بلکه پایین می‌کشند و با قدرت تمام فین می‌کنند. که حالا شرحش بعدا خواهد آمد. اما این فین کردن مدام و این دست مال به دست بودن در هر حالتی و هر مکان و هرجایی حتا اداره و رستوران و سر میز غذا و فلان هنوز بعد دو سال هم برای من یکی جا نیافتاده است. گرچه در موقع سرماخوردگی حداقل بهترین کار ممکن همان فین را پایین کشیدن است تا مف مف کردن و بالا بردن دوباره‌ی آن. حالا در روز سوم سرفه‌ها که از انتهای روز قبل کم کم شروع شده است تقریبا حضر جدی دارد و وضعیت دماغ کمی از التهابش کاسته می‌شود و درد هم در اکثر جاها کم می‌شود و فقط همان گلو موقع سرفه است. و البته آب ریزیش بینی هم‌چنان رفیق است.
سرفه‌ای دیگر کرد و دست و صورت را که شست و آب نمک را در مجموعه‌ی دهان و حلق و بینی که خوب غرغره کرد. به آشپزخانه رفت. شعله‌ی گاز زیر سوپی را که دیروز پخته بود ، روشن کرد. دیشب هم خواسته بود شیر برنج درست کند و قتی برنج آماده شده بود و شیر را اضافه کرده بود بعد زیرش را مثلا کم کرده بود که برود یک دوش آب گرم بگیرد اما وقتی بیرون آمد شیر برنج تقریبا تبدیل شده بود به کته‌ی شیری یا چیزی شبیه کیک برنج با طعم شیر..
به این فکر می‌کرد که او زمانی اصلا سوپ نمی‌خورد و حالا وحشت از مریض ماندن و طولانی شدن بیماری و سرماخوردگی با او کاری کرده است که خودش سوپ درست می‌کند و خودش هم می‌خورد و تازه این ادا اطوارهای به خود رسیدن و مواطب سلامتی بودن و این‌ها را هنوز شک دارد از پیر شدن است یا ترس تنهایی ... وگرنه او را چه به محلول عسل و آبلیمو و زنجبیل درست کردن و میوه روی میز آماده بودن و هفته‌ای یک بار سالاد خوردن و ویتامین خوردن و هزار کوفت و زهر مار دیگر که همیشه معمولا به شوخی و برای به سخره گرفتن این توع تفکرات در زمان امتناع از خودرن‌شان می‌گفت « ها چی فکر کردی من مردم من کوردم..از این سوسول بازی‌ها در مرام ما نیست»... حالا شوخی و جدی حالا کورد و مرد فرقی نمی کند به حالش ... سوپ را گرم کرد. چای را همزمان با گردم شدن سوپ، درست کرد و یک لیوان آب میوه از میوه‌های ویتامین سی دار ریخت و یک لباس اصافه هم پوشید و با آن شال کوردیش دور گردنش را خوب پیچید و پنجره خانه را باز کر که در هر صورت هوای خانه عوض شود.
وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد رو به رویش یک سه راهی بود از سه خیابان. انتهای هیچ کدام از این خیابان‌ها به هیچ کجا نمی‌رسد. تنها خیابان‌هایی هستند برای رفتن. رفتن و رفتن. زندگی بعد زا آن‌که آدمی اولین رفتن را آغاز کرد دقیقا مثل منظرگاه همین پنجره‌ی خانه‌ی من است همیشه، همه‌جا، چندین و چند راه هست برای رفتن. اما هیچ وقت دقیقا روشن نیست به کجا و تا کی...این جا همیشه باید با رفتتن عمر را بگذرانی نگذرانی هم هی هی روز از خیابانی گذرانده می‌شوی.. پس بلند شو خودت گذرنده باش گرچه انتهای هیچ کدام از این خیابان‌ها به هیچ کجا نمی‌رسد.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

آرامش آبی


حسی شبیه حس رنگ«آبی» دارم. این روزها شاید جزو سخت‌ترین و بی ثابت‌ترین روزهای زندگی‌من است. روزهایی که هیچ نقطه‌ی روشنی جلوی رویم نیست که بگویم در حال حاضر دارم این‌کار را می‌کنم که مثلا حالا موفق یا ناموفق نتیجه‌اش می‌شود فلان چیز. روزهایی که نامهربانانه‌ترین چهره‌های دوستانم را تجربه کردم. روزهایی که به تنهایی و با مخالفت تمامی اطرافیانم، از دوستان صمیمی‌ام گرفته تا خانواده‌ام ، تصمیم گرفتم بلند شوم از آن زندگی که لحظه لحطه داشت من را ویران می‌کرد. تنهایی یک سال و نیمه‌ی تقریبا مطلق، آن هم بعد از آن مهاجرت ویران کننده‌‌ای که همه‌اش در ۴۸ ساعت اتفاق افتاد. آن هم بعد ۱۳ ماه در به دری ۱۹ ماه هم تنهایی را تحمل کنی.... تصمیم گرفتم بلند شوم. نزدیک دو سه ماه مطلقا بی جا و مکان بودم بی پولی ، بی درآمدی، بی کلاس زبان ، بی دوست، و تازه کلی هم دعوا و اعصاب خوردی.. اصلا تصور یک آدم بی خانه‌ی بی پول بی دوست بی مکان بی درآمد بی.... خودش آدم را از پای در می‌آورد و من تمام این روزها حالم از همیشه بهتر بود. یک حالی شبیه سال‌های ۱۷ تا ۲۱ سالگی....ویلان و رها....بی درد بودم و بی آزار سعی می‌کردم باشم (مطمئن نیستم در دومی موفق بوده باشم چون من ملاک تعیین آزار دیدن افراد از خودم نیستم). و یک امیدواری پوچ دوست داشتنی که در عین این که هیچ امیدی نیست و اتفاق هرجا و هر کاری هم که می‌کنم معمولا با جواب نه مواجه می‌شوم، اما باز هم امیدوارم.

این روزها آن‌قدر آرام‌ام که خودم باورم نمی‌شود. به تلافی هیچ چیز فکر نمی‌کنم. سعی نمی‌کنم از اتفاقی که در دنیا می‌افتد خودم را آویزان کنم که چیزی در موردش نوشته باشم که کلاهی از آن نمد برای خودم بدوزم. می‌دانم دوستانم، همکارانم آشنایانم درایران یا در زندان هستند یا در زندان بزرگتر استبداد. می‌دانم کوردهای هم زبانم در ترکیه بیش از ۴۰ روز است اعتصاب غذا کرده اند. می‌دانم در آذربایجان دوباره زلزله آمد. می‌دانم همین دیروز باز در آمریکا توفان آمد. می‌دانم جهان هنوز به طرز ویران کننده‌ای تشنه‌ی برابری است . می‌دانم آزادی در ثانیه ثانیه به فنا می‌رود و همه‌اش را نیز چون درد بر جانم تجربه می‌کنم. اما مثل کسی هستم در چنان خلسه‌ای فرو رفته‌ام که به خودم می‌گویم بگذار این دردها بر من بیشتر بنشیند باشد که دیگران کمتر درد بنوشند. اما آه بر نیاورم. یعنی دردها در من غوطه می‌خورند و من چون آبی بیکرانه‌ی آبی آرام در برابر آفتابی که شاید حتا وجود ندارد، نرم می رقصم.

این چند روز از چند نفر در جاهای مختلف حضوری و اینترنتی کلی حملات ویران کننده دریافت کردم. حتا امروز که « مهشید عزیزم» آمد و زیر استاتوسم به خیال خودش توضیح داد که آن فحش‌ها را به من نداده است اما چیزهایی نوشت که نه تنها قبلی‌ها را تایید کرد و چهارتای دیگه هم گذاشت روش و من را هم « مُرده» اعلام کرد، جوابش را با آرامش عجیبی نوشتم. بعد دراز کشیدم و به سقف این‌خانه‌ی تازه موطن‌ام، خیره شدم و لبخند به لب پیش خودم فکر می‌کردم آخ اگر نزدیکم بود پوستش رو رو سرش با خنده می‌کشیدم رو سرش می‌گفتم آخه تو حالت خوبه دختر جان چته خوب :)) و بعد به خودم گفتم آخه مرتیکه یان آرامش رو از کجا آوردی.
یک هفته است که یک نفر فحش ها و تهمت‌های آن‌چنانی در مسیج برایم می‌نویسد و من فقط ازش تشکر کرده‌ام و خواسته‌ام که لطفا ننویسد اندازه‌ی کافی با چهره‌ی کریه خودم به قول ایشان اشنا شده‌ام:)
اما باز هم با آرامش سعی کرده‌ام بلند شوم کمی اتاقم را مرتب کنم چیز درست کنم بخورم و بعد کتاب زبان در دست سوار اتوبوس و مترو قطار شوم و دنبال کار بگردم. و گاهی با دوستان عزیزم گفت و گویی کنم.
سعی کرده‌ام بیشتر به صفحه‌ی دوستانم سر بزنم ببینم حال شان خوب است در چه حال اند...
این روزها زمین زیر پایم سبک‌تر است. آسمان هم ارتفاعش به سرم نزدیک تر. بلند بلندم . گاهی با ابرها بازی می‌کنم. . از کلماتم عطر جان را حس می‌کم.
دست‌هایم گشوده و آغوش فراخ. به آسانی و با اعتماد به نفس دریافته‌ام که راز اش در این است که « از درد بزرگ‌تر شده‌ام». وقتی از درد بزرگ‌تر شوی، درد در تو غرق می‌شود. گم می‌شود و تو بر درد مستولی هستی نه در در بر تو.
چند سال پیش « علی‌رضا دبیر» کشتی گیر ایرانی مدال طلای المپیک را به دست آورد. در یکی از مصاحبه‌های تلویزیونی ازش پرسیدند راز اصلی موفقیت‌ات در المپیک در چه بود؟ به نظرم یکی از بهترین پاسخ‌های جهان را برای موفقیت به مجری داد. پاسخی که من از ته دل خوشحال شدم برایش و بیش از قدرت بدنی و یا قدرت تکنیکی‌اش باور کردم که راز موفقیت آن انسان دقیقا در همان نکته بوده است. وی گفت« المپیک بزرگترین آوردگاه ورزشی تاریخ بشر است. رفتن به المپیک رفتن به عرصه‌ای است که آدم را دچار حیرت می‌کند. المپیک آن‌قدر بزرگ است که تو حتا اگر قهرمان مسابقات جهانی هم باشی باز هم در برابر المپیک کوچک هستی، باید بدانی و بفهمی و بتوانی که المپیک تو را در بر نگیرد و تو باید المپیک را در خودت بگیری. تو باید بر المپیک مستولی شوی آن وقت به راحتی کشتی خواهی گرفت و دیگر برایت هیچ چیز فرقی نخواهد کرد.» (تقل به مضمون)
حالا من بزرگی درد را در بر گرفته ام...خیلی صادقانه بگویم در حال حاضر نیز هیچ چیز بزرگی نمی‌خواهم جز پیدا کردن یک کار با درآمد مکفی در حد اجاره خانه‌ام و ماهیانه‌ای محدود که خرج سیگار و رفت و آمد و کلاس زبانم را کفاف باشد. و زبان آلمانی را یاد بگیرم.

من شکل خوب آب و آسمان و دریا شده ام. آبی آبی. بوی صلح، بوی دوستی و عشق می‌دهم. دروغ را دوست ندارم. به نرنجیدن معتقد نیستم. باید رنجشی باشد که بتوانم بگویم از آن گذر کرده‌ام. به نرنجاندن هم معتقد نیستم زیرا که انسانی کوچک و ساده هستم و کاملا طبیعی است که اشتباهات برگ و کوچک و ساده کرده باشم که موجب رنجش کسی شده باشد. اگر بفهم‌ام بر طرفش می‌کنم. اگر نفهمم گله‌اش بر کسی است که بهم نگفته است.

من شکل و رنگ خوب آبی شده‌ام. فرزند خوب شیخ شریف مولان‌آبادی هستم. پدرم را، هم مادریم را،خواهرانم را و یگانه برادر یگانه‌ی دنیایم را، دیگر اعضا و افراد خانواده‌ام را، دوستان خوبم را از دوستان دوره‌ی کودکی و خاک بازی گرفته تا دوستان دانشگاه و جنبش و روزنامه نگاری و معلمی و آوارگی و مهاجرت و تبعید را دوست دارم. آن‌ها هم که دوستم ندارند حق طبیعی خودشان است. از دید خودم بیشتر موجود دوست نداشتنی هستم تا دوست داشتنی :)

۱۹ سالگی نوشته بودم « دل خانه‌ی مهر است، با دوست نداشتن جای مهرورزی را بر دل تنگ نکنیم» هنوز بر این باورم.

به هیچ چیز مطلقی اعتقاد ندارم. حتا به مهربانی مطلق. گاهی لازم کمی نامهربان هم بود. وقتی خشم درون آدم است بیرون ریختنش بهتر است تا در خود نگه داشتنش و بعدا از آن کینه و عقده باختن... و این روزها که بسیار به من می‌گویند« زن باز » و « زن فریب» و :)) می‌گویم اصلا هیچ اشکالی ندارد. تک تک تان بدانید که برای من « زن» قانون و بنیاد و هسته‌ی اصلی هستی است و بی محابا تمامی زنان دنیا را دوست دارم..... من می‌نویسم تا زنان بیشتر و درست‌تر و انسانی‌تر دوست داشته شوند. من آدم سر به هوای تمامی حواهای زمین‌ام

شکل خوب آبی شده‌ام و از دردهایم بزرگ‌تر شده ام. ای همه‌ی دردهای جهان به سینه‌ی من کورد بی سرزمین رویایی بیایید من به همه‌ی شما اقامت و پناه می‌دهم... و سرزمین‌تان می‌شوم از سینه‌ی من که خارج شدید یادتان می‌رود که روزی درد بوده اید....
دوست دارم..این ارامش ‌ام را لبخند می‌زنم و به لبخند آزادی نسرین ستوده، ضیا، ژیلا، عدنان حسن پور زینب شبنم، بهاره سعید و خیلی های دیگر و به زندانیان سیاسی کورد در ترکیه آزادی برگان جنسی و مبارزه‌ی ساده و در عین حال معنا دار دوستان آواره‌ا و پناه‌جویم در آلمان فکر می‌کنم هنگامی که در باز می‌شود و قانون‌های برابری انسان تصویب می‌شود و لبخند می‌زنند فکر می‌کنم. دردهایتان مال من لبخند‌هایتان مال دنیا....
بگذارید بگویند این حرف‌ها عاشقانه و شاعرانه است. که از دید من ادامه‌ی حیات انسان مدیون باورهای شاعرانه و عاشقانه بوده است و گرنه عاقلان تنها بر جنگ و کشتار و خون‌ریزی و نابرابری‌اش افزوده‌اند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

عادت‌های فراموش نشدنی زندگی در نظام‌های فاشیستی

دو زن رو به رويم در مترو نشسته اند. چون بيرون بودند يكى شان احتمالا به دليل سرما، شال اش را روى موهايش كشيده بود. رفتارش كمى هم سرخوش نشان مى داد. ناگهان ميان «كژ شدن و مژ شدن »هايش، شال اش را از روى موهايش برداشت. من براى يك لحظه اين ور و اون ور را پاييدم، كه مأمورى بسيجى اى، چيزى نباشد كه برايشان مشكلى درست كند. همان يك لحظه بود و يادم آمد كه اينجا نيرويى وجود ندارد كه مواظب بدن و پوشش انسان و به ويژه بدن و پوشش زنان باشد. اما اين يادآورى ها خيلى سخت است كه هنوز بعد دوسال با من است.
وقتى سوئد رفته بودم يك شب مهمان مهشيد بودم. وقتى به بالكن رفتم كه سيگار بكشم، فورى متوجه شدم اى ول خونه اش حسابى راه« دررو »دارد. خواستم به مهشيد بگم يادم اومد او به چنين چيزى نياز ندارد. اين من بودم كه به هر خانه اى مى رفتم، اولين چيزى كه به آن فكر مى كردم، راه هاى فرار و دررويش بود. هنوز كه هنوز است اين عادت با من است. عادتي كه با اين كه خانه ام در تهران طبقه ى سوم بود، اما قسم خورده بودم اگر بيايند دم در، حتما بپرم و فرار كنم. فرار كردن با پاى شكسته را حتا ترجيح مى دادم.

به گمانم وودى آلن بود كه گفت:« من باور دارم كه يك نيرويى آن بيرون مراقب و ناظر رفتار ماست، اما متاسفانه آن نيرو حكومت است». تجربه زيست در حكومت هايي آن هم ديكتاتورى و فاشيستى، تنها وقتى كه از آن بيرون مى آيى زهرهاى ريخته شده درجانت شروع مى كند به نشان دادن تاثيراتش. زيرا زمانى كه بوديم به قول معروف جان مان گرم بود و نمى فهميديم و يا اين كه تمام نيروى مان خرج مبارزه و تطبيق با چنين سيستمى مى شد.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

یاد‌داشت‌های یک کورد زبان نفهم در آلمان - یادداشت اول: آلمانی(اروپایی)‌های کون نشور

بسیاری‌از یادداشت‌های این مجموعه،خیلی وقت پیش نوشته شده استاما به دلیل آنکه در تمامی این دوسال منتظر فرصتی بودم که مجموعه‌یادداشت‌های «بریده شدن با گیوتین» را تمام کنم و هرگز آن فرصت دست نداد و از آن‌جا که تصمیم گرفته‌ام دیگر هیچ کاری را  به سرآمدن زمان و فرصت و کار دیگری موکول نکنم؛ از امروز که دومین سالگرد ورود من به آلمان است شروع می‌کنم به منتشر کردن آن‌ها. این یادداشت ‌ها نه به قصد طنز، نه به قصد جلب توجه، بلکه به سبب واقعیت طنزآمیز و در عین حال تراژیک، برخی از اتفاقات است که ممکن است برخی اسامی‌ آن‌ها و یا ادبیات نوشتاری برخی از قمست‌های آن، از دید عده‌ای طنز یا بی ادبانه به فهم در آید. اما آن چه هست، زمان رخ‌دادن روی داد، خود روی‌داد به ادب و طنز و یا تراژیک بودن آن نمی‌اندیشید. هرجا خندیدید، عصبانی شدید از زبانِ شاید به برداشت عده‌ای بی ادبانه‌اش، هرجا خواستید قضاوت کنید که این بابا این شعور زندگی کردن در اروپا را ندارد، هرجا خواستید بگید چه از خود راضی است که از آلمانی ها و اروپایی‌ها هم انتقاد می‌کند و هرجای دیگر از این نوع جاها که خودتان را احساس کردید، تنها یک لحظه فکر کنید به لحظه‌ای که من در آن قرار داشته‌ام  و بدانید به قول معروف اگر برای شما کمدی است برای من بخش اعظمی از آن تراژدی بوده است.
نکته‌ی دوم این‌که: دلیل این‌که اسم این یادداشت‌ها « کورد زبان نفهم» است نه به آن معنا است که یک کورد چیزی نمی فهمد؛ همگی می‌دانید که من کوردم و کورد بودن خودم را هم خیلی دوست دارم، نه افتخار است و نه برتری و نه فروتری. دلیل سادهاش این است  من کورد بودم و زبان خارجی بلد نبودم. نه انگلیسی و نه آلمانی. بسیاری از این رویدادها به دلیل عدم فهم زبان بوده است و اگر می فهمیدم شاید بسیاری از آن‌ها یا اتفاق نمی‌افتاد یا شدت و حدت و ویژگی‌هایش متفاوت می‌بود. از سوی دیگر در کوردی زبان نفهم یکی از معنایش این است که به کسی گفته می‌شود که خیلی حرف زور تو سرش نمی‌رود و همه‌اش تقریبا معترض و منتقد است. دیگران هم که از اعتراضات و انتقادات همچین آدمی به ستوه می‌آیند بهش می‌گویند زبان نفهم.:)
نکته‌ی‌سوم:این یادداشتها اصلا به معنای ایراد گرفتن و بد گویی از آلمانیها یا اروپاییها  نیست، بلکه دقیقا تقابل وضعیت فکری و روحی و تجربی من با این تغییر زندگی بوده استنه من از آلمانی‌ها برترم و نه آن‌ها از من برتر. ما انسان‌هایی بوده‌ایم که به دلیل تفاوت زبان و فرهنگ و تجربه حوادث متفاوتی را برای یکدیگر رقم زده‌ایم، همین.


هوا روشن بود که از دوستان و برخی از اعضای  خانواده‌ام که برای بدرقه و خداحافظی با من به هولیر(اربیل)آمده  بودند خداحافظی کردیم و سوار هواپیما شدیم؛  پرواز لوفت‌هانزا از هولیر به فرانکفورت. تمام روزهای انتظار و بی‌درکجایی و آوارگی‌مان چهره‌ی سعید کاف یادم است که وقتی هواپیمایی برفراز آسمان می‌گذشت، سرش را رو به آسمان می‌کرد و می‌گفت رفیق یه روز ما هم با این هواپیماها از این جا خواهیم پرید و پرواز خواهیم کرد. وقتی سرش رو به آسمان بود  و رد هواپیماها را می‌گرفت، انحنای چانه‌اش بر انحنای ابرویش منطبق می شد و خط‌های ریز ته ریش‌اش، شعاع‌هایی ریز و مشکی بر گوشه‌ی آسمان می‌انداخت. حالا ما در هواپیما بودیم، بر ردیف سمت چپ بر روی یک ردیف سه صندلی نشسته بودیم و شروع کرده بودیم به مسخره بازی درآوردن. سعید کاف مقصدش برلین بود و ما  نمی‌دانستیم که چرا ما به شهر دیگری می رویم . روز قبل از پرواز به ما گفته بودند برلین و هامبورگ نمی‌روید بلکه می‌روید ماینز. من اسم شهر ماینز را زمانی شنیده بودم که «سیروس دین‌محمدی» فوتبالیست استقلالی به عنوان لژیونر در این تیم بازی می‌کرد. البته آن زمان روزنامه‌های ورزشی ایران این شهر را « ماینس» می‌نامیدند. در این مدت کوتاه تنها چیزی که از شهر ماینز گیرمان آمده بود این بود که شبکه‌ی تلویزیونی« زد-دی-اف» در این شهر قرار دارد و نزدیک فرانکفورت است. اما روز قبل از پرواز گفتند ظاهرا ماینز هم نمی‌روید و می‌روید به شهری به نام کوزل، اما خود ما هم نمی‌دانیم این چه شهری است و کجاست؛ حالا تکلیف ما روشن بود.
توی هواپیما یک مجله‌ی تبلیغی از محصولات مختلف بود که قسمتی از آن‌ها تبلیغ لباس زیر زنان بود و ما به مسخره میگفتیم: «  آخ جون بچه‌ها  عکس سکسی»… واقعیت‌اش این است که زمانی در ایران همین عکس‌های تبلیغی لباس‌های زیر را مردم ایران بهش می‌گفتند عکس سکسی.. یا حتا عکس‌‌های هنرپیشه‌هایی با لباس‌هایی اندک رو روی برگه‌های پاسور می فتند پاسور سکسی.. خلاصه این شوخی من به  نوعی  یادآور این بود که گاهی نسل من تصورش از سکس و مسائل سکسی چه بود. اما خب اوج گرفتن هواپیما نمی‌گذاشت افکار ما هم در یک سطح باقی بماند. هر چه هواپیما بیشتر اوج میگرفت ، حضور مهمان‌دار‌ها در راهروهای هواپیما مرتب‌تر و معنا‌دارتر شد برای ما. مهماندارها شروع کردند به پذیرایی از مسافران. به ما که رسیدند پرسیدند چه می‌نوشید، من گفتم "آب‌جو" یکی دیگرمان گفت« شراب» و سومی سراغ ویسکی را گرفت که خانم مهماندارچیزی به آلمانی گفت که نفهمیدیم بعد به انگلیسی گفت البته آن را هم خیلی نفهمیدیم ، ولی کلا فهمیدیم منظورش این است که  ویسکی سرو نمی‌کنند. دوستم  به فارسی زیر لب فحش داد که "ای بابا این چه آلمانیه، این چه اروپاییه و این چه لوفت‌هانزاییه خب یعنی چی ویسکی نمی دین". خانم مهماندار گفت "چیزی میل می‌کنید" که او هم گفت"شراب". 
فقط یکی از سه صندلیِ ردیف بغلی ما مسافر داشت که یک پیرمرد بود، یک پیر مرد خارجی. از آن پیرمردهایی که هیچ وقت نمی‌فهمید الان خوابش برده یا بیداراست. خلاصه هر دور که خانم‌های مهماندار رد شدند این دوست ما یک « واین»ی گفت و دیگر گیج گیج شده بود. تا جایی که بار آخر خانم مهماندارگفت "تمام شد". بعد دوستمان گفت "حالا که اینقدر خوردم باید یک ذره دیگر هم بخورم تا لااقل سرم گرم بشه و از اضطرابم کم بشه" و به آبجوی  پیرمرد که روی میز کوچک تاشوی جلوی دستش گذاشته بود، نگاه کرد. گفت "بچه‌ها آبجوش رو بدزدم؟ ".. گفتیم "بابا بیداره ها می‌فهمه"… راستش صادقانه این  نوع رفتارها بیشتر یک نوع هیجان کودکانه دارد که آدم نمی‌‌تواند آن را رد کند.اینجا و در چنین لحظاتی دیگر بحث اخلاقی دزدی یک قلپ آبجو مطرح  نیست، بلکه  شیطنت و هیجان است و ترس این که اصلا اگر طرف فهمید با کدام زبان برایش توضیح بدهیم که "بابا داشتیم شوخی می‌کردیم". من که حوصله‌ی این‌ها را نداشتم گفتم "به من ربطی نداره و ولی هر اتفاقی افتاد من هیچ نسبتی با تو ندارم و خودم در پیاده کردنت از هواپیما همکاری خواهم کرد"… خلاصه دوستم هم‌چنان پیر مرد را می‌پایید و منتظر فرصت مناسب بود. ما هم که دیدیم دوستمان عزمش را جزم کرده دیگر مجبور شدیم همکاری کنیم. من حواسم به  پرده‌ای بود که مهمان دار‌ها از آن بیرون می‌آمدند و دوستم حواسش به بقیه‌ی راهرو بود که آبجو را برداشت و یک قلپ گنده ازش زد و فکر کنم تقریبا یک پنجمش باقی ماند- پیر مرد بیچاره کلا یک جرعه از آبجویش نوشیده بود- بعد هم فوری گذاشت سر جایش، اما یک مقدار از کف آبجو ریخت و فورا مجبور شد با دستمال اونجا را هم تمیز کند و بعد ما بودیم و کوچه‌ی علی چپ و پیرمردی که احتمالا احساس می‌کرد آلزایمر گرفته، که آیا واقعا کل آبجوش رو خورده بود و خوابش گرفته بود یا حواسش نیست، اگر نه پس بقیهیِ آبجو کو چون یک نگاهی به  بطری آبجو کرد و دستی بهش زد و جرعهی دیگری نوشید و دوباره خوابید.
حالا دیگر در آن اوج آسمان بودیم،  بالای آن تپه‌های سفید از پنبه، که اشکال ابرها به این حس را به آدم می‌داد که از همینجا بپرد پایین و روی آن ابرهای نرم پنبه‌ای بیافتد. بالاتر از ابرها آسمان یک جلوه‌ای از رنگ لاجوردی ناب داشت که انعکاس نورخورشید آن بالای بالا،گوشه‌ی سمت چپ آسمان، گوشه‌هایی از این لاجوردی را به رنگ زرد و پرتقالی متمایل می‌کرد . و سرزمین سبزی که زیر آن تپه‌های پنبه‌ای توپولی سفید دیده می‌شد بخش زیادی از حواس ما را به خود جلب کرده بود و کمتر حرف می‌زدیم.
پرواز سعید از هولیر به فرانکفورت بود و بعد از فرانکفورت باید پروازش را عوض می‌کرد به برلین. خانم فخاری که بخش اعظمی از زحمت‌های ورود ما را به آلمان کشیده بود قبل از حرکت با ما تماس گرفته بود و به من گفته بود که « خب شهاب جان، سعید انگلیسی بلد نیست بنابراین خودت تو فرودگاه فرانکفورت ببرش پای گیت بیست  آ» گفتم "راستش من اصلا انگلیسی بلد نیستم"،  گفت  "نه بابا تو که قطعا انگلیسی بلدی" گفتم" ای بابا باور کن نیستم ها".  آن یکی دوستم گفت "نگران نباش شهاب من انگلیسیم خوبه"گفتم "اوکی" و خوشحال شدمکلا خیلی وقتها خیلیها تصور اشتباهی در مورد توانایی‌های من دارند. در واقع آنچه آن ها فکر می‌کنند من در آن توانا هستم اتفاقا ناتوانی من است. نمی‌دانم چرا در مورد زبان انگلیسی هم این‌ طو ست. خیلی‌ها برایشان فرض مسلم است که من انگلیسی بلدم. یک بار در همان کوردستان عراق، کاری در اروپا بهم پیشنهاد شد با درآمد بالای ۲۰۰۰۰یورو و خانه و خیلی مزایای دیگر. من خیلی خوشحال نشدم طرف گفت چرا؟ گفتم "خب چون فکر کنم این کاری که شما می‌گید حداقلش این است که آدم باید زبان انگلیسی بلد باشد"... گفت "خب معلومه تو هم که بلدی" .. گفتم "نه جانم باور کن بلد نیستم" .. می گفت چطور بلد نیستی بعد من همیشه تو این موارد به شوخی می‌گویم "خب اگر زبان انگلیسی بلد بودم که الان با تو حرف نمی‌زدم می رفت با یک انگلیسی زبان حرف می‌زدم". یا "باور کنید که تنها زبان خارجی که من بلدم زبان فارسی است" -البته بخشی از این تصور می‌تواند درست و به حق باشد، بالاخره کسی که روزنامهنگار است و تازه در یکی دو روزنامه هم در سرویس بین‌الملل کار کرده است، کسی که فوق لیسانس خونده است خب قاعدتا باید انگلیسی بلد باشد. اما کسی نمی‌داند که من بخش زیادی از ترجمه‌هایی که می‌کردم از زبان کوردی بود. در مورد زبان برای فوق لیسانس و کنکور هم ، که خب زبان را صفر می‌زدم و به همین خاطر مجبور بودم بقیه‌ی درس‌های درصد‌های بالای ۸۰ بزنم تا قبول شوم. 
 هواپیما دیگر از آسمان لاجوردی  گذشته بود و در آسمان سرمه‌ای به حرکتش ادامه می‌داد و کم کم احساس کردیم سطح ارتفاعش کمتر می‌شود. شب شده بود که به فرانکفورت  رسیدیم؛ پیاده شدیم. گیج و منگ از این سو به آن سو و البته نه خیلی آن سو چون سعی کردیم از همین مسیری که همه می‌رفتند ما هم برویم. یک جایی پاسپورت‌ها را چک کردند و بعد گفتند خیلی خوش آمدید و سفر خوبی را برایتان آرزومندیم. پیش خودمان گفتیم "دهکی سفر چیه؟ فعلا تشریف داریم". آها یادم افتاد که در مورد این پاس یک نکته را هم  بگویم؛  من جزو اون کسانی هستم که دولت آلمان بعد جنبش سبز اعلام کرد به ۲۰ نفر از روزنامه نگاران و فعالان حقوق بشر که تحت تعقیب دولت ایران قرار گرفته‌اند، اقامت خواهد داد- این‌که چه بلایایی و اتفاقاتی رخ داد که منجر به خروج من از کشور شد رو در یادداشت‌های « بریده شدن با گیوتین» در همین وبلاگ و البته به صورت ناقص که هی منتظر فرصتم که کاملش کنم،شرح داده‌ام، آن قسمتش بماند. اما فعلا این را بگویم که راستش خیلی‌ها از من سوال می‌کنند که چطور آمدی آلمان و وقتی بهشان می‌گویم نمی‌دانم شاید احساس کنند که مثلا جواب نمی‌دهم یا بخیلم  و نمی‌خواهم کس دیگری بیاید یا هر چیز دیگر اما راستش دقیقا نمی‌دانم، من قصد رفتن به فرانسه را داشتم.  یک بار یکی از دوستام تلفن زد و گفت "اگر کار آلمان جور شه آلمان میای؟" گفتم "چرا که نه". این تلفن رفت و چندین ماه ازش گذشت و هیچ خبری هم نبود. تا این‌که یک بار خانه‌ی یک آقایی بودم که آن زمان خودش را دوست من می‌دانست، و از اینترنت ایشان ایمیلم را چک کردم و وقتی اسم کسی را که ایمیل زده بود داشتم بلند بلند می‌خواندم .. گفت "خب چی…چی شده؟". گفتم "هیچی ایمیل داده"…گفت "بابا کارت درست شد"… و خلاصه...ولش کنید این داستان را بعدا می‌گویم. منظورم اصلا از این قضیه‌ی پاسپورت این بود که دولت آلمان خیلی تروتمیز کار می‌کرد. پاس آلمانی موقت برای ما فرستاده بودند و بلیط و ویزا و وقتی توی فرودگاه هولیر، پاسپورت را به مامور نشان دادیم پرسید "شما کی از آلمان تشریف آوردید؟" عرض کردم بنده تشریف نیاوردم دارم تشریف می‌برم. گفت "بله بله درسته این رو که دارم می‌بینم" . منظورم این است که کی تشریف آوردید از آلمان به این‌جا که حالا دوباره تشریف می‌برید آلمان؟ گفتم عزیز دلم بنده از آلمان نیامده‌ام…. گفت ببنید ناراحت نشوید آخر این پاس آلمانی است و خب شما باید از آلمان آمده باشید که حالا بر می‌گردید و خلاصه با حراست و این جور جاها تماس گرفتند و معلوم شد جریان از چه قرار است.
حالا داشتیم برای سعید دنبال گیت 20-Aمی گشتیم که او را راهی برلین کنیم. گیت موردنظر را پیدا کردیم. سعید از پله برقی بالا رفت و ما این سمت به کمک تابلوهای راهنما دنبال محلی بودیم که وسایل و ساک‌هایمان را تحویل بگیریم. توی کنسول گری به ما گفتند کسانی می‌آیند دنبال‌تان و مترجم هم دارید. خب هرچی نگاه کردیم کسی دنبال ما نبود و طبعا ما هم کسی نبود که دنبالش باشیم. این بود همینجوری دنبال تابلوها بودیم و محلی را که ساک‌هایمان روی آن تسمه‌های چرخان می‌چرخید، پیدا کردیم  و داشتیم آن همه چمدان و ساک را ردیف می‌کردیم که صدایی گفت «شهاب»…..
یعنی آدم یک جوری یخ می زند. خنک و بعد داغ میشود..بر می‌گردد و با لبخندی خنک نگاه می‌کند می‌بیند یک دوستی به نام منیر دارد که چون خودش پی گیری کرده است و متوجه شده است من آن ساعت پرواز دارم آمده فرودگاه و حالا به همراه یک دوست دیگرش(مریمایستاده بودند و من دویدم و همدیگر را بغل کردیم و من دوستم را معرفی کردم و او هم دوستش را…در حین همین صحبت‌ها بود که گفتند « این دو نفر ظاهرا اسم شما دست‌شان است  و دنبالتان می‌گردند». یک دختر خانم  بود و یک آقا که موهاش بور و فکر میکنم کمی هم فر بود. مرد کمی تپل بود و دختر تقریبا لاغر بود و موهای بلندی داشت. از دوستان‌مان خدا حافظی کردیم و با آن خانم و آقا رفتیم. یک ماشین داشتند شبیه این ون‌ها. یعنی راستش شبیه این ماشین‌هایی بود که آدم رو توش بازداشت می‌کنند. دختره کنار آقاهه جلو نشست و ما هم رفتیم آن پشت نشستیم. کمی که گذشت  به شیشه‌ای که به درون کابین راننده هم باز می‌شد زدم و از دختر- اصلا فکرش رونکنید که ما حتا یک کلمه هم علاقه‌ای داشتیم با مرد بیچاره حرف بزنیم- پرسیدم که می‌شود سیگار بکشیم. گفت "آره شیشه رو بکش و سیگار بکش"… کمی دیگه گذشت بازم زدم به شیشه و به «کاترین» گفتم "راستی من فندک ندارم، فندک داری؟".. یک فندک سفید که یک نوشته‌ی نارنجی رویش بود بهم داد و گفت مال خودت و من نیشم باز شد و اولین یادگار عاشقانه‌ام از زندگی آلمان کسب شد و خب من و دوستم عاشق کاترین شدیم.البته خب من بیشتر- بعدا در مورد این‌که ما مجبور شدیم عاشق بشویم زود زود خواهم نوشت، شاید یادداشتی را فقط به این عاشق‌شدن‌های اجباری  اختصاص بدهم.
در راه کنار یک پمپ بنزین ایستادیم و معشوق عزیزم رفت برایمان قهوه گرفت؛ اولین کافه‌ی خارجی از مک دونالد کنار پمپ بنزین، همراه با سیگاری که این بار کاترین از بسته‌ی سیگار قرمز رنگ "پَل مَل" خودش به من تعارف کرد و کشیدیم؛ دوباره و این بار بیشتر عاشقش شدم… و تجربه‌ی دیدن پاکت‌های سیگار بزرگ .. من درعمرم پاکت سیگار بیست تایی دیده بودم و حالا این یکی فکر کنم ۲۸ تا داشت. فکر کنم برای خالی نبودن عریضه یکی دو کلمه هم با آن آقا که انگار اساسا وجودش برای ما جز رانندگی هیچ اهمیت دیگری نداشت و هرچه اهمیت داشت در آن لحظه فقط کاترین بود و بس، حرف زدیم. دوباره سوار ماشین شدیم.

 من شنیده بودم که زبان آلمانی هر چیزش که سخت باشه املاش خیلی راحت است و هر چیزی که نوشته می‌شود دقیقا همان خوانده می‌شود. اما گوشه و کنار جاده یک نوشته به رنگ سفید روی آن تابلوهای سبز نوشته شده بود که بیشتر از هرکلمه‌ای دیده می‌شد و تکرار آن باعث می‌شد بیشتر خوانده شود. 
Aus Fahrt، خوب این کلمه را من « آوس فاهرت آوس فهرت.. آوس فاهرت» میخواندم، آن‌قدر‌ها هم که می گفتند خواندش ساده نبود. اگر آدم دو زبانه‌ای بوده باشی، از همان شش یا هفت سالگی که مجبوری در مدرسه و در سرزمین خودت به زبان دیگری تن بدهی و بیاموزیش، ذهنت معنای کلمات را با توجه به همسانی املا و یا تلفظ شروع می‌کند به مسخره بازی. و البته خب گاهی خودش مسخره است.
خلاصه اولین چیزی که البته این‌جا به ذهن من می آمد همان « فارت»ش بود که می دانستم به انگلیسی یعنی "گوز"، خوب این‌که دقیقا این گوشه‌های جاده و کنار خروجی ها نوشته بود « آوس » فارت، آدم یک آن می گفت نکند این‌‌ها مکان‌های مشخصی برای گوزیدن دارند. بعد می‌خواستم معنای کلمه‌ی « آوس» را بفهمم. هیچ معنایی به ذهنم نمی‌رسید جز اینکه در کوردی « آوس» البته کمی با کشیدن "و" به معنای« حامله» است. حالا بیا و درستش کن، ذهنی که رفته سراغ معنایی که از یک کلمه‌ی آلمانی با دو معنا از دو زبان دیگر و با آن " حاملگی با گوز" یا به "گوز حامله" یا "گوز حامله" را ساخته است و هی همینجوری می خندم و دوستم می‌گفت " لعنتی تو به چی می خندی تو این نیمه شب تاریک؟"…. تو اون نیمه  شب تاریک استقرار مرتب این تابلوها دقیقا در محل«‌خروجی» اتوبان‌ها به من فهماند که این «گوز حامله» یعنی «خروجی» و اولین کلمه‌ی آلمانی که یاد گرفتم همین بود.
در آن نیمه شب تاریک، کم کم به شهری رسیدیم و بعد ما را به داخل ساختمانی بردند و دم در یک جایی وسایل‌مان را به کمک کاترین و آن آقای بیچاره، که انگار در تاریخ زندگی ما حتا اسمش هم نبوده است که به خاطر بسپاریمهمچین سکسیت هایی هستیم یا لااقل هستم-  بردیم بالا و بعد در یک اتاق دو تخت دو طبقه بود که غیر از ما کسی ساکنش نبود و در واقع هر چهار تخت را می توانستیم استفاده کنیم. کاترین  جانم، البته راستش جان دوستم بیشتر بود ولی خوب من کلا برون ریزی و مسخره بازیم در این موارد بیشتر است، برای ما مقداری میوه و کیک و شیرموز و کالباس و اینها گذاشت و بعد بهمان گفت اینجا حمام است و آنجا دستشویی است و صبح این قسمت سمت چپ، صبحانه و قهوه‌ی داغ می‌دهند. راستش من کم کم متوجه شدم چیزی که دوستم بیشتر از من دارد «‌دانایی در زبان انگلیسی» نیست، بلکه اعتماد  به نفس است و اینکه در واقع نمی‌داند که چقدر نمی‌داند یا اینکه فکر می‌کند که این مقداری که انگلیسی می‌داند خوب است، به هرحال تعریف‌مان از دانستن زبان فرق می‌کرد. من به دلیل این که گفته بودم انگلیسی نمیدانم تقریبا زحمت حرف زدن و ارتباط برقرار کردن و مترجمی را به او سپرده بودم؛  اما گاهی یک هو چیزی می گفتند و دوستم می گفت "این جوریه"..بعد من می‌گفتم  "فلانی ولی فکر کنم این رو گفت ها؟؟؟؟؟" خلاصه این ماجرا هم بماند برای بعد چون خودش داستانی دارد این قضیه زبان ندانی ما.
 دیگر ما بودیم و خودمان و ظاهرا چون دیر وقت بود بقیه خوابیده بودند و ما هم بخشی از وسایلمان را باز کردیم و آماده خوابیدن و استراحت شدیم که دوستم رفت دستشویی و بعد از مدت کوتاهی -در حدی که من فکر کردم با دیوار دستشویی سُک سُک کرده است-  با تعجب و پریشانی گفت "شهاب، دستشویی‌شون آب نداره" گفتم "یعنی چی آب نداره؟ یعنی آب قطعه؟" گفت" نه کنار کاسه‌ی توالت، هیچ شیر آبی نیست" و من ناباوارانه و دقیقا با این حالت که "این بچه اصلا خب نگاه نمی ‌کنه"  باهاش رفتم تو دستشویی، گفتم "آخه مگه می‌شه عزیز دلم اینجا آلمانه، اینجا اروپاست، نظافت و بهداشت حرف اول رو می‌زنه"... و همینجوری در ضمن این فرمایشات و نطق‌ها می‌رسیم به دسشویی و وارد می‌شویم و می‌بینم که بله آن‌جایی که اسمش دستشویی است، مکانی است که آن سرش یعنی درواقع تهش یک کاسه توالت فرنگی وجود دارد و هیچ اثری از آب، شیر، شلنگ، آفتابه‌ یا بطری نیست. تازه روی خود آن قرقرهای هم که معمولا دستمال کاغذی آویزان است، دستمال کاغذی  نیست   و تعداد زیادی دستمال کاغذی بزرگ روی کله ی کاسه توالت بود و معلوم بود که دستمال روی قرقرک تمام شده است. هنوز نمی‌شد باور کرد که در آلمان، قلب صنعتی اروپا، امکانات دستشویی اش از توالت فرنگی‌های هتل‌ها و کافه‌‌های کوردستان عراق کمتر باشد. آخه آنجا اگر شیر هم نبود  توی خود کاسه توالت از آن قسمت زیرش که لوله‌ی کوچکی تعبیه شده بود، آب با فشاری که می‌توانستی تنظیمش کنی، با لذت زایدالوصفی، به زیر ماتحت انسان -حالا برای من مرد به زیر بیضه‌ها و آلت جنسی که البته در آن مکان کارکردش آلت دفعی بود- می‌پاشید و آدم هم تمیز می‌شد و هم کلی لذت جنسی ناخودآگاه می‌برد. می‌توانم بگویم در هفت ماه زندگیم در کوردستان عراق تنها لذت جنسی خودآگاه و ناخودآگاه من، همان پاشیدن  آب  با فشار از آن سوراخ کوچک زیر کاسه‌ی توالت فرنگیِ کافه ملودی بر ماتحت و بیضه‌ها بود؛ بعدهم هم با لبخند رضایتمندی بر لب،  با یکی از آن دستمال‌های تمیز، آدم خودش را خشک می‌کرد و کلی احساس خارجی بودن بهش دست می‌داد با این‌که در جهان سوم بود.
 حالا آمده‌ای به قلب جهان اول و بعد خبری از هیچ امکان پاشیدن، مالیدن یا ریختن آبی نیست؟ نمی‌شد، داخل کاسه‌ی توالت را هم گشتیم، حتا کمی خم شدیم زیرش را هم نگاه کردیم... نه اصلا خبری نبود. برگشتیم کاسه‌ای که دست و صورت را جلوی آن می‌شستند بررسی کردیم و شیرهای اطرافش را نگاه کردیم، ببینیم ارتباطش با آن کاسه توالت فرنگی که تقریبا به فاصله‌ی چندین متر آن طرف تر بود، وجود دارد تا ما شیر آب را کشف کنیم، نخیر … خبری نبود که نبود "ای تُف تو قبر پدر و جد و آبادتان ..یعنی شماها کونتون رو نمی‌شورید؟.. یعنی اگه بخواید کونتون رو بشورید  اونجا میرینید و بعد با شلوار نیمه آویزن مییایید این ور کنار شیر؟ خب  گیرم که آمدید این‌جا، اینجا هم که نمیشه آدم خودشو را بشوره آخه".
ناباورانه برگشتیم به اتاقمان و بی خیال کار دستشویی‌ شدیم… اما بعد از مدتی بازم هم فشار دستشویی وادارمان کرد برگردیم به همان ارض موعود و باز به دنبال نشانه‌ای از رهایی باشیم؛ اما رهایی ممکن نبود و نجات دهنده هم احتمالا خوابیده بود.
یعنی اصلا تصورش برای من بچه مسلمان کورد غیر ممکن بود که آدم بعد از دسشویی خودش را نشورد که هیچ، دوستم هم که بی دین بود و عقاید کومونیستی داشت و خیلی وقت‌ها  به نقد اسلام می‌پرداخت می‌گفت" بابا من نوکر شما مسلمان‌ها هستم، شما هر مشکلی دارید نوش جانتان اما لاآقل کونتونو می‌شورین. لااقل، تو دستشویی‌هاتون آب هست". و باز ضمن این بحث‌ها دنبال شیری، شلنگی، آفتابه‌ای، چیزی میگشتیم.. می‌دانید بعدا که فکر کردیم خیلی راه‌ها ممکن بود به نظرمان برسد مثلا استفاده از بطری آب، اما وقتی آدم شوک می‌شود، کلا قدرت تصمیم‌گیریش پایین می‌آید و این بزرگترین شوکی بود که در بدو ورود  به آلمان به من وارد شد. من از فرهنگی آمده بودم  که به آدمی که شعور درست وحسابی ندارد، به آدمی که هنوز به بلوغ فکری و استقلال نرسیده است که خودش از پس کارهایش بربیاید، می گویند« کون نشور»، مثلا می‌گویند "یه بچه‌ی کون نشور اومده بود فلان و بهمان می‌کرد" یعنی طرف هنوز توان یا شعور این را ندارد که خودش را تمیز کند ولی دم از چیزهایی می‌زند که مربوط به آدم بزرگ‌هاست. تصور این‌که اروپا و آلمان با آن همه تعریف و تصوری که ما از پیشرفتش داشتیم، امکاناتی برای نظافت نداشته باشد، تصوری نبود که بتوان راحت با آن کنار آمد. ضمن بد و بیراه گفتن به اروپایی ها کلی بد و بیراه هم حواله‌ی همه‌ی ایرانی‌هایی کردیم که این همه سال آمده‌اند خارج و زندگی کرده‌اند که چرا یک بار مطلبی در این مورد ننوشته‌اند، چرا نگفته‌اند که بابا در اروپا آفتابه نیست، شیر نیست، شلنگ نیست و اصلا خودشان را نمی‌شورند این‌جا با دستمال خودشان را تمیز می‌کنند والسلام. به این می‌گویند تفاوت فرهنگی.
با این‌همه آن شب ما دسشویی نرفتیم و با فشار بیش از حد خوابیدیم. فردا هم سعی کردیم بی خیال قهوه بشویم و اصولا نوشیدنی نخوریم. تا کاترین جانم آمد دنبال‌مان و بعد ما را بردند به یک جایی به اسم کوزل یا کوسلکاترین با ما نیامد و من دیگر کاترین را ندیدم و این عشق  به فنا رفت البته بعدا او مرا در فیس بوک پیدا کرد و اد کرد، اما دیگر فایده نداشت من شکست عشقی خورده بودم و تمام شد این عشق. 
به کوزل رسیدیم، رسیدن‌مان هم توسط ماشین سواری یک آقایی بود که به دلیل این که اصلا انگلیسی بلد نبود، یک کلمه هم به جز سلام و خدا حافظی حرف نزدیم و وارد یک اداره شدیم، آن‌جا اول سراغ دستشویی را گرفتیم، نشانمان دادند و این بار برای قوت قلب دادن به همدیگر باهم رفتیم. اما باز هم خبری از شیر آب در دستشویی‌ها نبود؛ بازهم از خیر دستشویی رفتن گذشتیم. برگشتیم به آن اتاق اولی که بودیم و کلی فرم و اینها  پر کردیم و بعد آن پاس را گرفتند و یک برگه‌ای موقت به عنوان کارت عبور و مرور به ما دادند . دسشویی طبقات دیگر را هم امتحان کردیم، آن‌ها هم آب نداشتن و ما باز هم دستشویی نرفتیم. تا غروب آن روز که توانستیم موبایلی تهیه کنیم و با دوستان ایرانی‌مان تماس بگیریم و در مورد آب بپرسیم  و آنها هم  آب پاکی و در واقع آب ناپاکی ریختند روی دست‌مان که این‌جا از آب استفاده نمی‌شود  و برای تمیز کردن بعد از دستشویی فقط دستمال…و من به معنای دست مال...یعنی با دست مالیدن فکر می‌کردم….


پی نوشت:

اولا: به همان نسبتی که ما فکر می‌کنیم این که خودمان را نشوریم کار غیر بهداشتی است و آدم که با دستمال تمیز نمی‌شود، این‌ها هم فکر می‌کنند، که آدم که دستش را به خودش نمی‌مالد و اتفاقا کار ما زشت و غیر بهداشتی است.

دوما: اغلب ایرانی‌ها،  کوردها  یا کلا خاورمیانه‌ای‌ها که مثل من حاضر نشده‌اند به این مسئله  تن بدهند:)
از این گلاب پاش‌ها به عنوان آفتابه استفاده می‌کنند و آن‌ها نیز که عادت کرده‌اند معمولا برای مهمان‌هایشان یکی دارند در دست‌شویی‌هایشان.
» ادامه مطلب