‏نمایش پست‌ها با برچسب تاملات،. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تاملات،. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

مفهوم حقیقی مرگ


از مدرسه فرار کردن راحت‌ترین کار ممکن بود. اما اصلی‌ترین فرار من منجر به دیدن جنازه‌ای شد که اولین تصویر من از مفهوم مرگ بود.
توی مدرسه خبر پیچید که «پیدایش کردند»...« ظاهرا قراره توی مسجد بشورندش»....زنگ تفریح بود و فکر کنم معلم‌مان اسمش خانم راستی بود.
از مدرسه فرار کردم. من بهترین فرار کننده از مدرسه بودم وقتی که همیشه شاگرد اول مدرسه و گاهی شاگرد اول شهرمان بودم. نمی‌دانم یادم نیست قطعا شعور آن‌چنانی هم نداشته‌ام که چیزی را تجزیه و تحلیل کنم تا به نتیجه‌ای برسم که مدرسه برای دیدن‌اش ترک کنم. 
تصویر دیگری یادم نیست. خیلی از مدرسه فرار کردن‌هایم را یادم هست چه از دیوار راست حیاط مدرسه بالا رفتن و فرار کردن چه کلاه سر « بابای مدرسه» گذاشتن و در یک لحظه غفلتش، در را بازکردن، من را تا فردا که گوشم را می‌پیچاند ‌دوباره ندیدن همان.
تصویر زیادی یادم نیست آن‌بار چگونه فرار کردم. تنها تصویری که برای ابد یادم مانده است. تصویر صورت سفید و بی‌رنگ و تُپل و آرم و بی حرکت‌اش بود که لای ملافه و سجاده‌ای سفید پوشیده شده بودو درست چند لحظه قبل این‌که در تابوت بگذارند‌اش دیدمش. یعنی انگار دیر رسیده بودم و مراسم شست‌‌و شو را ندیده بودم و شسته بودند لای ملافه و سجاده آماده‌ی کفن بودو بعد در تابوت کوچکی بگذارند‌اش و بعد.... آن موقع قطعا از دید من کودک نبوده چون خودم هم همسن او بودم و کلاس دوم ابتدایی بودیم. 
اسم‌اش « پرویز» بود. پرویز ِاگر اشتباه نکنم «‌درویشی» پدرش اوستای بنایی بود و «اوستا محمد بنا» صدایش می‌زدند. پرویز چند وقت پیش که مدرسه نیامد گفتند در رودخانه غرق شده و جنازه‌اش پیدا نشده. نه مفهوهم غرق شدن را دقیقا می فهمیدم و نه مفهوم جنازه را. گرچه قبل از آن و در اولین حمله‌های حکومت ایران به کوردستان و در همان چهارسالگی جنازه‌های بسیاری را در مسیر آواره شدن‌های شبانه‌مان گاه گداری دیده بودم. گرچه آن تصویرها وحشتناک و آغشته به مفهوم جنایت بود. اما انگار هیچ کدام برای من «تصویر مرگ» نبود. تصویر مرگ برای منی که ۳ سالگی مادرم را و ۵ ساگلی برادرم را از دست داده بودم.
تنها تصویری که بعد از فرار از مدرسه و شاید طی‌الارضی که در آن کودکی از مدرسه تا « مسجد حاج ارجمند» کرده بودم و هیچ وقت فاصله‌ی مدرسه تا مسجد را یادم نیست چطوری باسرعت طی کردم برای آخرین لحظه توانسته بودم تصویر صورت سفید و تُپلی و آرام« پرویز» را دیدم. آن آرام شدن صورت آدمی را دیدم و انگار برای همیشه فهمیدم مرگ یعنی چی... مرگ برای همیشه معنی‌اش این شد که دیگر کسی را که تا چندروز پیش باهم بازی می‌کردیم، پز نمره‌هایمان را به هم می‌دادیم، سر توپ و پاک‌کُن و مدادتراش دعوا می‌کردیم، دیگر نبود، دیگر نیست. تصویر مرگ یعنی همین جمله‌ی ساده او که بود دیگر نیست. 
تصویر مرگ یعنی این‌که « پرویز دیگر هرگز به مدرسه برنمی‌گردد».
» ادامه مطلب

۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

غریبانگی یک دست لباس کوردی

یک دست لباس کوردی حداقل چیزی است که از این هویت همیشه آواره، همراه خودت داری. اگر یک دست کامل هم نه، حداقل یک شال. یک روسری . یک عمامه چیزی از این کورد بودن رو با خودت داری 
فرقی نمی کند تهران باشی یا بغداد ، برلین یا پاریس. ... 
هرجا مراسمی جشنی عزایی مصاحبه ای کوفتی زهرماری نوشی یا نوشانوشی باشد، به تن می پوشی و راه می افتی. 
کورد بودن برای تو در زمان هایی که لباس کوردی ات را می‌پوشی معنی نمی دهد کورد بودن ات دقیقا در تمامی زمان هایی که لباس را به تن نداری و همه اش به دنبال روز بهانه ای می گردی که آن لباس را بپوشی برای تو یادآوری می شود تمامی زمان هایی که این دست لباس کوردی را هم چون سرنوشت همیشه آواره ات در چمدانت از سقز به تهران به سلیمانی به هولیر به برلین و پاریس و بروکسل و آمستردام به دوش کشیده ای
تو کوردی یک دست لباس کوردی و یک مشت شعرو ترانه کوردی و یک چمدان از تاریخ و جنگ و مقاله و مبارزه و روزنامه و سیاست سرود با خود حمل می کنی گاهی می پوشی شان که تنها کمی فراموش کنی. وقتی مثلا برای یک عروسی یک تظاهرات یا یک مصاحبه در یک تلویزیون کوردی دعوت می شوی
گاهی بی دعوت هم کوردی می‌پوشی و کورد می شوی اوجالان رست می گفت کورد بودن مصیبت است و فرار از آن بی انصافی است.
-----
فردای نوشتن این متن موقع مصاحبه مجری تلویزیون ازم پرسید؛ آقای شیخی آیا واقعا ما باید تنها یک روز رو به نام روز جهانی زن داشته باشیم و آیا چنین روزی اصلا کمکی به وضعیت موجود زنان می‌کند؟ گفتم ضمن این که نامگذاری هر روزی در تقویم به نام هر گروه انسانی یادآور تبعیض و ستمی موجود است صمن این که قطعا بودن روز زن به بررسی و مقایسه سالیانه وضعیت زنان و نیز نتیجه‌ی مبارزات شان کمک می‌کند، صمن اینکه موجب یادآوری همبستگی جهانی دوباره‌ی سازمان ها و جنبش‌ها و ارگان های زنان می‌شود. شاید زنان هم هم چون من کورد به یک روز احتیاج دارند تا در عین زنانه ترین و فمینیستی ترین حالت خویش، 364 روز دیگر سال را حتا برای یک روز به فراموشی بسپارند
شین- شین
6 مارس 2015
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

او از تو «جواب» می‌خواهد.

سوال می‌پرسد. از وقتی که کتابت و نوشتن به شیوه‌ای جدی میان انسان تبدیل شده است سوال را دیگر شفاهی نمی‌پرسد. بلکه سوالش‌اش را می‌نویسد. روی برگه‌ای معمولی گاهی  با آرم مشخص می‌نویسد. سوال را تحویل تو می‌دهد. تو جواب می‌دهی برگه را می‌گیرد. دوباره برگه‌ای دیگر با سوالی دیگر به تو می‌دهد. بدون این‌که کاری داشته باشد  که تو در جواب سوال قبلی چه  نوشته‌ای. این سوال را هم جواب می‌دهی برگه‌ی قبلی را با سوالی دیگر بدون ارتباط با سوالی که در همان برگه هست، به تو می‌دهد و ازت می‌خواهد  که باز هم به این سوال دیگر هم جواب بدهی. به این سوال هم جواب می‌دهی. برگه‌ی سوم را با سوالی جدید تحویلت می‌دهد. جواب می‌دهی. بازجو برگه‌دوم را با سوالی دیگر بدون توجه به جواب‌های تو به تو بر می‌گرداند و خواهان «‌جواب» است. برگه‌ی اولی با سوالی دیگر. برگه‌ی سومی بعد از برگه‌ی اولی. برگه‌ی دومی. دوباره برگه‌ی سومی و یک بار دیگر برگه‌ی اولی و هر بار با سوالی. گاهی پای برگه‌ی چهارم و پنجم هم به میان کشیده می‌شود. آن وقت در برگه‌های قبلی سوال‌های اول سوال‌های پنجم و چهارم سوال دوم دوباره سوال اول.. سوال سوم باز هم سوال قبلی دوباره سوال چهارم  و سوال پشت سوال... و به آرامی و خونسردی آزارنده‌ای و در بیشتر اوقات لحن و ظاهری دوستانه و کمی سرد البته، ازت می‌خواهد جواب بدهی. جواب می‌خواهد. تو جواب داده‌ای اما او هم‌چنان سوال‌های‌اش را در جاهای مختلف، در برگه‌های مختلف، در فاصله زمانی‌های مختلف، تکرار می‌کند و تکرار می‌کند که « جواب بده» تو جواب می‌دهی اما او  خواهان «‌جواب» است. گاهی  روند نوشتاری متوقف می شود.  همین روند به صورت شفاهی و گفتاری ادامه پیدا می‌کند. سوال‌ها همان‌ها هستند. گاهی پای برخی سوال‌های دیگر هم به میان کشیده می‌شوند. اما دوباره سوال‌ها بر می‌گردند. تو جواب می‌دهی و او « جواب» می‌خواهد. 

 او «کارشناس» است. راست می‌گوید، او کارشناس است. کارشناس این است که چگونه با تکرار بی وقفه‌ی حرف‌هایش و البته لای هر حرف و سوالی سوال و حرف دیگری با برای رد گم کنی به میان بکشد و دوباره از تو «سوال» بپرسد. بپرسد. گفت و گو کند و حرف بزند و تو جواب بدهی اما او همچنان از تو جواب می‌خواهد . او بازجو است. روانی نیست. ولی روانی‌ات می ‌کند . روانی نیست او حرفه‌ای است. حرفه‌ای یعنی کسی که کاری را به صورت حرفه‌ای انجام دهد. مثل کسی که شغل‌اش این است در طول یک روز فقط پیچ‌ها را ببندد. او شغل‌اش این است این توانایی را دارد. اگر گاهی احساس می‌کنی  بهره‌ی هوشی کمی دارد. اگر گاهی احساس می‌کنی مرتیکه یا زنیکه چقدر خنگ است تا حدی درست است. زیرا یکی از ویژگی‌های انسان‌هایی که بهره‌ی هوشی پایینی دارند این است که می‌توانی یک کار را به آن‌ها بسپاری که در تمام طول روز انجام  دهند. بدون آن‌که خسته شوند. ساعت‌های متمادی. او شغل‌اش را خوب بلد است. او از تو «‌جواب» می‌خواهد. جواب را قبلا در ذهنش ثبت کرده‌اند یا اگر کمی باهوش باشد خودش قبلا جواب را در مخ خودش فرو کرده است. تو خیلی وقت‌ها حتا جواب را می‌دهی واقعا می‌نویسی. حقیقت را می نویسی اصلا اعتراف می‌کنی. اما او « جواب» را می‌خواهد جواب از دید او  همانی است که در ذهنش حک شده است. یا رییس‌اش بهش گفته جواب این سال فلان است. با یک ویرگول و یک حرف و یک صفت و یک فعل پس و پیش از دید او « جواب» نیست. او جواب را می‌خواهد و ساعت‌ها روزها ... از تو همان سول‌ها را دوباره می‌پرسد.
روزهای بعد. شب‌های بعد. در موقیعت‌هایی که هیچ ربطی به آن موقعیت ندارد . سر موضوعاتی که از قرار ربطی به آن موضوع ندارد. سوال‌هایش را تکرار می‌کند. تو سوال‌ها را می‌شناسی. بارها جواب داده‌ای . با جمله‌های کوتاه. با جمله‌های بلند. با پارگراف‌های توضیحی. حتا گاهی نوشته‌ای که هیچی نمی‌دانی. گاهی از ارتباط و در واعق بی ربطی سوال‌ها هم نوشته‌ای. اما هیچ کدام از این‌ها برای او فرق نمی‌کند. او از تو جواب می‌خواهد.  او از تو سوال می‌پرسد. تو قرار نیست سوال کنی. هر سوالی تو بکنی یک نوع جرم است. ممکن است توسط کسی که ناظر این گفت و گو است مورد اذیت قرار بگیری. اوست نشسته در نظر ..  اوست از تو سوال می‌پرسد.  اوست که از تو « جواب» می‌خواهد.  او کارشناس است. کارش را خوب می‌شناسد. او دنبال « جوابی» است که « پازل ذهنی»  خودش و سناریویی را که به آن فکر کرده است کامل کند. او همان «جواب» را می‌خواهد. او....
او «بازجو» است.

صبح حدود‌های ساعت ۹ البته تو ساعت نداری اما از حد و حدود اتفاقات زمان را می فهمی . مثلا از این که صبحانه‌را می‌آورند. تو اعتصاب کرده‌ای، اما صبحانه و نهار برایت مهم است معنای زمان را می‌دهد. روشن شدن هوا و تاریک شدن هوا هرچند سلول تو تاریک است.
حدودهای همان ساعاتی که فکر می کنی ۹ صبح است تو را یم برند . به اتاق. یک میز کوچک دو صندلی این طرف میز. تو پشت به در او پشت به دیوار می‌نشیند. او در برگه‌های مختلف سوال می‌پرسد . سوال‌های مختلف بدون توجه به جواب‌های تو. شرط اصلی این است که به «جواب»‌های تو، توجهی نشود. شگرد دقیقا در همان تکرار سوال است. تکرار تکرار تکرار.. تا آن که از اول بازجویی پشت سرت ایستاده بود. شانه‌هایت را بکشد و بگوید بلند شو .. برت می‌گرداند به سلول. سلولی که از تو کوچیک‌تر است. نهار می‌آورند. تو اعتصاب کرده‌ای اما نهار معنای نیمروز شدن است. بعد شاید چیزی حدود چند ساعت. یا یک ساعت . آن‌جا همه چیز حدودی است. برت می‌گردانند به اتاق . دوباره تو پشت به در و او پشت به دیوار در دو طرف میز می‌نشینید. او  سوال می‌پرسد و از تو « جواب» می‌خواهد. هوا دارد تاریک می شود او که تمام طول مدت سوال خواستن کارشناس پشت سرت بوده و گاهی یا به اشاره‌ی کارشناس یا به تشخیص خودش ضربه‌های به سر و یا پس گردن‌ات می‌زند. یا یک هو ناگهان چنان صندلی را از زیر پای ات می کشد که کله‌ات شَتَرَق بخورد به موزاییک‌ها. دست‌هایت را می‌بری پشت سرت. دنبال شکافی در سرت می‌گردی. دنبال خون .. هیچی نیست . باورت نمی‌شود. دوباره دستت را دقیقا پشت آن برجستگی کروی شده‌ی سرت می‌بری.. دنبال شکافی می‌گردی که انگشت‌هایت فرو برود و دنبال مغز بیرون ریخته‌ات می‌گردی... ناباوارنه می پذیری بر اثر آن برخورد سخت سرت به کف زمین و روی موزاییک ها سرت شکاف بر نداشته است. او که پشت سرت تمام مدت ایستاده بود بلندت می‌کند و دوباره به سلول برت می‌گرداند. نه او برت نمی‌گرداند او تو را فقط از اتاق بیرون می‌برد و تحویل دو نفر دیگرت می‌دهد  آن‌ها هستند که تو را به سلول بر می‌گردانند. فردا و پس فردا تو دوباره پشت همان میز. پشت به در و«او» پشت به دیوار است. او سوال می‌پرسد و از تو « جواب» می‌خواهد. او «باز جو» است. آرام است. خیلی کم پیش می‌اید با صدای بلند صحبت کند. سوال‌ها را می نویسد. فقط یادآوری می‌کند که سعی کن جواب بدهی به نفع خودت است. زودتر از این‌جا می‌ری بیرون. یادآوری می‌کند جوابت با جواب‌های رفیق‌هات فرق دارد. یادآوری می‌کند و گاهی سعی می‌کند اشاراتی کند به برخی چیز‌ها که می‌داند .  اما همه‌ی آن ها تنها ملات قضیه است. او سوال می‌کند و از تو « جواب » می‌خواهد.
همان جوابی که پازل ذهنی او را به عنوان کارشناس تکمیل کند. او « بازجو» است
فردا ساعت صبحانه که می‌رسد  تو صبحانه نمی‌خوری. اما برایت یادآور زمان است و البته یادآور چیزی وعده‌ای که باید تو بخوری و کمی دوباهر معده‌ات فیل‌اش یاد هندوستان می‌کند. زیرا بعد چند روز معده آت کمی آرام تر‌شده است. مگر در ساعات نهار و صبحانه و شام.  اما ساعات صبحانه و نهار معنی دیگری هم دارد . این است که تو دوباره باید پشت آن میز بنشینی او  دوباره سوال بپرسد و از تو « جواب» بخواهد. همان جوابی که می‌خواهد. او سوال می‌کند و از تو « جواب» می‌خواهد.
او بازجو است.
تو این را یادگرفته‌ای. می‌دانی سعی می‌کنی گول بازی را نخوری.  و در واقع سعی می‌کنی تبدیل شوی به یک موجود بدون مغز و تو هم جواب‌هایت را یاد می‌گیری و تکرار می‌کنی. شب در سلولی که از قد تو کوچک‌تر است  قدم می‌زنی. هم برای درد کمرت. هم برای خواب نرفتن  پاهات هم برای فکر کردن. هم برای از دست ندادن حافظه‌ات. به همه چیز فکر می کنی. به چیزهایی که بیرون هستند . به همه چیز و از همه چیز بیشتر به جواب‌هایی که داده ای.
برای همین است که می‌گویند در هیچ حالتی گول دوستی را نخور. گاهی ممکن است تو را به جای دیگری ببرند. به اتاقی شیک و پیک و مجلل. روی کاناپه  و مبل می نشینی. لنگ‌های هر دوتان اجازه دارد کمی هم باز شود. یا پا روی پا بگذارید. وقتی گفت و گو دوستانه باشد گمان نمی‌کنی که « دوست» دارد تو را بازجویی می‌کند. اما بعد مدتی متوجه می‌شوی که تکرار کردن سوال و بی توجهی به جواب‌های تو انگار هنوز حضور دارد. این در صورتی است که زرنگ باشی.
می فهمی هرجا هرکس این گونه مورد سوال کردن قرارت داد بازجو است. «او بازجو است». حتا اگر شغلا بازجو نباشد. اما برای تو همیشه این گونه گفت و گو معنای بازجویی می‌دهد و تو درد می کشی  تو معده‌ات دوباره می‌سوزد  و تو سرت دوباره گیج می‌رود. و تو احساس می‌کنی مثل فیلمی شده‌ای که صدایش را بسته اند. صدایت انگار شنیده نمی‌شود هرچه بیشتر داد می‌زنی احساس می‌کنی فقط لب‌هایت تکان می خورد. هرچه بیشتر می‌نویسی احساس می‌کنی با جوهری نوشته شده است که فقط خودت می بینی‌اش ..احساس می‌کنی معده ات دوباره دارد می سوزد. حتا اگر در قلب اروپا..یا کلیه‌ی آمریکا باشی. بازهم فرقی نمی کند. معده ات شروع می‌کند به سوختن.... سرت گیج می‌رود و کلمات از جلوی چشمانت رژه می‌رود. یاد درد پس کله‌ات روی آن موزاییک می‌افتی. دست می بری پشت سرت. لمسش می‌کنی باز هم چیزی نشکافته ..اما سرت درد می کند. معده‌ات می سوزد و کلمات از جلوی چشمانت رژه می روند و 
بعد دوباره می فهمی که « او بازجو» است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

آدم‌های منطقی عاشق بی منطق‌ها هستند


 در یک صفحه‌ی فیس‌بوکی به نام «قنل قول»سه هزار و سیصد و بیست و نه نفر قبل از من این‌جمله‌ی برنارد شاور را لایک کرده بودند. یعنی با من می‌شد ۳۳۰نفر.
«آدم منطقی خود را با جهان وفق می‌دهد، آدم غیر منطقی اصرار دارد که جهان را با خودش وفق دهد، همین است که جهان پیشرفتش را مدیون آدم‌های غیر منطقی است».

این معنای ضمنی‌اش این است که این افراد یا خود را غیر منطقی می‌دانند و پیشرفت جهان را مدیون حضور خویش یا حداقلش این است که از آدم‌های غیرمنطقی به خاطر پیشرفت جهان احتمالا باید خوششان بیاید. اما اگر به هر کدام از این سه هزار و اندی نفر بگویی تو آدم غیر مطنقی هستی احتمالا به صورت منطقی دهنت را سرویس می‌کند. که بی خود کردی جد و آبادت غیر منطقیه.... همچین مردمانی هستیم..

اما من  بر این باورم و صادقانه و آشکارا اعلام می‌کنم مهم اينه غير منطقي به مسائل جهان نگاه كني وگرنه همه با افتخار، منطقي به جهان نگاه مى كنند و البته همه هم معتقدند خودشان عين منطق هستند...
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

زندگی عمومی


وقتى بي در كجا مى شوى. وقتى از همه چيز و همه كس مى برى يا شايد همه چيز و همه كس تو را مى برند. يك نقطه هست براي قطع همه چيز . در چنين موقعيتي آن نقطه را پيدا كردن و آن را شبيه يك دكمه ى انفجار فشار دادن تو را دوباره از دايره ى زمان و مكان پرت مى كند. ديگر بى كَى و بى كجا مى شوي. حتا اگر خانه ى دوست رفيق فاميل و غريبه باشي باز هم سهمى از يك «عموميت» هستي. چون هر عموم ديگرى نيز مى تواند و مى توانست در موقعيت تو باشد. تو بخشي از زندگي عمومي همگان مى شوي.

همگاني كه در موقعيت هاى ديگر يك «يكان زيست»، هم دارند. اما انسان عمومي انساني است كه يكان زيست ندارد و آنچه دارد" همگان زيست" است. زندگي همگانى با زندگى گروهى فرق دارد. زندگى گروهي ممكن است در يك مكان توافق شده و با ارزش ها و اصول حداقلى، مورد توافق شكل بگيرد و داراى حد اقل هايي از اختيار و حوزه ى خصوصي نيز مى تواند باشد، اما زندگى عمومى زندگى است كه جمع زندگى كنندگانش بدون توافق و اختيار قبلي و بدون حوزه ى خصوصي هستند.
در زندگي عمومي كه احتمالا حاصل هرگونه مالكيتي به جز مالكيت بر بدن و مجموعه وسائلى حداقلى است، استفاده و حق استفاده از مجموعه امكانات در دسترس، از نظر قانونى و عرفى برابر است. گرچه ممكن است ويژگى هاى شخصى مثل قلدرى، روى بيشتر، بي خيالي و .. ديگر ويژگى هاى از اين دست تغييراتى در مقدار بهره برى از برخى امكانات بدهد.
زندگى در مكان هاى عمومى، غذا خوردن در مكان هاي عمومى و رفع تشنگى از آب خورى هاى عمومى و استفاده از دستشويي هاى عمومى، وسائل تقليه عمومي و در صورت امكان طي مسافت تاحد ممكن پياده و پياده روى و استفاده از پياده رو و يا ارزان ترين وسائل تقليه ى عمومى. نهايتا نوشتن در مكان هاى عمومى مثل كتابخانه و يا نيمكت هاى پيادرو و يا حتا نوشتن در ديسكو، بار، كلاب قطار، اتوبوس و يا حتا نوشتن در دسشويي عمومي اگر نويسنده اى ديوانه مثل من باشى كه هر آنچه به ذهنت مي رسد بايد همان موقع بنويسى مثل همين يادداشت كوتاه كه در دسشويى خلوت و عمومى نوشته مى شود و البته از خواص تكنولوژى و آيفون است و دلى ديوانه:) از ديگر ويژگى هاى زندگى عمومى است. زندگى يك آواره هر آن در معرض عمومى شدن است.

شين- شين
يك اگوست ٢٠١٢ ساعت١٤:٤١ دقيقه...
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

در باب « تنهایی» ناب


تنهایی مفهومی مجرد، انضامی، سهل، ممتنع، آشنا و غریب است. تنهایی حجمی است که همیشه آن را تجربه، می‌کنیم، می‌دانیم‌اش، نمی‌شناسیم‌اش، و معمولا شاید از ان گریزانیم. البته گاه متبخترانه از آن می‌گوییم و به خاطر این‌که احساس می‌کنیم با دیگران فرق داریم و دیگران به جای‌گاه و پای‌گاه ما نرسیده‌اند و نمی‌رسند احتمالا، خود را تنها می دانیم و به این تنهایی می‌خرامیم و می‌نازیم. اما در خلوت همان متبخترین به تنهایی نیز نوعی گریز از تنهایی هست. 
همیشه در کلاس‌های مدرسه به شاگردان‌ام می‌آموختم که نوزاد انسانی میان دیگر موجودات عالم ، از بدو تولد جزو ناتوان‌ترین‌هاست. می‌خواستم به شاگردانم بیاموزم ، اگرچه انسان بودن در تفکر ما نوعی اشرف مخلوقات است، اما یادشان باشد که این اشرف مخلوقات، خیلی هم اتفاقا موجود ضعیف و ناتوانی است و آن چیزی که می‌تواند توانای‌اش کند بهره گیری از همان ویژگی‌های نابی است که « انسان» اش می‌کند ؛عقل و احساس.
 با این‌همه دلم نمی‌آمد به آن‌ها بگویم یا بیاموزم که «انسان » تنهاترین مخلوقات و موجودات  این عالم هستی است.روان کاوان معتقدند که نوزاد انسانی در بدو تولد، خود را مطلوب میل و آروزی مادر می‌داند. خودش را بخشی از محیط بدن مادر و مادر را بخشی از محیط بدن خود و جهان اطرافش را نیز به تبع بخشی از همین جهان و محیط. بزرگ‌تر که می‌شود، می‌فهمد مادر از او نه تنها جداست، بلکه مادر همه‌ی میل و آرزومندی‌اش نه تنها او نیست بلکه میل‌اش توجه به « موجودات»ی  غیر از او نیز دارد  از دید من این همان نطقه‌ی  تلاش رویای « ناتنها» بودن نوزاد انسان است و انسان از همان نقطه می‌فهمد که « عمیقا» تنهاست و شاید این رنج تنها شدن‌اش هرگز و با تمام تلاش‌های  همیشگی‌اش پر نمی‌شودو نخواهد شد. انسان در سیاره‌ای تنها زندگی می‌کند، تنها سیاره‌ای که انسان بر روی آن زندگی می‌کند، میل به پروازو بعد از آن میل به رفتن به آسمان‌ها و نهایتا کشف ستارگان، و در عصر امروز تلاش برای پی بردن به « حیات» در سیارات دیگر واقعا مگر  چیزی به جز تلاش برای رهیدن از این  ترس تنها بودن  در این کهکشان‌های بزرگ است. گویی انسان می‌خواهد از این صفت تنها سیاره ی ساکن و قابل سکونت برهد.سکس، عشق، ازدواج شراکت، موافقت، مرافقت، همه و همه شاید راه‌هایی برای گریز از تنهایی ست و بس. راه‌هایی که هرگز کامل نمی‌شود و ما تنها به حدود و صغورش تن می‌دهیم و خود را در آن محصور می‌کنیم تا تنهایی‌مان را محصور کرده باشیم و از تاخت و تازش جلو‌گیری کرده باشیم. همین‌جا بایسته است که اشاره کنم این مطلب هرگز منظورش انکار عشق نیست زیرا که عشق خود مقوله‌ای جداست و این اشاره به واژه‌ی عشق میان این مجموعه واژه‌های تنها اشاره‌ به واژه‌ی مورد استفاده توسط همگان است. تنهایی در زندگی انسان و در تجربه‌های ما اشکال متفاوتی داشته و دارد. گفتم که از خیلی وقت‌ها پیش و از سنین بسیار کم شاید درک‌های متفاوتی از تنهایی داشته‌ایم. شخصا به عنوان انسانی که بسیار تنها بوده‌ام و بسیار هم تنها زیسته‌ام و تنهایی‌های متعدد را تجربه کرد‌ه‌ام، هرگز هم از آن ننالیده‌ام( حداقل به باور خودم) اما یک‌جایی هست که این تنهایی انگار شکلی عینی پیدا می‌کند. عینیتی ناب. نابیت یک تجربه‌ی خاص از تنهایی میان تمام سالیانی که احساس کرده‌ای تنها هستی. انگار این تنهایی نیز خود کودکی  بوده که امروز بزرگ‌تر شده و به بلوغ ویژه ای رسیده تا آن‌جا که : دیگه کارم به درگیری با تنم رسیده حجم  تنهایی داره به پوستم به تنم می رسه  وقتی تنهایی‌ات اوج می گیره وقتی بزرگ میشه بالِغ می‌شه انگار از کهکشان‌های دور تنهایی ت مثل یک ستاره..مثل یک شهاب مثل یک شب پره..به سوی خودت میاد نزدیک‌ات میشه ،...نزدیک‌تر ...نزدیک تر ...تا به تن‌ات می‌رسه وانگار مثل تصویر یک پروانه شایدم مثل جای یک داغ باز مانده از یک جسم فلزی داغ بر تنت  باقی مانده، کم کم بر « تن» ات، محو می‌شود.به بخشی از بدن‌ات، از بودن‌ات تبدیل می‌شود. 
این‌گونه است که تنهایی ات را در می‌یابی و به عینیت‌اش ایمان می‌آوری و در شکل ناب‌اش، این ناب بودن را زیست می‌کنی. وقتی قبولش کردی، وقتی شناختی‌اش، وقتی با زیستن‌اش آمیختی و آویختی،  دیگر تنهایی آزار دهنده نیست، شکلی از یک تجربه‌ی ناب است. تجربه‌ی ناب  ویژه‌ای که ورزیدن‌اش می‌ارزد.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

طرفداران فحاشی از طرفدارن نقادی بیشتر است

1- یک جوکی بود زمان رییس جمهور شدن آقای احمدی نژاد: می گفتند :« در سرزمینی که ماهی ها عاشق می شوند و  لاک پشت ها  پرواز می کنند، میمون ها هم رییس جمهور می شوند». من شخصا به خاطر توهین موجود در این جوک از شخصیت حقیقی آقای احمدی نژاد عذر می خواهم اگر چه از شخصیت حقوقی‌اش به عنوان رییس جمهور سابق و رییس دولت فعلی عذری ندارم که بخواهم.
2- می گویند حاتم طایی را برادری بود بسیار ثروتنمند تر از وی  و بسیار پر کبکبه و دبدبه تراز وی. باری حاتم طایی دندان مال دنیا کنده بود روز و به خدمت خلق مشغول بود، شهرت حاتم عالم گیر بود و برادری که از وی بسیار بسیار ثروتمند تر بود. تصمیم گرفت که حال که از هیچ راهی نمی تواند نام اش را در تاریخ جاودانه سازد و مردم نام از وی بیشتر از حاتم ببرند، شروع کرد به بذل و بخشش و کمک به دیگران و فعالیت های انسان دوستانه و خدا پسندانه، اما باز مردم  هم چنان حاتم طایی را بیشتر نام می بردند و جدی می گرفتند. برادر حاتم به روحانیان مساجد و به آواز خان ها  سپرد که بیشتر نام وی ببرند و سفرها کرد و خطبه ها خواند و در مجالس بسیار نشست. اما باز آنی نبود که می خواست و هنوز مردم نام حاتم به نیکویی می بردند. خودش مسجد ساخت و امارت ساخت بنا ها به پا کرد  سفره های عام گسترد باز هم افاقه نکرد. وقتی از همه ی راه ها به آن چه که می خواست نرسید. رفت و شبانه در چاه آب مردم  ادرار کرد و  این گونه نام اش در تاریخ جاودانه ماند و هر گاه نامی از حاتم طایی برده شود می گویند برادری داشت که در چاه مردم شاشید.
3- می گویند مردی  با سری شکسته از راهی برفتی و  داد می زد ای مردم من به خاطر حرف حق چنین زخمی شدم.  یکی پرسید آخر مگر می شود بر سر حرف حق چنین به روز تو بیاورند. گفت باور کن من حرفی جز حرف حق نزده ام. گفت امکان ندارد  بگو چه گفتی. گفت به راهی برفتم و دست در زیر دامن  کسی فرو کردم گفتم « این فلان جایت است» . بر سرم کوبید و به چنین روزی در آمدم.خوب مگر من حرفی به غیر از حقیقت زده ام؟ مگر اسمش همین نیست؟.
4- مورد چهارمی وجود ندارد. قضیه روشن است. ما رد سرزمین فحاشی زندگی می کنیم و مبارزه‌ی سیاسی مان فحاشی و جوک های مستهجن  ساختن در مورد سران سیاسی کشور است. فیلمسازمان بدترین هجو نامه هار می نویسد.  معاون سازمان انرژی اتمی کشور در جواب خبرنگاری که می گوید آمریکا ادعا کرده توان غنی سازی اورانیوم ایران زیر 3 درصد است می گوید « قمار باز اگر نگوید به ...ام چکار کند». در سرزمینی که رییس جمهورش می گوید«  این قدر قطعنامه دهید که قطع نامه دانتان پاره شود» راستی نقد کجاست و فحاشی  چه جایگاه رفیع  و دوست داشتنی دارد.
» ادامه مطلب