۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

زلزله، فاشیسم و بی اخلاقی در فاجعه

در پی رخ‌دادن زلزله‌ای در شهر وان واقع در کوردستان ترکیه، رویداد‌هایی در صحنه‌ی واقعی و به ویژه در صحنه‌ی مجازی  زندگی مردمان کشورهای مربوطه رخ داد که بسیار دردناک‌تر از خود فاجعه‌ی زلزله بود. آن‌چه رخ داد حقیقت تلخ بیماری بود که سال‌هاست هم‌چنان مردم  کشورهای خاورمیانه از آن رنج می‌برد و آن حقیقت تلخ که هربار در شکل بارز و نمودار شده‌ی یک «رخداد» رخ می‌دهد ، چهره‌ی کریه فاشیست است. سیاست انکار دیگری و حذف هویتی و نابودی هویتی و بالاتر از آن حذف فیزیکی هویت‌های متمایز از آن هویتی است که فاشیسم حاکم می‌پسندد. این حذف هویتی در کشوری هم‌چون ترکیه از زمان حکومت کمالیست‌ها تا به امروز به خشن‌ترین شیوه‌ی ممکن ادامه داشته است. از همان زمانی که حرف زدن به زبان کوردی حتا در مزارع و کوهستان ها برای مردم کوردزبان ممنوع بود. و سربازان ارتش مدرن!!! ترکیه حق تیراندازی داشتند برای کسانی که به زبان کوردی حرف می‌زدند. آواره کردن و کوچاندن کوردها سوزاندن روستاها، عدم اجازه‌ی فعالیت سیاسی و حتا فرهنگی به کوردها، سرکوب نظامی ویران کردن روستاها و شهرهای کوردی ترکیه، زندانی کردن تمامی مدافعان آزادی بیان و آزادی هویتی و کوردها حتا اگر آن شخص خودش ترک بوده باشد. نه یک بار و نه یک دهه‌ و نه یک سیاست دوره‌ای بلکه یک سیاست دورانی و دایره‌ای بوده که در تمام این سال‌ها کوردها را در این کشور در برگرفته است. این سیاست تا آن‌جایی پیش رفت که پایش به زلزله که یک بلای طبیعی است نیز باز کرد. در همان اولین ساعات زلزله دولت رجب طیب اردغان عزیز با کمال بی‌شرمی و برای اولین بار در تاریخ که یک کشوری دچار فاجعه‌ای طبیعی شود از ارسال کمک‌های انسان دوستانه‌ی کشورهای خارجی جلوگیری کرد. در ۴۸ ساعت اولیه‌ی زلزله کم‌ترین اثار کمک رسانی  از سوی دولت می‌رسید و به گفته‌ی یکی از پناه‌بران ایرانی که در شهر وان به سر می‌برد پلیس حتا جلو کمک‌هایی را که از شهرهای دیگر ترکیه می‌رسید، می‌گرفت. شبکه‌های تلویزیونی که در ترکیه و برنامه‌های مختلفی اشاره‌های شادمانهای داشتند از این‌که این بلا سر کوردها آمده است. وقتی در شبکه‌های مجازی شان به قول « احمد هاکان» روزنامه‌نگار تورک،:«- بعضی از آنها، از ته دل خوشحال بودند.
- بعضی ها در کمال پررویی می گفتند: «آنهایی که از ترور حمایت کنند، چنین بلایی سرشان خواهد آمد».
- بعضی هایشان هم نوشته بودند: کاری که حکومت نتوانست بکند، خدا کرد.»

چنین برخوردهایی را با زلزله‌زدگانی داشتند که ادعا می‌شود بخشی از شهروندان آن سرزمین عزیز به نام ترکیه هستند، وقتی شدت این برخورد‌ها به قدری بالا رفت که خود شبکه‌های دیگر تلویزیونی  در ترکیه برنامه‌ای را به این مسئله که از دید خود شان « بی وجدانی» بود اختصاص داند و در آن برنامه ، فهرستی از برخوردها و مواضعی را که در رسانه‌های ترکیه با برخورهای نژادپرستانه به آن پرداخته بودند، ارائه دادند و بعد ازآن اعلام کردند که از این پس باید در مدارس به بچه‌ها‌یمان « درس انسانیت» بدهیم و به آن‌ها « واکسن انسانیت» تزریق کنیم تا در مقابل  دیدگاه‌های ضد انسانی واکسینه باشند.
اگر در ترکیه چنین اتفاقاتی رخ می‌هد و  و چنین برخوردهای نژادپرستانه‌ای رخ می‌دهد، لااقل خوبیش آن است که   در میان ترک‌ها کم نیستند کە بە فاشیسم در این زلزلە واکنش بە جا و بە موقع نشان دادەاند.یکی همین برنامه‌تلویزیونی که  به لزوم درس انسانیت در مدارس ترکیه و واکسینه کردن کودکان در مقابل نژادپرستی پرداخت و دیگری، کمپین خانە من خانە توست کە مبتکرش یک هنرپیشە ترک است کە مردم در همە جا با آغوش باز خانە خود را بە زلزلە زدەها هدیە می کنند و یا جای زندگی می‌دهند.
از سوی دیگر روزنامه نگارانی هم‌چون « احمد هاکان»  که در یادداشتی در روزنامه‌ی « حریت» ترکیه و دوروز بعد از وقوع زلزله بنویسد که « ابتدا زلزله وان را لرزاند و بعد فاشیسم» و یا کسی هم‌چون « پنار اوغونچ» که در مطلب دیگری و در ۲۸ اکتبر مقالهای دیگر بنویسد که «   نمی‌خواستم باور کنم که‌ در محموله‌‌‌ کمک‌های ارسالی به‌ زلزله‌ زدگان شهر وان، جعبه‌‌های محتوی سنگ و چوب، بیکینی و پرچم ترکیه‌ وجود داشته‌ است اما پس از تحقیق‌های لازم متأسفانه‌ مشخص شد که‌ این خبر حقیقت دارد." پنار اوغونچ می‌گوید: این یک بلای طبیعی نیست بلکه‌ نژادپرستی است.».
اما از سوی دیگر من نیز به عنوان یک روزنامه‌نگار  در شبکه‌های مجازی وقتی حضور می‌یابم، گاه با صحنه‌هایی رو به رو می‌شوم که همصدا با احمد هاکان می‌گویم کاش در صفحه‌های مجاز حضور نمی‌یافتم . زیرا می‌دیدم از این سو کسانی و برخی از مثلا فعالان حقوق بشری و فعالان سیاسی، در گوشه‌هایی از این صفحه‌های مجازی که بحث این برخوردهای نژادپرستانه مطرح می‌شود، به جای این‌که به محکومیت چنین اقداماتی بپردازند، ابتدا شروع می‌کنند به ماست مالی قضیه از سوی ترکیه و یا ایجاد شک در صحت و سقم این ویدیو‌ها، جالبی ماجرا این است که آن‌ها در چیزی ایجاد شک می‌کنند که بیشترشان تصویری است و بیشتر‌ این مسایل که از سوی برخی از این فعالان مورد شک و تردید قرار می‌گیرد مسایلی است که از سوی بخش دیگری از مردم ترکیه مورد انتقاد قرار گرفته است. البته در مرحله‌ی دوم بعد از ایجاد شک شروع می‌کنند به دادو فریاد که ای وای الان وقت این بحث‌ها نیست. این فرهنگ که وقتی عملی زشت و قبیح از سوی کسی یا کسانی یا دولتی اتفاق می‌افتد، به جای این‌که اقدام کننده به عمل زشت را محکوم کنیم، کسی را محکوم می‌کنیم که دست روی اقدام غیر انسانی گذاشته است، فرهنگ آشنایی است و هیچ کس هم شک ندارد این فریاد « ای وای الان وقت این حرف‌ها نیست» دقیقا آب به آسیاب کسی یا کسانی و یا سیستمی می‌ریزد که مرتکب چنین اقداماتی شده است. همه‌ی آن‌ها هم  که مثلا به این بهانه این ویدیو ها مشکوک است، یا به این بهانه که ما زبان موجود را نمی فهمیم، ما که مدرک نداریم یک بار نمی‌روند که یکی از این مقالات یا ویدیوها را به صورت درست ترجمه کنند و به بقیه بگویند ببیند این اصل واقعیت است و مثلا آن عده‌ی دیگر غوغا سالاری کردند و واقعیت این نبود. از همه جالب تر برایم برخورد آن مثلا فعال حقوق بشر آذربایجانی است که تا زمانی که در ایران  بود روز به روز از « حقوق اتنیک‌های غیر فارس» و شونیسم فارسی و این جور حرف‌ها می گفت و بارها خودش و همفکران‌اش از سوی همین سیستم و تفکر حامی چنین سیستمی به تجزیه طلب بودن خائن بودن و تروریست بودن متهم شده بود اما به وقت دفاع از هم‌زبان ترک‌اش در کشور ترکیه رسید می نویسد مردم ترکیه منظورشان کوردهای تروریست است، اولا به فرض محال که چنین صفتی در مورد کوردها در ترکیه درست باشد، اما آیا در موقع زلزله که یک فاجعه‌ی طبیعی است ما باید بگوییم « کاری را که حکومت نکرد خدا کرد» ؟؟ حتا در روزی که سرخط تمام خبرگزاری‌های خارجی و داخلی و حتا خارجی فارسی زبان، همچون بی‌بی سی فارسی و دویچه وله و صدای آمریکا و..و خبرگزاری‌هایی چون رویترز و خبرگزاری‌های آلمانی، کشته شدن صدها نفر و مفقودالاثر بودن هزاران نفر در زلزله بود، بودند رسانه‌هایی که تیتر خبرهایشان پرداختن به پناه‌جویان ایرانی در شهر وان بود. یعنی نرسیدن شارژتلفن به برخی از این عزیزان ، مهم‌تر از کشته شدن آن همه انسان و اصلا پرداختن به خود فاجعه بود. بی شک که پی‌گیری خبری  و انسانی حال  و روز عزیزان‌مان که از دست حکومت استبدادی آواره شده‌اند وظیفه‌ای انسانی است و هم‌چنان باید به تلاش‌‌مان ادامه بدهیم عزیزانی که خدا می‌داند خود من نیز نگران حداقل دوستان خودم بوده‌ام. اما به عنوان کسی که نزدیک ده سال است کار رسانه می‌کنم می دانم که برگزیدن تیتر و موضع گزارش چه معنایی دارد. 
 واقعیت قضیه آن است که از دید من هرگونه تلاشی برای ایزوله کردن این مسئله تحت نام « کوردی» کردن فاجعه، امری مذموم است. این انتقاد من به خود ما کوردها نیز وارد است. اگرچه صددردصد این اقدام در ابتدای امر از سوی ترکیه و تفکرات فاشیستی و نژاپرستی موجود اتفاق افتاد، اما ادامه دادن این بازی یعنی ادامه‌ی بازی‌ای که فاشیسم دوست دارد. از سوی دیگر مشکل من با هم‌وطنان ایرانی یعنی آن عده‌ای که سعی در ماست مالی کردن سیاست‌های فاشیستی در ترکیه هستند. این عده دقیقا همان‌هایی هستند که هنگامی که سپاه پاسداران به قندیل در خاک کوردستان عراق حمله کرد، به نام و بهانه‌هایی مثل تمامیت ارضی و امنیت ملی و این حرف‌ها، از اقدام تروریستی و تجاوزگرانه‌ی سپاه حمایت کردند و حتا نسبت به کشتار غیرنظامیان سکوت کردند و اگر هم به خاطر پز وشنفکری در این مورد حرف زدند نوشتند که تقصیر کوردها است و مقصر اصلی آن‌ها هستند.اما وقتی سپاه با سرافکندگی از جنگی که آغاز کرده بود برگشت و شروع کرد به ناز کردن برای پذیرش شرایط آتش بس از سوی دیگر همپیمان دیگر حکومت ایران برای سرکوب کوردها در منطقه حمله‌اش را آغاز کرد  و جالبی ماجرا این است که این بار هم همین فعالان نسبت به کشتار کوردها و تجاوز به خاک عراق توسط ترکیه نیز دفاع کردند؟ ؟ ای بار سوال این بود که آیا این بار هم بحث و بهانه‌ی تمامیت ارضی ایران مطرح بود که از کشتار خانواده‌های غیر نظامی کورد به ویژه آن خانواده‌ی هفته نفره که در میان آن‌ها یک کودک چند ماهه هم وجود داشت دفاع کردید؟ خوب به فرض از آن‌جا که استدلال‌های نخ نمای این افراد را حفظ هستم به بهانه‌ای این‌که ترکیه  و ایران هم پیمان نظامی هستند و کوردها نیز علیه هردو کشور مبارزه می‌کنند طبیعی است که این حضرات طرف ترکیه را بگیرند اما دیگر ماست مالی کردن  « کمک نرسانی» به زلزله زدگان به بهانه‌ی « کورد» بودنشان نیز جزو همپیمانی و تمامیت ارضی و این حرف ‌ها محسوب می‌شود؟؟ آیا گاهی از وجدان‌تان که ظاهرا هیچ وقت معذب نمی شود پرسیده اید به راستی چطور است که هرجا حتا اگر توسط بلای طبیعی هم باشد بحث کشته شدن کوردها مطرح باشد ما اعتراض کردن به کشتار را محکوم می‌کنیم به جای این‌که عمل کشتار را  محکوم کنیم ویا لااقل از کشته شدن مردم در یک بلای طبیعی  متاثر باشیم و به جای این‌که توان‌مان را بر این بگذاریم که مسایل نژادپرستی اتفاق افتاده در ترکیه را که خود ترک‌ها به آن معترض شده اند لاپوشانی کنیم، به فکر راهی برای کمک رسانی جهانی و وادار کردن ترکیه به قبول کمک‌های جهانی باشیم؟ آیا  عجیب نیست که  امری که توسط احزاب ترک ترکیه، و ناهیتا دول خود اردوغان به آن اذعان شده است و خود دولت اردوغان پذیرفته است که کمک رسانی خوب و کافی نبوده است، فلان روزنامه‌نگار ایرانی مصاحبه می‌کند و می گوید نه آن چنان هم نیست و کمک رسانی خوب بوده است؟؟؟
آن‌چه که  در تمام این سال‌های طولانی فعالیتم با نوشتن و فعالیت عملی در زمینه ی محو دیدگاه‌های قومیت مداری و ملیت مداری و گاه برتری گزینی قومیتی و ملیتی در ایران ، مرا غمگین کرده است این است که در ایران ما هرگز شاهد نیروهای و جریان‌هایی نبوده‌ایم که لااقل به مانند همان ترکیه، کسانی از غیر کوردها،از غیر عرب‌ها و از غیر ترک‌ها باشند که برای احقاق حقوق مردم بدون توجه به نام و نژاد و زبان و قومیت‌شان تلاش کنند. واقعا  سیاست‌های فاشیستی حکومت ترکیه نیاز به اثبات دارد برای این حضرات؟ برخی از این حضرات که اتفاقا از نظر فکری به طیف‌های لیبرال و نیز « اصلاح‌طلب حکومتی» و یا گاه دیدگاه‌های «پان ایرانیستی» و نه لزوما عضویت در حزبی به نام «پان ایرانیست» وابسته هستند، خیلی تلاش دارند که مدل جدید حکومت «اسلامی‌های ترکیه» را به رهبری رجب طیب اردوغان مدلی بسیار خوب ارزیابی کنند. اولا که آن‌ها هم مثل « اصلاح طلب‌های حکومتی» ایرانی، مسلمان هستند، هم‌چون لیبرال‌های وطنی به آزادی های مدنی و اجتماعی و دموکراسی تا حد ممکن رشد در این کشورها . نیز اقتصاد سرمایه‌داری اعتقاد دارند، هم‌چون پان ایرانیست‌ها تفکرات ناسیونالیستی شدید دارند، و سعی کرده‌اند چهره ی دولت ترکیه را به عنوان « دموکراتِ آزادی خواهِ مدل و الگوی دموکراسی درمنطقه و جهان، پلِ ارتباطی شرق و غرب، مدافعِ ملت‌های فلسطین و سوریه و سودان و صلح جویِ اهل گفتگویِ مدافعِ حقوق بشر و آزادی بیان » جلوه دهند. فارغ از این‌که  انگار نه انگار که در همین کشور  و در همین حکومت فعلی «کسی  به جرم حرف زدن به ۱۳۸ سال محکوم نشده و اصلا هم درخواست ۲۴۷۴ سال زندان برای پارلمانتارهای کورد نشده است». اما در همین ترکیه هستند نویسندگانی هم‌چون « پروفسور اسماعیل بیشکچی» دکترای علوم سیاسی و جامعه شناسی  که  به خاطر تحقیقات علمی‌اش در مورد کوردها و البته نظراتی که به هیچ وچه موید نظرات سیاست‌های حاکم بر ترکیه نبوده است، تا کنون در مجموع 76 سال و 7 ماه حکم زندان صادر گشته است وبه پرداخت بیش از 6/5 میلیارد لیره ترک (6550746666) نیز به‌عنوان جریمه‌ی نقدی محکوم شده است . چون قادر به‌ پرداخت ان نیست باید به جای آن در زندان بماند . اگر مطابق موازین جاری دولت ترکیه حساب شود بیشکچی می‌بایست مدت 198 سال و پنج ماه در زندان باشد . به این ترتیب در واقع او را به حبس ابد محکوم کرده اند به خاطر این‌که نمی تواند حقایقی را که در تحقیقات جامعه‌شناسانه اش بدان رسیده است کتمان نماید.

آری در سرزمین ترکیه نیازی به اثبات فاشیسم نیست و هستند کسانی از میان خود تورک‌ها که علیه این فاشیسم مبارزه می‌کند و هزینه‌ی مباررزه علیه فاشیسم را هم می‌دهند حتا اگر فاشیسم موجود به برتری نژادی خود آن‌ها تاکید کند و برای آن‌ها شرایط بهتر و بهروزی بیشتری به ارمغان بیاورد. حتا اگر بر درو دیوار ترکیه نوشته شده باشد« من چه خوشبختم که یک تورک هستم». آیا تنها و تنها وجود این شعار بر اماکن عمومی ترکیه برای اثبات نژادپرستی کافی نیست که برخی حضرات مثلا فعال سیاسی  و روزنامه‌نگار بکوشند که در نژادپرستی موجود « ایجاد شبهه» نمایند؟ حکومت ترکیه وقتی برای اولین بار درخواست عضویت در اتحادیه‌ی اروپا را داد، با نزدیک به ۱۵هزار صفحه سند در نقض حقوق اساسی انسانی   و غیر دموکراتیک بودن از سوی اتحادیه‌ی اروپا رو به رو شد، که بیش از ۱۰هزار صفحه‌ی آن مربوط به نقض حقوق کوردها در این کشور بود. کسی منکر قدم‌های برداشته شده‌ی ظاهری از جمله ایجاد شبکه‌های تلویزونی به زبان کوردی، و نیز تازگی‌ها ایجاد دانشگاه برای « تورک‌ها کوهی» سابق نیست و همین اقدامات را نیز باید در گسترش‌اش بکوشیم اما همه‌ی این‌ها به معنای از بین رفتن تفکر نژادپرستانه  و فاشیستی در ترکیه نیست.
 واقعیت قضیه آن است که آن چه در ترکیه اتفاق می‌افتد و آن چه در صفحه‌های مجازی و رسانه‌های ترکیه  به عنوان نژادپرستی اتفاق افتاد، فاشیسم بود. اما آن چه در برخی رسانه‌ها و صفحات مجازی در این سو در تمامی این مدت از زمان حمله‌ی سپاه به کوردستان عراق و متعاقب آن حمله‌ی ترکیه به کوردستان عراق و در نهایت زلزله‌ی وان، اتفاق افتاد پفیوزی و دست‌مال به دستی برای یک حکومت فاشیست در کشوری دیگر بود.واقعیت آن است که فجایع انسانی تنها نقطه‌ای هستند که  حضور « اخلاق» را می‌طلبد برای هم‌دردی که منتهی به کاهش آلام و رنج‌هایی باشد که ممکن است از آن خود ما نیز باشد، اما آن‌گاه که با فاجعه‌ی انسانی نیز برخوردی سیاسی کردیم، نشان از بی اخلاقی ما در فاجعه است.
من از این در رنجم که ادامه‌ی این تفکرات و این سیاست امحای خشونت و فاشیسم و نژادپرستی در کشور ما هم روزبه روز دیوار موجود بی اعتمادی و همبستگی ملی را در کشوری که حضرات معتقدند جانشان را برای خاکش می‌دهند، ضخیم‌تر و ضخیم‌تر کند. تا جایی که نه صدای‌مان به هم برسدو نه دیگر بتوانیم چهره‌ی یکدیگر را ببینیم. به جای این‌که از این تفکرات و اقدامات فاشیستی درس بگیریم و علیه‌اش باشیم و اگر رگه‌هایی از این تفکر را در کشوری که این همه ادعای « وطن پرستی» اش را داریم ، می بینیم در اصلاحش بکوشیم، می‌رویم و دست مال و ماست مال و لاپوشان سیاست‌های موجود در کشور دیگری می‌شویم که اتفاقا تنها ویژگی مشترک‌مان داشتن جمعیت قابل توجهی از کوردهاست. من نمی‌خواهم روزی به سرنوشت مردم ترکیه گرفتار شویم و در این راه هم می‌نویسم و برعکس خیلی‌های دیگر « نمی‌خواهم محبوب باشم، می خواهم بجنگم» بجنگم با این وضع موجود، به‌جای این‌که مواضعی بگیرم که به محبوبیت عمومی‌ام بیانجامد. دفاع از مردمی بی پناه در مقابل سیاست‌های رژیم‌های فاشیستی که هزاران لابی بین‌المللی و هزاران رسانه و هزران ابزار فریب و ایجاد هژمونی بر افکار عمومی دارند وظیفه‌‌ی من است نه در بوق و کرنا کردن سیاست‌های حکومت‌هایی که همگان می‌دانیم در ۲۰۰ سال اخیر چه فجایعی به بار آورده‌اند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

مهربانی بین افراد یعنی باور داشتن به امکان رابطه‌ی بدون هدف

مهربانی بین افراد یعنی باور داشتن به امکان رابطه‌ی بدون هدف. این جمله یکی از دوست داشتنی‌ترین جمله‌های تئودور آدورنو فیلسوف  جامعه شناس آلمانی است. اگر اشتباه نکنم آن را در کتاب« اخلاق صغیر» خوانده‌ام.من این جمله را چند روز پیش در فیس بوکم نوشتم و سوالات و نظرهایی پیش آورد.
نظر خودم در مورد این جمله این است که، راوبط انسانی  معمولا بنا به منافع و ملاحظات و خواسته‌هایی صورت می‌گیرد. هر رابطه‌ای منوط به یک هدف مشخص  و گاه شاید هم نامشخص است. که با توجه به این که چه زمانی آن رابطه بین افراد به نتیجه‌ی ممکن برسد ، ممکن است بعد از حصول نتیجه، دیگر امکانیتی برای ادامه‌ی رابطه وجود نداشته باشد.حتا در صورتی  هم که نتیجه حاصل نشود و اطمینان از عدم حصول نتیجه حاصل شود خود به خود رابطه بین آن دو فرد مشروعیت خود را از دست می‌دهد و به سیر قهقرایی دچار می‌شود. در صورت حصول هم اگر امکانی برای  ادامه‌ی رابطه متصور باشد در صورت تصویر کردن، هدف‌های جدید است، به عنوان مثال شاید در یکی از آشناترین رابطه‌های انسانی مثلا   دوست داشتن و تشکیل خانواده، دوست داشتن طرفین بین انسان‌ها، بدون شک برای حصول یکدیگر و وصال یکدیگر است، بسیار دیده‌ایم رابطه‌های را که اتفاقا اصلی‌ترین هدفش همان حصول بوده و همان وصال بوده است، بعد از وصال  رابطه دچار تلاشی شده است، و یا آن‌هایی که به‌ شدت از این رابطه‌ی دور از وصال و از خود رابطه لذت می برند معمولا در همان فراق و هجران می‌مانند تا آن لذتی که از دوست داشتن برده‌اند، را از دست ندهند. از این دست داستان ها بسیار است و قصیه‌ی لیلی و مجنون و  انواع قصه‌های عاشقانه‌ی دیگر آن‌جه که مجنون در منظومه‌ی لیلی و مجنون نظامی می گوید« زین پیشترک روم هلاک است... در مذهب عشق بیمناک است» و یا دیگر عاشقانه‌هایی که ما شنیده‌ایم و یا در فیلم‌های سینما و رمان ها می‌بینیم، که معمولا یا به هم نمی رسند و یا وقتی به هم می‌رسند با یک « حادثه- فاجعه» موجب مرگشان و پایان داستان می‌شوند از ناخودآگاه همین نویسنده‌ها  برای این نوع نگرش‌شان بر می‌آید.  به عنوان نمونه داستان شنیدنی  هست   که در فیلم سینما پارادیزو آلفردو آن را تعریف می‌کند«  

" ...آلفردو شانه ی سالواتوره را می فشارد و این علامتی برای یک استراحت کوتاه است.در آستانه ی دری می نشینند و آلفردو با لحنی رازآمیز و جادویی شروع به گفتن قصه اش میکند.با آن چشمان رها شده در خلاء،به نظر می رسد که این کلمات از جای پنهان و مرموز دیگری می آیند.

آلفردو:روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همه ی شاهزاده خانم های قلمروش در آن جا بودند.یکی از نگهبانان به نام بستا،دختر سلطان را دید که قشنگترین دختر آن سرزمین بود،وفوری عاشقش شد.اما یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چه کاری از دستش بر میاد؟یک روز ترتیبی داد که بتونه باهاش صحبت کنه،و بهش گفت که نمی تونه بدون اون زندگی کنه.شاهزاده خانم که تحت تاثیر عمق احساس اون قرار گرفته بود،به سرباز گفت:"اگه بتونی صد شبانه روز زیر ایوون اتاق من منتظر بمونی،بعدش مال تو می شم."و سرباز به آنجا رفت وایستاد!یک روز،دو روز،ده روز،بیست روز..هر شب شاهزاده خانم از پنجره اونو می دید اما سرباز عاشق هرگز از جاش تکان نخورد.بارون بارید،باد اومد،برف بارید،اما اون  جم نخورد.پرنده ها روی سر و کله اش خرابکاری می کردن و زنبورها نیشش می زدن!پس از نود شب،اون لاغر و رنگ پریده شده بود؛از درد اشک می ریخت،اما نمی تونست اونا رو پس بزنه.حتی دیگه نای اینو نداشت که بخوابه.شاهزاده خانم همچنان اونو تماشا می کرد...ودرست در شب نود ونهم،سرباز از جاش بلند شد،صندلی شو برداشت،و از اونجا رفت!

سالواتوره:نه!واقعا آخرش این جوری شد؟
سالواتوره گیج و مبهوت،از این پایان عمیقا تحت تاثیر قرار گرفته است. دوباره شروع به راه رفتن می کنند.

آلفردو:آره توتو،درست در آخر کار.از من نپرس که معنی این کار چیه.اگه تو فهمیدی،بگو تا منم بدونم...

سالواتوره:عجب حکایتی!" * 

 اما در صورت دیگر و ساده‌تر و آشنا ترش وقتی دو نفر به هم می‌رسند، می‌دانیم و می بینیم که این هدف‌های بعدی تعریف شده است که به رابطه دوام می‌دهد. یعنی بعد از ازدواج، به بچه‌دار شدن « باهم» و بعد از بچه‌دار شدن به  بچه بزرگ کردن« باهم» و بعد به فکر تهیه کردن خانه « باهم» و بعد .... دیگر هم‌چنان این سیر ادامه دارد. در واقع  نعیین کردن یک هدف در رابطه چه خود آگاه و چه ناخودآگاه، باعث می‌شود به محض وصول هدف، رابطه قوام و دوام خود را از دست بدهد.
اما رابطه‌ی بدون هدف به چه معناست. رابطه‌ی  بدون هدف برخلاف عنوان‌اش به معنای یک رابطه‌ی بی معنا و خالی از هویت نیست. بلکه هدفی به جز خود رابطه در رابطه‌ی دو انسان متصور نیست. تا زمانی که ما به رابطه‌مان به عنوان  مسیری برای رسیدن به یک هدف نگاه می ‌کنیم رابطه خود نیز منوط به آن هدف است، آن‌چه در آن رابطه است نیز منوط به همان هدف است و اگر مهربانی  هست نیز در راستای هدفی است که دوست‌اش می‌داریم نه رابطه‌ای که از آن لذت می‌بریم. در واقع دوست داشتن و مهربانی  در این‌گونه رابطه‌ها دوست داشتن همان هدف است. از این رو از دید من تنها زمانی که مهربانی  ممکن است ، باور داشتن به رابطه‌ای است که هیچ هدفی به جز دوست داشتن خود شخص یا اشخاصی که دوست‌شان داریم، متصور نباشد. وقتی کسی را دوست داشتی بدون این‌که دوست داشتن‌ات، منوط و در رابطه با امر دیگری غیر از دوست داشتن باشد، آن زمان است که چشمه‌ی مهربانی راه خواهد افتاد و رودخانه‌ای زلال و نه برکه‌ای تاریک از آن روان خواهد شد که هم کسی که دوستش داری می‌تواند در زلالی آن شناور شود و هم خود سوژه‌ی دوست دارنده بی ریا و بی محابا و بدون ترس از  هیچ امری رها و آزاد و سرکش به دوست داشتن مشغول می‌شود و آن وقت است که دوست داشتن دوست داشتن نیز می‌آفریند زیرا به قول کارل مارکس دوست داشتنی که نتواند دوست داشتن بیافریند دوست داشتن نیست.دوست داشتن  یا عشق جدال واژه‌ای عده‌ای بوده است و از دید من مهم نیست زیرا نام یک قرار داد است و آن‌چه که جریان سیال دوست داشتن را می‌آفریند محتوای رابطه است که منوط به هدفی نباشد. حال آن هدف حتا اگر وصال و رسیدن به شخص  یا ابژه باشد. در چنین رابطه‌ی بی هدفی ، هدف واقعی تنها لذت دوست داشتن است  و مهربانی موضوعیت و محمل و حامل رابطه است.
دکتر عبدالکریم سروش در کتاب «قمار عاشقانه» که در مورد تحلیل نوع نگاه عاشقانه‌ی مولانا جلال‌الدین رومی است، به نظر من نابترین تفسیر را از عشق به خوانندگان معرفی می‌کند. وی می‌گوید که عشق برای مولانا هم‌چون یک قمار بزرگ افتخار آفرین است. که صرف شرکت در آن برنده بودن عاشق است. یعنی قمار به شرط و به هدف برد یا شادی کوتاه مدت برد  را در بر دارد یا مغمومی باخت از قمار . اما اگر قمار به هدف خود قمار بود مهم این است که در این قمار شرکت داری مهم  این نیست که برنده یا بازنده‌ی چنین قماری باشی.  برای همین است که مولانا می‌گوید« خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش..بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر» .این گونه نیست که در دوستی قرار باشد هیچ چیز عاید ما نشود و بگوییم چشم می‌پوشیم بر هر خواسته‌ای در دوستی، بلکه قضیه این است که تو اگر دوستی و مهربانی بی واسطه و بی فاصله ورزیدی، خیلی چیزها عاید انسان می‌شود.همه‌ی آن چیزهایی هم که در دوستی اتفاق می‌افتد شیرین است.اما واقعیت آن‌جاست که این دوستی اگر در پی آن جُستنی‌ها باشد، به محض یافتن جُستنی  و خواستنی مذکور ،دوستی بقا و وفایی نخواهد داشت، اما اگر دوستی از پی خود دوستی بود مهربان امکانی همیشگی است. باز هم به قول مولانا، آدمی گندم را برای به دست آوردن کاه، نمی‌کارد و درو نمی‌کند، اما با کاشت و درو  گندم کاه خود به خود به دست می‌آید. زین سان است که مولانا باز می‌فرماید« آب کم جوی تشنگی آور به دست...تا بجوشد آب از بالا و پست».
آن‌هایی که دوستی‌های‌شان بر اساس منافع  و مزایا و گروه و رفیق و یا حتا دوستی‌هایشان منوط به رابطه‌های گروهی‌شان است.. امکان دوستی را منکر نمی شوم اما چون هدف و محتوایی غیر از دوست در آن متصور بوده با هرگونه تغییری در آن اهداف پیدا و پنهان و حتا گاه با تغییر افراد هم‌گروهی و یا نزدیکان شان دوستی‌شان نیز به باد می رود. این‌جاست که پی می بری دوستی دوستی نبوده است بلکه یک رابطه‌ی با هدف بوده است و برای همین است این افراد حتا خاطره ی مهربانی‌های خودشان را نیز فراموش می‌کنند چه برسد به این که دیگر توان مهربانی داشته باشند.



*: (سینما پارادیزو_جوزپه تورناتوره_ سکانس60)
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

ما بخشي از لذت نوجوانى و جوانى مان را به شما بدهكاريم

به بهانه ى كنسرت داريوش و فرامرز اصلانى در شهر بن آلمان


براي نسل من يعنى نسلي كه هنوز كودكيش نيز تمام نشده بود، انقلابى در آن در گرفت كه به دليل غفلت عده اي و شهوت و قدرت عده اي ديگر، از همان آغاز به جنگ با هنر و سرودن و آواز و علاقه ى آدمى رفت، برخي نام ها همچنان اسطوره مي مانند، حتا اگر خود ما اسطوره شكنان بوديم.
ميان اين نام ها و از آن نسل آواز و سرودن كه مجبور شدند جلاي وطني بي آواز و موسيقى كنند،كساني چون فرهاد، فريدون فروغي، گوگوش، داريوش اقبالي و فرامرز اصلاني آن هايى بودند كه ديگرگونه مي خواندند.
آقاي داريوش اقبالى عزيز
شما براي نوجواني ما در آن شهرستان دور كوردستان، كه همين انقلاب و همان سياستي كه شما را تبعيد كرده بود و ما نيز تبعيديان در وطن خويش شده بوديم، معناي بلوغ پر واسطه و آواز پرفاصله از قال و مقال روزگار بوديد. براي ما كه سياست در آه كشيدن مان نيز فرو رفته بود شما معناي سياسي رفتار كردن داشتيد و آن ها نيز در مدارس ومساجد به ما و والدين ما مى آموختند كه خواندن كتاب هاي صادق هدايت و شعرهاي احمد شاملو و فروغ فرخزاد و ترانه هاى داريوش موجب فساد و افسردگي و گمراهى است.
«بوي گندم» و «نفرين نامه» و تمام جواني كه« بدون اون خودمان را تك و تنها» مى ديديم تا در شقايق «يك سال با سه تاصفر» تمام لذت قاچاقي نوجواني ما باشد و فكر مى كرديم با داريوش گوش دادن هم خودمان آدم متفاوتى هستيم ، عاشقانه هايمان سياسي است و هم داريم خلاف ميل حكومتى رفتار مى كنيم كه آواز و علاقه ى آدمي را دوست ندارد..


از آن سو آقاي فرامرز اصلاني مرز ناتمام و بى مرز عاشقانه هاى جواني مان بوده ايد. شايد كمي اغراق باشد اما بگذاريد اين اغراق را بكنم كه در مدل دوستان من و در نسل من هيچ جمع عاشقانه اي، هيچ دو عاشق و معشوقي، هيچ جمع و گروه دوستانه اي در كوه و دشت و شبانه گردي ها و پارك ها و هيچ جمعي چه در شهرستان‌مان و چه سال‌های طولانی زندگی در تهران، نبوده كه گيتاري در آن بوده باشد و يا حتا بي گيتار، كه يكى از ترانه هاي هاي شما به ويژه"اگه يه روز بري سفر" در آن توسط جمع و فرد خوانده نشده باشد. چه عشق هاى با فرجام و بي فرجام كه نت هاي شمرده شمرده ى گيتار شما و بغض شيرين و آشناى صداي شما را مرور و سرور نكرده اند.

تكليف علاقه ى بي جواب آن همه آواز در باد ، رو به رويايي مي رفت كه روزى شما و آواز آزاد شده ى آدمي برگرديد، تا روزي بدون نوارهاي كاست رنگ و رو رفته و كپي شده صدايتان را از نزديك بشنويم. نشد و نيامديد و هجرتي كه سرابي بود و بس، نصيب من شد واكنون من بر كرانه ى رود راين به نمايندگي از تمام دوستان داخل ايرانم دارم به كنسرت شما مى آيم. و همه با هم مى گوييم:
ما بخشي از لذت نوجواني و جواني مان را به شما بدهكاريم.

شهاب الدين شيخي
غروب ٢٩ مهرماه١٣٩٠ خورشيدي
قطار ماينز- بن
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

افشای خشونت خانوادگی یا امر خصوصی


منتشر شده در :رادیو زمانه  

درباره فریبا داودی مهاجر و علی‌رضا نوری‌زاده و فیلم مستند حسن سربخشیان

بحث حقوق بشر و مبحث زنان برای عده زیادی آزارنده است و هژمونی تفکر سلطه معمولاً این نوع نوشته‌ها و مباحث را به عنوان "غرغرهای بی‌پایان یک عده" به دیگران معرفی می‌کند، که با هیچ چیز هم راضی نمی‌شوند. در هر صورت هم غرشان را می‌زنند و هم در هرماجرایی یک سوراخی پیدا می‌کنند که وارد شوند و خودی نشان بدهند و به نام حقوق بشر و حقوق زنان و حقوق ملیت‌ها و حقوق اقوام و ادیان و با این‌کار نامی برای خود جست‌و جو کنند.

معمولاً گفتمان سلطه که توسط حاکمیت ترویج داده و حفاظت و تقویت می‌شود، سعی می‌کند با این گفتمان به صورت حاشیه‌ای برخورد کند و دقیقا آن را بگذارد برای اجلاس‌ها، مناظره‌ها، مذاکره‌ها، مقاله‌ها، سمینار‌ها و کنفرانس‌ها و از عمومی شدن و "کش دادن" آن جلوگیری می‌کند.
بهتر است حقوق بشر تنها و تنها سلاحی باشد برای محکوم کردن مخالفان و نه پای‌بندی خودمان به آن. حال این به سلاح گرفتن حقوق بشر ممکن است از سوی خود دولت‌ها علیه دولت‌های مخالف دیگر باشد، به عنوان مثال، جمهوری اسلامی نیز بسیار از حقوق بشر حرف می‌زند اما برای این‌که بگوید حقوق بشر در خیابان‌های آمریکا و انگلیس و اسراییل و یا در جنگ‌های آمریکا علیه دشمنان‌اش رعایت نشده است.

از سوی دیگر از سوی خود آن کشور‌ها نیز حقوق بشر معمولاً یک سلاح تبلیغاتی است، نه یک اهرم فشار واقعی برای اقدامی دیپلماتیک علیه این کشور‌ها. هم‌چنین این هرگز به این معنا نیست که واقعاً در کشورهایی چون آمریکا و انگلیس و اسراییل و آلمان و فرانسه، هیچ نقض حقوق بشری صورت نمی‌گیرد و سرزمین آن‌ها مدینه فاضله واقعی است. تنها فرقش در این است که نوع تضییع حقوق برنامه‌ریزی شده‌تر و نرم‌تر و نیز در سطوح بالاتری از کشورهای توسعه نیافته است.
نکته جالب اما این است که این فرهنگ استفاده از حقوق بشر به عنوان سلاحی علیه مخالف، میان خود مخالفان حکومت‌ها نیز به فرهنگ رفتاری تبدیل شده است. یعنی بسیاری از این مخالفان نیز تنها وقتی مدافع حقوق بشر هستند که از آن به عنوان مخالفت با دولت و نظام حاکمی که مخالف آن هستند استفاده کنند. به عنوان مثال فرد در یک سمینار حقوق بشر در کشوری آزاد و اروپایی شرکت می‌کند و فحش می‌دهد به دین اسلام و نه حکومت دینی، که داشتن دین و آزادی در عقیده مذهبی از مبانی حقوق بشر است و توهین کردن مثلاً به اعتقادات یک میلیارد و نیم انسان نمی‌تواند نشانه‌ای از حقوق بشر باشد. یا آن یکی از این‌که از فلان زندانی سیاسی دفاع می‌شود ناراحت است زیرا به گمان وی فلان زندانی سیاسی خودش اصلاً جنایتکار است. یعنی این شخص خودش طرف را محاکمه کرده و خودش هم رای به جنایتکار بودن وی داده است.
در هر صورت اگر این نقض حقوق بشر و نقض حقوق انسانی از سوی همفکران و هم‌گروهی‌ها و هم عقیده‌ای‌های ما اتفاق بیافتد، اشکالی ندارد و باید آن را پوشاند و به هزار و یک بهانه از جمله بهانه معروف و شناخته شده خود جمهوری اسلامی، یعنی "مسائل مهم‌تر" و نیز "آب به آسیاب دشمن ریختن" و دیگر بهانه‌هایی از این دست درخواست می‌شود که "کش ندهیم".
ماجرا اما از آن‌جا آغاز شد که به ظاهر در یک جلسه، فریبا داودی مهاجر، فعال حقوق زنان یک سئوال از علی‌رضا نوری‌زاده، روزنامه‎نگار می‌پرسد. ایشان به جای جواب دادن به سئوال، به مسئله برداشتن حجاب ایشان می‌پردازد و نیز منتسب کردن این ماجرا به این‌که ایشان برای اجاره‌خانه و بودجه‌ای که از فلان موسسه می‌گیرد و خلاصه هر چیز دیگری، حجاب خود را برداشته‌اند. این دقیقاً‌‌ همان اتهاماتی است که من نمی‌دانم جمهوری اسلامی به خانم داودی مهاجر زده است یا نه، اما اگر هم می‌زد مطمئناً همین اتهام را می‌زد. من نه سئوال خانم داودی مهاجر برایم مهم است و نه اصلا موافقت یا مخالفتی دارم با این سئوال. برای من این مسئله مهم است کسی که به عنوان یک روزنامه‌نگار مخالف جمهوری اسلامی شناخته‌ می‌شود و شهرت بسیاری نیز دارد و بار‌ها دیده‌ایم در شبکه‌های تلویزیونی مختلف چگونه جمهوری اسلامی را برای تضییح حقوق زنان و وارد شدن به حوزه خصوصی زندگی انسان‌ها تقبیح کرده است، خودش هنگامی که از سوی یک زن مورد پرسش قرار می‌گیرد، به مسئله پوشش وی می‌پردازد. حالا قبح این نکته بماند که او این فعال حقوق زنان را عین خود جمهوری اسلامی به منافع مالی و موسسه‌های آن‌چنانی خیال‌پردازی شده منتسب می‌کند.

زن حوزه خصوصی ندارد
واقعیت قضیه خیلی ساده است و این واقعیت ساده هربار تکرار می‌شود. زیرا نظام‌های سلطه واقعیت موجود را چنان تکرار می‌کنند که خود ابژه تحت سلطه از آن خسته شود و بخشی از مبارزه یعنی خسته نشدن و تکرار کردن و مدام پای بر حق تضییع شده فشردن.
در جامعه مردسالار "زن حوزه خصوصی ندارد". زن خودش بخشی از حوزه خصوصی مرد به شمار می‌آید. بنابراین در فرهنگ امروزی نیز که مثلاً فلان روشنفکر و فلان فعال سیاسی، حضور زنان را در عرصه اجتماع می‌پذیرد، اما هنگام برخورد با یک زن دقیقاً هم‌چنان به عنوان حوزه خصوصی بخش مردانه به وی نگاه می‌کند و به خودش اجازه می‌دهد که وارد حیطه مسایل پوششی وی بشود. مثلاً شما فکر می‌کنید اگر سوال‌کننده یک مرد بود آقای نوری‌زاده هرگز در مورد لباس آن مرد به جای جواب سئوال سخنی به میان می‌آورد؟
فریبا داودی مهاجر از دید من بسیار هم دقیق به مسئله برداشتن حجابش می‌پردازد. ایشان متذکر می‌شود که برداشتن حجابش نه به خاطر برداشتن "یک نماد دینی" و یا عنادی با دین است. او حجاب اجباری را به عنوان "نمادی از سلطه و خشونت" بر خود و دیگر زنان می‌داند
مردان عرصه سیاست را عرصه مردانه تبلیغ می‌کنند و اگرچه برای تبلیغات و ادعاهای دهان پرکن از حضور و مشارکت زنان حرف می‌زنند، اما وقتی زنی وارد مسئله سیاسی می‌شود دقیقا طوری با او برخورد می‌کنند که این غلط‌ها به شما نیامده است و شما‌‌ همان به که "در پشت یک مرد موفق" بایستی. در واقع مردان حاضر نیستند زنان را به عنوان رقیب یا شریک سیاسی در مسایل سیاسی بپذیرند. بلکه در بالا‌ترین مورد یک مسئولیتی در یکی از کمیته‌های حزبی برای زنان در نظر می‌گیرند یا یک اتاقکی به زنان اختصاص می‌دهند به نام دفتر امور زنان فلان حزب یا فلان سازمان یا فلان گروه. دیگر قرار نیست پا به پای خودمان بنشینند و ما را طرف سئوال قرار دهند. مرد اساساً نسبت شراکتی با زن نمی‌بیند.
در جامعه مردسالار برخلاف تصور زن را حتی برای "شراکت جنسی" هم نمی‌خواهند. زیرا در واقع شراکت یک عملی است که به صورت دوطرفه هم در عمل و هم در نتیجه‌ اتفاق می‌افتد، اما‌‌ همان نگاه جنسی که زن را تنها برای خودش و در خدمت خواسته‌های خودش می‌خواهد و نه یک امر برابر و مشارکت‌جویانه و حتی ‌گاه مقابله‌جویانه، به صورت عمومی‌تر و در سطوح دیگر خود را نشان می‌دهد. دیگر در سطحی به نام سیاست که یکی از ارکان اصلی‌اش، رکن قدرت است بدون شک مردسالاری و تفکر مردسالار طاقت حضور زن را ندارد و هرگاه حضورش را مانع خود ببیند، او را دعوت می‌کند به فرمان "برگرد به حوزهٔ خصوصی". زن هیچ‌گاه حوزه خصوصی ندارد. خودش اصلاً بخشی از حوزه خصوصی است و هرکس و هرجا می‌تواند به خودش اجازه بدهد که وارد حوزه خصوصی او بشود.
اما جالبی قضیه این‌جاست که وقتی فریبا داودی مهاجر در مقابل دوربین حسن سربخشیان قرار می‌گیرد و از زندگی خصوصی‌اش می‌گوید و هم از رنجی که برده است و از خشونت و سلطه‌ای که بر او رفته است، همه می‌شوند مدافع حوزه خصوصی و وی را به خاطر بازگو گردن حوزه خصوصی به نقد می‌کشند.
اولاً خانم داودی مهاجر از دید من بسیار هم دقیق به مسئله برداشتن حجابش می‌پردازد. ایشان متذکر می‌شود که برداشتن حجابش نه به خاطر برداشتن "یک نماد دینی" و یا عنادی با دین است (که به گفته خودش هنوز به آن معتقد است). او حجاب اجباری را به عنوان "نمادی از سلطه و خشونت" بر خود و دیگر زنان می‌داند. یا برعکس حتی اگر مثل او به اختیار خودش هم حجاب را انتخاب کرده باشد، وقتی اجباری شد و وی نیز در جمع "مجبوران" قرار گرفت، دیگر فرقی ندارد و این نماد‌‌ همان نماد اجبار و سلطه بر بدن و نمادی بر مالکیت بر زن و آزادی تصمیم‌گیری در مورد زن توسط دیگران است.
او در لابه‌لای صحبت‌‌هایش بدون اشاره به این‌ مسایل اعتقادی و سیاسی همسرش از وی به عنوان مرد و همسر خودش در حوزه زندگی خانواده نام می‌برد و از خشونت خانگی‌ای می‌گوید که متحمل شده است و البته این‌که بدون اطلاع ایشان همسر دیگری اختیار کرده است. فریبا داودی مهاجر‌‌ همان کاری را می‌کند که خود فعالان جنبش زنان و فمینیست‌ها در هرجای دنیا از زنان ساده کوچه و خیابان می‌خواهند. یعنی بیان و گزارش دادن از خشونتی که متحمل می‌شوند. پس چگونه یک زن که خودش از فعالان جنبش زنان است نباید به افشای خشونت خانوادگی بپردازد.
زن، دارایی مرد است
آیا واقعاً بیان کردن خشونت خانوادگی برملا کردن زندگی خصوصی است؟ اگر به این بهانه بخواهیم که خشونت خانوادگی بیان نشود پس چگونه ما از سطح خشونت در جامعه و خانواده مطلع شویم و بدون اطلاع چگونه جلوی آن را بگیریم و برای آن چاره‌ای بیاندیشیم؟
اول باید بیاندیشیم و بدانیم که چرا مسائل زنان را مسئله خصوصی می‌دانیم. بار‌ها دقت کرده‌ایم وقتی در خیابان و کوچه مشکلی برای یک زن پیش می‌آید معمولا برادران غیور و همسایه‌های نستوه و پدر مهربان، زن را به درون خانه می‌کشانند و به دیگران هم می‌گویند مسئله خانوادگی است. همینطور وقتی در خیابان مردی زن‌اش را یا برادری خواهرش را کتک می‌زند دارد ناموسش را کتک می‌زند و به کسی مربوط نیست. این‌که حوزه مسایل خانوادگی را حوزه‌ای خصوصی بدانیم و گزارش دادن در مورد آن را برملا کردن زندگی خصوصی بدانیم دقیقاً از این نشئت می‌گیرد که خود زن بخشی از دارایی خانوادگی مرد و به‌طور کلی بخشی از دارایی جامعه حساب می‌شود.
ارسطو چند شرط برای انسان آزاد و شهروند قایل بود که عقل بود و سلامت بود و مالک بودن و دارایی داشتن، که در هر سه زنان را فاقد آن می‌دانست و در مورد دارایی می‌گفت: "زن خودش دارایی مرد است." بنابراین کسی که خود بخشی از دارایی است نمی‌تواند مالک باشد.
اما واقعیت آن است که چیزی در مورد زنان و زندگی خانوادگی در حوزه رفتاری افراد خانواده با یکدیگر به نام حوزه خصوصی وجود ندارد. اتفاقا نهاد ازدواج در بیشتر سیستم‌های حقوقی چه دینی و چه غیر دینی یک نهاد "قراردادی" است و در اسلام نیز بسیاری از قوانین‌اش از "بیع" پیروی می‌کند. اساساً و دقیقاً در ظاهر امر به این دلیل این قرارداد اجتماعی است و اعلام می‌شود که دولت که نماینده مردم است امکان دخالت در قراردادهای اجتماعی را به قول روسو داشته باشد. اگر ازدواج نبود رابطه شخصی دو نفر بود که باز در آن صورت هم اگر جرمی شخصی اتفاق بیافتد، پلیس و قوه قضاییه می‌توانند دخالت کنند.
افشای خشونت خانوادگی، اولین اقدام در راه جلوگیری و مقابله با آن است. امر خصوصی وجود ندارد و آن‌چه خصوصی است سیاسی است. از سوی دیگر تقلیل و انکار و امحای خود خشونت در مورد خشونت دیدگان یکی دیگر از راهکارهای نظام سلطه است
از سوی دیگر از آنجا که به گفته ادرین ریچ، "پدرسالاری، یک نظام خانوادگی-اجتماعی، ایدئولوژیک و سیاسی است که در آن، مردان با استفاده از زور و فشار مستقیم یا با به کار‌گیری مناسک و مراسم، قانون، زبان، آداب و سنن، آداب معاشرت، آموزش و تقسیم کار، تعیین می‌کنند که زنان چه نقشی را می‌توانند یا نمی‌توانند ایفا کنند و درون این نظام، زنان در همه جا تحت انقیاد مردان قرار می‌گیرند" (ریچ، ۱۹۷۷، ص۵۷) [۱]، به‌طور مشخص بدان معنا است که روابط قدرت از جنس مردسالارانه آن در همه ارکان زندگی انسان و به ویژه زنان جاری است. از همین‌رو بود که فمینیست‌های رادیکال، "سیاست" را معنایی دیگر بخشیدند.
از نظر آنان "زنان در همه حوزه‌های زندگی اعم از خصوصی و عمومی با سلطه و اعمال قدرت مردان روبه‌رو هستند. اگر روابط قدرت همه جا هست سیاست نیز امری صرفاً عمومی نیست".(مشیرزاده، ۱۳۸۳، ص۲۷۸) [۲] جمله معروف "امر شخصی سیاسی است" که از جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکا وارد گفتمان فمینیستی شد و به شعار مهمی در این گفتمان تبدیل شد، به این معنا بود که "خانواده، روابط خصوصی و زندگی عاطفی، مانند مالکیت و سیاست بر اساس روابط نظام یافته قدرت و نابرابری شکل می‌گیرند. سیاست به قلمرو عمومی محدود نمی‌شود بلکه در شخصی‌ترین حوزه‌های حیات انسانی نیز به دلیل وجود روابط قدرت حضور دارد". [۳] این همه تلاش نظام یافته برای سلطه بر زن در یک نظام بسیار شبیه تمامی تلاش‌های نظام یافته برای سلطه بر کارگران، رنگین‌پوستان و اقلیت‌ها و به‌طور کلی هر نظام سلطه‌ای است.
از سوی دیگر معمولاً نظام‌های سلطه یکی از شعار‌های‌شان این است که مسایل باید "درون خانوادگی حل شود". نمونه آشکار و آشنای آن گفته‌های رهبر جمهوری اسلامی ایران در مورد این است که این اختلاف‌ها خانوادگی است و نباید دشمنان از آن سواستفاده کنند. یا نمونه بارز‌تر و وحشتناک‌تر آن، در کره شمالی است که امکان نشر و نشت هیچ امری را از درون کشورش به جایی دیگر نمی‌دهد و کره شمالی به شکل یک جزیره موهوم درآمده است که بیشتر گزارش‌های اندکی شخصی از توریست‌های گاه‌گداری یا خبرنگاری اتفاقی از آن به بیرون درز می‌کند. همین برخورد را با نهاد خانواده داشتن و با همین شیوه به مسئله خشونت علیه زنان در خانواده نگریست، دقیقا تشابه آن را با نظام سلطه و تایید گفته‌های ریچ نشان می‌دهد.

آن‌چه خصوصی است سیاسی است
افشای خشونت خانوادگی، اولین اقدام در راه جلوگیری و مقابله با آن است. امر خصوصی وجود ندارد و آن‌چه خصوصی است سیاسی است. از سوی دیگر تقلیل و انکار و امحای خود خشونت در مورد خشونت دیدگان یکی دیگر از راهکارهای نظام سلطه است. از این رو هرگونه تلاش ما برای امحای خشونت و جلوگیری از افشای آن نه تنها باعث می‌شود که ما از وجود خشونت هم‌چنان بی‌خبر بمانیم بلکه باعث تداوم آن و در پرده ماندن آن و ادامه حیات مشروع آن به نام امر خانوادگی و خصوصی می‌شود.
در مورد مسئله فریبا داودی مهاجر در آن بخشی از فیلم که من دیده‌ام، موضوع شخصی را در مورد همسر سابق خود مطرح نمی‌کند. بلکه دقیقاً به خشونت نهادینه شده خانوادگی اشاره می‌کند. این‌که مسئله را شخصی کنیم و به این بپردازیم که همسر ایشان بسیار انسان شریفی بوده است و در این شرایط سیاسی ایشان را منتقد و مخالف وضعیت موجود سیاسی و حاکم معرفی کنیم، هیچ فرقی در ماجرا نه تنها نمی‌کند بلکه به بیراهه بردن مبحث اصلی است. من همسر سابق فریبا داودی مهاجر را نمی‌شناسم، بنابراین هیچ قضاوتی نمی‌کنم و اگر بنا را بر نوشته اخیر علی افشاری بگذارم، در حوزه سیاسی و نوع رفتاری که داشته است برایشان احترام قایل هستم، اما این هرگز به این معنا نیست و دلیلی هم ندارد که به مسئله خشونت خانوادگی نپردازیم. ضمن آن‌که شخصی کردن مسئله به بهانه خصوصی بودن زندگی خانوادگی دامی است که منتقدان نیز ممکن است در آن بیافتند و با شخصی کردن بحث از اصل موضوع غافل شوند.
به شخصه ایمانی و باوری به "منزه‌طلبی" در تمام امور و وجوه و ساحت‌های زندگی انسان ندارم. من باورم این نیست که یک انسان دقیقاً عین اندیشه "معصومیت" در تمام وجوه زندگی‌اش، از هرخطا و اشتباهی مبرا باشد. بلکه اتفاقاً بار‌ها اعلام کرده‌ام که "انسان به حکم انسان بودن‌اش، موجودی است که اشتباه می‌کند" و انسان بدون اشتباه یا در اندیشه دینی به عالم غیب مرتبط است و یا در اندیشه برون‌دینی یک موجود خارق‌العاده و احتمالاً ماشینی یا مریخی است.
بله من باور دارم که انسان می‌تواند در برخی وجوهات زندگی‌اش انسانی فوق‌العاده باشد و در برخی دیگر نه. این‌که فلانی مثلاً مدیر مهربانی است اما پدری خشمگین، اینکه فلان زن دکتر موفق و با اخلاق در حوزه کاری‌اش است اما ممکن است مادری بسیار بد باشد، اصلا تنافری باهم ندارد.
آن‌چه واقعیت است مردسالاری یک فرهنگ عام است که تربیت ذهنی و رفتاری همه ما در آن صورت گرفته است و از دید من تعدادی از انسان‌ها هستند که در تلاش‌اند از این تربیت برهند و هرکس به نوبه خود در حدی موفق است. اما این را باید بدانیم که تعداد افرادی که در تلاش برای بهروز بودن و بهروز کردن خویش و جامعه خویش‌اند، بسیار اندک و قابل شمارش است. بنابراین امر عجیبی نیست که فلان کس فرمانده جنگی موفقی باشد و انسان مبارزی در جنگ و جبهه اما در خانواده انسانی نباشد پایبند به حقوق انسانی اعضای خانواده‌اش یا حداقل همسرش. با بحث کردن در مورد اخلاقیات شخصی انسان‌ها راه به جایی برای نقد جامعه و فرهنگ مردسالار نمی‌بریم و یا شاید می‌خواهیم بحث منحرف شود.

بازنشر این مطلب در سایت تغییر برای برابری (کمپین یک میلیون امضا)

پا‌نویس:
۱.فمینیسم و دیدگاه‌ها (مجموعه مقالات با تنظیم شهلا اعزازی)، چاپ اول ۱۳۸۵، تهران روشنگران.
۲. از جنبش تا نظریه اجتماعی، مشیرزاده حمیرا، چاپ دوم، ۱۳۸۳، تهران، شیرازه.
۳.همان.


مطلب مهشید راستی رو نیز بخونید در این زمینه: هر آنچه خصوصی است ، سیاسی است !
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

انتخاب میان«باورها» و « دوست‌ها»؟

احتمالا خیلی وقت‌ها برای هر انسانی در موقعیت‌هایی متفاوت چنین پرسشی پیش می‌آید. جایی که انسان بخواهد میان این‌که دوستی و رفاقت‌اش را  حفظ کند. یا بر باورها و عقاید  خودش بماند. جایی هست که آدم یا باید با چشم رفاقت از برخی چیزها چشم بپوشد و برخی مسایل را نادیده بیانگارد. یا این‌که برباورها و عقاید و شیوه‌‌ای که بر این باورها پای گرفته ادامه‌ بدهد و راهی را که در پیش گرفته هم‌چنان برود. البته به نظر من خیلی هم سخت نیست و جایی نیست که آسیبی به دوست و رفیقت برسد. بلکه اتفاقا جایی است که ممکن است دوست هم اگر دوست باشد و آرمان‌ها و باورهایش واقی باشد یا اگر هم اقعی باشد در وی درونی و نهادینه شده باشد، نه تنها نمی‌رنجد بلکه از کار تو خرسند و ار کار خود نادم خواهد شد. با این‌ همه بدون همه‌ی این پیش فرض‌ها و پس فرض‌ها من خودم انتخابم را کرده‌ام.
میان باورهایم و دوست‌هایم، بدون شک باورهایم را انتخاب می‌کنم. زیرا حقیقتا به جز دوستان دوران کودکی و مدرسه، که هنوز باوری در ما شکل نگرفته بود، اکثریت دوستان ما کسانی هستند که به خاطر باورهای‌ام با من دوست شده‌اند و من نیز به خاطر باور داشتن به باورهای مشترک با آن‌ها دوست شده‌ام. بنابراین اگر خدای ناکرده بین انتخاب باورهایم و دوست‌هایم، دوستانم را از دست بدهم، اشکال زیادی ندراد، اگرچه بسیار دردناک است، زیرا با از دست دادن دوستانم، باورهایم را از دست نمی‌دهم، اما با از دست دادن باورهایم احتمالا اکثریت دوستانم را از دست می‌دهم.
از دست دادن دوست برای منی که بارها نوشته‌ام، تنها سرمایه‌ام در زندگی به جز کتاب‌هایم، دوستانم هستند بدون شک بسیار دردناک است، زیرا درد اولم این است که دوست چرا آن راهی را رفت که به قول اخوان « نیمش ننگ نیمش نام» و... بود. دردناک است زیرا  که نبودن دوست یعنی نبودن شادی و لذت یاد کردن از تمام ‌شادی‌ها  غم‌های مشترک‌مان که با دوست داریم.  در هر صورت تا این حد هم شدید قضاوتی ندارم، چون معتقدم که انسان اشتباه می‌کند و من انسان را با اشتباهاتش دوست دارم. انسانی که فکر می کند دیگران نباید اشتباه کنند احتمالا معتقد هم هست که خودش نیز هرگز اشتباه نمی‌کند و این احمقانه‌ترین نوع فکر کردن در مورد انسان و باور به دوست داشتن‌ش است. من انسان را با شتباهاتش دوست دارم. بنابراین این من نیستم که آن‌ها را از دست داده‌ام

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

آن سیب کرم خورده ی تقاطع خیابان گاندی همان «اپل» بود

«یارو تا دیروز فکر می‌کرد«آیفون» همون دربازکن خونه است، امروز عکس پروفایلش رو سیاه کرده و نوشته استیو بدون تو می‌میرم.»
این جوک رو یک دوست با ایمیل برام فرستاد و نوشته بود در بالاترین خوانده است. جوک زیبایی بود و از سویی نشان از  ملت همیشه عاشق صحنه و همیشه جوگیر ما است. 
برای این‌که به سرنوشت چنین آدم‌هایی دچار نشوم ولی در حالی که هم گوشیم «آیفون» هست  وهم لب‌تابم«مک بوک» می‌خواهم چند خط بنویسم. در موردی مردی که به لذت‌های کوچک و شادمانه‌و کودکانه‌ی من معنایی دوباره بخشید. من اصولا در زمینه‌ی مسایل کامپیوتری آدم بی سوادی هستم. آن اوایل  یعنی ۱۳ سال پیش که برای اولین بار کامپیوتر خریدیم( منظورم من و خواهرم است چون باهم زندگی می کردیم در تهران)، همه‌ی مسایل ساده را از دوستی به نام محمد یاد می گرفتم. اما هوشم در آن حدی هست که یک چیز را اگر یک بار بهم بگیند برای همیهش یاد بگیرم و چن حافظه‌ی تصویری‌ام هم قوی است و مسایل روی کامپیوتر با دیدن و روی خود کامپیوتر انجام می پذیرد همیشه هرچه یاد می گرفتم به خاطر سپرده‌ام. در مورد مسایل اینترنتی هم از دوستان مختلفی پراکنده بسیار یادگرفتم و این سال‌های اخیر  بیشترین کسی که بیشترین زحمت را بهش داده‌ام و هر موقع به مشکلی بر می‌خوردم، از  دوست عزیزم امیر رشیدی کمک می‌گرفتم و بسیار چیزها ازش آموختم. 
از سوی دیگر من به قول معروف خودم که یک بار به یک دوست به شدت پان‌ایرانیستم در روزنامه اعتتماد گفتم، « من تنها زبان خارجی که بلدم زبان فارسی است»..:)، که به شدت هم برآشفت و من هم گفتم تا تو باشی ساعت شش  صبح اس ام اس نزنی و ننویسی امروز مثلا روز شهادت سردار رشید ایران هوخشتره بی مانندیان  در جنگ با آیسیلیاکوسمینوس یونانی است و من از خواب بپرم فکر کنم الان چه اتفاق مهمی افتاده است و با ترس و دلهره اس ام اس را باز کنم و بعد ته دلم فحش بکشم به یونان و ایران و توران و هرچی آن دیگر است. به این خاطر معمولا هرچیزی که به زبان دیگری بود اصلا دنبال نمی‌کردم.
خلاصه این‌که خانه‌ی من در خیابان گاندی بودو از همان سال‌ها در تقاطع همت -گاندی، یک مغازه‌ی بود کنار شیرینی فروشی لبنانی، که یک تابلوی بزرگ داشت و یک سیب کرم خورده و به قول دوستان از جان عزیزتر امروز استیو جابز، آن سیب گاز زده را می‌دیدیم. هیچ وقت هم نمی دانستم جریانش چیست و تنها حدسی که می‌زدم این بود که هرچی ست یک ربطی به کامپیوتر و این ها  دارد. بعدها که بحثی چیزی پیش می‌اومد. طرف آن چنان می گفت سیستم کامپیوتری « ماک» ،«مک»، « مکینتاش» و مابقی تلفظ‌های تو دماغی و تو حلقی و آمیخته‌ای از تو دماغی و تو حلقی و زیر زبانی و لب گشادی، که من هم بیخیال می‌شدم که به قول مهران  مدیری، بپرسم «حالا اینی که  وگوییی  یعنی چه»؟. چون راستش  تحمل این‌که یک بار دیگر این تلفظ‌ها را در هنگام توضیح دادنش بشنوم نداشتم. اما خوب فهمیدم که یک کمپانی احتمالا به نام اپل هست که اونم کامپیوتر می‌ساز دیگر همین کافی بود.

از سوی دیگر من آدمی بوده‌ام به دلیل این‌که از سال سوم دبیرستان به دانشسرای تربیت معلم رفته‌ام، و اندک حقوقی می‌گرفته‌ام، تقریبا خرج عمومی زندگی خودم را خودم داده‌ام، مگر خرج‌های گنده‌تر از دهانم که قاعدتا از پسش بر نمی‌آمدم و مجبور بودم از خانواده‌ام، کمک بگیرم و به همین خاطر و از آن روزها با همان حقوق بخور  و نمیر  دانشسرا خرج پول تو جیبی خودم و در دوران معلمی هم باز با همان حقوق معلمی زندگی کرده‌ام. مگر دورانی که امکان کار در رزونامه‌ای داشته‌ام که خوب حقوق رزنامه می‌شد، اضافه کار من. اما روزنامه‌نگاری در ایران هم همگی باهاش آشنا هستید مثلا در یک روزنامه شروع می‌کردی به کار، خوب حقوق‌هایی ک می گرفتی ماه‌های اول آدم می داد بدهی مدهی‌ها و چه می‌دانم وسایلی که در زندگی لازم داشت و هیچ وقت پول نداشته که بخرد می خرید و تازه داشت حساب‌هات صاف می‌شد که روزنامه توقیف می‌شد. وقتی هم روزنامه توقیف می شد به دلیل این که این حجم از روزنامه نگار بی کار باید پخش می‌شد میان روزنامه‌های موجد دیگر امکان  گیر آوردن کار دوباره در روزنامه‌ای دیگر  سخت بود و خلاصه چند ماه  طول می‌کشید که باز به صورت مستقیم در یک روزنامه کار گیر بیاوری، تازه من کله شق  کورد رو هم که همچی راحت نمی گرفتند روزنامه‌ها :)) همه‌ی این‌‌ها را گفتم که بگویم  نه با افتخار می‌گویم و نه با سرافکندگی اما تقریبا ،بیشتر اوقات عمرم را  فقیرانه زیسته‌ام. اما به نظرم فقیر پررویی بوده‌ام و هنوز هم هستم. یعنی عمرا اگر کسی خبر از وضع درآمدی من نداشت حتا به فکرشم می‌رسید من آدم فقیری هستم. چون همیشه خیلی خوب می‌پوشیدم. هم خانه‌ام در خیابان گاندی بود. هم مثلا وسایل مورد استفاده‌ام به عنوان مثال گوشی موبایلم معمولا گران قمیت بود.
رسیدیم به موبایل. آره من آدم موبایل بازی بودم.آخرین گوشی‌‌هایی که داشته‌ام، نوکیا ان ۷۳، بعد نوکیا ان ۹۵، بعد وقتی نوکیا رو تحریم  کردیم دو تا سونی اریکسون داشتم داشتم اولی رو الان مدلش یادم نیست اما  دومیش فکرکنم  اس ۰۰۳ بود. و آخرین گوشی که قبل از آیفون داشتم نوکیا ان ۷۲ بود. بعد که آمدم آلمان به همراه قرار داد تلفنم یک گوشی موبایل آیفون ۴ هم خریدم. البته قبلش به دلیل این‌که لب‌تابم نفس‌های آخرش و می کشید به خودم گفتم دیگه لب تاب نمی خرم مگر این که لب تاپ اپل یا همون مک بگیرم. خلاصه باید بگویم با خریدن لب تاپ اپل اولین چیزی که تجربه کردن لذت سرعت انجام کار بود. برای من که هنوز در انجام کارها همان عجولی کودکانه‌ام را دارم و حوصله ندارم دو ساعت طول بکشد تا لبتاپم ران بشود و بیاد بالا آقای استیو جابز چنین  لذتی را به من بخشیده بود.
اما در  مورد گوشی باید بگویم با تجربه کردن اناع و اقسام گوشی‌ها و با امکانات بسیاری که داشته‌اند. نوع امکانات موجود در گوشی‌های دیگر انگار به یک شکلی است که باید یک تخصصی  یک سرو کله‌ای چیزی با برخی برنامه‌های‌اش بزنی. اما لذت آیفون در این است که تمام عملیاتش با ساده‌ترین حرکات و با کم‌ترین دانش لازم  می‌توانی هرکاری که دلت می‌خواهد با نرم‌افزارهایش انجام بدهی و کارهایت را انجام بدهی. لذت کیفیت واقعی دوربین‌اش( زیرا بسیاری از این گوشی‌ها ادعا می‌کرند که فلان مگا پیکسل کیفتی عکس دارند اما عملا همیشه عکس‌های گرفته شده مشکل داشت و کیفیت لازم را نداشت) و نیز فیلم برداری با آن، فیس بوک رفتن، تو وبلاگ نوشتن و  کلی کارهای دیگر که مورد علاقه ی من است.
خلاصه این‌که برای روحیه‌ی کودکانه‌ی من از داشتن وسایلی این چنینی که اتفاقا وسایل کارم نیز هست قابل وصف نیست و نمی‌توانستم این یادداشت را ننویسم حتا اگر به من بگویند یارو تا دیروز فکر می کرد آیفون درباز کن خونه است. هرچه که هست آقای استیو جابز در لذت من از زندگی ساده‌ و محقرم  کلی نقش داشت در این یک سال اخیر و گرنه تا قبل از آن اپل برای من همان «سیب کرم خورده تقاطع خیابان گاندی » بود و بس... روحش شاد و روانش آرام و البته  روان این ملت نیز آباد با این جو گیری‌شان..:)
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

ارزش‌گزاری میلی‌مترهای بدن زنانه

 ...به این واکنش‌ها اگر دقت شود اولین موضعش که جلب توجه می‌کند استفاده از کلمات « بی اهمیت» و نیز « حاشیه» بودن زن و بدن زن است. آری زن  هرگز مرکز نبوده است. زن حاشیه‌است. زن در ادیان توحیدی و روایت‌های مردسالارانه‌ی این ادیان نیز به ویژه دین یهود« از حاشیه‌ی بدن مرد» یعنی از دنده‌ی چپش آفریده شده است. زن قمستی از مرد و حاشیه‌ی مرد است. زن به واسطه‌ی مرد تعریف می‌شود. در روانکاوی و روان‌شناسی نیز زن بر اساس  بدن مرد تعریف می‌شود و درک از « من» و دیگری درک از مرد است و زن حاشیه است و بی اهمیت. اگر شما دوستان در آن عکس ساده « چند سانتی‌متر یا میلی‌متر اختلاف رنگ می‌بینید برای من خط کشیدن روی هستی اجتماعی و آزادی بدن زن معنا دارد.....
دیروز مطلبی نوشتم در مورد این‌که چند میلی‌متر از بدن نهال سهابی در عکسی که در روز‌آنلاین منتشر شده بود و این عکس با عکس اصلی تفاوت داشت. تفاوت هم دقیقا بر سر همان چند میلی‌متری بود که در عکس منتشر شده در روزآنلاین روتوش شده منتشر شده بود. تا به حال تنها جوابی که ظاهرا در فضای مجازی آن هم نه از سوی  خود روزآنلاین  بلکه از سوی برخی از دوستانی که در روزآنلاین کار می‌کنند، این بوده که این عکس به همان شکل به دست روزآنلاینی ها رسیده است. البته گویا برخی ادعاهای اولیه دیگر هم بوده است. 
نخست: باید بگویم من مدت‌هاست که فیس بوک نمی‌آیم و از اتفاقاتی که در فیس‌بوک رخ می‌دهد بی‌خبرم. اما دیروز وقتی یکی از دوستان که اصرار داشت من چون دوست نهال بوده‌ام و دسرسی به صفحه ی فیس بوکی‌اش دارم بروم و ببینم آیا از نهال دو عکس  هست یا نه که من نوشتم که یک عکس هست و او هم‌چنان اصرار داشت که باید دو عکس از نهال یکی با روتوش و دومی بدون روتوش وجود داشته باشد که من ندیدم. نه امروز و نه قبلا. بعد هم به خاطر عهدی که با خودم دارم هم‌چنان بدون این که حتا به صفحه ی خودم نگاهی بیاندازم  و واکنشی نشان بدهم از فیس بوکم خارج شدم. این‌که در فیس بوک چه اتفاقاتی افتاده و چه جو و واکنشی روی داده است من از آن بی خبرم. اما در بالاترین و نیز در ایمیل‌هایی که برخی دوستان برایم می‌نویسند به نکته‌ای بسیار دردآور اشاره می‌کنند. این نکته دقیقا همان نکته و دقیقا همان نقطه‌ای است که باید تامل  کرد و دردش را تحمل کرد. مطلب این دوستان اشاره به این دارد که « حالا چند ملی‌متر از بدن یک زن اینقدر ارزش داد و بیداد ندارد».
دوم این‌که بازم هم تکرار می‌کنم که من نقد می کنم و ابایی هم از نقد دوستانم ندارم چه برسد به نقد مخالفانم. اتفاقا وقتی منتقد بودن خودم را باور می کنم  که وقتی در موردی مشابه رسانه‌های مخالف را نقد می‌کنم نسبت به همان موضوع در رسانه‌های موافق و دوست خودم نیز واکنش داشته باشم. چون در آن صورت عیار نقد من و عیار حقیقت گرایی نقد من به نسبت مصلحت‌گرایی‌ام پایین می‌آید. معنی ندارد اگر این کار را رسانه‌ای مخالف و یا شخصی مخالف انجام بدهد داد و هوار از دست رفتن حقوق آزادی بدن زن سر بدهم اما اگر دوستانم و یا رسانه‌ی دوست و موافقم این‌کار را کرد سعی کنم قضیه را به ریش سفیدی و گیس سفیدی، و زیر زیرکی و این ‌ها  واگذار کنم و یا زیر سبیلی و زیر گیسی ردش کنم برود. همین‌جا هم کسانی که چنین رفتاری را می‌کنند به نظرم باید به رفتار خودشان شک کنند نه به رفتار من.
سوم این‌که، من فمینیستم. از این‌که بگویم فمینستم نیز هیچ ابایی ندارم. از این‌که حتا در این اروپا و در آمریکا نیز به کسانی می‌گویند فمینست که دیوانه و روانی هستند و می گویند عده ای زن که از مرد بدشون میاد و فکر می‌کنند  باید در جهان مرد نباشد، باز هم نگران نیستم زیرا می‌دانم در این کشورها نیز مردسالاری  مثل هر گفتمان مسلط دیگری گفتمان‌های منتقد خود را با بدترین تعریف‌های ممکن و به جامعه معرفی می‌کند. من فمینیستم زیرا به انسان بودن باور دارم و انسان هم از دید من دو جنس دارد و تا زمانی که این تبعیض جنسیتی در هر شکلی وجود دارد تاکید بر فیمنیست بودن یعنی تاکید بر انسان بودن. فمینیست بودن من هم فصلی و موسمی و رسمی و آدابی و عرفی و موقتی  جنبشی و مکانی و این ها نیست. اگر مثلا در ایران باشم و عضو کوچکی از کمپینی فمینیستی در ایران خودم را فمینیست بدانم و اگر خارج شدم حوزه‌ی فعالیت هایم را تغییر بدهم. فمینیست نیستم که فقط به جمهوری اسلامی گیر بدهم و به دین و مذهب مردم بتازم و به اسلام ومحمد و عیسی و خامنه‌ای و هر دیکتاتور دیگری فحش بدهم،  فمینیست هستم و به آزادی عقیده و به ویژه عقاید مذهبی مردم هم اعتقاد دارم و حق داشتن دین و آیین و مذهب را نیز برای هر انسانی قایلم ، اما به شرطی که از دین و آیین سلاحی برای تبعیض و تضییع حقوق انسان و به ویژه زنان فراهم نیاورد.در هر صورت منظورم  از این گفته‍ ها این است که اتفاقا داشتن نگاه فمینیستی‌است که انسان را متوجه همان «چند میلی‌متر» می‌کند. همان چند میلی‌متر ساده از بدن زن اتفاقا آن‌قدر ارزش دارد که که حتا در اروپایی آزاد و در روزنامه‌ای آزاد که برای دموکراسی و حقوق بشر در ایران تلاش می‌کند، نیز هنوز خود را موظف به پوشاندن آن چند میلی‌متر از بدن زن می‌داند. بازم هم تکرار می‌کنم که من قضاوتی در مورد این که این اتفاق توسط چه کسی روی داده ندارم. من خبر ندارم که مسولین سایت این کار را کرده‌اند یا خبرنگار  یا اصلا کسی که مسئول امور فنی و انتشار عکس است. اما آن‌چه هویدا است این عکس تنها و تنها در این رسانه با این شمایل منتشر شده است زیرا ظاهرا همین عکس در روزنامه‌ی تایمز هم منتشر شده و  البته با همان چند میلیمتر پیدا و آشکار.

چهارم: مالکیت بدن زن یکی از اصلی‌ترین ارکان مردسالاری و به همین روی یکی از مباحث اصلی فمینیسم  هست. مالکیت بر بدن در حوزه‌ی مباحث سکسوالیته‌ی فمینستی بسیار مورد توجه قرار می‌گیرد. پوشاندن بدن زن به عنوان بخشی از حدود و دارایی‌های  مرد و کلا به عنوان بخشی از دارایی جامعه‌ و نهاد‌های مردسالار امر غریب و دور از ذهنی نیست. سکس‌ابجکتی‌کردن بدن و از تمامیت حوزه‌ی آن موضوعی سکسی  ساختن، به عنوان حوزه‌ای که مورد حراست و پاسداری قرار بگیرد هم چون دیگر حوزه‌های دارایی مرد، بر مردان واجب می‌گرداند که بر آن تجیر و نرده ببندد و بپوشاندش تا از چشم و نگاه «غیر» و مورد تعرض ناموسی قرار گرفتن دور داشته شود. هم‌چنین خیال‌اش به صورت مطمئن‌تری از بابت کنترل‌اش بر بدن زن راحت باشد. 
در واقع شاید در دیدی ساده‌لوحانه  تنها و تنها بخث بر سر یک یا چند میلی متر و یا سانتی متر از یک عکس باشد، اما حقیقت آن است که بحث در داشتن اختیار برای دست بردن در عکس یک زن و تصمیم گیری در مورد حدود نشان دادن آن از سوی کسی غیر از خود وی است. این همان تفکری است که به پدر ایشان اجازه می‌دهد در مورد علاقه ی قلبی دخترش نیز اظهار نظر کند. زیرا پدر قیم دختر است اگرچه در این  ماجرا و حتا از نظر شرع انور اسلام هم به دلیل این‌که نهال یک بار ازدواج کرده و جدا شده است دیگر اجازه‌ی ولی بر وی موثر نیست، اما ظاهرا  تفکر جامعه هم‌چنان ولی و قیم زنان هست. این مسئله از آن‌جا اهمین پیدا می‌کند که در واکنش‌های مجازی به هیمن نقد نیز خیلی از همین مردم و حتا برخی زنان که خیلی وقت‌ها  داعیه‌ی آزادی  و برابری زنان را دارند ناخودآگاه به دام و وادی این ورطه می‌افتند که ای بابا حالا چند سانتی‌متر که خیلی مهم نیست که  ما به بحث حاشیه‌ای بپردازیم. به این واکنش‌ها اگر دقت شود اولین موضعش که جلب توجه می‌کند استفاده از کلمات « بی اهمیت» و نیز « حاشیه» بودن زن و بدن زن است. آری زن  هرگز مرکز نبوده است. زن حاشیه‌است. زن در ادیان توحیدی و روایت‌های مردسالارانه‌ی این ادیان نیز به ویژه دین یهود« از حاشیه‌ی بدن مرد» یعنی از دنده‌ی چپش آفریده شده است. زن قمستی از مرد و حاشیه‌ی مرد است. زن به واسطه‌ی مرد تعریف می‌شود. در روانکاوی و روان‌شناسی نیز زن بر اساس  بدن مرد تعریف می‌شود و درک از « من» و دیگری درک از مرد است و زن حاشیه است و بی اهمیت. اگر شما دوستان در آن عکس ساده « چند سانتی‌متر یا میلی‌متر اختلاف رنگ می‌بینید برای من خط کشیدن روی هستی اجتماعی و آزادی بدن زن معنا دارد.

دو داستان  متفاوت از چند سانتی متر بی ارزش بدن زن
در اوایل انقلاب که بحث حجاب اجباری مطرح شد، برخی از گروه‌های سیاسی آن زمان به ویژه برخی گروه‌های چپ که بدون شک جزو روشنفکرترین و پیش رو ترین جریان های سیاسی بودند، در مورد حجاب اجباری و واکنش به آن گفتند« حالا نیم متر پارچه رو سر زنان باشد یا نباشد مسئله‌ی ما نیست» آن نیم متر پارچه بعدا و در طی سی سال تبدیل شد به نماد حکومت اسلامی ایران. تبدیل شد به آن‌که همه‌ی ما دیدیم که چگونه با باتوم و کابل در میدان هفت تیر صورت یک زن را خونین  کردند. تبدیل شد به « طرحی برای امنیت اخلاقی و روانی جامعه» و امروز رسانه های ما نیز بر این باورند اگر همین چند سانتی متر از بدن زن بیرون باشد « غیرت جامعه و عرف جامعه» بر می‌آشوبد. آن نیم متر پارچه تبدیل شد به فرهنگی که در باور خود ما  مدعیان روشنفکری و برابری طلبی و آزادی خواهی نیز، که آن را چند سانتی‌متر ناقابل بدانیم و ارزش حاشیه‌ای‌اش بپنداریم.

اما نمونه‌ مثبت این داستان ساده‌ی چند میلی‌متر را باید در کارهای « اردشیر رستمی» کاریکاتوریست و هنرمند ارزنده‌، دید که چگونه در کارهای اولیه‌اش با میلی‌متر‌های ساده‌ای از موی زنان که از زیر مقنعه در کارهای‌اش بیرون می‌داد، کم کم چشم خواننده و عرف بینایی و نیز حتا عرف بازبین‌های وزارت ارشادی را عادت داد که میلی‌متر به میلی‌متر به موی بیرون افتاده‌ی زنان عادت کنند. که میلی‌متر به میلی متر به برجستگی برون افتاده‌ی بدن زنان در کارهای اردشیر عادت کنیم تا جایی که امرز در کارهای‌اش هم برجستگی بدن زنانه بسیار عادی است و هم میلی‌مترهای موهای بیرون مانده از کارهای‌اش به سانتی‌متر‌ها رسیده است. این دو راهی است که ما در پیش داریم که  این میلی‌متر‌ها را هم‌چنان حفظ کنیم و هم‌چنان حاشیه‌اش بپنداریم و هم‌چنان به عرف جامعه توجه کنیم، یا در مقابل یک میلی‌متر از وارد شدن به حوزه‌ی خصوصی و بدن زن و به طور کلی حوزه‌ی آزادی‌های انتخابی انسان، بایستیم و واکنش نشان دهیم. راه دور است و میلی متری اما نباید ساکت ماند و مماشات کرد و حساب دوستی و همکاری و علاقه را در آن دخیل دانست. آن‌چه مهم است انسان است و حقوق عزیز و دوست داشتنی اش، حتا چند میلی‌متر از حقوق اش.

پی‌نوشت: برای دوستان و خوانندگانی که نوشته‌های مرا نمی‌شناسند و برای این‌‌که فکر نشود که من اتفاقی و برای منظور خاصی به این مطلب پرداخته‌ام لینک‌هایی از مطالب قبلی که در مورد اتفاقات مشابه بوده است. رادر این‌جا می‌گذارم. برای من فرقی ندارد  که چه کسی و در چه جایگاهی و با چه نیتی مطلبی منتشر می‌کند و یا رفتاری از او سر می‌زند که حاوی تبعیض یا تحقیر، یا نفی حقوق اولیه‌ی انسان‌‌ها باشد، در هر صورتی باشد و در صورتی که از آن آگاه شوم و البته دانش و توان تحلیل‌اش را داشته باشم بدون شک واکنش نشان می‌دهم  و در باره‌ی آن می نویسم.

ماجرای لیلا اوتادی و  تنفر مردانه‌ی جامعه‌ی مردسالار
لمپنیسم کافه نشین و روشنفکر قهوه‌خانه‌ای 
چرا روسری به سر کردیم/ پاسخ به خانم دکتر صادقی
برخورد کالاوار با زنان و مران فمینیست
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

روی مرگ نهال عقاید خود را نقاشی نکنیم

در مطلب قبلی‌ام در مورد نهال سهابی و نه « سحابی»، نوشتم که یک بار به شوخی بهش گفته بودم« خودت را هم بکشی در مورد تو یکی چیزی نخواهم نوشت». شوخی تلخی که بارها شنیده‌ایم که می‌گویند شوخی تلخ روزگار. نهال دوست عزیز و قابل احترام و جسورم خودش را کشت. و من بدون آن‌که بخواهم وارد بازی این روزهای نوشتن در مورد او بشوم، این دومین مطلبی است که در موردش می‌نویسم. این مطلب نیز  فعلا شخصی است و به اتفاقاتی می‌پردازد که در این چند روز از مرگ نهال روی داده‌است. اما مطلب دیگری در باب  خودکشی به صورت کلی و در باب خودکشی نهال نیز خواهم نوشت.
آن‌چه اکنون مرا به نوشتن این مطلب وا می‌دارد. واکنش‌هایی است  مطبوعاتی است که این روزها در فضای مطبوعات فارسی زبان خارج از کشور و نیز در فضای مجازی رخ می‌دهد.
 داستان از آن‌جا آغاز می وشود.که کوهیار گودرزی  بازداشت می‍ شود. بازداشتی بی خبر، بی سرنوشت و هنوز و تا این لحظه نامعلوم. اما بعدها در خبرها خواندیم که  دانشجوی ۲۲ ساله‌ای به نام « بهنام گنجی» که از دوستان کوهیار بوده است خودش را کشته‌است. این خبر وقتی  حجم و انبوه رسانه‌ای پیدا کرد که معلوم شد « بهنام» به همراه کوهیار در خانه‌ای بوده است که  کوهیار بازداشت شده است و ظاهرا  از سر این ماجرا معلوم شد که کسان دیگری  نیز به همراه  کوهیار بازداشت شده‌اند. اما طبق روالی که بین خانواده‌ها هست و به ویژه در مورد کسانی که فعالیت مشخص مدنی و یا سیاسی‌ای ندارند معمولا قضیه‌ی بازداشت را علنی نمی‌کنند تا اگر قضیه به خیر و خوشی گذشت و طرف آزاد شد خود این جار و جنجال خبری  به پرونده‌ای برای فرزندشان تبدیل نشود. این که این رفتار درست است یا نه که هم‌چنان از دید من درست نیست اما رویه‌ای است که در بسیار مواقع برای برخی  خانواده‌ها جواب داده است و فعلا این حق را دارند که چنین رویه‌ای را در پی بگیرند. اما بعد از مدتی خبر دردناک خودکشی  دوست عزیزم  نهال سهابی را شنیدم. خوب نهال نیز دوست بهنام بود. خبر بازداشت بهنام و خودکشی بعد از بازداشت بهنام و بعد نیز خودکشی نهال، فضا را کاملا آماده می‌کرد که  داستان یک تراژدی عاشقانه سیاسی  از آن زاده شود.
اما این میان آن‌چه بیشتر در فضای مجازی و مطبوعات مجازی جریان دارد ظاهرا نه پرداختن به مرگ  و خودکشی نهال است، بلکه بیشتر تبدیل شده است به روی هم‌دیگر را کم‌کردن. وقتی مسیح علی نژاد مطلبی می‌نویسد و در آن به این مسئله اشاره می‌کند که دغدغه‌های عاشقانه‌ی دختران سرزمین ما تا زمانی که مرگشان سیاسی نشود در مطبوعات و رسانه‌ها رسمی نمی شود. زیرا رابطه‌ها  باید رسمیت داشته باشند و ... فوری بازار واکنش ها  به مسیح علی نژاد داغ می‌شود. در واقع بیش از آن‌که کسی به فکر مرگ و خودکشی تلخ نهال باشد ظاهرا به فکر  به زیر کشیدن همکاران  مطبوعاتی خود هستند.
این‌که با کلمات بازی شود یا این که حقیقت کمی واضح‌تر شفاف شود دو موضع جداگانه است. بله نهال فعال سیاسی به معنای عضویت در یک تشکیلات سیاسی و یا حتا مدنی و حقوق بشری نبود. اما حقیقت  ساده آن است که فعال سیاسی در طول دو سال گذشته همین مردم ساده کوچه و خیابان بودند. فعالان سیاسی همان‌هایی بودند که در نابیت ناب خیابان فریاد سیاسی‌شان و را حقوق سیاسی‌شان را طلب کردند و نهال یکی از آن‌ها بود. اما این هم حقیقتی روشن‌تر است که نهال کمی  از یک شهروند  عادی ساده‌ی معترض نیز سطح فکری بالاتر و دارای تحلیل و نگاه شخصی  خودش نیز بود.  در مصاحبه‌ی مسیح علی نژاد با پدر نهال ، اگرچه از دید من پدرش یک اشتباه فاحش مرتکب شد و با اشاره کردن به این‌که نهال رابطه ی عاشقانه با بهنام نداشته است. اگر چه ممکن است این اشتباه بر اثر تابوهای ذهنی خود پدر محترم بوده باشد که هم رابطه ی یک خانم ۳۷ ساله را با یک پسر۲۲ ساله زشت می‌داند و هم رابطه‌ی دختر جدا شده از همسر را با چنین جوانی زشت تر و متاسفانه برای پوشاندن چنین امری به گفتن کلامی به شدت غیر واقعی « یعنی این که نهال شوهر داشته است» . بنابراین نمی‌توانسته‌است که دوست کسی باشد یا  کسی را دوست داشته باشد. این درحالی است که بنده به عنوان دوست نهال و البته نه دوست آن چنان نزدیک و شخصی ایشان این مطلب را می دانستم که ایشان از همسر قبلی‌شان جدا شده اند و اتفاقا  پارسال یا فکر کنم شش یا هفت ماه گذشته بود که در پروفایلش آیکن «جدا شده» را  درج کرد و اتفاقا بعد از یک بحث سیاسی و درخواست‌های دوستانه‌ی من که اینقدر در فیس بوکت تندروی نکن و این قدر مطالب تند نگذار آخرش هم  پرسیدم که حالا این جریان «دیورسد»  شدن چیه که رو پروفایلت زدی؟،  گفت این رو نوشتم که خیلی ها از سو تفاهم در بیاند و خندید.
اما با این‌همه در مصاحبه‌ی پدر نهال،  سیاسی بودن وی هرگز انکار نشد و اتفاقا اذعان داشت که نهال در سطح بالایی  به مسایل سیاسی واکنش نشان می‌داد تنها چیزی که  مطرح شد این بود که به صورت تشکیلاتی عضو هیچ نهاد و تشکیلاتی نبوده که این هم کاملا صحیح است.
اما آن‌چه در این میان رنج‌آور است « قیم مآبی» و تصمیم گیری برای سرنوشت« مرگ »  و حتا خودکشی یک انسان است. این‌که هرکسی از ظن خود شد یار من درست و تا حدی حق با هرکسی هست که هر تفسیری دارد. اما دست بردن در عقاید شخصی و شیوه‌ی زیست یک انسان که اتفاقا آدمی بوده است که در فضای مجازی و زندگی واقعی دوستان‌اش اورا می‌شناسند و غیر دوستان نیز می‌توانند با دیدن وبلاگ این آدم بفهمند و به راحتی پی ببرند که نهال زنی بود  «آزاده» و آزاد زیست. در حالی که در داخل کشور به سر می‌برد به راحتی عکس‌های شخصی اش را بدون حجاب و حتا گاه با پیاله‌هایی در دست که اگر چه من فکر نمی کنم پیاله‌ی مشروب بوده باشد اما به راحتی قابل حدس است که می‌تواند پیاله‌ی مشروب هم باشد، عکس‌هایی با نشستن کنار دوستان مردش، دوستان دخترش و نیز نوشته‌ها و استاتوس‌هایی حتا از فضای شخصی و زنانگی‌های‌اش، از فضای سیاسی که گاه  حتا خود من همان‌طور که گفتم ازش درخواست می‌کردم کمی آرام‌تر بنویسد، می نوشت. کسی که در وبلاگش می‌توان پی برد می‌تواند از مرگ هدی صابر به شدت اندوهگین باشد و هم‌زمان از کلمات ممنوعه‌ای مثل اسم اعضای جنسی نیز استفاده کند. کسی که بی پروا از در آغوش کشیدن مرد مورد معاشقه‌اش، بنویسد  و بی پروا استاتوس بزند که « اگر می‌دانستم حداقل تاثیری خواهد داشت خودم را جلوی زندان اوین به آتش می‌کشیدم. آیا چنین انسانی واقعا سیاسی نبوده؟ آیا  چنین انسانی واقعا عاشق نبوده است؟
آیا این‌که ما امروز تصمیم بگیریم برای انسانی که مرگش را انتخاب کرده است، انتخابش را نیز از وی بگیریم؟ برای مرگش دلایلی بنویسیم که خلاف تمام نوشته‌های نهال و تمام شیوه‌ی زیست او بوده است. این‌که خانواده ی انسان حق دارند، این که می‌توانیم بپذیریم  خانواده‌ی یک انسان در ایران به دلیل شرایط سیاسی که می‌شناسیم و بر آن آگاهیم ممکن است حرف‌های خارج از حقیقت بگویند، اما دیگر نه در حدی که خانواده‌ی انسان تمام هستی و عقاید مارا زیر سوال ببرند،  مثلا اگر خانواده‌ی روزنامه‌نگاری شناخته شده و یا وبلاگ نویسی شناخته شده،  که اتفاقا و به طور واضح منتقد و مخالف سیاست حال حاضر حکومت باشد، اما پس از مرگش خانواده بگویند ایشان بسیجی بود آیا ما باید بگوییم بله به احترام خانواده ما تمام عقاید ایشان را از این به بعد انکار می‌کنیم و می گوییم  فلان شخص بسیجی بوده است، آیا صرف گفتن برخی گفته‌های متناقض خانواده دلیل می‌شود که ما «نهال» را  سانسور کنیم. مرگش را از هر  معنای  انسانی و و حتا شخصی خارج کنیم؟ اصرار برای این‌که بگوییم مرگش اصلا سیاسی نبوده است، اصلا هم عاشقانه نبوده است، اصلا کسی به نام بهنام را دوست نمی‌داشته است در حالی که در وبلاگش از وعده‌ی پنج‌شنبه‌هایش برای بهنام می‌نویسد و در پنج شنبه به میعاد بهنام می‌رود. باز ما اصرار داشته باشیم مطالبی منتشر کنیم که یک جوری همه‌ی این احتمالات را  رد کنیم؟  واقعا  جریان چیست؟
اما در بدترین اتفاق ممکن که حتا اگر از روی اشتباه بوده باشد کاری بود که در رسانه‌ی روز‌آنلاین انجام شد. در این رسانه  عکسی از «نهال » منتشر شد که زیر دکمه‌ی انتهایی مانتو‌ی‌اش، پوست بدن‌اش پیدا بود . اما با کمال تعجب در روز آنلاین این قسمت از عکس به سبک عکس‌های داخل رسانه‌های ایران« سیاه» شده بود؟؟ آیا واقعا سیاه کردن  نهال  دلیل موجهی دارد؟ این داستان از کجا آب می‌خورد؟ چون رسانه‌ی روزآنلاین  نه محدودیت  قانونی دارد و نه محدودیت اخلاقی، زیرا قبلا عکس‌هایی از زنان دیگر با حجابی کم‌تر از این منتشر شده است. آن‌چه مشخص است دو حالت دارد. اول این‌که این عکس را یک شخص به سلیقه‌ی خودش دست‌کاری کرده و مسئولین این رسانه از این دستکاری شخصی بی اطلاع بوده اند که در اولین فرصتی که متوجه این مطلب می‌شوند باید هم عذرخواهی کنند و هم اصل عکس را منتشر نمایند. اما حالت دوم از دید من خطرناک تر است. این حالت گواهی می‌دهد از تلاش گزارش‌های منتشر شده در این رسانه در مورد نهال که سمت و سویی دارد که می‌خواهد نهال یک دختر خیلی معمولی جلوه کند که اصلا هم بی حجاب هم نیست. نقاشی کردن بدن زن و روی بدن زن تصمیم گرفتن امر عجبیب و دو ر از ذهنی نیست. آن‌قدر تاریخی و آن قدر دارای پیشینه‌ی ذهنی در جامعه‌ی مردسالار هست که حتا به دست خود زنان نیز این اتفاق بیافتد .حتا خود یک زن به « برساخته شدن بدن» اش  به میل  جامعه تن بدهد. اما داستان این‌جاست که «نهال » چنین زنی نبوده است و وقتی خود وی چنین عکسی را در فضای عمومی منتشر می‌کند، ما چگونه به خودمان حق می‌دهیم در عکس منتشر شده از سوی خود وی دست ببریم و آن را اسلامی کنیم؟؟؟؟ یعنی با این کار می‌خواسته‌ایم که «آبرو»ی نهال و خانواده‌اش را حفظ کنیم با واقعا آبروی  طرز تفکر و اخلاق رسانه‌ای خودمان را بر باد بدهیم. بدون ترس و ابایی از هیچ کس همین جا و در پرانتز اعلام می‌کنم که من روزنامه‌ی الکترونیکی  روزآنلاین را دوست دارم، به سردبیران و روزنامه‌نگاران‌اش علاقه دارم و کارشان را نیز قبول دارم و زمانی هم که در ایران بودم جزو دو رسانه‌ای که به صورت رسمی در آن مطلب منتشر می‌کردم( دیگری رادیو زمانه بود)روز‌آنلاین بوده و بعد از خروج از ایران هم اگر چه دیگر بسیار کم می ‌نویسم اما هم‌چنان باز هم رسانه‌ی قابل احترام من هست، اما همه‌ی این ها دلیل نمی‌شود، چشم بر چنین خطای فاحشی ببندم. هرگز یادم نمی‌رود وقتی روز آنلاین  کاریکاتور نیک‌آهنگ کوثر را  حذف کرد، به شدت به دوستان عزیزم و به ویژه اعضای سردبیری اعتراض کردم که دو حالت دارد یا کاریکاتور نیک آهنگ بد بوده و بد بودن آن نیز باید دلیل رسانه‌ای داشته باشد نه دلیل سیاسی، و در این صورت  از ابتدا نباید منتشر می‌شد و یا کاریکاتور اشکالی هنری و یا رسانه‌ای نداشته و از دید روزآنلاین قابل انتشار بوده است که منتشر شده و بنابراین « حذف» آن تنها یک معنی دارد و آن یعنی  سانسور. اکنون می‌بینیم که وقتی ما یک بار تن به سانسور بدهیم در موارد  دیگر و حتا در زندگی و عقاید شخصی انسان‌ها نیز روزی به ورطه‌ی سانسور خواهیم افتاد. ماژیکی کردن چند میلی‌متر از بدن یک زن شاید به نظر اتفاق ساده‌ای بیاید که اینقدر هم قابل بحث نباشد، اما واقعیت این است که بحث چند میلی‌متر نیست، بحث ماژیک کشیدن روی حدود آزادی یک انسان است.
من هرگز موافق خودکشی نبوده‌ام، کسی را هم که خودکشی می‌کند معمولا و بدون هیچ حرف و حدیثی دوست ندارم، یعنی یک آه از ته دل شاید بکشم و تمام. شاید بی‌رحم‌ترین حالتی که در خودم سراغ دارم نسبت به دو دسته از انسان‌هاست، انسان‌هایی که خودشان به دست خودشان معتاد می‌شوند و انسان‌هایی که خودشان با دست خودشان خودشان را می‌کشند. با این‌همه  حس شخصی‌ام در مورد نهال دچار تناقض شده است، هنوز هم کارش را تایید نمی ‌کنم و نمی‌خواهم از کارش حماسه بسازم و بیهوده از وی یک کارکتر سیاسی و حماسی بسازم. اما در مورد خودکشی یک قضیه غیرقابل انکار است و آن « انتخاب» است. در خودکشی هرچیزی اگر وجود نداشته باشد، بدون شک انتخاب شخصی نسبت به نوع و زمان و نحوه‌ی مرگ و دلیل آن وجود دارد. این که ما روی این یک نقطه هم خط بکشیم و این حق انتخاب را از کسی که خودکشی کرده است بگیریم دیگر اوج بی رحمی است. با این همه یک چیزی انگار در مرگ و خودکشی نهال بود که  برای من معمولی نیست. نهال یک بار نوشته بود حاضر است دم در زندان اوین خودش را به آتش بکشد. اما ماه‌ها بعد از آن بعد از یک اتفاق عاشقانه که « یک دخالت سیاسی  یعنی بازداشت کوهیار و دوستان‌اش و » آزادی بهنام و بعد خودکشی بهنام بعد از این ماجرا، نهال را به جایی می‌رساند که در یک اتفاق عاشقانه و نه یک اتفاق سیاسی خودکشی کند، هرچه که بود نهال لااقل با مرگش رسانه‌ها را بیدار کرد، تایمز در مورد او نوشت، بی بی سی انگلیسی با مسیح مصاحبه کرد و مسیح تکرار کرد که سوال اصلی هم‌چنان این است که « کوهیار گودرزی کجاست؟» و کمپین بین‌المللی حقوق بشر بیانیه داد در مورد این خودکشی. نهال خواسته‌اش تاثیرگزاری سیاسی بر جامعه‌ و مردم اش بود، حال که با مرگ تلخش به این خواسته رسیده ما چرا جلوی وی را می گیریم اگر دستی نیستیم که مرگش و روحش را تسلی دهیم لطفا آزارش ندهیم و ساکت بمانیم  همین. نهال خودش را کشت لطفا او را با عقاید و رفتارها و کنش و  واکنش‌های شخصی‌مان نسبت به همدیگر هر روز «اعدام » نکنیم.

 در پایان می ‌خواهم یک چیز را به همه‌ی دوستان روزنامه نگار، وبلاگ نویس و یا هرکسی که به هر نحوی در این عرصه‌ها فعال است عرض کنم و آن این‌که تنها یک لحظه خودتان را جای دوستان نهال بگذارید، درحالی که از مرگش هنوز در بهت هستند، در حالی که هنوز مرگ  دوست‌مان را حتا هضم نکرده‌ایم، این که هر روز شاهد انتشار تصمیم گیری‌هاش شخصی شما برای اندیشه‌ها و حتا عقاید و نهایتا رفتار و عکس‌های نهال باشیم، واقعا آزار دهنده است.

پی نوشت:
اولا : تحت هیچ شرایطی این مطلب علیه روزنامه‌ی الکترونیکی روزآنلاین نبوده و نیست و تنها نقد آن بوده است. این‌که عکسی از یک زن منتشر شود و قسمتی از بدن وی سیاه شود، به هربهانه‌ای کار نا پسندی است. مشکل اصلی در این ماجرا این است که نه روز آنلاین محدودیت انتشار عکسی که حداقلی از معیارهای حجاب اجباری در ایران را آزرده باشد، دارد و نه گردانندگان و شورای سردبیری روزآنلاین با توجه به سابقه‌شان چنین افکاری در مورد زنان و نیز انتشار عکس از زن داشته اند و دارند. دقیقا هم مشکل این‌جاست که چرا وقتی چنین افکاری وجود ندارد، چنین اتفاق نامبارکی روی داده است. این‌که من روزآنلاین و تعداد زیادی از مجموعه‌ی نویسندگان این روزنامه را دوست دارم و به کارشان نیز اعتقاد دارم دلیلی نمی‌شود که انتقادم را نسبت به آن‌ها مطرح نکنم. آن‌ها که مرا می‌شناسند می‌دانند برای من انتقاد از افکار و رفتار نادرست و یا قابل نقد مرز بین دوست و مخالف نمی‌شناسند. همان‌طور که دوستانی مثل شادی صدر، خانم دکتر فاطمه صادقی، علی عبدی، امیر رشیدی، دوستان روزنامه نگار کورد و حتا احزاب کورد و نیز کمپین یک میلیون امضا را مورد نقد قرار داده‌ام. بدون شک به این معنا نیز نیست که تمام آن‌چه من هم می‌نویسم حقیقت مطلق است اما حداقل نقدم وارد بوده است.
دوما از دیروز تا به الان در پیغام و ایمیل های شخصی یک سری نکات به من یادآوری شده و از آن آگاه شده ام. که ظاهرا چون نویسنده‌ی گزارش دوست عزیز و خوبم فرشته‌ی قاضی بوده است همه‌ی پیکان‌ها به سمت ایشان رفته است. من فرشته قاضی را روزنامه نگاری حرفه‌ای و دوستی بسیار بسیار خوب حداقل برای خودم می‌دانم. در دوستی و مهربانی‌اش شکی ندارم و حداقل به نوبه‌ی خودم مدیون مهربانی و  دوستی‌هایی از وی هستم، که هرگز از یاد نمی‌برم. اما این مطلب از دید خودم ربطی به فرشته‌ی عزیز ندارد.اگر هم داشته باشد و کار ایشان بوده باشد، کار فرشته‌ی عزیز هم قابل نقد است. هر کار قابل نقدی نیز می‌تواند پاسخی در خور شان و جایگاه یک رسانه‌ی حرفه‌ای و یک ژورنالیست حرفه‌ای داشته باشد.چه این اشتباه از سوی فرشته رخ داده باشد و چه او هیچ دخلی در این ماجرا نداشته باشد، مسئولیت اصلی با یک رسانه است و این رسانه می‌تواند با پذیرش اشتباه و در عین حال به خاطر تمام زحماتی که روزنامه نگاری مثل فرشته برای این رسانه کشیده است مسئولیت را قبول کند و پشت فرشته قاضی نیز بایستد نه این که فرشته را در مقابل خوانندگان و مخاطبان قرار دهد.اگر هم ربطی به فرشته نداشته باشد که باز بدترین کار ممکن است که مسئولیت را به گردن وی وانهادن و یا غیرمستقیم طوری رفتار کردن که مسئولیت متوجه وی بشود. در هر صورت کسی نمی‌تواند منکر ارزش کارهای فرشته قبل از این گزارش و حتا بعد از این اتفاق هم باشد.
 اما نکته‌‌ای که در انتشار عکس نهال سهابی در روزآنلاین وجود دارد این است که اولا این عکس برخلاف ادعای نوشته شده زیر توضیح عکس در روزآنلاین،  اصلا از آلبوم خانوادگی نیست، از فیس بوک نهال و از میان آلبوم‌های دوستانش برداشته شده است. این عکس مربوط به یک کوهنوردی دوستانه بوده است. چندین عکس دیگر با همین لباس و با همین روسری از نهال موجود است و از جمله همان عکس کوچکی که در کنار گزارش از نهال چاپ شده باز متعلق به همین آلبوم فیس بوکی است.جالبی ماجرا این است که توضیحی هم که زیر عکس  نوشته شده است« نهال سهابی آماده‌ی پرواز» دقیقا با جمله‌ای که دوست نهال زیر عکس نهال نوشته است همخوانی شدید دارد زیرا دوست نهال نیز زیر عکس نوشته‌است« وقتی نهال پرواز می‌کند» بنابراین این‌ ادعا که عکس برای آن‌ها ارسال شده است ظاهرا خیلی به صحت نزدیک نیست.
اما این مطلب که گفته می‌شود این اتفاق اصلا مهم نبود و نیست و نباید به این مسئله اصلا توجه می‌کردیم. این خود از آن حرف‌هاست. از دید من توجه به رسانه‌های عزیز و قابل اعتمادی که داریم و اصرار ما برای این‌که آن‌ها مثل همیشه به روش خوبشان ادامه دهند و امکان پرسشگری و نقد از سوی مخاطب یکی دیگر از ارزش‌های یک رسانه‌ی دموکراسی‌خواه است. نه دفاع بی بنیان و چشم بسته از یک رسانه چون این رسانه را دوست داریم و یا چون سابقه‌ای خوب داشته است. این نقدها به این که این رسانه هم‌چنان سابقه‌اش خوب باشد کمک می‌کند نه چشم پوشی برخطای چنین رسانه‌ای.

مطلبی دیگر در جواب نقدها: ارزش‌گزاری میلی‌مترهای بدن زنانه

بازتاب و بازنشر این مطلب  و مطلب قبلی در سایت میهن: دوگانه‌ای برای نهال سهابی- شهاب‌الدین شیخی
بازتاب و بازنشر این مطلب در سایت « سی میل»: روی مرگ نهال عقاید خود را نقاشی نکنیم
بازنشر این مطلب در «جهان زن»
بازنشر در سایت: «موج سبز»
آرش بهمنی عزیز نیز جوابی به این دو مطلب من داده است. نمی‌‌توانم اسمش را بگذارم نقد و گرنه می‌نوشتم « نقد» آرش بهمنی. به هرحال مطلب اش را بخوانید :سانسورچی‌های مدرن در قامت آزادی‌خواهان... قضاوت با خوانندگان
» ادامه مطلب