‏نمایش پست‌ها با برچسب رسانه و روزنامه نگاری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رسانه و روزنامه نگاری. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

فارسی را چگونه آموختم

بعد از هجرت و فترتی چند ماهه در گروه خوب « حلقه‌ی گفت‌و گو»ی وبلاگ نویسان، وقتی باز گشتم و بحث بر سر این بود که این عضو همیشه خاطی و همیشه دیر نویس،در گروه بماند یا نماند، نظر دوستان خوب خطاپوش این بود که هم‌چنان یارگروه‌شان هستم و مهدی جامی عزیز گفته بود به او هیچ نگویید « بگو قلم به دست بگیر و بگو فارسی از کجا آموخته‌ای». با بازگشتم متوجه شدم که موضوع  حلقه‌ی گفت و گوی وبلاگی این است که « روزنامه نگاران فارسی از کجا آموخته‌اند».
برای من که فعلا وهمچنان در فترت فعالیت روزنامه نگاری به سر می‌برم زیرا شرایط زندگیم امکان فعالیت به من نمی‌دهد. نوشتن در باره‌ی این موضوعات راحت‌تر است. از سوی دیگر زبان فارسی و نوشتن درباره‌ی آن نیز هم‌چنان  و به شدت مورد علاقه‌ی من است.  نوشتم چشم حتما می‌نویسم. پیش از هرچیز باید بگویم راستش من همیشه احساس می‌کنم که زبان فارسی را هنوز که هنوز است خوب نیاموخته‌ام.
نوشتن در باره‌ی« آموختن» زبان فارسی برای من  نوشتن از یک لذت مدام و هم‌زمان رنجی مدام است.زبان فارسی عزیز، زبانی که بسیار دوستش دارم و مانع بسیاری از دوست داشتن‌هایم نیز بوده است. زبانی که از آن لذت وافری می‌برم ولی هربار یادآوری و هر واژه‌اش بویی و طعمی از رنجی دیگری برایم می‌دهد. چیزی شاید شبیه آن‌چه که فروید در روان‌کاوی (Ambivalence) می‌نامید و در فارسی کرامت موللی معادل پارسی دیرینه‌ی آن یعنی«‌مهراکین*» را برگزیده است. اتفاقا با بخش‌های زیادی از وضعیت و موقعیت روان‌کاوانه‌ی آن منطبق است. زیرا رابطه‌ی مهراکین مربوط به روابطی است از ما و در نهاد ما که نسبت به آن رابطه‌ی توامان « دوست داشتن و دوست نداشتن همزمان بسیار شدید» داریم. در همان روان کاوی «فروید»ی و به تبع آن «لکان»، یکی از نمونه‌های آن رابطه‌ی فرزند با « پدر» است. رابطه‌ی فرزند با پدر رابطه‌ی ثانویه نوزاد است با جهان است و در واقع رابطه‌ای است که از ابتدا بر « فصل» کردن بنا می‌شود و آن‌گاه بر وصل کردن. بنابر نظریه‌های روان‌کاوی فرزند در بدو تولد رابطه‌ی خود را با جهان  به نست رابطه‌اش با « مادر» تعیین می‌کند . در واقع مادر « دیگری بزرگ» نوزاد است و وی را مطلوب« آرزومندی»(میل) خویش و  خود را مطلوب آرزومندی مادر می‌داند. اما در مرحله‌ی تناسلی یا « فالیک» متوجه رابطه‌ی « مادر» با « پدر» می‌شود. نوزاد متوجه می‌شود که به جز وی شخص دیگری نیز به نام «‌پدر» مطلوب آرزومندی« مادر» است و آن رابطه‌ی یگانه‌ای که گمان می‌برده رویایی بیش نبوده است و  این سرآغاز شکاف و تنهایی و در روان فرزند است از دید من. در ادامه‌ی بحث‌های روان‌کاوی به استعاره‌ی « نام پدر» بر می‌خوریم و این که « پدر» تعیین کننده‌ی « قانون» است و اولین قانون مترتب شده بر « میل» همان  ممنوعیت و عدم اجازه‌ی « تمتمع جویی» از « مادر» توسط فرزند است و در واقع آن‌چه ما از آن با عنوان « زنای محارم» یاد می‌کنیم. « پدر» حیثیت و موقعیتی فراتر از خود قانون دارد.
با همین کوتاه نگاه کنید به سرنوشت من به عنوان یک کودک کورد  که در سرزمینی زندگی می‌کند که زبان « مادر»یش، به لطایف‌الحیل تا به امروز «‌ممنوع» شده و بوده است. اگرچه یک ممنوعیت رسمی و قانونی مکتوب مثل دوران پیش در کشور ترکیه نیست  ولی هرگز هم مثل دوران صدام حسین حتا حق آموزش به زبان مادری نداشته‌ایم. نداشته‌ایم که هیچ هرگونه تلاشی نیز در این زمینه معمولا با زندان و بازداشت و توقیف دست و  دستک دفتری بوده که مربوط به آموزش زبان کوردی بوده است. اگر چه یکی از اصول قانون اساسی همین کشور در دوران جکومت اخیرش یعنی جمهوری اسلامی، مصرحا اعلام می‌دارد حق این آموزش را داریم، اما کسانی که برای اعاده‌ی این اصل کوشیده‌اند معمولا کوشش‌شان ماحصل‌اش زندان بوده است. یک بار در همایش حقوق بشر و زندانیان سیاسی در تهران در یک سخنرانی گفتم که« در کشورهای دیگر اگر شهروندان درخواست یا فاعل امری باشند که در قانون مجاز نیست ممکن است با پلیس و قانون رو به رو شوند اما ما در کشوری زندگی می‌کنیم که وقتی درخواست اجرای یکی از اصول قانون اساسی را داریم با پلیس و نیروهای امنیتی و دستگاه قضایی رو به رو می‌شویم.  ما بسیاری از فعالان زندانی شده‌مان را به شوخی زندانی اصل پانزده می‌نامیم».(سعید متین پور نمونه‌ی کمی نیست برای این مورد).
گفتم که حال تصور کنید حال کودکی کورد هم‌چون من را. وقتی به دنیا می‌آید رابطه‌اش با جهان از راه زبان کوردی است. در واقع رابطه‌ی انسان با جهان در همان روان کاوی دقیقا بعد از مرحله‌ی « فالوس» یا همان تناسلی به رابطه‌ی « زبانی» تبدیل می‌شود و در تقسیم‌بندی سه گانه‌ی ژاک لکانی  انسان به مرحله‌ی «‌امر نمادین» یعنی همان زبان وارد می‌شود. حال کودکی که یک بار زهر تلخ روانکاوانه‌ی انقطاع از «‌مطلوب آرزومندی» اش یعنی مادر را تجربه کرده است و اکنون به مرحله‌ی نمادین یعنی زبان آمده است  و زبان محل و خانه‌ی هستی اش شده است(هایدگر) و در این هستی به  هستی شناسی و لذت کودکانه‌اش از زبان  و جهان مشغول است. ناگاه در سنین ۶ یا هفت سالگی میل آموزش و شاید هم اراده و اجبار آموزش، در وی شوق به مدرسه رفتن به وجود می‌آورد.  اما وقتی به مدرسه می‌رود  می‌بیند   به قول احمد رضا احمدی؛ «کلمات و ولغاتی را که آموخته است باید به دریا بریزد/ و کلمات دیروز را امروز نداند» و واژگان دیگر بیاموزد. انقطاعی دوباره و بریده شدنی دوباره از کانون « میل» ی و لذتی جایگزین شده به جایگزین کردن میلی دیگر. شکل آموزش زبان فارسی  دقیقا همان شکل « حاکمیت نام پدر» را در روان کاوی،  برای من و امثال من در زندگی واقعی داشته است.
زبان فارسی زبانی بود که قانونا باید می‌آموختم. زبان فارسی زبانی بود که قانون نوشته شده هم با آن « زبان» نوشته شده بود و شما نمی‌دانید وقتی اولین بار یک کتاب قانون را به « زبان کوردی» دیدم من همیشه قانون گریز میل گرا،  چه لذتی می‌بردم از خواندن آن سطور سخت و سفت و میل کُش. زبان فارسی زبانی بود در مدرسه با آن می‌آموختیم و درس می‌خواندیم و شعر « فرزندان ایران» را حفظ می‌کردیم و ما هیچ حسی نسبت به این فرزندی نداشتیم. زیرا که رابطه با زبان « مادر» قطع شده بود. اگر حاکم شدن نام پدر  انقطاع تمتع از رابطه‌ی نوزاد با مادر بود « حاکم شدن زبان فارسی» انقطاعی بود از تمتع از « زبان» که امر نمادین و مرحله‌ی نمادین رشد روانی انسانی ما بود. زبان فارسی بود که برای ما تعیین می‌کرد چه بکنیم چه نکنیم. به چه مشغول باشیم به چه مشغول نباشیم  به چه چیزی فکر کنیم و به چه چیزی فکر نکنیم و زبان کوردی چیز دیگری به ما می‌گفت. من گمان می‌کنم دقیقا به همین خاطر است که در کشورهایی که چند زبانه هستند و تنها یک زبان حق آموزش دارد و دیگر زبان‌ها ممنوع هستند مردمان متعلق به زبان ‌های دیگر به طور عموم مردمانی « قانون گریز‌تر»،« عاصی‌تر» و در نهایت « میل گرا» تر و« شوریده‌ سرتر» و« اهل دل» ترند. مقایسه‌ی ساده‌ی ادیبان و نویسندگان  اهالی موسیقی و هنر نیز این ادعای ساده را به ما نشان می‌‌دهد. به موسیقی اگر نگاه کنیم در همین ایران موزیسین‌هایی که متعلق به کوردها و تورک‌ها و بلوچ‌ها و کوردهای خراسان هستند به ما می‌آموزد که آن « آن» ی که حافظ می‌گوید انگار در آواز‌های «عاشیق»‌های  تورک و دوتارنوزاان خراسانی و بربط نوزان بلوچ و حتا مقایسه‌ی شور و بزم و رزم آواز شهرام ناظری با شجریان که هر دو از اساتید موسیقی هستند به ما می‌گوید که یک « آن»ی هست که « میان» شاهدی را به نظاره‌ی دل ما می‌نشاند. حتا می‌توان ادعا کرد که در سیاست نیز چنین بوده‌اند . شاید بتوان ادعا کرد که شوریده ‌سر‌ترین زندانی سیاسی تاریخ ما کسی نبوده جز« فرزاد کمانگر».
بگذریم بحث بر سر آن گریز از قانونی بود که در مای « مایل» بر قانونی که به زبان دیگری بود ناظر و حاضر بود. زبان فارسی از سوی دیگر برای نسل من یعنی من متولد ۱۳۵۴ که ۳ سال بعد آن انقلاب شده است و ۴ سال بعد تولدم حکومت جمهوری اسلامی ایران به سرزمینم یعنی کوردستان همچون یک سرزمین خارجی حمله ور شده است  و سرزمین ما را کسانی به ریش‌های سیاه و بلند و اسلحه‌هایی بر آستین و زبانی به نام فارسی دربر گرفتند. تا قبل از مدرسه بیشتر فارسی را از زبان آن‌ها شنیده بودیم. آن‌ها بودند که به فارسی حرف می‌زدند. این اتفاق خیلی سخت و ناگوار بوده است. درست است که بخشی از آن اتفاق بوده است و به قول یونگ « همزمانی رویداد» ها بوده است. اما همزمانی بدی بوده است. متکلمان به زبان فارسی در سرزمین من متاسفانه کسانی بودده‌اند که در گوش‌شان خوانده شده بود  که « سرزمین کفر» را تسخیر می‌کنند و با ما چون کافرانی که نیاز به ارشاد داشتند برخورد می‌کردند. با ما کودک بودیم وگرنه با بزگرترهایمان بیشتر به عنوان همان کافر حربی و همان مرتد و همان لازم القتل و مفسدالفی‌الرض برخورد! می‌کردند . دریغ داشت که زبانی را بیاموزی که قبلا لای مرور پدرم بر کلیات سعدی جلد قهوه‌ای شده‌اش، که دیگر براثر مرور زمان معلوم نبود جلدش چرمی است یا کاغذی، شنیده بودم. دریغ داشت زبان فارسی را که  گاه گاه در گفت و گوهای پدرم و همالانش در مقایسه‌ی شعر « مولوی» کورد و « مولوی» فارس شنیده بودم. و اما بیشتر از آن را  از آدم‌های مسلح که برای «‌امینت» ما!! می‌کوشیدند و در دیدن‌شان تنها چیزی که فراموش ابدی می‌شد امنیت بود شنیده بودم.
دریغ داشت که وقتی به مدرسه رفتیم و خانم معلم کوردمان را یک « برادر امین» که فارس بود که لباس سبزو یا خاکی داشت و ریش و اسلحه‌ای زیر پیراهن سبزش داشت از مدرسه اخراج کرد.  دریغ داشت دریغ!  فارسی را این گونه آموختن.
اما با این‌همه؛ همه‌ی همهمه‌های فارسی آموختن من این گونه نبوده است. باید بگویم درست‌تر آن است که بگویم من پیش از فارسی عربی را آموختم. (البته اندکی ). دلیل‌اش این بود من از خانواده‌ای مذهبی و اهل طرقیت که یکی از بزرگترین‌ خانواده‌های اهل طریقت منطقه هستند و به « شیوخ مولان آباد***» معروف‌اند.  خانواده‌ای که جد بزرگ‌مان به « شیخ حسن مولان آبادی » می‌رسد که «کاتب» قرآن و عارفی وارسته و عالمی برجسته بوده است. چندان که نادرشاه افشار وی را به دیدار خواسته بود و گفته بود سرای شیخ حسن این‌جاست و توان میزبانی هر شاهی را دارد اما هر شاهی را توان میزبانی شیخی چون من نیست و ناصرالدین شاه به خدمت شیخ حسن رفته بودو از آن دیدار هنوز « سفره و عصای نادری» که هدیه‌ی شاه به شیخ بوده، در آثار به جا مانده از شیخ باقی است . جد بزرگ ما به جز درجه‌ی ارشاد در چهار طریقه‌ی عرفانی اهل کتابت بوده است و قرآنی به کتابت نوشته است که در زمان خویش در هفت بلاد اسلامی لقب « ام‌القرآن» گرفته است. برای من همین افتخار کافی که از خاندانی هستم که افتخارشان « کتابت» و « نوشتن» است. این رسم دیرینه در خانواده‌ی ما باقی مانده است و پدر من اهل قرائت و خواندن علم بوده است و از علوم قدیمه تا مرحله‌ی پایانی دروس روحانیت را تمام کرده بود اما فوت پدر و از آن پس فوت برادر بزرگش مسئولیت زندگی و امور « مالکیت»!!! یک مالک و زندگی چندین خانواده را به او می‌سپارد و درس رها می‌کند و به جای روحانی شدن شیخ باقی می‌ماند. در چنین خانه‌ای معلوم و هویداست که به جز کتاب‌های عربی و کوردی، کتاب‌های دیوان شمس و حافظ و کلیات سعدی و  حتا دیوان جامی یافت می‌شود. اما مرا قبل از رفتن به مدرسه، « قرآن» آموخته بود. و قرآن آموختن مرا با حروف زبان عربی و نیز شیوه‌ی اتصال آن‌ها و کلمات کاملا آشنا کرده بود از این رو بود شاید افت شدید دو زبانه بودن که معمولا در بسیاری از کودکان دوزبانه به محض ورود به مدرسه مشاهده می‌شود، در من جبران شده بود. زیرا آن افت با این دانایی و آشنایی با حروف و کلمات پوشش داده شده بود. از آن بیشتر و پیشتر وقتی پدر با عموها و مابقی اهالی فامیل می‌نشستند و به مرور خاطرات می‌پرداختند و یا بحث می‌کردند از سوی دیگر به دلیل این که عموها و عمه‌هایی خوش صدا داشتم، خواندن آواز در خانواده‌ی ما امری طبیعی بود. اشعار مولوی کورد به دلیل این که بر اوزان هجایی کوردی و از آن میان وزن « پنج هجایی» که آشنا‌ترین و عمومی‌ترین و نیز اوزان معروف شعر کوردی و به ویژه شعر هورامی است و نیز همخوانی کاملی با وزن « ترانه» در کوردی دارد بسیارند از آوازه خوانان و ترانه خوانان که دانسته و نادانسته شعر« مولوی کورد» را زمزمه می‌کنند و این زمزمه کردن اما در خانواده ما دانسته بودو از شعر مولوی کورد بدون شک، بحث گریز پیدا می‌کرد به مولوی فارس و بحث شعر می‌شد و من به همان کودکی شیدای آن بحث ها می‌شدم. همان روزهایی که در دبستان بوی پاسدار می‌آمد در خانه بوی حافظ و سعدی و عطار و جامی می‌آمد .لذت آموختن و حدت نوشتن شدت خواندن کتاب چندان در من بود که از همان دوران دبستان من کتاب درسی نمی‌خواندم. کتاب داستان و ادبیات کوکان و این چیزها هم در شهر یافت می شد و نه شرایط جنگی  دو جانبه از سویی حکومت و از سویی حمله‌ی کشور عراق اصلا فرصتی باقی نمی‌گذاشت.  من  بودم وول خوردن میان آن کتاب‌های بزرگ بزرگ قطور قطور تا به خود روا بدارم زحمت خواندن آن همه سطور. شاید همین دلیل بود که از سوم دبستان به بعد من همیشه بهترین انشا‌ها را می‌نوشتم و بیشترین نمرات را می‌گرفتم. در راهنمایی دیگر مشغول خواندن کامل دیوان شمس بودم و از آن هم گذشته به گمانم سوم راهنمایی بودم که « تذکره‌الاولیا»ی عطار نیشابوری را می‌خواندم. این نکته اضافه کنم که برداری اهل علم و دانش و فرهیخته سهم بیشتری داشت از این موهبت برای من که او در دبیرستان رشته‌ی« فرهنگ و ادب» می‌خواند و از این رو تاریخ ادبیات فارسی را خوب می آموخت و حضور در حلقه‌ی عرفانی خانواده و دوستان میل کتاب‌های ادبی عرفانی را بیشتر می‌کرد . که به واقع هنوز از دید من زیباترین متون ادبیات کهن پارسی همان متون عرفانی است. متونی چون تذکره الاولیا و لوایح عین القضات، سوانح احمد غزالی  و … یک نکته نباید فراموش شود که به قول جلال آل احمد فرزندان چنین خانواده‌های مذهبی‌ای انگار امکان تبدیل شدن به «کومونیست دو آتشه» را بیشتر دارند و این گونه بوده و از خانواده‌ی ما جوانان بسیاری میل به مارکسیست و اندیشه‌های چپ داشته‌اند و همان اوخر سال‌های ۵۷ و اوایل دهه‌ی شصت، در خانواده و در دست دوستان دوستان خانواده‌ی ما بدون شک « کتاب‌هایی با جلد سفید» بسیار دیده می‌شد. اما هم آن‌چه بر خانواده‌ی ما و و به ویژه بر مردم شهر ما و به طور کلی بر کوردستان و ایران رفت و هم آن‌چه که باعث و بنیاد سانسور و حتا حکم اعدام داشتن به خاطر نگه داری صفحه‌های کپی شده از آن کتاب‌های جلد سفید، که البته بعدها اکثر آن‌ها در همین جمهوری اسلامی به چاپ رسید، باعث شد که آن کتاب‌ها همیشه در حافظه ی من بماند. برای روزگاری بعد‌تر.
اما شاید بهتر باشد بگویم فارسی را  من دقیقا با « کوردی» آموختن آغاز کردم. اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان و کم کم سابقه دار شدن من در نوشتن انشا‌های آن‌چنانی و حفظ کردن اشعار کوردی و فارسی.. پدر را بر آن داشت که مرا کنار خود بنشاند و از همان « دیوان مولوی» و یا همان کتاب «‌شریعت اسلام» به کوردی و به کتابت  مرحوم « حاج عبدالکریم مدرس»، به من بیاموزد که شیوه‌ی درست نوشتن و درست خواندن  کوردی چگونه است.  این خواندن و نوشتن آموختن کوردی مرا به بیشتر به شعر و ادبیات با زبان مادریم آشنا کرد و میل من به ادبیات بیشتر شد. حقیقتا زمانی میل واقعی به ادبیات و زبان در من بیدار شد که زبان کوردی را آموختم و با آن خواندن و نوشتن آغاز کردم و لذت ادبیات دریافتم و توانایی خودم در سرودن شعر. آن‌گاه بود که بعد کشف لذت ادبیات به ادبیات فارسی به دیده‌ای حرفه‌ای‌تر روی آوردم و شروع به خواندن تمامی آثار ممکن ادبی  فارسی معاصر، از آثار صادق هدایت  و صادق چوبک گرفته تا جلال آل احمد و جمال زاده و بزرگ علوی و تا اشعار فروغ فرخزاد و احمد شاملو و سهراب سپهری و اخوان ثالث. تا داستان‌های احمد محمود و محمود دولت ابادی و عباس معروفی. تا لذت خریدادری کردن ماهانه و هفتگی مجلاتی همچون «ایران فردا»، «دنیای سخن»، « گردون»،  «آدینه»، « کیان» و بوطیقا و « ارغنون» و... بعد هم که سیل کتاب‌های تالیفی ترجمه‌ای«بابک احمدی» در اواسط دهه‌ی هفتاد  و بعد آشنا شدن با فلسفه و تئوری ادبی مدرن و زبان شناسی و  هکذا.. اندیشه‌هایی که بیشتر ا ز ادبیات چپ بر می‌خاست و این گوه میلی به دباره دیدن همان کتاب‌های جلد سفید و بعد هم پیدا کردن شماره‌های« کتاب جمعه» و ....
همانا که من وقتی در تهران کارگری می‌کردم از پول کارگری کتاب‌های « محمد حقوقی» با نام « شعر زمان ما» می‌خریدم زیرا که مجموعه‌ی خلاصه شده‌ای بود از اشعار شاعرانی که هنوز بسیاری از آثار آنان مجوز انتشار دوباره نگرفته بود. کم کم دست به نوشتن آغاز کردن سوای شعر گفتن و مقاله‌های کوردی نوشتن ما را از این سو به فارسی نوشتن نیز روانه کرد و دست به نوشتن مقاله کردیم. ابتدا مقالاتی با زبان فارسی در مورد ادبیات. بعدها در مورد مساسل اجتماعی و به ویژه دانشجو شدن جامعه شناسی باعث می‌شد در مورد جامعه شناسی و فرهنگ بیشتر بنویسیم. تا این‌که طوفان متلاطم سیاست کم‌کم بر جان این شاعر شوریده نشست. یعنی بعد چندین سال متوجه شدم که تمام آن‌چه من انجام می‌داده‌ام  برای حاکمیت و حتا برای برخی روشن‌فکران معنای سیاسی داشته است. شعر نوشتن به زبان کوردی؟ مقاله نوشتن به زبان کوردی؟، داشتن کتاب کوردی؟! از همه‌ی این‌ها بدتر نوشتن که برای همگی نویسندگانی که آنی نمی‌نوشتند که حاکمیت می‌خواست اساسا جرم بود.
این میل و یا اجبار به نوشتن در مورد وضعیت و موقعیت سیاسی فرهنگی کوردستان مرا بیشتر بر آن داشت که فارسی را بیشتر بیاموزم. برای این‌که بتوانم بهتر بنویسم و بیشتر و بهتر بنویسم از خودم. از راهی برای ارتباط. ارتباطی دیگر گونه و آفریدن سهم کوچکی از حقیقتی که در« دستگاه حقیقت ناساز» حاکمیت به گونه‌ای جعل شده بود که هنوز  که هنوز است عقل بسیاری از دوستان و ظاهرا همفکران و همکاران‌ام، برصغرا و کبرای آن حقیقت‌های مجعول نهاده شده است. از کودکی تا دانشگاه و تا کار و درس و معلمی. آری معلمی آدبیات فارسی نیز مرا بیشتر به ادبیات فارسی نزدیک کرد و کمی شاید اندکی بیشتر مشغول قواعد زبانی‌اش شدم. اما مشغولیتی از آن دست که همیشه یک میل گریز از هر آن‌چه قاعده‌اش بود داشتم. میلی توامان گریز از مرکز و گرایش به مرکز این زبان.
فارسی ار از کجا آموخته‌ام  جواب ندارد. اگر آن‌چه در مدرسه آموخته‌ام اسمش فارسی آموختن باشد که چیز اندکی بوده و همراه با رنجی همیشگی بوده است. فارسی را از ادبیات شیرین فارسی آموخته‌ام. از ترجمه‌ی مترجمانی چون « نجف دریابندری، داریوش آشوری، محمد قاضی، عبدالله کوثری و  بابک احمدی و مراد فرهاد پور و … رنج نویسندگاین چون عباس معروفی و محمود دولت آبادی و ابوتراب خسروی و هوشنگ گلشیری و نویسنده‌ و مترجمی کورد هم‌چون «‌ابراهیم یونسی». همان ابراهیم یونسی که به اندزاه‌ی رمان‌های ترجمه‌شده‌اش کتاب هم در مورد « کوردها» ترجمه کرده است. که در مقدمه‌ی کتاب «کوردها» که کتابی است از چهار نویسنده  درباره‌ی چهار بخش کوردستان در چهار کشور، که قسمت کوردستان ایرانش طبیعتا!! حذف شده است و خود یونسی مقدمه‌ای بر آن نوشته است و به شرح وضعیت کورد بودن در ایران می‌پردازد و اتفاقا همین بحث زبان فارسی.  درجایی از آن مقدمه می‌نویسد« « ما در مدرسه درس می‌خواندیم. ما کورد بودیم و می‌بایست فارسی یاد بگیریم، معلم‌های‌مان فارس بودند. وقتی تنبیه می‌شدیم به فارسی کتک می‌خوردیم، اما ما کوردی گریه می‌کردیم».
تمام قصه شاید در همین جمله‌ی زنده‌یاد ابراهیم یونسی نهفته است. کوردی عاشق می‌شدیم، به زبان فارسی دوست می‌دشتیم. کوردی فکر می‌کردیم، فارسی می‌نوشیتم، کوردی اعتراض داشیتم، فارسی اعلام می‌کریدم. کوردی مبارزه می‌کردیم، فارسی محاکمه، مجازات، زندانی و  اعدام می‌شدیم. کورد بودیم فارسی از بین می‌رفتیم...در زبانی که می‌شد آن را عاشاقانه‌تر دوست داشت ما بسیار مرده و کشته شده بودیم. این‌که می‌گویم می‌توان عاشاقانه‌تر دوستش داشت و عاشقانه‌تر آموختش را می‌توانم با مثالی تببین کنم. برای من کوردی که در ایران به دنیا آمده‌ام، با این‌که زبان عربی و زبان تورکی نیز بر دیگر همزبانان ما احتمالا همین رویه را سپری کرده است، اما به شخصه علاقه‌ام به زبان عربی و تورکی بسیار خالی تر از این جریان مذکور و مشروح است. از سوی دیگر مردم کوردستان عراق و یا کوردستان ترکیه، همین نسبت را با زبان فارسی دارند. گاه احساس می‌ کنم علاقه‌ی آن‌ها به زبان فارسی از منی که با این زبان آن را زیسته‌ام و عاشق‌شده‌ام ، بیشتر است.  دلیل این امر را من تنها در دوری و عدم اجبار به آن زبان و دوستانه و بدون « حاکمیتی پدرانه» و «میل کُش» بودن به زبان « مادر» یافته‌ام و بس.
   
در گفت و گو سخنرانی که در انجمن قلم آلمان داشتم، برای اولین بار و میان سوالات این جواب بر زبانم آمد که «قصه‌ی من قصه‌ی انسانی است که سراسر عمر ترجمه شده است». از یان رو بخش زیادی از زبان فارسی را در تلاشی که برای ترجمه‌ی همیشگی داشته‌ام آموخته آم. و اندک فعالیتی هم در این زمینه داشته آم. جدای از ترجمه‌هایی که از من در مطبوعات چاپ شده است، یکی از کتاب‌های سید علی را به کوردی ترجمه کردم و یک رمان هم از کوردی به  فارسی که البته رمان کوردی هنوز منتشر نشده است. ترجمه از دید من یکی از فعالیت‌هایی است که زبان آموزی را بسیار عمیق‌تر می‌کند. اما این ترجمه شوندگی همان‌طور که گفتم همیشگی همیشگی است. هربار که در وبلاگم  یا روزنامه‌ها و یا فیس بوکم چیزی به فارسی می‌نویسم می‌دانم هر کوردی آن را می‌خواند، احتمالا اخمی ناخود‌اگاه صورتش را در بر می‌گیرد و دوست داشت آن نوشته به زبان کوردی بود و هرگاه مطلبی به کوردی می‌نویسم می‌دانم اخمی ناخودآگاه از عدم  فهم آن توسط دیگران به صورت‌شان می‌نشیند.
تمام این ها را باید به این اضافه  کرد که برای کسی که اهل نوشتن است و به قول آدورنو« کسی را که وطنی ندارد نوشتن تنها سرزمین وی می‌شود»، چگونه از همان کودکی در تبعید در سرزمین زبانی دیگری به سر برده است. هربار نوشتن برای من لذتی بی پایان و وصف ناشدنی است. هر بار نوشتن به زبان فارسی یعنی نوشتن آن همه میل عاشاقانه و آفرینش عاشقیت درجهان و هر واژه هر بار یادم می‌اندازد که من زبان خویش را نتوانستم بنویسم....کم توانستم بنویسم تنها به گاه ضرورت بنویسم و ضرورت فارسی نوشتن برای سرنوشت من بیشتر از کوردی نوشتن بود چه مخاطبانم بیشتر فارسی می‌دانستند و« گروه هدف و مخاطب» فعالیت رسانه‌ای من فارسی بود.
زبان فارسی زبانی است که با آن عاشق شدم، امتحان دادم، رنگ باختم، رنگ یافتم و تبعید شدم و مبارزه کردم و برابری برای خود و دیگری جستم و آزادی به اندوهش خَستَم و فصاحت به میدان عدالتش آموختم و محبت از نجابت کلمات و شقاوت از سیاست‌اش. من با زبان فارسی تاریخ تمامی اعدام‌ها و کشتار‌های ۳۰ سال گذشته‌ی مردمان‌ام  را نوشته‌ام و با زبان فارسی در باب « زبان زنانه»ی جهان پژوهش کرده‌ام و به زبان فارسی دارم می‌نویسم چگونه فارسی آموختم؟.. من خود نیک جوابی نیافتم حال تو اگر خواندی این یادداشت را بگو رفیق بگو ای دوست.. بگو چگونه من زبان تو آموختم و دوست‌ت دارم  به زبان خودت و زبان‌ات را عاشاقانه دوست دارم و شکر و شیرین و عشق آلود است بی دریغ و بی دریغ اما نه چندان که مرا و مارا داغی ابدی در فراق و اشتیاق زبان « مادر» بر دل بنهد. برای همین زبان تنها سرزمین من است و زبان فارسی یکی از سرزمین‌های من.. هیچ کس هم نمی‌تواند آن را از من بگیرد. برای همین می‌توانم تمامی آن سرزمین رد درچند کتاب شعر و چند رمان و توی چمدانی بگذارم و با خود ببرم به هرکجا که خواستم. همان طور که زبان کوردی سرزمین مادری من شاعر است.
با این همه  هم‌چون مهدی جامی عزیز معتقدم که « فارسی آموزی مدرسه‌ای ندارد». فارسی را تنها می‌توان با عشق به ادبیاتش آموخت.

من زمانی فارسیم خۆش دەوێت بەڵام  بە دلێکی کوردیەوە.

------
دیگر یادداشت‌های « حلقه‌ی گفت و گو»
فارسی آموزی مدرسه‌ای ندارد- سیبستان؛ مهدی جامی 
زبان رسانه زبان معیار- تار نوشت؛ سام‌الدین ضیایی

*:
مهراکین اصطلاحی است که اویگن بلویلر روانپزشک سویسی،وضع کرده است.فروید آن را در نظریه خود درباب احوال قلبی جای دادو بدان معنایی جدید بخشید که در راه با نظریه او راجع به لیبیدو قرار دارد.
مهراکین ترکیبی از عشق و نفرت نسبت به فردی واحد است . لذامهراکین حاکی از دو جهت عاطفی است که باهم در تضاد کامل اند و متوجه فرد یا مطلوب واحدی هستند.
این قانون که به قول فروید حالم بر "روابط ما با افرادی است که بیش از همه دوست داریم"،در رابطه با پدر به اوج شدت خود میرسد.
فروید مینویسد : "مهراکین خاص رابطه ای است که فرد آدمی با پدر دارد."
همین امر است که موجب اهمیت چهره پدری میشود،زیرادواحساس متضاد در یک فرد یا مطلوب واحد جمع میشوند و به همین جهت نیز چهره پدری محور اصلی انطباق هویت طفل در مرحله عقده ادیپ میشود.این مهراکین است که زیروبم اساسی احساسات آدمی را در سطح ضمیرناآگاه تعیین می بخشد.
مهراکین نسبت به پدر حاکی از رابطه با"پدری اصلی"است که طی خیانت دیرینه به هلاکت رسیده است.
*مهراکین ساحت واقعی شور آدمی است،شوری که عشق و نفرت را تنگاتنک یکدیگر قرارمی دهد و آن ها را از هم جدایی ناپذیر می سازد.
منبع : کتاب واژگان فروید / مترجم : دکتر کرامت موللی / نشر نی.

** شعری از احمد رضا احمدی

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
 
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

قصه‌ی انسانی که تمام عمر ترجمه شده است./ سخنان من در انجمن قلم (پن) آلمان، در برنامه‌ی شب ایرانی در برلین

شب ایرانی از مجموعه‌ی « هفته‌ی  زبان و کتاب‌خوانی » که  توسط انجمن قلم آلمان برگزار می‌شد. در این شب برای قسمتی از برنامه به نام « داستان بی پایان تبعید» (Eine unendliche Geschichte) من به عنوان « شاعری جوان کورد از ایران!!»(شما به بزرگی خودتون ببخشید این آلمانی‌ها ۳۶ سال براشون جوان است). که تازه خارج شده، انتخاب شده بودم که به همراه یکی دیگر از نسل نویسندگان و روزنامه نگاران و فعالان بر سر تجربه‌های مهاجرت بر نویسندگان و روزنامه نگاران  سخن بگوییم . از اول هم قرار بود که در وااقع سخنرانی نباشد بلکه گفت و گو باشد. پانلی که من در آن شرکت داشتم به مدیریت خود خانم شونکه معاون انجمن قلم آلمان برگزار شد. با این‌که حرف‌هایی را از قبل آماده کرده بودم اما خوب چون سوال‌ها از مسیر دیگری شروع شد و به جاهای دیگری رسید در واقع نشد همه‌ی آن چیزی که آماده کرده بودم بگویم بلکه به فراخور بحث و گفت و گو چیزهایی گفتم که با توجه به این در موقع ترجمه کردن فرصت اندکی بود که یادداشت کنم چه می‌خواهم بگویم سر تیتر‌های حرفهام پیشم هست و  خلاصه‌ای از آن را می‌نویسم.

در ابتدای برخلاف تصورم اولین سوالی که از من پرسید این بود که اصلا چی شد که از ایران خارج شدی.؟
جوابش این بود من خوشبختانه یا متاسفانه به جز شاعر، روزنامه نگار،فعال حقوق بشر و فعال جنبش زنان نیز بودم. فعالیت‌هایی می‌کردم مطالبی می‌نوشتم، که بدون شک خوشایند سیستمی نبود که بر آن جامعه حاکم بود. از سوی دیگر جنبش سبز شکل گرفته بود و و در این دوره چندین بار اتفاق اتفاده بود و ممکن بود بازداشت شوم اما هر بار به گونه‌ای توانسته بودم خودم را از مهلکه در ببرم. اما این اواخر تمامی همکارام و نزدیک‌ترن دوستام بازداشت شدند. در واقع می‌شه گفت حلقه‌ی محاصره برای من تنگ ترو تنگ تر شد تا این که دو بار از سوی یکی از نهاد‌های امینتی و یک بار هم از سوی یکی دیگر از نهادهای امنیتی خواسته شدم و من هم مجبور شدم بین زندان یا آوارگی، آوارگی رو انتخاب کنم..
در قسمت بعدی از خانم بصیری  سوال کردو بعد سوال بعدی رو که فکر می‌کردم در ادامه‌ی همون بحثی باشه که از ایشون در مورد داستان تبعید عالان و نویسندگان و روزنامه نگاران باشه و کلی خودم رو آماده کرده بودم که یک هو پرسید که ما در سابقه‌ی فعالیت‌های شما در ایران دیده‌ایم و خوانده‌ایم که فعالیت در جنبش زنان داشته اید و یک فمینیست هستید!!!! مرد؟ اون هم فمینیست؟ ما نمی‌تونیم بفهمیم... یعنی چی خوب ما فکر می‌کنیم فقط زن ها هستند که فمینیست هستند؟ ممکنه این را برای ما و مردمی که اینجا هستند توضیح بدهید؟

به قول معروف اینجا دیگه قضیه ناموسی شد.....
عرض کردم که ببینید. همیهش گفتمان‌های حاکم و مسلط گفتمان‌‌های متعارض و تحت سلطه‌ی خودشون رو با اسامی و تعریف‌های بد، در واقع بدترین تعریف‌های ممکن تعریف و معرفی می‌کنند. اینکه شما از شنیدن فمینیست و فمنیست بودن یک مرد تعجب می‌کنید خودش یکی از این دلایل است.
چرا تعجب می‌کنید. آیا شما از این‌که من انسان هستم متعجب هستید؟ خوب من یک انسان هستم. از آن‌جا که انسان هستم نوعی تقسیم بندی جنسی وجود دارد مه این انسان بودنم را به دو جنس زن و مردم تقسیم می‌کند. اما این تقسیم در واقع هم در هویت فردی من رخ داده است و هم در هویت اجتماعی و فرهنگی من. از این رو ناگزیر است که من به تاریخی از انسان بودنم نگاه کنم و ببینم که نیمه‌ی هویت اجتماعی و فرهنگی من که بخشی از سرمایه‌ی هویتی و سرمایه‌ی اجتماعی من نیز هست، حذف شده یا تحت تبعیض قرار رگفته است. و گاه در طول تاریخی طولاین اساس حذف شده است. من به حکم انسان بودنم این تبعیض را درک کرده‌ام و فهمیده‌ام و به حکم انسان بوده‌ام به نوبه‌ی خودم و در حد توان ناچیز خودم فقط سعی‌کرده‌ام این تبعیض را نشان دهم، فریادش بزنم و هر راه‌کار عملی نیز که در توانم بوده در بر بگیرم که این  تبعیض کم شود، کمرنگ شود و یا از بین برود. این گونه بوده که شاید عده ای گفته‌اند فلانی فمینیست است. بنابراین هرکس انسان باشد و انسان بودن خود را در باور به رفع تبعیض از گروهی از انسان‌های دیگر  بجوید در واقع انسان بودن خود را زندگی می‌کند. در این بحث ما این گروه زنان  هستند و من سکات و بی عمل ننشسته ام. در نهایت هرکسی چنین باوری دارد در واقع چه خودش بداند و چه نداند فمینیست است. حتا اگر فمینیست در تاریخ جنبش‌اش، و در رشد و توسعه‌ی تئوریکش نحله ها و تقسیم‌ندی های متفاوت در خود داشته باشد. ( به قول برخی از دوستان کف مرتب حضار :)) و البته ن این شانس را دشاتم با این که حرف‌هایم ترجمه می‌شد و چون ترجمه می‌شد دچار یک وقفه‌ی زمانی از گفتن تا استدراک می‌شد، اما بازم هم دو سه بار میان حرف‌هایم شانس تشویق شدن را داشتم.) البته این را متذکر شدم که در ایران این فقط من نیستم و مردان دیگری نیز عملا به فعالیت در این جنبش مشغول‌اند

دوباره گفت و گو با مهمان دیگر برنامه یعنی خانم بصیری به سمت دیگری رفت. که ایشون هم گفت قبل از این که جواب سوال اصلی را بدهم لازم است که اشاره کنم واقعا نسل جدیدی از جوانان روشنفکر و روشن اندیش در ایران اکنون هستند که مثل نسل روشنفکران قدیمی نیستند که ممکن است در گفته و نوشته روشنفکر باشند اما درعمل در واقع همان مزایای مردسالاری را برای مرد بودن خود طالب و خواهان هستند. اما نسل جوانانی مثل شهاب و عده‌ای دیگر از دوستان شهاب عملا علیه این تبعیض ها و این باورهای سنتی ایستاده اند.
 دوباره که گفت و گو به من برگشت وسال این بود که خوب تجربه‌ی مهاجرت، با تغییر وضعیت جغرافیایی و مرزها و زبان و فرهنگ چه تاثیری بر کار شاعر و نویسنده و روزنامه نگار می‌گذارد و برتو چه تاثیری گذاشته است؟
گفتم:

کسانی که اهل نوشتن هستند در واقع سرزمین‌شان « نوشتن و زبان» است. زبان‌ها مرز ندارند. اما گاهی مرزها برای برخی زبان‌ها محدودیت‌ها و مرزهایی قائل می‌شوند.
گفتم از این لحظه به بعد امیدوارم حرف‌هایم سیاسی تعبیر نشود یا لااقل برخورد سیاسی با آن نشود. (البته اگر هم بشود خیلی مهم نیست عادت کرده‌ام، اما بدترین برخورد با شاعر برخورد و تعبیر سیاسی است).
با همه‌این ها بگذارید از این جا شروع کنم. از همین میزی که این جا نشسته‌ام و این خانم که کنار من نشسته‌اند و زحمت ترجمه‌ی حرف‌های من را می‌کشند.

در واقع شما امشب دارید به «قصه‌ی انسانی گوش می‌کنید که تمام عمرش ترجمه شده است». احساساتش، فکر کردنش،علایقش و خواسته‌هایش.
من در مرزهایی زندگی کرده‌ام که خواندن، نوشتن، یادگرفتن به زبان خودم ممنوع بوده است. بنابراین بخش اعظمی از هم زبانان خودم نیز وقتی به کوردی بنویسم توان خواندن و نوشتن در باره‌ی آن را نداشته اند. یا برخی مساائل سیاسی و فرهنگیم اگر قرار بوده به زبان خودم بنویسم مخاطبی که منظور آن نوشته بوده که زبان مرا نمی‌دانسته است. بنابراین من به عنوان شاعر و نویسنده و روزنامه نگاری که اهل و مقیم سرزمین زبانی خودم بوده‌ام، تمام عمر در زبانی دیگر تبعید شده ام. من یک تبعید شده‌ی زبانی مادر زاد بوده ام. این یعنی یک شکاف همیشگی در روان و روح نوشتاری و هویتی من..
قصه‌ی تبعید در زبان برای من از آن‌جا آغاز شده است. وقتی هم وارد کشور و مرز دیگری می شود. این اتفاق می‌افتد. اما اتفاق دوم اتفاقی عظیم‌تر و بزگ‌تر است. این بار زبان دوم و زبان اول من هر دو به یک باره دچار شکاف می شوند. در آن زمان من در زبان دوم کاملا مسلط شده‌ام و مخاطبان و همزبانانم نیز بر زبان دوم مسلط هستند. من بخشی از نوشتن آن چیزی هستم که آن‌ها فکر می‌کنند، می‌اندیشیند، حس می‌کنند و به با آن زندگی می‌کنند.  اما اینجا زباین هست و دنیایی وجود دارد که در زبانی شکل گرفته که من نمی‌ناسمش. من کسی هستم که افتاده‌ام  در زبانی که کلمه به کلمه‌اش من برایش جدید هستم و او برای من جدید. این یعنی این که اصلی‌ترین امکان برای نوشتن یعنی همان زبان، از دست من رفته است و من هم از دست رفته ام. من دچار نوعی شکاف عمیق، عمیق‌تر از هر شکاف زخمی می شوم. زخمی که در واقع با نهایت مهربانی به من اعطا شده است.  اما محدود شده به زندگی می‌شوم. آن‌جا اگر محدودیتم زبان بودو آزادی بود و دموکراسی.. اینجا محدودیتم  همه چیز است. بازی بی پایان ذهن تو برای عدم تصمیم گیری و در صورت تصمیم گیری در واقع ناتوانی برای اجرایی کردن آن، ادامه دارد. فراموش کردن زبان‌ای قبلی و قبول زبان جدید ...
از نظر فعالیت نیز اصلی‌ترین دغدغه‌ی یک روزنامه نگار این است که آیا به سرعت سراغ این برود که زبان جدید را یاد بگیرد و با زبان جدید مسائل جامعه مشکلاتش را به مخاطبان این زبان معرفی کند همانند دوستانی مثل خانم بصیری و  یا خانم فرسایی و بقیه‌ی دوستانی که اینجا هستند و بخشی از فعالیتشان را به این اختصاص داده اند، یا این که نه با همان زبانی که از آن آمده است، مسائلی را بنویسد که دوستان روزنامه نگارش در سرزمین‌اش آزادی نوشتن آن را ندارند. این و همه‌ی این مسائل دیگر است که همان شکاف زخم را در انسان به وجود می‌اورد که به قول تئودور آدورنو اشکاف این زخم با برگشتن هم پر نخواهد شد.
در قسمت‌های بعدی برنامه از من  پرسیدند که تو خودت را بیشتر یک شاعر می‌دانی یا یک روزنامه نگار یا ...؟ گفتم برای من جهانم از شاعرانگیم شروع می‌شود.  اما به فراخور موقعیت زمانی و شرایط اجتماعیو سیاسی ممکن است فعالیتم در یکی از این دوتا بیشتر شده باشد. مثال این را زدم که در دوره‌ای که حدود دو سه سال پشت سرهم مشغول روزنامه نگاری بودم ، یک بار دیک سمینار شعری من هم شرکت داشتم. یکی دو نفر از مخاطبانم  که مرا با مقالات من می‌شناختند من را یددند و پرسیدند که  شما با همچین فضاهایی اصلا حال می‌کنید. یعنین اصلا اهل شعر گوش دادن و اینها تا این اندازه باشید، که برای چنین نشستی بیایید؟ بهشان گفتم اندکی صبر کنند جواب‌شان را می‌گیرند. وقتی مجری من را صدا زد و رفتم آن بالا شعرم را خواندم و حرفهایم تمام شد، پایین که آمدم باورشان نمی‌شد من شاعرم. می‌گفتند آدمی با آن قلم تند و رادیکال سیاسی ممکن است چنین فضای لطیف شاعرانه‌ای هم داشته باشد؟
 در نهایت گفتم یک مثل هست که می‌گویند اگر می‌خواهی یک شاعر را نفرین کنی ، دعاکنید که روزنامه نگار شود. بنابراین من یک شاعر نفرینی هستم.
خواستند قسمتی از یکی از شعرهایم را بخوانم که من شعر «آواره‌ها سه شنبه ندارند» را و چند شعر کوتاه که ماحصل تجربه‌ی مهاجرت و زندگی در این جاست را خواندم. البته قبل خواندن شعر هم گفتم بزراید این رو هم بگویم که یک مثل دیگر هست که می می‌گوید« ترجمه‌ی شعر مثل این است که معشوقت را از پشت شیشه ببوسی، حالا شما بدانید این شعر در اصل به زبان کوردی سروده شده است. من آن را بهز بان فارسی ترجمه کردم و خانم جعفری هم  آن را به آلمانی ترجمه کرده است. بنابراین متاسفم که باید بگویم اکنون شما باید معشوقتون رو از پشت دو شیشه ببوسید.. با این همه شعر را خواندم و ظاهرا باز هم مقبول افتاده بود از پشت دو شیشه که باز هم تشویق و البته اندوه حضار این بار :))


بعد از برنامه  اما برای من راستش تا این حد قابل پیش بینی نبود. من خیلی آدم اهل تعارف و تواضع الکی نیستم چون کلا چیزی ندارم که بخوام تواضع هم به خرج بدم. ولی خب واقعا انتظار این شدت واکنش‌ها را نداشتم. هم از ایرانیان عزیزی که آن‌جا بودند.  هم آلمانی‌ها. ..به ویژه یاسمین طباطبایی عزیز که خیلی خیلی دوستانه و رفیقانه و صمیمی برخورد کرد و آشنایی خوبی بود و کلی لطف داشت به من. و نهایتا  خانم شات همسر رییس جمهور فعلی آلمان  که لطف داشت و گفت و گوی تقریبا مفصلی را با من داشت از یکی از دوستای ایرانی خواست حرف‌هاش و برای من ترجمه کند و کلی لطف کرد . گفت من هرگز فمینیست نبوده ام اما امروز کاملا تحت تاثیر حرف‌های شما و تعریف‌تان از فمینیسم قرار گرفتم.
بعد از شعرم تعریف کردند و نهایتا گفتند که ما به شما قول می‌دهیم که نسبت به مسائلی که نسبت به نقض حقوق بشر در کشورتا اتفاق می‌افتد و نیز دیگر مسائل سیاسی، بی طرف و بی تفاوت نیستیم و همیشه دنبال می‌کنیم.
من هم ازشون تشکر کردم و گفتم که توقعی غیر از این هم نیست . که انسان‌ها نسبت به سرنوشت هم بی تفاوت و بی طرف نباشند.
و آرزو می‌کنم روزی در سرزمین خودتان  با آزادی کامل باز بان خودتان به شاعری و فعالیتهای دیگرتون بپردازید و شماها تنها برای مهمانی و برنامه‌های هنری ادبی به سرزمین ما بیایید نه بعنوان مجبور شدگان.
در پایاین برنامه هم دوباره ایشان اومدند  سراغ بنده و بازهم لطف کردند .خیلی خودمانی و غیر رسمی هم خداحافظی کرد.

به قول شاگرد‌های مدرسه‌ام در درس انشا« این بود انشای من و خاطره‌ی من از شبی که در برلین گذشت»..
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

شهاب‌الدین شیخی: ما روزنامه نگاران نبايد فراموش كنيم متعلق به جامعه ى مدنى هستيم نه به حوزه ى قدرت

-مصاحبه ی خبرگزاری کوردپا با شهاب الدین شیخی
به مناسبت یکصدو چهاردهمین سالروز روزنامه‌نگاری کُردی
گفتگوی اختصاصی آژانس کُردپا با شهاب‌الدین شیخی روزنامه‌نگار کُرد و ساکن آلمان
کُردپا: روزنامه نگاری کُردی به دلیل شرایط سیاسی در غربت آغاز شد و اکنون پس از گذشت یکصدو سیزده سال هنوز هم روزنامه‌نگاری کُردی در تبعید و غریبی ادامه دارد، همین وضعیت باعث گردیده تا روزنامه‌نگاری کُردی شدیدا تحت تأثیر افکار و جو سیاسی غالب بر منطقه قرار گرفته و روزنامه‌نگاری کُردی را از قالب استقلال و رسالت واقعی خود خارج کرده و به سمت و سوهایی گوناگون معطوف کند.
کُردپا: با این تواصیف آیا شما در طول مدت زمان مذکور، برهه‌ای را سراغ دارید که در آن روزنامه‌نگاری کُردی به صورت مستقل صورت گرفته باشد؟
ش شیخی: من از زاویه‌ی دیگری نگاه می‌کنم. از دید من روزنامه‌نگاری کُردی از نظر کلی شکل‌گیری‌اش از اول یک حالت مستقلی داشته، درسته این تبعید و غربت مستولی شده را بر خودش هموار کرده ولی دقیقاً به خاطر این بود که مستقل باشد و به نظر من این اتفاقا یک خط سیری است که در طول تاریخ روزنامه‌نگاری کُردی به صورت تلاش برای استقلال وجود داشته، این را در نظر داشته باشید که شروع روزنامه‌نگاری کُردی با شروع موج دوم ناسیونالیسم در دنیا همراه بوده و همان جنبش استقلال‌خواهی و استقلال‌طلبی که در حوزه‌ی سیاسی هم کُردها این رو داشتند. بنابراین گرچه با بخش زیادی از نظرات شما موافقم که امکان این استقلال وجود نداشته اما تلاشی برای استقلال چه در مفهوم و چه در محتوای روزنامه‌نگاری کُردی و چه در ادعا و یا در شعار همیشه بوده، بنابراین من شکل‌گیری روزنامه‌نگاری کُردی را شکل‌گیری یک رؤیای مستقل، یک رؤیای استقلال می‌دانم به عنوان اینکه یک روزنامه‌ی را منتشر کنند که مستقلا و اختصاصا مال کُردها باشد و اعلام می‌کند و آن چند خط زیبا که می‌گوید:
« من برای اولین بار است که روزنامه‌ای را با این زبان منتشر می نمایم، با هدف انتشار دانش و روح مهربانی در میان فرزندان ملت ام و ترغیب کوردها جهت در پیش گرفتن راه توسعه و مدرنیزاسیون و تمدن نوین، هم زمان برای نشان دادن ادبیات ملی این ملت به خود آن ها.....»
خیلی جالب است آن تعریفی که بدرخان می‌کند که در دو سطر ابتدایی این متن تعریف سیاسی ملت رو میکنه و پارامترهای ملت رو میاره و پارامترهای روزنامه‌ی مستقل را که می‌خواهد به این دلایل روزنامه مال من باشد و روزنامه خودم باشه اما اینکه به صورت تاریخ و به اصطلاح محتوا یا تاریخ تولید شده، تولید روزنامه آیا استقلال داشته یا نه، متأسفانه، خیر، به دلیل اینکه همیشه یک وضعیتی بوده حالا ما چه را یک بحث فرهنگی در نظر بگیریم چه بحث سیاسی، کُردها به عنوان ملتی که بین چهارتا دولت بوده‌اند این دولت‌در دوره‌ی مدرن و دقیقاً از دورانی که روزنامه‌نگاری کُردی شکل گرفته که بین ملت‌های منطقه جزو باسابقه‌ترین‌هاست این وضعیت طوری بوده که همیشه یک دولت حاکمی وجود داشته که به دلیل محدودیت هایی که این دولت ها برای اندیشه ای مستقل به وجود می اورده اند روزنامه نگاری کوردی با اندیشه ای مستقل در هر صورت یا باید به صورت تبعید و غربت بوده باشد که معمولاً دچار یک نوع، انتزاع از جامعه‌ی مبدأ خودش شده و یا به‌طور کلی اگر دورن حاکمیت بوده بخشی از استقلال خودش از دست داده.

کُردپا: به طور کلی در حال حاضر نیز روزنامه‌نگاری کُردی تقریباً تحت تأثیر جهت‌های سیاسی قرار دارد و اگر هم روزنامه‌نگاران مستقلی وجود داشته باشند تعداد آنها انگشت شمار و حتی در بعضی موارد به صورت مطلق مستقل نیستند؟ نظر شما در این باره چگونه است؟
ش.شیخی: ببینید اساساً شما به عنوان یک روزنامه‌نگار، اصلی را به نام استقلال مطلق ندارید و من با ترکیب استقلال مطلق مشکل دارم. بگذارید یک اصطلاح ساده از روزنامه‌نگاری را یادآوری بکنیم ما یک اصطلاحی داریم به اسم "قلم قرمز سردبیر"، حالا این قلم قرمز سردبیر می‌تواند سلیقه‌ی نوشتاری، سیاست‌گذاری، "ادیتوریال وُرد" و نوعی نگاه سیاسی – فرهنگی خود سردبیر باشد و نهایتاً نگاهش به روزنامه‌نگاری باشد. یعنی شما حتی اگر یک روزنامه هم داشته باشید گاه گاهی سردبیر قلمی بر روی نوشته‌های شما می‌کشد. تعریف دومش این که شما بعد از مدتی جامعه‌پذیر می‌شوید، شما یاد می‌گیرید که مثل نوشته‌های آن روزنامه بنویسید برای همین وقتی شما یک مطلب را مطالعه می‌کنید بعضی وقت‌ها هم اگر نگاه‌هم نکنید احساس می‌کنید، البته اگر روزنامه حرفه‌ا‌ی باشد، احساس می‌کنید این مطلب در روزنامه‌ی فلان نوشته شده، به عنوان مثال تجربه‌ای که ما در ایران داشته‌ایم روزنامه‌هایی مانند "جامعه" و "شرق"، شما قادر بودید که جنس مطلب‌ها را حدس بزنید که مال کدام روزنامه‌ست و این سیاست‌گذاری سردبیر و کار رسانه است که در جامعه شناسی ارتباطات به طور کلی از ای مفهوم با عنوان «جامعه پذیر شدن از طریق قلم سردبیر» یاد می کنند. حالا اینکه در مورد کُردها این وضعیت وجود داره، اکنون ما روزنامه‌نگاری به زبان کُردی به اصطلاح تولید انبوهش در کردستان عراق( کردستان جنوبی) بیشتر داشتیم. در آنجا ما می‌بینیم در دوران صدام حسین یک امکان حداقلی استقلالی بوده در همان چند صفحه‌ی اولیه، عکس سید الرئیس که همین صدام بر برگه یا روی صفحه ی دوم جلد وجود داشته باشد اما در دیگر حوزه‌ها به ویژه بخش زبانی و مباحث فرهنگی هنری تا حدی که نوشته های ادبی رنگ و بوی سیاسی خاصی نداشته باشد، مستقل بوده هر چند در سیاست نمی‌تواند مستقل بوده باشد در کشورهای مثل ترکیه، سوریه که اصلاً امکان آن را نداشتند، روزنامه در ترکیه امکانش مثل ایران و عراق نبوده بلکه معمولاً با توقیف و بستن ارگانی که روزنامه را منتشر می‌کند، مواجه می‌شود. در ایران، در زمان قبل از انقلاب به آن شکل نبوده و بیشترین دوره‌ی استقلال را شاید می‌توانم بگویم در چند سال اول بعد از انقلاب 57 ایران اگر در نظر بگیریم که در آن برهه زمانی نوعی آزادی بیان وجود داشت و بسیاری از نشریات قارچ‌گونه رشد کردند که شاید من در پژوهشی با نام « تاریخ سی ساله‌ی مطبوعات کُردی در کردستان ایران» بطور مفصل آن را بررسی کردم ولی در حوزه‌های دیگر امروزه شما امکان اینکه من حالا چون در کردستان ایران زندگی کرده‌ام و اکثراً آنجا فعالیت بنده آنجا بوده، مثال هایم از کوردستان ایران است. در کوردستان ایران امکان اینکه شما خودتون یک روزنامه‌ی داشته باشید، بسیار کم است. در واقع محدودیت ها در چندتا مرحله روی می دهد. اول اینکه شما باید مجوز بگیرید. معمولاً به هر فردی مجوز نمی‌دهند یعنی قبل از اینکه مجوز بگیرید شما یک شرایطی هست که بسیاری از افراد را از اینکه حائز مجوز روزنامه‌نگاری بشوند طرد و یا پرت می‌کند. به فرض مجوز گرفتید. آن موقع مرحله ی دوم محدودیت آزادی بیان و نهایا استقلال مورد نظر شما شروع می شود یک شرایطی هست، آیین‌نامه‌ای برای مطبوعات از سوی وزارت ارشاد هست که بازهم امکان استقلال شما را کاهش می‌دهد زیرا مثلا برای کوردها طبق آیین نامه ی داخلی مطبوعات وزارت ارشاد ایران هرگونه صح کردن و طرح مسائل قومی و یا مذهبی به عنوان اقدام علیه وحدت داخلی شناخته می شود»به فرض که این مراحل را طی کردید مرحله ی سوم محدودیت بعد از انتشار هم شما با وضعیت‌هایی روبرو هستید که در قوانین حتی حروف‌چین، تایپیست، نویسنده و روزنامه‌نگار هم شامل مجازات‌های قانونی در زمینه‌هایی هستند، به غیر از آن هنگام روزنامه شما هم مثلا بخش‌نامه‌ی شورای عالی امنیت ملی می‌آید، بخش‌نامه‌ی دفتر وزارت ارشاد می‌آید بخش نامه می‌آید در مورد فلان چیز فلان موضوع این جوری بنویسید و یا اصلا ننویسید.
اینها مسائلی بود که از بریون جامعه و توسط قوانین و دل بر روزنامه نگاری وارد می شود. برخی محوددیت ها از دید من درمورد خود ما، ما به این دلیل که در جامعه‌‌ای به‌سر بردیم که یک مسئله‌ی سیاسی داشته، حالا اصلاً کاری به این نداریم که این مسئله به ذات است یا عرضی است و یا ساخته شده و یا برساخته شده نیست ولی کردستان یک جامعه‌ای است که با مسئله‌ی سیاسی به نام "ملتِ دولت نشده" روبروست در این صورت ما یک گروه مرجع داریم که برای این مردم، بیشتر قابل توجه است و این گروه‌های مرجع، احزاب سیاسی هستند. چه در کردستان عراق، چه در کردستان سوریه، ترکیه و چه در کردستان ایران، شما احزاب سیاسی را به عنوان "گروه مرجع" و "پایگاهِ رجوع مردمی" بیشتر می‌شناسید که تقریبا تریبون و حوزه ی مخاطب گسترده ای هم دارند. بنابراین خیلی وقت‌ها روزنامه نگاران جوان برای اینکه توجهی جلب بکنند و بتوانید مخاطب پیدا بکنند و خوانده شوند و شنیده شوند و دیده شوند، سعی کرده‌اند از تریبون احزاب سیاسی خود را مطرح کنند البته این امر در واقع دلیل دیگری هم داشته این بوده که شما در دوره‌ی هم که به اصطلاح امکانات نشر و سانسور و واقعاً پاکسازی رسانه‌ها صورت گرفته، جایی نبود که شما در آن چیزی بنویسد و آن‌چیزی که می‌ماند نشریات احزاب است. در کردستان عراق هم وضع همین طور است شما قدیمی‌ترین و پرکارترین نشریات را وابسته به احزاب می‌بینید نشریه‌های اتحادیه میهنی و پارت دمکرات کردستان عراق است و در کردستان ترکیه نیز نشریات بدون هیچ تعارفی وابستگی و یا گرایشات حزبی به پ.ک.ک دارند. بنابراین شما برای اینکه امکان فعالیت داشته باشید باید خودتان را به آن پایگاه مردمی گروه مرجع نزدیک می‌کنید. از طرف دیگر واقعیت این است در کردستان ایران و قبل از دوره‌ی اصلاحات یک گرایش شکل گرفت و گاه‌گُداری نشریاتی منتشر می‌شد در دوره‌ی اصلاحات این امکان تا حداقلی بوجود آمد در دوره‌ی اصلاحات ما درست است به آن اندازه‌ی که در نقاط دیگر ایران و یا حداقل به اندازه مرکز، ما دستاورد نداشتیم، ولی نزدیک 20، 30 نشریه منتشر شد در اون دوره‌ها، که همگی در تلاش بودند که به استقلال برسند و این هم درسته که صاحب امتیاز و سردبیر اینگونه نشریات، مسئول و مدیرکل فلان اداره و یا نماینده‌ی مجلس و یا حتی خود سردبیرها گرایشاتی به احزاب کُردی و یا احزابی که در کردستان عراق در حال قدرت‌گرفتن به عنوان دولت کُردی بودند، داشتند. و از آن سو در داخل ایران هم عده‌ایی به احزاب مرکزی ایرانی، همچون "مشارکت" و "مجاهدین" گرایش داشتند و بنابراین من فکر می‌کنم رؤیای اینکه یک روزنامه و به عنوان "روزنامه‌ی مستقل" باشد، رؤیایی هنوز دور دست است. اما روزنامه‌نگار مستقل، چرا، داشتیم و از چهره‌های خیلی بارز آن که هزینه دادند مثل آقایان "محمدصدیق کبودوند و عدنان حسن‌پور" که احکام ویران‌کننده‌یی دارند و طولانی‌ترین احکام‌هایی را که یک روزنامه‌نگار در داخل ایران 15 سال و 12 سال و حتی عدنان به اعدام محکوم و حکم اعدامش صادر می‌شود و البته چهره‌های مستقل دیگری نیز بودند و من اینجا به حرمت اینکه این دو عزیز در زندان هستند فقط نام آنان را برده‌ام. اما هر انسانی به هرحال یک گرایشاتی دارد و اینکه من می‌گویم برای همین با استقلال مطلق مخالفم و معتقدم که روزنامه‌نگار مستقل نداشتیم.

کُردپا: با توجه به تاریخ پر مخاطره در کردستان و هم‌چنین جو غالب، کم نیستند روزنامه‌نگاران کُردی که پا به عرصه‌ی مطبوعات کُردی گذاشتند، اما با این حال شاهد هستیم که تا کنون نیز هیچ آهنگی تحت هر عنوانی در بین روزنامه‌نگاران کُرد وجود ندارد، عامل اصلی این موضوع را در چه می‌دانید؟

ش.شیخی: واقعیت این است که روزنامه‌نگاری کُردی به اصطلاح یک تاریخچه‌ی پاره پاره دارد، ظاهراً این پاره پاره‌بودن بخشی از "سرنوشت زخمی" ماست به دلیل اینکه از نظر زمانی، مکانی و محتوایی، پاره پاره است به ویژه از نظر زمانی، شما از یک دوره‌ایی می‌بینید که مثلاً در کردستان ایران و در دوره‌ی اصلاحات را حدود 10، 20 نشریه در طول این هشت سال منتشر می‌شود شما نیاز دارید که از روزنامه‌نگار تولید بشه، روزنامه تولید بشه، تاریخچه داشته باشد. من در پژوهش سی سال مطبوعات کردستان ایران که اسمش هست "هرگز به صد نرسیدیم" تمامی نشریات تاریخ کردستان به شماره صد نرسیده و شما به عنوان یک روزنامه‌نگار یک پایگاه ثابت ندارید که 100 شماره، 200 شماره پشت سر هم منتشر کرده باشید، کار کرده باشید، با 100 شماره شما به عنوان یک روزنامه‌نگار هنوز یک پایگاه ویژه و مستقلی ندارید ‌که با دیگران اتحاد پیدا کنید و هماهنگ شده و گروه و سازمان تشکیل بدهید. امروز روزنامه‌نگارید، دو سال نیستید، یک سال هستید، چهار سال نیستید به عنوان اصل روزنامه‌نگار من یک چیزی را در یک پرانتز عرض کنم و آن اینکه امروز یک تعریف غلط در جامعه جهان سومی هست و اینکه می‌گویند فلانی روزنامه‌نگار نیست چرا که دیگه حالا در روزنامه نیست و این یک تعریف غلطه، این را هم تو پرانتز می‌گم، یک آدمی دکتر است اگر دکتری هم نکند بازهم دکتره، آدمی وکیل است اگر وکالت هم نکه بازهم وکیل هست. در غرب اگه کسی روزنامه‌نگار باشه و اگر 5 سال هم روزنامه‌نگاری نکنه بازهم به طرف می‌گویند روزنامه‌نگاره، حتی ایرانی و یا خارجی هم باشه میگن مثلاً یک نفر تو هتلی در برلین کار می‌کند میگن که آقای فلانی که در فلان هتل کار میکنه روزنامه‌نگاره.
شما که کار نمی‌کنید دیگر شما کجا و با چه کسی فعالیت بکنید و چطور و با چه کسانی اتحادیه دایر کنید دو سال احتیاج داشتید که کار کنید این یکی از دلایلش، دلیل دیگرش اینه که در جامعه‌ا‌ی که کُردها زندگی کردند به دلیل اینکه این دولت‌ها چه نسبت به کُردها و چه به نسبت به دیگر اقشار مردم ، دولت‌های استبدادی بودند و قاعدتاً دولت‌های استبدادی ضد جامعه مدنی و نهادها،ان-جی-او‌ها و اتحادیه‌ها هستند و اساساً به تضعیف جامعه‌ی مدنی می‌پردازند،و این نهادها جزو جامعه‌ی مدنی هستند. شکل‌گیری این نهادها بسیار مشکل و سخت می‌باشد و امکان ندارد به ویژه حالا اگر این نهادها در جامعه‌ی کردستان باشد که آغشته و آلوده و پالوده به یک امر سیاسی هم هست. این مسئله همیشه زیر یک "پرسش سیاسی" و یک "اتهام سیاسی" هست. این اتفاق خودش عواملی دارد که بیرونی و بسیار قدرتمند است که این امکان را سلب می‌کند از سویی دیگر به دلیل همان پاره پاره بودن دیدگاه‌ها و همان دلایل و مباحثی که درباره‌ی "وابستگی حزبی" برشمردم ما امروزه می‌بینیم خیلی راحت روزنامه‌نگارانی هستند که رسماً وابستگی حزبی دارند و یا غیر رسماً هستند ولی عملاً معلومه که دارند به تقویت پایگاه اجتماعی فلان حزب می‌پردازند و یا به تقویت پایگاه اجتماعی فلان حزب نمی‌پردازد ولی تمامی احزاب دیگه را می‌کوبد به جز حزب متبوع خودش، شب و روز به پ.ک.ک گیر می‌دهد به پژاک گیر می‌ده به دمکرات گیره می‌ده ولی مثلاً کاری به کومله نداره و بالعکسش طرف به کومله و همه، گیره می‌ده به دمکرات کاری نداره، پ.کا.کایی همینطور. اگر چهار پنج نفر چهره‌ی مستقل هم هست این استقلال بین جامعه‌‌ای که به این شدت سیاسی شده یک نوع اتفاقا، بعد تعریف می‌شه. یعنی مثلا میگن طرف هیچ دیدگاه سیاسی نداره، یعنی چی؟ که نه کاری به فلان داری یا به فلان نداری. هر حزبی خودش و هوادارانش به تنهایی، نماینده‌ی "گفتمان ناسیونالیسم کُرد" می‌دانند. و وقتی شما طرف او را نمی‌گیرید و یا طرفداری ویژه‌ای نمی‌کنید از طرف مابقی احزاب کُرد به عنوان "آدمِ غیرناسیونالیسم" شناخته می‌شوید در جامعه‌ی کردستان آدم غیر ناسیونالیسم که مسئله‌ی ملی نداره به عنوان یک "ضعف" شناخته می‌شود و یک انتقاد ویژه است که انگار "امر ملی" یا امر کلی براش مهم نیست. از سویی دیگر گفتم که امکانات حالا به اصطلاح اقتصادیست امکاناتی که شما ساختمان، دفتر، آزادی سیاسی و تعریفی برای خودتون داشته باشید، نگاه کنید اکنون در کردستان عراق سندیکای روزنامه‌نگاران کُرد هست و به عنوان یک نهاد روزنامه‌نگاری عضو فدراسیون بین‌المللی روزنامه‌نگاران ای-اف-جی و حالا اگر همچین چیزی در مورد کردستان تشکیل بشه و این در داخل ایران نمی‌شه تشکیل بشه حالا فکر می‌کنم یک تلاش‌هایی داره صورت می‌گیره در تبعید و در کردستان عراق تشکیل بشه و آیا تشکیل آن در کردستان عراق اساساً می‌تواند به عنوان نماینده‌ی جامعه‌ی کُردستان، عضو آی-اف-جی بشود یا نه‌، بودجه را کجا می‌آره، اگر بودجه را حکومت اقلیم کردستان تأمین می‌کنه باید سیاست دولت کردستان عراق را به نسبت مسایل دیپلماتیک که با همسایگانش داره به ویژه با ایران رعایت بکند و اگر رعایت نکند، بودجه را نمی‌گیره و اگر پول نگیره از یک خاک یک کشور دیگر می‌گیره از نهادهای بین‌المللی می‌گیره و آن نهاد بین‌المللی چقدر قدرت داره این نهاد را ساپورت بکنه و اگر فرضاً زیر فشار ایران قرار گرفت و یا زیر فشار خود حکومت عراق قرار گرفت و می‌بینید که در دولت عراق اکنون دعوا بر سر قدرت میان حکومت مرکزی و اقلیم کردستان جریان داشته و همه‌ی این موارد می‌توانند آسیب برسانند. یعنی شما از این که در این دولت‌ها استبدادی هستند، ضد جامعه‌ی مدنی و نهادهای مدنی هستند، دوم، امکانات اقتصادی باید تشکیل بشه سوم، امکان اینکه شما روزنامه‌نگارانی که در حال فعالیت به صورت طولانی به عنوان روزنامه‌نگار داشته باشید که شغل و حرفه‌شون باشه و بتوانند یک موقعیت را به عنوان نهادی که همراه و هماهنگ با یکدیگر به صورت عملی انجام بدهند، وابستگی و گرایش حزبی که وجود داره بین بسیاری از روزنامه‌نگاران که گفتم یا مستقیم یا غیرمستقیم، معمولاً باعث میشه نگاهشون از استقلال دور شود، چهارم، خود امر سیاسی که قبلاً گفتم یکی از مسایل است که به شدت حوزه‌ی فرهنگی بنام روزنامه‌نگاری را تحت تأثیر قرار داده است این ها به طور تیتروار از عواملی است که می‌تواند پاسخگوی این پرسش باشد که چرا این اتفاق نمی‌اُفتد.
کُردپا: پیام و دیدگاه شخصی خودتان را به مناسبت یکصدو سیزدهمین سالروز روزنامه‌نگاری کُردی بفرمایید؟
ش.شیخی: پیام من این است که فکر می‌کنم هر روزنامه‌نگاری اولاً یکبار آن متنی را که "مقداد مدحت بدرخان" به عنوان متن ضمیم یعنی یک یادداشت روی روزنامه‌ی "کردستان" نوشته، برای روشنفکران و نویسندگان آن زمان فرستاد، حتماً بخوانند، متن بسیار کوتاهی است و به عنوان یک روزنامه‌نگار کُرد آن را مطالعه کنند، تاریخ روزنامه‌نگاری کُردی را حتماً مطالعه کنند و نیز به عنوان یک روزنامه‌نگار توصیه می‌کنم که بلکه به این سمت بریم، این رؤیا را داشته باشیم که ما روزنامه‌نگاران خودمون را "گروه مرجع" جامعه‌ی مدنی بکنیم، نه آن حالتی که خودمون وابسته به حزبی بکنیم به گرایش حزبی خاصی، گرایش سیاسی داشته باشیم تا مورد توجه و امکان ارجاع و دیده شدنمان بیشتر باشد. من این تجربه را شخصاً دارم و چون این آرزوی شخصی و حالا من این را تکرار می‌کنم و من روزی به سردبیر نشریه‌ی گفتم آقا! اختیار این نشریه را بجز بخش "سیاست‌گذاری کلان‌"ش به من بده و من قول می‌دم این نشریه را به پُرتیراژترین نشریه تاریخ روزنامه نگاری کُردی تبدیل کنم و این قول را گرفتم و این کار را کردم و هنوزم آرزو دارم که یک نشریه داشته باشم. و همچین کاری را بکنیم که ما بتونیم خودمون را پایگاه مرجع برای مردم و جامعه‌ی مدنی بکنیم، یادمون باشه روزنامه‌نگاری امری است فرهنگی، امری است مربوط به حوزه‌ی جامعه‌ی مدنی و نه امری سیاسی، قطعاً ما از امر سیاسی غافل نیستیم و نخواهیم بود اما ما مرجع باشیم نه مرجع ما جای دیگری باشه، چه قدرت و چه احزاب ما.در نهایت آرزو می‌کنم هیچ روزنامه نگاری در هیچ جای دنیا برای ابراز عقیده و نوشتن در مورد آزادی و حقوق فردی خود جامعه‌اش به زندان نیافتد و تمامی روزنامه نگاران زندانی در اقصا نقاط دنیا آزاد شوند. به ویژه آرزوی آزادی عدنان حسن پور،محمد صدیق کبودوند، احمد زیدآبادی، بهمن احمدی،مسعود باستانی و دیگر دوستانم را دارم.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

روز هم بستگی با وبلاگ نویسان در بند برای من یعنی روز حسین رونقی ملکی

وبلاگ نویسی امری کاملا مدرن  است. پدیده‌ای مربوط به « عصر وب». خود دنیای وب، چندان قدمتی ندارد تا پدیده‌ی وبلاگ نویسی قدمت آن‌چنانی داشته باشد. از سوی دیگر دقیقا به همین دلیل مدرن بودن و معاصر بودنش، ویژگی سرعت رشد را با تمامی ویژگی‌های متوالی‌اش با خود به همراه داشته است. در این عصر مدرن ولاگ نویسی چنان شتابی گرفت که حتا در کشوری مثل ایران از سالیان بسیار دوری ویژگی « علیه سلطه» بودن‌اش حتا به حاکمیت و دستگاه قضایی ایران نیز رسوخ کرد و  « پرونده‌ی  معروف وبلاگ نویسان» که دو نفر از آنان از دوستان خوبم هستند، یعنی شهرام رفیع زاده و روزبه میرابراهیمی، چنان داغی به دل ‌مان گذاشت که هنوز داغی زندان‌شان بر دلمان است. اگر چه این روزها « حسین درخشان» که زمانی « ابوبلاگر» ایران نامیده می‌شد نیز با تمام نیش و طعنه و زخم زبان و تندروی‌های گاه به گاهش علیه مخالفان حکومت ایران خود در بند همان حکومت است، و نمی‌شود از وبلاگ نویس زندانی یاد کرد و از وی یاد نکرد.
 با این همه و با احترام به تمامی زندانیان سیاسی و وبلاگ نویسان برجسته‌ای که در اقصا نقاط دنیا به نوشتن  علیه سلطه، حتا اگر  سلطه، سلطه‌ی رسانه‌ای باشد، اما با این همه می‌خواهم تنها و تنها از حسین رونقی  ملکی یاد کنم.
از این عادت‌ها ندارم که هرکس زندانی بشود فوری  رفیق گرمابه‌ و گلستان خودم بناممش و شروع کنم به تعریف کردن از خاطره‌های مشترک. اتفاق من حسین را نمی‌شناختم و هرگز هم ندیده‌امش، او را با نام بابک خرمدین می‌شناختم و در فیس بوک از همان آغاز عضو شدنم مرا ادکرد. دوستان مشترک کمی نداشتیم. آن وقت‌ها چون ایران بودم و شرایط امنیتی و کاری من ایجاد می‌کرد اصلا در پذیرفتن دوست ناشناس در فیس بوک هیچ بی احتیاطی نمی‌کردم. از چندین  و چند دوست مشترک که بهشان مطمئن بودم درباره‌اش پرسیدم، اصلا این‌که این آی دی مربوط به یک شخص واقعی است ، اصلا کسی می‌شناسدش که آن چند دوست اطمینان دادند که فرد مطمئنی است. پذیرفتم و دوستی‌مان اینترنتی بود و فیس بوکی. تا یک بار خودش گفت که شهاب جان هر وقت مشکل اینترنتی داشتی، بهم بگو فوری برایت رفع می‌کنم،  کمی مشکوک شدم  و لی به روی خودش نیاوردم. از یک دوست بسیار مطمئنم دوباره درباره‌اش پرسیدم که نشانی هایی داد مبنی بر این‌که به شدت مطمئن است و مشکل بسیاری از ما را حل می‌کند و حتا اشاره کرد به یک مسئله‌ای که آن بار هم او برایم حل کرده بود. فهمیدم که کی هست اما هم‌چنان نمی‌شناختمش به صورت شخصی.
بعدها او خیلی به من لطف داشت. و فهمیدم او مرا بیشتر از مقداری که من ایشان را می‌شناسم، می‌شناسد. اما به دلیل این‌که در آن فضا هر آن احتمال بازداشت هرکدام از ما فعالان حقوق بشری یا روزنامه‌نگاران می‌رفت بهترین کار را این می‌دانستم که کم‌ترین اطلاعات را در مورد بسیاری از افراد که مشغول چنین خدماتی هستند داشته باشم، زیرا انسان از قدرت خودش خبر ندارد و هرچه در ار امنیتی کم‌تر بداند به نفع خودش و دیگرانی‌است که کم‌تر در مورد آن‌ها اطلاعات دارد.
حقیقت ماجرا این است، دنیای مبارزه ی اینترنتی و نوشتن اینترنتی و دست‌رسی به اطلاعات آزاد در ایران و ورود به سایت‌هایی چون فیس‌بوک و بالاترین و ...سهم اعظمی از دین‌اش را به این مرد نازنین وامدار و بدهکار است. بسیاری بدون آن‌که بدانند مدیون او هستند و هرچند او خودش این را دینی بر مردم احساس نمی‌کرد و بلکه صادقانه آن را وظیفه‌ی خودش می دانست نسبت به توانایی که دارد و دینی که به مردمش و دنیای اطلاعات مجازی به ویژه برای روزنامه‌نگاران و فعالین حقوق بشر، در نظر داشت.
اگر چه همه‌ی ما مدیون او هستیم. مدیون تلاش‌های‌اش، مدیون نگاه بی کینه و بی قضاوتش، نگاهی که برایش فرقی نداشت که کی چگونه می‌اندیشد بلکه به همگان کمک می‌کرد که امکان دسترسی به اطلاعات  در دنیای جازی داشته باشند. اما من به شخصه و به تنهایی مدوین و مرهونش هستم. زمانی که من در اوج جنبش سبز چون در ایران بودم و خودم  و دوستانم منبع خبری بسیاری از وقایع بودیم و آن قدر در شبانه روز لینک به اشتراک می‌گذاشتم که گاه بارهای بار فیس بوک مرا بیرون می‌انداخت به این گمان که من « اسپم» می‌فرستم و این همه لینک‌شر کردن از دید فیس بوک غیر طبیعی بودو این مشکلات را «بابک خرمدین» برایم حل می‌کرد. یک بار که تمامی فیلتر شکن‌ها از کار افتاد خودش پی ام داد که اوضاعت چطور است  گفتم با هیچی نمی‌تونم وارد شوم. گفت که یک فیلرت شکن مخصوص هست که تازه ساخته‌ایم و به تعداد بسیار محدودی در ایران  به بچه‌های فعال می‌دهیم. نصف زن و نصف مرد. به خودت می‌دهم اما برای پخش نشدن‌اش و پایین نیامدن امکان ساپورتش لطفا به هیچ‌کس دیگری نده و بگذار فقط خودمان داشته باشیم و ما بدانیم چه کسانی دارند. این ‌که چنین اعتمادی و چنین لطفی برای من قایل بود احترامش را به این نگاه برابرش و  کمک برای اطلاع راسنی تا همیشه در دلم زنده می‌گرداند. و زنده نگه‌خواهد داشت. حتا مشکل فیلترینگ وبلاگم و تغییر آدرس و دایورت شدن وبلاگ قبلی وی آدرس بعدی که بدون  فیلتر قابل رویت باشد و بسیاری کارهای دیگر تنها و تنها نمونه‌ی کوچکی از  کمک‌های حسین رونقی ملکی است که من نیز خود به تنهایی نمونه‌ی بسیار کوچکی از آن همه زحمت حسین هستم.
اکنون حسین به جرم این رفتارهای انسانی و نبوغش در زندان به سر می‌برد و از بیماری رنج می‌برد که حتا امکان مداوای‌اش را نیز به او نمی‌دهند.

حسین رونقی ملکی-- حسین رونقی ملکی، وبلاگ نویس و فعال حقوق بشر، متولد تیرماه 1364 در شهر ملکان در آذربایجان شرقی در شمال غربی ایران است. بسیاری از ایرانیان وی را با نام مستعار بابک خرمدین می شناسند. وی دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار دانشگاه آزاد اراک در مرکز ایران بود و در زمینه برنامه نویسی کامپیوتر تخصص داشت. حسین علاقه ی حقوق بشری اش را با تخصص اش درهم آمیخته بود. یکی از دوستانش می گوید: «حسین یکی از معدود کسانی بود که در ایران واقعن کارِ حقوق بشری می کرد. بدون جهت گیری سیاسی از انسان به عنوان انسان دفاع می کرد.» با توجه به فیلترینگ بسیاری از سایت های ضد حکومت در ایران، حسین با فراهم کردن نرم افزارهای عبور از فیلترینگ تلاش خستگی ناپذیری برای مبارزه با سانسور در فضای سایبری ایران انجام داد. بسیاری از ایرانیان از نرم افزارهای حسین برای دسترسی به اخبار و اطلاعاتی که توسط رسانه های رسمی از آن ها پنهان می شد استفاده کرده اند. شش ماه پس از انتخابات ریاست جمهوری سال 88 حسین به همراه برادرش حسن بازداشت شد. پس از ماه ها فشار و انفرادی وی به پانزده سال زندان محکوم شد. حسین در طول دوران بازداشت علی رغم وضعیت نامناسبِ جسمی و وضعیتِ کلیه هایش بارها در اعتراض به رفتار مأموران امنیتی و ناعادلانه بودنِ حکمش دست به اعتصاب غذا زده و به بیمارستان منتقل شده است. وی به خاطر نوشتن نامه به دادستان تهران و شرحِ آن چه که بر وی رفته است در زندان مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت. وکیل وی با «نابغه» خواندنِ حسین از این که سرنوشتِ این انسان باهوش در زندان است اظهار تأسف کرده است. مادر وی گفته است که مأموران امنیتی وی را تهدید کرده اند که اگر درباره فرزندش مصاحبه کند همه اعضای خانواده را بازداشت می کنند. با وجود همه ی این فشارها حسین برای آزادی زندگی می کند. یکی از دوستانش می گوید: «حسین آن قدر به کامپیوتر و اینترنت علاقه دارد که در زندان هم صفحات روزنامه که در مورد کامپیوتر و اینترنت بود را به دقت مطالعه می کند. برایش جالب است که معترضان جنبش های اجتماعی چه طور از امکانات جدید ارتباطی استفاده می کنند.» وی این روزها را بند 350 در زندان اوین می گذراند



» ادامه مطلب

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

روزنامه نگاری یا مدیحه سرایی سیاسی؟


من مریضم و سخت سرفه می کنم. این یعنی بیمارم. بیمار بودن خود به خود این حس را به آدم می دهد که اعتماد به نفس بالایی نداشته باشد و احساس کند که اکثر احساسات اش بیمار گونه است و به همین منوال افکارش نیز احتمالا بیمار گونه است. اما با این همه من آدمی هستم که همیشه خودم را زندگی کرده ام و نوشته هایم  عین زندگی کردن خودم بوده است، حالا هم هرچه هست می نویسم. حال تو هم خواننده ی عزیز! می خواهی این حرف ها را بر بیمارگونگی من بگذار یا نگرانی عمیق من.
اول و بیش از هر چیزی نگران این بت سازی جدیدم. بتی که داریم از سران شناخته شده ی جنبش در حال تجربه ی خویش می سازیم. امروز13 دی ماه از صبح که با سرفه های شدید سینه ویران کن بیدار شده ام، به یادداشت چندروز پیشم و نقدی که بر بیانیه جناب موسوی نوشتم فکر می کنم. من مثل بقیه بر این باور نیستم که هر چه من نوشته ام حتما درست است و بقیه 100درصد اشتباه می کنند.اما به این فکر می کردم که چگونه در طول 6 ماه گذشته موسوی هرچیزی که گفته و هر چیزی که نوشته است، هر جایی که رفته و هر جایی که نرفته است. از خانه بیرون آمده و از خانه بیرون نیامده است.هم چنان تقدیس شده است. هم چنان مدیحه ها در مدحش  و قصیده ها در وصفش سروده اند. من شک ندارم و بی گمانم در این که سال هاست میان سیاستمداران این مرز بوم، شاهد تولد چنین سیاست مداری نبوده ام . من نیز بر این باورم که موسوی بسیار فراتر از آن چه که تصورش را می کردیم در قامت یک سیاست مدار و حتا اگر خودش نخواهد یک رهبر، ظاهر شده است.
اما و اما!  من نمی توانم باور کنم. که یک انسان در حدود 6 ماه مبارزه ی روزانه ی سیاسی، در حادترین شرایط مبارزه، در بی شکل ترین و در عین حال منسجم ترین وضعیت سیاسی یک مبارزه ی تاریخی، حتا یک بار، یکی از حرف های اش ، یکی از نوشته های اش، یکی از حرکت های اش یا یکی از عدم تحرک های اش و یا بیانیه دادن اش و بیانیه ندادن اش،  هر آن چه در تمامی این 6 ماه میر حسین موسوی زندگی کرده است. چونان یک شیخ طریقت، چون یک پیشوای دینی، چون یک اسطوره ، از نوع اسطوره های"خدا-انسان" به به دیده است و چه چه شنیده است. مگر می شود یک انسان حتا یک اشتباه که هیچ،  یک حرکت قابل نقد نداشته باشد؟  مو لای درز هیچ کدام از سخنان اش نمی رود. هر چه می گوید می گویند« در واقع فرمایش جناب مهندس موسوی...»..یک جوری می گویند جناب مهندس موسوی که من مدت هاست شک کرده ام که کلا به احتمال زیاد «لقب «جناب مهندس» احتمالا لقب بزرگترین متفکران و سیاست مداران و اندیشه ورزان عالم سیاست بوده است و حتمالا مابقی فیلسوفان و اندیشمندان و رهبران سیاسی، بدون شک پیش از هر چیزی« جناب مهندس» بوده اند.  اصلا در همان لفظ «مهندس موسوی» یک ابهتی نهفته است که زمانی در «پیر جماران» و امثالهم نهفته نبود.
آری من می گویم  و خجالت  هم نمی کشم که جز اولین منتقدین حضور میر حسین موسوی در انتخابات بودم و بر این باور بودم که ایشان هرگز اصلح طلب نبود. اما بعد از جریان انتخابات و اتفاق های بعد از آن شاهد رشد لحظه به لحظه ی ایشان بودم. آن موقع بدون خجالت کشیدن از تغییر رویه ام در وصف اوصاف خوبش نوشتم و همراهی اش کردم و همراهان اش را نیز ستودم. اما هنوز هم بر این باورم اگر حاکمیت چنان میر حسین موسوی را بازی نمی داد و ابتدا اورا به صحنه نمی اورد برای به صحنه آوردن مردم در انتخابات و بعد هم زدن زیر همه ی قول و قرارها  از  او سوء استفده نکرده بود. طوری که میر حسین در اولین اظهار نظر بعد از انتخاباتش گفت: « تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نخواهم شد» و البته ایشان هم قول داد خیلی از مسایل پشت صحنه را بگوید که مثل همه ی سیاست مدران هرگز نگفت. آری مو سوی هم همان موقع بیشتر از هر کسی فهمید و متوجه شد که بازی اش داده اندو فهمید که حاکمیت جمهری اسلامی که وی 20 سال بود رهای اش کرده بود و تنها حقوق کارمندی مصلحت نظام و شورای عالی انقلاب فرهنگی اش را می خورد و به مهندسی و نقاشی اش مشغول بود، چنان برگشته که می تواند موسوی را نیز به عنوان یک بازیچه به صحنه بیاورد و با وی صحنه انتخابات بگرداند و روز انتخابات هم که رسید،  حتا اس.ام.اس را از وی و همیاران و دوستداران اش قطع کند. جسارت، بزرگ واری و رشادت میرحسین این بود که مثل خیلی ها دندان مصلحت بر جگر حقیقت نخراشید و در خلوت نرفت. بلکه ماند و ایستاد و به اردوگاه مردم و هوادران و انتخاب کنندگان واقعی اش پیوست.
لازم بود مردم هم ماندن با او را برای اش معنی کنند و اگرچه حقیقتا دنبال خواسته ی زندگی خود به عنوان شهروندانی بودند،که احساس می کردند مدت هاست حقوق فرهنگی، اقتصادی، آزادی های مدنی و اجتماعی شان و در این برهه از زمان(انتخابات دهم) حداقل تاثیرگذاری سیاسی شان؛ یعنی «رای»شان از آن ها ستانده شده، به خیابان آمده بودند و شعار دادند« رای من کو؟» اما برای پایداری و  ماندگاری میرحسین در کنارشان،  فریاد بر آوردند « موسوی ..موسوی..رای منو پس بگیر..». بعد ها این شعار تا حد «موسوی پرچم ایران منو پس بگیر هم پیش رفت» زیرا که احساس کردند وقتی در خیابان ها و کوچه های وطن خودشان با آن ها چون غریبه ها رفتار می شود، از آن جا که خود ساکنان واقعی این سرزمین بودند و نمی توانستند خود را بیگانه بپندارند، احساس کردند که حاکمان بیگانه اند و  پرچمی که در دست آن هاست، به یغما رفته است.
باری گذشت و روزگار گذشت. 6 ماه گذشته است و حال از دو فقره به در نیست، عده ای مخالف بنیادین هستند، که نه  آن که مخالفت بنیادین با امری یا چیزی داشته باشند، بلکه «بنیادن و کلا و من حیث المجموع مخالفند» این گروه تحت هر شرایطی مخالفند و میرحسین و کروبی و  سروش و گنجی و غیر گنجی و کلا غیر از دار و دسته ی 100 نفره های خودشان را قبول ندارند و معمولا همه را نقد می کنند، حساب آن ها به کنار، اما دو دسته ی دیگر یا خاموشانند  شاهدان اند، و یا اگرچه شاید سودای دلسپردگی داشته اند اما به گمان ام راه به صواب نرفته اند و سرسپردگانی از جنس فراموشانند.
فراموششان شده است وظیفه ی آن ها نقد و روشنگری بوده و هست. فراموششان شده است کارشان دیدن آن چه است که دیگران نمی بینند. فراموش شان شده است که متحد کردن و فرمان اتحاد کار کاپیتان ها و ژنرال ها و فرماندهان است. فراموششان شده است که آنان را سودای حقیقت به نوشتن واداشته است، نه سودای پیروزی، نه سودای به قدرت نشستن و به قدرت نشاندن این و آن.
فراموششان شده است نوشتن تنها و تنها یک خط قرمز دارد و آن حقیقت است و نه مصلحت، نه خاک، نه آب نه سرزمین، نه قدرت، نه حاکمیت، نه نظام، نه حفظ و یا انهدام نظام، خاک و آب اگر می خواستی پاس دارنده باشی می رفتی پی سرلشکری و سرداری، مصلحت اگر می خواستی بیارایی می رفتی پی خسروانی بودن و خسروی کردن، تو را با دبیری و نوشتن چه کار، از چه و برای چه می خواهی در قامت یک  نویسنده و آن هم در قامت روزنامه نگار هم وزیر باشی و هم وکیل، هم سیاس  باشی و هم کیاس، هم پاسبان باشی و هم شاعر. هم مثل یک نظامی و ژنرال از پاسداری و خاک و سرزمین حرف بزنی هم مثل یک روشنفکر از انسان  حرف بزنی. یکی را انتخاب کن یا انسان را یا خاک را، یا شاهد را یا پرده نشین را.
آری من روی سخنم با دوستان  یا شاید اساتیدم در حوزه ی روزنامه نگاری است. درست است که شما 30 سال پیش یک کاری کرده اید که نتیجه اش چیز دیگری شده است. اما نمی شود چون یک بار شما راهی را به اشتباه رفته اید دیگر تا ابد نتیجه ی آن راه اشتباه باشد. تازه کی و کجا و چه کسی گفته است این راه همان راه است که شما رفته اید. این که شما ترس درونی خود را نمی توانید کنترل کنید دلیل نمی شود به بهانه ی آن چه از آن ترسیده اید حقیقت را به مسلخ مصلحت یک روزه و یک هفته ای ببرید. سخن تنها بر سر این چند روزه نیست. سوال دیگرم این است آیا گمان نمی کنید که آن چه باعث به بیراهه رفتن آن انقلاب مردمی به قول شما بود، نه اشتباه در روش و رفتارها بلکه اتفاقا در این بت سازی های افراطی بود، به یاد بیاورید پیشنویس قانون اساسی پیش نویس بسیار مناسبی بود، شاید بتوان گفت از سر همین امروز ما نیز تا حدی زیاد بود، اما آن چه باعث شد به چنین سرانجامی دچار شود همان پرستش شخصیت و مصلحت این که خوب فعلا امروز جای این حرف ها نیست، بود. این نوع اندیشه بود که به خود شهامت و جرات این  را نداد در مقابل تغییراتی که ممکن بود و معلو بود چنین نتایجی در برداشته باشد، ایستادگی کند.
از سوی دیگر من یک نکته دیگر نیز می بینم. بخش اعظمی از اشتباهاتی که انقلابیون و سیاسیون و روشنفکران 30 سال پیش مرتکب شدند ، در واقع اشتباهاتی بود بعد از پیروزی انقلاب و نه قبل از آن، شما چگونه اشتباهات بعد از پیروزی را به زمان حرکت یک جنبش تسری می دهید؟
از سوی دیگر با نسل خودم و دوستان از خود جوان ترم نیز می توان ام همین نکات را یادآوری نمایم. اگر قرار باشد ما همان کاری را در حوزه ی نقد  و روشنگری که لازمه ی انکار ناپذیر حرفه ای مان است،  به انجام نرسانیم و دقیقا چون همین گذشتگان عزیز در آن گذشته رفتار نماییم آیا سال های نه چندان دور خود را خواهیم بخشید؟
باز هم می گویم. من باورم نمی شود که این همه روزنامه نگار و نویسنده ی منتقد درون جنبش سبز ؛کاری به بیرونی اش ندارم؛ در طول شش ماه هیچ نقدی به رفتار و گفتار و کردار و پندار میرحسین موسوی نداشته باشد. پس کو؟ کجاست؟ چه شد؟ همان دوست فمینیست روزنامه نگار عزیزم هنگام مصاحبه با همسر عزیز میر حسین، هنگامی که حرف هایی از ایشان می شنود که اگر از فاطمه آلیا شنیده بود هزار و یک نقد آن چنانی به وی وارد می کرد، حتا یک تک سوال با دید جنسیتی و فمنیستی مطرح نمی کند، چرا چون اکنون هنگامه ی اتحاد است و ما باید مثل سامورایی ها باهم متحد باشیم و فقط متحد باشیم. متحد باشیم و سر در برف مصلحت فرو بریم مبادا که گزمگان به جان یکدیگرمان بیاندازند؟ مبادا که فلان کسک را خوش آید و بیسان کسک را ناخوش. چون هرچه بگوییم آب به آسیاب بیگانه  و دشمن ریخته ایم. چون فوری متهم می شویم به کیهانیسم و مصباحیسم و هر ایسم دیگری. چه فرقی می کند اگر برای روزنامه نگار «دوری از ایسم» فخر است و هنر است، دچار شدن به موسوییسم و کروبیسم و سبزیسم نیز به همان مقدار برای آبروی حرفه ای اش خطر است. اگر می بینید مردم هیچ وقت و در این شرایط هم یادشان نمی رود که میرحسین نخست وزیر سال های دهه ی شصت بوده است و کروبی رییس مجلس و گنجی پاسدار و حجاریان اطلاعاتی، اما در این شرایط لب فرو بسته اند، باشد که بدانیم همین مردم یادشان نمی رود که ما چگونه در مقابل یک «نام» که به انگار به قول لکان چون «نام پدر» بر هستی ما «حیثیت» یافته و ما را به محاق نمادین و زبان دیگری فرو برده که وحدت خویش را با ساحت و امر واقعی و حقیقی خود که بر ملا کردن حقیقت بود بیگانه ساخته.
می توان در حکم وظیفه ی شهروندی، به خیابان رفت و با مردم دوید و شعار سرداد و برای رهبر و محبوبان جنبش گلو پاره کرد حتا، اما بر می گردیم پشت میزمان و در موضع و جایگاه روزنامه نگار که قرار است بنویسیم. دیگر ما را به مجیزه گویی رهبران و حاکمان اپوزیسوین و انقلابیون و غیر انقلابیون نسبتی نیست. روزنامه نگار مدرن از دید من فیلسوف نیست، شخصیت آکادمیک نیست،دبیرکل و عضو و سمپات و هوادرا حزب وسرکرده نیست. ممکن است کسی استاد دانشگاه هم باشد، اما زمانی که در هیئات روزنامه نگاری اش می نشیند تنها پلی است بین تفکر و اندیشه به همراه حوداث روز و ترکیب و انتقال این دو به مردم  . سودای نهایی  و مخاطب اصلی روزنامه نگار مردم است. و وجه واقعی مردم و تنها نقطه ای که «مردم» شکل و هویت قابل تعریف در «امر سیاسی»  می یابد، همان «خیابان» است.
این نوع رفتارها و این شیفتگی ها که هر روز لقبی را و هر رزو عنوان نوینی را برای یک شخصیت سیاسی به کار ببریم و در هر صورت و هر شکل ممکن از رفتار و گفتار و کردار یک شخصیت سیاسی گیریم که امروز یکی از قابل احترام ترین شخصیت های سیاسی حال حاضر ما باشد راه ورسم روزنامه نگار نیست.
باری بر می گردم به آن بیانیه  و آن نقد من به بیانیه. من بر این بارو بودم و هستم که هرگونه حرف زدن و درخواست از این که «دولت باید این گونه باشد» یا «فلان کار را بکند»، از جمله  این که بگوییم «دولت باید پاسخ گو باشد» یا «فیلترینگ از سایت ها و پارازیت از ماهواره ها برداشته شود»، بدون هیچ شک وشبهه ای «مشروعیت» قایل شدن برای دولت است. من جسارت می دانم در خدمت همکارانم، دوستانم، اساتیدم این نکته را تکرار کنم که «غیر مشروع دانستن یک دولت» نه به خاطر اقدامات و رفتارهای اش است، بلکه مشروعیت یک دولت و یک کابینه منبعث از راه کار به قدرت رسیدن آن است. آن چه جنبش سبز را آغاز نمود باوری است مبنی بر این که؛ دولت کنونی با «تقلب در انتخابات» بر سر کار آمده و در منظر مخالفان و معترضان، از کاندیداهای محترم گرفته تا مردمی که به خیابان آمدند، «مشروعیت» ندارد و می بایست انتخاباتی دیگر انجام بگیرد. حال این نقطه ی شروع ماجرا است. این که دولت خوب است، خشن است، اقدمات سرکوب گرانه در پیش گرفته است، و پاسخ گو نیست، این دیگر مربوط به حوزه ی دگیری است به نام « حدود دموکراتیک بودن یا غیر دموکراتیک بودن» یک دولت.  بیایید فرض کنیم دولتی با تقلب در انتخابات( همانند برخی دولت های بلوک شرق) یا اصلا با کودتا( مثل دولت پرویز مشرف) بر سر کار آید و آن موقع سایت ها را فیلتر نکند، مطبوعات را آزاد بگذارد، اجازه ی فعالیت سیاسی برای احزاب قایل شود .. قص علی هذا. آیا باز هم این دولت مشروع است یا نه؟ حال بر عکس دولتی با انتخاباتی سالم بر سر کار آید اما به رفتارهای غیر انسانی و غیر دموکراتیک متوسل شود، آیا می توان گفت بنای دولت غیر مشروع بوده است یا می توان گفت دولت مشروع بوده اما  از نظر دموکراتیک  بی کفایت است. اصلا خود بحث بی کفایتی دولت یعنی «دولتی» را ما قایل هستیم که به بی کفایتی آن بیاندیشیم. آیا یک نظر و تنها یک نظر منتقد پذیرفته نبود؟ امکان  درج یک نظر مخالف که نه، بلکه نظری که از زاویه دیگری به ماجرا نگاه کرده بود وجود نداشت؟ نه وجود نداشت چون نباید از حضرت میر حسین انتقاد کرد. امری که میرحسین سر ماجرای تولدش شدیدا با آن مخالفت کرد و درخواست کرد به کیش شخصیت دچار نشویم.
من در همان یادداشتی که هیچ سایت و خبرنامه و وبلاگ مدعی اصلاح طلبی و  مدعی حمایت از جنبش سبز، برخلاف مطالب دیگرم،  حاضر نشد حتا به آن لینک بدهد،  گفتم که اقدام میر حسین سنجیده بوده است. نوشتم که باعث تلطیف فضا شده است و هنوز هم اقدام ایشان را اقدامی به تمامی غلط نمی دانم که هیچ، بلکه تاکتیکی مناسب می دانم. اما مجبور بودم که تکرار کنم دولت مشروع نیست. زیرا یا با حرف زدن از دولت یعنی روز اول ما دروغ گفته ایم که ادعای تقلب مطرح کرده ایم، اگر هم راست گفته ایم دولتی که با تقلب سر کار بیاید هیچ وقت به وجودش قایل نیستیم حتا اگر 2سال از حضورش بگذرد. اصلا همین که امروز 5 نفر از اصلاح طلبان شناخته شده نیز بیانیه ی تکمیلی می دهند نشانه ی چیست؟ دقیقا نشانه ی تایید حرف من در آن یادداشت است، که مبادا خواسته های جنبش سبز فراموش شود و رسما از ابطال انتخابت حرف زده اند.
این جاست که من از دوستان روزنامه نگارم گله می کنم. من هنوز نمی توانم حتا یکی ازشاگردان کسی چون آقای بهنود خود را بنامم، اگر اسم بهنود عزیز را می آورم به خاطر علاقه و احترام و باورم به روزنامه نگار بودن ایشان است. اما سوالم دیگر دوستان و همکاران و اساتیدم را نیز مخاطب قرار می دهد؛ که واقعا من نیز چون شما باشم؟ واقعا چنین شیفته ی کسی شوم که هر چه گفت و شنفت و رفت و نرفت و انجام دادو نداد من در مدح اش بنویسم؟ اگر راه روزنامه نگاری مستقل آن است که شما دارید به من نشان می دهید، بگویید تا من برگردم و شاعر باشم و دیگر ننویسم. من یکی از هزاران ام مگر نه؟

مطلب مرتبط:بیانیه ی هفدهم میرحسین؛ پرتاب به گذشته یا گامی به جلو؟


» ادامه مطلب

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

خبر تکمیلی ؛ زید آبادی به 6سال زندان و محرومیت مادام العمر از فعالیت سیاسی محکوم شده است


بنا به پیگری ها صورت گرفته در مورد خبر آقای زید آبادی معلوم شده است که حکم هنوز به وکلای زید آبادی اعلام نشده و آن ها حکم را رویت نکرده اند. اما بنا به پی گیری های بعدی ظاهرا حکم احمد زید آبادی روزنامه نگار  دبیر کل ادوار تحکیم حدت، 6سال زندان و 5 سال در تبعید و ممنوعیت مادام العمر از فعالیت سیاسی است. اما همان طور که گفته شد چون حکم به طور رسمی به وکلا ی وی اعلام نشده است. معلوم نیست که آیا 6 سال زندان به علاوه ی 5سال تبعید است یا این که 5 سال از مدت زندان ایشان باید در تبعید باشد.
به هر حال در این که حکم ایشان صادر شده است هیچ شکی نیست وباید تا فردا صبر کرد که حکم به رویت رسمی وکلا درآید و خانواده ی ایشان نیز هر گونه اطلاع رسانی را به فردا موکول کرده اند.

» ادامه مطلب

احمد زید آبادی به 5 سال زندان در تبعید محکوم شد


احمد زیدآبادی روزنامه نگار و نویسنده، به 5 سال زندان در تبعید محکوم شد.« درحالی که 12مهرماه گذشته برای آقای زید آبادی قرار وثیقه ی250 میلیون تومانی صادر شده بود ، اما در حالی که خانواده اش  وثیقه را  تامین و به دادگاه تودیع کرده بودند، به دستور دادستان از آزادی ایشان ممانعت به عمل آمد و در واقع در تمام این مدت بازداشت زیدآبادی غیر قانونی بوده است.»
صبح امروز ابا انتقال  زید آبادی به دادگا، در حالی که حکم 5 سال حبس با تبعید در گناباد را به وی اعلام کرده اند.مبلغ قرار وثیقه را نیز تشدید کرده و از 250 میلیون تومان به 350 میلیون تغییر داده اند. با این اقدام دادگاه  خانواده ی  زیدآبادی ناگزیرند به تلاش برای تامین وثیقه ی جدید تعیین شده بپردازند.


» ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

نوشتن بیش از این خیانت است/ نوشته ی از منصور تیفوری برای عدنان حسن پور*


در شک و دودلی و کلافه گی گرفتاری و آزادی نیز چنان خودش را عزیز کرده است که حتا ممکن است ارزش خیانت را هم داشته باشد. بر لبه ی باریک و نازک شرافت و پستی. به ناگاه صدایی تو را به خود می آورد.صدایی از عمق و اعماق تاریکی دست های ات را می گیرد و تورا به خود می خواند.« چه‌ ندی گه‌ رام له‌ شاران..... نه‌م دی که‌ س وه‌ک تۆ جوان بێ...بریندرام...بریندارم... 1». «آوازی در آن دامنه دوباره از نو عاشق ات می کند.... کودک ات می کند2 » یا دیوانه ات می کند. آوازی آشنا.... جواب اش را می دهی و در ادامه ی آواز او می خوانی:« بڕوانه‌ شاییه‌ ... 3.».



صدای اش می زنی:

_ «عدنان 4» تویی؟

_شما؟

_من منصورم

49 روز است که آن جاست. تنهاست. ظهر است و ما حق نداریم که با صدای بلند حرف بزنیم. تنها می توانیم از پشت دیوار های سلول های به هم چسپیده آواز بخوانیم. آن هم زمانی که «آن ها» دور اند.

عدنان هنوز هم آواز و ترانه می خواند و هنوز هم مصرانه به شادی و جشنی می اندیشد که همگان در آن شرکت نمایند.حتا اگر گلوله ها لکه های رنگین روی سینه اش باشند. نوشتن بیش از این خیانت است.

پانویس:
1-قطعه ای از یک ترانه ی معروف کوردی به نام« هر چه گشتم زیبایی چون تو ندیدم».( هر چه هم شهرهای دنیا را گشتم زیبایی چون تو ندیدم..... اکنون به یاد هر کدام از قرار های ملاقت های مان زخمی بر دل دارم.. زخمی بر دل دارم) که با صدای زیبای هومر دزه ای همه ی جوانان کورد روزهای عاشقی شان را با آن هم زمزمه بوده اند.

2- قطعه ای شعر رفیق صابر شاعر کورد

3-یکی دیگر از آوازهای همان کاست هومر دزه ای. ( ببین شادی است و جشن است در آن خانه... بیا به کام عاشقی دست یکدیگر را بگیریم .. وبرقصیم...)

4-عدنان حسن پور ٢٥ ساله روزنامه نگار، عضو تحریریه ی هفته نامه ی "ئاسو" که به دو زبان کردی و فارسی منتشر می شد بود که اين هفته نامه در سال 1384 به اتهام اقدام عليه امنيت ملي و تشويش اذهان عمومي توقيف شد. وی در تاريخ ٥ بهمن ماه 1385 دستگیر شد و در تاريخ ٢٢ خرداد در دادگاهي غير علني به اتهام "اقدام عليه امنيت ملي"، " جاسوسي" و ..."محاربه" محاکمه و به اعدام محکوم شده بود که چندی پیش، پس از سه سال، از حکم اعدام تبرئه شد.
*- این نوشته متنی است که منصور تیفوری پشت جلد کتاب «واژه ی مقدس بی معنی...وشه‌ ی مۆباره‌ کی بێ مانا».که ترجمه ی مجموعه ی مقاله ای است از رضا علامه زاده به کوردی، نوشته است. آن وقت ها منصور نیز بازداشت بود و این چنین از حضور هم آگاه شده بودند و من نیز نوشته ی منصور را از کوردی ترجمه کردم. به یاد همه ی آنان که آزادی و عشق سرود تنهایی های گوشه ی زندان شان است.
» ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

«ئا» آشتی * یادی از پرتیراژترین روزنامه ی کوردی




داستان من و آشتي
«به نام «ئآشتي» نوشتن راه و برنامه‌ي نسلي از نويسندگان جوان گوشه‌اي از مردمان ساكن اين جغرافياست، كه تاريخ‌شان را اگركه با خون ننوشته باشند، در هاله‌اي هم زمان مقدس-منفورازخون پيچيده‌اند، نسلي كه نزديك‌ترين [و شايد دورترين نيز] خاطره‌هاي ذهني‌اش در جغرافياي اين منطقه از جهان سرشار از مفاهيم و واژه‌گاني چون جنگ، انقلاب،سركوب، اختناق، آوارگي،مبارزه،بي‌اعتمادي، سرخوردگي و ...ده‌ها كلمه‌ي ديگر از اين دست كه حوصله‌ي به اجبار صبورش را انباشته و عجيب كه نسلي با اين خاطره‌هاي ذهني «ناهمگون» اكنون مي‌خواهد نام روزنامه‌ي خود را با اين كهنه واژه‌ي در آرزو و رؤيا مانده‌ي آدمي (آشتي) بيارايد.
از طوفان ناهمگون آن همه خاطره و از ميان اين همه راه پيش رو، توان انتخاب و پيمودن يكي از آن راه ها شايد مي‌توانست راه ديگري باشد. اما از آن روکه «تنها طوفان كودكان ناهمگون مي زايد» ما زادگان اين همه طوفان مي‌خواهيم با همان واژه‌ي «آشتي» ابتدا درون خود به آشتي با خرد انتقادي در انديشه و حرفه‌اي گري در عمل برآييم و نوشتن را يگانه راه و اگر چه دشوارترين، براي مشاركت شهروندي در جهان امروز برگزيده‌ايم. زيرا كه بر اين باوريم كه نوشتار خانه‌اي است كه مي‌توان با سكونت گزيدن درآن سهمي حتي اندك از حضور انسان را در تاريخ به ثبت برسانيم و آن را راهي براي قرائت و تبيين حضور خود در عرصه‌ي شهروندي بدانيم. نه‌ راهي براي تحويل و تقليل آن در جهان ذهني خويش زيرا«آن جا كه نوشتار حضور ندارد نه انسان حضور دارد نه تاريخ».**
آن چه خوانديد بخش‌هاي ابتدايي اولين مطلب روزنامه‌ي آشتي در شماره صفرآن بود. كه با هم‌دلي و هم‌فكري دوستان در شب دهم اسفند ماه هزار و سيصد و هشتاد و دو خورشيدي به عنوان اولين تيتر آشتي تحت عنوان «چشم به راه آشتي» به قلم نگارنده مرقوم و در ۱۳ اسفند منتشر شد. اما داستان آشتي به همان شب دهم اسفند برنمي‌گردد و به همان جا هم ختم نشد.
داستان از کجا آغاز شد؟
داستان به طور مشخص براي نگارنده از زماني آغاز شد كه بهرام ولدبيگي بعد از همه‌ي فراز و فرود‌هايش! تا سال 1379 در تهران اقدام به تأسيس «انستيتو فرهنگي كردستان» نمود. و براي اولين شماره‌ي ماهنامه «كردستان»  از سوي ايشان به كار دعوت شدم به دلايلي همكاري خود را معطوف به بعدازانتشاراولين شماره نمودم شماره‌ي اول منتشر شد و بعد از ‌آن به توافق رسيديم كه از شماره‌ي دوم به بعد شروع به كار كنم. اما كردستان توقيف شد! بعد از آن نشريه‌هاي زيادي پيش نهاد شد. و مذاكرات زيادي صورت گرفت  اما هر كدام به دلايلي سرنگرفت. حتا با نشريه «آواي کردستان» به توافق هايي رسيديم و تا مرز انتشار اولین شماره ی دوره جدید پیش رفتیم، اما در آخرين لحظات مدير مسوول از ادامه ي همکاري سر باز زد و ما باز بي نشريه مانديم و یا گاه و گدار به صورت حق التحریری با برخی روزنامه های تهران کار می کردم و یا باز به کنج خانه ام بر گشتم. تا اين كه آقاي ولد بيگي به ما اطلاع داد كه يكي از دوستان شان امتياز يك «روزنامه» را دريافت نموده اين داستان به تابستان 1382 برمي‌گردد .
صحبت‌ها و گفت وگوها آغاز شد. صاحب امتياز شخصي به نام« برهان زره‌تن لهوني» مدير كل اداره امور اقتصادي و دارايي استان كردستان بود. آن وقت ها فقط همين را در مورد ايشان مي دانستم. سال‌ها بود كه روياي كار در يك روزنامه و يا هفته‌نامه‌ي كردي را داشتم تا در آن ايده‌ها و آرمان‌ها روزنامه نگاري‌ام را به منصه‌ي ظهور برسانم.به هر صورت اين گفت وگوها تابستان بودو توافق‌هاي نهايي و شرط و شروط ها تا پاييز طول كشيد، از اواخر پاييز تصميم به انتشار آشتي و نيز تعيين افراد و امكانات و...گرفتیم.
القصه!
 اما انتشار آشتي به يك «شب سرد زمستاني» در 13 اسفند 1382 باز مي‌گردد. شبي كه هم من «دبير بخش فارسي» هم منصور «دبير بخش كردي» هم پيمان «صفحه‌آرا» و در نهايت خود كاك بهرام، بله همان بهرام ولدبيگي سردبير نشريه را مي‌گويم. تا دير وقت در چاپخانه مانديم و منتظر چاپ روزنامه‌مان شديم. مي‌دانيد چرا چون كلاً اين همه كبكبه و دبدبه نداشت، كه فكر كني مثلاً بنده كه دبير بخش فارسي بودم مثل همه‌ي نشريات سراسري و حتي غيرسراسري چندين و چندنفر در بخش من كار كنند. بلكه بخش فارسي خودم بودم و خودم راستي محمد موفقي يادم رفت او هم از دوستاني بود كه از همان اوايل شروع كار با ما بود، و مدتي را در بخش فارسي و مدتي ديگر در بخش كردي تا پايان روزنامه‌ي آشتي با هم بوديم.
ما هفت نفر بوديم.
اعضاي تحريريه و كادر فني اولين روزنامه‌ي كردي ـ فارسي ايران، خيلي زياد نبودند.  حقيقت‌اش را بخواهيد اين موضوع را اوايل زياد جرأت نمي‌كرديم بازگوکنيم. زيرا فكر مي‌كرديم ممكن است مورد قضاوت ازپيش اتفاق افتاده قراربگيريم و مثلاً مخاطب بگويد روزنامه‌اي كه همه‌ي دست‌اندركاران آن، شش نفر ‌باشند چه روزنامه‌اي مي‌تواند باشد!؟ اما بعدها كه كار روزنامه گرفت و تيراژ آن روز به روز بالاتر مي‌رفت و موجب واكنش (چه مثبت و چه منفي) همگان شد، اين بار ديگر با افتخار مي‌گفتيم كه:آري همه‌ي كساني كه شروع به انتشار روزنامه كردند تعدادشان هفت نفر بودند:
1- برهان زره‌تن لهوني: مدير مسئول و صاحب امتياز: شخصي كه گفتم حداقل در آغاز كار تنها نام او را مي‌دانستم و هيچ شناختي از وي نداشتم.اما امروز بايد صميمانه از شرافت‌اش و بزرگواري‌اش براي همراهي همه‌جانبه با ما تشكر كنم. شخصي كه خود يك مدير كل در استان كردستان بود و به خاطر آن چه كه ما در آشتي مي‌نوشتيم سخت تحت فشار بود. اما همه‌ي فشارها را به جان  خرید تا ما راحت تر به کارمان ادامه دهیم. بعدها كه با ايشان آشنا شدم وي را فردي تيزهوش و مدير و كارآزموده يافتم.اين همه تشكر به خاطر آن است كه روزنامه مال ايشان بود و اگر نبود همراهي ايشان اكنون ما نمي‌توانستيم اين همه از موفقيت آشتي بنويسيم.
2- بهرام ولدبيگي: مشاور فرهنگي سابق استاندار كردستان،سردبير هفته‌نامه‌ي آبيدر، مدير انستيتو فرهنگي كردستان، عضو انجمن صنفي روزنامه‌نگاران ايران و نيز عضو فدراسيون جهاني روزنامه‌نگاران. ؛سردبير. شخص نگارنده از ابتدا يكي از شرايط‌ام آزادي عمل بود و ايشان نيز صادقانه بگويم، كم‌ترين دخالت ممكن را در كار من و ديگران مي‌كرد. تنها حوزه‌اي كه ايشان بيشترين دخالت را در آن مي‌كرد كه حق قانوني و حرفه‌اي سردبير مي‌‌باشد. روي تيتر و سرمقاله بود. آن هم نه در محتواي آن بلكه در انتخاب تيتر و موضوع سرمقاله كه هميشه هم حرف حرف ايشان نبود. و بارها اعضاي تحريريه حرف‌شان به كرسي مي‌نشست و در مورد محتواي نوشتن هم اين آزادي را داشتيم كه اگر قرار است نظر كسي بر موضوع مشخصي براي تيتر باشد و در شوراي تيتر هم تصويب شود خود او تيتر ومتن آن‌را را بنويسد تا مسئوليت نوشته برگردن وي مي‌باشد. اما راستش براي بدست آوردن اين آزادي عمل رنج جان‌كاهي در بحث كردن باسردبير مي‌كشيديم به هر حال من اين‌جا اعتراف مي‌‌‌كنم مگر در موارد خاص وگرنه از بيش‌ترين آزادي عمل برخوردار بوديم و اين صفت نيكويي است براي سردبير. اگر حتا هيچ صفت نيكوي ديگري نداشته باشد.
3- منصور تيفوري: نويسنده، مترجم، از اعضاي قديمي انجمن‌هاي ادبي سقز و نيز از بنيان‌گذاران انجمن فرهنگي -ادبي پيشرو (په یف) در سقز و نيز روزنامه‌نگار؛ دبير بخش كردي. در 15 شماره‌ي اول با ما بود. فردي بسيار توانا و با استعداد كه به تنهايي تا چندين و چند شماره بخش كردي را اداره مي‌كرد. با قلمي توانا و فرهيخته البته هر چند نگارنده گاه گداري به زبان نوشتاري ايشان انتقاداتي داشتم اما ايشان هم دلايل خودش را داشت.
4- شهاب‌الدين شيخي: شاعر، مترجم، روزنامه‌نگار و از اعضاي انجمن‌هاي ادبي سقز و سنندج و نيز اعضاي اصلي انجمن ادبي (په یف) به عنوان دبير بخش فارسي.
5- محمد موفقي: شاعر، منتقد ادبي و داراي سابقه‌ي روزنامه‌نگاري در نشريات محلي و سراسري و همكار اصلي در هر دو بخش فارسي و كردي و بعد از رفتن منصور به بخش كردي رفت البته آن‌موقع‌ها اعضاي بخش كردي تعدادشان بيشتر شد و هر كدام مسئوليت صفحاتي را به عهده گرفتند. كه ايشان مسؤليت صفحات انديشه و فرهنگي را به عهده داشت در ضمن بسياري از سرمقاله‌هاي آشتي را ايشان مي‌نوشتند.
اعضاي بخش فني هم در آغاز دو نفر بيش نبودند:
6- پيمان كاكابرايي: طراح و صفحه‌آراي روزنامه كه فردي بسيار صبور و كاري بوده و سرعت عمل بسيار بالايي داشت و واقعاً از اخلاق نيكي برخوردار بود و با همه‌ي ناهماهنگي‌ها و ديركردهاي كارهاي ما مي‌ساخت و در هر صورت كار را آماده مي‌كرد
7-خانم آذين ولدبيگي(كه هيچ نسبت سببي و نسبي و ... با آقاي ولدبيگي ندارد) تايپيست روزنامه. ‌ كه يك تايپيست بسيار حرفه‌اي بود و سرعت غيرقابل باوري داشت در ضمن اگر سرحال بود و برخوردي با اعضاي نشريه نداشت متن‌هايي كه تايپ مي‌كرد. به ندرت با غلط تايپي مواجه مي‌شديم. البته در اوايل كار، شخصي را كه طراحي و صفحه‌آرايي يكي از روزنامه‌هاي سراسري را به عهده داشت دعوت به كار نموديم.
آري به همين سادگي ما هفت نفر بوديم و شانه‌هايمان را زير اين بار سنگين فرو برديم، اين هفت نفر 5 نسخه از روزنامه را به تنهايي منتشر كرديم بعدها از شماره‌ي 6 به بعد يك تايپيست ديگر به نام خانم آنيتا جعفري به جمع ما اضافه شد. و دوستان ديگري نيز به نام‌هاي حسام دست‌پيش در بخش بين الملل و ايوب كريمي در بخش سياست به جمع تحريريه اضافه شدند. كه اين دو عزيز تا شماره14 با ما بودند.
اما اين افراد از زمان ملحق شدن به ما  تا توقيف آشتي با ما بودند
8- خانم آني‌تا جعفري- يك تايپيست بسيار توانابود و در عين حال و در حين تايپ متن را هم مي‌خواند؛ درحين كار بسيار كاري و جدی و زمان تایپ متن اگر به ايراد املايي و يا انشايي برخورد مي‌كرد فوراً آن را تذكر مي‌دادکه  اين توانی ویژه براي يك تايپيست بود
9- اميد اميني‌پور- فردي بسيار با استعداد و توانا در حوزه‌ي روزنامه‌نگاري. گرچه هيچ دوره‌اي و يا آموزشي نديده بود اما استعدادي غيرقابل انكار داشت.اودر زبان کردی به  اهميت متن ژورناليستي واقف بود و مدل نوشته‌هايش تا حد ممكن ژورناليستي بود.از زمان ملحق شدن‌اش به ما اكثر مطالب صفحات يك و دو و سه را ايشان تهيه مي كردند.
10- خانم قدسي سرمست- دانش آموخته ی حقوق كه به همراه آني‌تا جعفري تنها اعضاي غير كرد نشريه‌ي ما بودند. خانم سرمست از همكاران تحرير‌يه فارسي بود كه از شماره 23 به بعد همكاري با ما را آغاز كردند و تا تعطيلي آشتي با ما بودند. او صرف نظر از عضویت در تحریریه؛ ويراستاري مطالب را نيز از آن شماره به بعد بر عهده گرفت.
11- آزاد حاجي آقايي- كارشناس ارشد علوم سياسي،نويسنده، و تحليلگر مسايل سياسي. كه از شماره هاي 25 به بعد به جمع ما پيوست و مسئوليت صفحه هاي 4 و 5 بخش كردي را بر عهده داشت. همچنين غير از مقالات تئوريك در هر دو بخش فارسي و كردي در كار نوشتن تيتر و سرمقاله به ديگر بچه‌هاي بخش كردي ياري مي‌رساند.
راستي از حميد آزموده اسم نبردم فردي كه امور طراحي آگهي‌هاي تبليغاتي آشتي برعهده‌ي ايشان بود در بخش‌ صفحه‌آرايي هم به پيمان كمك مي‌كرد. فردي بسيار خوش سليقه وتوانا در كارهاي گرافيكي.
روياهاي من (ما) براي روزنامه‌نگاري كردي
اين من را به هر حسابي كه دوست داريد بخوانيد حتي به حساب «من»ي‌ات همه‌ي جهان سومي‌ها ايراني ها كردها و ... اما دليل دارم كه مي‌نويسم «من» بعد از من هم حتماً به روياهاي «ما» خواهم پرداخت.
ابتدا لازم است از اين من تعاريفي به دست بدهم، اين «من» مثل بيشتر كردها فعاليت كردبودن‌اش را با شاعر بودن شروع كرده اما برخلاف بيشتر آن شاعرها هميشه شاعر مانده است. اما در همان ايام شاعري هم شوق عجيبي به نوشتن در ديگر حوزه‌ها داشته است.
اين «من» يك زاده شده در سرزميني به نام كردستان است. و سال‌هاي ابتدايي زندگي‌اش بااوج فعاليت‌هاي سياسي كردها براي اثبات كردبودن‌شان و نيز تلاش براي انقلاب و ايراني‌هانيز  براي به پيروزي رساندن انقلاب‌،سال‌هاي ابتدايي زندگي «من» (يعني همان كودك زاده شده در كردستان) در محاصره مفاهيم و واژگاني چون مبارزه، طبقه، كارگران جهان (البته نمي‌دانم آن موقع كردستان اصلا كارگر به معناي ماركسي آن داشت يا نه)انقلاب، خودمختاري، استقلال و ... گذشت.
زندگي و بزرگ شدن در سال‌هاي جنگ‌هاي داخلي، و نيز جنگ باعراق،آوارگي، كشتارها، اعدام‌ها، جان‌بازها،اسيرها و ...
 تحصيل علم و دانش‌آموزي زير سايه‌هاي ترسي تعريف نشده كتاب خواندن و نوشتن شايد گريزگاهي بود و شايد پناه‌گاهي براي يافتن خود؟ به راستي كدام خود؟بعدها در 15 سالگي براي كار به تهران آمده‌ام. زندگي در پايتختي را كه سرنوشت من را و تو را رقم مي‌زد تجربه كرده‌ام بعد از بيست سالگي هم براي كار و تحصيل تمام عمر خويش را در شهري گذرانده‌ام كه مجسمه‌ي رفتگرش(اشاره به پارک رفتگر زیر پل گیشا) را لباس كردي مي‌پوشاند.
اين شرح كوتاه از آن رو آمد كه اين من تفاوت بسياري با من‌هاي ديگر جوانان اين سرزمين ندارد. و از آن رو كه در جامعه‌ي كردستان و نيز جامعه‌ي ايران هنوز فرد به معنا و مفهوم مدرن آن شكل نگرفته بنابراين «من» هنوز در اين جامعه با خود مفهومي جمعي را حمل مي‌نمايد.
القصه! داستان من به آن جا رسيد كه دوران دانشجويي من در دانشكده‌اي گذشت كه معتبرترين دانشكده‌ي روزنامه‌نگاري و علوم ارتباطات ايران نيز در ساختمان همان دانشكده قرار داشت. از اين رو لابه‌لاي كلاس‌هاي درسی رشته دانشگاهي‌ خودم هميشه سر كلاس‌هاي دروس اصلي روزنامه‌نگاري حاضر بودم و حتي عده‌اي گمان مي‌بردند كه من دانشجوي روزنامه‌نگاري‌ام نه دانشجوي جامعه‌شناسي. آن كلاس‌ها و آن حضورها چشم من را بر افق‌هاي روشن‌تري از حرفه‌ي روزنامه‌نگاري گشود. ازسويي همزماني دوران دانشجويي من با سال‌هاي اوليه پيروزي دوم خرداديان و انتشار سريع و حجيم روزنامه‌هاي حرفه‌اي‌تر در عرصه‌ي مطبوعات از ديگر سو همسايگي دانشكده‌ي ما با دفتر روزنامه‌ي «جامعه» و رفت آمد به آن‌جا تجارب گران‌قدر و گران‌بهايي به نگارنده و جواناني چون من و هم‌نسلان من ‌داده بود.
همه‌ي اين داستان‌ها براي آن بود كه بگويم روياي من اين بود كه روزي روزنامه و يا نشريه‌اي كردي را تا حد توان‌ام به متدها و فرم‌هاي حرفه‌اي ضوابط و قوانين علمي روزنامه‌نگاري منتشر نماييم.از اين رو با نگاهي انتقادي و سالم به ديگر نشريات كردي حداقل سراغ كاستي‌هاي نشريات كردي رفتيم و تمام سعي و تلاش خود را بر آن گذاشتيم كه روزنامه‌ي آشتي از حجم آن نقايص بكاهد. نگارنده در اين مجال كوتاه اين نقايص و ایرادات را در دو دسته تقسيم‌بندي مي‌نمايم.
1-ايردات فرمي وشكلي نشريات كردي
1-1 ظاهروشكل کلي، صفحه بندي (صفحه‌آرايي) اگر با ديدي منصفانه و نه مغرضانه و نه دلسوزانه‌ي از روي ترحم به ظاهر نشريات كردي نگاه بيافکنيم اكثر آن‌ها را در شكل و شمايل به فرم‌هاي نشريات داخلي ارگان‌ها،ادارات و يا به نشريات درون حزبي خواهیم دید. در اين گونه نشريات اهميت اصلي با محتويات و نوشته‌هاي نشريه داده مي‌شود و فرم و ظاهر و نيز گرافيك نشريه كمترين درجه‌ي اهميت را دارد  كه سهم اعظم گرافيك نشريه نيز به چاپ عكس مسئول اداره يا ارگان و يا در نهايت گذاشتن چند سوتيتر محدود مي‌شود. يك مخاطب وقتي روزنامه‌اي را روي دكه مي‌بيند شكل آن توجه وي را جلب خواهد كرد و در برخي مواقع هم تيتر و خبر آن، اما همان تيتر و خبر جالب هم اگر در شكل و ظاهري نامناسب ارائه گردد جذابيت بصري براي مخاطب نخواهد داشت. و چگونگي استفاده از لوگو، تيتر سرمقاله، عكس و خبر و همه‌ي اين‌ها مربوط به هنر صفحه‌آرايي  در نشريه مربوط مي‌شود.
نشريات محلي كردي نيز وضع چندان متفاوتي با اين نشريه‌هاي ارگاني ندارند. و در صورت استفاده‌ي متفاوت از چنين امكانات گرافيكي نيز كمتر به تناسب‌هاي زيبايي شناختي و نيز هارموني و قدرت گرافيك در كارشان مي‌پردازند.
آشتي برای حل این معضل با بسياري از صفحه‌آراهاي معتبر ايران مشورت‌هاي بسياري نمود. و باب مذاكره را نيز با بسياري از آن‌ها گشود اما در نهايت به توافق همكاري نرسيديم.
از اين رو در آخرين روزهاي نزديك به انتشار روزنامه با سردبير به گفت وگو نشستيم و نگارند، استدلال‌اش بر اين بود كه در چنين شرايطي كه طرح جديدي نداريم لاجرم تقليد نزديك‌ترين راه نيل به مقصود است و اگر بنا به تقليد‌است چه بهتر كه از يك روزنامه‌ي شكيل و حرفه‌اي تقليد كنيم
در مورد لوگوي آشتي هم اگر چه به بسياري از دوستان هنرمند خوشنويس پيش‌نهاد طراحي لوگو را داديم. و عزيزان نيز لوگوهاي زيبايي را نوشته بودند. اما در عين زيبايي خط متأسفانه كم‌تر به بار گرافيكي «لوگو» توجه مي‌نمودند. از اين رو لوگوي نشريه هم در آخرين لحظات توسط بنده و با دست طراحي شد. و آن گاه در كامپيوتر شكل شكيل‌تري به آن داديم و همان لوگويي شد كه بر آشتي ماند.
2-1 عكس: عكس در نشريات به عنوان يك شاخه‌ي اصلي و حتي مجزا در دانش روزنامه نگاري تحت عنوان «فتوژورناليسم» از اهميت بسيار بالايي برخوردار است. امروز ديگر عكس بخش اعظمي از حجم مطبوعات جهان را به خود اختصاص مي‌دهد . البته در آغاز شروع به كار عكاسان مطبوعاتي از سوي مديران و سردبيران نشريات اروپايي هم مقاومت در برابر چگونگي و نيز حجم استفاده از عكس مشاهده مي‌شد. اما روز به روز با قدرت يافتن فتوژورناليسم، از مقاومت آنان و نيز ستون‌هاي نوشتاري نشريات كاسته شد و بر حجم و وسعت استفاده از عكس افزوده شد. اما گويا در نشريات كردي هنوز اين مقاومت باقي مانده است. و هنوز درك درست و روشني برای استفاده از عكس در نشريات كردي مشاهده نمي‌شود. به همين خاطر است كه بيشتر نشريات كردي خالي از كيفيت عكاسي مي‌باشند و نيز اگر يك نشريه حتي 10 نفر اعضاي تحريريه داشته باشد در ميان‌ آنها يك عكاس يافت نمي‌شود كه بتواند ذهنيت گرافيكي را براي استفاده از عكس به مديران و اعضاي تحريريه نشريه انتقال دهد.
از اين رو روزنامه آشتي براي اولين بار اقدام به استفاده از عكس در سايزهاي بزرگ و حتي غيرقابل تحمل براي ذهنيت عادت يافته‌ي مخاطبان‌اش نمود.
و نه تنها در زمينه‌ي عكس‌هاي مفهومي (كانسپچوال فوتو) بلكه در زمينه‌ي استفاده از  پرتره نيز دست به نوآوري‌ها و زاويه‌بندي‌هاي متفاوت و معني دار نسبت به ديگر نشريات کوردي زد.اگر چه هيچ ادعايي مطرح نيست نسبت به نقايص و ايرادات ما نيز در اين كار اما آن چه مورد ادعا است اين تابوشكني و اين جسارت در استفاده‌ي افزون‌تر از عكس در نشريه بود. كه به باور بسياري از اهل فن و حتا مخاطبان عادي آشتي،سهم‌عظيمي از موفقيت‌هاي آشتي به خاطر شگرد و طرز استفاده از عكس بود.
 2- ايرادات نوشتار روزنامه نگاري کردي:
  منظور من از اين بخش همه‌ي آن چه مي باشد که در يک نشريه نوشته مي شود که اگر چه تقسيم بندي هاي متفاوت و گاه ريز و درشت تري دارد اما من در مطبوعات کردي آن را به بخش هاي زير اشاره مي کنم.
2-1 تيتر و سرمقاله
تيتر یک روزنامه،خوداز دو بخش مجزا تشکيل مي شود 1- عنوان تيتر 2- متن خبري تيتر، که در هر دو صورت در مطبوعات کردي داراي مشکلات فراوان و ايرادات غير قابل انکار فني مي باشد. براي جلو گيري از اطاله‌ي کلام خوانندگان را به کتاب هاي روزنامه نگاري ارجاع مي دهم و نوع تيترهاي به کار رفته در مطبوعات کردي را با کوچک‌ترين قواعد تيترنويسي مقايسه کنند. به عنوان نمونه بر خلاف تصور عام در تيترهاي خبری تنها (بدون زير تيتر يا روتيتر) استفاده از فعل معمولا تاکيد مي شود.اما بيشتر تيترهاي مطبوعات کردي عاري از فعل است دلیل اهتمامي که آشتي به تيتر مي‌داد این بود که مردم براي انتخاب نشريه‌ي دلخواه‌شان همه‌ي صفحات يک نشريه را ورق نزنند بلکه با خواندن تيتر احساس کنند مطلب مورد نظرشان را يافته اند و بتوانند نشريه‌ي مطلوبشان را انتخاب کنند.امري که در تيتر نويسي از آن به عنوان يک قاعده نام می برند.
اما در مورد قسمت متن خبري تيتر نيز بايد يادآور شد که باز هم برخلاف  تصور ناصوابي که برخي نشريات کردي به وجود آورده اند، تيتر جاي فلسفه بافي‌ها و ذکر نقل قول از فلان نويسنده يا فيلسوف شهير نيست؛ بلکه متن خبري تيتر مي‌بايست حاوي مجموعه‌ي اخبار،اطلاعات، آمار و تحليل و تفسير عنوان تيتر باشد. شايد براي همين بود که بعضي از نخبگان خود خوانده‌ي عرصه مطبوعات ادعا مي کردند که آشتي عامه پسند بر خورد مي کند و براي نخبگان؟! جذابیت درخورتوجهي ندارد. آخر نخبگان ما عادت کرده‌اند در تيتر مطبوعات کردي همه معارف بشري را يک بار ديگر مرور کنند. و آشتي در متن تيترهاي انتخابي‌اش به مشي خبري و گزارشي و در نهايت تحليل و تفسير آن در حد توانش مي‌پرداخت نه چيز ديگر.
سرمقاله: مشکلاتي که در نگارش متن خبري تيتر به آن اشاره شد در سر مقاله هاي مطبوعات کردي بسيار بیشتر مشاهده مي شد،افزون براين ها بسياري از دوستان در مطبوعات کردي هرگز به ساختار نگارشي سرمقاله توجه نداشتند بلکه در سرمقاله بسيار بيشتر از متن تيتر خبري نشريه به فلسفه پردازي و حتي فلسفه بافي مي‌پرداختند. از سوي ديگر گاه مطلبي كه ساختار يک خبر مفصل و طولاني و يا يک گزارش را داشت در سر مقاله مي گنجاندند.به قولي داستان افتادن از اين سوي بام يا آن سوي بام بود. برخي از دوستان گمان مي بردند که اگر ساختار سر مقاله ي آن ها « به زباني ساده و همه فهم و نيز بيان گر موضع گيري روشن آن نشريه در قبال موضوع مورد نظر سر مقاله‌ي آن‌ها باشد» خداي ناکرده از ديوار برج عاج روشنفکري شان سقوط کرده وديگر کسي آن ها را روشنفکر نخواهد دانست. غافل از اين که بزرگ ترين فيلسوفان و انديشمندان هم زماني که مطلبي را به  عنوان يک ياداشت روزنامه نگاري بنويسند به زبان روزنامه که زبان مردم است تن خواهند داد. به عنوان نمونه در همين روزنامه‌هاي فارسي زبان ايران بنگريد آيا سبک نوشتار کساني مثل مرتضي مردیها، ناصر فکوهي، مراد فرهاد پور، محمد رضا تاجيک و بسياري دگر از اين نام‌ها زماني که يادداشتي را براي مثلا روزنامه شرق مي نويسند به همان سبك نوشتاري است که مثلا مقالات فلسفي و فکري شان را مي نويسند؟ هرگز نه.
 2-2 خبر: خبر اصلي ترين بخش روزنامه‌هاست.زيرا اصولا روزنامه در آغاز با روياي خبر رساني به ميان مردم آمد و روشن است که واژه‌ي انگليسيnewspaper  به معناي کاغذ اخبار مي باشد همان نامي که ميرزاصالح شيرازي برلوگوي اولين روزنامه‌ي فارسي بر گزيدوهنوزهم نام بسياري از معتبرترين نشريات جهان بخشي از کلمه‌ي خبر را در خود دارد نشرياتي مثل نيوزويک ديلي نيوز و... که این امر نشان از اهميت هنوز و هر روزه‌ي خبر در جهان امروز دارد. اگر چه در جهان امروز با پيشرفت سريع تکنولوژي هاي ارتباطي مثل ماهواره و اينترنت برخي را بر اين گمان وا مي دارد، که امروزه کار روزنامه نگار نه نگارش خبر و بلکه تفسير و تحليل خبر است.نگارنده هم با بخشي از اين نظر موافق است.اما استدلال نگارنده براي پوشش خبري وسيع تاحد ممکن در آشتي بر اين مبنا بود که به راستي چند درصد از مردم کردستان به اينترنت و سايت‌هاي خبري و خبرگزاري‌ها دسترسي دارند؟
و به روزنامه‌هاي کردي نگاه کنيد که از خبر براي پر کردن صفحات اوليه شان نگاه مي کنند و هيچ سياست خبري را نيز در انتخاب خبرهايشان نمي بينيد.اما مشکل اصلي آن جا بود که کسب و توليد خبر نياز به خبر نگار داشت. و يک اعتراف ناخوشايند براي همه‌ي ما:«کردها خبرنگار ندارند»!!چه بايد مي کرديم؟ توليد خبر وخبرگيري‌هاي تلفني درحد امکان.از سوی دیگر اصلي ترين گزينه جمع آوري خبر از سايت‌هاي خبري و به اصطلاح روزنامه نگاري آن تلکس نويسي بود. و از اين رو بود که توجه ويژه‌ي را به خبر درآشتي داديم.
در زمينه‌ي خبر در مطبوعات کوردي هم ايرادات فني بسياري از جمله سبک‌هاي ويژه‌ي خبر نويسي به عنوان مثال سبک هرمي،هرم وارونه، سبک تاريخي و... سبک‌هاي ديگر و يا عناصر اصلي خبر(که؟چه؟کجا؟و..)و يا توجه به ارزش‌هاي خبري(مجاورت،شهرت،کثرت و..) از سوي ديگر استفاده از «ليد» در خبر نويسي که آشتي در حد امکان از آن‌ها بهره مي برد. اما مطبوعات محلي متاسفانه عمدا يا سهوا کمتر به آن مي پرداختند.
  در اينجا به بحث هاي ديگر نمي پردازم تنها به اين مسئله اکتفا مي نمايم که اشاره ای به تفکیک صفحات موضوعی و نیز ستون های ثابت در صفحات اشاره کنم.از این رو و با این رویکرد ما صرف نظر از موضوعات مورد اشاره به روياي توليد نثر ژورناليستي در روزنامه نگاري کردي بوديم نثر و متني که ساختار آن متفاوت از نثر يک مقاله آکادميک يا يک متن ادبي و يا يک متن فلسفي باشد. عباس عبدي که سواي از خاست گاه‌هاي سياسي و..و يکي از روزنامه نگاران برجسته ايراني در زمينه‌ي ياداشت نويسي مطبوعاتي است در کتاب نوشتن که در باره‌ي روزنامه نگاري است جمله قابل تاملي دارد و مي گويد که روزنامه نگار فيلسوف نيست بلکه پلي است ميان انديشه و وقايع روزمره و مردم.
ما چه کرديم؟
روزنامه آشتي با تيراژ 000/10 شماره شروع كرد و زماني كه تيراژ واقعي‌اش 35000 شماره بود توقيف شد . اين تعداد تيراژ واقعي ما بود كه صادقانه آن را مي‌نويسم. اگر چه براي مسائل تبليغاتي مثل بسياري از روزنامه‌ها و هفته‌ نامه‌ها گاه تيراژمان را بسياربالا‌تر از اين اعلام مي‌كرديم.
اما اين كه تيراژ يك روزنامه در ايران به 000/30 برسد اتفاق كمي نيست؛ آن هم زماني كه به تيراژ ديگر روزنامه‌ها در ايران نگاهي گذرا بيافكنيم. اين موضوع معنادارتر مي‌شود  زمانی که بدانیم پرتيراژترين روزنامه‌ها در ايران روزنامه‌هاي دولتي مانند همشهري،جام جم، ايران (توقيف شده) مي‌باشند كه شمارگان تيراژ اين روزنامه‌ها بين 000/200 تا 000/300 ،شاید اندکی بیشتر در برخی موارد، مي‌باشد.
 و از ميان روزنامه‌هاي خصوصي در زمان انتشار آشتي روزنامه شرق بالاترين شماره‌گان انتشار را داشت كه از 70 تا80 هزار شماره شروع مي‌شد و به 100 تا 110 هزار شماره مي‌رسيد. و بعد از شرق روزنامه‌ي اعتماد كه تيراژ‌اش حدود 60 هزار شماره بود. و بعد از اين دو روزنامه سومين روزنامه و يا هفته نامه‌ي پر تيراژ ايران روزنامه آشتي بود. حال به اين موضوع توجه نمائيد كه حوزه‌ي پخش آشتي تنها 4 استان بود و از اين 4 استان ما در ايلام  و برخی  شهرستان های دیگرمشكلات امنيتي پخش داشتيم و بعضي از شماره‌هاي آشتي را به دلايلي باز نكرده براي ما بر مي‌گرداندند. ولي روزنامه‌هاي مذكور ازحوزه‌ي پخش 28 استان برخوردار بودند  يعني 7 برابر ما امكان فروش داشتند.
حال اگر طبق يك قاعده كه مي‌گويند هر روزنامه‌اي كه خريداري مي‌شود حداقل توسط 3 نفر ديگر خوانده مي‌شود. مخاطبان آشتي به حدود 000/100 مي‌رسد.
القصه:
اكنون بخش ديگري از رؤياهاي من و ما را مي‌نويسم. نگارنده بر اين باور بود كه ما اكنون در كوردستان ايران يك نيروي تأثير گذار اجتماعي سراغ نداريم. يعني يك نهاد يا سازمان كه بتواند حوزه‌ي نفوزش را به درون خانه‌هاي مردم گسترش دهد. همين جا بگويم كه اين به آن معنا نيست كه اين حق نفوذ و گسترش حوزه‌، تنها متعلق به آشتي نبوده و نيست وحق هر گروه و هر نحله‌ي فكري و هر سازمانی  كه توان اين كار را دارد مي‌باشد. صحبت بر آن است كه ما به دنبال آن بوديم و اين كار را نيز كرديم.
به باور نگارنده تا قبل از انتشار آشتي مطبوعات كردي تنها متعلق به قشر خاصي از نخبگان تحصيل كردگان، ادبا، شعرا، و فعالان ادبي فرهنگي و بستگان و علاقه‌ مندان آن‌ها بود كه تعدادشان در مناطق كردنشين به همان حدود 3000 نفر مي‌رسد. و همان‌ها خودشان مي‌نوشتند و خودشان نيز نشريه‌ها را خريداري مي‌كردند.
از اين رو بر اين اعتقاد بوديم كه بايد حوزه‌هاي مخاطبان آشتي را گسترش ‌دهيم. و مردماني غير از همين تعداد مشخص و محدود، به مطالعه‌ي مطبوعات كردي بپردازند. در مصاحبه با  باشگاه خبرنگاران جوان و نيز در مصاحبه با روزنامه‌ي «آسو» سليمانيه گفتم كه روياي بنده اين بود كه روزنامه را به سبد فرهنگي خانوار کورد اضافه كنيم.   
بسياري از دوستان و معاندان آشتي که شايد سهم اعظمي از عنادشان به خاطر موفقيت‌هاي روزافزون آشتي بود، موفقيت‌هاي آشتي را تحت هر عنواني زير سوال مي‌بردند. اما قصه آن جاست كه موفقيت آن هم در طول تمام دوران انتشار و حتي با بالاترين قيمت فروش در ميان هفته‌نامه‌هاي كردي نمي‌تواند تنها به دلايل ذكر شده از سوي آنان باشد. زيرا كه موفقيت اتفاقي نيست.
اكنون جاي آن است كه بگويم ما چه كرديم كه موفق شديم.
1.   پوشش خبري وسيع، ما در هفته‌نامه‌ي آشتي به طور ميانگين با احتساب هر دو بخش كردي و فارسي هر شماره بيشتر از 40 عنوان خبري داشتيم. و اين جداي از گزارش‌هاي مفصل خبري بود كه در صحفات 3 و 4 و 8 نوشته مي‌شد.


  1. در طول انتشار 39 شماره‌ي آشتي بيشتر از 40  مصاحبه اختصاصي با معروف‌ترين و مشهورترين شخصيت‌هاي سياسي، فرهنگي، هنري، روشنفكري، كرد و فارس انجام داده‌ايم. شخصيت‌هايي نظير: جلال طالباني رئيس‌جمهور عراق ـ مسعود بارزاني رئيس حكومت كردستان دكتر محمود عثمان، صلاح‌الدين بهاءالدين، كوسره‌ت رسول علي، برهم صالح، كر‌يس كوچرا، ريبوار سويلي و شخصيت‌هاي هنري نظير بهمن قبادي، شوان پرور، قطب‌الدين صادقي، مظهر خالقي، دياري قرداغي، شهين طالباني، فيلمسازان جوان كرد و ...
و از ميان شخصيت‌هاي فارس گفتگوها با كساني چون فريبرز رييس دانا، دكتر شهلا اعزازي دكتر ابراهيم يزدي، دكتر فاطمه حسين‌زاده‌، دكتر احمد بياني، محمد عطريان‌فر، ...
به اين جمع بيافزاييد گفتگو با فرمانداران، رؤساي ادرات كل استان، نمايندگان مجلس شوراي اسلامي، فراكسيون كرد و ... كه همگي آن‌ها از جذابيت خبري  بالا براي مخاطبان برخوردار است.
3.      با اين كه خبرنگار و گزارشگر نداشتيم بيش از 18 گزارش خبري اختصاصي داشته‌ايم.


  1. پوشش اخبار و وقايع كردستان عراق كه به دليل تأثيرگزاري اين اخبار و تحولات در آينده‌ي منطقه و خاورميانه و به دليل نقش كردها در اين تحولات تأثير به سزايي در پاسخ‌گويي به نيازهاي خبري و تحليلي مخاطبان داشت. البته همين جا بگويم اين يك همزماني اتفاقي با شرايط حساس آن زمان بود شايد اكنون اخبار آن‌جا از حساسيت آن زمان بر خوردار نباشد.


  2. در عين پوشش (تاحد ممكن) كامل اخبار انتخابات رياست جمهوري در ايران، موضع‌گيري شفاف و روشن در مورد انتخابات و بيان سياست‌هاي خويش كه اين گونه موضع‌گيري را در كم‌تر نشريه‌اي مي‌توان يافت كه رسماً اعلام كند كه اعلام حمايت از هيچ كانديدايي نمي‌كند. حقي قانوني و دموكراتيك كه همگان از آن برخوردار بودند و از آن استفاده نكردند. حتي اگر به آن معتقد بودند.


  3. نگارش روياها و و آرزوهاي مردم كورد و نیز ارئه تحلیل مسائل روز کردستان و منطقه با يك زبان ژورناليستي مؤثر و نه غامض گويي و بي‌طرفي و از بالا نگريستن‌هاي  آن چناني به مردم و خواسته‌هاي آنان، همين جا از يك خاطره‌ ياد كنم: با منصور كه تا 15 شماره‌ي اول و تعطيلي تحت فشار مالي و سياسي آشتي با ما همراه بود، قرار گذاشته بوديم كه در هر شماره يك جمله را كه از كودكي تا اكنون زندگي‌مان آرزو كرده‌ايم روزي خودمان در يك روزنامه آن را بخوانيم بگنجانيم. آري برخي از موفقيت‌هاي آشتي شايد به خاطر همان تك جمله‌ها بود كه ما لابه‌لاي آن 16 صفحه‌ي آشتي گنجانده‌ايم.


  4. نوآوري در صفحه‌آرايي، تيتر، لوگو و صفحه‌ي اول در ميان روزنامه‌هاي كردي ـ فارسي و شايد اصلي‌ترين و قابل اشاره‌ترين مورد آن جدا كردن بخش فارسي و كردي از هم بود، زيرا با اين كار خواننده ضمن اين كه همزمان از دو روزنامه در يك روزنامه برخوردار مي‌شد، براي اولين بار در ايران يك روزنامه‌ي تمام كردي را تجربه كرد!
    8- نو آوري در شيوه‌ي استفاده از تبليغات و آگهي‌هاي تبليغاتی،استفاده از كادر هاي بزرگ براي تبليغات و نيز توجه به طراحي‌هاي مدرن آگهي هاي بازرگاني.
بر ما چه گذشت!
برگرديم به 13 اسفند 1382 كه اولين شماره آشتي را منتشر كرديم. همان‌طور كه گفتم ما فقط 7 نفر بوديم و از آن 7 نفر من و منصور تا صبح كه روزنامه را در چاپخانه‌ي بنياد رسالت چاپ كرديم، بيدار مانديم. و صبح روزنامه را در گوني ريختيم و به ترمينال برديم و فرستاديم براي شهرهاي مختلف كردستان.آري ما اعضاي تحريريه آشتي هم دبير بخش بوديم هم دبير سرويس، هم صفحه‌آرا هم ليتوگرافي مي‌رفتيم هم چاپ‌خانه فكر كنم با منصور نصف چاپخانه‌هاي جاده قديم كرج و خيابان‌هاي شير پاستوريزه را گشته‌ايم.
القصه!
انگار از همان اول اراده‌ي براي مخالفت با آشتي بنا نهاده شده بود. با اولين شماره‌ي آشتي فشارهاي سياسي، واكنش‌هاي منفي، تحليل‌هاي مغرضانه و امثال اين برخوردها بسيار مشاهده شد. براي من جاي دلگيري بسيار است كه به جاي آن كه مطبوعات كوردي بيشترين سهم از صفحات‌شان را و يا سطرهاي‌شان را به معرفي آشتي اختصاص دهند. اين روزنامه‌ي فارس زبان شرق بود، كه بهترين معرفي را نسبت  به آشتي انجام داد.
وقتي اولين شماره چاپ  شد نگارنده تعدادي از نسخه‌هاي آشتي را به روزنامه‌ي شرق بردم، هم محمد قوچاني هم عمادالدين باقي از انتشار اين روزنامه ابراز خوشحالي كردند و به ياد مي‌آورم كه عمادالدين باقي بعد از تورق كوتاهي گفت: «اين روزنامه بيش‌تر به روزنامه‌ي كردستان عراق شبيه است تا روزنامه‌ي كردستان ايران» و البته خودش نيز فوراً در جواب خود گفت: «البته طبيعي است چون شما كه نمي‌توانيد از كوردستان ايران بنويسيد». چه اعتراف صادقانه و اندوه‌باري البته كه ما در آينده كارمان از همه‌ي كردستان‌ها و از كردستان ايران هم نوشتيم. و به قول خود روزنامه‌ي شرق: «روزنامه‌اي براي تمام كوردها» بوديم يا شايد مي‌خواستيم باشيم.
از همان شماره‌ي اول به تيتر «فدرالسيم براي كردستان عراق» گير دادند.بعدها با تيتر كشتار شيعيان و كردها شايد خواستيم بگوييم كه شايد دردهاي مشتركي هم داريم. و در شماره‌ي بعد نوشتيم كه «زمستان مي‌رود» به اميد آن كه اين رويا به واقعيت بپيوندد وزمستان بارسرد و سنگین اش را از زندگي مردم كورد بر چيند!
همان قدر كه از انتخاب جلال طالباني به عنوان رئيس‌جمهور عراق مسرور شديم. همان قدر هم از كشتار وحشيانه كردها در سوريه اندوهگين. همان تعداد كه خبرهاي كردستان ايران را پوشش داديم از پوشش خبري كردهاي تركيه و سوريه هم باز نمانديم.
دو بار در نمايشگاه مطبوعات شركت كرديم بار اول زماني بود كه هنوز 5 شماره را منتشر كرده بوديم. و اولين روزنامه‌ي كوردي در ايران بوديم كه با غرفه‌ي مستقل در نمايشگاه شركت كرديم و اتفاقا به عنوان يكي از پر مخاطب ترين غرفه‌هاي نمايشگاه شناخته شديم. مراجعه کنندگان غیر کورد به غرفه ی ما، « ئآشتی» را («ئا» آشتی) تلفظ می کردند. همان دور اول خاطره‌اي از دكتر صحفي معاونت مطبوعاتي وقت وزرات ارشاد را به ياد مي‌آورم ايشان هنگام بازديد از غرفه‌ي آشتي گفتند: « شما دير آمديد و زود سرو صدا كرديد.» و نيز گفت: «ما مي‌دانيم كه بيرون از مرزها  شما را روزنامه‌ي ماميخوانند و ما هم شما را وابسته به بیرون مرزها.» و ادامه داد: «ما مي‌دانيم كه مال ما نيستيد اما مطمئن نيستيم كه مال آن‌ها نباشيد!»آري يكي از اصلي‌ترين اتهام‌هايي ما، همين اتهام بود.
! در آن چند شماره‌ي آخر فشارها روزبه روز بر ما بيش‌تر مي‌شد. و بيشتر فشارها بر دوش سردبير و مدير مسئول بود.فشار مالي از سويي و فشارهاي امنيتي از سوي ديگر تاب و توان ما را برای ادامه‌‌ي كار از ما بريده بود. تا اين كه كار به جايي رسيد كه سردبير را بازداشت كردند. ديگر حلقه‌ي محاصره‌ي فشارها كاملاً بيخ گلوي‌مان احساس مي‌شد و مجبور شديم تن به كاري بدهيم كه حداقل مي‌توانم ادعا كنم شخص نگارند به تمامي با آن مخالف بودم، اما اتفاق افتاد و بالاخره آشتي در تاريخ 6 تير ماه 1383 و در شماره‌ي 14  تعطيل شد.
القصه!.  پس از فراز و فرودهايي در پاييز همان سال آقاي ولدبيگي دوباره به اطلاع مي‌رساندند. و مي‌خواهيم آشتي را دوباره منتشر نمائيم. با همه ی مشکلاتی که بود، در تاريخ 25 آبان 1383 آشتي دوباره منتشر شد.
منصور تيفوري هم كه ديگر تهران را ترك كرده بود به خاطر شرایط جدیداش حاضر به بازگشت و شروع دوباره‌ي كار نشد. به خاطر مشكلات مالي و كمبود نيرو روزنامه را در 12 صفحه و تنها با 4 صفحه‌ي رنگي منتشر كرديم. و براي بخش كردي ظاهرا"همان دوستان آقاي اميد اميني پور صفحات را در دست گرفتند. كه البته تا عيد آن سال آشتي نامنظم منتشر مي‌شد و من بسيار كم مي‌آمدم تا اين كه دوباره با آقاي ولدبيگي به توافق رسيديم.و بعد از تعطيلات دوباره روزنامه را با همان 16 صفحه‌ي رنگي منتشر كرديم. البته با افزايش قيمت روزنامه. اولين شماره بعد از عيد مواجه شد با رئيس جمهور جلال طالباني در عراق. از آن به بعد مسائل انتخابات در ايران بسيار جدي‌تر شد. و شايد حجم انبوهي از مطالب ما را مسائل انتخابات در برگرفت.تا اين كه ماجراي مهاباد پيش آمد و روزنامه‌ي‌ آشتي تنها نشريه‌ي كوردي بود. كه با اولين شماره‌ي انتشارش بعد از ماجرا به پوشش خبري آن ماجرا پرداخت وحتا اولين رسانه‌اي بود كه در ميان همه‌ي رسانه‌ها توانست با فرمانداري مهاباد مصاحبه كند. تا اين كه دو شماره بعد از آن روزنامه‌ي آشتي توقيف شد.
القصه:
اكنون سال گرد توقيف آشتي است. قصه‌ي توقيف براي نگارنده اين گونه اتفاق افتاد كه در حالي كه تمام شب را به جستجو در سايت‌هاي خبري و نيز تماس‌هاي تلفني براي پيگيري حادثه‌ي سقز بيدار مانده بودم . همه‌ي تلفن‌هايمان به فرماندار سقز، بيمارستانهاي سقز، نيروي انتظامي و ...بي‌نتيجه مانده بود هنگامي كه داشتم به نشريه مي‌رفتم به من تلفن زدند كه آشتي توقيف شد!؟ باورم نمي‌شد. نه آن كه باور اين كار سخت باشد. زيرا كه ما از همان شماره‌ي اول هر شماره  گمان مي‌كرديم كه شماره‌ي آينده توقيف خواهيم شد. اما فكر نمي‌كردم كه در آن شرايط بحراني مناطق كوردنشين روزنامه توقيف شود.به دفتر روزنامه رسيدم همه بهت زده بودند. كسي كار نمي‌كرد. همه نشسته بودند. همه‌ اندوهگين بودند. عده‌اي حرف نمي‌زدند و در سكوتي غريب فرورفته بودند. نمي‌دانستيم چه بگوييم واقعيت داشت آشتي توقيف شده بود.
 آخرين خاطره‌ي آشتي هم مربوط به سيد محمد خاتمي است. آن روز بعد از ظهر همگي با هم به كاخ نياوران رفته بوديم آن جا مراسمي براي زنده ياد مجتبي ميرزاده، برپا بود. در كنار همان تالار نمايشگاه عكس «هشت سال با خاتمي» در حال برگزاري بود.آن روز 13 مرداد بود و روزي بود كه محمود احمدي نژاد كاخ رياست جمهوري را از سيد محمدخاتمي تحويل گرفته بود یعنی اولين روز رئيس جمهور شدن احمدي نژاد و پايان حضور خاتمي در دولت.به نمايشگاه رفتيم همه داشتند با خاتمي‌اي كه ديگر رئيس جمهور نبود ولي همچنان محبوب بود عكس مي‌گرفتند. به پيش‌نهاد دوستان پيش خاتمي رفتم. و روزنامه را دست‌اش دادم و گفتم: آقاي خاتمي هم زمان با پايان رياست جمهوري شما روزنامه‌ي ما هم توقيف شد. براي‌ام جالب بود كه خاتمي روزنامه را كاملا" مي‌شناخت و حتي به زمان انتشارش هم اشاره كرد. و با شوخی  گفت: توقیف تان را تبريك مي‌گويم تبريكي كه معناي آن تأسف بود و بس.
تيتر روزنامه «پايان جمهوري اصلاحات» را كه ديد برايش جالب‌تر شد.سرش آورد کنار گوشم و گفت:" آخر پسر جان این چه تیتری است که زده ای، این یعنی این که آن ها می خواهند به جمهوریت پایان بدهند، هر چند که این طور است و چنین قصدی دارند اما تو که نباید بنویسی و روزنامه را به توقیف بدهی"او گمان مي‌كرد که آشتی به خاطر آن تيتر توقيف شد. او نمي‌دانست چرا ما توقيف شديم!؟
 آيا واقعا" اين همه نويسنده و روزنامه نگار از خود سوال كردند. از ديگري‌هاي ما سوال كردند و سوالات شان را در نشریات شان نوشتند؟ آيا مي‌توانيم از قوه‌ي قضايه سوال كنيم؟،از ديگر مسئولان چه طور؟ كه آيا بستن روزنامه‌اي با حدود 000/100 مخاطب در منطقه‌اي كه از عدم توسعه‌ي شاخص هاي فرهنگي رنج جانكاه مي‌برد. كار درستي است؟آيا كساني كه خود را دلسوزترين مردم كورد مي‌دا نند، هرگز حاضر شدند اين پرسش را مطرح كنند؟ با شرحي كه رفت مي‌خواهم بگويم من كاري با دعواهاي جناحي و درون جناحي و بيرون جناحي ندارم. كاري هم با خصومت‌هاي دو طرفه برخي روشنفكران و نويسندگان كرد با بهرام ولدبيگي ندارم. چرا به خاطر خصومت‌هاي تان با بهرام ولد بيگي آشتي را كه روزنامه‌ي مردم بود فدا كرديد؟ من مي‌خواهم بگويم من و دوستانم از ابتداي آشتي لحظه به لحظه براي انتشار صفحه به صفحه‌ي آن رنج كشيده‌ایم و شب‌ها تا صبح بيدار مانده‌ایم . ليتوگرافي چاپخانه و توزيع و هر آن چه كه به انتشار يك نشريه مربوط مي‌شود. با آشتي تجربه كرده‌ام و شب‌هاي زيادي را در تنهاي و غربت تهران به صبح مي رسانديم براي انتشار آشتي.
 براي من آشتي همانند بچه‌ام بود.بچه‌اي كه آن را با رنج‌هاي بسياري شماره به شماره با رنج روح متولد مي‌كرديم. من می گویم آشتي متعلق به  همه‌ي ما و متعلق به همه‌ي كساني است كه آن رامي‌خواندند. و در دكهِ‌هاي مطبوعاتي مناطق كردنشين به صف مي‌ايستادند. كدام روزنامه را سراغ داريد كه در سنندج بيش از 2000 شماره بفروشد. و در شهرستاني‌ مثل بوكان و يا ايلام بيش از 1000 نسخه؟آشتي حق همه‌ي مابود. در پایان شاید این دو بیت از حافظ گویای احوال  ما باشد:
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيافزود            زينهار زين بيابان وين راه بي نهايت
هر خدمتي كه كردم بي مزد بود و منت             يارب مباد كس را مخدوم بي عنايت




پی نوشت:۱- این یادداشت یا این شرح حال در اولین سالگرد توقیف آشتی برای نشریه ی"هاوار" که به ابتکار سردبیر خوش ذوق هاوار ، یعنی آقای محمد علی توفیقی، شماره ای را به این مسئله اختصاص داده بودند نوشته شد. اگر برخی مطالب و اشاره ها قدیمی است به همین خاطر است.
۲-آشتی در روز ۱۳ اسفند۸۲ منتشر شد و در ۱۳مرداد ۸۴ توقیف. اما پارسال از توقیف در آمد و  به طرز عجیبی مدیر مسئول محترم این نشریه حتا خبر رفع توقیف و انتشار دوباره ی آن را به ما نیز نمی داد. پارسال شهریور که اولین شماره ی آن منتشر شد بسیاری با من تماس گرفتند و تبریک گفتند در حالی که من روحم از انتشار دوباره ی آن خبر نداشت. من نه بنای گله دارم و نه آشتی را ملک شخصی می دانستم و از همه ی محدودیت های  مدیر مسئول نیز آگاهم  و تا به امروز هم چیزی نگفته ام و ننوشته ام. اما حداقل انتظار و حقی که برای خود کادر قدیمی آشتی قایل بودم این بود که مدیران آشتی کی تلفن ساده و یک تشکر به خاطر همه ی ناتوانی هایمان در انتشار دور قبلی آشتی  را داشتیم. می شد بگویند که زحمت کشیدید اما دیگر نمی خواهیم از حضور شما استفاده کنیم همین.
۳-می خواستم این یادداشت را در ۱۳ مرداد و به مناسبت سالگرد توقیف آشتی دوباره منتشر کنم. اما امسال وقایعی در تابستان روی داد و هنوز در حال روی دادن است که راستش یادم رفته بود. تا این که دیشب مازیار  در اینجا مطلبی را نوشت که من را یاد این یادداشت انداخت واز آن جا که نشریه هاوار نیز توقیف شد و ممکن است این خاطره ی من نیز دیگر در آرشیو همان روزنامه از یادها برود از این رو تصمیم گرفتم  این یادداشت رادر وبلاگم بگذارم تا قابل دسترسی باشد.
» ادامه مطلب