۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

دومینوی جنبش‌های عربی و جنبش سبز ایران


این روزها بحث چرخه‌ی دومینویی جنبش‌های سیاسی  در کشور‌های عربی که از تونس آغاز شده و به مصر و یمن و اکنون به اردن و ظاهرا عربستان نیز رسیده، داغ است. این میان به خاطر برخی شباهت‌های ظاهری که بین شکل‌گیری برخی از این جنبش‌ها با جنبش سبز مردم ایران وجود دارد همگان را به مقایسه وا داشته است. از دید من این  مقایسه نه مطلقا اشتباه است و نه مطلقا درست. اما برخی نکات هست که به نظرم باید هنگام مقایسه در نظر داشت. من سعی می‌کنم در این یادداشت به  این نکات بیش از خود مقایسه نظری کوتاه بیافکنم.


 نخست این‌که بدون شک این انقلاب‌هاو پیروزی‌های این جنبش‌ها بدون شک از نظر احساسی و عاطفی نوعی تلخی و نوعی شیرینی توامان را برای ما به همراه دارد که  ای کاش ما هم می‌توانستیم که با بیرون آمدن‌هاو خیابان آمدن‌های مان  چنین آسان و راحت یعنی خیلی راحت‌تر از ما به پیروزی برسیم. اما در همین جا سوال این بود کدام پیروزی و ما دقیقا چه می‌خواستیم؟ 

دوم این‌که؛ جدای از این جنبه‌ی احساسی واقعیت این است که نوع خواسته‌ها  برآیند نیروهای تاثیرگذار در این جنبش‌ها باهم تفاوت داشت در ایران نیروهایی که با پشتوانه‌ی جنبش‌های اجتماعی پیشینی در این جنبش  تاثیر گذار بودند نیروهایی متراکم و نه متمرکز بودند. در واقع این نیروها تنها نیروهایی فشرده و رها شده بودند و نه نیروهایی که بر یک هدف مشخص تمرکز داشته باشند. نیروهایی که این بار در این جنبش سیاسی در ایران دخالت داشتند برآیند نیروهایی بودند که پیش‌تر در جنبش‌های اجتماعی مدنی هم‌چون، دانشجویی، زنان، اقوام و ملیت‌های ایرانی، زورآزمایی‌های مشخصی با سیاست‌های حاکم داشتند.  هم چنین  به این نیرو‌ها باید بخش جوان جامعه که خواست انباشته‌ شده‌ی اجتماعی و فرهنگی‌اش را در تغییر ساختار قوه‌ی مجریه می‌دید، افزود. اما جنبش ناگهانی و یک‌باره مردم تونس بر یک اصل مورد توافق از سوی همه‌ی نیروها شکل گرفت.

 حقیقت آن است که این حرکت‌های خیابانی در همه جا باید یک هدف مشخص را داشته باشد. یعنی مثلا عوض کردن حاکم  و یا رژیم.هرگاه این جنبش‌ها چنین هدف مشخصی را دارند اگر با پشتوانه‌ی عظیم اجتماعی که جنبش ایران نیز از آن برخودار بود، همراه باشد معمولا به پیروزی می رسد. همان‌طور که در انقلاب‌های رنگی در کشورهایی چون اکراین و یا همین شورش‌های ناگهانی در کشور تونس به پیروزی رسید.

اما واقعیت قضیه آن است که ما در جنبش سبز هیچ هدف مشخصی نداشتیم. معلوم نبود که ما نظام را نمی‌خواهیم؟ ما رهبر نظام را نمی‌خواهیم؟ ما انتخابات را نمی‌خواهیم و یا مجری آن را؟  یا رییس جمهورش را و یا... وزیر کشور و شورای نگهبان‌اش را...؟
  
 از سوی دیگر نکته‌ی سوم به نظر من آن است که ساختارهای اجتماعی و فرهنگی سیاسی جامعه‌ی ایران با این کشورها در نکته‌ بسیار مهم دیگری نیز متفاوت است.

اگر سیر تدریجی حرکت جوامع را در سه مرحله‌ی ساده‌ و خلاصه شده‌ی «سنتی» و« درحال گذار» و «مدرن» در نظر بگیریم. باید بگوییم فرقی که بین کشورهایی هم‌چون کشورهایی که انقلاب‌های رنگی در آن‌ها رخ داد و هم‌چنین کشوری چون تونس( اگر تاکید من در این نوشته فعلا بر تونس است به این خاطر است که این جنبش فعلا تا زمان نوشتن این سطور فقط در تونس به پیروزی رسیده است) در آن است که کشورهایی چون اکراین،  گرجستان و.. درواقع  کشورهایی هستند ک اگرچه کاملا مدرن نیستند اما مرحله‌ی گذار را پشت سر گذاشته‌اند. هم‌چنین  کشوری چون تونس از سوی دیگر در واقع کشوری با ساختاری سنتی است که تازه مراحل اولیه شروع به گذار را آغاز می‌کند.  

 اما  کشورایران در میانه‌های یک ساختار گذار از شاهنشاهی و سنتی به مدرنیته و جمهوری که تازه آن هم زیر لوای اسلامی بودن سیر می‌کرد و می‌کند.  در ساختار سنتی تصمیم گیری هم از سوی حاکمان و هم از سوی  مردم ، هم چون دیگر عناصر جامعه‌ی سنتی محتوا و شکلی ساده‌تر دارد...  به همین دلیل در این ساختارها خواست‌ها عینی تر و  مشخص تر است. اما در ساختار جوامع در حال گذار پیچیدگی‌های این تصمیم گیری بسیار پیچیده‌تر حتی از ساختار جامعه‌ی مدرن است. زیرا در هم تنیدگی  ارگانیک و غیر ارگانیک محتواها و اشکال سنتی و مدرن در یکدیگر باعث می‌شود هم‌زمان ما با کنش‌ها و سازمان‌ها و سازمان‌دهی‌ها و نیز شعارها و خواست‌هایی از جامعه‌ی سنتی و بخش‌هایی از جامعه‌ی مدرن روبه رو باشیم. به عنوان مثال جنبشی که از حق تعیین سرنوشت دموکراتیک خود که یک امر مدرن است حرف می‌زند با ابزار‌هایی چون شعار الله  اکبر و سینه زنی و عاشورا و شال سبز یا زهرا به طلب این خواست می رود، یا جنبشی که خواست‌اش آزادی انتخابات و آزادی عقاید سیاسی و احزاب و مطبوعات است، با  توسل به نیروها و افکاری که هنوز حزبی و آشکار و شفاف نشده‌است می‌خواهد این آزادی را به دست بیاورد؟

اما می‌بینید که در ساختارهای سنتی هم‌چون کشورهای عربی مردم یک خواست ساده دارند که همانا نخواستن مشخص فلان پادشاه و یا رییس جمهورمادام‌العمرست. برای این خواست مشترک و متمرکز به خیابان می‌ریزند و منتظر می‌مانند که پادشاه یا رییس کشورفرار کند که می‌کند و بعد هم در خیابان مجروحان‌شان را تیمار می‌کنند و شهیدان‌شان را قدر می‌نهند. اما ما به خیابان می‌رفتیم و غروب آن روز بر می‌گشتیم. این اتفاق تا چیزی حدود یک ماه پیوسته و پس از آن نیز به صورت غیر پیوسته تا ۸ ماه تقریبا ادامه داشت که این حرکت در نوع خود اتفاقا یکی از بی‌نظیرترین و مداومترین حرکت‌ها در جنبش‌های اجتماعی بود. در واقع در بسیاری اشکال جنبش ما جنبشی بسیار مدرن‌تر و باخواسته‌ها و خاستگاه‌های مدرن‌تری بود. اما من شک دارم که رفتارها و کرده‌ها و تصمیمات سران و فعالان این جنبش به همان اندازه مدرن بوده باشد . 

چهارمین مورد رفتار حاکمان بود. در واقع رفتار طرف دیگر بازی یعنی حاکمان نیز دقیقا رفتاری پیچیده‌تر  و متوازن شاید با این جنبش داشت. یعنی رفتار حاکمان کشور ما نیز نه شبیه رفتار پادشاهان سنتی از جمله آریامهر سابق کشور ایران و نه شبیه بن علی تونسی بود  که بارش را از طلا و ثروت ببندند و بروند و نه در اندازه‌ی کشورهایی که در آن‌ها انقلاب‌های رنگی رخ داد شبهه دموکراتیک بود، که خواست و رای مردم را در یک جنبش بدون خشونت بپذیرند و تن به انتخاباتی دوباره بدهند. 

این‌گونه به نظرم می‌رسد که مقایسه‌ی ساده و ظاهری این جنبش‌ها و روی‌داد‌ها  در کشورهایی چون تونس و اخیرا مصر و  یمن با جنبش کشوری چون ایران با ساختاری فرهنگی و اجتماعی و سیاسی متفاوت و نیز بیش از هر چیز  ساختاری درحال گسست اجتماعی از نظر اختلافات و یا تفاوت‌های اتنیکی و مذهبی  و فاصله‌ی بیش ازحد طبقاتی که موجب تضاد طبقاتی گروه‌های درگیر جنبش می‌شد، کاملا دور از ذهن می‌آید.

حال با در نظر گرفتن این مسئله که روابط بین‌الملل و منافع ژئوپولتیک منطقه‌ای با توجه به سیاست‌های آمریکا و گفتمان یک‌جانبه‌گرایی آن برای تغییرات در خاورمیانه خود مجالی فراخ‌تر می‌طلبد، باید اذعان داشت که تنهایی مردم ایران در عرصه‌ی بین‌المللی  خود یکی دیگر از عوامل تفاوت گذار در مقایسه‌ی این جنبش‌ها با یکدیگر است. 

منتشر شده در : جرس
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

جرخوردن روح بر اتوبان..ترجمه‌ی شعر کوردی‌ام..

شعر و صدای شهاب الدین شیخی
این شعر از کوردی ترجمه شده ..
این نیز لینک خوانش شعر به زبان کوردی:

http://shahabaddinkurdi.blogspot.com/2011/01/blog-post_6761.html


» ادامه مطلب

جان دلم..شعری از عباس معروفی. با صدای شهاب‌الدین شیخی






عاشقت باشم می‌میرم
یا عاشقت نباشم؟

نمی‌دانم کجا می‌بری مرا
همراهت می‌آیم
تا آخر راه
و هیچ نمی‌پرسم از تو
هرگز.

عاشقم باشی می‌میرم
یا عاشقم نباشی؟

این که عاشقی نیست
این ‌که شاعری نیست
واژه‌ها تهی شده‌اند
بانوی من!
به حساب من نگذار
و نگذار بی تو تباه شوم!

با تو عاشقی کنم
یا زندگی؟

در بوی نارنجی پیرهنت
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم
و دنبال دست‌هات می‌گردم
در جیب‌هام
می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر وا می‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم.

بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟

نمی‌دانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را می‌گذارم
آخر خط من.
باشد؟

بی تو زندگی کنم
یا بگردم؟

همین که باشی
همین که نگاهت ‌کنم
مست می‌شوم
خودم را می‌آویزم به شانه‌ی تو.

با تو بمیرم
یا بخندم؟

امشب اسبت را می‌دزدم
رام می‌شوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت .

با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟

از نداشتنت می‌ترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همه‌اش می‌ترسم
وقتی نیستی تباه شوم.

بی تو
اول و آخر کجاست؟

واژه ها را نفرین می­کنم
و آه می کشم
در آیینه­ ی مه­آلود
پر از تو می­شوم
بی چتر.

من
بی تو
یعنی چی؟

غمگین که باشی
فرو می‌ریزم
مثل اشک.
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است.

تو بیش‌تر منی
یا من تو؟

در آغوشت
ورد می‌خوانم زیر لب
و خدا را صدا می‌زنم.
آنقدر صدا می‌زنم که بگویی:
جان دلم!

عباس معروفی

اجازه‌ی خوانش و انتشار این شعر از آقای معروفی کسب شده است. با بزرگواری گفتند «ادبیات مال همه است»

یک نوضیح غیر ضروری:
اگر یادتان باشد این شعر را مدتی پیش منتشر کردم از صفحه‌ی «شعری که زندگی است». بعد این را تلفنی برای عزیزی خواندم و برای امتحان ضبطش هم کردم. راستش شعر خواندن نیز برای من هم‌چون شعر گفتن حال و هوا دارد. آن موقع‌ها بلد نبودم زیاد با فایل‌های صوتی کار کنم. اکنون یاد گرفتم و برخی صداهای محیطی که هنگام ضیط ایجاد مزاحمت می‌کرد حذف کردم و برای همین دوباره منتشرش کردم.
امید که مد نظر آید.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

توضیحاتی در مورد احتمال سنگسار دو جوان پیران‌شهری

این خبر را من برای اولین بار از یک سایت کوردی به نام " روژهه لات تامیز" ترجمه و منتشر کردم در فیس بوکم. اینم لینکش :http://www.facebook.com/note.php?note_id=493211579002

چند بار هم با آن سایت و دوستان دیگری تماس گرفتم اما هیچ جوابی نگرفتم تا این که یک دوست که از اهالی آن منطقه است برای من ایملی فرستاد و این توضیحات را داد.
از چند و چون این رابطه‌ی جنسی  دقیقا خبری نیست. اما هرچه بوده دو جوان ۲۰ و ۲۱ ساله با پسری ۱۵ ساله سکس داشته‌اند. از این رابطه‌ی سکسی شان با موبایل‌شان فیلم گرفته‌اند  و از این فیلم به عنوان یک ابزار  فشار استفاده کرده‌اند و پسر پانزده ساله را مجبور کرده‌اند که برای آن‌ها پول تهیه کند. این عمل هم‌چنان ادامه داشته و پسر پانزده ساله چندین بار اقدام به جمع آؤری پول از خانواده و حتا فروختن برخی چیزها کرده است خانواده که متوجه این موضوع می‌شوند  و از آن دو پسر شکایت می‌کنند. آن دو جوان بازداشت می‌شوند و شایعه هست که در موبایل‌شان  مسایل و عکس های سیاسی نیز وجود داشته ( این شایعه توسط دوستی که به من ایمیل زده است تایید نمی‌شود و محتوای سیاسی آن نیز هیچ کس خبر ندارد  هر حدسی در مورد این محتوا حدس شخصی است). به هر حال این دو جوان به اعدام به شیوه‌ی سنگسار محکوم می‌شوند و قرار بوده چند وقت پیش در میدان سردشت، شهر پیران‌شهر  اجرا شود. اما ظاهرا از انجام این حکم در ملا عام منصرف شده اند و قرار شده‌ که در محل دیگری انجام بگیرد. تا به این روز هیچ خبر دیگری منتشر شده و معلوم نیست که آیا وکیل دارند یا نه. ظاهرا تلفنی هم از خانواده‌شان در دسترس نیست. این دوست به من قول داده  که اگر بتواند شماره‌ای گیر بیاورد به من خبر بدهد.
http://www.facebook.com/note.php?note_id=493211579002
خبر قبلی

حکم سنگسار دو جوان پیران‌شهری در چند روز آینده اجرا خواهد شد.
بنابه خبری که سایت «روژهه‌لات تایمز» منتشر کرده است. دو پسر ۲۰ و ۲۱ ساله به نام‌های «ایوب» و «مصلح» به جرم تجاوز جنسی که یک بچه سنگسار می‌شوند.
این سایت خبری که خبر‌های کوردستان ایران را منتشر و منعکس می‌نماید،در ادامه‌ می‌اقزاید که  ظاهرا این دو جوان ضمن واداشتن آن بچه به سکس از وی با موبایل‌هایشان فیلم هم تهیه کرده‌اند و فیلم را در سطح شهر پخش کرده‌اند. همین اقدام آن‌ها باعث می‌شود که  موضوع علنی شود و این فاراد توسط نیروی انتظامی شناسایی و بازداشت می شوند و در دادگاه به سنگسار محکوم می شوند.
ظاهرا حکم به اجرای احکام رفته و قرار است در چند روز آینده این حکم در میدان « سردشت» شهر پیران‌شهر اجرا شود.

پی نوشت: من خودم به شخصه از چند و چون این خبر اطلاعی ندارم و هدفم از انتشار آن جهت اطلاع رسانی و پی‌گیری خبر است و البته مخالفتم با سنگسار حتا با اطمینان از مجرم بودن
لینک خبر به زبان کوردی
» ادامه مطلب

ما که نژاد پرست نیستیم...مگه نه؟

ما که نژاد پرست نیستیم...مگه نه؟

داستان خیلی ساده است. ظاهرا مردم افغانستان در اعتراض به جلو گیری ایران در ترانزیت  تانکر‌های سوخت از مرز ایران به افغانستان در مقابل سفارت جمهوری اسلامی ایران تجمع اعتراضی به پا کرده‌اند و البته ظاهرا بنا به خبرهای منتشره عکس‌های مقامات ایران را پاره کرده‌اند. پیش‌تر نیز همین مردم افعانستان در اردیبهشت‌ماه نیز در اعتراض به اعدام‌ها در ایران راهپیمایی کردندو  شعار مرگ بر طالبان چه کابل  چه تهران نیز سر دادند.  جالبی ماجرا این‌جاست که دولت هم‌چنان غیرمشروع و غیرقانونی ایران از دولت افغنستان درخواست کرده که معترضان ر بازداشت کند و یا با آن‌ها برخورد کند. جواب طعنه آمیز افغانستان به ایران جالب توجه بوده که این‌جا افغانستان است و مردم می‌توانند راه‌پیمایی کنند.
حال برخورد فعالان مثلا سیاسی و مدنی ایرانی که هر کدام هزار و یک ادعا دارند جالب بود. بدون هیچ تعارفی این عزیزان بهشان برخورده بود که مردم افغانستان در مقابل سفارت جمهوری اسلامی ایران راه‌پیمایی کرده بودند. و چندین بار و در چندین نت وبلاگی و استاتوس فیس‌بوکی بدون هیچ خجالت کشیدنی جملاتی از جمله « آن‌که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود» ، «خاک بر سرمون که افغانستان هم برای ما تره خورد نمی‌کند» و « ما چه‌قدر بدبختیم که افغانی‌ها جلوی سفارت‌مان راه‌پیمایی می‌کنند » و همه‌ی این‌ها را نشانه‌ی خدشه‌دار شدن غرور ایرانی و حمیت ایرانی می‌دانند و در نهایت اگر‌هم مثل عده‌ای حتا حاضر نشوند از این دولت در برابر افغان‌ها حمایت کنند لااقل می‌گویند که این دولت و سیاست‌های احمدی‌نژادی است که باعث شده « آن‌ها به خودشان جرات بدهند در مقابل سفارت کشور ما راه‌پیمایی کنند  و..».

برای من جالب است که اگر یک رییس جمهور غیرقانونی‌است. اگر خون عده‌ی زیادی برای غیرقانونی بودن این دولت ریخته‌شده و جان بسیاری دیگر در حبس و تبعید و شکنجه‌است دقیقا به خاطر باور به غیرقانونی بودن این دولت، بنابراین این ودلت و کابینه‌اش و وزارت‌خانه‌های‌اش و  سفارت‌خانه‌های اش نیز غیر قانونی است و تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند مورد تایید ما باشد.

اما نکته‌ی اصلی هم‌چنان این حس خوربرتر بینی نسبت به دیگران است. سوال من این است اگر مردم هلند، مردم ایتالیا و مردم فرانسه در مقابل سفارت جمهوری اسلامی راه‌پیمایی می‌کردند این دوستان  چنین احساس تحقیر می‌کردند؟ آیا آن زمان نیز به خودشان می‌گفتند خاک بر سرمون که مردم آلمان و فرانسه و ایتالیا کارشان به جایی رسیده است که به خودشان جرات!!!! بدهند و در مقابل سفارت‌خانه‌های ما راه‌پیمایی کنند؟ صادقانه آیا آن زمان خیلی هم خوشحال نبودیم که چه بهتر که مشروعیت و دردسر‌های بین‌المللی این دولت بیشتر شود و زودتر مجبور به سقوط شود.

چه رازی است در این‌که نسبت به اعتراض و راه‌پیمایی افغانستان و نیز جواب  منطقی دولت افغانستان برافروخته‌ می‌شویم جز این‌که خود را برتر از افغانی‌ها می‌دانیم. تا حدی که حمایت از دولت غیرقانونی احمدی نژاد را البته «تحت لفافه‌ی دروغین حب وطن» به اعتراض به آن‌ها و نشان دادن ناراحتی‌مان ترجیح می‌دهیم. البته و صد البته آن‌ها را نیز نمک نشناس می‌دانیم که سال‌های سال در بدترین شرایط زیستی بدون حداقل حقوق‌های انسانی و یا پناهندگی، برای پست‌ترین و حقیرترین‌کارها در سرزمین‌مان نگه داشته‌یم. حالا این‌قدر پررو شده‌اند که برای ما تظاهرات و راه‌پیمایی‌هم می‌کنند.؟؟؟ تفو بر تو ای چرخ گردون تفو....


پی‌نوشت: من یک استاتوس برای تحقیر و رسوا سازی چنین روحیه‌ای در فیس‌بوک زدم. البته شدیدا از تمام انتقاد‌هایی که شد خوشحال‌ام و البته باز خوشحال‌ام که عده‌ای هم  انگار زمینه‌ را مساعد دیده‌اند شروع کردند به نوشتن به همان سیاق فکری‌شان که ظاهرا پنهان کرده بودند. اما با این‌همه کمی بریام تعجب داشت از دوستانی‌ که من را می‌شناسند باورشان این‌بود که من چنین باوری دارم و فقط  دو سه نفر متوجه شدند که من درواقع چنین نگاهی را تا حد انزجار مورد تمسخر قرار داده‌ام. 
لینک استاتوسی که بحث برانگیز شد: http://www.facebook.com/shahabaddin/posts/157792327602628

پی نوشت دوم: من به شخصه با هرگونه حمله به هر سفارت‌خانه‌ای درهرجا و توسط هرگروه دسته‌ای مخالفم. اما حق اعتراض را برای هر کس و هر گروهی در مقابل هرجا و هر نهاد دولتی و یا نمایندگی دولت‌دیگر قایلم.
بحث من اصلا ربطی به حمله‌ به سفارت‌خانه ندارد. از نظر من نیز مردم افعانستان به سفارت‌خانه‌ی ایران حمله نکرده‌اند بلکه به این کشور اعتراض کرده‌اند و اعتراض به ایران نیز در مقابل سفارت‌خانه‌اش معنا می‌دهد. این پی نوشت را برای جلوگیری از برخی مباحث دیگر نوشتم که کسی نیاید  و از در بحث دفاع از ایران وارد شود. به گمانم نوشته‌ی من مشخصا نشان داده است که انتقاد من به چه موضوعی بوده به نوع واکنش‌ها و این‌که این واکنش‌ها را به نوعی هم‌راه با تحقیر افغانی‌ها همراه کرده‌ایم. همین و نه چیز دیگر
» ادامه مطلب

بمیر دیگر عوضی..شادی حق ماست

می‌گویند جایی دور در سیاره‌ای دور.. یکی را اعدام‌کرده‌اند.. می‌گویند اسمش اعلام نشده‌است.. همین برای پنهان کردن وجدان معذب کافی است.. می‌گویند این‌اهالی سیاره‌ی دور از این‌که از مستعمره‌بودن تاریخی‌اش خوشحال نبوده متهم بوده...ببین تو چقدر دوری از ما..از ما «صاحبان اصلی»سیاره.. که صدای پاره شدن سینه‌ی تو برای آخرین نفس به گوش‌ما نمی‌رسد در هیاهوی پیروزی تیم «ملی»ما.. تو جزو این ملت نیستی زندانی..تو فقط آمار جمعیتی و وسعت سرزمینی هستی....بمیر اما «مال» ما باش
مال ما باش تا ما با افتخار عدد ۷۰ میلیون را در وصف جمعیت کشورمان بگوییم. اما از این ۷۰ میلیون ۱۰ میلیون‌اش آدم سر می‌برد... از این ۷۰ میلیون دو یا سه میلیون‌اش ذاتا قاچاقچی و تروریست انتحاری است. از این ۷۰ میلیون بیش از ده تا ۱۵ میلیون‌اش خر هستند، از این ۷۰ میلیون بیش از چند میلیون‌اش سوسمار خور بدوی هستند..والبته ما همیشه حتا این‌ها را نیز انکار می‌کنیم... مهم این است که«ما باهم هستیم». مهم این‌است که ما«بی‌شمار» هستیم.

بمیر دیگه خبر مرگت چندین روزه هی باید سایت رفرش کنیم و ببینیم مرده‌ای یا نه….
بمیر دیگر می‌خواهم استاتوس بزنم تو فیس بوکم ..زنده باد ایران.. می‌خواهم استاتوس بزنم ویوا افشین قطبی، می‌خواهم استاتوس بزنم زنده باد مبارزه‌ی طبقاتی و مرده باد مبارزه برای ارتجاع قومی.
بمیر می‌خواهم استاتوس بزنم زنده‌باد کوردستان بزرگ، بمیر دیگر می‌خواهم برای دوست دخترم شعر عاشقانه بنویسم..
بمیر
بمیر دیگر عوضی چرا نمی‌فهمی شادی حق ماست
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

غریبی ات

زمین دیر است برای غریبی-دلتنگی‌ام    


چشم‌های‌ام بر راه‌آهن‌های غروب..
   
خط افق را تا گیسوان تو   


 دراز می‌کشم       


تو در آغوش منی    

زمین تنگ است برای غریبی-دلتنگی‌ام



ترجمه از کوردی:
http://shahabaddinkurdi.blogspot.com/2011/01/blog-post.html
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

بوز

همه‌ی اندوه‌های جهان 


 در بالش من غصه می‌خورند  




وقتی نسیم موهایت..


 هوای این اتاق را عوض نمی‌کند..
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

هاشور می‌خورم

هاشور می‌خورد 
زندگی و 
تمام لحظه‌هایی  
که باران موهایت  
آسمان ذوزنقه‌ایم را...
در خاطره‌ 
تقویم  
می‌کنی...   




از صفحه‌ها قرمز شده‌ام..... خانم
پریود عاشقانگی شما
جنین تنهایی‌ام را سقط کرد  


می‌فهمی؟
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

مراعات


من مژه‌ی چشم‌های تورا

می شمارم    
تو هم  
روزهایی را که با دیگری هستی ورق بزن    

بعد از شب‌ به خیر‌های تو من نمی‌خوابم   


دروغ نشانی مراعات را نیز گم کرده است  



(شین-شین)
چهارم ژانویه ۲۰۱۱.... چهاردهم دی‌ماه ۱۳۸۹
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

تجمل مطرود تنهایی...


بارها گفته‌ام غربت نه به جغرافیا است و نه به وطن. نه به زبان است و نه به بی زبانی.  غربت به دنیای ذهنی‌است که انسان در آن زندگی می‌کند و تعداد افرادی که ممکن‌است هم‌چون تو باشند احتمالا در میان‌شان احساس غریبی نمی‌کنی. اما اگر تعداد این انسان‌ها در محدوده ی ذهنی تو و یا در محدوده‌ی دوستی تو نبودند. یعنی بدون شک احتمالا هستند کسان دیگری که این‌چنین فکر کنند اما به احتمال قریب به باران و تنهایی دور از تو‌اند و هنوز دست و زبان شما از هم کوتاه‌ است. پس تو می‌مانی و غمگینی غربتی ازلی و ابدی. تو می‌مانی و غم زیبای تنهایی‌ای شیرین. حتا اگر زیستن‌اش تلخ باشد.
اکنون و به عنوان تجربه‌ی اولین سال نو میلادی در سرزمینی که مبدا تاریخ و سال چنین شبی است پا بیرون نهادم وقدم زدم این حجم تنهایی را. راستش خیلی فرقی نمی‌کرد با شب‌هایی که در تهران و یا کوردستان قدم در چاک جاده‌ی شب می نهادم. اصلا احساس متفاوتی نداشتم. من بارها در تهران هم این حس را تجربه کرده بودم که وقتی پای از کاخ پر تجمل تنهایی‌ام بیرون می‌نهادم احساس واقعی یک آدم پشت کوهی را داشتم. حقیقتا من با این آدم‌ها هیچ نسبتی نداشتم. نه با رسم و رسوم شان و نه با حس‌های غم و شادی‌شان. نه با قوانین شان که البته سخت است بگویم قوانین‌شان زیرا اکثریت قریب به اتفاق این انسان‌ها در واقع با ارزش‌ها و قوانین پدران و مادران و اجدادی زندگی می‌کنند که امروزه حتا استخوان‌شان هم باقی نمانده است و تنها این قوانین ورسم رسومی از آن‌ها باقی مانده است که من و این‌هایی که با آن‌ها احساس غربت می‌کنم. هیچ نقش و مشارکتی در تعریف این قوانین و این رسوم نداشته‌ایم. خوب دلبستگی این‌  آدم‌های امروز به آن رسم و رسوم اجدادی که هیچ چیز زندگی‌مان با آن ها یکی نیست برایم عجیب است و همین مرا غریبه می‌کند میان آن‌ها. هنوز نمی‌دانم چگونه این افراد و این انسان‌ها که  هیچ چیزشان؛ شبیه اجدادشان نیست. نه لباس پوشیدن‌شان؛ نه غذا خوردشان؛ نه حرف زدنشان و نه هیچ چیزشان. اما ارزش‌ها و باورها و تفکرهای شان شبیه اجدادی است که در بهترین حالت دویست سال از مرگ آن‌ها می‌گذرد اگر نگویم دوهزار سال.

هربار که پا بیرون می‌نهادم و می‌نهم تازه متوجه می‌شدم و می شوم که آدم‌ها هستند زندگی هست و قوانینی نیز بر این زندگی حاکم است. 
هربار که پا بیرون می‌نهم یادم می‌آید که موجود عجیب الخلقه‌ای به نام انسان هست که اتفاقا من نیز جزو آن‌ها تعریف می‌شوم و ظاهرا تنها نقطه اشتراک‌مان همین لباس زیبا و همین راه رفتن روی دو پا و همین خوردن و خوابیدن و … است.
یادم می‌آید که زندگی حتما برای خیلی‌ها رسم خوشایندی است و یادم می‌آید که من نیز گاه باید تن به این رسم خوشایند بدهم و گاه به زور و یا به فراخور موقعیت زندگی کنم. من زندگی را دوست دارم. اما زنده بودن بدینسان و بدین‌شکل همیشه مرا ترسانده است.
از خانه در این شب تنهایی بیرون پا نهادم و فهمیدم که واقعا فرقی ندارد و جغرافیای تنهایی من مساحت عظیمی دارد. آری واقعا یکی از چیز‌هایی که در این قدم زدن به آن فکر کردم همین «مساحت تنهایی»ام بود. دریافتم که مساحت این تنهایی چیزی‌است در حدود همین مساحت دو قاره. شاید هم بیشتر.  چیزی به طول و عرض ایران تا آلمان.. کوردستان تا اروپا… مساحت این تنهایی پر شدنی نیست. زیرا این‌جا نیز بعد از قدم زدنی ساده مسیر مردم را راحت می‌توانی تشخیص بدهی. لازم نیست زبان بدانی. چیز زیادی برای دانستن نیست. جایی هست حتما مردم جمع می‌شوند و حتما مقادیری آتش بازی می‌کنند و بدون شک من در دقیقه‌های اول می‌فهمم که حوصله‌ی این همه حجم آدم و این همه حجم صدا و این همه .. کلا این همه را ندارم.
من به قول بهومیل هرابال نویسنده‌ی چک در کتاب « تنهایی پر هیاهو»می‌توانم به خودم و شما بگویم: «من می توانم به خودم تجمل مطرود بودن راروا بدارم،هرچند هرگز مطرود نیستم،فقط جسمن تنها هستم،تا بتوانم درتنهایی بسر ببرم که ساکنانش اندیشه های من هستند،چون من یک ادم بیکله ی ازلی و ابدی هستم وانگار ازل و ابد از آدمهایی چون من بدشان نمیاید». دقیقا می‌دانم با همین افکاری که باعث می‌شود تجمل مطرود بودن به من روا داشته شود. آدمی‌ هستم که شاید دورادور و با خواندن نوشته‌هایم و یا حرف‌هایم. دوست داشتنی باشم اما قابل دوست داشته شدن نه. زیرا این روزها و هزاران روز هرزه‌ی دیگر پیش از این نیز دوست داشتن آدم‌ها برای  به تملک در آوردن آن‌ها و نیز برای این است که از آن کسی که دوست می‌دارند همه ی آن چیزی را طلب کنند که خود در واقع هرگز به آن پایبندنیستند و دوست دارند باشند. ‍  انسانی مثل من اما راستش به تملک پدرش که در قوانین و فرهنگ و عرف سرزمینی که در ان به دنیا آمده حق جان مرا هم داشته در نیامده‌ام چگونه ممکن است به تملک دربیایم و به تملک در بیاورم. 
فرق من با همه‌ی مدعیان دوست داشتندگی‌ام این بوده است که من همه ی آن‌چه را که نیستم می‌گویم نیستم و آن‌ها همه‌ی آن‌چه را می‌گویند هستند نیستند و دقیقا همان جوری زندگی می‌کنند که در افکار من می‌اید و اما آن‌ها می‌گویند تو خودخواهی که چنین افکاری داری. فرق من این است. تنهایی من و مطرود بودن من این است.
این‌جاست که دیگر بی جغرافیا و بی مرز و بی زبان تنهایی و با این همه تنهایی. همین جاست که به قول رودکی در هزار سال پیش« با صد هزا مردم تنهایی…بی صدهزار مردم تنهایی..» و به قول آدورنو « نوشتن برای کسانی که وطنی ندارند تنها وطن آن‌ها می شود.» همین‌جاست که می‌آیی و می‌نویسی…
و تو که نیستی و نبودی..سهم من از این سال نو می شود همین چند قدم ساده. همین چند عکس ساده از شادی‌هایی که نداری و همین‌که یک خانم مسن مهربان انگار احساس تنهایی تو را هنگام عکس گرفتن از یک بابا نویل لامپ‌اجین شده می فهمد و می‌آید بغلت می‌کند و سال نو را به آلمانی تبریک می‌گوید.بغل و آغوشی جز غریبه‌ها برای عریبه ها نیست.
این همان تجمل مطرود بودن و این همان تنهایی است.
« من اکنون غریبم ای زمین»(فرهاد پیر بال)
» ادامه مطلب