‏نمایش پست‌ها با برچسب عشق. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عشق. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

محبت را به بلا مقرون کرده‌اند.

گفتند: چرا محبت را به بلا مقرون کرده‌اند؟
گفت: تا هر سفله‌ای دعوی محبت نکند...

تذکرة الاولیاء/ ذکر سمنون محب
---
برخی نوشته‌ها گاهی از برخی افراد می‌بینم که به دلیل دوستی و صمیمیت در جریان زندگی و رابط‌ه‌هایشان بوده‌ام. می‌دانم و خبر دارم که وقتی در فلان رابطه بودند. وقتی طرف‌شان عاشقانه دوست‌شان داشت . آن ها تقریبا هفته‌ای و ماهی و چه می‌دانم فصلی به فصلی دل به عشق‌های و آشنایی‌ها و رابطه‌های از راه رسیده می‌سپردند. یک بار دیگر هم نوشته بودم که بارها می‌گفتم بهشان که عزیز جان « عشق فعالیت است» ، عشق و رابطه‌ی بین دو انسان یک چیز ابدی نیست. سند یک ملک نیست که به نام آدم زده شود و فکر کنیم خب حالا طرف که رابطه با ما را تحت هر شرایطی می‌خواهد. فکر کنیم عین سند آن ملک دیگر ملک به نام ماست و حتا اگر ویران و بایر هم باشد اصل ملک سر جایش است و حالا اگر لازم شد روزی آبادش می‌کنیم . یا فکر کنیم که ملک و زمین که دست عاشق است و او ازش مواظبت می‌کند و من می توانم به کار خودم برسم. بنابراین من هیچ وظیفه‌ای و کنش و فعالیتی لازم ندارم و می‌توانم از این که فلان زن یا فلان مرد عاشقم است، سرخوشانه مشغول دلبری و دلدادگی باشم. هرگاه هم خسته از همه شدیم گیسویی افشان کنیم و ابرویی در هم بکشیم و طره‌ی دلبری بر دام دل عاشقش بنهیم دوباره به دلبری و عاشقی مشغول شویم تا بازی جدید....

بعد ناگهان روزی متوجه می شود که هر انسانی با هر درجه‌ای از عاشقیت هم باشد از این چرخه‌ی خشونت مهرورزانه بیرون می رود و تو می‌مانی و زندگی که فکر می کردی یک انباری عشق برای همیشه داری و برای روز مبادا نگهش داشته بودی. می‌گفتم دوست من .. عزیز من برادر من خواهر من نکن با رابطه‌ات. این کارها را... به من می‌خندید و می‌گفت بابا شما شاعر نویسنده ها خیلی دنیا رو فلسفی کردید اینقدرها هم جدی نیست.
حالا گاهی نوشته‌هاشون رو می‌خونم. داد و بیداد‌هاشون رو ادا اطوارهای قربانی نمایی و یا مظلوم نمایی و بی گناه نمایی‌شون رو که آی اونی که می گفت عاشق است دیدید نبود. یک جوری انگار خریدن آبرو برای خود یا دست پیش گرفتن است. اما به یکی دو نفر از این دوستانم می‌گویم ولی دیگران را شاید در وبلاگ یا صفحه‌ی فیس بوکت بتوانی فریب بدهی و برای رابطه‌های جدید رنگ و لعاب جدید مهیا کنی، اما من را که نمی‌توانی فریب بدهی . من که همان موقع همین حرف‌ها را به تو زدم و خندیدی... البته گاه استدلال می‌فرمایند که « ولی تو اشتباه می کردی دیدی او عاشق من نبود اگر عاشقم بود که می‌ماند»!!! می گویم آن‌چه خودت می گفتی و من می‌دیدم این بود که آن بنده خدا بود همیشه بود و با هر چیز تو می ساخت.

مدتی بعد با کمال وقاحت می‌بینم طرف می‌نویسد راستش دلیل اش این بود فلانی زیاد عاشقم بود زیاد دوستم داشت.. خب وقتی یه چیزی زیادی باشه دوست داشتن مظلوم و بی گناه من که مثلا « یک نهال کوچولو» بود طاقت طوفان دوست داشتن اون رو نداشت. پس باز هم تقصیر آن است و بیاید یک کم یک ذره من را دوست داشته باشید.
این‌که این گونه آدم‌ها تکلیف‌شان مشخص نیست و از یک طرف مدعی اند طرف اندازه‌ی کافی دوستم نداشته است وگرنه همچنان می‌ماند و به من فرصت می‌داد. از طرف دیگر ادعا می‌کنند نه دلیل‌اش این بوده که زیادی دوست داشته است. دقیقا نشانه‌ی همین است که حتا خودشان نیز نمی‌توانند خودشان را توجیه کنند.
دوست دارم بگویم که « دوست عزیزم لااقل حالا که فلان رفتار را کردی با دوست ات « حرمت نگه دار گلم که آن اشک‌ها خون‌بها عمر رفته‌ی» کسی است که عاشقت بوده است.
آن موقع که به فرض به قول خودت آن نهال کوچک را به میهمانی این عشق و آن عشق و آن آغوش و این آغوش می بردی باید یادت می‌بود که ممکن است نهال کوچکت تاب این همه تغییر آب و هوا نداشته باشد. حرمت نگه دار و لااقل حرمت خودت را در آن فضا نگه دار. گاهی پذیرش اشتباه یا صداقت در این که اهل چیزی نیستیم بزرگترین بزرگی است که از دست آدم بر می‌آید.
عشق فعالیتی است مبتنی بر محبت و محبت کردن و محبت داشتن کار هرکسی نیست. دوست داشتن سهم عظیمی از آن و سهم عظیمی از نتایج آن « درد» است توان تحمل درد و بلا و مصیبت، ثمره و میوه‌ی عاشقی و محبت است. دوست داشتن و دوست داشته شدن ویژگی و فعالیتی می‌خواهد از جنس محبت. برای برخوردار شدن از دوست داشته شدن شعور و درک و فهم دوست داشتن اولین اصل است. برای این‌که یک زیبایی را بفهمییم به فهم زیبایی نیاز داریم. گاه ممکن است یک جمله‌ی ساده برای ما بسیار ساده و دلنشین باشد اما بسیار هم پیش آمده است که بسیاری از این جمله ها را در زندگی تجربه کرده‌ایم اما شعور فهم این زیبایی را نداشته ایم و بسیار اوقات فکر می‌کنیم عشق و زیبایی روابط مال افسانه هاست.
محبت را به بلا مقرون کرده‌اند تا هر سفله‌ای دعوی محبت نکند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

عشق یا عشق

بین «نهاد خانواده» و « زندگی زوجی» تفاوت می‌گذارم. درسته هر دو زوج هستند اما مثل قضیه دو بیتی و رباعی است. دوبیتی به هر شعری گفته می‌شود که دو بیت باشد و ترانه و چهار پاره و خود دو بیتی و رباعی هم شاملش می‌شود. اما «رباعی» به یک نوع از دو بیتی گفته می‌شود. که بر وزن «‌لاحول ولا قوت الا بالله»است. یعنی تنها زمانی می‌‌توان آن را « رباعی» نامید که  هرکدام از مصرع‌هایش بر این وزن باشد.‎نهاد خانواده حتا اگر بر اساس عشق اولیه و یا عشق دراز مدت شکل گرفته باشد. نهادی است بدون شک قراردادی برای برآورده کردن نیازهای« اقتصادی و سکسی» است. هیچ چیز دیگر در چنین نهادی دخیل نیست.. دخیل هم نمی‌تواند بشود. به زور هم نمی‌شود کاری کرد. از همه بدتر خانواده‌هایی هستند که در رویای تبدیل کردن نهادی چنین سکسی-اقتصادی به نهادی از جنس عشق دائم باشند. من در ایران همیشه مثال این رو می‌زدم که نهاد ازدواج مثل«پیکان» می‌ماند. یا مثل ترافیک. با ماشین پیکان نمی‌توانی سرعت« ۲۸۰» رفت... اتاق ماشین می‌ترکد ... چپ می ‌کند. اصلا واژگون می‌شود. و از حیض ماشین بودن خارج می‌شود.  یا وقتی در ترافیک  و راه‌بندان گیر بیافتیم دیگر  در ترافیک هستی. حالا می‌خواهد دکتر جامعه شناسی باشی یا دکترای روان شناسی، یا مهندس مکانیک خودرو یا اصلا مهندس خود ترافیک. راهبندان که شد مانده‌ای در  راه بندان.  فوقش این است که شخصی که روان‌شناس است چهارتا مکانیسم روانشناسی به کار می‌برد کمتر اعصابش خورد شود. یا مهندس خودرور به واحدهای انرژی صرف شده فکر می‌‌کند و محاسبه اش می کند و یا مهندس حمل و نقل و ترافیک به راه‌های کنترل و کاهش ترافیک فکر می‌کند اما در خود این‌که در ترافیک مانده اتس تغییری نمی‌تواند ایجاد کند
‎منظورم این است وقتی هر رابطه‌ای رفت در قالب و ساختار نهاد ازدواح اتفاقا عاقلانه آن است که قواعد و ساختارها و قوانین نهاد خانواده را بپذیریم.
‎اما......

‎من بر این باورم که عشق به قول تو حتا اگر حاصل عشق لحظه‌ای و کور!! باشد ما به آن قسمت عشق‌های کوتاه مدت کاری نداریم گرچه بس زیبا و شورانگیز و ویران کننده و دلبرانه و دلدارانه است و تا آخر پیری از این پیرترش هم،  شیدای حتا کوری‌های چند شبه و چند هفته‌ای و چندماهه‌اش هم برای خودم و  هم برای دیگران نیز هستم و می‌ستایمش.

‎اما عشق برای من هم در آن دراز مدتی و آن «‌درازنا» شدنش است که عشقی می‌شود تولید گر ، خلاق، آفریننده و انسان ساز و جهان ساز، و معتقدم جهان را عاشقان می‌سازند و ادامه داده‌اند و گرنه عاقلان فقط بر نابودی محیط زیست و جنگ و کشتار و قتل و غارت آن افزوده‌اند، دقیقا به همان دلیل که از عشق بی بری هستند.
‎در مودر عشق باور من دقیقا عین توست اولا اگر نیرویی از عشق چنان قدرتمند باشد که هیمه‌ی آتشی طولانی و قابل تداوم باشد عشق طولانی صورت می‌گیرد. آن وقت هنر عاشقی شعر گفتن و بوسه‌های عاشقانه نیست. هنر عاشقی دقیقا تولید و ادامه‌ی انرژی بخشی به آن رابطه است. آن را رابطه را سرپا نگه داشتن است .  رسیدگی به آن رابطه است. متاسفانه خیلی ها فکر می‌کنند « عشق تا ابد می‌‌پاید» اما عشق از دید من یک موجود زنده است. که به مراقبت رسیدگی و آب و هوا و غذا نیاز دارد. توان تولید عشق و نگه داری عشق در خود و در دیگری است که عشق را در خود و دیگری و هردو را در عشق نگه می‌دارد.

‎از این رو در این جامعه بسیاری  روابط شکل رابطه‌ی زوجی ساده و قراردای با خودشان و شرایط‌شان دارد. آن‌چه ما به آن فکر می‌کنیم  خارج از ویژگی‌‌های روابط زوجی  از شکل ازدواج است. بنابراین بسیاری از زوج ها شریک شان هرکدام دیگر از افراد و اطرافیانشان با کمی بالا پایین می‌توانست باشد. مردم از تنهایی می ترسند. بنابراین آن‌که همه‌چیز  برایش در حال حاضر با مدارا و گذشت قابل حل شده است و حداقل‌هایی را دارد آن را حفظ می‌کند تا مبادا که نکند جایی دیگر و فرصتی دیگر از این بدتر شود و یا منجر به تنهایی شود. یک نکته‌ی دیگر هم هست طبق عرف «زوج‌های شریک از دست داده» انگار انسان‌های ناتوانی هستند و به چشم ناموفق به آن‌ها نگاه می‌شود. بنابراین ممکن است فکر کند وقتی جدا می شود مردم فکر کنند حتما عیبی داشته که ازش جدا شدند و دیگران دیگر پذیرای وی نخواهند بود.

‎ از سوی دیگر من در تقسیم بندی بین عشق کوتاه مدت و بلند مدت،اولا من تا این حد به این دوگانه‌های ارزشی جهان مردسالار معتقد نیستم. ما از دوگانه‌‌های برساخته‌ای حرف می‌زنیم که سهم اعظم آن‌ها، تولید مفهوم شده از سوی همین جهانی است که ما به نقدش نشسته‌ایم. عشق کوتاه مدت هوس است و عشق کوتاه مدت غریزه است و عشق کوتاه مدت فلان است.. اما عشق بلند مدت را با ارزش‌های دیگری که ظاهرا مثبت تر هستند ارزیابی می‌کنیم . ما در زبان و فلسفه تفکر از افلاطون و ارسطو تا به امروز دارای همین« دوگانه‌های زبانی» هستیم مثل« عقل و احساس و فرهنگ و طبیعت و نر و ماده و شب و روز و ...» چه دوگانه‌های مفهومی و چه دوگانه‌های عینی. در همه‌ی آن‌ها نیز به قول دریدا انگار یکی از آن‌ها از ارزش ذاتی برتری برخوردار هستند نزد ما. این را برای این گفتم که نقطه‌ی عظیمتم را مشخص کنم نسبت به تفاوت نگاه من نسبت به عشق کوتاه مدت و و بلند مدت که سوای معانی و تعبیراتی است که شما بر شمردی. عشق کوتاه مدت و بلند مدت اگر قائل به تقسیم بندی بین آن‌ها هستم تنها از جنبه‌ی زمان است و نه ویژگی‌هایش. از دید من هردوی آن‌ها از ریشه‌های یکسان برخوردارند. این که هنوز در ناخودآگاه کلامی ما «‌سکس» ارزشی فروتر دارد برای نیروی محرکه‌ی چیزی بودن باید بگویم از دید من غریزه‌ی سکس یا عشق نقطه‌ مقابل غریزه‌ی مرگ که هر دو به یک اندازه در ساخت روانی و رشد انسان موثرند.
‎در مورد غریزه و سکس پرسیده‌ای برای رابطه. از دید من هیچ چیزی نیست که نیروی سکس آن را هدایت نکند و انرژی حیاتی حاصل انرژی سکس در انسان است چه برسد به رابطه. عشقی که بدون سکس باشد وجود ندارد. اگر می‌بینیم که گاه برخی چنبه‌های دیگر رابطه بر ظاهر عمل و میل سکس چربش پیدا می‌کند آن همان « تصعید لیبدو» در سطوح دیگر است.
‎ازاین نوع روابط یعنی عشق دراز مدت سوال می شود و درخواست مثال می‌شود من تنها رابطه‌ای که در این لحظه به ذهنم می‌رسد و می‌‌توانم آن‌را نام ببرم رابطه‌ی «ساتر و دوبوار» بوده است. تنها رابطه برای این‌که معروف و قابل شناسایی باشد وگرنه بسیارند از این گونه رابطه‌ها اما چرا این رابطه‌ها خیلی زیاد نیستند در اطراف ما برای مثال زدن، دلیلش عدم وجود آن‌ها نیست، بلکه دلیلش این است که جامعه، تنها رویکرش این است که تاکید داشته باشد بر « شهرت آنی»و «شهوت آنی» و «درخشندگی آنی». جامعه تنها به عشق‌های آتش‌ناک ویران‌گر کاراکتریزه شده تاکید می‌کند جهت تبلیغ. تصویر و مدل سازی از این گونه روابط. جامعه به مصرف پی در پی و شهرت پی درپی و گریز و ساختن پی در پی نیاز دارد برای تثبیت ارزش‌های ضد عشق خودش. جامعه‌ی زندگی انسانی از وقتی که زیربنایش تولید و مازاد ثروت و سرمایه قرار گرفته است ضد عشق است و سعی می‌کند عشق را در بیلبورد تبلیغاتی تبلیغ کند و در متن و بطن جامه آن را آلوده‌ی نهاد‌های در خدمت سرمایه قرار دهد تا نیروی حیاتی آن را به صورت « انگلی» به قول آرنت، برای خدمت به انگل‌داران هدایت کند.
‎از دید من عشق کوتاه مدت و بلند مدت هر دو یکی است و هردو یک شکل و یک هویت و یک نیروی محرکه دارند. اما گفتم آن‌چه از دید من امکان تقسیم‌بندی می‌دهد، تنها طول زمان‌ آن است. زمان چه تاثیری دارد؟ آیا تاثیرش در همان طولانی بودن است و چون دو نفر توانسته‌اند که طولانی یکدیگر را دوست داشته باشند بنابراین عشق قابل احترامی است؟ نه آن‌جه در طولانی بودن وضعیت را متفاوت می‌کند گذر ار مرحله‌ی «امر خیالی» به مرحله‌ی « امر نمادین» در عشق و آن‌گاه ورود به مرحله‌ی «امر واقعی» است.( اشاره‌ام به نطریه‌ی لکان است). برای گذر از این مراحل مدت زمان نیاز مند است و « توان گذر کردن»، زمان بدان معنا که مثلا کودکی که در ۲ سالگی می‌میرد بدون شک فرصت گذر به دیگر مراحل را ندارد. از سوی دیگر ماندن و توقف در هرکدام از آن مراحل یعنی عدم توان گذر کردن، باز هم اگر چه از نظر زمانی چنین فرصتی بوده است اما می‌دانیم که برخی دچار توقف یا رشد ناقص در طی این مراحل می‌شوندو حتا لذت‌های جنسی و ساختار روانی‌شان در همان مرحله باقی می‌ماند.
‎نکته‌ی دوم این است که در رابطه‌ی عاشقانه‌ طولانی امکان حضور یابی سهم « غریزه‌ی مرگ» نیز به وجود می‌یابد. عشقی موفق می‌شود که فرصت این را بیابد و دانایی و توانایی حضور بخشی به « غریزه‌ی مرگ‌» را هم داشته باشد. عشق وقتی طولانی عمیق معنادار و سازنده‌ و خلاق و آفریننده‌ می‌شود که ضمن غریزه‌ی عشق غریزه‌ی مرگ را نیز در آن دخیل کرد. رابطه‌ای که تنها بر همان غریزه‌ی عشق و زندگی استوار باشد یا بخواهد بماند ناماندگار می‌شود.
‎در عشق از دید من توان آفریدن لحظات دوباره‌ی طوفانی ویران کننده و کور کننده‌های عاشقانه است که قدرت رشد و تمییز و گذر از مراحل را می‌دهد . رابطه‌ی طولانی مدت رابطه‌ای است که حاصل امکان سازی و امکان یابی چنین لحظاتی است در طول رابطه لحظاتی که گاه ممکن است به قمیت قطع نابودی کل رابطه تمام شود اما گذر از آن یعنی گذر از یک مرحله و گردنه‌ی صعب العبور و به وسعت دیده نشاندن تمامی تصویر‌های بعد از گردنه... تا گردنه‌ی بعدی...
‎بدون شک آدم‌های زیادی می‌شناسیم که « یک خانه می‌خواهند و یک ماشین و یک همسر و  یک بچه و یک شغل و ....ادامه‌ای عمر به امید بازنشستگی.. اما کسی هم هست مثل شخصیت رمان گابریل گارسیا مارکز که در نود سالگی آخرین دلبرک زندگیش معنای آخرین معنای زندگیش باشد.. زندگی در رابطه‌ای طولانی یعنی دلبرک بودن و دلبرک شدن و دلبرک ساختن از رابطه. این امر اصلا مردانه نیست و به شخصه زنانی را می‌شناسم که این گونه زندگی می‌کنند. و عالی هستند...

این مطلب حاصل گفت‌و گویی است  در رابطه با نوشته‌ای کوتاه از  دوست عزیزم شبنم  فکر با این مضمون «به روابط اطرافيان که دقيق می شوم، به اين فکر می کنم که بعضی از زوجهايی که می شناسم، به اين دليل کنار هم مانده اند که پارتنرشان با هر آدم ديگری قابل تعويض است. حد اقل با تعداد آدمهاي خيلی زيادی قابل تعويض است، آنقدر که رنج و درد سر جدا شدن ، ارزشش را برايشان ندارد!» 


» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

عشق نوشت..عشق حاصل حضور عاشق است


من همان موقع که این شعر آقای عباس معروفی عزیز را خواندم برخلاف آقای معروفی  گفتم « هرجا که تمام شد اسمش را می‌گذاریم آخر خط تو». از دید من و شاید به باور عین القضات اگرچه عشق در قبضه‌ی قدرت معشوق اسیر است و بر جان عاشق امیر» اما واقعیت و حقیقت حضور عشق بسته به حضور و حقیقت عاشق است. اگر جایی عشقی تمام شود حتا اگر توسط معشوق هم تمام شود و یا بر اثر هیچ چیز دیگر این عاشق نیست که آخر خط است این آخر خط معشوق است. دیگر اوست که معشوق نیست. دیگر اوست که در خط عشق نیست.... و دایره‌ی دورا دورادور عشق هیچ خطی دیگر به نام معشوق نمی‌رسد... دیگر همگان عاشق را به خاطر خواهند سپرد و معشوق فراموش می شود. من نگاهم به عشق نگاه کلاسیک ادبیات فارسی نیست. اصلا نگاهم به عشق نگاهی است با توجه به مولفه‌های ارتباط در دنیای مدرن. از دید من دیگر آن عشقی که یکی از آن سوی دیوار و پنجره عاشق چشم و ابرو یا قد و بالای کسی بشود و بعد هم بدون امکان گزینه‌‌ها و پارمترهای ارتباطی فعال و دینامیک، برای خودش شعر بگوید و «هر چه آن خسرو کند شیرین بود» وجود ندارد. عشق امروز حاصل ارتباط است و ارتباط یک وضعیت پویا و دینامیک است ونه یک رابطه‌ی مکانیکی..که یکی نقش عاشق داشت باشد و مثل کارگر کارخانه‌ی « عصر جدید» چاپلین شغلش این باشد که پیچی را همیشه شل و سفت کند و یکی هم نقش همان پیچ را داشته باشد. عشق امروز حاصل ارتباط است و ارتباط هرابر با هر واکنش مولفه‌های جدید و موقعیت‌های جدید می‌آفریند . هر موقعیت جدید واکنش‌ها موقعیت‌های جدید‌تر.

در چنین رابطه‌ای ممکن است عاشق یا معشوق گاه بر هم خشم بگیرند و گاه غضب و نامهربانی..حتا نامهربانی‌هایی که ممکن است بین دو دوست معمولی هم نسبت به هم رخ ندهد.. و ممکن است گاه چنان به اوج شور برسند که هیچ چیز و هیچ تجربه‌ی انسانی باورش نداشته باشد که چنین تجربه‌ای در جان و پوست و روح و تن روان آدمی هرگز نگنجد..
اما با این‌همه عشق وابسته به حضور نگاه عاشق است. عاشق نباشد عشق نیست معشوق هم نیست.... خوش آن‌که در رابطه دنبال نقش معشوق بودن نباشیم دنبال نقش عاشق باشیم که خود معشوقی بگنجد در همه‌ی کلمه‌ی عاشق...

زیرا که جهان مدیون نغمه‌های عاشقان است و جهان در نهایت با شاعران هم دست است.

هرکجا تمام شد اسمش را می‌گذاریم آخر خط تو... اما عباس معروفی از فرط عاشقانگی و مهربانی و فداکاری در عشق ونوشتن نوشته است .. که هر کجا که تمام شد اسمش را می‌گذاریم آخر خط من....
این قصه را راستش اخر خطی نیست....
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

مهربانی بین افراد یعنی باور داشتن به امکان رابطه‌ی بدون هدف

مهربانی بین افراد یعنی باور داشتن به امکان رابطه‌ی بدون هدف. این جمله یکی از دوست داشتنی‌ترین جمله‌های تئودور آدورنو فیلسوف  جامعه شناس آلمانی است. اگر اشتباه نکنم آن را در کتاب« اخلاق صغیر» خوانده‌ام.من این جمله را چند روز پیش در فیس بوکم نوشتم و سوالات و نظرهایی پیش آورد.
نظر خودم در مورد این جمله این است که، راوبط انسانی  معمولا بنا به منافع و ملاحظات و خواسته‌هایی صورت می‌گیرد. هر رابطه‌ای منوط به یک هدف مشخص  و گاه شاید هم نامشخص است. که با توجه به این که چه زمانی آن رابطه بین افراد به نتیجه‌ی ممکن برسد ، ممکن است بعد از حصول نتیجه، دیگر امکانیتی برای ادامه‌ی رابطه وجود نداشته باشد.حتا در صورتی  هم که نتیجه حاصل نشود و اطمینان از عدم حصول نتیجه حاصل شود خود به خود رابطه بین آن دو فرد مشروعیت خود را از دست می‌دهد و به سیر قهقرایی دچار می‌شود. در صورت حصول هم اگر امکانی برای  ادامه‌ی رابطه متصور باشد در صورت تصویر کردن، هدف‌های جدید است، به عنوان مثال شاید در یکی از آشناترین رابطه‌های انسانی مثلا   دوست داشتن و تشکیل خانواده، دوست داشتن طرفین بین انسان‌ها، بدون شک برای حصول یکدیگر و وصال یکدیگر است، بسیار دیده‌ایم رابطه‌های را که اتفاقا اصلی‌ترین هدفش همان حصول بوده و همان وصال بوده است، بعد از وصال  رابطه دچار تلاشی شده است، و یا آن‌هایی که به‌ شدت از این رابطه‌ی دور از وصال و از خود رابطه لذت می برند معمولا در همان فراق و هجران می‌مانند تا آن لذتی که از دوست داشتن برده‌اند، را از دست ندهند. از این دست داستان ها بسیار است و قصیه‌ی لیلی و مجنون و  انواع قصه‌های عاشقانه‌ی دیگر آن‌جه که مجنون در منظومه‌ی لیلی و مجنون نظامی می گوید« زین پیشترک روم هلاک است... در مذهب عشق بیمناک است» و یا دیگر عاشقانه‌هایی که ما شنیده‌ایم و یا در فیلم‌های سینما و رمان ها می‌بینیم، که معمولا یا به هم نمی رسند و یا وقتی به هم می‌رسند با یک « حادثه- فاجعه» موجب مرگشان و پایان داستان می‌شوند از ناخودآگاه همین نویسنده‌ها  برای این نوع نگرش‌شان بر می‌آید.  به عنوان نمونه داستان شنیدنی  هست   که در فیلم سینما پارادیزو آلفردو آن را تعریف می‌کند«  

" ...آلفردو شانه ی سالواتوره را می فشارد و این علامتی برای یک استراحت کوتاه است.در آستانه ی دری می نشینند و آلفردو با لحنی رازآمیز و جادویی شروع به گفتن قصه اش میکند.با آن چشمان رها شده در خلاء،به نظر می رسد که این کلمات از جای پنهان و مرموز دیگری می آیند.

آلفردو:روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همه ی شاهزاده خانم های قلمروش در آن جا بودند.یکی از نگهبانان به نام بستا،دختر سلطان را دید که قشنگترین دختر آن سرزمین بود،وفوری عاشقش شد.اما یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چه کاری از دستش بر میاد؟یک روز ترتیبی داد که بتونه باهاش صحبت کنه،و بهش گفت که نمی تونه بدون اون زندگی کنه.شاهزاده خانم که تحت تاثیر عمق احساس اون قرار گرفته بود،به سرباز گفت:"اگه بتونی صد شبانه روز زیر ایوون اتاق من منتظر بمونی،بعدش مال تو می شم."و سرباز به آنجا رفت وایستاد!یک روز،دو روز،ده روز،بیست روز..هر شب شاهزاده خانم از پنجره اونو می دید اما سرباز عاشق هرگز از جاش تکان نخورد.بارون بارید،باد اومد،برف بارید،اما اون  جم نخورد.پرنده ها روی سر و کله اش خرابکاری می کردن و زنبورها نیشش می زدن!پس از نود شب،اون لاغر و رنگ پریده شده بود؛از درد اشک می ریخت،اما نمی تونست اونا رو پس بزنه.حتی دیگه نای اینو نداشت که بخوابه.شاهزاده خانم همچنان اونو تماشا می کرد...ودرست در شب نود ونهم،سرباز از جاش بلند شد،صندلی شو برداشت،و از اونجا رفت!

سالواتوره:نه!واقعا آخرش این جوری شد؟
سالواتوره گیج و مبهوت،از این پایان عمیقا تحت تاثیر قرار گرفته است. دوباره شروع به راه رفتن می کنند.

آلفردو:آره توتو،درست در آخر کار.از من نپرس که معنی این کار چیه.اگه تو فهمیدی،بگو تا منم بدونم...

سالواتوره:عجب حکایتی!" * 

 اما در صورت دیگر و ساده‌تر و آشنا ترش وقتی دو نفر به هم می‌رسند، می‌دانیم و می بینیم که این هدف‌های بعدی تعریف شده است که به رابطه دوام می‌دهد. یعنی بعد از ازدواج، به بچه‌دار شدن « باهم» و بعد از بچه‌دار شدن به  بچه بزرگ کردن« باهم» و بعد به فکر تهیه کردن خانه « باهم» و بعد .... دیگر هم‌چنان این سیر ادامه دارد. در واقع  نعیین کردن یک هدف در رابطه چه خود آگاه و چه ناخودآگاه، باعث می‌شود به محض وصول هدف، رابطه قوام و دوام خود را از دست بدهد.
اما رابطه‌ی بدون هدف به چه معناست. رابطه‌ی  بدون هدف برخلاف عنوان‌اش به معنای یک رابطه‌ی بی معنا و خالی از هویت نیست. بلکه هدفی به جز خود رابطه در رابطه‌ی دو انسان متصور نیست. تا زمانی که ما به رابطه‌مان به عنوان  مسیری برای رسیدن به یک هدف نگاه می ‌کنیم رابطه خود نیز منوط به آن هدف است، آن‌چه در آن رابطه است نیز منوط به همان هدف است و اگر مهربانی  هست نیز در راستای هدفی است که دوست‌اش می‌داریم نه رابطه‌ای که از آن لذت می‌بریم. در واقع دوست داشتن و مهربانی  در این‌گونه رابطه‌ها دوست داشتن همان هدف است. از این رو از دید من تنها زمانی که مهربانی  ممکن است ، باور داشتن به رابطه‌ای است که هیچ هدفی به جز دوست داشتن خود شخص یا اشخاصی که دوست‌شان داریم، متصور نباشد. وقتی کسی را دوست داشتی بدون این‌که دوست داشتن‌ات، منوط و در رابطه با امر دیگری غیر از دوست داشتن باشد، آن زمان است که چشمه‌ی مهربانی راه خواهد افتاد و رودخانه‌ای زلال و نه برکه‌ای تاریک از آن روان خواهد شد که هم کسی که دوستش داری می‌تواند در زلالی آن شناور شود و هم خود سوژه‌ی دوست دارنده بی ریا و بی محابا و بدون ترس از  هیچ امری رها و آزاد و سرکش به دوست داشتن مشغول می‌شود و آن وقت است که دوست داشتن دوست داشتن نیز می‌آفریند زیرا به قول کارل مارکس دوست داشتنی که نتواند دوست داشتن بیافریند دوست داشتن نیست.دوست داشتن  یا عشق جدال واژه‌ای عده‌ای بوده است و از دید من مهم نیست زیرا نام یک قرار داد است و آن‌چه که جریان سیال دوست داشتن را می‌آفریند محتوای رابطه است که منوط به هدفی نباشد. حال آن هدف حتا اگر وصال و رسیدن به شخص  یا ابژه باشد. در چنین رابطه‌ی بی هدفی ، هدف واقعی تنها لذت دوست داشتن است  و مهربانی موضوعیت و محمل و حامل رابطه است.
دکتر عبدالکریم سروش در کتاب «قمار عاشقانه» که در مورد تحلیل نوع نگاه عاشقانه‌ی مولانا جلال‌الدین رومی است، به نظر من نابترین تفسیر را از عشق به خوانندگان معرفی می‌کند. وی می‌گوید که عشق برای مولانا هم‌چون یک قمار بزرگ افتخار آفرین است. که صرف شرکت در آن برنده بودن عاشق است. یعنی قمار به شرط و به هدف برد یا شادی کوتاه مدت برد  را در بر دارد یا مغمومی باخت از قمار . اما اگر قمار به هدف خود قمار بود مهم این است که در این قمار شرکت داری مهم  این نیست که برنده یا بازنده‌ی چنین قماری باشی.  برای همین است که مولانا می‌گوید« خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش..بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر» .این گونه نیست که در دوستی قرار باشد هیچ چیز عاید ما نشود و بگوییم چشم می‌پوشیم بر هر خواسته‌ای در دوستی، بلکه قضیه این است که تو اگر دوستی و مهربانی بی واسطه و بی فاصله ورزیدی، خیلی چیزها عاید انسان می‌شود.همه‌ی آن چیزهایی هم که در دوستی اتفاق می‌افتد شیرین است.اما واقعیت آن‌جاست که این دوستی اگر در پی آن جُستنی‌ها باشد، به محض یافتن جُستنی  و خواستنی مذکور ،دوستی بقا و وفایی نخواهد داشت، اما اگر دوستی از پی خود دوستی بود مهربان امکانی همیشگی است. باز هم به قول مولانا، آدمی گندم را برای به دست آوردن کاه، نمی‌کارد و درو نمی‌کند، اما با کاشت و درو  گندم کاه خود به خود به دست می‌آید. زین سان است که مولانا باز می‌فرماید« آب کم جوی تشنگی آور به دست...تا بجوشد آب از بالا و پست».
آن‌هایی که دوستی‌های‌شان بر اساس منافع  و مزایا و گروه و رفیق و یا حتا دوستی‌هایشان منوط به رابطه‌های گروهی‌شان است.. امکان دوستی را منکر نمی شوم اما چون هدف و محتوایی غیر از دوست در آن متصور بوده با هرگونه تغییری در آن اهداف پیدا و پنهان و حتا گاه با تغییر افراد هم‌گروهی و یا نزدیکان شان دوستی‌شان نیز به باد می رود. این‌جاست که پی می بری دوستی دوستی نبوده است بلکه یک رابطه‌ی با هدف بوده است و برای همین است این افراد حتا خاطره ی مهربانی‌های خودشان را نیز فراموش می‌کنند چه برسد به این که دیگر توان مهربانی داشته باشند.



*: (سینما پارادیزو_جوزپه تورناتوره_ سکانس60)
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

تو مرد باش و من عاشق



نه من مرد اين بازى نيستم
 به بودنت عاشق شدم/ به بودنم عادت كردي  

به نبودنت دارى عادتم مى دهى حالا  
  
 نه من از اين بازى فرار مى كنم     
درست مثل نامردها  
من عاشق مى مانم و   

تو مرد باقى بمان در اين بازي
» ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

انسان- عاشق

انسان فرصت کوتاه هستی است برای عاشق شدن. هستی را اگر عظمتی غیر قابل توصیف یا اندازه گیری بدانیم و زمان را وضعیتی ازلی ابدی,آن گاه می توان پی برد که عمر یک انسان در این عظمت گاه بی پایان و بی آغاز چه اندازه کوتاه و ناچیز است. اما این عمر از ان رو اهمیت و عظمت می یابد که بدانیم برای این که هستی بتواند عشق را تجربه کند تنها یک راه دارد و آن حضور انسان است.زیرا که در کل هستی,تنها انسان است که می تواند سوژه یا ابژه ی عشق شود.زین رو هستی تنها از طریق انسان می تواند عاشق شود. بنابراین انسان فرصت هستی است. «انسان عاشق»

پی نوشت: ایستگاه متروی هفت تیر سه دیوار جدا از هم دارد وقتی از سمت شمال غربی میدان پایین می آیی بر دیوار اولی به خط کوفی نوشته«انسان» دیوار میانی خالی است و بر دیوار سوم نوشته «عاشق».
» ادامه مطلب