‏نمایش پست‌ها با برچسب عشق نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عشق نوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

لبخند بزن یحیی



من یحیی گل محمدی را دوست می‌دارم. نه !صبر کنید قضیه فوتبالی نیست. درست است که من اهل فوتبالم و اتفاقا در بین باشگاه‌های ایرانی طرفدار استقلال و در بین باشگاه‌های جهان طرفدار بارسلونا. اما علاقه‌ی من به یحیی گل محمدی بازیکن سابق و مربی حال حاضر باشگاه پرسپولیس هیچ ربطی به فوتبال ندارد. بلکه قضیه عاشقانه‌است. باز هم اشتباه نکنید. متاسفانه :) دوجنس‌گرا نیستم و علاقه‌ی عاشقانه‌ی من ربطی به روابط دو همجنس و اصلا ربطی خود یحیی ندارد. من عاشق زنی بوده و هستم که بی محاباترین رابطه‌ی عاشقانه‌ی جهانم بوده و هست. زنی که در گفت‌و گو‌هایش می‌گفت که یحیی را دوست دارد. نه خود یحیی گل‌محمدی را و به خاظر مسائل فوتبالی. بلکه یحیی گل‌مخمدی را از میان فوتبالیست‌ها دوست می‌داشت زیرا که شبیه مردی بود که زمانی آن مرد را دوست داشته است. چهره‌ی یحیی برای زنی که من دوستش داشتم یادآور مردی بوده که دوست‌اش داشته است. من از آن روز با این که تیپ و قیافه‌ و صورت یحیی جزو قیافه‌ها و صورت‌هایی نیست که برای من دوست داشتنی باشد اما یحیی را دوست می‌دارم. حالا که پرسپولیس با مربی‌گری او نتیجه می‌گیرد با این‌که تیم رقیب من است. اما دوست دارم . هربار یحی لبخند می‌زند پیش خودم فکر می‌کنم یعنی آن زن هم لبخند یحیی را می‌بیند و با دیدن لبخند یحیی، لبانش به شیرینی لبخند گشوده می‌شود تا خاطره‌ی معشوق‌اش برایش زنده شود.
من به خاطر لبخند تو می‌توانم تمام جهان را دوست داشته باشم . حتا اگر از خودت برای دوست‌داشتن‌ات تنها باشم.من یحیی گل محمدی‌را دوست دارم. لبخند بزن یحیی ! شاید میان آن همه لبخند آن زنی که من دوستش می‌دارم گاهی به اتفاق در برنامه‌ای تلویزونی در عکس روی جلد نشریه‌ای یا به هر دلیل دیگری.... لبخند تو را ببیند و لبخند بزند..لبخند بزن یحیی....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

نامه‌ای از نامه‌های باد ..ترجمه از کوردی

نقاشی اثر ادوارد مونش(مونک)
سلام زن؛
نمی‌دانم چرا این نامه را با این واژه شروع کردم، خود واژه آمد. آمدنی از جنس آمدن اولین واژه برای شعر. مثل اولین جیک ِ جیک جیک گنجشک، نمی‌دانم آمد دیگر...
شاید به خاطر این‌که پرسش سنگین و گران‌جان و اصلی من در زندگی «زن» است.
نمی‌دانم درباره‌ی خودم چه چیزی برای تو بگویم، زن!
من یک مرد ولگردم، شاید ترکیبی باشم از چند شخصیت رمان «‌غروب پروانه»ی(۱) بختیار علی. فکر می‌کنم بیش از هر کس «فریدون ملک»(۲) هستم که به دنبال پروانه‌ها، سرگردان تمام کوچه‌های جهانم...برای همین چاقوی کشی شاعرم.
فکر می‌کنم همزمان «نصرالدین خوش‌بو»(۳) هستم. زیرا روزگاری نه آن‌چنان دور من پیامبر عاشقان بودم و آیه‌های عاشقانه‌ی بسیاری هم برای امتم می‌خواندم و واقعا امت، پیرو و عاشق بسیار هم داشتم. همزمان «‌گووند پیکرتراش»(۴) نیز هستم. پیامبر ضد قوانین ثابت زندگی و عرفی مردم؛ من علیه تمامی قوانین و ارزش‌ها و باورهایی هستم که بدون مشارکت عقل و لذت من وضع شده‌اند.
شاید «‌خندان کوچک»(۵) هم باشم که «روایت کردن» را دوست دارم و مشغول روایت تمامی داستان‌ها و قصه‌های عشق و رنج انسان هستم به قصد نوشتن.
من می‌دانم همه‌ی این شخصیت‌ها هستم و در حقیقت هیچ‌کدام‌شان نیز نیستم.من خودِ خودم هستم و شبیه هیچ کس نیستم هیچ‌کدام‌شان شبیه من نیستند.
شخصیت‌های رمان « غروب پروانه» که هیچ، تمامی شخصیت‌های تمامی رمان‌های بزرگ جهان، سهمی از روح آشفته‌ی من را در این گردون همیشه گردان و زمان همیشه زمان، برای خود دزدیده‌اند. روحی هستم که ضد تمامی قوانین و آداب و سنت‌هایی ست که با لذت انسان همخوانی ندارند؛ آن روحی که وقتی خودش برای خودش قوانینی وضع می‌کند، بر ضد همان قوانین می‌ایستد و قوانین خودش را نیز می‌شکند.
با اطمینان خاطر می‌دانم که «عاشق‌ترین انسان» جهان در همه‌ی ادوار هستم و این را نیز می‌دانم من به درد عاشقی و دلدادگی با هیچ کس نمی‌‌خورم. زیرا که منطق عاشقی انسان، بودن و ماندن معشوق است نزد عاشق و یا عاشق کنار و در بر معشوق. اما من «باد»م و ایستادنم یعنی مردنم. از سوی دیگر نمی‌توانم در دام عشق هم نیافتم و کسی هم در دام عاشقی من نیافتد. زیرا که تمام هستی و زندگی من یک معنی دارد و آن معنی، واژه‌ی سهل و ممتنعی است به نام عشق. همزمان شاید نامردی هیز و بی غیرت بی ناموس و بی مالکیت و بی..بی… بی و بری از تمامی آن ویژگی‌هایی هستم که جامعه به عنوان «مرد» از من انتظار دارد آن‌ها را داشته باشم تا در حقیقت به سلطه و زورگویی بر خود و زن باشم. آری همان ویژگی‌هایی را می‌گویم که راستش اکثر زنان این جامعه حتا قشر روشنفکر و تحصیل‌کرده‌اش نیز که ناخودآگاه ذهنی‌شان تریبت شده¬ی ارزش‌های همین جامعه‌ی مردسالار است؛ دقیقا همان ویژگی‌ها را از من انتظار دارند.

با این همه این منم که پُرم از عطر بلوط و عطر سینه‌ی زن و شاید بیشتر عطر رازیانه‌و  ران‌های زن. تو بیانگار که من قرائت آسمان و دست‌ها و تن زن را دوست می‌دارم‌ و دوست نمی‌دارم حتا همان زنی را که پوست و پا و شکم و سینه و کنار بازوان و گردن‌اش را با سرانگشتانم قرائت می‌کنم، از من بپرسد که تو کدام شعر را می‌نویسی و چه چیزی را می‌خوانی بر روی دل و جان و پوست و روح و بدن من؟

اما راستش پیش و بیش از همه‌ی این‌ها، شاعری هستم که سرگردان « انسان» است. انسان باوری خدا دوست. این خدا که می‌گویم نه شبیه خدای مذهبی هاست و نه شبیه خدای لامذهب‌ها. آن دو گروه هر دو خدای یکسانی دارند به ویژه آن‌ها که مدعی بی خدایی هستند خدایی که مدعی عدم وجودش هستند خیلی شبیه همان خدایی است که بنیادگرایان مذهبی به آن اعتقاد دارند. در واقع هردو به یک چیز اعتقاد دارند گروه اولی به آن اعتقاد دارند و و گروه دومی اعتقاد دارند که به آن اعتقاد ندارند.
خدای من جنس خوب خود من و خود زن و خود انسان است. با خدا نیز رابطه‌ای عاشقانه دارم. درست از جنس همان رابطه‌ی عاشقانه‌ای که با انسان و با زن دارم….در حقیقت به همان اندازه به خدا و آداب و رسوم خداپنداری، پایبند و وفادارم که به آداب و رسوم عاشقی، عشق به زن و عشق به انسان.

من رها و آزاد مطلق هستم. دقیقا همان گزاره‌ای که می‌گویند ممکن نیست و نمی‌شود. برای همین در این جهان تنگ جا نمی‌شوم و وحشت‌ کرده‌ام. از وحشت خویش به چند کتاب و نوشتن پناه برده‌ام پناه می‌برم به کتاب پناه می برم به نوشتن و پناه می برم به شعر و در واقع پناه می‌برم به آغوش زن که آغوش جهان است. 

من قماربازی مدام‌ هستم؛ مدام در قمار عشق و نه در برد و باختش، بُرد من عاشقی است. هرکس می‌تواند در این قمارخانه‌ی کهنه و ازلی با من قمار می¬کند و هرکس هم نمی‌تواند تنهایم می‌گذارد؛ روزی کسی دیگر را دوست خواهد داشت.…شاید هم از لج و بیزاری از چنین قماری با من، دیگر هرگز عاشق نشود و کسی را دوست نداشته باشد.
برای همین است که من نه باوری به وفاداری تو (زن) دارم و نه به امید وفا هستم که خود بی‌وفاترینم، زمانی که وفا معنیش این است که انسان را دوست نداشته باشم به خاطر انسانی دیگر…قمار بازی مدام و پیوسته از آن جنسی که مولانای بلخی می‌گوید: «خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش...بنماند هیچ‌اش الّا هوس قمار دیگر».


12. 06. 2009
23. 03. 1388
‫---- ‬
‫ پانویس:‬
۱- رمان غروب پروانه نوشته‌ی بخیتار علی است و ترجمه‌ی من(شهاب الدین شیخی)است،‌ که البته منتشر نشده است هنوز.(دلیل اصلی اش تنبلی خودم است).
۲- فریدون ملک یکی از شخصیت‌های رمان است. که در یک نانوایی کار می‌کندو دلبستگی و تفریح‌اش این است که در کوچه‌ها به جمع کردن پروانه‌های مختلف مشغول است. تا این که آشنایی با پروانه شخصیت اصلی رمان موجب عشقی با سرنوشتی بسیار به یادماندنی بین آن‌ها می‌شود.

۳- نصرالدین خوش بو قدیم‌ها چریک بوده است و اکنون عکاس عروسی‌هاش شهر. دلیل صفت خوشبو استفاده از انواع و اقسام عطرها و ادکلن‌هاست. وی روزگاری که بنیادگرایان مذهبی به شدت به دختران و پسران عاشق را تحت  فشار قرار داده بودندو حتا در چند مورد موجب قتل آنان شدند. سرزمین عاصی را میان کوه‌ها و جنگل‌های دور پیدا کردو  به پسرها و دخترهای عاشق پیشنهاد داد که به آن‌جا بکوچند.
۴-گوفند یا گووند  پیکر تراش. جوانی است که در دانشکده‌های هنرهای زیبای پایتخت مجسمه سازی خوانده است و موهای جوگندمی‌اش از همان جوانی و به او رخساره‌ای اسطوره‌ای داده و عقاید آزاد و متفاوت‌اش در مورد روابط و آزادی  انسان و سکس و .. برای جامعه‌ی سنتی شهرهشان بسیار سنگین به نظر می‌رسد و یکی از عاشقان کوچیده به جنگل عاشقان نصرالدین خوش بو است.
۵- خندان کوچک. خواهر کوچک‌تر پروانه است و در واقع روای داستان است. خندان بر خلاف اکثر شخصیت‌های داستان اعتقاد دارد این سرگذشت را حتما باید مکتوب نوشت در حالی که دیگران معتقدند نوشتن توان روایت این سرگذشت را ندارد و روایت هم چنان باید شفاهی بماند.

متن اصلی نامه به زبان کوردی  در این لینک نامەیەک لە نامەکانی با
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

عشق یا عشق

بین «نهاد خانواده» و « زندگی زوجی» تفاوت می‌گذارم. درسته هر دو زوج هستند اما مثل قضیه دو بیتی و رباعی است. دوبیتی به هر شعری گفته می‌شود که دو بیت باشد و ترانه و چهار پاره و خود دو بیتی و رباعی هم شاملش می‌شود. اما «رباعی» به یک نوع از دو بیتی گفته می‌شود. که بر وزن «‌لاحول ولا قوت الا بالله»است. یعنی تنها زمانی می‌‌توان آن را « رباعی» نامید که  هرکدام از مصرع‌هایش بر این وزن باشد.‎نهاد خانواده حتا اگر بر اساس عشق اولیه و یا عشق دراز مدت شکل گرفته باشد. نهادی است بدون شک قراردادی برای برآورده کردن نیازهای« اقتصادی و سکسی» است. هیچ چیز دیگر در چنین نهادی دخیل نیست.. دخیل هم نمی‌تواند بشود. به زور هم نمی‌شود کاری کرد. از همه بدتر خانواده‌هایی هستند که در رویای تبدیل کردن نهادی چنین سکسی-اقتصادی به نهادی از جنس عشق دائم باشند. من در ایران همیشه مثال این رو می‌زدم که نهاد ازدواج مثل«پیکان» می‌ماند. یا مثل ترافیک. با ماشین پیکان نمی‌توانی سرعت« ۲۸۰» رفت... اتاق ماشین می‌ترکد ... چپ می ‌کند. اصلا واژگون می‌شود. و از حیض ماشین بودن خارج می‌شود.  یا وقتی در ترافیک  و راه‌بندان گیر بیافتیم دیگر  در ترافیک هستی. حالا می‌خواهد دکتر جامعه شناسی باشی یا دکترای روان شناسی، یا مهندس مکانیک خودرو یا اصلا مهندس خود ترافیک. راهبندان که شد مانده‌ای در  راه بندان.  فوقش این است که شخصی که روان‌شناس است چهارتا مکانیسم روانشناسی به کار می‌برد کمتر اعصابش خورد شود. یا مهندس خودرور به واحدهای انرژی صرف شده فکر می‌‌کند و محاسبه اش می کند و یا مهندس حمل و نقل و ترافیک به راه‌های کنترل و کاهش ترافیک فکر می‌کند اما در خود این‌که در ترافیک مانده اتس تغییری نمی‌تواند ایجاد کند
‎منظورم این است وقتی هر رابطه‌ای رفت در قالب و ساختار نهاد ازدواح اتفاقا عاقلانه آن است که قواعد و ساختارها و قوانین نهاد خانواده را بپذیریم.
‎اما......

‎من بر این باورم که عشق به قول تو حتا اگر حاصل عشق لحظه‌ای و کور!! باشد ما به آن قسمت عشق‌های کوتاه مدت کاری نداریم گرچه بس زیبا و شورانگیز و ویران کننده و دلبرانه و دلدارانه است و تا آخر پیری از این پیرترش هم،  شیدای حتا کوری‌های چند شبه و چند هفته‌ای و چندماهه‌اش هم برای خودم و  هم برای دیگران نیز هستم و می‌ستایمش.

‎اما عشق برای من هم در آن دراز مدتی و آن «‌درازنا» شدنش است که عشقی می‌شود تولید گر ، خلاق، آفریننده و انسان ساز و جهان ساز، و معتقدم جهان را عاشقان می‌سازند و ادامه داده‌اند و گرنه عاقلان فقط بر نابودی محیط زیست و جنگ و کشتار و قتل و غارت آن افزوده‌اند، دقیقا به همان دلیل که از عشق بی بری هستند.
‎در مودر عشق باور من دقیقا عین توست اولا اگر نیرویی از عشق چنان قدرتمند باشد که هیمه‌ی آتشی طولانی و قابل تداوم باشد عشق طولانی صورت می‌گیرد. آن وقت هنر عاشقی شعر گفتن و بوسه‌های عاشقانه نیست. هنر عاشقی دقیقا تولید و ادامه‌ی انرژی بخشی به آن رابطه است. آن را رابطه را سرپا نگه داشتن است .  رسیدگی به آن رابطه است. متاسفانه خیلی ها فکر می‌کنند « عشق تا ابد می‌‌پاید» اما عشق از دید من یک موجود زنده است. که به مراقبت رسیدگی و آب و هوا و غذا نیاز دارد. توان تولید عشق و نگه داری عشق در خود و در دیگری است که عشق را در خود و دیگری و هردو را در عشق نگه می‌دارد.

‎از این رو در این جامعه بسیاری  روابط شکل رابطه‌ی زوجی ساده و قراردای با خودشان و شرایط‌شان دارد. آن‌چه ما به آن فکر می‌کنیم  خارج از ویژگی‌‌های روابط زوجی  از شکل ازدواج است. بنابراین بسیاری از زوج ها شریک شان هرکدام دیگر از افراد و اطرافیانشان با کمی بالا پایین می‌توانست باشد. مردم از تنهایی می ترسند. بنابراین آن‌که همه‌چیز  برایش در حال حاضر با مدارا و گذشت قابل حل شده است و حداقل‌هایی را دارد آن را حفظ می‌کند تا مبادا که نکند جایی دیگر و فرصتی دیگر از این بدتر شود و یا منجر به تنهایی شود. یک نکته‌ی دیگر هم هست طبق عرف «زوج‌های شریک از دست داده» انگار انسان‌های ناتوانی هستند و به چشم ناموفق به آن‌ها نگاه می‌شود. بنابراین ممکن است فکر کند وقتی جدا می شود مردم فکر کنند حتما عیبی داشته که ازش جدا شدند و دیگران دیگر پذیرای وی نخواهند بود.

‎ از سوی دیگر من در تقسیم بندی بین عشق کوتاه مدت و بلند مدت،اولا من تا این حد به این دوگانه‌های ارزشی جهان مردسالار معتقد نیستم. ما از دوگانه‌‌های برساخته‌ای حرف می‌زنیم که سهم اعظم آن‌ها، تولید مفهوم شده از سوی همین جهانی است که ما به نقدش نشسته‌ایم. عشق کوتاه مدت هوس است و عشق کوتاه مدت غریزه است و عشق کوتاه مدت فلان است.. اما عشق بلند مدت را با ارزش‌های دیگری که ظاهرا مثبت تر هستند ارزیابی می‌کنیم . ما در زبان و فلسفه تفکر از افلاطون و ارسطو تا به امروز دارای همین« دوگانه‌های زبانی» هستیم مثل« عقل و احساس و فرهنگ و طبیعت و نر و ماده و شب و روز و ...» چه دوگانه‌های مفهومی و چه دوگانه‌های عینی. در همه‌ی آن‌ها نیز به قول دریدا انگار یکی از آن‌ها از ارزش ذاتی برتری برخوردار هستند نزد ما. این را برای این گفتم که نقطه‌ی عظیمتم را مشخص کنم نسبت به تفاوت نگاه من نسبت به عشق کوتاه مدت و و بلند مدت که سوای معانی و تعبیراتی است که شما بر شمردی. عشق کوتاه مدت و بلند مدت اگر قائل به تقسیم بندی بین آن‌ها هستم تنها از جنبه‌ی زمان است و نه ویژگی‌هایش. از دید من هردوی آن‌ها از ریشه‌های یکسان برخوردارند. این که هنوز در ناخودآگاه کلامی ما «‌سکس» ارزشی فروتر دارد برای نیروی محرکه‌ی چیزی بودن باید بگویم از دید من غریزه‌ی سکس یا عشق نقطه‌ مقابل غریزه‌ی مرگ که هر دو به یک اندازه در ساخت روانی و رشد انسان موثرند.
‎در مورد غریزه و سکس پرسیده‌ای برای رابطه. از دید من هیچ چیزی نیست که نیروی سکس آن را هدایت نکند و انرژی حیاتی حاصل انرژی سکس در انسان است چه برسد به رابطه. عشقی که بدون سکس باشد وجود ندارد. اگر می‌بینیم که گاه برخی چنبه‌های دیگر رابطه بر ظاهر عمل و میل سکس چربش پیدا می‌کند آن همان « تصعید لیبدو» در سطوح دیگر است.
‎ازاین نوع روابط یعنی عشق دراز مدت سوال می شود و درخواست مثال می‌شود من تنها رابطه‌ای که در این لحظه به ذهنم می‌رسد و می‌‌توانم آن‌را نام ببرم رابطه‌ی «ساتر و دوبوار» بوده است. تنها رابطه برای این‌که معروف و قابل شناسایی باشد وگرنه بسیارند از این گونه رابطه‌ها اما چرا این رابطه‌ها خیلی زیاد نیستند در اطراف ما برای مثال زدن، دلیلش عدم وجود آن‌ها نیست، بلکه دلیلش این است که جامعه، تنها رویکرش این است که تاکید داشته باشد بر « شهرت آنی»و «شهوت آنی» و «درخشندگی آنی». جامعه تنها به عشق‌های آتش‌ناک ویران‌گر کاراکتریزه شده تاکید می‌کند جهت تبلیغ. تصویر و مدل سازی از این گونه روابط. جامعه به مصرف پی در پی و شهرت پی درپی و گریز و ساختن پی در پی نیاز دارد برای تثبیت ارزش‌های ضد عشق خودش. جامعه‌ی زندگی انسانی از وقتی که زیربنایش تولید و مازاد ثروت و سرمایه قرار گرفته است ضد عشق است و سعی می‌کند عشق را در بیلبورد تبلیغاتی تبلیغ کند و در متن و بطن جامه آن را آلوده‌ی نهاد‌های در خدمت سرمایه قرار دهد تا نیروی حیاتی آن را به صورت « انگلی» به قول آرنت، برای خدمت به انگل‌داران هدایت کند.
‎از دید من عشق کوتاه مدت و بلند مدت هر دو یکی است و هردو یک شکل و یک هویت و یک نیروی محرکه دارند. اما گفتم آن‌چه از دید من امکان تقسیم‌بندی می‌دهد، تنها طول زمان‌ آن است. زمان چه تاثیری دارد؟ آیا تاثیرش در همان طولانی بودن است و چون دو نفر توانسته‌اند که طولانی یکدیگر را دوست داشته باشند بنابراین عشق قابل احترامی است؟ نه آن‌جه در طولانی بودن وضعیت را متفاوت می‌کند گذر ار مرحله‌ی «امر خیالی» به مرحله‌ی « امر نمادین» در عشق و آن‌گاه ورود به مرحله‌ی «امر واقعی» است.( اشاره‌ام به نطریه‌ی لکان است). برای گذر از این مراحل مدت زمان نیاز مند است و « توان گذر کردن»، زمان بدان معنا که مثلا کودکی که در ۲ سالگی می‌میرد بدون شک فرصت گذر به دیگر مراحل را ندارد. از سوی دیگر ماندن و توقف در هرکدام از آن مراحل یعنی عدم توان گذر کردن، باز هم اگر چه از نظر زمانی چنین فرصتی بوده است اما می‌دانیم که برخی دچار توقف یا رشد ناقص در طی این مراحل می‌شوندو حتا لذت‌های جنسی و ساختار روانی‌شان در همان مرحله باقی می‌ماند.
‎نکته‌ی دوم این است که در رابطه‌ی عاشقانه‌ طولانی امکان حضور یابی سهم « غریزه‌ی مرگ» نیز به وجود می‌یابد. عشقی موفق می‌شود که فرصت این را بیابد و دانایی و توانایی حضور بخشی به « غریزه‌ی مرگ‌» را هم داشته باشد. عشق وقتی طولانی عمیق معنادار و سازنده‌ و خلاق و آفریننده‌ می‌شود که ضمن غریزه‌ی عشق غریزه‌ی مرگ را نیز در آن دخیل کرد. رابطه‌ای که تنها بر همان غریزه‌ی عشق و زندگی استوار باشد یا بخواهد بماند ناماندگار می‌شود.
‎در عشق از دید من توان آفریدن لحظات دوباره‌ی طوفانی ویران کننده و کور کننده‌های عاشقانه است که قدرت رشد و تمییز و گذر از مراحل را می‌دهد . رابطه‌ی طولانی مدت رابطه‌ای است که حاصل امکان سازی و امکان یابی چنین لحظاتی است در طول رابطه لحظاتی که گاه ممکن است به قمیت قطع نابودی کل رابطه تمام شود اما گذر از آن یعنی گذر از یک مرحله و گردنه‌ی صعب العبور و به وسعت دیده نشاندن تمامی تصویر‌های بعد از گردنه... تا گردنه‌ی بعدی...
‎بدون شک آدم‌های زیادی می‌شناسیم که « یک خانه می‌خواهند و یک ماشین و یک همسر و  یک بچه و یک شغل و ....ادامه‌ای عمر به امید بازنشستگی.. اما کسی هم هست مثل شخصیت رمان گابریل گارسیا مارکز که در نود سالگی آخرین دلبرک زندگیش معنای آخرین معنای زندگیش باشد.. زندگی در رابطه‌ای طولانی یعنی دلبرک بودن و دلبرک شدن و دلبرک ساختن از رابطه. این امر اصلا مردانه نیست و به شخصه زنانی را می‌شناسم که این گونه زندگی می‌کنند. و عالی هستند...

این مطلب حاصل گفت‌و گویی است  در رابطه با نوشته‌ای کوتاه از  دوست عزیزم شبنم  فکر با این مضمون «به روابط اطرافيان که دقيق می شوم، به اين فکر می کنم که بعضی از زوجهايی که می شناسم، به اين دليل کنار هم مانده اند که پارتنرشان با هر آدم ديگری قابل تعويض است. حد اقل با تعداد آدمهاي خيلی زيادی قابل تعويض است، آنقدر که رنج و درد سر جدا شدن ، ارزشش را برايشان ندارد!» 


» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

عشق نوشت..عشق حاصل حضور عاشق است


من همان موقع که این شعر آقای عباس معروفی عزیز را خواندم برخلاف آقای معروفی  گفتم « هرجا که تمام شد اسمش را می‌گذاریم آخر خط تو». از دید من و شاید به باور عین القضات اگرچه عشق در قبضه‌ی قدرت معشوق اسیر است و بر جان عاشق امیر» اما واقعیت و حقیقت حضور عشق بسته به حضور و حقیقت عاشق است. اگر جایی عشقی تمام شود حتا اگر توسط معشوق هم تمام شود و یا بر اثر هیچ چیز دیگر این عاشق نیست که آخر خط است این آخر خط معشوق است. دیگر اوست که معشوق نیست. دیگر اوست که در خط عشق نیست.... و دایره‌ی دورا دورادور عشق هیچ خطی دیگر به نام معشوق نمی‌رسد... دیگر همگان عاشق را به خاطر خواهند سپرد و معشوق فراموش می شود. من نگاهم به عشق نگاه کلاسیک ادبیات فارسی نیست. اصلا نگاهم به عشق نگاهی است با توجه به مولفه‌های ارتباط در دنیای مدرن. از دید من دیگر آن عشقی که یکی از آن سوی دیوار و پنجره عاشق چشم و ابرو یا قد و بالای کسی بشود و بعد هم بدون امکان گزینه‌‌ها و پارمترهای ارتباطی فعال و دینامیک، برای خودش شعر بگوید و «هر چه آن خسرو کند شیرین بود» وجود ندارد. عشق امروز حاصل ارتباط است و ارتباط یک وضعیت پویا و دینامیک است ونه یک رابطه‌ی مکانیکی..که یکی نقش عاشق داشت باشد و مثل کارگر کارخانه‌ی « عصر جدید» چاپلین شغلش این باشد که پیچی را همیشه شل و سفت کند و یکی هم نقش همان پیچ را داشته باشد. عشق امروز حاصل ارتباط است و ارتباط هرابر با هر واکنش مولفه‌های جدید و موقعیت‌های جدید می‌آفریند . هر موقعیت جدید واکنش‌ها موقعیت‌های جدید‌تر.

در چنین رابطه‌ای ممکن است عاشق یا معشوق گاه بر هم خشم بگیرند و گاه غضب و نامهربانی..حتا نامهربانی‌هایی که ممکن است بین دو دوست معمولی هم نسبت به هم رخ ندهد.. و ممکن است گاه چنان به اوج شور برسند که هیچ چیز و هیچ تجربه‌ی انسانی باورش نداشته باشد که چنین تجربه‌ای در جان و پوست و روح و تن روان آدمی هرگز نگنجد..
اما با این‌همه عشق وابسته به حضور نگاه عاشق است. عاشق نباشد عشق نیست معشوق هم نیست.... خوش آن‌که در رابطه دنبال نقش معشوق بودن نباشیم دنبال نقش عاشق باشیم که خود معشوقی بگنجد در همه‌ی کلمه‌ی عاشق...

زیرا که جهان مدیون نغمه‌های عاشقان است و جهان در نهایت با شاعران هم دست است.

هرکجا تمام شد اسمش را می‌گذاریم آخر خط تو... اما عباس معروفی از فرط عاشقانگی و مهربانی و فداکاری در عشق ونوشتن نوشته است .. که هر کجا که تمام شد اسمش را می‌گذاریم آخر خط من....
این قصه را راستش اخر خطی نیست....
» ادامه مطلب