‏نمایش پست‌ها با برچسب نامه‌های من. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نامه‌های من. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

تمیز کردن دندان‌های تمساح- نامه به هوای جان

نه اين كه تولدت را فراموش كرده باشم
همه اش تقصير اين غربت است
كه نه فصل هايش تابستان دارد و
نه تقويم اش  ماه مرداد…..


هوای‌جان  سلام
ماه تمام چهارده شب مرداد من .. هوای‌ات چگونه است … گیرم تو دل به هوای من نداری بس که به هوای زندگی سر به هوا شده‌ای… سربه‌هوای همیشه  دلبرک همیشه چهارده ساله‌ی هنوز در قلب مغلوب این بی  وطن ِ چهار پاره ،ماهپاره تر از چهارده‌سالگی‌ات در چهار سالگی غربت‌ام می‌درخشی… یادت  هست همیشه منتظر بودم  از اوایل اشتیاق  تا به اشتیاق تو در آمدن هم و همیشه می‌گفتم که در۳۳ سالگی و یا یک سال بعد ۳۳ سالگی خواهم مرد. یادت هست هیچ‌کس یا از روی علاقه‌ی لاجرم و یا از روی علاقه‌ی بی‌گریز باور نمی‌کرد و تو که همیشه لاجرم و بی پیر و بی گریز باور نمی‌کردی… یادت هست که اهالی آشنای ستاره و آسمان و مسبباتش تببین کرده بودند از منسوبات مرگ به یک باره بریده شدن است و اگر خودش اتفاق نیافتد چنین به یک باره بریده شدنی اتفاق خواهد افتاد. افتاد و بریده‌ شد به ۳۴ سالگی شهاب غریب مسافر بی وطن بی زبان زمین….. آن اوایل بیشتر شاید از درد فراق احساس می‌کردم این گونه  به یک باره و ناگهانی مجبور به بریده شدن از جنس مهاجرت آن هم تنها در یک لحظه اتفاق افتادن، چیزی شبیه مرگ است. اما در چهار سالگی از سالگرد این بریده شدن اشتیاق، دریافتم جدای از درد مهجوری و بی انتطباقی مشتاقی آدمی بر هر آنچه تا پیش از آن لحظه‌ی گیوتینی، داشته است، حقیقتا همه چیز مرگ بود و آن‌چه امروز هست تنها عمری دوباره است که حقیقتا از آن‌چه نیز تنها در ۴۸ ساعت بر من رفت و گذشت و آن‌چه ممکن بود در انتظارم باشد به گفته‌ی قُدمای ما، عمری دوباره مرا نوشتند. اما چگونه و چرا ماه‌پاره‌ی دلنشین‌ام این را عمری دوباره می‌نامم.
آن‌چه بر من می‌گذرد و شاید برهمگانی چون من . تجربه‌ی دوباره رشدکردن و بزرگ شدن آدمی است دقیقا از ابتدای کودکی تا به بزرگسالی، منتها تنها فرق‌اش این است این بار آدمی خود بزرگ است و حدود وصغور و خیلی چیز‌ها را می‌داند و شبیه یک فرد دانای دنیا دیده به جای آن‌که بزرگ شدن و رشد کردن فرزندش را تماشا و تجربه کند رشد کردن کودکانه‌ی خویش را در زندگی یک بار دیگر قادر به دیدن و تجربه کردن است. این‌که آدمی با ه مکانیسمی زبان یاد‌ می‌گیرد. این‌که چگونه آدمی تا حدود یکی دو سال تنها برخی کلمات را می‌تواند به زبان براند و توان جمله سازی را حتا به غلط هم ندارد . این‌که آدمی طی چه فرایندی به یک باره زبان باز می‌کند و این‌که آدمی طی چه سن رشدی کم کم یاد می‌گیرد چگونه با دیگران ارتباط برقرار کند و چگونه دوست می‌شود . چگونه و با چه تلاشی دوستی‌ها و ارتباطات‌ش را توسعه می‌دهد و چگونه راه یادگیری و شغل و درس و کار را کم کم پیدا می‌کند … این‌که آدمی  چگونه بزرگ می‌شود و این تجربه‌ی یگانه‌ای است در جهان که آدمی در شکلی دانا، توانایی مشاهده رشد کودکی خود را داشته باشد کودکی که یک بار دیگر در بزرگسالی اتفاق می‌افتد ...این تجربه تنها از دل چنین سفر و مهاجرت اجباری با شرایط ویژه‌ای بر می‌آید  و دردزایی و اندوه‌خایی بسیار دارد و از همین روست که شاید بامداد شاعر سروده است « سفر جانکاه بود،… اما یگانه بود و هیچ کم نداشت … » مهاجرت چیزی نیست جز تجربه‌ی  بزرگ کردن کودکی خویش در بزرگسالی… و تازه در مهاجرت است که آدمی می‌فهمد   که
عشق ، چيزى است شبيه «پناهندگى علطفى»، در سرزمين تن و جان «ديگرى »، به دليل ترس از خطر جانى تنهايى.. آخر  آن‌چه که آدمی را می‌کشد که مرگ نیست  هوای جان … تنهایی است … حتا آن ها که در جنگ‌ها کشتارهای دسته جمعی و یا حوادثی چون سیل و زلزله و آتشفان هم می‌میرند، تنها دلیل مرگ‌شان تنهایی است. آدم که تنها نباشد نمی‌میرد. برای همین است که ممکن است گلوله به مغز آدمی بخورد و نمیرد، به نخاعش بخورد و نمیرد .. به هرکجای آدمی آن گلوله و تیر و شمشیرو خنجرو چاقو بخورد، امکان این‌که نمیرد هنوز هست . اما به قلب که خورد آدمی می‌میرد. نه گول عوامل پزشکی و مابقی را نباید خورد. قضیه پمپاژ‌خون در رگ‌ها و این حرف‌ها نیست. قضیه این است گلوله  که به قلب آدمی خورد دیگر جایی وجود ندارد که آدم احساس کند تنها نیست. در یک لحظه این حس می‌رود و آدمی می‌میرد. در جنگ‌های قدیم سردارانی که شاید به تنهایی از پس یک لشکر بر می‌آمدند.. یک هو و ناگهان وسط جنگ بدون هیچ دلیلی  به نوک خنجر یا تیغ کند شمشیر سربازکی می‌میرد، همه‌اش دلیل اش این بوده که ناگهان دلش خالی شده و و ایمان آورده که تنهاست.
آری هوای جان من  عشق یک پناهندگی است برای گریز از خطر جانی تنهایی ...هیچ چیزی در این دنیا به اندازه‌ی تنهایی خطر جانی ندارد…. و این‌گونه است که عشق جان می‌بخشد...





تا به اين دقايق،. هرگز به اتفاق هم، چنين به محاق اشتياق نرفته بودم.

اين جا زندگى به معناي حقيقى انسان را در واقعيت خويش مى بلعد.  فرار كردن اين واقعيت براى آدمى مثل من كه هميشه كوشيده ام تماميت واقعيت زندگى ام را به زيبابيى بزيم، بدون شك زيبنده ى من نيست.
گاهى براى بلعيده نشدن می‌بایست، همچون پرنده‌ى كوچك شكسته‌ بالى،  به تميز كردن دندان هاى تمساح پرداخت.  بعدها كه بال پروازو  سلامتی‌اش را باز يافت و ميل به فراز زيستن آماده‌ى تمايل شد. هرچقدر كه بيشتر فراتر رويم، تمساح موجودى مضحك تر و كوچك تر و خشن‌تر و خزنده‌تر به نظر خواهد آمد.
هواى جان حالا به تميز كردن دندان‌های تمساح زندگى مشغولم. تا روزی دوباره زندگی را در اختیار اراده‌ام بگیرم و آن وقت دوباره آن بالاها به این خزندگان  حقیر بزرگ‌نمای خشن مضحک سرمستانه  لبخندی از روی میل همیشه متمایل  به زندگی بزنم و باز  به رویا‌های دور آدمی بپردازم.
نگران خویش هرگز نیستم، می‌دانم که من رویا نویس آدمی بوده‌ام و هستم و خواهم بود. جهان را اگر شبیه رویاهایم نکنم خودم شبیه رویاهایم خواهم زیست.

هوای  جان
نه این‌که تولدت را فراموش کرده باشم، تقصیر این تجربه‌ی عظیم و دردناک و یگانه و دوست داشتنی است که آدمی برای همیشه میان دو تقویم و دو زمان تقسیم می‌شود. تقصیر سرزمینی‌ است که نه فصل‌هایش تابستان دارد و نه در میان ماه‌هایش ماهی به نام مرداد.
تعویق تعلق علاقه‌ی من !
به تعویق می‌افتد همیشه نوشتن برای تو. مردی که در تعویق علاقه‌ای همیشه معلق آهسته و پویسته‌ی عشق است...پاییز تا پاییز، چشم‌هایم  همه‌ی روزهای‌ات  را  با هفتاد رنگ می‌نویسد.

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

هشت مارس و عاشقانگی تصویر-نامه‌‌های من به بچه پُر رو

بچه  پُرو سلام
هشت مارست مبارک!
می‌خواستم  این عکس کاور(جلد) فیس بوک  را عوض نکنم. می‌خواستم همین تصویر رها و آزاد و همیشه آماده‌ی رفتن با پاهای پیاده، از من بماند. نه برای قهر یا دلتنگی یا  دل شکستگی یا شکستن دل.
نه! تنها برای این ‌که بدانم در من قدرتی هست که تنها در باد هست. بادی که در شعرهای من هرگز ویران نمی‌کند می‌سازد و آبادانی می‌آورد. قدرت رفتن، سفر کردن، قدرت رهایی…….درست یاد زمانی افتادم که اوج افکار جوانم بود. می‌گویم افکار جوانم چه خود نیک می‌دانم که من کودکی هستم  که پیر به دنیا آمدم. اما آن وقت‌ها که شبیه هنر پیشه‌ی فیلم « نون گلدون» محسن مخلمباف ، فکر می‌کردم قرار است «بشریت را نجات بدهم» و به پیشنهاد‌های دوستی زنان می‌گفتم، که شرمنده من متعلق به انسان هستم و نمی‌توانم خودم را به « یک انسان» اختصاص بدهم. مدتی گذشت تا فهمیدم تا زمانی که یاد نگرفته‌ام « انسانی» را دوست داشته باشم ادعای گزاف « دوست داشتن کلی انسان» همان گزاف است و هیچ نیست.
چند ماهی از گفت و گو با آخرین زنی که کلمه‌ای از  کلمات کبریا می‌گشود گذشته بود. من هم‌چنان بر همان عهد پیشین و بی علاقه به آواز آدمیان بودم. کتاب « رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود» سید را می ‌خواندم. اگر اشتباه نکنم آخرین شعر کتاب است یا شاید علاقه‌ی من می‌خواهد آخرین شعر هر کتابی همین باشد. این شعر را خواندم

زن بود
می‌گويم زن بود
رو به قاب عکسِ ری‌را کرد،
کتابی از کلماتِ کبريا گشود،
گفت نشانیِ اين به دريا رفته را من
برای باران و گريه‌های تو خواهم خواند
آيا باز آوازِ آدميان را نخواهی شنيد
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چيزهای ديگری هم هست ...!

ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا می‌آمد.

این‌گونه خیلی ساده من به « آواز و علاقه‌ی آدمی بازگشتم» بوی خوش زن…بوی خوش خدا می‌آمد خدا برای من همیشه همین تعریف ساده را داشته است. هرجا بوی خوش و علاقه‌ی آدمی نبود بدان که آن‌جا خدایی وجود ندارد. بو بوی خوش زن بود. بوی خوش خدا.. حالا بعد آن‌سال‌ها. بعد آن همه پیری و دوری و بعد آن همه بودن و نبودن و رفتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن. بوی خوش تو در مشام  من و خدا و روزگارم می‌پیچد. بهانه همیشه خوب است. حتا بهانه‌ی ساده‌ای برای اشک مهم هم  نیست اشک شوق باشد یا اشک دلتنگی که به قول همین سید گریه نزدیک ترین میل آدمی است به زندگی.  از این رو  این هشت مارس را بهانه کردم که نامه‌ای به تو بنویسم.
دو انسان در زندگی من شبیه من بوده‌اند. یکی سید علی صالحی و یکی نزار قبانی. من وقتی با آن عربی افتضاحم و به کمک پدرم و برادرم که زبان عربی را بسیار بهتر می‌فهمیدند، اصرار داشتم که  کتاب « قصتی مع الشعر» (داستان من و شعر)نزار قبانی را به همان زبان عربی بخوانم…. فهمیدم نزاز جنس من است. نزار مردی بود انگار در همان ۱۸ سالگی من شبیه او بودم یا او شبیه ۱۸ سالگی من. مردی بودم هم‌چون او  که چیزهای کوچک را و کم اهیت را با اهمیت‌تر از هر چیز حهان می دانستم. مثل این‌که وقتی دارم می‌نویسم و سیگار می‌کشم، کسی که کنار من است نه برای تعبد بلکه از دوست داشتن، زیر سیگاری را زیر دستم بگیرد و بگوید سیگارت نیافتد، یا حتا چیزی نگوید و آرام زیر سیگاری را به سیگارم نزدیک کند تا خاکستر در آن بیافتد. مثل این‌که من دوست دارم تنها از شنیدن نام خودت یا زمزمه‌ی آن در شعرهایم لذت ببری.. یا این که بدانی هرچه می‌نویسم به شوق توست. این‌که بدانی بی توقع و بی دریغ و  بی دلیل و بی چشم‌داشت دوستت دارم.
 گاهی فکر می‌کنم من کمتر باید با تو حرف بزنم. زیرا وقتی با تو حرف می‌زنم تمامی تحلیل‌هایم را تمامی نظرات سیاسی‌ام را ، تمامی شعرهایم را، می‌گویم و وقتی به تو می‌گویم احساس می‌کنم دیگر من همه چیز را به همه‌ی جهان گفته‌ام. تمامی جهانی به این بزرگی در کوچکی حهان کوچک تو جای می‌شود آیا واقعا درست است بگویم جهان کوچک تو؟. آن‌گاه است که دیگر احساس می‌کنم نیازی ندارم بنویسم وقتی جهان تمامی حرف‌های مرا شنیده است.
حالا هشت مارس است و من نه میان یاران مبارز و برابری خواهم هستم که برویم و کاری برنامه‌ای آن هم زیر آن همه فشار امنیتی انجام بدهیم و بعدا خبرش را منتشر کنیم. نه اصلا جایی یا کسی حرفی با من دارد. دورم از همه و از تو هم دور و به تو و به جهان اما دلم نزدیک است. جهان بدون زن جهان بدون عشق جهان بدون تو ..خالی است….. جهان بدون زن حقیقی نیست زیرا که تمامی حقیقت زنانه است.
برای همین  بازهم یاد  نزار می‌افتم  و از خودم چیزی نمی‌گویم.

من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم، نوشتن انفجار است

می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
می نویسم
تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره، پرنده ،گربه، ماهی، و صدف
می نویسم تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم
می نویسم تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت سرد و تکراری برهانم
می نویسم تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها و از تیغ سانسور برهانم

می نویسم تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم
تنها زن و عشق ما را از مرگ می رهاند

آره بچه پر رو.. گاهی می‌گویی که تو بیشتر از خودت می‌گویی. راستش فکر می‌کنم کسی هم قبلا همین حرف را به من زده است. این‌که نوشته‌های من از دید برخی « نمایش عاشقانگی خودم» است  قصه‌ی همان کسی است که « مو» را می‌بیند و « پیچش مو» را نمی‌بیند. قصه‌ی ساده این است در من روییده‌ای و هرچه هم از خودم بنویسم این تویی که می‌نویسی. برای همین است « شهرام رفیع زاده‌» ی عزیز دوست خوب شاعرم، اسم یکی از کتاب‌های شعرش این بود« شعرهایی که تو گفتی» این‌جا هر چه هست کلام دوست داشتن انسان است و یادگرفتن دوست داشتن یکی انسان به شیوه‌‌ای «یک» تا  و شاید هم از روی شاعری گاهی « تا به تا»..تا به تا از آن خشم هایم، از عصبانیتم و از بودن خودم. با این همه یادگرفته‌ام که دوست داشتن حقیقی یعنی سهم حضور عاشق . یعنی سهم حضور کسی  که باید وجود داشته باشد که  آن « کس» دیگر را که « همه کس» می‌شود دوست بدارد.  اگر من فنا و نا پیدا و نادیده شوم خوب کسی نیست که در حقیقت دوست دارنده و فاعل دوست داشتن باشد.  دوست داشتن‌ات را قدر بنه، دوستش داشته باش و قدر آن‌چه در دلت می‌گذرد را بدان که همیشه به دست ناید.
از این‌که بوده‌ای که دوست‌ات بدارم. از این‌که دوستم داشته‌ای و تمامی بی قراری‌هایم را قرار بوده‌ای اگرچه گاهی دلتنگ و دل شکسته و رنجیده و حتا دور شده ، اما باز بوده‌ای، سپاس گزارم که هستی و می‌توانم عاشقانه بنویسم.
حالا می شود به مناسبت هشت مارس با تمام لذت،  زنانگی حهان را تنفس کرد و گفت ای زن  روزت مبارک….
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

پاسخ به نامه‌ی بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا»



«عزیزومهربانم شهاب پاره جانم: به یاددارم داری درگذشته ای نه چندان دور ودرچنین روزی یاشبی به همین مناسبت درمیان جمعی ازدوستان عبارتی کوتاه راهدیه تولدت کردم وگفتم وبرایت نوشتم:"پای افزاری ازچرم ازبلاد روم برایت آورده ام تاپای...........". میدانستم پاهای بی قرارت قرارایستادن ندارند اما اعتراف می کنم نمی دانستم بی قراری فقط ازپاهای تونیست،نمی دانستم گوناگونی بی قراری ها اینگونه شتابان "بی درکجا" به سراغت وبه سراغم می آیند.راستی چرا"بی درکجا"،توکه عاشق باد بودی ،یعنی حرکت و وزیدن. همیشه بندکفشهایت بازوآماده رفتن، وچنین است می پندارم ومی پنداری "بی دری"برای بادمعنی ندارد...........! مسافر سفرهای خواسته ونخواسته سالروز تولدت مبارک بلکه متبرک باد.»


بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
جان کاکه گیان.... مدت‌هاست و شاید شد سال‌هاست که، می‌خواهم برایت نامه‌ای بنویسم. فکر کنم  البته تا به حال دو نامه به زبان کوردی برایت نوشته‌ام، آن نامه‌ی « از شهاب‌الدین فرزند شیخ شریف، تا فرزند شیخ حسن تا فرزند  فرزند،فرزند.... من یگانه فرزند خدا در زمین هستم» آری آن روزگاران باد وزنده‌ی پیامبر عاشق، که یادش کرده‌ای با « بند کفش‌هایی که همیشه باز بود»  چیزی نزدیک به ۷ سال مردی در تمام اوقات زندگی‌اش بند کفش‌های‌اش  را نبسته بود. آن روزها من مردی بودم که روزگارم از جنسی بود  شبیه منصور عاشق اگر او گفته بود « اناالخق» شهاب بی پروا و بدون برنامه ریزی در نامه‌های نوشتنی‌اش از جنس ناخودآگاه برای برادرش نوشته بود « من فرزند حق» هستم.
 اکنون شاید بعد از دهه‌ای بیشتر از آن روزگاران، دارم برایت نامه‌ای می‌نویسم. اما یادم هست که یک بار هم در همین مهمانی های تولدم که شما هم تهران بودی و در خانه‌ی من می‌خواستم نامه‌ای بنویسم به نام « کسی به طعم همیشه‌ی برادر»، اما آن نامه هم نوشته نشد. بار دوم وقتی بود که مطلبی را به نام « در باب برادر»(تاریخ به روایت حذف شدگان) نوشتم، آن موقع آن‌قدر در باب تلخی‌هایم از طعم واژه‌ی «برادر» که بخشی از آن تلخی‌ها مربوط به خاطرات زندگی تو هم می‌شد و آن یکی برادری که از من و از تو گرفتند و شاید ستاندن آن یکی برادر چنین سرنوشت تو را دچار سفرهای برادر وار در زمین کرد، نوشته بودم. می‌خواستم بنویسم که با این همه یک نفر هست که نامش « برادر» است. می ‌خواستم برای مخاطبان عزیزم بنویسم که واژه برادر برای من معنای شیرین هستی هم هست. اما ننوشتم.
حالا از وقتی غربت‌زاده شده‌ام و نه غربت زده، مدت‌هاست می ‌خواهم برایت نامه بنویسم. این بار هم شما پیش دستی کردی. شما که همیشه در برادری پیش دست  بوده‌ای.
کاکه گیان!
حالا از آن برادر همیشه کوچک و کودکت، که با تمام کودکی‌اش، باد وزنده‌ی عاشق پیامبری بود که رسالتش، عاشق‌کردن ،«دریا»ها و «دریاچه»ها بود، تا به عشق باد عاشقیت هستی را تجربه کنند و زمین بیشتر لبریز عاشقی شود و زمین بیشتر و بهتر و مهربان‌تر شایسته‌ی زیستن انسان شود، چیز زیادی باقی نمانده است.
حالا دیگر پیرمردی غربت نشین شده که کودکی به غارت رفته‌اش را زندگی می‌کند. کودکی‌ای که به غارت، بی مادری، بی برادری، بی خانگی، آوارگی‌های شبانه، دم در زندان‌ها  بست نشستن، از این شهر به آن شهر رفتن، به دنبال نشانی از برادر یا پسر عمو شد و رفت، کودکی  که دو  جنگ را  تجربه کرد. جنگی از  جانب دولت کشوری که از سویی مدعی بود ما بخشی از آن سرزمین هستیم و از سوی  لشکر‌کشی که علیه ما کرد، کم‌نشان‌تر از لشکر کشی و دفاع مقدسی نبود که علیه کشور دشمن و همسایه کرد.کودکی که دو آوارگی را تجربه کرد. آوارگی از جنگی، که مال کشور ظاهرا خودی بود و آوارگی از جنگی که مال کشور همسایه. کودکی که دو نوع مرگ دسته جمعی را  تجربه کرد. مرگ دسته جمعی مردمی که بر اثر بمباران کشور همسایه دریده می‌شدند و « مرگ دسته جمعی، مردمانش توسط کشور خودی؟؟؟ در نوشته‌ی دیگری نشوته‌ام که هر مرگ به تنهایی سن آدمی را ۵۰ سال پیر می‌:ند، هر انقلاب ۵۰ سال کشوری را پیر می‌کند و هر جنگ ۵۰ سال دیگر، کودکی این‌چنین به همین سادگی پیر شد.
کاکه گیان!
از آن برادر همیشه کوچک تو اما یک چیز همیشه در وی باقی است. روحی که با خود از پشت « آیینه» و از استاد ازل آموخته است. اشاره کرده بودی به « بند کفش‌های باز من» به گمانم آن وقت‌ها  دلم نیامده بود به هیچ کدام‌تان بگویم که راز آن بند کفش‌های همیشه باز چیست. قضیه‌ی آن بند کفش‌ها قضیه‌ ساده‌ی « آمادگی مداوم من برای مرگ شهادت گونه بود» کاری به روزگار امروز ندارم. من مثل مردمانی نیستم که تمام هویت کودکی و زندگی گذشته‌ی خود را پنهان می‌کنند. بدون شک در تربیت من «شهادت» معنایش مرگ در حالتی بود که همیشه پاک باشی و بی گناه. اما اصل داستان بر می‌گشت به این‌که در سال سوم دبیرستان بود فکر کنم، کتاب شرح اشعار سهراب سپهری را از دکتر شمیسا می‌خواندم، در دکتر شمیسا بعد از  شرح بسیاری بر  شعر « بند کفش از پای فراغت باز شود» سهراب، خاطره‌ای را در پاورقی تعریف کرده بود، مبنی بر این‌که در کلاس دانشگاه، یکی از دانشجویان ایشان که بسیجی هم بوده است، پرسیده بود،  استاد این به معنای شهادت نیست، دکتر شمیسا پرسیده بود چه ارتباطی با شهادت و این‌ها دارد. دانشجوی بسیجی گفته بود آخه استاد تو ی جبهه، بچه‌هایی که شهید می‌شوند، و جنازه‌شون منتظره تا فرصتی دست بدهد  و به عقب برگردانده شوند، دوستن دیگرشان، بند کفش‌هایشان را باز می‌کنند، دکتر شمیسا نیز معتقد بود و می‌دانست مثل من  که شعر سهراب ربطی به این ماجراها نداشته است، اما ایشان هم مثل من همین‌که به تعریف کردن چنین ماجرایی می‌پردازد یعنی خیلی هم این جهان همه چیزش اتفاقی نیست، از آن روز این برادر همیشه کوچک شما تا هفت سال بند کفش‌هایش را نبست زیرا در راهی بود و زندگی‌می‌کرد که گمان می‌برد هر لحظه بمیرد شهید است و آماده بود.
کاکه گیان!
بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
آن یکی برادر که رفت تو شدی برادر بزرگ و این برادر بزرگی بر تو ماند، اما هنوز کودک بدی که سه اسل احباری از ما دورت انداختند و سه سال در آن کودکی تبعید و در بند بودن را تحمل کردن، برای ما یک منی داشت، بزرگ‌تر شدن مفهوم« برادر بزرگ» چنان می‌گفتیم کاکه، که زمین حجم بزرگی‌اش را احساس می‌کرد، و شاید به تو ظلم کردیم، شادی این بزرگترین ظلم این عالم بود که تویی که هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بودی هم در بند بودن را تجربه کنی و هم تبعید را و هم انتظار سه خواهر و یک برادر برای برادر بزرگی تو، این گونه شد که بعد گذشت آن دوران سیاه، که به جز دوری تو سیاهی‌هایی از جمله یک هفته تنها و تنها خورا یک خانواده،« نان و چای شیرین » خوردن باشد، زیرا چیزی جز نان و چایی و شکر نداشتند.تو مجبور به بزرگی شدی که هم زمان کار می‌کردی و دوسال زا تحصیل عقب مانده‌ات را در یک سال خواندی و با رتبه‌ی دو رقمی دانشگاه قبول شدی و با معدل ۱۹ لیسانس از یکی از معتبر‌ترین دانشگاه‌ها و سخت‌گیر‌ترین دانشگاه‌های ایران گرفتی، و بعد به پدر پیر گفتی، « نوبت من است» برادر بزرگ و پسر بزرگ بودن لفظی بود که تنها شایسته‌ی تو بود، خانه  برای خود نگرفتی تا خانه‌ای در بهترین محله‌ی شهر برای پدرت خریدی و دوسال بعد آن خودت صاحب خانه شدی. دانشگاه رفتن من و آن یکی خواهرم و عروسی این یکی خواهر چیزی بود که نتیجه‌ی سفرهای همیشگی و بی امان تو بود به دنبال پرونده‌های کوچک و بزرگ.سابقه‌ی آن همه فعالیت و کاری که نه تنها  برای خودت و خانواده، بلکه برای مردمی که مدت‌ها بود سرگردان دادگاه‌ها و بی‌داد‌گاه‌ها بودند بسی منفعت داشت. چه خوب که من و شما از پدر اهل عبادت‌مان آموخته بودیم، « عبادت به جز خدمت خلق نیست»
بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا
 می‌دانی هیچ چیز در این جهان از من نسبت به تو شایسته‌ی تشکر نباشد همین که تو به تنهایی  تمام بار بزرگی و بودن و برادری را به دوش کشیدی من توانتسم با فراغ بال بیشتر، با مشغول شدن به زندگی خودم به مشق نوشتن و مشق گرفتن از چند کتاب ساده‌  در خلوتم بپردازم. همیشه گفته‌ام در ساختارهای اجتماعی خانوادگی جامعه‌ی ما، که سلسله مراتبی است و بزرگ سالار و بدون شک متاسفانه مردسالار، اما در همین ساختارها معمولا نقش بادر بزرگ، اصلی‌ترین نقش است، با مطالعه و تدقیق در زندگی بسیاری زا خانواده‌هایی که « یک برادر بزرگ» داشته‌اند که نقشی مهم ایفا کرده است در آن خانواده، اصلی ‌ترین اصل این بوده است  و به این وابسته بوده است که، آن برادر اگر مسیر درست زندگی را پیموده است، آن خانواده از هم نپاشیده است، و مسیر دیگر افراد خانواده، تقریبا با افت و خیز حتا هم‌چنان  از مسیر درست پیموده شده است، تو نمونه‌ی کامل یکی از آن « برادر بزرگ‌»ها هستی.ممنونم که «‌درست» بوده‌ای و درست می‌روی.
عزیز جان این برادر همیشه کوچکت!
 می خواهم نامه را به انتها ببرم و بگویم، بر من هنوز آن اشک‌های بی قرار کودکانه که در نامه‌ای به خواهرم از آن به عنوان غم کودکانه‌ی فقدان مادر یاد کرده‌ بودی ، با قراری مداوم می‌بارد. عزیز جان برادر همیشه کوچکت، در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی‌برادر شده  در کودکی،
در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی سرزمین مانده و از سرزمین رانده، در من بغض بی قرار، دوری از برادر بزرگ و دوری از پدری که تمام بغض دریا را برای بغض‌های فرود خورده‌اش بی دیده و دریا وار گریسته، در من بغض بی قرار خواهرانم، در من بغض بی قرار پاهایی همیشه مسافر و مهاجر،
در من بغض بی قراری‌های مومنانه و مردانه و بزرگ‌منشانه‌ی یک « برادر بزرگ» هیشه بزرگ یعنی شما برای دوری این برادر کوچک، هنوز میان گام‌های وزنده‌ای  دیده‌های دریاهای زمین را عاشق و آغشته به اشک می‌کند.
همیشه برادر بزرگ  دنیای من!
هیچ وقت یادم نمی رود وقت آمدن هنگامی که بغض کردم و گفتم ، کتاب‌هام، ...گفتی نگران هیچ یجز نباش اگر لازم باشه یک وانت کرایه کنم و دربست از این جا تا اروپا برایت بفرستم هرجای دنیا باشی هرچه بخواهی برایت می‌فرستم، اگر چه اکنون گاه وبی گاه زحمت آن را می‌کشی اما اگر حتا یک کتاب هم به دستم نرسد گفتن همان تک جمله برای کودک تخسی که هنگام رفتن بهانه‌ی اسباب لذت زندگی‌اش را می‌گیرد، کافی است تا پشتم گرم باشد. معنای حقیقی برادر پشتیبان که تو بودی و هستی. کسی به طعم همیشه‌ی برادر» که شمایی.
برگترین برادر بزرگ دنیا!
یادت هست که در نشرریه‌ای کار می‌کردم و در ۶ سال پیش بابت این کار حقوقی بالای ۶۰۰هزار تومان می‌گرفتم، اما سر این‌که ارمان‌های شخصی‌ام که زا تو پدر و برادر و  پسر عمویمم در  کودکی آموخته‌ام، کوتاه آمدم و دیگر کار نکردم، آن هم دتس شستن از حقوقی که در آن زمان شاید جزو بالاترین دست‌مزدهای یک روزنامه نگار بود، بسیاری حتا خود شما و خواهرم سرزنشم کردید، که تا کی کله شقی، اما بعد چند روز وقتی « پدر »  تماس گرفت، رد تلفن گفت، خوشحالم من پسرم را همین جوری بزرگ کرده‌ام. اکنون و بعد از خروج دیدم بسیاری از این رسانه‌ها که روزگاری رویای من برای تلاش برای رسیدن به دموکراسی و حقوق انسان بودند، ود راه حذف و سانسور و مصلحت و ... در پیش گرفته‌اند روز به روز از شوق نوشتنم کاسته شده، هنوز بر همان عهد و پیمانم و می‌دانم برادری دارم که اگر چه نه به رسم برخی بادرها ولخرجی کند، و شب روز پول در دست‌های برادر  کوچک بگذاردو هیمشه تلاشش این بوده که بر پای خودم بایستم که بسیاری را هم ایستاده‌ام و هرگز از زندگی فقیرانه‌ام حتا در برابر شما خجل نبوده‌ام، اما می دانم برادری هست که هرجای این جهان  باشم اگر لازم باشد می‌توانم به او تکیه کنم و بگویم من این جهان را تقدیم شیفتگانش می‌کنم و در گوشه‌ای از این جهان برگ کوچکی در پاییز امید ناامیدان نقاشی می‌کنم تا به امید بهار زنده بمانند، همین برای من کافی است>
بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا!
در تقدیمی اولین و آخرین کتاب چاپ شده‌ام بر به شما در ۱۱ سال پیش برایت نوشته بودم« همیشه کنار کودکی‌هایم می‌مانم، تا تو همیشه برادر بزرگ باقی بمانی و من از بزرگیت لذت ببرم» هنوز بر آن عهد و پیمانم و کنار تمام کودکی‌هایم هم‌چنان برادر کوچکت می‌مانم تا روز به روز تو بزرگ‌تر بزرگ‌تر بمانی و بنمایی و بدرخشی.
با این همه بغض و دوری و در مهاجرت و... قول می‌دهم غمگین ات نکنم و زندگی و انسان را هم چنان دوست بدارم و اگر تمام جهان به مرگ آواز بخواند من زندگی را دوست بدارم و زندگی‌خواهیم کرد که همینم کافی است سرمایه‌ی آیین و دنیایم شمایید.
برادر همیشه کوچک و کودک شما
شهاب الدین شیخی

پی‌نوشت: می‌دانم در تمام طول فعالیت‌ات حتا بیشترین تلاش‌ات این بوده ناشناخته بمانی و نه عکس‌ات جای منتشر شودو نه با داشتن یکی از پر‌ پرونده‌ترین وکیلان پرونده‌های آن‌چنانی کم‌ترین فعالیت و فضای مطبوعاتی به خودت اختصاص داده ای. می‌دانم حتا دوست نداری عکست در فیس بوک باشد و  منتشر شود اما بدان که  دوستان من اینقدر شریف هستند که بدون اجازه‌ی من هرگز از این عکس هیچ جا استفاده نکنند. این عکس تنها متعلق به همین پروفایل فیس بوکی است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

هنوز یک جایی اون بالام..... نامه‌هایی به بچه پر رو

عزیز نازنین شیرینم «بچه پر رو»
زمین سیاره‌ی مهربانی نبود و من در زمین می‌دانستم که « زن» سیاره‌ای مهربان تر است از زمین.
نازنین! جهان تیره و تلخ هم باشد میان تلخ‌ترین دردهای سیاسی جهان، میان دردهای بی‌درکجایی شدن و اندوه‌های غربت‌الودناک دخترکی که زمین و سرزمین‌اش را دوست می‌داشت و مردی بی وطن، که تنها وطنش نوشتن‌اش بود و امروز آن هم از وی ستانده شده و « تن» اش « وطن» اش شده است، میان این همه حتا گاهی تلنگر ساده‌ای از مهربانیی بی‌دریغ و سر به هوا از طلوع فنجان قهوه و از غروب سرد یک چهارشنبه سوری ودکانوش شده‌ی غربت زده، گفت‌و گو‌های ساده‌ای و دیداری شهوت‌ناک اما پاک‌آلود، چیزی جرقه می‌زند..دردی شاید و شاید شریان خونی از شادی میان آن دردها، اصلا شاید یکی از آن اتفاق‌های میلان کونداریی، راهی به جهان چشم و دل و حوصله می‌گشاید. بالا می‌رود و پایین می‌رود. می‌گریزد و بر می‌گردد. راه گم می‌کند خشم‌گین مهربان می‌شود  مهبران خشم‌آلود. اما هست. می‌ماند طول می‌کشد عرض پیدا می‌کند و ارتفاع و این گونه حجمی می‌شود که گاه شاید نمی‌شناسیمش. از قدرتش از حجمی که خود آن را ساخته‌ایم و اما گمانش نمی‌بردیم، می‌هراسیم. از آن فراری می‌شویم. هر کدام به شکلی، هر کدام به راهی....
راستی عزیز نازنینم بچه پر رو!
گفتم راه و یادم آمد. که از راه گفته بودیم. از این که از من خواسته بودی که راه باشم  تا تو  مسافر باشی و اهل راه..یادت هست. هنوز آن دست‌ها که شبی بر موهایت بود و فردا جاده‌ای که من از آن سفر کرده بودم مسافرانش خواب عطر بلوط از گیسوان تو دیده بودند. یادم هست. که با هر سفر سر به هوا می‌شوی مسافر کوچولو. برای همین ازت دلگیر نمی‌شوم و دلم گیر می‌کند لای هوای بی هوای سر به هوایی‌هایت. اصلا من شاید محصول سر به هوایی‌های تو هستم. یک سر به هوایی ساده. برای همین تمام سر به هوایی‌هایت را دوست دارم....حالا بی هوا و سر به هوا دور و ساکت و متروک میان متروکی‌هایی سر به هوایی‌های دورادور دوایر دریا و تشنگی از دنیای متفاوتت گاهی می‌گویی..بگو بیشتر بگووو......نگران نباش من آن‌قدر در اوج دوستت دارم، دیگر فکر نکنم آن نزدیکی‌ها پیدایم شود..نزدیکی‌هایی جایی که الان هستی کمی پایین است و بی حیا و بی هوا و بی پناه تن‌ات را تنانه تنهایی دوست دارم..اما دورم من هنوز جایی اون بالام و تو را می‌شناسم که اهل آن پایین‌ها نیستی.... روزی  مثل امروز دیگر در کنار آفتاب و  آن نور بلند خبر از ترانه‌ای دیگر سر خواهی داد... من از تو بلند‌تر گذشته‌ام از دوست داشتنت..نگران نباش بچه پر رو! با تمام قدرت برو... پیر مرد وطن ندارد....
عزیز نازنین من بچه پر رو !
زمین سرد است و من سرما خورده‌ام .از احوال من اگر جویا شدی. من بدجوری خوبم .یک جور ناجور خوبم...فقط کمی سرما خورده ام  واین روزها دارم به کمک در به در کردن خودم.. از خیر سر و از روی سر زندگی عبور می‌کنم....
می‌دانم کم حوصله‌ای برای خواندن. کوتاه می‌نویسم و نامه را کوتاه می‌کنم..
تا نامه‌ی بعدی  خدا نگه دار


Saturday, December 17, 2011
» ادامه مطلب