۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

نهال، عشق، مرگ و سیاست

نهال سهابی زنی زیبا  بود. اما از زیبایی ظاهری‌اش زیباتر جسارت‌اش در زیستن به آن‌گونه بود که دوست می‌داشت. به یاد دارم که زمانی که ۱۹ ساله بودم که مقاله‌ای کوردی نوشته بودم به نام « جامعه‌ی هوس مردانه» که در آن به نقد شیوه‌ی حضور زنان  در ادبیات، تئاتر و سینما  پرداخته بودم. در بخشی از این مقاله که خیلی هم جنجال برانگیز شد و کلی برچسپ عقده‌ای شدن هم خوردم. استدلال کرده بودم که در جامعه‌ی مردسالار معمولا دختران زیبا  نیازی به زیبا شدن‌های درونی و فربه شدن از لحاظ عقل و اندیشه ندارند. زیرا همه‌ی آن‌چه برای پذیرفته شدگی و دوست داشته شوندگی و خواستنی بودن می‌خواهند و نیاز دارند صرفا به دلیل  توجه نگاه خیره‌ی مردانه‌ی سکس آبجکتی به دست می‌آورند. اما نهال یکی از کسانی است که علیه این قاعده می زیست  و فربه بودن اندیشه ورزی زیستن را  نه در زیبایی ظاهری‌اش که در زیبایی فکرش و زیستن‌اش به آن گونه بود که دوست می‌داشت.
نهال دختری با جسارت بود. جسور هم در برونی زیستن اندیشه‌های زندگی خصوصی‌اش و هم در بیرونی بودن افکار و عقاید سیاسی اش، حتا اگر  یک فعال سیاسی، مطبوعاتی، مدنی و یا حقوق بشری در معنای تعریف شده و سازمانی‌اش نباشد. بلکه اتفاقا زیبایی این جسارت در این بود که به عنوان یک شهروند  زیستن آزادانه‌ی عقاید و رفتار و کنش‌گری ملزوم چنین عقایدی را می‌زیست. خشم نهال را، مهربانی و محبت نهال، و بغض و آه و افسردگی از دست اتفاقاتی که بر مردمش می‌رفت را چه آن‌ها که دوستش بودند و چه آن‌ها که دورادور و در حد صفحه‌ی فیس بوکی‌اش می‌شناختند دیده‌اند و تجربه کرده‌اند. نهال نمی ترسید  از این که احساس‌اش را  و یا عقیده‌اش را بیان کند نسبت به هر مسئله سیاسی. نهال  همراه مردمی بود که ماه‌ها و در تنهایی خود به خیابان‌ها رفتند و رای و سرنوشت و آزادی و برابری‌شان را خواستند و نهال دوست بود با دوستانی که  راه شان به زندان‌های ایران منتهی می‌شد تا به قله‌های افتخار  و موفقیت ظاهری زندگی این عصر..... لعنت به این عصر .. والعصر ان الانسان لفی خسر.....
نهال دختری بود با جسارت و این جسارت را نه در مرزهای آزاد کشورهای خارجی بلکه در مرزهای بسته و استبداد زده‌ی سیاسی و فرهنگی درون جامعه‌ی ایران می‌زیست. نهال اگر دوست دختر بهنام بوده است. به جسارتی که در زیستن داشت احترام بگذاریم و از وی به عنوان دوست دختر بهنام نام ببریم نه عناوینی مثل دوست نزدیک و دوست صمیمی و دوست بسیار نزدیک و...

مرگ نهال آمیخته‌ای است از عشق و سیاست. این زندگی که این‌ها و این سیستم و این نظام فاسد برای مردمان ما ساخته است. دیگر دارد کارد از استخوان نیز می‌گذرد. آن‌ها یکی یکی فرزندان و جوانان این سرزمین را بازداشت می‌کنند، زندانی می‌کنند، اعدام می‌کنند و یا چنان بلایی سرشان می‌آورند که بعد از بازداشت یا ترک دیار و یار و جان و مال و خانمان می‌کنند و یا ترک زندگی می‌کنند و خودشان را می‌کشند. این میانه آن جنایتی که سال‌هاست از میان تحلیل‌ها و خبرها حذف می‌شودو  نوشته نمی‌شود. بلایی است که سر عشق می‌آورند. بر سر عشق چه آمد عزیز دلم. بر سر عشق همان آمد که بر زندگی ما آمد. بر سر عشق همان آمد که زندگی را وقتی به کام مرگ می‌فرستند، عشق که نیرو و بودن زندگی است نیز به مرگ دچار می‌شود و مرگ نهال یعنی مرگ عشق و چه عشق‌ها و علاقه‌ها که اکنون یا این ور دیوارها هستند و یا آن سوی دیوارها و خیلی خوش بینانه و رویا بینانه است که همه‌اش امیدوار باشیم تمام این عشق‌ها  بدون متافیزیک حضور به حضور ادامه بدهند. آن‌ها هر روز عشق را می‌کشند. این‌ها جنایاتی است که هرگز نوشته نمی‌شود.
 یک بار  نهال  بهم گفت، یکی از بخش‌هایی که در وبلاگت دوست دارم مطالبی است که در مورد دوستان‌ات و یا آدم‌ها می‌نویسی. می‌گفت نمی‌دانم این آدم‌ها واقعا به همان شکلی که تو در موردشان می‌نویسی دوست داشتنی‌ هستند یا نه اما کسانی که تو در موردشان بنویسی عجیب نیست که آدم‌های عزیزی باشند. بهش گفتم در مورد تو یکی هیچ وقت چیزی نمی‌نویسم فلان فلان شده، خودتم بکشی..... یعنی فکر کنید  آدم به شوخی به دوستش می‌گوید خودتم بکشی فلان کار رو برات نمی‌کنم.... لعنت به زبانی که از  حادثه خبر ندارد.... به همین خاظر راستش از غروب که این خبر را شنیده‌ام زبانم لال شده و نمی‌توانم هیچی بنویسم. چیزی هم نخواهم نوشت. حتا گریه هم نمی‌توانم بکنم..... هیچ.. وقتی نهال می‌رود از مرگ عشق چیزی نمی‌توان نوشت.. حناق..... یعنی چنین موقعیتی...

بازنشر این مطلب و مطلب بعدی در سایت میهن: دوگانه‌ای برای نهال سهابی- شهاب‌الدین شیخی
این مطلب در  سایت « جهان زن»:
این مطلب در سایت : ما زنان
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

ساعت صفر

ساعت صفر ساعت بى دقيقه و بى ثانيه اى است. ساعتى بي ساعت است. نوعى بى زمانى خوبى است كه ساده و آشنا از كنار ما هر ٢٤ ساعت يكبار مى گذرد. ساعتى كه معمولا ديده نمى شود و يا خوانده نمى شود. ساعتی که شاید برخی ۱۲ بخوانندش، برخی ۲۴، برخی دیگر نیمه شب و یا هر اسم دیگری، اما راستش  هیچ کدام نیست، نه دوازده است و نه ۲۴ زیرا ساعتی است که ۲۴ ساعت تمام شده است و هنوز زمانی هم نگذشته‌است. از « آن» لحظه‌ها و یا دم هاست. یک دم که بی زمانی است.بدون شك زندگى و هستى بدون زمان بعد نمى‌يافت و با وصف و آگاهى به اين موضوع، بسيار پيش آمده كه ما خواسته‌ايم كه ساعت يا زمان نباشد، توقف كند و يا به عقب برگردد، جلوتر برود و يا زودتر بگذرد و يا گاهى صفر شود.
هيچ دقت كرده ايم در چه مواردى اين خواسته ها را داريم؟ يكى از زمان‌هايي كه ميل صفر شدن زمان و يا توقف زمان را داريم، وقت بي وقت عاشق شدن است. در يكى از منظومه‌هاى شعري بلند كوردى ام به نام" نامه هاى خيس خورده باد و نامه هاي باد برده ى دريا" يك سطر دارم كه خودم دوستش دارم. در يكي از نامه هاى دريا برای باد،  مي نويسد، " نگه دار هستى آن جا كه من عاشق شدم"
انگار عاشق مى خواهد هر دو بعد هستى يعنى زمان و مكان در همان لحظه ى عاشق شدن متوقف شوند، هيچ چيز از جايش تكان نخورد، همه چيز عين هملن لحظه باشد عين همان لحظه ى سر مستي.
يكى از لحظه هايي كه دوست داريم ساعت به عقب برگردد شايد لحظه ى از دست دادن كسى باشد، مى خواهيم ساعت به جايى قبل از وقوع از دست دادن برگردد، مرور هزار باره ى خاطرات شايد تلاش عقيم و ناهموارى براى اين برگشت زمان است.
مثال هاى ديگر بسيارى نيز همچنان هست كه اگر به كنه ماجراى آن برگرديم باز به نسبت و رابطه اى از آن با عشق و دوست داشتن مى رسيم. شايد هم من اشتباه مى كنم اما انگار رابطه‌اي هست ميان زمان و عشق و ميل به گردش در آن.
با اين همه ساعت صفر به احتمال قريب به باران و گريه هاى خيس ناديده شده ى گنجشكى خيس، ساعتى براى عاشقى يا حداقل ميل به عشق است. ساعتى كه مى خواهيم اش لحظه اى كوتاه اما قابل درك است. كافى است تنها آن را ببينيم مهم نيست چه روى خواهد داد. گاهى خيلي از قضايا مثل باريدن باران است وقتى بى چتر و بى كلاه راه مى رويم. چه بخواهيم چه نخواهيم خيس مى شويم پس چه بهتر كه آگاهانه زير باران برويم و خيس شويم و لذت ببريم. ماكس وير مى گويد بسيارى اوقات به مسائل بديهى تنها به اين دليل که بديهى هستند نمى انديشيم
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

در باب « تنهایی» ناب


تنهایی مفهومی مجرد، انضامی، سهل، ممتنع، آشنا و غریب است. تنهایی حجمی است که همیشه آن را تجربه، می‌کنیم، می‌دانیم‌اش، نمی‌شناسیم‌اش، و معمولا شاید از ان گریزانیم. البته گاه متبخترانه از آن می‌گوییم و به خاطر این‌که احساس می‌کنیم با دیگران فرق داریم و دیگران به جای‌گاه و پای‌گاه ما نرسیده‌اند و نمی‌رسند احتمالا، خود را تنها می دانیم و به این تنهایی می‌خرامیم و می‌نازیم. اما در خلوت همان متبخترین به تنهایی نیز نوعی گریز از تنهایی هست. 
همیشه در کلاس‌های مدرسه به شاگردان‌ام می‌آموختم که نوزاد انسانی میان دیگر موجودات عالم ، از بدو تولد جزو ناتوان‌ترین‌هاست. می‌خواستم به شاگردانم بیاموزم ، اگرچه انسان بودن در تفکر ما نوعی اشرف مخلوقات است، اما یادشان باشد که این اشرف مخلوقات، خیلی هم اتفاقا موجود ضعیف و ناتوانی است و آن چیزی که می‌تواند توانای‌اش کند بهره گیری از همان ویژگی‌های نابی است که « انسان» اش می‌کند ؛عقل و احساس.
 با این‌همه دلم نمی‌آمد به آن‌ها بگویم یا بیاموزم که «انسان » تنهاترین مخلوقات و موجودات  این عالم هستی است.روان کاوان معتقدند که نوزاد انسانی در بدو تولد، خود را مطلوب میل و آروزی مادر می‌داند. خودش را بخشی از محیط بدن مادر و مادر را بخشی از محیط بدن خود و جهان اطرافش را نیز به تبع بخشی از همین جهان و محیط. بزرگ‌تر که می‌شود، می‌فهمد مادر از او نه تنها جداست، بلکه مادر همه‌ی میل و آرزومندی‌اش نه تنها او نیست بلکه میل‌اش توجه به « موجودات»ی  غیر از او نیز دارد  از دید من این همان نطقه‌ی  تلاش رویای « ناتنها» بودن نوزاد انسان است و انسان از همان نقطه می‌فهمد که « عمیقا» تنهاست و شاید این رنج تنها شدن‌اش هرگز و با تمام تلاش‌های  همیشگی‌اش پر نمی‌شودو نخواهد شد. انسان در سیاره‌ای تنها زندگی می‌کند، تنها سیاره‌ای که انسان بر روی آن زندگی می‌کند، میل به پروازو بعد از آن میل به رفتن به آسمان‌ها و نهایتا کشف ستارگان، و در عصر امروز تلاش برای پی بردن به « حیات» در سیارات دیگر واقعا مگر  چیزی به جز تلاش برای رهیدن از این  ترس تنها بودن  در این کهکشان‌های بزرگ است. گویی انسان می‌خواهد از این صفت تنها سیاره ی ساکن و قابل سکونت برهد.سکس، عشق، ازدواج شراکت، موافقت، مرافقت، همه و همه شاید راه‌هایی برای گریز از تنهایی ست و بس. راه‌هایی که هرگز کامل نمی‌شود و ما تنها به حدود و صغورش تن می‌دهیم و خود را در آن محصور می‌کنیم تا تنهایی‌مان را محصور کرده باشیم و از تاخت و تازش جلو‌گیری کرده باشیم. همین‌جا بایسته است که اشاره کنم این مطلب هرگز منظورش انکار عشق نیست زیرا که عشق خود مقوله‌ای جداست و این اشاره به واژه‌ی عشق میان این مجموعه واژه‌های تنها اشاره‌ به واژه‌ی مورد استفاده توسط همگان است. تنهایی در زندگی انسان و در تجربه‌های ما اشکال متفاوتی داشته و دارد. گفتم که از خیلی وقت‌ها پیش و از سنین بسیار کم شاید درک‌های متفاوتی از تنهایی داشته‌ایم. شخصا به عنوان انسانی که بسیار تنها بوده‌ام و بسیار هم تنها زیسته‌ام و تنهایی‌های متعدد را تجربه کرد‌ه‌ام، هرگز هم از آن ننالیده‌ام( حداقل به باور خودم) اما یک‌جایی هست که این تنهایی انگار شکلی عینی پیدا می‌کند. عینیتی ناب. نابیت یک تجربه‌ی خاص از تنهایی میان تمام سالیانی که احساس کرده‌ای تنها هستی. انگار این تنهایی نیز خود کودکی  بوده که امروز بزرگ‌تر شده و به بلوغ ویژه ای رسیده تا آن‌جا که : دیگه کارم به درگیری با تنم رسیده حجم  تنهایی داره به پوستم به تنم می رسه  وقتی تنهایی‌ات اوج می گیره وقتی بزرگ میشه بالِغ می‌شه انگار از کهکشان‌های دور تنهایی ت مثل یک ستاره..مثل یک شهاب مثل یک شب پره..به سوی خودت میاد نزدیک‌ات میشه ،...نزدیک‌تر ...نزدیک تر ...تا به تن‌ات می‌رسه وانگار مثل تصویر یک پروانه شایدم مثل جای یک داغ باز مانده از یک جسم فلزی داغ بر تنت  باقی مانده، کم کم بر « تن» ات، محو می‌شود.به بخشی از بدن‌ات، از بودن‌ات تبدیل می‌شود. 
این‌گونه است که تنهایی ات را در می‌یابی و به عینیت‌اش ایمان می‌آوری و در شکل ناب‌اش، این ناب بودن را زیست می‌کنی. وقتی قبولش کردی، وقتی شناختی‌اش، وقتی با زیستن‌اش آمیختی و آویختی،  دیگر تنهایی آزار دهنده نیست، شکلی از یک تجربه‌ی ناب است. تجربه‌ی ناب  ویژه‌ای که ورزیدن‌اش می‌ارزد.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

لحظه هاى دوست داشتنى ساكت بى مروت

عمو صادق گفته بود در زندگى زخم هايى هست ... اما صادقانه بايد گفت در زندگى لحظه هاى دوست داشتنى اي هم هست كه باز در انزوا اتفاق مى افتد. انزوايى از جنسى شايد آشنا و شايد هميشه با تمام آشنايى اش، به گونه اى عجيب و آشنا، غريب مى نمايد. طوري كه لحظه و زمان در قريب توست اما به گفتن و نوشتنش غريب. لحظه هايى كه با تمام هياهوبرانگيزى درونى اش صحنه هاى بيروني انسان را خاموشى مي گزيند. دقيقا مثل لحظه اى كه آدمي احساس مى كند مستي دارد وى را فرا مى گيرد و بنابراين ساكت و آرام خاموش مى ماند تا حركتى اضافه فضاى مستي خودش و اطرافش را به هم نريزد.
لحظه هاي ساكت دوست داشتنى بي مروتي كه ممكن است ديگر شكلش و يا محتوايش را تجربه نكني اما لحظه هايي است كه با تمام بي مروتي اش در ناپايدارى، دوست داشتني است و سكوت اقدامى تلافي جويانه در مقابل نابي اين لحظات است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

پس از ۳۵ سال صاحب دوچرخه شدم.....

کودکی ام را ...
در حسرت دوچرخهای بزگ شدم..
جوانی ام را
در حسرت ِ تو پیر....
شین- شین

این شعر اگر اشتباه نکنم مربوط به ۱۹ سالگی و یا ۲۰ سالگیام است. داستان من و دوچرخه و حسرت داشتن دوچرخه تقریبا چیزی نزدیک به بیش از سه ده را میگذراند. اگر بپذریم که از حدود ۵ سالگی من دوچرخه خواستهام و به من گفتند بگذار بزرگ بشی و بری مدرسه .. وقتی بزرگ شدم و رفتم مدرسه بهم گفتند اگر خوب درس بخوانی و نمرهی بیست بگیری. خوب درس میخواندم و روزی چندین و چند بیست خوشکل و صدآفرین و .. میگرفتم. بعد بهم گفتند که اگر شاگرد اول بشوی.. امتحانات ثلث اول( آن موقع ها درس خواندن سه ترم بود و هر ترم را می گفتند یک ثلث توضیح برای بچه شصتیها :)، شاگرد اول شدم و بعد هم ثلث دوم و سوم و تابستان شدو گذشت و کلاس دوم و سوم و چهارم هم تمام ثلثهای اش گذشت و من نه تنها شاگرد اول کلاس، شاگرد اول مدرسه و یکی دو بار ه شاگرد اول شهر شدم، اما چشمم به جمال دوچرخه روشن نشد که نشد. تا اینکه قول دادند که اگر کلاس پنجم با معدل خوب قبول شوم دیگر این بار حتما دوچرخه نصیبم میشود. اما نشان به آن نشان که کلاس پنجم هم قبول شدم و یادم نیست شاگرد اول کلاس شدم یا مدرسه و لی مطمئنم شاگرد اول شهر نشدم و سر این مسئله چانه میزدند و اما قضیه خرید دوچرخه را هی کش دادند تا اول مهر شروع شد و راستش خودم آنقدر شوق داشتم که به دورهی راهنمایی میروم تا چند ماه خودم هم یادم نبود. بعد دیگر کم که مثلا بزرگتر هم شده بودم صدای اعتراضام هم بلندتر شده بود و قضیه دوچرخه را داشتم به یک تراژدی بزرگ تبدیل میکردم. اما فایدهای نداشت و تهدید کردم که دیگر نه تنها شاگرد اول نمیشوم بلکه قول می دهم که تجدید هم بیاورم. البته جوابی که شنیدم غلط میکنی و تهدید به کنده شدن پوست بود و خلاصه این بازار تهدید و جیغ و داد و اعتراض و .. یک سال طول کشید و من در دوم راهنمایی دیگر واقعا درس نخواندم و برای اولین بار فکر دو درس را افتادم و .. داستان درس نخواندن من شروع شد.. این داستان تحصیل من و خانوادهام خودش یک داستان مفصلی دارد که بماند برای یک خاطره ی دیگر. اما فقط این را بگویم که ن هرگز و دهرگز دوچرخه نداشتم و راستش از سوم دبیرستان هم تقریبا خرج عمومی زندگی شخصیام را خودم میدادم . مگر مخخارج خیلی بزرگی که قطعا از پس درآمد من بر نمیآمد و خرید دوچرخه هم دیگر برای یه مرد گنده !! ظاهرا معنا نداشت. اما این را بگویم که تمام این مدت تمام پل تو جیبیام را میدادم و دوچرخه از دوچرخهسازی محلمان کرایه می کردم و با دوچرخههای کرایهای کلی دوچرخه سوار حرفهای شده بودم. که البته سر این دوچرخه کرایه کردن هم کلی کتک میخوردم و همیشه باید دوچرخه را کرایه میکردم و می رفتم محلههای دور از خانهمان. گاهی هم که خیلی خطر جدی بود مجبور بودم که به یکی از دوستام بگم که دوچرخه را بیاورد تا فلان خیابان و خوب ایشان هم بدش نمیآمد که هربار کلی دوچرخه سواری مفتی میکردو گاهی می رفت یکی دو دور اضافی هم میزد و کلی دیر میآمد اما چارهای نداشتم.
سالها گذشت و من هرگز حسرت داشتن دوچرخه را فراموش نکردم. تا امسال که وارد آلمان شدم و احتمالا میدانید که اینجا کلی فرهنگ دوچرخه سواری رواج دارد و استفاده از دوچرخه بخشی از زندگی مردم است. در همان دوران آوارگی و در به دری که خانهی یکی از اشنایان بودم که کلی کلی مرهون مهربانیهایشان هستم به ویژه صدای کوردی نرم صبحگاهی زیبای «ههلاله خانم» که هرگز از یادم نمی رود. گفت که اونا یکی دو دوچرخهی دارند که ازش استفاده نمیکنند و تنها خودم باید یک دستی رویش بکشم. اما آن وقت ها خانه که نداشتم و دوچرخه هم به دردم نمیخورد. اما در این مدت رفتم و دوچرخه را گرفتم و یک دستی رویش کشیدم که البته کلی خرج برداشت این دست کشیدن و هنوزدم دست میخواهد اما خوبیش این است که راه افتاد و امروز بعد از سالها بدون توقف یک ساعت و ربع دوچرخه سواری کردم.
امروز احمدینژاد برای بار نمیدانم چندم (فکر کنم هفتم) در سازمان ملل سخنرانی کردو طبق معمول از مدیریت جهانی و این فرمایشات فرمودند. کلا خوشم میآید ریس غصبی دولت جمهوری اسلامی کلاسش بالاست و فقط در میعارهای جهانی دغدغه می فرمایند و مثلا در مورد کشورهای در پیتی جهان سومی مثل ایران که خودش به زور رییس جمهورش شدهاست حوصله ی اظهار نظر و فکر کردن برای مدیریتش را ندارد. کلاس فقط در حد مدیریت جهان.. اما راستش دوچرخه سوار شدن من و دوچرخه دار شدن من بعد از این همه سال بسیار اتفاق مهمتری است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

سرود قديمی قحط سالی-شعری از شاملو

گاهی اوقات خواندن شعری  چنان  با روحیه‌ی فعلی و آنی آدمی هم‌خوانی دارد که به قول  مولانا  چون « شراب آن‌چنان را آن‌چنان تر می‌کند. گاهی اوقات تپیدن در اسمان شعری، ترانه‌ای آوای موسیقی‌ای کافی است تا آدمی نه تنها بخل نورزد به سرودن و ساختن  چنین شعر و یا آهنگی بلکه  خوشحال هم می‌شود که چنین حسی آن‌چنان نیز غریبه نیست میان آدمیان دیگر و چه خوب که کسی  زحمت سرودن و به  بانگ درآوردن چنین فریادی را  پیش‌تر کشیده است، راستش برای من تنها دردش این است که از سوی دیگر دلم می‌گیرد که کسی دیگر نیز چنین رنج و دردی را در خود فرونوشیده. اگر چه  شاید خاستگاه و پایگاه آن و این درد یکی نباشد اما کلمه  از اصحاب و اسباب آدمی است و مارا  با خود کلمات کبریا شده در شعر کار است نه با خاستگاه و پایگاهش...  به همین جهت خواندن این شعر را در این جا با شما خوانندگان عزیز  نیز شریک می‌شوم. شعر « سرود قدیمی قحط سالی» که شاملوی عزیز در اردیبهشت سال ۱۳۶۷  برای  جواد مجابی سروده است.




سرود قديمی ی قحط سالی

برای جواد مجابی

سال بی باران
جلپاره يی ست نان
به رنگ بی حرمت دل زده گی
به طعم دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.

ترجيح می دهی که نبويی نچشی،
ببينی که گرسنه به بالين سرنهادن
گواراتر از فرودادن آن ناگوار است.

سال بی باران
آب
نوميدی ست.
شرافت عطش است و
تشريف پليدی
توجيه تيمم.

به جد می گويی: «خوشا عطشان مردن،
که لب ترکردن از اين
گردن نهادن به خفت تسليم است.»

تشنه را گرچه از آب ناگزير است و گشنه را از نان،
سير گشنه گی ام سيراب عطش
گر آب اين است و نان است آن!

۱۳۶۷/۲/۱۶ 


» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

یک سال از ورود به آلمان گذشت

یک سال از ورود  من به آلمان گذشت. پارسال دقیقا در همین ساعت یعنی حدود ساعت ۹ و نیم شب ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۰ وارد فرودگاه فرانکفورت آلمان شدیم. اولین سفر من به اروپا ، سفری که برای آن تدارکی ندیده بودم و مجموعه اتفاقاتی که هربار مرورشان هیچ  نشان تازه‌ای از خودشان به من نمی‌دهند و انگار همه چیز یک کلیپ سریع بوده بوده است. تنها تصویرهایی کوتاه و شاید هم گاه غیر منسجم که پشت سرهم تنها و تنها تدوین شده‌اند و تنها نقطه‌ی  مشترک این تصاویر این است که شخصیت محوری آن‌ها من بوده‌ام و من در تمام این تصاویر حضور داشته‌ام. هیچ چیزش شبیه هی کدام از انواع خروج‌های دیگران نبود. آن گونه خارج شدن، آن‌گونه ماندن و آن‌گونه ... تمام آن گونه گونه بودن ها شد آن‌چه که وارد شدن به آلمان ما و به ویژه و من دوستی عزیز که اکنون حتا بردن نام‌اش هم  سخت است برای شرایط پیش آمده، از همه متفاوت‌تر شد.
 از این یک سال نزدیک به هفت ماهش تنها و تنها به در به دری بیهوده‌ای گذشت که ظاهرا بر اثر یک اشتباه پیش آمده‌ بود اما انگار هیچ کس در این اشنتباه مقصر نبوده  که هیچ ، هیچ کس هم قصد برطرف کردن آن اشتباه را نداشت تا این‌که بعد از ۶ ماه به همان شیوه‌ی همیشگی آموخته‌‌ام و آمیخته‌ام با اعتراض در این سرزمین هم دست به اعتراض زده و به  محل کار رییس دفتر  رییس وزیران این ایالت فدرال رفتم و گفتم به دوستانم این حرف ها را تنها و تنها برایم ترجمه کنید« اگر این حقوقی که من در این سرزمین در این برگه‌های اداری برایم نوشته شده است ، از آن من است چرا ۶ ماه گذشته و من از هیچ کدام‌شان برخوردار نیستم و اگر هم از آن من نیست چنین حقوقی کتبا بنویسید تا دیگر دنبال چنین حق و حقوقی نباشم. به آن‌ها رسما گفتم همین الان هم خانه‌ی من در تهران از خانه‌ی بسیاری از شما در این جا مجلل تر و با  امکانات‌تر است و من از سر بی کاری و بی عاری و بی جا و مگانی و گرسنگی اینجا نیامده‌ام، من امکان زیستن آزاد و امکان اطمینان از حفظ جانم در آن کشور نبوده است و دولت شما با هزار لطف و ادعای حقوق بشری و پرسستیژ سیاسی در همراهی با مردم ایران در جنبش سبز اعلام کرده که ۵۰ نفر از فعالان سیاسی و مطبوعاتی و  حقوق بشری را می پذیرد...» خلاصه رییس دفتر انسان بسیار شریفی بود  و دوستان هم لطف کردند و در ترجمه‌ی همه‌ی حرف هایم و تاکید بر وضعیت من همراهی‌ام کردند و بعد از یک ماه تازه صاحب جایی شدم.
 بعد از این‌که خانه  گرفتم و هیچ چیزی در این خانه نداشتم، یکی از دوستانم بهم روحیه می‌داد که سخت نگیر و درست می‌شود، بهش گفتم از این بعدش اصلا برایم سخت نیست من به سختی عادت دارم، تنها مشکلم این بود که در این مدت من جایی نداشتم که در آن سختی  تحمل کنم. حالا یک جایی دارم  که می‌توانم در آن جا سختی‌ها را تحمل کنم. آن‌جا فهمیدم که داشتن مکان اسکان برای این انسان ساکن شده بر این زمین همیشه مسافر عجب عادت غیر قابل ترک کردنی است. بعد از این هفت ماه تازه وارد کلاس آملانی شدم و اولین ترم را که گذراندم یک ماه و نیم تعطیلات تابستانه بین ترم اول و دوم  باعث شد که هم‌چنان تاخیر در تاخیر بیافتد این زندگی. این‌جا همه چیز واقعا آرام است و همه چیز با سرعت بسیار پایینی در جریان است. مردم این جا انگار برای هیچ چیز عجله ندارند، شاید آن‌ها امید به زندگی‌شان آن‌قدر بالاست که مثل ماها نیستند  که همه‌اش فکر می‌کنیم فردا دنیا به پایان می‌رسد و همین امروز باید تمام کارهای جهان را باهم انجام بدهیم... نمی‌دانم عادت به این نظم و به این آرامش و به این آهستگی   آیا در من رخ خواهد داد یانه.. 
باری از این‌ها بگذرریم سرگذشتم را تا زمان بیرون آمدن از بازداشت و نه از زندان فلان و نه از... در مجموعه‌ یادداشت‌هایی به نام « بریده شدن با گیوتین» در ۶ قسمت نوشتم به دلیل همین مشکلات .... نا تمام ماند. اگر بتوانم  به زودی چند قسمت باقی مانده‌ی آن را می‌نویسم و بعد به سرگذشت ورود و اتفاقات روی داده در آلمان برایم به نام «  خاطرات یک کورد زبان نفهم در آلمان» خواهم نوشت. مجموعه خاطرات اولیه که این عنوان را می گیرند بدون شک کمی زبان طنز خواهند داشت....زیرا  تمام اتفاقات اگرچه  به در حد یک تراژدی بود اما شبیه آن جمله‌ی بود که یک نفر گفت این‌ها که برای تو جوک است برای من خاطره و تراژدی است.
اکنون تنها برای دوری از اطناب کلام باید از این نکته بگویم که زمانی که وارد فرودگاه فرانکفورت شدیم و سعید کلان را راهی گیت پرواز برلین کردیم و خودمان گیج و منگ در آن فرودگاه بزرگ دنبال محلی می‌گشتیم که چمدان‌هایمان را تحویل بگیریم، ناگهان کسی نام‌ام را  صدا زد  و آن شخص کسی نبود جز منیره‌ کاظمی عزیز. دوست دور  و عزیزی که از طریق فعالیت مشترک‌مان در جنبش زنان و به ویژه در کمپین یک میلیون امضا  هم‌دیگر را می شناختیم، اگر چه در  تمام طول  دوران آوارگی‌ام آرام و بدون سر و صدا گاه به گاه وضعیت ام را ازم می پرسید و کمی در جریان بود اما اصلا و ابدا گمان نمی‌کردم که کسی فرودگاه باشد. صدایش را که شنیدم به سمتش برگشتم و تازه متوجه شدم که ماشالا  چه قدبلند است. آن حالت واقعا وصف ناپذیر است و بدون شک تا همیشه  این دوست عزیزم را و آن صحنه و آن تنهایی را که ناگهان با صدای یک دوست پر می‌شود  جزو صحنه‌هایی است که در خاطر خاطره می‌شود. حالا منیر دیگر دوست دوری نیست  و دوست نزدیکی است. دوست دیگری نیز به همراهش بود به نام مریم که ایشان آن موقع همراه منیر جان آمده بود و اما اکنون یکی از دوستان بسیار عزیز است و یکی از اصلی ترین دوستانی که در حل کردن اکثریت مشکلاتم در این کشور همراهم بود هم مثل یک دوستو هم مثل یک مترجم و هم مثل یک مشاور بسیار مرا کمک کرد.  که تا ابد و همیشه خاطره‌ی مهربانی‌هاش بر من و یاد من خواهد ماند.
باقی ماجراها بماند برای یادداشت‌های بعدی.

» ادامه مطلب

فعالیت‌های اجتماعی در کردستان- مصاحبه‌ام با رادیو زمانه


گفت‌وگوی رادیو زمانه با شهاب‌الدین شیخی
سارا روشن


سارا روشن ـ جامعه مدنی کردستان ایران زیر فشار شدید حکومت قرار دارد. به‌نظر شهاب‌الدین شیخی، فعال اجتماعی، کنترل پلیسی تا حدی است که حتی نمی‌توان ارزیابی‌ای از چند و چون نهادهای مدنی در کردستان داشت، چون داشتن یک ارزیابی قابل اتکا خود مبتنی بر امکان آزادی فعالیت نهاد مدنی‌ای است که قادر باشد در این زمینه مطالعه کند.
این البته به معنای آن نیست که نمی‌توان در مورد فعالیت‌های مدنی در کردستان هیچ بررسی‌‌ای داشت. در این مورد سال‌ها در میان فعالان اجتماعی بحث‌های سازنده‌ای در جریان بوده است.


در گفت‌وگوی زیر شهاب شیخی از دیدگاه خود مدخلی به سوی این بحث‌ها می‌گشاید:

شما بهعنوان فعال اجتماعی کرد، فعالیت‏های اجتماعی در کردستان را چگونه ارزیابی می‏کنید؟
شهاب‌الدین شیخی- ارزیابی خیلی دقیقی نمی‏توان از آن داد. چون یکی از امکانات این ارزیابی همان نهاد‌ها و  نهادهای غیر دولتی اجتماعی هستند که در این حوزه‌ها به پژوهش آزاد بپردازند.مشکل این‏جاست که امکان تاسیس نهادهای غیر دولتی در کل در ایران بسیار کم است و در کردستان این امکان در حد بسیار پایین‏تری قرار دارد.
واقعیتی وجود دارد که هم مردم و هم  دولت به آن آگاهی دارند و آن دخالت دولت است. ما نهادهایی نداریم که امکان این سنجش را داشته باشند. فقط می‏توانیم به تحلیل‏ها و مشاهدات خودمان یا تحقیقاتی که گاهی انجام می‏شوند، استناد کنیم. سطح این فعالیت‏ها هم به دلیل دخالت دولت در آن‏ها متفاوت است. یعنی در دوره‏هایی که فضای رابطه مردم و جامعه با دولت متشنج است، امکان این فعالیت‏ها بسیار پایین می‏آید، اما در مواقعی که فضا کمی مناسب‏تر است، این فعالیت‏ها بیشتر می‏شوند. مثلاً در ابتدای انقلاب، در کردستان ایران یکی از اولین نهادهایی که ایجاد شد، نهادی بود که نامش را می‏توان "دفتر انجمن زنان" ترجمه کرد. این انجمن به آموزش کارهایی مانند سواد‏آموزی، گلدوزی، گلبافی، کمک‏های اولیه و ... می‏پرداخت و فعالیت‏هایی را که در فضای ۳۰ سال پیش قابل اجرا بودند، سازمان می‏داد.وقتی فضای کردستان کاملاً رادیکالیزه شد، دولت حمله و جنگ را در کردستان آغاز کرد، بسیاری از زنانی که در این نهاد فعال بودند، وارد فعالیت‏های سیاسی و تبدیل به شخصیت‏های سیاسی شدند.
در آن دوره، استقلال فعالیت‏های اجتماعی وجود نداشت و گرفتن مجوز از دولت نیز به دلیل رابطه خونین بین دولت و مردم کردستان ممکن نبود. زمانی بود که در کردستان، هرگونه تماس با دولت، به عنوان یک تابوی بزرگ برای مردم کرد شناخته می‏شد. مثلاً وقتی می‏خواستند با کسی شوخی ‏کنند، گاهی به او می‏گفتند: "تو را دیده‏ایم که سوار ماشین فرمان‌دار شده‏ای." طرف هم با شنیدن این جمله، قرآن را قسم می‏خورد که نه، من چنین کاری نکرده‏ام. درحالی که این فقط یک شوخی بود به این معنا که: تو را دیدیم که سوار ماشینی شده بودی که "فرمان" داشت. یعنی در جامعه‏ چنین نگاهی وجود دارد که اگر به فردی بگویی با یک فرماندار (به عنوان نماینده دولت) نسبت یا رابطه داری، درواقع نوعی اعمال فشار به او به‌شمار می‌رود. طبعاً در چنین فضایی این امکان وجود نداشت که مردم کرد به سمت دولت بروند و مجوز فعالیت نهادهای اجتماعی را بگیرند. در هر چهار کردستان، ما این سابقه را داشته‏ایم. همه نیروهای وابسته به دولت که از درون دولت کاری را حتی به نام مردم انجام می‏دادند، از سوی مردم کرد پذیرفته نمی‌شدند و القاب بسیار زشتی از سوی مردم می‏گرفتند.
اگر از تأثیر دولت بگذریم، انگیزه خود کردها برای فعالیت‏های اجتماعی- مدنی چقدر است؟
با پایان یافتن جنگ ایران و عراق، زمانی که به قول آقای هاشمی رفسنجانی، سیاست‏های اعتدال اقتصادی بالا آمدند و گسترش نهادهای شهری که جزو سیاست‏های رفسنجانی بود، مانند فرهنگسراها، کانون‏ها و ... مطرح و اجرا شد، کم‏کم فضا کمی‏ بازتر شد. در کردستان کانون‏های دانش‏آموزی و اندکی هم فرهنگسراها تشکیل شدند و به‏تدریج تابویی که قبلاً وجود داشت، شکست. چون زندگی جریان واقعی خود را طی می‏کند.
در چنین فضایی عده‏ای شروع کردند به درخواست مجوز برای تشکیل یک‌سری نهادهای اجتماعی. می‏توانیم بگوییم در دوران خاتمی میل به فعالیت‏های اجتماعی بسیار بالا بود و در اغلب دانشگاه‏ها و شهرهای کردنشین درخواست‏های بسیاری برای تأسیس نهادهای مدنی، تأسیس روزنامه‏ها و کانون‏های فرهنگی متفاوت داشتیم.

ما در کردستان همیشه می‏گفتیم که دولت اصلاحات اگر در تهران توفانی به‏پا کرد، در مناطق حاشیه و به‏ویژه مناطقی که هنوز نگاه امنیتی به آن وجود داشت، باعث شد که تنها نسیمی بوزد. در سایه آن نسیم می‏شد تا سال ۷۶ درخواست مجوز کنی. تازه سال ۸۰ مجوز می‏دادند.
می‏خواستی شروع به کار کنی، می‏شد ۸۲ یا ۸۳ و در سال ۸۴ هم که همه آن‏ها یا توقیف شدند یا لغو مجوز شدند و یا از امکان فعالیت بازداشته شدند. به این ترتیب، در کردستان بسیاری از نهادهای زنان و فرهنگی، روزنامه‏ها، نشریات و کلیه فعالیت‏های مدنی که تازه داشتند پا می‌گرفتند، خوردند به دورانی که نئواصولگرایان ایرانی به قدرت رسیدند. از این دوران  به‏هرحال در ایران، به عنوان ورود فاشیسم هم نام برده می‏شود. در این دوره همه این فعالیت‏ها توقیف شدند.
در دوره خاتمی، نگاه امنیتی‏ای که به کردستان وجود داشت، برداشته نشده بود، اما فضا باز شده بود. بعد از دوره خاتمی، دوباره فضا بسته و نگاه امنیتی با شدت بیشتری وارد جامعه شد. الان حتی نهادهای محیط‏ زیستی هم تحمل نمی‏شوند. امروز بچه‏های انجمن‏های زروار و چیا و ... که بازمانده‏های نهادهای آن دوره‏اند، هنوز به عنوان فعالان محیط زیست‏ دارند کار می‏کنند، اما می‏بینیم که با مشکلات امنیتی و حتی حکم‏های سیاسی در دادگاه انقلاب روبه‌رو می‏شوند.
چقدر مردم کرد از ابتکارهای فردی استقبال می‏کنند؟ چندوقت پیش، در دورانی که در مرز بین ایران و کردستان عراق و ترکیه ناآرامی بود، عده‏ای جمع شده بودند و با ابتکار خودشان زنجیر انسانی تشکیل داده بودند و به سمت مرزها حرکت کردند. در خبرها اما شنیدیم که بیش از دوهزار نفر جمع نشده بودند و وقتی با بچه‏های کرد در کردستان ایران یا کردستان عراق که آزادتر هم هست، صحبت می‏کردیم، یا اکثراً خبر نداشتند و یا با بی‏تفاوتی نسبت به آن واکنش نشان می‏دادند.

این نکته را باید در نظر داشته باشیم که در هر جامعه‏ای یک عده کنش‏گر واقعی وجود دارند و عده‏ای هم هستند که در شرایطی به آن کنش‏ها می‌رسند که جنبه عمومی پیدا کرده باشد و در بقیه اوقات سال و زمان‏های دیگر، مشغول زندگی هستند. به فرض نگاه کنید به تهران و ببینید چندنفر فعال حقوق بشر یا حقوق زنان داریم. برای نمونه، تعداد فعالان حقوق زنان را می‏توانیم بشماریم. بنابراین همیشه عده‏ای کنش‏گر داریم که البته آن عده بدون شک برآمده از همان جامعه‏اند. بین کردستان عراق، کردستان ایران و کردستان ترکیه اما یک‌سری تفاوت‏های فرهنگی وجود دارد که بخشی از آن هم ناشی از تفاوت‏های سیاسی است. مثلاً در کردستان ترکیه، یک زن از سوی مردم به عنوان نماینده پارلمان انتخاب یا شهردار یک شهر می‏شود. این چیزی است که در کردستان ایران اتفاق نمی‏افتد.
فضای مبارزاتی‌ای که در کردستان عراق وجود داشت از سال ۱۹۹۱ که جنگ اول خلیج فارس شروع شد و آن منطقه با مدار ۳۶ درجه در اختیار کردها بود و از سال ۲۰۰۴ دولتی تقریباً مستقل با قوانین خودش در آن‏جا شکل گرفت، از بین رفت. از بین رفتن این فضا خوبی‏ها و در عین حال نکات منفی‏ای هم دارد. من به عنوان یک فعال اجتماعی، خوشحالم که این آغشتگی به سیاست در کردستان عراق دارد پاک می‏شود و فکر می‏کنم باعث می‏شود که فضا به سمت فضای مدنی و اجتماعی برود. زمانی که من در کردستان عراق بودم، شاهد فعالیت‏ها و گردهمایی‌های صنفی از طرف دانش‏آموزان، دانشجویان و ... بودم. یعنی فعالیت‏ها دارند صنفی می‏شوند. چون دولت متخاصمی وجود ندارد که کسی بخواهد با آن مبارزه سیاسی کند.
نکته منفی آن هم این است که سطح هیجان عاطفی‏ای را که لازمه کنش‏های بیرونی و گردهمایی‌های خیابانی است، پایین می‏آورد. مثلاً در کردستان ترکیه اگر اتفاقی بیافتد، مردم می‏ریزند توی خیابان. حتی برای یک کنش مدنی و هرچند مردم رفتاری کاملاً مدنی دارند، ولی می‏دانند که بالا بودن میزان جمعیت برای دولت معنادار خواهد بود. وقتی در چنین فضایی برنده سیاسی بین دولت و مردم در کردستان عراق وجود ندارد، دیگر تو نمی‏خواهی معنایی به کنش‏ات بدهی. در نتیجه همان ۱۰۰ نفر معترض به خیابان می‏روند و اعتراض خود را اعلام می‏کنند.
از سوی دیگر، در کردستان ایران امکان این فعالیت بسیار بسیار محدود است. الان می‏بینیم که تمامی کسانی که در این منطقه، مثلاً در زمینه حقوق زنان، به عنوان یک شخصیت شناخته می‏شوند (و کاری به خوب بودن یا بد بودن نوع فعالیت‏شان نداریم)، زندانی سیاسی شده‏اند.
به‏جز این، سئوال دیگری نیز درباره مردمی که در مناطق کردنشین زندگی می‏کنند، وجود دارد: آیا آن‏ها می‏توانند با توجه به همه مشکلاتی که دولت ایران برای آن‏ها ایجاد می‏کند و تمام محرومیت‏هایی که با آن دست و پنجه نرم می‏کنند، فعالیت‏های اجتماعی بیشتری انجام بدهند و انجام نداده‏اند؟ آیا می‏توانستند روش‏های دیگری را پیش ببرند که به دلایلی انجام نداده‌اند؟
من فکر می‏کنم هر جامعه‏ای یک تربیت ضمنی یا یک عادت ضمنی از جامعه‏ بزرگ‏تری می‌گیرد که در آن قرار دارد. من به صورت کلی می‏گویم. مردم جامعه ایران معمولاً یک‏راه را امتحان می‌کنند. مثلاً در ارتباط با جنبش سبز این حالت ایجاد شد که مردم بعدازظهرها می‏رفتند تظاهرات. یعنی کنشی که این‏بار به عنوان اعتراض مطرح شد، اعتراض خیابانی بود. وقتی حکومت خیابان را در اختیار می‏گیرد، دیگر شما کنشی نمی‏بینید. چون برای جنبش فقط یک نوع کنش مطرح است.
در کردستان ایران هم وقتی در دهه اول بعد از انقلاب، سرکوب و خفقان شدید حاکم و هزینه‏ فعالیت‏های سیاسی بالا بود، چنان‏چه هنوز هم بالاترین آمار اعدام را در کردستان داریم، مردم روش‏‏شان را عوض کردند و از مبارزه مسلحانه و منفی، به مبارزه مدنی روی آوردند و به بازخوانی تئوریک مسائل سیاسی پرداختند.
وقتی در دانشگاه‏ها به روی کردها باز شد، تا هفت‌سال، نفرات اول تا سوم رشته‏های علوم اجتماعی، مانند جامعه‏‏شناسی و ... از دانشجویان کرد بودند. بسیاری نیز مثلاً به روزنامه‏نگاری روی آوردند، انجمن‏ محیط زیست ایجاد کردند، نهادهای حقوق بشری و یا انجمن‏های زنان و ... را پایه‏گذاری کردند، اما باز هم حکومت با همان حربه قبلی با این فعالیت‏ها برخورد کرد و آن‏ها را محکوم کرد.
انتقاد من نسبت به کل جامعه ایران و جامعه کردها مشترک است. به اعتقاد من، وقتی ما توانستیم از آن فضا وارد یک فضای دیگر بشویم، هم‏چنان این ما هستیم که باید فضای دیگری بسازیم، اما این فضای جدید را هنوز نساخته‏ایم. وقتی ما برای فعالیت‏های اجتماعی‏ای مانند آن‏چه نام بردم، این‏قدر هزینه می‏دهیم، پس این هزینه در هر صورت به ما تحمیل می‏شود. بنابراین باید راهی را پیدا کنیم که کنش جدید‏تری باشد تا زمانی که حکومت راه سرکوب آن را پیدا می‏کند، ما حداقل گامی رو به پیش برداشته باشیم. مثلاً یکی از کارهایی که در ده، پانزده سال اخیر در کردستان انجام گرفته، تشکیل نهادهای ترک اعتیاد بوده است. اتفاقاً هم خیلی جواب داده است، اما باز حکومت در جاهایی می‏آید و وارد این نهادها می‏شود. در هر صورت این یک نمونه از نهادهای خودیار یا مردم‏یار است که به نظر من رشد آن‏ها کم است. یا مثلاً ترویج آگاهی، حتی اگر به‏صورت قاچاق و پنهانی عرضه بشود مهم است. مثلاً خوب است به جای شعارنویسی سیاسی و دیواری، شعارنویسی فرهنگی کنیم. مثلاً به پخش جزوه‏های آگاهی‌دهنده روی مسائلی مانند کودکان، زنان و ... بپردازیم.
مسائلی در جامعه ما هست که واقعاً قابل انتقادند. وضعیت بد حقوق زنان در جامعه کردستان غیر قابل انکار است و همه آن هم به دولت ربط پیدا نمی‏کند. درست است که دولت در این زمینه فرهنگ‏ساز است، ولی بخشی از آن هم به ما مربوط می‌شود. ما چنین نهادهایی نداریم. من می‏گویم تو که حاضری گروه سیاسی تشکیل بدهی، زیرزمینی فعالیت کنی و اگر بفهمند، به اتهام سیاسی حتی به زندان بروی، خب بیا این فعالیت را در زمینه مسائل اجتماعی انجام بده، برای کودکان کار و فعالیت کن. مثلاً می‏توان مدارسی برای تدریس به کودکان بی‏سرپرست ایجاد کرد یا انجمن‏هایی برای بیماران تشکیل داد و ... این فعالیت‏ها متأسفانه کم است. در حالی‏که چنین فعالیت‏ها و نهادهایی می‏توانند فضای ارتباط یا کنش متقابل نمادین بین اعضای جامعه ایجاد کنند. این کارها هیجان عاطفی و همبستگی را بسیار بالاتر می‏برد. تکرار می‌کنم که در این صورت بازهم نمی‌توان از دخالت سیاسی و مستقیم دولت غافل بود زیرا مثلا در زمینه مسائل فرهنگی چون آموزش زبان کردی که به همت خود مردم انجام می‌پذیرد دولت بازهم برخورد سیاسی می‌کند.

فایل صوتی را در این لینک بشنوید
http://www.radiozamaneh.com/society/humanrights/2011/09/20/7082

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

اولين پست آيفون نوشت نامه اى به هواى جان

هواى جان
سلام
يادت هست مى گفتم سلام كردن را دوست دارم. از تلفظ و شنيدن آواى كلامى منتشر شده از اين هجاي گيج ضبط شده بر عادت لذت مى برم. سلام..
از تكنولوژي نيز لذت ميبردم و هنوز هم مى برم. يادت هست به شوخى مى گفتي اين تكنولوژى زدگي شما جماعت روشنفكر نوين است كه مى خواهيد نشان دهيد زندگي تان برگرفته از انديشه هاى. مدرنتان است و يك رابطه‌ى متناظري بين اين دو برقرار نشان مى دهيد و منم مى گفتم نخير جناب عالي با همه ى مدعى بودنت در چپ گريزي ات. اين همون رگه هاي پنهان جذاب ادا اصول هاى روشنفكران چپ است در درورى گزيدن از محصولات سرمايه داري فلان فلان شده يا لااقل آدم برايش شور و شوق نشان ندهد...
حالا راستش همه ى اينها بهانه براي طولانى كردن گفت و گو با توست وگرنه كل داستان اين است كه امروز به فكرم افتاد كه نرم افزار بلاگر را براي آيفون جونم نصب كنم و گاهي مثل الان باهاش چيزي بنويسم و همچنان آنقدر كودكم كه از داشتن هرچيز تازه لذت ببرم و البته به تو هم نشانش بدهم يا خبرش را بدهم.

هواى جان
اينجا و هيچ جا من به قوانين و عادات و نرم هاي اين انسان جان عادت نمى كنم. اما اعتراف مى كنم كه عادت كردن به اينجا خيلي سخت تر است و باز اعتراف مى كنم كه به خيلي چيزها عادت كرده بودم.
هواي جان
این‌جا مردمش پوستشان زيادي سفيد است يعني در واقغ مطلقا بي رنگ است. من اگر نژادپرست بودم بدون شك اين سفيدپوست ها را به بردگي رنگين پوستان در مى آوردم. باور كن آخه يعنى چى انسان بى رنگ :)
هواى جان
اينجا نمى شود براي زنان و دختران شان شعر گفت. ما عمري عادت كرديم به گيسوان چون شب سياه و گندمگونى رنگ پوستي كه هميشه شايد براى ما اهالي شعر يادآور داستان گندم و بهشت و حواي گندمگون هم هست. اصلا اين ها با اين همه سفيدي شايد از نسل آدم و حوا نيستند يا شايد در افسانه هاى اينها، از بازماندگان هابيل اند و ما قابيليان ابدي هستيم كه تا هميشه حتا در شعرهايمان نيز تمام رنج هبوط آدم و سرزنش ابدى حوا و حتا صليب مسيح نيز از جولجوتاى شانه هاي ما در آمد و شدي ابدي باشد...
هواي جان
مسئله تنها بي رنگي پوست و پشم مانندى موهايشان نيست . باور كن دفترها و كاغذهايشان نيز اصلا به درد شعر نوشتن نمى خورد.
كاغذهايشان شطرنجي چهارخانه و كاغذ نقاشي است. آخر چگونه ميان اين همه خط من با اين الفباى عربي کوردي يا فارسي شعر بنويسم؟
هواى جان
اينجا نمى شود سياسي هم بود وقتى ماعادت كرده ايم موقع شعار دادن گوش پليس و نيروهاي امنيتى را كر كنيم و آنها گلوى مارا با گاز اشك آور خفه كننند و پوست و استخوانمان را به هم نزديك تر كنند. چه حس سياسي به خيابان داشته باشم وقتى من براى جاى ديگري در حمايت پليس ديگرى برعليه نیروی پلیس دیگری در جای دیگری....

هواي جان
جان عالم هوا هم اين جا اصلا تبادل عاشقانه ندارد ممكن است چون معشوقى دلبر و حواس پرت جلوه كند كه هر لحظه سر به هواى دلبري از ميل دگرى دارد، اما اصلا ثبات عاشقانگى ندارد و در واقع بدرود گفته ايم آن هواى گرمى را كه طاقت نفس كشيدن از سينه مى ربود. در يك روز دما و حالت چند فصل را تجربه مى كنيم.
هواى جان
خلوت گزيده ام و به همين جهت هواى تماشا و تماشا شدن ندارم زيرا باور دارم
خلوت گزيده را به تماشا حاجت نيست و اگرچه براين باورم كه وقتى كوى دوست نيست به صحرا نيز حاجتى نيست. زيرا با كوى دوست هرجا امكان جا بودن و مكان بودن مى يابد.
هواى جان
از دلتنگى ننوشتن دو معنى دارد. نخست به فرض و خيال رعايت كردن تا با از دلتنگى نوشتن دلتنگي نزديك ترين كسان دريا را نيافرينم و دوم آن كه دلتنگي ديگر در نوشتن نايد...
وگرنه هواى جانم
دلم از و در هر خيابانى برايت تنگ مى شود و وسعت و درازاى اين همه اتوبان بى مرز اين قاره ى بي مرز شده نيز، شفا و دواى اين دلتنگي نيست.
به قول شاملو " كاش دلتنگي نام کوچكى داشت
تا به «جان»اش مى خوانديم"
حرف ديگري نيست كه بلندترين و كوتاه ترين نامه هاى جهان، تنها سرودن كلمه ى كوچك دلتنگى جان است. هواى جانم
...
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

زبان و نوشتار زنانه، خاستگاه و ویژگی های آن-گفت‌و‌گوی‌ام با سایت اثر




در پایان کمی بیشتر به نظریه "تفاوت" بپردازیم. به نظر می رسد در تفاوت زبان زنانه و نوشتار زنانه آن گونه که در موج دوم فمنیسم مطرح می شد، زن ها با توجه به همگرایی آنها، مشابهت و خواهرانگی آن ها در یک سطح قرار می گرفتند، اما این تفاوت امروزه به گونه دیگری طرح می شود واز این دیدگاه، تفاوت بین خود زن ها هم مورد توجه قرار می گیرد، با توجه به هویت های گوناگونی که آنها از نظر فرهنگی، نژادی و طبقه اجتماعی با یکدیگر پیدا می کنند، شما نقش این دیدگاه را در شکل گیری زبان زنانه در جهان کنونی ما که به سمت قبول تفاوت ها می رود چگونه ارزیابی می کنید و فکر می کنید این تحول در دیدگاه می تواند زبان ما را متحول کند؛ به گونه ای که ادبیات مطلق انگارانه و گفتمان مرکزگرایانه را به چالش بکشد؟


این بخش از جنبش فمینیسم را من می‌توانم به عنوان بخش تکمیلی پروژه‌ی همان گریز از زبان تک ساحتی و تک ساختی و تک مرکزی بدانم. در واقع هر امری یک عینیتی دارد و یک ذهنیتی. بخش ذهنی آن در ساحت و ساخت زبان اتفاق می‌افتد. اما بخش عینی آن همان سوشیال فکت و یا واقعیت امر اجتماعی زندگی انسان است. دقیقا از زمانی که فمینیست‌های سیاه این اعتراض بلند را سر دادند که آن‌چه به عنوان فمینیسم در جریان است،« فمینیسم زن طبقه‌ی متوسط سفید اروپایی» است، دیگر خود فمینیسم هم که به عنوان یکی از دستاوردهای « مدرنیته» جریانی « جهان شمول» و « عام‌نگر» بود به چالش کشیده شد. باید این جا اشاراه کنم که مدرنیته با تمامی درستاوردهای مثبت‌اش مثل خردگرایی، فردگرایی و اومانیسم و دستاوردهای منفی مثل جنگ‌های جهانی و قتل و عام و آشویتس و گولاک و .. یک انتقاد بزرگ به آن وارد بود که این گفتمان گفتمانی « یک جانبه‌نگر» است. یعنی در نظر گرفتن یک تاریخ خطی و یک سیر تطور و تحول برای کلیت جهان و ساختن ایدیال تایپی از جوامع غربی به عنوان مقصد نهایی زندگی بشری و به دنبال آن نظریات جامعه‌شناسی توسعه که راه را برای پیمودن این مسیر برای دیگر جوامع در نظر می‌گرفت، نشان از این داشت که راه را بر گفتمان‌های دیگر مسدود متصور می شود. فمنیسم نیز اگرچه خود به عنوان ایجاد شکافی انتقادی در خود مدرنیته به وجود آمد و درواقع همان اصل اصیل اومانیسم تجربه شده در غرب را به چالش می‌کشید، و بر این باور بود اومانیسم تجربه شده و تجویز شده نیز « اومانیسمی مذکر» است، اما با این همه می‌توان آن را به تبع از نظریه‌ی « گفتمان درون واکنشی» (discures reacive) از همان گفتمان اصلی پیروی می‌کرد و همان یک جانبه گرایی و عامیت را در خود داشت.
از این رو جنبش‌های فمینستی که تکیه‌اش بر تفاوت‌های اتنیکی، زبانی، مذهبی، نژادی و .. است به نوعی تلاش برای انهدام همان تک مرکزگرایی خود جنبش فیمینست و نیز خود جهان روایت شده در موجودیت بحران را دارد. اگر ما در زبان تلاش برای انهدام مرکزگرایی ساختاری زبان را متصوریم، در دنیای عینی نیز این چند مرکزی شدن و چند ساختاری شدن جنبش‌های اجتماعی وجهه‌ی بیرونی همین نلاش است و بدون شک می‌تواند در عینیت یافتن چنین زبانی تاثیر گذار باشد و به باوری هگلی شاید«ن این عینیت همان ذهنیت » باشد. به همین دلیل اتفاقا آثار نوشته شده توسط نویسندگان زن سیاه پوست رگه‌های بیشتری از این تلاش زبانی را در بر دارد.

گفت‌و‌گوی کامل را در سایت اثر و  در این آدرس بخوانید:
http://www.asar.name/1984/09/blog-post_5903.html
زبان و نوشتار زنانه، خاستگاه و ویژگی های آن- گفتگو با شهاب‌الدین شیخی، مهری جعفری

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

«بزن تا هی زن تر شوم» حکم شلاق بزن بر تن زن دولت مرد

«حتا اگر نباشی می آفرینمت» این تک سطر نیز سطری از یک شعر قیصر امین پور است. نوشته‌ام بدون آن‌که بخواهم و بدون فکر کردن با عنوانی که بر آن نوشته‌ام شعری است از گراناز موسوی عزیز. تیتر از ظهر در سرم می‌چرخد و این داستان تازیانه‌ بر تن زن در طول تاریخ با هزار و یک تاویل می‌آید و می‌رود. به همه چیز فکر کردم، به فتیش جنسی شلاق زدن و سادیسم آغشته به آن، به تشابه عینی شلاق و آلت فروخفته‌ی مردانه و مردانگی، به لذتی که مرد در طول تاریخ از گذاشتن رد خودش بر بدن و شکافتن و قرمز کردن و دریدن  و .. جسم زن برده است....  به این‌که دولت‌ها همیشه نماد  و نماینده‌ی  طبقه و گروه و جنس و نژاد و ... مسلط بوده‌اند .

اما راستش گاهی حدت و شدت یک اتفاق در لحظه‌ی اتفاق افتادن چنان است که تاب تحلیل از تو می‌گیرد. من همیشه معتقد بوده‌ام انسان سالم کسی است که « هیجانات عاطفی»‌اش را  بروز دهد. از دید من انسان بدون خنده، انسان بدون گریه، انسان بدون خشم، انسان بدون پرخاشگری، انسان بدون دوست داشتن و انسان بدون انزجار حداقل در لحظه انسان سالمی نیست. حتا اگر قایل به نمایشی بودن آن هم در یک انسان نباشم بدون شک قایل به ناسلامت بودن چنین انسانی هستم.
چرا نوشته‌ام با این شعر قیصر شروع شد؟ دلیل‌اش این بود که در روزهایی که مطلقا نیستم. در روزهایی که مطلقا نخواهم بود. در روزهایی که این تصمیم خواسته باشد یا تحمیل شده‌ و « بر آمده از زندگی ویران» (آدورنو)، اما باز گاهی اتفاقی می‌افتد که در هر صورت بودن تو را می‌افریند. عمق اجرای حکم شلاق حتا اگر سمیه خود به بزرگواری و شرافتی که در طول یک تاریخ ممکن است در کمتر کسی یافت شود که بنویسد «اجرای حکم به آن شکلی که در ذهن دوستان است نبوده است» و روایت کند که درد جسمی و شدت و حدتش آن نبوده که گمان می‌بریم، اما نمی‌توان از شکل و همین نماد اجرا شده‌اش دردی برجان و جسم و جهان ما و سمیه ننشیند. این گونه است که حکم شلاق که عمری است ، تاریخی است،( چه تاریخ سربلندی!!!!) بر جسم  و جان زن  به تازیانه روانه می‌شود، روان ویران و شاید تصمیم به خاموشی گرفته‌ات را شعله ور می‌کند و می نویسی..... و دوباره آفریده می‌شوی در نوشتن.
می‌نویسم که بگویم و بدانند  عمری اگر از تملک انسان بر نفس و سرنوشت و بدن خود سخن می‌گوییم، برای آن است که قوانینی نوشته شود که جسم و جان و سرنوشت انسان را به تازیانه عسسی مست و از خدا بی‌خبر نسپارد. سال‌های متمادی است که از حقوق بشر حرف می‌زنیم و هرگاه از اجرای حقوق بشر و باور به بودن انسان حرف زده‌ایم تنها جماعتی بوده‌ایم که « سوهان اعصاب» و « رویایی» و خیالاتی و نهایتا شاید تروریست و  جاسوس و آلت دست بیگانه بودن متهم شده‌ایم. به قول  نزار قبانی« ما متهم به تروریست بودیم  .. اگر از زن و گل  سرخ دفاع کردیم». 
 این نه آغاز توحش چنین نظام و دولتی است و نه پایان آن،. چنین نظامی که  ما مجبور بودیم به خاطر شرایط اجتماعی و سیاسی‌اش  حتا به  « اصلاح» آن راضی باشیم و از سید و میر و شیخی که قصد اصلاح آن را داشتند حمایت کردیم و ماندیم با آنان که با ما بودند، اما فراموش نکرده بودیم که همان دوران عظیم و الوهی سال‌های اولیه‌اش نیز با « شلاق زدن بر تن زنان » و با پونس چسپاندن بر روسری زنان »در خیابان، و با« رنگ کردن آستین مردانی که پیراهن آستین کوتاه پوشیده بودند» و با شلاق که سهل است تجاوز به زنان  در زندان‌های‌اش تا جایی که قایم مقام رهبری همین نظام در اعتراض  به این همه نا انسانیت، تمام مناسب و حقوق و آزادی‌های فردی‌اش را از دست داد و نهایتا نیز میان ضربه‌های تازیانه و باتوم و گاز اشک آور سربازان گم‌نام و پُر‌نام همین نظام جنازه‌اش تشییع شد.

سال‌ها گذشت و جنبشی به نام جنبش سبز در میان این مردم پا گرفت، و اوج توحش و بدرفتاری و آدم‌کشی در خیابان‌ها را سرانجام در خیابان‌های تهران نیز تجربه کردیم و سرانجام شکنجه و تجاوز به زندانیان نیز آن‌چنان بالا گرفت که حتا صدای  مماشات‌گر‌ترین مرد تاریخ سیاست ایران یعنی، سید محمد خاتمی را نیز در آورد.
اما بعد از سرکوب، بعد ار فراهم کردن زمینه‌ی دوران پس اسز سرکوب، از سوی کسانی که در  طبل حرکت دوباره‌ی سیاسی به سوی صندلی‌های سبز مجلس کوبیدند و این یعنی گذشتن  از تمام  آن‌چه که به خارش به خیابان رفته بودیم. دولت مستظهر  به پشتیبانی رهبری و مماشات سبزهایی که شوق سبز بودن صندلی‌های سبز رنگ سبز  اهل جنبش‌شان را کاهش داد، دولت فخیمه این بار تجاوز به حق آب و نان و جسم و جان مردمش را در قالب « شلاق » و نه باتوم و گاز اشک آور و گلوله،  . به واسطه‌ی قانون اساسی که قرار است بدون هیچ  تنازلی اجرایش کنیم و اجرایش را نیز خواستار باشیم؟؟؟به شهروندانش تقدیم کرد.
این تازیانه که بر تن زن فرود می‌آید و شدت و حدتش هر‌چقدر هم کم  و زیاد باشد. عمری است که زنانگی را برای مردانگی در این سرزمین  معنا می‌‌کند. اما در عصر و روزگاری که « رشد آگاهی جنسیتی» به واسطه‌ی رشد و تغییرات اجتماعی و نیز تلاش‌های فعالان جنبش زنان روز به روز بیشتر می شود. آن تصویر « زن بودن همراه تازیانه‌» را روز به روز در هم می‌شکند و این بار این فریاد زنان است که از گلوی گراناز موسوی در « آواز‌های زن بی اجازه» بیرون می زند تا بگوید« 



بزن هفتاد ضربه را
تا هی زن تر شوم کنار سنگ ها»


تا  زنان این سرزمین بگویند، با تازیانه نمی‌توان  از زنانگی‌مان دورمان کنید. نمی‌‌توانید با تازیانه هم‌چنان « زنانگی» محصور در تعاریف قدرت و سلطه‌ی مردسالاری را به خوردمان دهید و می‌گوید « زن» تر می‌شوم. از همان جنس زنی که تو به جرم چنین زنانگی تازیانه‌اش می زنی.. از آن جنس زنی که به عنوان نمونه‌اش چون سمیه دخالت و مشارکت در امر سیاسی را به عنوان یک شهروند حق  خود می‌داند و امروز به جرم این دانستن و این حق تازیانه می‌خورد.
زمانی آن فمینیست زن فرانسوی در اعتراض به نخستین نگارش اعلامیه حقوق بشر،  گفته بود« اگر زنان قرار است از دار اعدام بالا روند، حق دارند از تریبون سیاست هم بالا بروند»( نقل به مضمون)، امروز من پیشنهاد می‌کنم روز شلاق خوردن یک زن در ایران را به جرم « فعالیت سیاسی» ، به روز درخواست برای تغییر قانون  ریاست  جمهوری مبنی بر عدم حق انتخاب زنان به عوان رییس جمهور، تبدیل کنیم . 
اگر زنی در این جامعه به جرم فعالیت سیاسی شلاق می‌خورد پس حق دارد  که رییس جمهور نیز شود. تا روزی برسد که هیچ انسانی شلاق و تازیانه نخورد در این سرزمین.

طرح: مانا نیستانی


پی نوشت بی ربط: به دلیل نبودنم از هرگونه نگرانی ایجاد شده و نشده عذر می‌خواهم. اما نوشتن این یادداشت یعنی این‌که زنده‌ام، هیچ توضیح دیگری نیز ندارم با عرض ادب و تاسف.
» ادامه مطلب