هواى جان
سلام
يادت هست مى گفتم سلام كردن را دوست دارم. از تلفظ و شنيدن آواى كلامى منتشر شده از اين هجاي گيج ضبط شده بر عادت لذت مى برم. سلام..
از تكنولوژي نيز لذت ميبردم و هنوز هم مى برم. يادت هست به شوخى مى گفتي اين تكنولوژى زدگي شما جماعت روشنفكر نوين است كه مى خواهيد نشان دهيد زندگي تان برگرفته از انديشه هاى. مدرنتان است و يك رابطهى متناظري بين اين دو برقرار نشان مى دهيد و منم مى گفتم نخير جناب عالي با همه ى مدعى بودنت در چپ گريزي ات. اين همون رگه هاي پنهان جذاب ادا اصول هاى روشنفكران چپ است در درورى گزيدن از محصولات سرمايه داري فلان فلان شده يا لااقل آدم برايش شور و شوق نشان ندهد...
حالا راستش همه ى اينها بهانه براي طولانى كردن گفت و گو با توست وگرنه كل داستان اين است كه امروز به فكرم افتاد كه نرم افزار بلاگر را براي آيفون جونم نصب كنم و گاهي مثل الان باهاش چيزي بنويسم و همچنان آنقدر كودكم كه از داشتن هرچيز تازه لذت ببرم و البته به تو هم نشانش بدهم يا خبرش را بدهم.
هواى جان
اينجا و هيچ جا من به قوانين و عادات و نرم هاي اين انسان جان عادت نمى كنم. اما اعتراف مى كنم كه عادت كردن به اينجا خيلي سخت تر است و باز اعتراف مى كنم كه به خيلي چيزها عادت كرده بودم.
هواي جان
اینجا مردمش پوستشان زيادي سفيد است يعني در واقغ مطلقا بي رنگ است. من اگر نژادپرست بودم بدون شك اين سفيدپوست ها را به بردگي رنگين پوستان در مى آوردم. باور كن آخه يعنى چى انسان بى رنگ :)
هواى جان
اينجا نمى شود براي زنان و دختران شان شعر گفت. ما عمري عادت كرديم به گيسوان چون شب سياه و گندمگونى رنگ پوستي كه هميشه شايد براى ما اهالي شعر يادآور داستان گندم و بهشت و حواي گندمگون هم هست. اصلا اين ها با اين همه سفيدي شايد از نسل آدم و حوا نيستند يا شايد در افسانه هاى اينها، از بازماندگان هابيل اند و ما قابيليان ابدي هستيم كه تا هميشه حتا در شعرهايمان نيز تمام رنج هبوط آدم و سرزنش ابدى حوا و حتا صليب مسيح نيز از جولجوتاى شانه هاي ما در آمد و شدي ابدي باشد...
هواي جان
مسئله تنها بي رنگي پوست و پشم مانندى موهايشان نيست . باور كن دفترها و كاغذهايشان نيز اصلا به درد شعر نوشتن نمى خورد.
كاغذهايشان شطرنجي چهارخانه و كاغذ نقاشي است. آخر چگونه ميان اين همه خط من با اين الفباى عربي کوردي يا فارسي شعر بنويسم؟
هواى جان
اينجا نمى شود سياسي هم بود وقتى ماعادت كرده ايم موقع شعار دادن گوش پليس و نيروهاي امنيتى را كر كنيم و آنها گلوى مارا با گاز اشك آور خفه كننند و پوست و استخوانمان را به هم نزديك تر كنند. چه حس سياسي به خيابان داشته باشم وقتى من براى جاى ديگري در حمايت پليس ديگرى برعليه نیروی پلیس دیگری در جای دیگری....
هواي جان
جان عالم هوا هم اين جا اصلا تبادل عاشقانه ندارد ممكن است چون معشوقى دلبر و حواس پرت جلوه كند كه هر لحظه سر به هواى دلبري از ميل دگرى دارد، اما اصلا ثبات عاشقانگى ندارد و در واقع بدرود گفته ايم آن هواى گرمى را كه طاقت نفس كشيدن از سينه مى ربود. در يك روز دما و حالت چند فصل را تجربه مى كنيم.
هواى جان
خلوت گزيده ام و به همين جهت هواى تماشا و تماشا شدن ندارم زيرا باور دارم
خلوت گزيده را به تماشا حاجت نيست و اگرچه براين باورم كه وقتى كوى دوست نيست به صحرا نيز حاجتى نيست. زيرا با كوى دوست هرجا امكان جا بودن و مكان بودن مى يابد.
هواى جان
از دلتنگى ننوشتن دو معنى دارد. نخست به فرض و خيال رعايت كردن تا با از دلتنگى نوشتن دلتنگي نزديك ترين كسان دريا را نيافرينم و دوم آن كه دلتنگي ديگر در نوشتن نايد...
وگرنه هواى جانم
دلم از و در هر خيابانى برايت تنگ مى شود و وسعت و درازاى اين همه اتوبان بى مرز اين قاره ى بي مرز شده نيز، شفا و دواى اين دلتنگي نيست.
به قول شاملو " كاش دلتنگي نام کوچكى داشت
تا به «جان»اش مى خوانديم"
حرف ديگري نيست كه بلندترين و كوتاه ترين نامه هاى جهان، تنها سرودن كلمه ى كوچك دلتنگى جان است. هواى جانم
...
سلام
يادت هست مى گفتم سلام كردن را دوست دارم. از تلفظ و شنيدن آواى كلامى منتشر شده از اين هجاي گيج ضبط شده بر عادت لذت مى برم. سلام..
از تكنولوژي نيز لذت ميبردم و هنوز هم مى برم. يادت هست به شوخى مى گفتي اين تكنولوژى زدگي شما جماعت روشنفكر نوين است كه مى خواهيد نشان دهيد زندگي تان برگرفته از انديشه هاى. مدرنتان است و يك رابطهى متناظري بين اين دو برقرار نشان مى دهيد و منم مى گفتم نخير جناب عالي با همه ى مدعى بودنت در چپ گريزي ات. اين همون رگه هاي پنهان جذاب ادا اصول هاى روشنفكران چپ است در درورى گزيدن از محصولات سرمايه داري فلان فلان شده يا لااقل آدم برايش شور و شوق نشان ندهد...
حالا راستش همه ى اينها بهانه براي طولانى كردن گفت و گو با توست وگرنه كل داستان اين است كه امروز به فكرم افتاد كه نرم افزار بلاگر را براي آيفون جونم نصب كنم و گاهي مثل الان باهاش چيزي بنويسم و همچنان آنقدر كودكم كه از داشتن هرچيز تازه لذت ببرم و البته به تو هم نشانش بدهم يا خبرش را بدهم.
هواى جان
اينجا و هيچ جا من به قوانين و عادات و نرم هاي اين انسان جان عادت نمى كنم. اما اعتراف مى كنم كه عادت كردن به اينجا خيلي سخت تر است و باز اعتراف مى كنم كه به خيلي چيزها عادت كرده بودم.
هواي جان
اینجا مردمش پوستشان زيادي سفيد است يعني در واقغ مطلقا بي رنگ است. من اگر نژادپرست بودم بدون شك اين سفيدپوست ها را به بردگي رنگين پوستان در مى آوردم. باور كن آخه يعنى چى انسان بى رنگ :)
هواى جان
اينجا نمى شود براي زنان و دختران شان شعر گفت. ما عمري عادت كرديم به گيسوان چون شب سياه و گندمگونى رنگ پوستي كه هميشه شايد براى ما اهالي شعر يادآور داستان گندم و بهشت و حواي گندمگون هم هست. اصلا اين ها با اين همه سفيدي شايد از نسل آدم و حوا نيستند يا شايد در افسانه هاى اينها، از بازماندگان هابيل اند و ما قابيليان ابدي هستيم كه تا هميشه حتا در شعرهايمان نيز تمام رنج هبوط آدم و سرزنش ابدى حوا و حتا صليب مسيح نيز از جولجوتاى شانه هاي ما در آمد و شدي ابدي باشد...
هواي جان
مسئله تنها بي رنگي پوست و پشم مانندى موهايشان نيست . باور كن دفترها و كاغذهايشان نيز اصلا به درد شعر نوشتن نمى خورد.
كاغذهايشان شطرنجي چهارخانه و كاغذ نقاشي است. آخر چگونه ميان اين همه خط من با اين الفباى عربي کوردي يا فارسي شعر بنويسم؟
هواى جان
اينجا نمى شود سياسي هم بود وقتى ماعادت كرده ايم موقع شعار دادن گوش پليس و نيروهاي امنيتى را كر كنيم و آنها گلوى مارا با گاز اشك آور خفه كننند و پوست و استخوانمان را به هم نزديك تر كنند. چه حس سياسي به خيابان داشته باشم وقتى من براى جاى ديگري در حمايت پليس ديگرى برعليه نیروی پلیس دیگری در جای دیگری....
هواي جان
جان عالم هوا هم اين جا اصلا تبادل عاشقانه ندارد ممكن است چون معشوقى دلبر و حواس پرت جلوه كند كه هر لحظه سر به هواى دلبري از ميل دگرى دارد، اما اصلا ثبات عاشقانگى ندارد و در واقع بدرود گفته ايم آن هواى گرمى را كه طاقت نفس كشيدن از سينه مى ربود. در يك روز دما و حالت چند فصل را تجربه مى كنيم.
هواى جان
خلوت گزيده ام و به همين جهت هواى تماشا و تماشا شدن ندارم زيرا باور دارم
خلوت گزيده را به تماشا حاجت نيست و اگرچه براين باورم كه وقتى كوى دوست نيست به صحرا نيز حاجتى نيست. زيرا با كوى دوست هرجا امكان جا بودن و مكان بودن مى يابد.
هواى جان
از دلتنگى ننوشتن دو معنى دارد. نخست به فرض و خيال رعايت كردن تا با از دلتنگى نوشتن دلتنگي نزديك ترين كسان دريا را نيافرينم و دوم آن كه دلتنگي ديگر در نوشتن نايد...
وگرنه هواى جانم
دلم از و در هر خيابانى برايت تنگ مى شود و وسعت و درازاى اين همه اتوبان بى مرز اين قاره ى بي مرز شده نيز، شفا و دواى اين دلتنگي نيست.
به قول شاملو " كاش دلتنگي نام کوچكى داشت
تا به «جان»اش مى خوانديم"
حرف ديگري نيست كه بلندترين و كوتاه ترين نامه هاى جهان، تنها سرودن كلمه ى كوچك دلتنگى جان است. هواى جانم
...
3 comments:
چه حس غريبي داره.................................................................................................................................................................................
امروز دستم به نوشتن نرفت. وقتی نویسنده نباشید زیاد دچار این مصیبت میشوید، یعنی دیدن روزهای سختی که کلمات رام شما نیستند و از ذهن و قلم فرار میکنند.
روزهایی هست که نمیتوانی تصمیم بگیری از بین ده فعل تقریباً مترادفی که هریک به نوعی مقصودت را میرساند کدامیک اکنون و برای این لحظهی خاص مناسبتر است...
روزهایی هست که از میان تمام صفتهایی که میتوانند حالت را وصف کنند هیچکدام را به یاد نمیآوری، انگار از ظلم دستور زبان بهتنگ آمده و علیه نویسنده دست به یکی کرده باشند یا بدتر از آن، دست به اعتصاب عمومی زده باشند...
روزهایی هست که تمام قیدها را یا فراموش کردهای یا بیشتر از آنی که لازم است بکار میبری...
روزهایی(یا شبهایی ) هست که تمام حرفهای ربط بیربط میشوند و
حرفهای اضافه، اضافه...
روزهایی هست که موضوعی برای نوشتن نداری، یا داری و راه نزدیک شدن به آن را بلد نیستی...
روزهایی هست که فکر میکنی نوشتن بیفایده است، لبخند زدن بهتر از لبخند نوشتن است و اخم کردن مؤثرتر از اخم نوشتن و دوست داشتن گویاتر از دوست نوشتن...
.
روزهایی مثل امروز.
امروز فقط تو رو میخوانم،و چه خوش می خوانم و دوست دارم ...
نا شاخته
هوای جان شما با عشقتان به او برای خواننده دوست داشتنی می شود،عالی بود.
ارسال یک نظر