۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

درباب "برادر"

مسیح علی نژاد وقتی دوستان مردش را صدا می زند، آن ها را "برادر" خطاب می کند و اگر هم صمیمی تر باشند به قول خودش داداشی. چندبار به شوخی بهش اعتراض کردم اما بهش گفتم که این اعتراض من ریشه در یک درد فرو خورده دارد.بهش قول دادم بنویسم چرا به این کلمه حساسیت دارم.

پرده ی اول:

من کودکی بیش نیستم. اما تقصیر من نیست که حوادثی که آن روزها اتفاق می افتاد همه اش به شکلی بوده که در حافظه ی من کاملا ثبت می شود. انقلاب می شود. راه پیمایی ها و تظاهرات ها را تنها از آن چیزهایی که برادرها و پسر عموهایم تعریف می کردند. یادم است. به جز یکی دو تصویر مخدوش  در رزوهای پایانی ظاهرا که مرا بر قلندوش می گذاشتند و من هم جیغ جیغ می کردم یعنی شعار می دهم.
حتما انقلاب شده است. به احتمال زیاد مذاکرات رهبران کورد در تهران نتیجه نداده است و ما کودکان  هم هر چه قدر شعار دادیم که « رهبر ما شیخ عزالدین و قاسملو است» برای حکومت پشیزی نیارزیده است و بدون شک جنگ و در گیری آغاز شده است. آن ها آمده بودند. به خانه ی ما ریختند. آن ها لباس سبز نظامی و پوتین و ریش داشتند. آن ها به خانه ی ما ریختند. من بچه ی یک خانواده ی مذهبی، که نظافت و تمیز نگه داشتن خانه و فرش ها و قالی ها و گلیم ها از اوجب واجبات بوده و با کفش یا دمپایی حتا اگر روی گلیم پادری نیز پا بگذاری یعنی کار بسیار بسیار زشتی انجام داده ای، دیدم که این ها با این که ریش دارند، اما با پویتن های شان وارد خانه شدند. پا روی گلیم ها که هیچ، روی فرش ها که هیچ، پا روی سجاده ی پدرم هم گذاشتند. آن ها لباس سبز، پوتین و ریش و کلاشینکف داشتند. آن ها همه ی جای خانه ی ما را به دنبال برادرم و مدارکی از وی می گشتند. وقتی خواستند چمدان عروسی زن دادشم را بگردند و زن دادشم می خواست اجازه ندهد، چنان لگدی به شکمش کوبیدند که من فقط پشت پاهای پدرم قایم شدم.(زن دادشم حامله بود و ما تا زمانی که عزیزترین انسان زندگیم به دنیا نیامد باور نمی کردیم او زنده مانده باشد). از یکی شان پرسیدم (با آن نصفه فارسیی که می دانستم) تو که هستید؟ خم شد و مثلا خواست به من محبت کند گفت: « ما برادر هستیم.. هر وقت ما رو دیدی صدا بزن برادر..». گفتم من خودم دو تابرادر دارم...
روزها گذشت ما بر اثر جنگ،  شبانه مجبور شدیم از شهر پیاده بیرون برویم. روزهای بعد هم از آن کوره راه های روستا های دیگر توانستیم برگردیم به پشت جاده ی سقز- سنندج برسیم. آن جا سوار یک تراکتور شدیم تا به روستای اجدادی برویم. در جابه جا شدن ها خبرهایی رد و بدل شد..فهمیدم. گفتند برادر بزرگم شهید شده است. همه گریه می کردند و من فقط از یکی از پسر عموهایم پرسیدم چرا برادرم را کشتند، گفت :« همان برادر ها او را کشته اند..همان ها که آن روز داده کتان را زدند..» من دیگر 30 سال است فقط یک برادر دارم.

پرده دوم. 

من مدرسه رفته ام. کلاس اول. من اصلا نه تنها روز اول مدرسه گریه نکرده ام، بلکه خیلی هم شاد بودم هیچ کس هم قرار نبود با من بیاید مدرسه. فقط خواهر بزرگتر از من که او می رفت کلاس چهارم و من کلاس اول. باهم رفتیم مدرسه و از این که من نیز می رفتم مدرسه و او دیگر نمی توانست این قدر پز کتاب و دفترش را به من بدهد خیلی هم خوشحال بودم. آن جاهم توی مدرسه یک آقا را دیدم. لباس سبز نداشت، کلاشینکف هم نداشت. اما ریش و پوتین داشت و خیلی شبیه آن ها بود.پیراهنش از شلوارش بیرون بود. همه حرف او را گوش می کردند حتا ناظم و مدیر.به ما گفتند به او بگوییم «برادر امین»
معلم کلاس ما به نظرم خوشکل ترین معلم دنیا بود. زیبا بود و موهایش بلوند بود و چشم هایش روشن. شبیه زن هایی بود که در فیلم های خارجی که گاه گداری در تلویزیون بزرگ همسایه مان دیده بودم. همه را دوست داشت من را یک جور دیگر. همه دوستش داشتند من یک جور دیگر دوستش داشتم. خانم دباغی معلم ما بود. آن موقع ها می گفتند باید دخترها حجاب داشته باشند. خانم دباغی، یادم نیست چادر می گذاشت یا مانتو، اما وقتی کلاس می آمد یک بلوز سپید و یک دامن  می پوشید. من تنها چهره ای که از او به یاد دارم همان تیپ سر کلاس اش است برای همین یادم نیست بیرون کلاس چه می پوشید. اصلا شاید دوست ندارم وی را با لباس دیگری به یاد بیاورم. یک بار برادر امین وارد کلاس شد. با لحنی تحکم آمیزی گفت بیایید بیرون اما نه با این لباس. بعدا چند روزی ما معلم نداشتیم. کلاس های دیگر معلم داشتند اما معلم های آن ها مانتو داشتند. بعد چند روز معلم دیگری آمد. او هم خیلی مهربان بود و خیلی هم دوست داشتنی اما من همه اش سراغ خانم دباغی را می گرفتم. بعد ها... بعد از چند روز، گفتند: «برادر امین او را اخراج کرده است. من حجاب و «برادر » امین را دوست نداشتم. من خانم دباغی را با آن پیراهن سفید و آن دامن مشکی و ان موهای طلایی دوست داشتم. من «برادر » را....

پرده ی سوم:

شاید در بسیاری جاهای ایران شلوغ ترین صف ها در دهه ی شصت، صف های  اجناس و اقلام کوپنی بود. در کوردستان اما شلوغ ترین و طولانی ترین و بی در و پیکر ترین صف ها. صف جلوی زندان ها بود. زندان هایی که در اختیار سپاه بود.همه ی جوانان شهر یا در کوه ها بودند و یا در زندان ها و یا اعدام شده بودن. پسران 14 ساله و دختران زیر 18 سال. جلوی در زندان باید می ایستادیم تا صدایی به ما می گفت خانواده ی فلانی.. پدر من مردی بوده از وقتی که من یادم می آید مردم جلوی پایش بلند می شده اند و به او احترام می گذارند. پدر من مرد نازنینی است.پدر من مرد صبوری است. همه در همه ی عزاداری ها، می گفتند. خوددار است این مرد و مایه ی صبوری همه ی ماست. سال های دهه ی شصت عروسی و عزای ما کوردها فرقی نمی کرد. زیرا همه تقریبا یک لباس به تن داشتیم. لباس سیاه. زندگی مرگ بود که می زیستیم. نمی شد که عروسی نکرد. اگر می خواستیم منتظر این باشیم که چهلم کسی بگذرد، در واقع یعنی کل سال را  به انتظار می نشستیم. زیرا اگر چهلم شهید ما می گذشت تازه چهلم پسر عمو و پسر همسایه و دختر دایی فلانی شروع شده بود.
آن ها ،برادر ها، همه جا بودند. حتا در عروسی ها. جلوی زندان من یکی از آن ها را صدا زدم «آقای...» آمد جلو گفت بگو برادر. گفتم شما برادر نیستی که ...برادرم را شما کشت....بابام دستم رو کشید و آن «برادر » محترم یک سیلی خواباند زیرگوشم..گفت نگی برادر گوشات رو می ....بابام دستش رو گرفت که مرا نزند یکی دیگر به خیال اینکه بابام ممکن است با «برادر» دعوا کند یک قنداق خواباند توی سینه ی بابام. مردم بابام را دور کردند. من می دانم بابام دنده هاش ناراحت بود و درد قبلی داشت.. من می دانستم آن برادر ها، نگهبان زندان برادر های واقعی من هستند. من گریه کردم ...

پرده ی چهارم:

پرده بی پرده. بی پرده بگویمت. تمام سال های کودکی من به گفتن و تکرار اجباری «برادر» گذشته است. بعد ها همان برادرها ، همان هایی بودند که کمیته ای بودند. همان هایی بودند که در خیابان مردم را کتک می زدند. همان هایی بودند که من در همان کودکی هم صحنه هایی دیدم از تماس آن ها با « خواهر» ها.. که آن موقع ها واقعا فکر می کردم این ها به راستی « برادر و خواهر» هستند.بزرگ که شدم فهمیدم آن ها برادر و خواهر نبودند.
بی پرده بگویمت. عمری در این سرزمین به ما این گونه گذشت. نام «برادر» تبدیل شد به عنوانی برای این که در سرزمین من، زنان حق حضور بدون اجازه ی برادر نداشته باشند. ما مجبور بودیم بگوییم فلانی مثل خواهرم است و آن یکی مثل برادرم است. این برادری و خواهری، دروغ بزرگی بود که به خود و جامعه می گفتیم. یاد نگرفتیم لازم نیست برادر و خواهر باشیم و بدون این عناوین اما مثل« انسان»، انسانی که نیازی به هیچ پسوند و پیشوند و صفتی نداشته باشد، اما در کنار هم باشیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم.
پرده ای وجود ندارد. این برادری اجباری روح من را آزار می دهد. دست خودم نیست.


پی نوشت:من برای "برادر"گفتن های مسیح احترام قایلم و می دانم این "برادر " گفتن ها از آن جنس نیست. اما خوب مرض مرض من است و شاید برادر گفتن های او باعث نوشتن این یادداشت شد. او و هر کسی آزاد است که هر جوری دلش می خواهد دیگران را به شرطی که بی احترامی به مخاطب نباشد ، خطاب قرار دهد.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

هفت روز یک هفته که به شنبه ی خونین ختم شد/ 30 خرداد شنبه ی خونین تهران


سی خرداد برای منی که در ایران زندگی کرده ام و در تمام این سال ها وقایع فلسطین را از دریچه ی تلویزیون رسانه های حکومت جمهوری اسلامی مشاهده کرده تنها یک معنی داشت. در طول سال های پیشین و به تناسب وقایع پیش آمده، اتفاق افتاده بود که گاه شعار« مردم چرا نشستین... ایران شده فلسطین» سر داده بودیم. اما حقیقت دارد. روز سی خرداد به معنای واقعی ایران همان شکل رسانه ای از فلسطین شده بود که حکومت جمهری اسلامی در 31 سال گذشته به مردم نشان داده بود. من در سی خرداد تک تک صحنه هایی را که تمام این سال ها به عنوان نماد توحش، ظلم، ستم به مردم بی گناه با دست های خالی دیده بودم، مشاهده کردم. 
سی خرداد روز فاجعه بود. روز خونین تهران. شنبه ی سیاه و خونین تهران. خونی که جمعه بوی آن به مشام مان رسیده بود، سی خرداد، روی دماغ ها  پیراهن ها و دست ها و سرهایمان جاری شد. برای عده ای نیز این خون از قلب ها و سینه های عاشق شان جاری شد. آن ها که خون شان جاری شد عاشق چیزی نبودند جر کمی آزادی. کمی فریاد برای این که این حق من است که سرنوشت خودم را خودم رقم بزنم ، نه خدایی که دیگرانش می پرستیدند.
دیشب تا دیر وقت نخوابیده بودیم. آن قدر پای وصیت نامه های جوانان نازنین این سرزمبن اشک ریخته بودم که اندوه و البته امید وجودم را لبریز کرده بود.اندوه از این که در سرزمینی زندگی می کنم که مردمش برای شرکت در یک راه پیمایی باید وصیت نامه بنویسند و امید از این که فردا و این روزها همراه مردمی بوده ام که حتا جان شان را حاضرند تقدیم به آزادی و حقوق انسانی خود و هم نوعان شان کنند. من خود زاده ی سرزمینی بوده ام که هنوز که هنوز بود و در همین سال های نزدیک نیز چنین روحیه ای از مبارزه جویی برای آزادی وجود دارد. من از سرزمینی آمده بودم که دقیقا 4 سال پیش در شهر کوچک زادگاه من 11نفر کشته شدند و در سال77 نیز بیش از 20 نفر در سنندج که هنوز هم کسی باور نمی کند، نه کسی جرات کرد زخمی ها را معرفی کند و نه کسی جرات کرد مراسم ختمی بگیرد. برای من این بیداری مردم، این روحیه، این بزرگواری و آرامش و این از پای ننشستن آن قدر پر از امید بود که تنها شوق دیدن گام های آنان کافی بود که به خیابان بروی.
کمی دیر راه افتادم. این بار نه به خاطر دیرکردن، بلکه به خاطر این که می دانستم اگر یک موتور کرایه کنم کمتر احتمال این که به عنوان یک عابر پیاده دستگیر شوم، وجود دارد. جلوی بیمارستان دی یک موتور کرایه کردم. گفتم می رویم ولی عصر شاید هم انقلاب. مسیر راه پیمایی، از انقلاب تا آزادی بود. فضای شهر فضای سهمگینی بود. خبر از تردد و رفت و آمد نبود. حوالی تقاطع عباس آباد، کم کم نیروهای گارد مشاهده می شد  و تا پایین تر می رفتیم بیشتر و بیشتر می شدند. من به دوستانم گفته بودم که تنها می آیم. اما با آن ها دوبار توانستم تماس بگیرم.ایرانسل آنتن می داد و موبایل شهرستان ها. آخرین بار گفتند ما داریم می رویم به سمت خیابان« وصال». من با موتوری از خیابان کاخ( فلسطین ) آمدیم. در تقاطع کشاورز کمی پیچیدیم به سمت میدان یکی از دوستانم را دیدم چند قدم آن طرف ترش برادران را هم شناسایی کردم دوستم گفت کجایی منتظرتیم خودم رو زدم به اون راه و به برادر ها رسیدم که کاملا شک کرده بودند گفتم سلام حاجی چاکریم. چند قدمی که دورتر شدیم جایی که احساس کردم امن تر است پیاده شدم. رفتم داخل بولوار. کوله ام را به دوشم انداختم و همه اش اضطراب داشتم. چون آن روز دوربین را مثل روزهای دیگر با خودم آورده بودم. از داخل بلوار به خیابان و جایی که دوستم ایستاده بود نگاه کردم پیدایش نکردم، اصلا مکث نکردم. کاملا در شکل و هیئت یک عابر خسته و بی حواس به حرکتم ادامه دادم. تمامی ورودی های خیابان های فرعی بلوار کشاروز که به انقلاب راه داشت بسته بود. از یکی از کوچه هایی که کسی سر آن نیاستاده بود وارد شدم و به سمت راست پیچیدم. کم کم صداهایی می شنیدم. صدای شعار و های و هویی بود. وارد وصال شدم. وارد شده و نشده با خیل جمعیت فراری رو به رو شدم. جمعیتی که از چند سو مورد حمله قرار گرفتیم. از سوی نیروهای گارد که از تقاطع انقلاب حمله کردند، از سوی نیروهایی با لباس های سربازی به شکل لباس های دوران جنگ که البته لباس بالایی در شلوار قرار نگرفته بود و از روی شلوار آویزان بود و یک کلاه کاسکت و یک باتوم در دست داشتند و جالب تر از همه از سوی نگهبانان ادارتی که در آن خیابان بودند  و لباس آبی نگهبانی تن شان بود و تنها یک باتوم داشتند( بعدا فهمیدیم بسیج ادارات بوده اند). در رفتم. با چنان سرعتی که مپرس. کلا دست به در رفتنم خیلی خوبه و در این هفته ی گذشته هم چندباری پی برده بودم که ماشالا خوب فرار می کنم. خودم را به بلوار کشاورز رساندم و دوباره وارد بولوار شدم. رفتم ورودی قدس و 16 آذر بسته بود. سر 16 آذر کلا بدون هیچ دلیلی به ما حمله کردند. فرار کردیم . دیدم در تقاطع کارگر و بولوار، عده ای در حالی که در محاصره ی نیروهای گارد ضد شورش گرفتار آمد اند و گاز اشک آور هم شلیک شده، اما همچنان ایستاده اند و انگشت های شان را به علامت پیروزی بالا برده اند. این قسمت از نیروهایی که سر 16 آذر بودند به حمله کنندگان به آن ها پیوستند و من از این فرصت استفاده کردم و ارد 16 آذر شدم.

از یک کوچه فکر کنم قبل از نصرت بود یا بعد از نصرت، پیچیدم تو ی کارگر. غوغا و قیامتی برپا بود. در میدان انقلاب ماشین آب پاش و گاز اشک اور و نیروهای شوکر به دست و باتون به دست به مردم حمله می کردند و مردم دیگر راهی نداشتند جز پرتاب سنگ. آن روز سنگ از خیابان ها بلند شد. آن روز دیگر بحث برابری زن و مرد مطرح نبود . زن ها و دختر ها با روسری های شان سنگ و قلوه سنگ جمع می کردند و پسرها پرتاب می کردند. حقیقت این بود راهی نداشتند چون در محاصره بودند این مردم. سر چهار راه بسته بود. میدان انقلاب که پر بود . بیشتر ورودی ها بسته بود سنگ بود که از این سو پرتاب می شد که آن ها جلو تر نیاییند و گاز اشک آور بود و گاهی تیر هوایی که ما پایمان به میدان انقلاب نرسد چون جمعیت زیادی از مردم نیز در میادن انقلاب پشت همین نیروهای گاردی همین وضعیت را داشتند. این که نیروهای گاردی نمی توانستند به صورت کامل به ما حمله کنند به همین خاطر بود که نمی توانستند موضع شان را ترک کنند. اما ناگهان یک حمله ی تمام معنا کردندو چندین و چند گلوله ی اشک آور شلیک کردند فرار کردیم به یک فرعی پیچیدیم که از شانس ما بسیجی سرش نایستاده بود یا رفته بودند. وارد یک خانه شدیم. اگر اشتباه نکنم یکی از بالای دیوار پرید توی خانه و در را باز کرد. به هر صورت در خیاط آن جا کمی دود سیگار در چشم خودمان و به ویژه خانم ها فوت کردیم و کمی روزنامه آتیش زدیم و کمی سر و صورت های مان را شستیم. مردم بیرون رفتند اما من و یکی دو نفر که مسن تر بودند ایستادیم. آن ها شاید به خاطر سن شان و من هم به خاطر این که منتظر بشوم که ببینم وضع چه می شود. من قسم خورده بودم نباید بازداشت شوم. در هر صورت پس از حدود 20 دقیقه یا نیم ساعت از بالای دیوار حیاط کمی کوچه را نگاه کردم دیدم این سر کوچه یعنی به سمت آزادی خبری نیست. آرام آمدم پایین و  به داخل کوچه پیچیدم، به تقاطع که رسیدم به سمت بالا پیچیدم ناگهان از سمت راست به تقاطع آن کوچه حمله کردند یعنی تقاطعی که به دنباله ی کشاورز می خورد. من از ترس این که در کوچه گیر نیافتم به سمت کشاورز دویدم و کلی باتوم نوش جان کردیم. اما توانستیم از آن جا در برویم. هنگام دویدن یک باتون خورده بود پشت زانوم و تاندوم پشت زانوم بد جوری درد می کرد وارد یکی از کوچه های بالایی شدم وقتی می لنگیدم یک خانم نازنین و مهربان، از پنجره گفت بدو  تو حیاط. رفتم تو حیاط آب برام آورد و کلی نفرین و ناله شان کرد که چرا با جوانای این مملکت این کارها را می کنند. چند نفر دیگر هم وارد شدند و در را بستند. آخرهاشم کمی نصیحت مان کرد که من می دانم شما هیچ گناهی ندارید می دانم حق تان است اما ول کنید تو رو خدا به خدا این ها به هیچ کس رحم نمی کنند . در هر صورت من خیلی زانوم رو مالیدم و کلی با آن نرمش کردم که دردش کمی بهتر شود و بتوانم موقع راه رفتن نلنگم. بیرون رفتم.
از هر ورودی که خواستم وارد شوم نشد. پر بود از نیرو. یک با سر جمال زاده جمعیت زیاد بود. خواستیم وارد شویم و یک نیمچه جمعیتی تشکیل دادیم اما چنان کتکی زدند چنان حمله ای کردند. که به سمت بالا دویدیم و چند کوچه بالاتر همه پراکنده شده بودیم. دوباره از کوچه پس کوچه ها پایین آمدم. دوباره به کشاورز رسیدم. این بار تصمیم گرفتم کلی دور شوم از آن جا و از کوچه های نزدیک چمران وارد شوم. اما سر یکی از کوچه ها آن طرف کوچه چند مامور نیروی انتظامی ایستاده بودند. چند درجه دار و یکی دوتا سرباز. من دقت کرده بودم کلا نیروهایی با لباس سبز کمرنگ نیروی انتظامی و درجه دارها برخوردشان خوب بود و این جور نبود یک هو به آدم حمله کنند. وقتی دیدم این سر کوچه خالی است خودم را به روش کوچه علی چپ پیچاندم اما یوهو یکی از آن ها آمد سراغم و گفت بیا این جا بینم. یک لحظه قالب تهی کردم اما سریع به خودم آمدم و گفتم بله؟ فوری مرا برد طرف درجه دار ها و گفتند کجا می ری؟ یک آن تصمیمم را گرفتم. شروع کردم به یک کولی بازی که باورتون نمی شه. آخه این چه وضعشه، این زندگیه واسه مردم درست کردین؟ من بد بخت مکانیکم. از ساعت 11 از بلوار کشارز راه افتادم و تا الان از تمام این کوچه ها خواستم برم اون ور، نه تنها نمی زارید بلکه همه اش بدون این که کاری داشته باشید فقط مارو کتک می زنید. آخه الان من 2 ساعته مغازه ام بازه..اگه دزد بزنه شما جواب من رو می دید. آخه من چه بدبختم. خلاصه آن ها کلی شوکه شدند.( من چون در یکی از مدارس خیابان آذربایجان درس داده بودم آن منطقه را می شناختم و می دانستم چند مکانیکی و صافکاری و ..این ها اونجا هست)، خلاصه یکی از درجه دار ها یه کم من رو آروم کرد و گفت آخه عزیز دلم امروز روز مغازه باز کردنه گفتم خوب امروز شنبه است چرا باز نکنم. من از کجا بدونم این جوری میشه. خلاصه همینجوری که حرف می زدم واحساس می کردم طرف داره حرفم رو باور می کنه، کرم ضد آفتابی که به صورتم زده بودم ظاهرا بر اثر گرما و عرق کردن شره کرده بود و یکیشون که جوان تر بود گفت فلانی کرم ضد آفتابت بهت نمیاد مکانیک باشی( من رو می گید فکر می کنید من کم میارم) صدام رو بلند تر کردم و با حالتی بسیار بدبختانه تر صدام رو کمی بلندتر کردم گفتم بابا فکر کردین از دل خوشه؟ یا واسه سوسولی بازیه؟، بابا اینقدر تو چاله ی مکانیکی زیر آفتاب موندم دکتر گفته اگر ضد آفتاب نزنم سرطان پوست می گیرم بعد هم لکه های سوخته ی صورتم رو که آفتاب سوزانده بود بهش نشان دادم و در همین اثنا یکیشون دستش رو زد به کوله ام و گفت این ( دوربین کانن ام) چیه تو کوله ات؟ (اینجا دیگه به نظرم شیعه باشی، سنی باشی، مسیحی باشی هر چی باشی تو دلت فقط می گی یا قمر بنی هاشم) گفتم ای بابا ... من می گم  مکانیکم باورتون نمی شه خوب این کاربراتوره، خوب من نمی دونم شما چرا به ما بدخت بیچاره ها گیر می دین؟ زورتون به ما می رسه خوبه اونها اونجا( اشاره کردم به جمعیتی که تو خیابون آزادی شلوغ کرده بودند حسابی) هر کاری دلشون می خواد می کنند شما گیر دادین به من مکانیک بدخت که می گم مغازه ام بازه...و در ضمن وانمود می کردم که دارم کوله ام رو باز می کنم و می خوام کاربراتور رو بهشون نشون بدم..... که یکی دیگه از درجه دار ها گفت برو عزیزم برو این جا وا  نیاست و برو مغازتم ببند ما به مردم زحمت کش کاری نداریم. کوله رو باز نکرده دوباره گذاشتم رو دوشم و.. خواستم بروم اون ور خیابان، که با پررویی تمام و البته به حساب خودم واسه جلب اطمینان بیشتر که یوهو یکیشون تو این فاصله شک نکنه که بگه برگرد ببینم، گفتم خوب من که نمی تونم  از این جا رد شوم بقیه همکاراتون من رو ممکنه بگیرن یا تو این بزن بزن بلای سرم بیارن میشه یکیتون من رو از عرض خیابان رد کنید . که افسره به یک سربازه گفت باهاش برو تا اون طرف خیابون. بنده این طریق به آرزویی که داشتم و آن دیدن خیابان آزادی و گذشتن از عرض آن بود رسیدم. سربازه من رو تا اون طرف خیابون و تا سر یک کوچه برد هی من براش دعای خیر می کردم و ازش تشکر می کردم و در طول گذشتن از خیابون سعی کردم فضای اونجا دستم بیاد. دیدم سر تمام تقاطع ها پر نیروهای گاردی است و ارتباط مردم رو در طول خیابان باهم دیگر قطع می کنند. سربازه من رو وارد یک کوچه کرد و ازش تشکر کردم و وارد کوچه شدم و به روش علی چپ حتا پشت سرم رو هم نگاه نکردم تا یکی دو فرعی پایین تر که پیچیدم به سمت راست.( شب یا شایدم فرداش بود به این فکر می کردم که آخه بنده خدا آدم که تو چاله ی مکانیکی آفتاب بهش نمی خوره چون وقتی می ره تو چاله که ماشین بالا سرشه و اگر هم ماشین نباشه که دیگه اون تو نمی ره :).از اونجا رفتم و رفتم تا نزدیک رودکی رسیم. که دیدم تمام کوچه ها فقط می زنند و با موتور حمله می کنند و خلاصه ای ازین کوچه فرار کن و از آن کوچه دوباره لشکر موتور سوار می دیدی که میاد به سوی آدم. 
خلاصه آن قدر پایین رفتم که دیگر اون پایین ها خبری از نیرو نبود و از عرض رودکی گذشتم و دوباره کوچه ها را به سمت بالا آمدم. هرچه زمان می گذشت شدت حمله ها بیشتر می شد.
 می دانم اکنون خواننده این متن ها را تنها به عنوان خاطرات می خواند. اما دیدن کوبیدن باتوم بر سر دختران یا پسران جوان و و هم زمان به دلیل ضربه ی باتوم کوبیده شدن سر آن دختر به دیوار و هم زمان سرخ شدن دیوار از خون سری که از مقعنه بیرون می آید. این که مامور مقدس نیروی انتظامی و بسیج مقدس باتومش را سعی می کند حتما به باسن و یا وسط پاهای زنان  بکوبد. دیدن پیر مردی 60 سال به بالا، که قدرتش آن قدر نیست که مثل من بدود و باتوم بر موهای سپید اندکش می خورد. شوکر زدن به خانمی چادری. با موتور کوبیدن به جمعیتی از مردم و همه روی خیابان افتادن. فحش های آبدار نثار پیرمرد ها و پیر زن ها کردن... و هم زمان به ناموس فاطمه ی زهرا قسم خوردن که همه تون رو می کشیم.. این که این هایی که کتک می زنی ناموس کدام زهرا است و آن زهرایی که به نام و ناموس اش قسم می خوری کیست و چگونه خود را به وی منتسب می کنی..دیدن این صحنه ها در خیابان هایی نظامی که 31 سال در گوش من و شما خوانده است که حامی مظلومان و پا برهنگان جهان است  حتا اگر تمام 31 سال حرف های اش را باور نکرده باشی، اما آن جا مثل فحش و تف وقیحی است که در صورت ات پرتاب می شود و هم راه تمام این ها هم چنان باید کتک بخوری و فرار کنی که زیر دست شان نیافتی. زیرا اگر کسی می افتادی دیگر حسابت راستش با کرام الکاتبین هم نبود و به گمانم بی حساب و بی کتاب همه ی هستی می شدی.

سی خرداد روزی بود که شکافتن سر، خونی شدن کف خیابان، از نفس افتادن زنان و مردان مسن، پاره شدن لباس دختران  پسران جوان بر کف آسفالت داغ،  حمله ناگهانی  چندین و چندین ده موتور با سوارانی که مجهز ترین لباس های ضد ضربه را داشتند، به مردمانی  که تنها دو انگشت بالا برده و یا کاغذی سبز در دست داشتند و یک لا پیراهن و یک مانتو، در ساعاتی کوتاه به آشناترین و نزدیک ترین تصویرهای حافظه ات تبدیل می شد. بعدها فهمیدم به حافظه ی زخمی همیشگیم نیز سپرده شده است. در یکی از تقاطع های آذربایجان،  لشکر موتور سواران از بالا و لشکر لباس شخصی های شوکر به دست و چماق به  دست  از سوی دیگر به عده ای از ما حمله کردند. گیر افتادیم و بدجوری  گیر افتاده بودیم. در یک لحظه چنان بر سر پسر جوانی کوبیدیند که من در حال فرار دیگر طاقت نیاوردم ود موبایلم را در آوردم  و از سر خونین اش که هر دو در حال فرار بودیم عکس گرفتم. جرات می خواست در آن لحظه های دوربین کانون در آوردن و با آن خونین وارد یک ساختمان که در حال ساختن و بنایی بودند شدیم. کمی سر آن مرد جوان را که پیراهن سبز به تن داشت  شستیم و یک نفر کمی چسپ و باند آورد که حداقل روی زخم بگذاریم که یو هو گفتند حمله کردند تو کوچه از خانه بیرون آمدیم و کتک خوران فرار کردیم. فرار کردیم. از جاهایی سر درآوردم که نمی دانستم کجاست کلی این کوچه و آن کوچه کردم. در یکی از کوچه های مسجدی دیدم که مثل لانه ی مورچه از آن لباس شخصی بیرون می آمد و دونفر دونفر هر کدام چفیه ای بر دهان بسته بودند و نفر پشتی چماق داشت و می رفتند. بعد ها فهمیدم این همان مسجدی است که غروب آن روز به آتش کشیده شده بود. شک نداشتم از آن جا همان داستان پایگاه بسیج عاشورای 25 خرداد اتفاق می افتد. نرسیده به چهار یادگار امام، در یکی از کوچه ها  ناگهان دوست شاعرم «ی- ر» را دیدم.  یادم رفت بگویم که آن پایین ها که راه گم کرده بودم یک دکه ی روزنامه فروشی دیدم که کلی روزنامه ی«ایران» و «کیهان» خریدم و در کوله ام گذاشتم  روی دوربینم، که اگر احیانا و خدای ناکرده گیر افتادم و خواستند گیر بیافتم با دیدن روزنامه های خودشان بی خیال شوند و گمان کنند که از خودشانم. خفت بدی بود اما تنها راهی بود که به ذهنم می رسید. دوست شاعرم را که دیدم فوری روزنامه ای را در آوردم و دستم گرفتم و با او سلام عیلک کردن، آن جا کمی آرام بود اما رفت و آمد ها مشخص بود که همه از جاهای دیگر دویده اند و دراند خودشان را به آن راه می زنند. دوست بیچاره  ام می گفت در آن ایستگاه متروی بالایی مارا به زور پیاده کرده اند و گفته اند  که مترو از این بیشتر نمی رود و وقتی هم از ایستگاه خارج شده ایم از  تونل باتون و چماق رد شده ایم، می گفت اخر من بدبخت هفته ای دو رو زکلاس ارشد دارم و کلاس ها را تعطیل نکرده اند و مجبورم بیایم و حالا ... که ناگهان گفتم ... بدو خدا حافظ.. دوستم ،دوید و من به سمت مخالف حرکت وی... دویدیم. دوباره پایین دویدم. آن ها تمام تلاش شان این بود که به خیابان آزادی نرسیم و می دانستم اگر به سمت پایین بدویم بعد از مدتی بی خیال مان می شوند. 
بعدش دوباره رفتم از آن پایین ها از یادگار امام. رد شدم و از آن سوی اتوبان یادگار، روزنامه ی ایران در دست قدم زنان به سمت بالا رفتم به نزدیکی تقاطع که رسیدم غوغایی بود. چهار طرف بین مردم و نیروهای مختلف  و مردم درگیری بود. مردم هم گیر افتاده بودند و هم نمی خواستند پا پس بکشند. دیدم آن پایین ها دسته ای نیرو دارند می آیند. رفتم جلو تر و به یکی از این برادران گفتم آخر برادر عزیز الان شما هر چهار طرف رو بستین و بدون این که توجه کنید همین جوری همه رو می زنید. خوب وقتی حمله می کنید اونایی هم که مثل من بی گناهن از ترس فرار می کنند و شما هم که هر کی فرار کنه می زنیدش.. حالا این وسط من می خوام برم ونک چه خاکی به سرم بریزم. گفت بیا از این ور برو از سمت آزادی که کاملا در اختیار خودشان بود. اونجا 3 طرفش در اختیار لباس شخصی ها بود. خیلی عربده های بدی می کشیدند و البته همه اش هم گروهی حمله می کردند، یعنی در گروه هایی با تعداد زیاد. مثلا نیرو انتظامی ها و گاردی ها با گروه هایی 5 نفره هم حمله می کردند. اما این ها زیر دسته های 20 نفره حمله نمی کردند. شوکرهایشان را روشن و خاموش می کردند و باتوم هایشان را به سپرها می کوبیدند تولید سر و صدا و وحشت می کردند. آن طرف چهار راه یعنی یادگار امام به سمت شمال درگیری عجیبی بود بین مردم واین لباس شخصی ها. من آن سورفتم به سمت انقلاب و در آن جا مدتی به مشاهده ایستادم. در آن لاین شمال به جنوب یادگار امام صحنه ای به یادماندنی بود. مردم آن قسمت از بزرگراه را قرق کرده بودند و انگار یک صحنه ی جنگ واقعی بود. عده ای می آمدند و با سنگ و آتش روشن کردن مانع حمله ی لباس شخصی ها می شدند و لباس شخصی ها اشک آور شلیک می کردند و سنگ پرت می کردند. مردم دقیقا مثل نیروهای آموزش دیده وقتی چشم هایشان می سوخت عده ای به صف های عقب می رفتند و گروه عقبی، جلو می آمدند و این داستان نیم ساعتی ادامه داشت. که از ظاهرا از بالا یک سری نیروی دیگر به مردم حمله کرد وآن آرایش به هم خورد.
ناگهان انگار از دست آن ها خلاص شده باشند به ما حمله کردند و من بدترین صحنه ی زندگیم را مشاهده کردند. وقتی حمله کردند اولش پسر جوانی را گرفتند که همه جیغ و داد کشیدند« ولش کن ولش کن....» که یک هو یکی از این گاردی های سپاه حمله کرد و خانمی را که نمی دانم به چه دلیل او را انتخاب کرد. در یک حرکت سریع از میان همه بیرون کشید و چسپاند به یک پژو جی ال ایکس و عده ای از گاردی ها دیواری را بسیار سریع دور وی و خانم تشکیل دادند و آن آقای گاردی به سرعتی که انگار سبزی خورد می کند چنان باتوم بر سر وصورت و همه جای آن خانم کوبید که باور کنید همه برای چند لحظه شوک شدند و آن خانم هم کاملا شل و بی حرکت و غرق خون شد. این حرکت به نظرم بارها تمرین شده بود. آن قدر سریع انجام گرفت که همه ی کسانی که آن جا بودیم تنها نگاه کردیم که یک هو به خود آمدیم تا خواستمی حمله کنیم و آن خانم را نجات دهیم تمام لشکر آن سو که گفتم در حال باتوم کوبیدن به سپرهایشان بودند به ما حمله کردند و البته اسلحه های کمری شان را در آوردند و شروع کردند به تیر اندازی هوایی و   شلیک بی امان  گاز اشک آور..فرار کردیم و خود را به کوچه ها رساندیم. وارد چند کوچه ی بالایی شدیم که من راهی پیدا کردم وارد شادمان شدم. خیابان شادمان در دست مردم بود و می توانستیم از آن بالا برویم. ساعت حدود 4 بعد از ظهر شده بود و من که مثلا دیسک کمر دارم و آن همه باتوم نوش جان کرده بودم و آن همه پیاده روی واقعا نا نداشتم. از خیابان شادمان هم چندعکس گرفتم و به سمت ستارخان بالا رفتم. وقتی رسیدم ظاهرا غائله ی توحید خوابیده بود.یک خانم تقریبا چهل و چند ساله برایم تعریف کرد که چندین ساعت میدان توحید در اختیار مردم بوده و آخرش مجبور شده اند  که با هلی کوپتر آن قدر گاز اشک آور بپاشند بر مردم که مردم صحنه را ترک کنند.
خسته و ناتوان به توحید رسیده بودم. از توحید به سمت زیر پل گیشا می رفتم که بلکه آن جا وسیله ای نقلیه گیر بیاورم تا بتوانم به خانه برسم. کمی بالاتر توانستم یک موتوری را راضی کنم که من را به ونک برساند. به خانه برگشتم. من هم شب عزادار شدم. گریه کردم. وقتی تصویرها را دیدم. وقتی ندا شهید شد. وقتی خیلی ها شهید شدند و نام شان ندا نبود.



_________________________
I added cool smileys to this message... if you don't see them go to: http://s.exps.me
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

هفت روز یک هفته که به شنبه ی خونین ختم شد/ 29 خرداد، جمعه روز بدی بود


جمعه روز بدی بود. جمعه خون جای بارون می چکد. جمعه ی 29 خرداد88. اگر چه خونی ریخته نشد. اگر چه بارونی نیومد. اما از حرف ها و سخن ها خطیب بوی خون می آمد. واعظ شهر بر منبر بود . فرمان تمکین  و انگشت  تهدیدش به آسمان بود. جمعه روز بدی بود. 
جمعه روز بدی بود. از غروب روز قبل تمام اعصاب مان به بحث کردن سر این که به تماز جمعه برویم یا نرویم، خورد شده بود. آن موقع ما می گفتیم که چنین کاری را نکنید. به فکر سروری و رهبری جنبش نباشید. برای ما کل این انتخابات بی معنی است. اما آن موقع طرفداران چند آتیشه ی موسوی خون شان گرم بود و به این گمان بودند که حاکمیت عقب نشینی می کند و با تاکید روی موسوی می توان وی را جانشین احمدی نژاد کرد، از این رو راه نداشت و می گفتند نباید برنامه ای که کروبی پیشنهاد دهنده اش است سر بگیرد و گرنه مردم دچار سردرگمی می شوند نمی دانند از حرف های چه کسی پیروی کنند. البته لاپوشانی هایی هم در قالب این که ما نمیخواهیم فضای مذهبی به جنبش بدهیم نیز می کردند و البته طرفداران کروبی هم می گفتند چطور شعار اول و آخر را « الله و اکبر» انتخاب کرده اید و فضا هم مذهبی نیست حالا با یک شرکت در یک نماز جمعه که از خدا تا بنده اش می داند برای چیست، فضا مذهبی می شود. 
جمعه روز بدی بود. چون من از همان غروب  پنج شنبه ی توپخانه بوی اولین اختلاف ها را حس کردم و می دانستم این باعث دلسردی خیلی ها می شود و اتفاقا برخی رسانه های جناح راستی هم به عمد به تمسخر ایده ی شرکت در نماز جمعه و پتلک پراکنی با مضمون حالا مذهبی هم شده اید، می پرداختند. هر چقدر گفتیم بابا کروبی خودش روحانیه و اون خوب می دونه دونه کجا بپاشه کسی به خرجش نرفت که نرفت. آن همه بحث رو در رو اینترنتی و کامنت گذاری در فیس بوک و وبلاگ و. هیچ فایده ای نداشت. چون عده ای گفتند هرکس خواست برود ما که نمی رویم. کسی هم فکر نکرد« یک جمله ی ساده ی ما که نمی رویم» چه قدر از قدرت حرکت خیابانی مردم می کاهد. چون تا آن روز ما نمی رویم نداشتیم و هر چه بود این بود « نترسید..نترسید..ما همه با هم هستیم.» اما دروغ گفته بودیم آن جا که دیگر باهم نبودیم . رفاقت ما ظاهرا تنها مربوط به گلستان بود و از رفاقت گرمابه خبری نبود.
جمعه روز بدی بود. با آن که جماعت کودتا از اختلاف پیش آمده خبر داشت اما باز هم ترسید و نماز جمعه را از مصلا به دانشگاه تهران برد. عده ای که همیشه پای رفتن بودند، رفتند. میدان هفت تیر پر از گارد بود و نیروهای لباس شخصی اوضاع وخیم بود و بوی بازداشت را حس می کردم. بر گشتم  خانه پای اینترنت و تلویزیون و خبر. خبر آمد چند نفر از دوستانمان در خیابان باز داشت شده اند. بچه های فعال جنبش زنان  و ستادهای تبلیغاتی کاندیداها.
خطبه های واعظ شهر آغاز شده بود.لحظه به لحظه از حرف های اش بوی تند برهم زننده ای به مشام می رسید. خطبه های دوم دیگر آب پاکی روی دست مان ریخت. البته آب پاکی نبود. بعد ها فهمیدیم خون پاکی بود. فرمان داد و تهدید کرد که «از خیابان جمع تان می کنیم» نمی دانم کدام عقل ناقص تحلیل گری انتظار داشت که آقای خامنه ای در آن خطبه ها از مردم عذرخواهی کند. وقتی دوستانم از شدت لحن آقای خامنه ای با تعجب حرف می زدند، من با تعجب بیشتر می پرسیدم یعنی شما انتظاری بیش از این یا غیر از این داشته اید. کسی که به حمایت و اراده ی او «کودتا» شکل گرفته تا آخرش هم پای اش ایستاده است. 
بعد از ظهر آن روز تا غروب در 4 جلسه شرکت کردیم. بیشتر بحث ها به این گذشت که اشتباه کردیم نرفتیم یا بهرت بود می رفتیم. نماز جمعه. من  استدلالم این بود می رفتیم بهتر بود. اگر گمان کرده اید آقای خامنه ای با یک دوربین مدار بسته در این مدت خیابان ها را دیده است، سخت در اشتباهید. او چهار تکه فیلم و چهار تا بولتن می خواند و اخبار گزینش شده را از سوی طراحان ستاد کودتا دریافت می کند. بنابراین هنوزم براین باورم اگر هان جمعیت میدان توپخانه را می بردیم حداقل با این شدت نمی توانست میان طرفداران اش بر سر ما  نعره ی پیروزی سر بدهد. اما غروب شده بود بود این بحث ها بی فایده بود. تصمیم اصلی فردا بود. فردا یعنی 30 خرداد1388. آیا شکرت کنیم یا نکنیم.
به خانه ی دیگری رفتیم برای جلسه ی نهایی. نباید حضورمان در یک جا و یک خانه زیاد طولانی می شد.  در آن جا یک استدلال داشتیم. ظاهرا در هر صورت عده ای می روند. بدون شک آخرین برخورد خشن شان تیراندازی و کشتار است. ما یک هفته به این خیابان ها رفته ایم. ممکن بود در 25 خرداد ما یکی از کشته شدگان باشیم. آن هم کشته شدنی که خیال اش را هم نمی کردیم. اکنون احتمال کشته شدن بالای 80 درصد است. اما کشته شدن هر کسی که به خیابان می رود. مردم می روند و ماهم مردمیم پس نه ما زا آن ها رنگین تر است خونمان و نه کتف و بازویمان نازنین تر از کتف و بازوی دیگران برای باتوم خوردن. از سوی دیگر ما تجربه کرده ایم هرچه قدر جمعیت مان بیشتر شود امنیت تجمع برای مردم بالاتر می رود. پس نمی شود که نرویم و جمعیت مردم  کم باشد.
از سوی دیگر شرکت در راهپیمایی 30 خرداد یک معنی بیش از حد سیاسی و به معنای کی تصمیم گیری مهم و اعلام آن به آقای خامنه ای بود. اگر نمی رفتیم یعنی ما تسلیم تهدیدهای ایشان و تیمش شده ایم، اگر اما برویم یعنی ما همچنان هستیم. ما تصممی مان را گرفتیم. هر کس به گروه های  و دوستان دیگر اطلاع داد. شب در اینترنت ، در بالاترین، وبلاگ ها و... تنها و تنها وصیت نامه بود که نوشته می شد. من وصیت نامه ننوشتم. زیرا در 25 سالگی وصیت نامه ام را نوشته ام. بیرون آوردم و چند جمله ای به آن اضافه کردم.چند جمله ای را هم تغییر دادم. البته هیچ مسئله ای یا نکته ای از جنبش سبز و این ها به آن اضافه نکردم. جنبش سبز هیچ فرقی و تاثیری در جمله هایی که در آن دفتر پاره پوره ی وصیت نامه ی من نوشته شده ندارد. نمی خواستم هم اگر اتفاقی برایم می افتد آن را به منتی تبدیل کنم بر جنبش سبز و مردمی که جان شان را با آرامش و سکوت به خیابان ها آورده اند ، بگذارم.فقط در فیس بوک نوشتم فردا همه می رویم. جمعه روز بدی بود.

» ادامه مطلب

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

هفت روز یک هفته که به شنبه ی خونین ختم شد/ 28 خرداد، کشته ندادیم که سازش کنیم..


بیست و هشت خرداد پنج شنبه بود و یک بعد از ظهر تعطیل. تحلیل ما این بود که نمی شود هر روز این مردم را به خیابان آورد و کیلومترها پیاده برد. این خارج نشین ها هم پشت لبتاپ و کامپیوترشون نشستند و هی می گویند بیاید..بیایید..بیایید. این بود که چهارشنبه شب در جلسات حضوری و اینترنتی و .... همه اش می گفتیم به جمعه و یا شنبه موکول کنیم. اما خبرهایی منتشر شد که میر حسین فردا به میدان توپ خانه می آید. این بود که بحث را رها کردیم و به فکر فردا بودیم. تا ظهر روز 28 خرداد همه اش مشغول چک کردن خبر و خبر دادن و ایمل فرستادن بودیم. ظهر راه افتادم. بازهم با همان تجهیزات همیشگی.
 گرچه موفقیت روز قبل کمی دلمان را قرص کرده بود. اما از سوی دیگر همیشه این تحلیل را هم داشتیم که هر روزی که ما بتوانیم خیابان را از آن خود کنیم، بدون شک برای بار بعدی آن ها با شدت بیشتری برخورد خواهند کرد و ممکن است قبل از ما خیابان را غصب کنند. این بار هم انتظار نداشتیم مثل 24 خرداد در یک حرکت شهودی ناگهان همه به جای ولی عصر به ونک بیایند . آن هم با موبایل هایی که قطع است و اس ام اس هایی که هرگز نخواهد رسید. اما با این همه رفتیم. من اول رفتم حسن آباد. باز هم با یک تیپ معمولی و قیافه ای ساده. نم نمک و کم کمک خود را به توپخانه رساندم دیدم که قهرمانان واقعی، یعنی همان مردمان ساده و صبور که بیش از یک هفته است شهر را در اختیار گام های متین و موقرشان گرفته اند و تنها کمی آزادی و کمی حق انتخاب می خواهند، آن جا هستند. آن ها آمده بودند. صاحبان اصلی خیابان و شهر. جمعیت آن قدر بود  که چماق داران و باتوم بانان و چاقو کشان حمله کننده به کوی دانشگاه نتوانند خودی نشان بدهند.  اولین چیزی که توجهم را جلب کرد حجم زیاد پارچه های سیاه بود. پلاکاردهای تسلیت بیشتر.  عکس هایی از شهیدان. خبرهای کوتاهی که با  فونت درشت نوشته شده بود و در کوتاهترین کلمات خبر وقوع حوداث یکی دو روز پیش را روی آن ها می توانستی بخوانی.
اما اولین پلاکاردی که توجهم را بیش از همه جلب کرد. پلاکارد دست نوشته ای بود در دست یک مرد نازنین حدود50 سال. متن پلاکارد این بود« نام: خس، شهرت: خاشاک، تاریخ تولد: 22 خرداد88،  طلب: رای به یغما رفته، بدهی: خون خود برای کمی آزادی، وارث مردم ایران».
جمعیتت لحظه به لحظه بیشتر می شد. تمام میدان پر شده بود. این بار قرار بود راه پیمایی نکنیم و همان جا تجمع کنیم. اما آن قدر جمعیت زیاد بود که پیشنهاد شد عده ای از مردم به داخل خیابان فردوسی وارد شوند. جمعیت کم کم  راه افتاد. با این که قرار نبود راه پیمایی بشود اما سیل جمعیت آن قدر زیاد بود که آنن جمعیت وارد شده به خیابان فردوسی مجبور بود هی به سمت بالا حرکت کند. حرکت اما آغاز شد. حرکت های این مردم هیچ وقت منتظر دستوری نبوده است. من هم پیشاپیش جمعیت می رفتم. عکس می گرفتم. آن جا برای اولین بار شعار« نه غزه نه لبنان...جانم فدای ایران» در دست مردم دیده می شد. شعار دیگری که برای اولین بار دیدم. « رای سبز من نام سیاه تو نبود» ، که در دست یک پیرمرد نازنین حدودا 60ساله بود. 
در دو روز قبل رسانه های دولتی و به ویژه تلویزیون اعلام کرده بود که شورای نگهبان قرار است 10 درصد از آرای صندوق ها را بازشماری کند و آن روز زیباترین شعاری که دیدم این بود« کشته ندادیم که سازش کنیم....صندوق دست خورده شمارش کنیم...». جمعیت از میدان فردوسی هم گذشت اما هنوز بر جمعیت میدان توپخانه افزوده می شد. من بالای یک ایسنگاه اتوبوس بودم و عکس می گرفتم، به همین دلیل از آن بالا می دیدم.
جمعیت به سمت میدان انقلاب وارد خیابان انقلاب شد و راه پیمایی دیگر کامل شدو قرار شد تا انقلاب برویم. بدترین اتفاقی که در تمام این تجمع ها دیدم. برخورد کودکانه و تعصب ورزانه ی جوانان احساسی طرفدار میر حسین بود. ظاهرا کروبی پیشنهاد داده بود که برای نماز جمعه به مصلا بروید و مصلا را پر کنید زیرا با این کار نمی توانند نماز جمعه را بزمگاه خود کنند. که در اونجا عده ای جوان دادو بیداد می کردند که رهبر ما موسوی است و ما اصلا حاضر نیستیم که به حرف کروبی جایی برویم. هرچه گفتیم نزنید از این حرف ها که اختلاف برانگیز است گوش نداند. به هر حال من نزدیکی های چهار راه کالج  متاسافانه به دلیل حجم زیاد کار و فراموشی، یادم رفته بود باتری دوربینم را شارژ کنم و مجبور شدم به خانه برگردم که حداقل ، عکس هایی را که گرفته ام زودتر منتشر نمایم. 

» ادامه مطلب

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

هفت روز یک هفته که به شنبه ی خونین ختم شد/ 27خرداد راه پیمایی سیاه و ساکت به احترام شهدای جنبش

روز تلخی بود. شب که خبر ها و کلیپ ها منتشر می شد. خبر شهادت دانشجویان، شهادت بچه ها در 25 خرداد که آمارش تا 7و8 نفر گزارش می شد. راهی نداشت جز یک راه پیمایی میلیونی دیگر.مردم ما به خشم آمده بودند اما برای یک سکوت قدرتمند تر. کروبی و موسوی شهادت جوانان کشور را تسلیت گفته بودند. موسوی پیشنهاد داده بود که برای گرامی داشت یاد شهیدان به جای پارچه ی سبز از پارچه ی مشکی استفاده شود. این یعنی تایید راه پیمایی. از سوی دیگر بعد از ظاهر همان روز خبر رسید که کروبی شخصا در راه پیمایی شرکت می کند. آن روز به دلیل خستگی و مشقت با اینترنت ور رفتن من کمی دیر از خانه بیرون رفتم و دوستان بهم خبر دادند عجله کن که هفت تیر جای سوزن انداختن نیست. راستش را بگویم من از هفت تیر تجربه ی خوبی ندارم. تجمع زنان که یادتون هست. بیرون آدم و طبق معمول دوربین و دستمال سرکه ای  و کفش کتانی و سیگار رو  ورزنامه. با توجه به تجربه ی 25 و 26 خرداد بعید نمی دیدم که بازهم به ما حمله کنندو سر کوچه یک موتور کرایه کردم و پشنش سوار شدم.
 گفتم من رو ببر هفت تیر گفت آقا هفت تیر غلغله است و اصلا نمی شود رفت. گفتم حالا بریم پایین از یک جایی می رویم. رفتیم  و نزدیک مطهری( تخت طاووس) بهش گفتم مستقیم برو زیر پل کریم خان. وقتی رسیدم. چشم تان همیشه روز خوب ببیند. بالا و پایین پل مملو از جمعیت ساکت وآرام و بی صدا بود. با پلاکارد ها و شعارها و  عکس هایی از شهدای دو روز قبل. دیگر این بار حتا به اندازه ی روز 25 خرداد هم نیروهای گارد ویژه نبود. اما حضور لباس شخصی ها کاملا ملموس بود. از موتور پیاده شدم و کرایه اش را دادم و دویدم گوشه ی پل عکس گرفتن را شروع کردم. آن روز بازیکنان تیم ملی فوتبال با بستن مچ بند ها و بازو بندهای سبز گل کاشته بودند و عجیب این که فوری عکسش دست مردم بود. شعارهای جالب توجهی نوشته شده بود. از جمله « میزان خشم ملت است». یا دختری که پلاکاردی دستش بود نوشته بود« دانشجوی شهیدم....نعش تو را ندیدم». جمعیت با همان وقار و سکون و سکوت و آرامش حرکت می کرد و مدام بر میزان و تعداد و طول و عرض آن افزوده می شد.شعار های دیگری که به انگلیسی نوشته شد بود نیز مشاهده می شد.« این انتخابات نیست... این گزینش است..This is not elation… This is a selection…). این بار پارچه های مشکی بلندی که مردم بر سر و دوش حمل می کردند  اگر چه غم و اندوهی به پیاده پیمایی ما برای آزادی و حق تعیین سرنوشت مان می داد. اما از سوی دیگر همین که یک بار دیگر قدرت خود را نشان داده بودیم کمی از اندوه مان می کاست.

از میدان  ولی عصر گذشتیم. بی صدا بی شعار. بلوار کشاورز را هم طی کردیم. یکی از دوستای عکاسم رو دیدم تا خواستم ازش عکس بگیرم  در رفت. بهش قول دادم گیرش می آورم. اما نشد راستش. با بچه های ستادها هماهنگ کردیم که چون ممکن است اگر به تاریکی بخور همان بلای 25 خرداد سرمان بیاید به مردم اطلاع بدهیم به محض تاریک شدن هوا بدون این که به این مسئله توجه کنند که چه قدر از مسیر هفت تیر- انقلاب را آمده اند از همان جایی که هستند برگردند خانه های شان. من سر چهار راه کشاورز امیر آباد بودم که یک دوست  از هفت تیر تماس می گرفت و می گفت این جا جای برای سوزن انداختن نیست بهش  گفتم تا انقلاب همین طور  است.  اما آن جا که من بودم دیگر داشت هوا تاریک می شد و به وعده مان عمل کردیم و بر گشتیم به خانه.
» ادامه مطلب

هفت روز یک هفته که به شنبه ی خونین ختم شد/26 خرداد شهدای کوی و حمله ی گارد به خانه های مردم


شب قبل سربازان بدنام آقا و البته نه آقا امام زمان، به کوی حمله کرده بودند. شب همان شب ما خبر هایی شنیدیم که کوی شلوغ شده. به امیر آباد رفتیم شبانه.  جولی خوابگاه  دخترانه در را بسته بودند. دختران دم در بودند و فریاد می زدند« گفتیم تقلب بشه ...ایران قیامت می شه...».پسران جلوی درب کوی آمده بودند و شعار می داند...« کشته شد.. کشته شد.. برادرم کشته شد». تا نزدیکی های ساعت یک آن جا بودم که نیروهای گارد آمدند و ما مردم پیاده پیمای پیادروها رو فراری دادند.
 قتی برگشتم خبر از فاجعه ی دوباره ی کوی می آمد. تا ساعت 6 صلح نخوابیدیم و خبرها را چک می کردیم. فردا صبح زود رفتیم سوار تاکسی های ونک امیر آباد شدیم. تنها یکی از دوستانم با من بود. به طرز عجیبی خیابان  تمیز بود دیوار ها را هم شسته بودند. پیاده شدیم. بیشتر شک کردم. وقتی به دیوار ها نزدکی شدیم. دیدیم آثار آتش سوزی هنوز روی خیلی دیوار ها هست. پوسترها و عکس هایی که به آتش کشیده شده بود. از رفتگری پرسیدم از کی مشغول کاری گفت امشب ساعت 5 ما رو آوردند انی جا و گفتند باید یک ساعته همه ی این جا را تمیز کنید. پایین تر رفتم دیدم ساختمان شماره 23 و 23 اگر اشتباه نکنم و درست یادم مانده باشد، ویران شده است. از این در اون در هی دنبال راهی می گشتیم که وارد شویم . ساعت داشت از 7 می گذشت. که تعدادی دانشجوی ساک و چمدان به دست دیدیم. پرسیدم چه شده. گفتند ما چیزی نمی گوییم. ما فقط در حال ترک اینجاییم گفتند همه باید تخلیه کنند و گرنه امنیت تان با ما نیستو به در پایین در اصلی رفتیم از آن جا من سر نگهبان را گرم کردم و دوستم وارد شد.  چند نفرشان را راضی کرده بود که بیایند پشت یکی از نرده ها کمی اطلاعات به ما بدهند. دانشجویانی با سرهای شکسته و صورت های زخمی آمدند. چند نفرشان کورد بودند. آن ها بیشتر اعتماد کردندو از کشته شدن حداقل 5 نفر حرف زدند و تعداد بسیاری که بازداشت شده اند. یک دانشجو آمد گفت موقع ورود به ساختمان ما یکیشون گفته ساختمان این کورد های مادر.... کجاست اگر نگین ساختمان خودتون رو به آتیش می کشیم و ما رو به باد کتک گرفت. گفتم تو خودت کوردی گفت نه اصفهانی هستم.  اسامی را که توانستم از آن ها بگیرم و اطلاعت دیگری که لازم بود، برگشتم به خانه و یکی دیگر از دوستام آمد و به دوستی که توی کوی بود ملحق شد. او خودش دانشجوی دانشگاه تهران بود.
بعد از ظهر از توی خوی خونه صدای شعار می شنیدم. بیرون رفتم. دیدم خیابان ولی عصر خیلی شلوغه. شلوغه یعنی شبیه خیابان های فلسطین شده بود  مردم شعار می داند و نیروهای گارد حمله می کردند  و این جنگ و گریز ادامه داشت. از کوچه ی هشتم گاندی و از پله ها وارد ولی عصر شدم. دیدم اوضاع آن جا بسیار شدید تر است.یک جنگ خیابانی دارد شکل می گیرد. به سمت پایین بر می گشتم و نزدیکی های بیمارستان دی دیدم محل استقرار اصلی نیروهای گارد ویژه است که دیگر از آن چهره های بی کینه ی روز 25 خرداد در خیابان آزادی و انقلاب خبری نبود.
من خود به چشم خویشتن دیدم...
مقابل بیمارستان دی من خود به جشم خودم دیدیم که نیروهای گارد ویژه ماشین ها را له و لورده می کردند.یک نمونه اش یک پژوی 206 بود  که با این که جلوش کلی ماشین بود و قاعدتا اصلا نمی توانست حرکت کند. چند نفر از این نیروهای گارد ریختن سر ماشین اش و به بهانه این که توقف کرده آن چنان ماشین اش را کوبیدند که به نظرم پژو 206 تبدیل به یک ژیان قراضه شد. بعد دیدم به بانک رفاه کارگران روبه روی بیمارستان و زیر ساختمان پزشکان دی حمله کردند. من وارد کوچه ی دوم گاندی شدم. از آن جا وارد خانه ای شدم که از آن جا بتوانم از اون ها عکس بگیرم. اما لنز دوربینم  توان ثبت آن فاصله رو نداشت اما حدس زدم یکی از آن ها متوجه شد که من از پشت دیوار حیاط آن خانه دارم عکس می گیرم. این وبد که به سرعت فلنگ رو بستم و در رفتم. فرداش در ویدیو هایی که  مردم منتشر کرده اند. احتمالا اکثر شما دیده اید عده ای نیروی گارد ویژه با لگد و باتوم به یک در کرم رنگ می کوبند و می خواهند وارد شوند. هنوز هم احساس عذاب وجدان می کنم که از آن خانم خواستم که در را بریام باز کند تا عکس بگیرم. احساس می کنم تقصیر من بود.
» ادامه مطلب

هفت روز یک هفته که به شنبه ی خونین ختم شد/ 25 خرداد.از راه پیمایی سکوت تا کشتار آزادی


ما در تدراک و خبر رسانی برای شکرت بیشتر گروه ها مردم عادی، فعالان همه و همه بودیم. نزدیک های ظهر زمزه بر خاست که موسوی و کروبی گفته اند شرکت نکنید. دوربینم را بر داشتم و در کوله ام گذاشتم. هم راه چند دسمال آغشته به سرکه، روزنامه باطله برای آتیش درست کردن به هنگام شلیک گاز اشک آور. سیگار به مقدار فراوان.فندک یکی دوتا چون ممکن بود یکی از کار بیافتد. اما من همیشه با معمولی ترین لباس می رفتم. بدون هیچ دستبند و نشانه ای. بودن ماسک حتا .چون معتقد بودم اینجوری در هر صورت توجه بیشنر جلب می شود و من نباید گیر می افتادم. گروه ما که یکی از همان شبکه ها اجتماعی بود که موسوی بعد ها در تببین راه سبز امید به آن اشاره کرد و البته هر شخص خود با گروه های دیگری نیز در تماس و هماهنگی بود. سوار ماشین شدیم و  نز دیکی های چهار راه کالج پیاده شدیم. وارد پیاده رو شدیم و کم کم ازدحام مردم و ماشین ها بیشتر می شد. به چهار راه ولی عصر رسیدیم باز پیاده رو پر شد و یک اتوبوس از کنار جمعی که مثلا پیاده رو بودیم رد شد و فریاد الله و اکبر و میرحسین سر کشیدند. وارد خیابان شدیم و تقریبا نرسیده به تقاطع فلسطین(کاخ) خیابان پر شد. برگشتیم دیدیم تمام خیابان پر شده. تمام کنار خیابان پر بود از نیروهای گارد ویژه، با تمام ابزار آلات و تجهیزات. جمعیت به طرزباور نکردنی واقعا می جوشید. من خودم نمی توانستم تصور کنم که این همه جمعیت از کجا می رسد. به دانشگاه تهران که رسیدیم تمام عرض خیابان پر شده بود. جمعیت ساکت و آرام بود. گاردی ها با کمال احترامی که هر نیرویی می بایست به چنین جمعیتی ناخود آگاه ، می گذاشت، کلاه های شان را در آوردند و باتوم هایشان را زیر بغل شان گذاشتند و خیلی آرام و بدون هیچ کینه ای اما همراه با تعجبی وصف ناپذیر به ما نگاه می کردند. کم کم ترسم ریخت و اولش با موبایلم شروع کردم به عکس گرفتن. لبخند های ساکت و آرام مردم به همدیگر و برگشتن و طول و عرض جمعیت را نگاه کردن و خوشحالی وصف ناپذیری که در چهره های موج می زد، به آدم انرژی و نیرویی بیشتر می داد. من باز هم صادقانه بگویم، دلم می خواست این جمعیت فریاد بر بیاورد. می خواستم چنان شعار دهد که زمین و اسمان باهم بلرزد . اما همان مردم ساده و مهربان و صبور به همدیگر می گفتند:« هیییسسسس..ساکت.. ما شعار نمی دهیم. راه پیمایی ما سکوت است. سکوت..»/ صادقانه بگویم. قسم می خورم که من قدرت سکوت را آن روز تجربه کردم. سکوت سهم عظیم و حجم قطوری آفریده بود که ارتفاع زمین و آسمان را اندک کرده بود. دیگر دوربینم را در آوردم. روی نرده ها می رفتم. عکس می گرفتم و به همه لبخند می زدیم. به تقاطع رودکی( سرسبیل) که رسیدیم دیدم جمعیت ابتدایش دارد به آزادی می رسد و انتهایش معلوم نبود. دریایی از مردم بود. جمعیت ساکت و صبور و آرام  می رفت. خیابان حق ما بود.مال ما بود.احساس می کردی که آسفالت خیابان دوستت دارد. یک جوری به آدم می گفت بیشتر قدم هایت را روی من بگذار.به دانشگاه شریف رسیده بودیم. ماشینی رد شد که گفتند حامل موسوی است هر چقدر تلاش کردم نتوانستم به ماشین برسم، رسیدم البته ولی نتوانستم موسوی را ببینم . نزدیک مسجد کنار دانشگاه شریف در حالی که روی اتوبوس ها مشغول عکاسی بودم ناگهان دیدم وشنیدم که کروبی از ماشین اش پیاده شده است. زیرا صدای مردم بلند شد:« رای تو رو دزدیدن .... دارن باهاش پز می دن...»..« موسوی...کروبی.. رای من و پس بگیر...» با زحمتی که منجر شد به پاره شدن پیراهنم و کنده شدن دکمه های پیراهنم خودم را به آن جا رساندم چند عکس وانستم یان بار از کروبی بگیرم. از آن جا هم رد شدیم. دیروز احمدی نژاد در میدان ولی عصر ما را «عده ای خس و خاشاک نامیده بود.. عده ای که مثل تماشاچیان ناراضی مسابقه ی فوتبال بعد از باخت تیم شان شهر را شلوغ می کنند و در مسیر سیل زلال!!! آن ها ما گم می شویم » احمدی نژاد و یاران ادنکش که حتا نتوانستند میدان  ولی عصر را بپوشانند به ما گفته بودند « چرا 63 درصد رای را قبول ندارید؟.. چرا به 24 میلیون رای احترام نمی گذارید...».
دیگر با حضور شیخ و میرحسین مردم صدایشان بلند شد. شعارها شروع شد وقتی به آزادی رسیدیم. « یالا نشونم بده 63 درصدت رو....»....« خس و خاشاک تویی... دشمن این خاک توییی....» شعارها کمی هم تند شد..« احمدی ....بازم بگو فوتباله»....« تا احمدی نژاده... هر روز همین بساطه..» به آزادی رسیده بودیم و آزادی زیر گام های ما بود.من در میدان آزادی بر هر بلندی که گیر می آوردم عکس می گرفتم.

فاجعه ی 25 خرداد:

من این را برای شهادت و گواهی در تاریخ می نویسم. مردم در آزادی جمع بودند. هیچ کس حواسش به جای دیگری نبود. ناگهان از بزرگ راه جناح صدای شلیک گلوله می آمد. همه به سمت صدا برگشتند.مردمی شادمان از قدرت سکوت و گام های استوارشان. اصلا صدای تیر و گلوله باورشان نمی شد. بهت زده به جایی که گلوله ی هوایی شلیک می شد نگاه می کردند. من و عده ای کنجکاوتر جلو رفتیم. دیدم از یک پایگاه بسیج که پشت پارکینگ تاکسی ها و سواری های ایستگاه آزادی است عده ای بر پشت بام با کلاه خود و لباس آبی شلیک هوایی می کنند. مردم اندکی که جمع شده بودند شعار هایی سر دادند مبنی بر این که:« بسیجی واقعی همراه ملتشه...» ..«بسیجی واقعی  فرزند مردمشه...» اما گویی گوششان بدهکار مردم نبود بازم تیر هوایی شلیک می کردند. در واقع آن ها به نظرم به عمد می خواستند توجه مردم را به آن جا جلب کنند. وگرنه چه ربطی داشت مردمی که از امام حسین تا آزادی آمده بودند و حتا سبزه های کنار پیادرو ها را نیز لگد نمی کردند، بخواهند به جایی حمله کنند. راستش من متوجه شدم که اوضاع بی ریخت است و تصمیم گرفتم بروم. 10 قدم دورتر نشده بودم که ناگهان صدای جیغ و الله و اکبر بلند شد. برگشتم دیدم کسی را روی دست می برند. فوری پریدم بالای یک ماشین که راننده اش هم در آن بود و کلی فحشم داد چندعکس گرفتم . همان عکسی که آن شهید را روی دست می برند. دیگه واقعا نمی شد ایستاد و فضا بدجوری به ریخت. با عجله می خواستم ماشین گیر بیاورم اما نبود. تا تقاطع شیخ فضل الله پیاده آمدم و از آن جا هم تا نزدیکی تقاطع همت. آن جا ماشین گیر آوردم و به خانه برگشتم و گزارش و عکس ها را به دوستام دادم و..شب خبر رسید که راه پیمایی سکوت و صبور متین ما را به کشتار تبدیل کرده اند. بزرگترین  و آرام ترین راه پیمایی تاریخ مبارزات سیاسی ایران روز 25 خرداد اتفاق افتاد. من برآوردم 3 میلیون و نیم جمعیت بود و هست.
» ادامه مطلب

هفت روز یک هفته که به شنبه ی خونین ختم شد/ 24 خرداد سکوت از ونک تا پارک وی


24 خرداد بود. خیلی باهم حرف زدیم. فیس بوک و بالاترین و ایمیل لیست ها پیشنهاد این بود که به ولی عصر نرویم که لکشر حرامیان آن جاست و خشونت می شود. اما قرار شد باز هم برویم و بدون خشونت. ظهر 24 خرداد بود. من وقتی بیرون آمدم دیدم که مردم به سمت ونک از پیاده رو ها حرکت می کنند. از دید من قیافه ها تابلو بود. می شد تشخیص داد. به ونک نرسیده من هنوز نمی دانم این همه مردم از کجا و با کدام شهود. به جای ولی عصر به سمت ونک آمدند. از ونک راه پیمایی شکل گرفت. نور بلند ودراز سبزی را دور جمعیت کشیدیم  تصمیم گرفتیم بدون حتا یک شعار. فقط از ونک تا پارک وی راه می رویم. رفتیم و جمعیت انبوه و انبوه تر شد. تنها زمانی که شجریان و فایزه هاشمی آمدند و جلوی صدا  سیما چند الله و اکبر گفتیم. برگشتیم به خانه غروب شده بود. پایین تر از ونک اما انگار آقاین بدجوری حالشان گرفته بود عیش شان منقض شده بود.به مردمی که از پارک وی باز می گشتند و یا اصلا عابرانی بودند در آن جا حمله کردند. آن جا اولین صحنه ای بود که توحش عجیب و بی رحمانه ای را که می شد دیدم. دختر جوانی و پیر مردی را چنان با میلگرد زدند که  از توصیف خارج است. به چند مغازه حمله کردند و  شیشه های ماشین ها و مغازه هارا شکستند. من یکی از دوستانم را که همراهم بود سوار یک تاکسی کردم و از گاندی فرستادمش خونه. خودم به همان روش خودت رو بزن به اون راه وارد ولی عصر شدم. با دیدن این صحنه ها کلا سعی کردم از آن فضا گم شوم و آدم پایین تر. که دیدم جمعیتی را که به میدان ولی عصر برده بودند  می آوردند سمت ونک. با بلندگو ومه ی تجهیزات. زنان چادری و محجبه و آقایان مثلا مسن و با محاسن. پلاکاردهایی دستشان بود مبنی بر این که "قانون می گوید 24 میلیون». شعار هم می دادند. بلنگوچی می گفت علیه آقای موسوی شعار ندهید ایشون هم برادر ارزشیه. این جا ظاهرا نمی خواستند خشونت کنند دوربین ها هم بودند. هی می گفتند 24 میلیون. هرچند می دانستم کارم اشتباه است اما از یکیشون پرسیدم خوب حاجی لاقال از این 24 میلیون یک دو میلیونش رو خبر می کردین که بیان خیابان این موسوی چی ها و کروبی چی ها اینقدر ادعای ناحق نکنند. طرف نمی دانم حرفم را باور کرده بود یا خودش رو زد به اون راه چیزی نگفت. گفت قدرت دست جمعیت نیست دست خداست. منم در حالی که می رفتم گفتم  : « حاجی ولی می گن یدالله مع الجماعه...» . 
» ادامه مطلب

هفت روز یک هفته که به شنبه ی خونین ختم شد/ 23خرداد این رای من نیست


روز بیست سوم خرداد 1388است. از بعد از ظهر روز قبل که مثلا انتخابات در حال برگزاری بود. خبرهایی می شنیدیم. بو هایی می آمد. از ساعت 10 صبح 22خرداد، فضای شهر نظامی شده بود. من بوی حادثه را می شنوم اما معمولا نمی خواهم حادثه را به فاجعه ارزیابی کنم. از دیروز غروب بو برده بودیم این اتفاقی که از شمارش آرای برخی صندوق ها بیرون می آید، نتیجه ی آن رایی نیست که ما به صندوق انداخته ایم. روز 23 خرداد1388 است تمام شب قبل را نخوابیده ام و لحظه به لحظه مدار شمارش آرایی را نگاه کرده ام که آب از آبش تکان نمی خورد. برداری که برای رای ها رسم شده به قول محسن نامجو بد جوری راست کرده بود. توی چشم آدم بود  و توی شعورش. با این همه تا بامداد..تا ساعت 8.. تا ساعت 10 صبح.. تا 12 بیدار ماندم.. 
خبر فارس نیوز  کیهان را خواندم و مطمئن شدم کودتا شکل گرفت. پیش خودم گفتم خدا بگم چیکارت کنه پروین اردلان. تو چگونه می توانستی باور داشته باشی که این ها کودتا می کنند و کردند. خوابم گرفت. دیگر نه نایی برای بیداری داشتم و نه امیدی. ساعت حدود 2 بود امیر رشیدی زنگ زد. گفت شهاب برو فلان عکس من رو از فیس بوک پاک کن و گرنه بلای احمد باطبی را سرم می آورند.. گفتم چرا؟ گفت نتیجه رو اعلام کردند 63 درصد. آری همان 63 درصد معروف. با این که می دانستم اما هنوز نمی خواستم باور کنم. بلند شدم خبرها را چک کردم. شنیدم که میرحسین قرار است به روزنامه ی اطلاعات برود. خانه ی من خیابان گاندی رو به روی بیمارستان دی بود. به یکی از دوستام زنگ زدم گفت دارم میام پیش تو. گفتم ونک که رسیدی برو اطلاعات. رسید تماس گرفت که نگذاشته اند میر حسیت حرف بزند. مردم ناامید و بهت زده دارند بر می گردند. سراغ تعداد مردم را گرفتم . گفت پراکنده است شاید سر هم 200 نفر باشند. گفت من از ونک پایین میایم. کمی دیگر زنگ زد گفت بیا بیرون وضعیت عادی نیست. مردم دارند هی با هم حرف می زنند. هی به هم می گویند مگر می شود؟. خلاصه بیرون رفتم. دوربینم را برداشتم مثل تمام روزهای تبلیغات انتخاباتی. به سر خیابان ولی عصر رسیدم. دیدم تعداد جمعیت ناباور بهت زده بیشتر می شود. در پیاده رو ها مردم نمی گنجید. هی یکی به یکی دیگر می گفت آخر مگر می شود. اخر این که نتیجه ی رای ما نیست.. جمعیتی که می خواست باهم حرف بزنند بیشتر شد. وارد خیابان شدیم. وقتی به خودمان نگاه کردیم دیدیم."ما بیشماریم".یعنی دیگر از شمردن گذشته بود. همین جوری به دلیل افزایش جمعیت صدای گفت و گو ها بلند شد یکی گفت:« این رای ما نیست» . ناگهان همه تکرار کردند. نبدیل شد به شعار. چند بار داد زدیم. فریاد برآوردیم. شعارا زیاد شد. مردم از پشت پنجره ها و پشت بام ها و روی تراس ها مارا نگاه می کردند. آن ها هم بهت برشان داشته بود. با دست چند بار اشاره می کردیم:«بیا.....بیا.....بیا....نترسین نترسین...ما همه با هم هستیم». جمعیت از پارک ساعی گذشت. شعار:« رای من کو» این را از زنی شنیدم.همه داد زدیم. رای من کو. پایین تر از پارک ساعی جمعیت تمام خیابان را پر کرده بود. عده ای که صدا و قدبلندتری داشتیم از مردم خواستیم بنشینند. نشستند. یک آقایی پیشنهاد داد. ما کاری به هیچی نداریم. آرام و بی صدا می رویم جلوی وزارت کشور. بست می نشینیم و می خواهیم که آرا بازشماری شود. گفتیم و گفته شد ما نه به هیچ جا حمله می کنیم. نه علیه کسی شعار می دهیم. نه هیچ چیز دیگر. بدون هیچ خشم و خشونتی. تنها رای مان را می خواهیم. جمعیت بلند شد. جمعیت دیگر حقیقتا بی شمار بود. بالای یک پست برق رفتم عکس گرفتم. انتهای جمعیت معلوم نبود. یک موتوری می گفت تا ونک همینن جوری پره. به عباس آباد نرسیده بودیم. ناگهان صدای جیغ و فریاد بلند شد. پشت سرمان را نگاه کردیم و نکردیم لشکر موتورسواران گارد به ما حمله کرده بود. احتمالا در کلیپ ها دیده اید که یک عده موتور سوار از پشت وارد جمعیت می شوند  و می زنند، ان جمعیت ما بودیم. مردم فراری شدند به دو سوی پیاده رو ها. دختر خانم جوای روی زمین افتاد ماموری باتومش رو بالا برده بود ومن تنها چنان دست هایش را کشیدم که روی زمین کشیده شد. اما از زمین بلندش کردیم. مانتویش پاره شده بود از جلو. ناگهان دیدم موتوری ها افتادند. داستان این بود که جمعیت به حدی زیاد بود که وقتی چنان از هم باز شد و به دلیل اینکه فضایی وجود نداشت که جمعیت به آن پناه ببرد دوباره همان جا مستقر شدند و ناخودآگاه موتوری ها گیر افتاند در جمعیت.موتور یکی آتیش گرفت. یکی ازگاردی ها را دیدم که از زیر مشت و لگد مردم دارد رد می شود. با اونا و چند نفر دیگر از زیر دست مردم درش آوردیم. داد زدیم ما مثل اوناه نیستیم. جوان گارد ویژه ای اگرچه سرش خونی شده بود. اما صورتش رنگ نداشت. در عمرم آدمی اینقدر ترسیده ندیده بودم. عده ای پیرمردها او را از ما تحویل گرفتند و به پیاده رو بردند. موتورها یکی پس از دیگری می افتاد و جوانان کتک خورده به متور ها لگد می زدند و آن ها را به کنار موتور آتیش گرفته می بردند. یاد دوربینم افتادم. رفتم بالای یکی دو ماشین عکس گرفتم. همان عکس های 23 خرداد که در فیس بوکم گذاشته ام. جمعیت دوباره راه افتاد. به تقاطع مطهری رسیدیم. دیدیم لشکری ایستاده آماده به رزم. رو به روی مایی که تنها دو انگشت بالا برده داشتیم. دوباره به ما حمله کردند.نمی دانم برای تحریک احساسات ما بود یا از پس فطریتیشان که مستقیم به زن ها و دخترها حمله می کردند.داد زدیم فرار نکنید.« نترسید...نترسید..ما همه با هم هستیم». آن ها بیشتر می زدند. صادقانه می گویم با یکی از دوستان دو تیکه سنگ بزرگ برداشتیم. گفتیم این بار بیایند جلو می زنیم. سنگ در دست آماده شدیم. آن ها به عقب برگشته بودند و موضع گرفته بودند. با دوستم به هم نگاه کردیم و بدون هیچ حرفی سنگ رو درون جوب انداختیم. فقط گفتیم کار ما این نیست. نا گهان این بار با تمام نیروهایشان حمله کردند. یک گاز اشک آور صاف خورد جلوی پای ما. فرار کردیم. بیشتر از چند ده متری نتوانستیم. خفه شدیم. نفس نداشتیم. رسما چشم هام سیاهی رفت . سینه خیز خود را به درون کوچه ای رساندیم در یک پارکینگ باز بود و اگر چه صاحب خانه کمی می ترسید و راهمان نمی داد ما اندکی به زور وارد پارکینگ شدیم. آن جا پر شد و حیاط و پارکینگ های دیگر هم صدای گلوله هم آمد. روزنامه سوزاندیم. دود سیگار در چشم هم دیگه می ریختیم. بعد از حدود نیم ساعت توانستیم به حال عادی برگردیم. متوجه شدم که موبایلم همان بار اول افتاده است. وقتی که دختر جوان را کشیدم و در جوی کنار خیابان افتادیم. از کوچه های ولی عصر رفتیم تا به میرزای شیرازی رسیدیم. از انجا بالا رفتیم. آن چهار راه  پر گارد بود. ما رد شدیم. رفتم آن ور جلوی سینما آزادی دوربینم را در آوردم. عکس بگیرم. فیلمبردار آن ها که وسط چهار راه بود مرا به گاردی نشان داد. پا به فرار گذاشتم. در چند کوچه ی بالاتر دوستام رو پیدا کردم. برگشتیم به خانه ی من. آش و لاش و کتک خورده و دل شکسته. به هم دیگر می گفتیم این گاز اشک آور فرق داشت. بابا ما خیلی گاز اشک آور خوردیم این فرق داشت . مطمئن بودیم ماده ای در آن بود که راه تنفس را در جا بند می آورد.
خبرها و گزارش ها و عکس هار منتشر کردم.خبرها را به دوستانی که خارج بودند دادیم که آن ها منتشر کنند.
قرار گذاشته شد برای فردا میدان ولی عصر. اما شب از تلویزیون اعلام کردند. احمدی نژاد در آن جا جشن پیروزی می گیرد. 
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

هم زمان با تلاش برای جلو گیری از اجرای حکم سکینه محمدی،کمپین جهانی لغو مجازات سنگسار تشکیل بدهیم



سنگسار منتقمانه ترین شکل مجازاتی است که به عهده ی اعضای جامعه نهاده می شود. تا در کارناوالی به ظاهر برای تادب و تنبه دیگر افراد جامعه،  در نظر گرفته شده است، فردی را که از قوانینی که امید و آمال های مالکیت مرد را مورد هجوم قرار داده است، به مجازات برسد.  اما حقیقت آن است که این نوع مجازات از سنگین ترین مجازات های  مردسالاری است   برای تخطی از قوانین سفت و سخت لذت جویانه ی شخصی مردها در نظر گرفته شده است.
اگر مجازات هایی چون قصاص را به بهانه ی کینه ی شخصی و شاکی خصوصی و  آرامش دل داغ دیده گان چنین با خشونت تمام اجرا می کنند. اجرای خشونت آمیز ترین مجازات ممکن در حق یک انسان، یعنی سنگ پرانی به یک انسان تا زمانی که جان می سپارد در دنیای امروز چه معنایی دارد.  
باید پذیرفت که انسان قبل از مدرن در کارناوال های بسیار خشونت آمیز تری از این برای لذت بردن از روحیه ی توحش  و ریختن خون و انرژی گرفتن از خون ریخته شده شرکت داشته است. نگاهی به مقدمه ی کتاب « مراقبت و تنبیه» میشل فوکو ما را بیشتر با اشکال مجازات در دنیای غرب در چیزی حدود چندقرن پیش  آشنا می کند. اما آن چه روشن است این است که جهان غرب  توانسته از آن اشکال خشن مجازات که تنها می تواند رویه های تنبیهی را دنبال کند، به مجازات های غیر خشن تر و رویه هایی از مجازات که  مبانی "ترمیمی" را بیشتر دنبال می کند برسد.
به گمانم زیاد لازم نیست در مورد غیرقابل قبول بودن اجرای مجازاتی به نام سنگسار در جهان امروز و حتا کشورهای اسلامی سخن بگوییم. آن چه در این لحظه به گمانم باید برای ما اهمیت حیاتی داشته باشد، در وحله ی اول جلو گیری از اجرای حکم سنگسار زنی است در تبریز که ظاهرا قرار است حکم سنگسارش اجرا شود.
 سکینه محمدی ظاهرا در دادگاه به اجرای حکم سنگسار محکوم شده است و به زودی قرار است حکم وی اجرا گردد. این درحالی است که با توجه به سیر پرونده، وی در دادگاه بدوی به حکم تعزیری شلاق محکوم شده است و حکم نیز اجرا شده است. اما با اعتراض دادستان  در حالی که وی از رابطه اش اظهار ندامت کرده و درخواست عفو داده است و در دادگاه بدوی نیز این اتهام به اثبات نرسیده است.
در وحله ی دوم هم به نظرم باید یک کمپین جهانی علیه اجرای مجازات سنگسار تشکیل بدهیم و برای این کار باید تمامی جنبش های فعال زنان و  سازمان های مدافع حقوق بشر را بسیج کرد. پیشنهاد من این است که همان طور که جنبش زنان ایران برای هشت مارس امسال به فکر حمایت دیگر جنبش های زنان از جنبش برابری خواهی زنان افتادند، اکنون همان طرح را به صورت مداوم و تا لغو اجرای مجازات سنگسار ادامه دهند. برای این کار حتا می توان از شخصیت های سیاسی فعال زنان در دنیا نیز بهره گرفت. نمایندگان زن اتحادیه ی اروپا و به طور کل پارلمانتارهای زن، وزرا و دیگر شخصیت های سیاسی و یا فعال حقوق بشر در اروپا و آمریکا نیز می توانند گزینه های مناسبی باشند. تا در کنار کارزار مبارزه با زیرپانهادن سیستماتیک حقوق بشر در ایران تاکید ویژه ای روی لغو مجازات سنگسار داشته باشیم.
چرا برای اعتصاب غذای زندانیان سیاسی و اعدام و دیگر مجازات ها کمپین های پرشور و با تبلیغات جهانی تشکیل می دهیم. اما نباید برای جلوگیری از اجرای مجازات اعدام آن هم به شیوه ی سنگسار کمپین تشکیل ندهیم و تمام رسانه های جهان و سازمان های مدافع حقوق بشر را بسیج نکنیم. فعالان ایرانی جنبش زنان در اروپا اکنون می توانند این گزینه را به عنوان اصلی ترین گزینه ی فعالیت  خود تعریف کنند. باید تا لغو اجرای مجازات سنگسار سکینه محمدی و به طور کلی لغو اجرای مجازات سنگسار حتا یک لحظه هم از پای ننشینیم. 
این پیشنهادات خام است و دوستان می توانند پیشنهاد های دیگری نیز اگر دارند بیافزایند.
» ادامه مطلب

دیشب خوابت رو دیدم کاکه فرزاد


دیشب . نمی دانم شب بود یا دم دمای صبح. چون من که دیر وقت می خوابم. خواب دیدم از روستایی که معلم هستم به یک روستایی که  مدرسه ی بزرگتری دارد منتقل شده ام. تازه وارد دفتر شده بودم که تو را آن جا دیدم. تو پسری جوان و 19 ساله شاید 20 ساله. تازه ریش های  زیر گوشت سیاه شده بود. یک " مرادخانی" به تن داشتی. به سویت آمدم و گفتم سلام مرد.... سلام عزیزم.... من را می شناسی؟ من شهاب شیخی هستم. آغوش گشودی و آغوش گشودم و در آغوش کشیدیم یکدیگر را. می دانستم که تو اعدام شده ای. اما من تو را زنده می دیدم. در آغوش خودم و چه قدر گریستیم. نمی دانستم در خوابم چه توجیهی برای زنده بودنت پیدا کنم. تو هم چیی نمی گفتی. نه تو نبودی. تو اصلا ناگهان در آغوشم نبودی. نمی دانم خودم می گفتم یا بقیه ی معلم ها: « کاک شهاب دروغ می گویند فرزاد اعدام شده ... کاک شهاب این آدم را جمهوری اسلامی آورده است چون شبیه فرزاد است. تا بگویند اعدام نشده و این فعالان حقوق بشر دروغ می گویند». یکی گفت :نه راستش این است که فرزاد فرار کرده و اصلا آن شخصی که اعدام شده فرزاد نبوده .. یکی می گفت....
اعصاب نداشتم به این حرف ها گوش کنم. من تنها در حیاط مدرسه میان دانش آموزانی که اصلا هیچ چهره ای از آن ها به یاد ندارم، دنبال تو می گشتم. هی گشتم و نیافتمت. پیدایت نکردم کاک فرزاد. چقدر جوان بودی.  نمی دانم توی خواب این جمله را به خودم می گفتم یا زمانی که از خواب پریده بودم. به خودم می گفتم خدا کند تو نرفته باشی من خودم جای جمهوری اسلامی همه ی خبرهارا .. همه ی فعالین حقوق بشر را.. تکذیب خاهم کرد. همه ی رسانه های دنیا را خواهم گشت و به آن ها خواهم گفت. کاکه فرزاد زنده است. کاک فرزاد تا آخر دنیا ......
» ادامه مطلب