سی خرداد برای منی که در ایران زندگی کرده ام و در تمام این سال ها وقایع فلسطین را از دریچه ی تلویزیون رسانه های حکومت جمهوری اسلامی مشاهده کرده تنها یک معنی داشت. در طول سال های پیشین و به تناسب وقایع پیش آمده، اتفاق افتاده بود که گاه شعار« مردم چرا نشستین... ایران شده فلسطین» سر داده بودیم. اما حقیقت دارد. روز سی خرداد به معنای واقعی ایران همان شکل رسانه ای از فلسطین شده بود که حکومت جمهری اسلامی در 31 سال گذشته به مردم نشان داده بود. من در سی خرداد تک تک صحنه هایی را که تمام این سال ها به عنوان نماد توحش، ظلم، ستم به مردم بی گناه با دست های خالی دیده بودم، مشاهده کردم.
سی خرداد روز فاجعه بود. روز خونین تهران. شنبه ی سیاه و خونین تهران. خونی که جمعه بوی آن به مشام مان رسیده بود، سی خرداد، روی دماغ ها پیراهن ها و دست ها و سرهایمان جاری شد. برای عده ای نیز این خون از قلب ها و سینه های عاشق شان جاری شد. آن ها که خون شان جاری شد عاشق چیزی نبودند جر کمی آزادی. کمی فریاد برای این که این حق من است که سرنوشت خودم را خودم رقم بزنم ، نه خدایی که دیگرانش می پرستیدند.
دیشب تا دیر وقت نخوابیده بودیم. آن قدر پای وصیت نامه های جوانان نازنین این سرزمبن اشک ریخته بودم که اندوه و البته امید وجودم را لبریز کرده بود.اندوه از این که در سرزمینی زندگی می کنم که مردمش برای شرکت در یک راه پیمایی باید وصیت نامه بنویسند و امید از این که فردا و این روزها همراه مردمی بوده ام که حتا جان شان را حاضرند تقدیم به آزادی و حقوق انسانی خود و هم نوعان شان کنند. من خود زاده ی سرزمینی بوده ام که هنوز که هنوز بود و در همین سال های نزدیک نیز چنین روحیه ای از مبارزه جویی برای آزادی وجود دارد. من از سرزمینی آمده بودم که دقیقا 4 سال پیش در شهر کوچک زادگاه من 11نفر کشته شدند و در سال77 نیز بیش از 20 نفر در سنندج که هنوز هم کسی باور نمی کند، نه کسی جرات کرد زخمی ها را معرفی کند و نه کسی جرات کرد مراسم ختمی بگیرد. برای من این بیداری مردم، این روحیه، این بزرگواری و آرامش و این از پای ننشستن آن قدر پر از امید بود که تنها شوق دیدن گام های آنان کافی بود که به خیابان بروی.
کمی دیر راه افتادم. این بار نه به خاطر دیرکردن، بلکه به خاطر این که می دانستم اگر یک موتور کرایه کنم کمتر احتمال این که به عنوان یک عابر پیاده دستگیر شوم، وجود دارد. جلوی بیمارستان دی یک موتور کرایه کردم. گفتم می رویم ولی عصر شاید هم انقلاب. مسیر راه پیمایی، از انقلاب تا آزادی بود. فضای شهر فضای سهمگینی بود. خبر از تردد و رفت و آمد نبود. حوالی تقاطع عباس آباد، کم کم نیروهای گارد مشاهده می شد و تا پایین تر می رفتیم بیشتر و بیشتر می شدند. من به دوستانم گفته بودم که تنها می آیم. اما با آن ها دوبار توانستم تماس بگیرم.ایرانسل آنتن می داد و موبایل شهرستان ها. آخرین بار گفتند ما داریم می رویم به سمت خیابان« وصال». من با موتوری از خیابان کاخ( فلسطین ) آمدیم. در تقاطع کشاورز کمی پیچیدیم به سمت میدان یکی از دوستانم را دیدم چند قدم آن طرف ترش برادران را هم شناسایی کردم دوستم گفت کجایی منتظرتیم خودم رو زدم به اون راه و به برادر ها رسیدم که کاملا شک کرده بودند گفتم سلام حاجی چاکریم. چند قدمی که دورتر شدیم جایی که احساس کردم امن تر است پیاده شدم. رفتم داخل بولوار. کوله ام را به دوشم انداختم و همه اش اضطراب داشتم. چون آن روز دوربین را مثل روزهای دیگر با خودم آورده بودم. از داخل بلوار به خیابان و جایی که دوستم ایستاده بود نگاه کردم پیدایش نکردم، اصلا مکث نکردم. کاملا در شکل و هیئت یک عابر خسته و بی حواس به حرکتم ادامه دادم. تمامی ورودی های خیابان های فرعی بلوار کشاروز که به انقلاب راه داشت بسته بود. از یکی از کوچه هایی که کسی سر آن نیاستاده بود وارد شدم و به سمت راست پیچیدم. کم کم صداهایی می شنیدم. صدای شعار و های و هویی بود. وارد وصال شدم. وارد شده و نشده با خیل جمعیت فراری رو به رو شدم. جمعیتی که از چند سو مورد حمله قرار گرفتیم. از سوی نیروهای گارد که از تقاطع انقلاب حمله کردند، از سوی نیروهایی با لباس های سربازی به شکل لباس های دوران جنگ که البته لباس بالایی در شلوار قرار نگرفته بود و از روی شلوار آویزان بود و یک کلاه کاسکت و یک باتوم در دست داشتند و جالب تر از همه از سوی نگهبانان ادارتی که در آن خیابان بودند و لباس آبی نگهبانی تن شان بود و تنها یک باتوم داشتند( بعدا فهمیدیم بسیج ادارات بوده اند). در رفتم. با چنان سرعتی که مپرس. کلا دست به در رفتنم خیلی خوبه و در این هفته ی گذشته هم چندباری پی برده بودم که ماشالا خوب فرار می کنم. خودم را به بلوار کشاورز رساندم و دوباره وارد بولوار شدم. رفتم ورودی قدس و 16 آذر بسته بود. سر 16 آذر کلا بدون هیچ دلیلی به ما حمله کردند. فرار کردیم . دیدم در تقاطع کارگر و بولوار، عده ای در حالی که در محاصره ی نیروهای گارد ضد شورش گرفتار آمد اند و گاز اشک آور هم شلیک شده، اما همچنان ایستاده اند و انگشت های شان را به علامت پیروزی بالا برده اند. این قسمت از نیروهایی که سر 16 آذر بودند به حمله کنندگان به آن ها پیوستند و من از این فرصت استفاده کردم و ارد 16 آذر شدم.
از یک کوچه فکر کنم قبل از نصرت بود یا بعد از نصرت، پیچیدم تو ی کارگر. غوغا و قیامتی برپا بود. در میدان انقلاب ماشین آب پاش و گاز اشک اور و نیروهای شوکر به دست و باتون به دست به مردم حمله می کردند و مردم دیگر راهی نداشتند جز پرتاب سنگ. آن روز سنگ از خیابان ها بلند شد. آن روز دیگر بحث برابری زن و مرد مطرح نبود . زن ها و دختر ها با روسری های شان سنگ و قلوه سنگ جمع می کردند و پسرها پرتاب می کردند. حقیقت این بود راهی نداشتند چون در محاصره بودند این مردم. سر چهار راه بسته بود. میدان انقلاب که پر بود . بیشتر ورودی ها بسته بود سنگ بود که از این سو پرتاب می شد که آن ها جلو تر نیاییند و گاز اشک آور بود و گاهی تیر هوایی که ما پایمان به میدان انقلاب نرسد چون جمعیت زیادی از مردم نیز در میادن انقلاب پشت همین نیروهای گاردی همین وضعیت را داشتند. این که نیروهای گاردی نمی توانستند به صورت کامل به ما حمله کنند به همین خاطر بود که نمی توانستند موضع شان را ترک کنند. اما ناگهان یک حمله ی تمام معنا کردندو چندین و چند گلوله ی اشک آور شلیک کردند فرار کردیم به یک فرعی پیچیدیم که از شانس ما بسیجی سرش نایستاده بود یا رفته بودند. وارد یک خانه شدیم. اگر اشتباه نکنم یکی از بالای دیوار پرید توی خانه و در را باز کرد. به هر صورت در خیاط آن جا کمی دود سیگار در چشم خودمان و به ویژه خانم ها فوت کردیم و کمی روزنامه آتیش زدیم و کمی سر و صورت های مان را شستیم. مردم بیرون رفتند اما من و یکی دو نفر که مسن تر بودند ایستادیم. آن ها شاید به خاطر سن شان و من هم به خاطر این که منتظر بشوم که ببینم وضع چه می شود. من قسم خورده بودم نباید بازداشت شوم. در هر صورت پس از حدود 20 دقیقه یا نیم ساعت از بالای دیوار حیاط کمی کوچه را نگاه کردم دیدم این سر کوچه یعنی به سمت آزادی خبری نیست. آرام آمدم پایین و به داخل کوچه پیچیدم، به تقاطع که رسیدم به سمت بالا پیچیدم ناگهان از سمت راست به تقاطع آن کوچه حمله کردند یعنی تقاطعی که به دنباله ی کشاورز می خورد. من از ترس این که در کوچه گیر نیافتم به سمت کشاورز دویدم و کلی باتوم نوش جان کردیم. اما توانستیم از آن جا در برویم. هنگام دویدن یک باتون خورده بود پشت زانوم و تاندوم پشت زانوم بد جوری درد می کرد وارد یکی از کوچه های بالایی شدم وقتی می لنگیدم یک خانم نازنین و مهربان، از پنجره گفت بدو تو حیاط. رفتم تو حیاط آب برام آورد و کلی نفرین و ناله شان کرد که چرا با جوانای این مملکت این کارها را می کنند. چند نفر دیگر هم وارد شدند و در را بستند. آخرهاشم کمی نصیحت مان کرد که من می دانم شما هیچ گناهی ندارید می دانم حق تان است اما ول کنید تو رو خدا به خدا این ها به هیچ کس رحم نمی کنند . در هر صورت من خیلی زانوم رو مالیدم و کلی با آن نرمش کردم که دردش کمی بهتر شود و بتوانم موقع راه رفتن نلنگم. بیرون رفتم.
از هر ورودی که خواستم وارد شوم نشد. پر بود از نیرو. یک با سر جمال زاده جمعیت زیاد بود. خواستیم وارد شویم و یک نیمچه جمعیتی تشکیل دادیم اما چنان کتکی زدند چنان حمله ای کردند. که به سمت بالا دویدیم و چند کوچه بالاتر همه پراکنده شده بودیم. دوباره از کوچه پس کوچه ها پایین آمدم. دوباره به کشاورز رسیدم. این بار تصمیم گرفتم کلی دور شوم از آن جا و از کوچه های نزدیک چمران وارد شوم. اما سر یکی از کوچه ها آن طرف کوچه چند مامور نیروی انتظامی ایستاده بودند. چند درجه دار و یکی دوتا سرباز. من دقت کرده بودم کلا نیروهایی با لباس سبز کمرنگ نیروی انتظامی و درجه دارها برخوردشان خوب بود و این جور نبود یک هو به آدم حمله کنند. وقتی دیدم این سر کوچه خالی است خودم را به روش کوچه علی چپ پیچاندم اما یوهو یکی از آن ها آمد سراغم و گفت بیا این جا بینم. یک لحظه قالب تهی کردم اما سریع به خودم آمدم و گفتم بله؟ فوری مرا برد طرف درجه دار ها و گفتند کجا می ری؟ یک آن تصمیمم را گرفتم. شروع کردم به یک کولی بازی که باورتون نمی شه. آخه این چه وضعشه، این زندگیه واسه مردم درست کردین؟ من بد بخت مکانیکم. از ساعت 11 از بلوار کشارز راه افتادم و تا الان از تمام این کوچه ها خواستم برم اون ور، نه تنها نمی زارید بلکه همه اش بدون این که کاری داشته باشید فقط مارو کتک می زنید. آخه الان من 2 ساعته مغازه ام بازه..اگه دزد بزنه شما جواب من رو می دید. آخه من چه بدبختم. خلاصه آن ها کلی شوکه شدند.( من چون در یکی از مدارس خیابان آذربایجان درس داده بودم آن منطقه را می شناختم و می دانستم چند مکانیکی و صافکاری و ..این ها اونجا هست)، خلاصه یکی از درجه دار ها یه کم من رو آروم کرد و گفت آخه عزیز دلم امروز روز مغازه باز کردنه گفتم خوب امروز شنبه است چرا باز نکنم. من از کجا بدونم این جوری میشه. خلاصه همینجوری که حرف می زدم واحساس می کردم طرف داره حرفم رو باور می کنه، کرم ضد آفتابی که به صورتم زده بودم ظاهرا بر اثر گرما و عرق کردن شره کرده بود و یکیشون که جوان تر بود گفت فلانی کرم ضد آفتابت بهت نمیاد مکانیک باشی( من رو می گید فکر می کنید من کم میارم) صدام رو بلند تر کردم و با حالتی بسیار بدبختانه تر صدام رو کمی بلندتر کردم گفتم بابا فکر کردین از دل خوشه؟ یا واسه سوسولی بازیه؟، بابا اینقدر تو چاله ی مکانیکی زیر آفتاب موندم دکتر گفته اگر ضد آفتاب نزنم سرطان پوست می گیرم بعد هم لکه های سوخته ی صورتم رو که آفتاب سوزانده بود بهش نشان دادم و در همین اثنا یکیشون دستش رو زد به کوله ام و گفت این ( دوربین کانن ام) چیه تو کوله ات؟ (اینجا دیگه به نظرم شیعه باشی، سنی باشی، مسیحی باشی هر چی باشی تو دلت فقط می گی یا قمر بنی هاشم) گفتم ای بابا ... من می گم مکانیکم باورتون نمی شه خوب این کاربراتوره، خوب من نمی دونم شما چرا به ما بدخت بیچاره ها گیر می دین؟ زورتون به ما می رسه خوبه اونها اونجا( اشاره کردم به جمعیتی که تو خیابون آزادی شلوغ کرده بودند حسابی) هر کاری دلشون می خواد می کنند شما گیر دادین به من مکانیک بدخت که می گم مغازه ام بازه...و در ضمن وانمود می کردم که دارم کوله ام رو باز می کنم و می خوام کاربراتور رو بهشون نشون بدم..... که یکی دیگه از درجه دار ها گفت برو عزیزم برو این جا وا نیاست و برو مغازتم ببند ما به مردم زحمت کش کاری نداریم. کوله رو باز نکرده دوباره گذاشتم رو دوشم و.. خواستم بروم اون ور خیابان، که با پررویی تمام و البته به حساب خودم واسه جلب اطمینان بیشتر که یوهو یکیشون تو این فاصله شک نکنه که بگه برگرد ببینم، گفتم خوب من که نمی تونم از این جا رد شوم بقیه همکاراتون من رو ممکنه بگیرن یا تو این بزن بزن بلای سرم بیارن میشه یکیتون من رو از عرض خیابان رد کنید . که افسره به یک سربازه گفت باهاش برو تا اون طرف خیابون. بنده این طریق به آرزویی که داشتم و آن دیدن خیابان آزادی و گذشتن از عرض آن بود رسیدم. سربازه من رو تا اون طرف خیابون و تا سر یک کوچه برد هی من براش دعای خیر می کردم و ازش تشکر می کردم و در طول گذشتن از خیابون سعی کردم فضای اونجا دستم بیاد. دیدم سر تمام تقاطع ها پر نیروهای گاردی است و ارتباط مردم رو در طول خیابان باهم دیگر قطع می کنند. سربازه من رو وارد یک کوچه کرد و ازش تشکر کردم و وارد کوچه شدم و به روش علی چپ حتا پشت سرم رو هم نگاه نکردم تا یکی دو فرعی پایین تر که پیچیدم به سمت راست.( شب یا شایدم فرداش بود به این فکر می کردم که آخه بنده خدا آدم که تو چاله ی مکانیکی آفتاب بهش نمی خوره چون وقتی می ره تو چاله که ماشین بالا سرشه و اگر هم ماشین نباشه که دیگه اون تو نمی ره :).از اونجا رفتم و رفتم تا نزدیک رودکی رسیم. که دیدم تمام کوچه ها فقط می زنند و با موتور حمله می کنند و خلاصه ای ازین کوچه فرار کن و از آن کوچه دوباره لشکر موتور سوار می دیدی که میاد به سوی آدم.
خلاصه آن قدر پایین رفتم که دیگر اون پایین ها خبری از نیرو نبود و از عرض رودکی گذشتم و دوباره کوچه ها را به سمت بالا آمدم. هرچه زمان می گذشت شدت حمله ها بیشتر می شد.
می دانم اکنون خواننده این متن ها را تنها به عنوان خاطرات می خواند. اما دیدن کوبیدن باتوم بر سر دختران یا پسران جوان و و هم زمان به دلیل ضربه ی باتوم کوبیده شدن سر آن دختر به دیوار و هم زمان سرخ شدن دیوار از خون سری که از مقعنه بیرون می آید. این که مامور مقدس نیروی انتظامی و بسیج مقدس باتومش را سعی می کند حتما به باسن و یا وسط پاهای زنان بکوبد. دیدن پیر مردی 60 سال به بالا، که قدرتش آن قدر نیست که مثل من بدود و باتوم بر موهای سپید اندکش می خورد. شوکر زدن به خانمی چادری. با موتور کوبیدن به جمعیتی از مردم و همه روی خیابان افتادن. فحش های آبدار نثار پیرمرد ها و پیر زن ها کردن... و هم زمان به ناموس فاطمه ی زهرا قسم خوردن که همه تون رو می کشیم.. این که این هایی که کتک می زنی ناموس کدام زهرا است و آن زهرایی که به نام و ناموس اش قسم می خوری کیست و چگونه خود را به وی منتسب می کنی..دیدن این صحنه ها در خیابان هایی نظامی که 31 سال در گوش من و شما خوانده است که حامی مظلومان و پا برهنگان جهان است حتا اگر تمام 31 سال حرف های اش را باور نکرده باشی، اما آن جا مثل فحش و تف وقیحی است که در صورت ات پرتاب می شود و هم راه تمام این ها هم چنان باید کتک بخوری و فرار کنی که زیر دست شان نیافتی. زیرا اگر کسی می افتادی دیگر حسابت راستش با کرام الکاتبین هم نبود و به گمانم بی حساب و بی کتاب همه ی هستی می شدی.
سی خرداد روزی بود که شکافتن سر، خونی شدن کف خیابان، از نفس افتادن زنان و مردان مسن، پاره شدن لباس دختران پسران جوان بر کف آسفالت داغ، حمله ناگهانی چندین و چندین ده موتور با سوارانی که مجهز ترین لباس های ضد ضربه را داشتند، به مردمانی که تنها دو انگشت بالا برده و یا کاغذی سبز در دست داشتند و یک لا پیراهن و یک مانتو، در ساعاتی کوتاه به آشناترین و نزدیک ترین تصویرهای حافظه ات تبدیل می شد. بعدها فهمیدم به حافظه ی زخمی همیشگیم نیز سپرده شده است. در یکی از تقاطع های آذربایجان، لشکر موتور سواران از بالا و لشکر لباس شخصی های شوکر به دست و چماق به دست از سوی دیگر به عده ای از ما حمله کردند. گیر افتادیم و بدجوری گیر افتاده بودیم. در یک لحظه چنان بر سر پسر جوانی کوبیدیند که من در حال فرار دیگر طاقت نیاوردم ود موبایلم را در آوردم و از سر خونین اش که هر دو در حال فرار بودیم عکس گرفتم. جرات می خواست در آن لحظه های دوربین کانون در آوردن و با آن خونین وارد یک ساختمان که در حال ساختن و بنایی بودند شدیم. کمی سر آن مرد جوان را که پیراهن سبز به تن داشت شستیم و یک نفر کمی چسپ و باند آورد که حداقل روی زخم بگذاریم که یو هو گفتند حمله کردند تو کوچه از خانه بیرون آمدیم و کتک خوران فرار کردیم. فرار کردیم. از جاهایی سر درآوردم که نمی دانستم کجاست کلی این کوچه و آن کوچه کردم. در یکی از کوچه های مسجدی دیدم که مثل لانه ی مورچه از آن لباس شخصی بیرون می آمد و دونفر دونفر هر کدام چفیه ای بر دهان بسته بودند و نفر پشتی چماق داشت و می رفتند. بعد ها فهمیدم این همان مسجدی است که غروب آن روز به آتش کشیده شده بود. شک نداشتم از آن جا همان داستان پایگاه بسیج عاشورای 25 خرداد اتفاق می افتد. نرسیده به چهار یادگار امام، در یکی از کوچه ها ناگهان دوست شاعرم «ی- ر» را دیدم. یادم رفت بگویم که آن پایین ها که راه گم کرده بودم یک دکه ی روزنامه فروشی دیدم که کلی روزنامه ی«ایران» و «کیهان» خریدم و در کوله ام گذاشتم روی دوربینم، که اگر احیانا و خدای ناکرده گیر افتادم و خواستند گیر بیافتم با دیدن روزنامه های خودشان بی خیال شوند و گمان کنند که از خودشانم. خفت بدی بود اما تنها راهی بود که به ذهنم می رسید. دوست شاعرم را که دیدم فوری روزنامه ای را در آوردم و دستم گرفتم و با او سلام عیلک کردن، آن جا کمی آرام بود اما رفت و آمد ها مشخص بود که همه از جاهای دیگر دویده اند و دراند خودشان را به آن راه می زنند. دوست بیچاره ام می گفت در آن ایستگاه متروی بالایی مارا به زور پیاده کرده اند و گفته اند که مترو از این بیشتر نمی رود و وقتی هم از ایستگاه خارج شده ایم از تونل باتون و چماق رد شده ایم، می گفت اخر من بدبخت هفته ای دو رو زکلاس ارشد دارم و کلاس ها را تعطیل نکرده اند و مجبورم بیایم و حالا ... که ناگهان گفتم ... بدو خدا حافظ.. دوستم ،دوید و من به سمت مخالف حرکت وی... دویدیم. دوباره پایین دویدم. آن ها تمام تلاش شان این بود که به خیابان آزادی نرسیم و می دانستم اگر به سمت پایین بدویم بعد از مدتی بی خیال مان می شوند.
بعدش دوباره رفتم از آن پایین ها از یادگار امام. رد شدم و از آن سوی اتوبان یادگار، روزنامه ی ایران در دست قدم زنان به سمت بالا رفتم به نزدیکی تقاطع که رسیدم غوغایی بود. چهار طرف بین مردم و نیروهای مختلف و مردم درگیری بود. مردم هم گیر افتاده بودند و هم نمی خواستند پا پس بکشند. دیدم آن پایین ها دسته ای نیرو دارند می آیند. رفتم جلو تر و به یکی از این برادران گفتم آخر برادر عزیز الان شما هر چهار طرف رو بستین و بدون این که توجه کنید همین جوری همه رو می زنید. خوب وقتی حمله می کنید اونایی هم که مثل من بی گناهن از ترس فرار می کنند و شما هم که هر کی فرار کنه می زنیدش.. حالا این وسط من می خوام برم ونک چه خاکی به سرم بریزم. گفت بیا از این ور برو از سمت آزادی که کاملا در اختیار خودشان بود. اونجا 3 طرفش در اختیار لباس شخصی ها بود. خیلی عربده های بدی می کشیدند و البته همه اش هم گروهی حمله می کردند، یعنی در گروه هایی با تعداد زیاد. مثلا نیرو انتظامی ها و گاردی ها با گروه هایی 5 نفره هم حمله می کردند. اما این ها زیر دسته های 20 نفره حمله نمی کردند. شوکرهایشان را روشن و خاموش می کردند و باتوم هایشان را به سپرها می کوبیدند تولید سر و صدا و وحشت می کردند. آن طرف چهار راه یعنی یادگار امام به سمت شمال درگیری عجیبی بود بین مردم واین لباس شخصی ها. من آن سورفتم به سمت انقلاب و در آن جا مدتی به مشاهده ایستادم. در آن لاین شمال به جنوب یادگار امام صحنه ای به یادماندنی بود. مردم آن قسمت از بزرگراه را قرق کرده بودند و انگار یک صحنه ی جنگ واقعی بود. عده ای می آمدند و با سنگ و آتش روشن کردن مانع حمله ی لباس شخصی ها می شدند و لباس شخصی ها اشک آور شلیک می کردند و سنگ پرت می کردند. مردم دقیقا مثل نیروهای آموزش دیده وقتی چشم هایشان می سوخت عده ای به صف های عقب می رفتند و گروه عقبی، جلو می آمدند و این داستان نیم ساعتی ادامه داشت. که از ظاهرا از بالا یک سری نیروی دیگر به مردم حمله کرد وآن آرایش به هم خورد.
ناگهان انگار از دست آن ها خلاص شده باشند به ما حمله کردند و من بدترین صحنه ی زندگیم را مشاهده کردند. وقتی حمله کردند اولش پسر جوانی را گرفتند که همه جیغ و داد کشیدند« ولش کن ولش کن....» که یک هو یکی از این گاردی های سپاه حمله کرد و خانمی را که نمی دانم به چه دلیل او را انتخاب کرد. در یک حرکت سریع از میان همه بیرون کشید و چسپاند به یک پژو جی ال ایکس و عده ای از گاردی ها دیواری را بسیار سریع دور وی و خانم تشکیل دادند و آن آقای گاردی به سرعتی که انگار سبزی خورد می کند چنان باتوم بر سر وصورت و همه جای آن خانم کوبید که باور کنید همه برای چند لحظه شوک شدند و آن خانم هم کاملا شل و بی حرکت و غرق خون شد. این حرکت به نظرم بارها تمرین شده بود. آن قدر سریع انجام گرفت که همه ی کسانی که آن جا بودیم تنها نگاه کردیم که یک هو به خود آمدیم تا خواستمی حمله کنیم و آن خانم را نجات دهیم تمام لشکر آن سو که گفتم در حال باتوم کوبیدن به سپرهایشان بودند به ما حمله کردند و البته اسلحه های کمری شان را در آوردند و شروع کردند به تیر اندازی هوایی و شلیک بی امان گاز اشک آور..فرار کردیم و خود را به کوچه ها رساندیم. وارد چند کوچه ی بالایی شدیم که من راهی پیدا کردم وارد شادمان شدم. خیابان شادمان در دست مردم بود و می توانستیم از آن بالا برویم. ساعت حدود 4 بعد از ظهر شده بود و من که مثلا دیسک کمر دارم و آن همه باتوم نوش جان کرده بودم و آن همه پیاده روی واقعا نا نداشتم. از خیابان شادمان هم چندعکس گرفتم و به سمت ستارخان بالا رفتم. وقتی رسیدم ظاهرا غائله ی توحید خوابیده بود.یک خانم تقریبا چهل و چند ساله برایم تعریف کرد که چندین ساعت میدان توحید در اختیار مردم بوده و آخرش مجبور شده اند که با هلی کوپتر آن قدر گاز اشک آور بپاشند بر مردم که مردم صحنه را ترک کنند.
خسته و ناتوان به توحید رسیده بودم. از توحید به سمت زیر پل گیشا می رفتم که بلکه آن جا وسیله ای نقلیه گیر بیاورم تا بتوانم به خانه برسم. کمی بالاتر توانستم یک موتوری را راضی کنم که من را به ونک برساند. به خانه برگشتم. من هم شب عزادار شدم. گریه کردم. وقتی تصویرها را دیدم. وقتی ندا شهید شد. وقتی خیلی ها شهید شدند و نام شان ندا نبود.
_________________________
I added cool smileys to this message... if you don't see them go to: http://s.exps.me
1 comments:
وقتی بغض گلویم را مانند ماری سهمگین میفشارد،،، اما نفرت، گریه کردن را دوباره از من میدزدد
...........
ارسال یک نظر