‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطرات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطرات. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

مفهوم حقیقی مرگ


از مدرسه فرار کردن راحت‌ترین کار ممکن بود. اما اصلی‌ترین فرار من منجر به دیدن جنازه‌ای شد که اولین تصویر من از مفهوم مرگ بود.
توی مدرسه خبر پیچید که «پیدایش کردند»...« ظاهرا قراره توی مسجد بشورندش»....زنگ تفریح بود و فکر کنم معلم‌مان اسمش خانم راستی بود.
از مدرسه فرار کردم. من بهترین فرار کننده از مدرسه بودم وقتی که همیشه شاگرد اول مدرسه و گاهی شاگرد اول شهرمان بودم. نمی‌دانم یادم نیست قطعا شعور آن‌چنانی هم نداشته‌ام که چیزی را تجزیه و تحلیل کنم تا به نتیجه‌ای برسم که مدرسه برای دیدن‌اش ترک کنم. 
تصویر دیگری یادم نیست. خیلی از مدرسه فرار کردن‌هایم را یادم هست چه از دیوار راست حیاط مدرسه بالا رفتن و فرار کردن چه کلاه سر « بابای مدرسه» گذاشتن و در یک لحظه غفلتش، در را بازکردن، من را تا فردا که گوشم را می‌پیچاند ‌دوباره ندیدن همان.
تصویر زیادی یادم نیست آن‌بار چگونه فرار کردم. تنها تصویری که برای ابد یادم مانده است. تصویر صورت سفید و بی‌رنگ و تُپل و آرم و بی حرکت‌اش بود که لای ملافه و سجاده‌ای سفید پوشیده شده بودو درست چند لحظه قبل این‌که در تابوت بگذارند‌اش دیدمش. یعنی انگار دیر رسیده بودم و مراسم شست‌‌و شو را ندیده بودم و شسته بودند لای ملافه و سجاده آماده‌ی کفن بودو بعد در تابوت کوچکی بگذارند‌اش و بعد.... آن موقع قطعا از دید من کودک نبوده چون خودم هم همسن او بودم و کلاس دوم ابتدایی بودیم. 
اسم‌اش « پرویز» بود. پرویز ِاگر اشتباه نکنم «‌درویشی» پدرش اوستای بنایی بود و «اوستا محمد بنا» صدایش می‌زدند. پرویز چند وقت پیش که مدرسه نیامد گفتند در رودخانه غرق شده و جنازه‌اش پیدا نشده. نه مفهوهم غرق شدن را دقیقا می فهمیدم و نه مفهوم جنازه را. گرچه قبل از آن و در اولین حمله‌های حکومت ایران به کوردستان و در همان چهارسالگی جنازه‌های بسیاری را در مسیر آواره شدن‌های شبانه‌مان گاه گداری دیده بودم. گرچه آن تصویرها وحشتناک و آغشته به مفهوم جنایت بود. اما انگار هیچ کدام برای من «تصویر مرگ» نبود. تصویر مرگ برای منی که ۳ سالگی مادرم را و ۵ ساگلی برادرم را از دست داده بودم.
تنها تصویری که بعد از فرار از مدرسه و شاید طی‌الارضی که در آن کودکی از مدرسه تا « مسجد حاج ارجمند» کرده بودم و هیچ وقت فاصله‌ی مدرسه تا مسجد را یادم نیست چطوری باسرعت طی کردم برای آخرین لحظه توانسته بودم تصویر صورت سفید و تُپلی و آرام« پرویز» را دیدم. آن آرام شدن صورت آدمی را دیدم و انگار برای همیشه فهمیدم مرگ یعنی چی... مرگ برای همیشه معنی‌اش این شد که دیگر کسی را که تا چندروز پیش باهم بازی می‌کردیم، پز نمره‌هایمان را به هم می‌دادیم، سر توپ و پاک‌کُن و مدادتراش دعوا می‌کردیم، دیگر نبود، دیگر نیست. تصویر مرگ یعنی همین جمله‌ی ساده او که بود دیگر نیست. 
تصویر مرگ یعنی این‌که « پرویز دیگر هرگز به مدرسه برنمی‌گردد».
» ادامه مطلب

۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

غریبانگی یک دست لباس کوردی

یک دست لباس کوردی حداقل چیزی است که از این هویت همیشه آواره، همراه خودت داری. اگر یک دست کامل هم نه، حداقل یک شال. یک روسری . یک عمامه چیزی از این کورد بودن رو با خودت داری 
فرقی نمی کند تهران باشی یا بغداد ، برلین یا پاریس. ... 
هرجا مراسمی جشنی عزایی مصاحبه ای کوفتی زهرماری نوشی یا نوشانوشی باشد، به تن می پوشی و راه می افتی. 
کورد بودن برای تو در زمان هایی که لباس کوردی ات را می‌پوشی معنی نمی دهد کورد بودن ات دقیقا در تمامی زمان هایی که لباس را به تن نداری و همه اش به دنبال روز بهانه ای می گردی که آن لباس را بپوشی برای تو یادآوری می شود تمامی زمان هایی که این دست لباس کوردی را هم چون سرنوشت همیشه آواره ات در چمدانت از سقز به تهران به سلیمانی به هولیر به برلین و پاریس و بروکسل و آمستردام به دوش کشیده ای
تو کوردی یک دست لباس کوردی و یک مشت شعرو ترانه کوردی و یک چمدان از تاریخ و جنگ و مقاله و مبارزه و روزنامه و سیاست سرود با خود حمل می کنی گاهی می پوشی شان که تنها کمی فراموش کنی. وقتی مثلا برای یک عروسی یک تظاهرات یا یک مصاحبه در یک تلویزیون کوردی دعوت می شوی
گاهی بی دعوت هم کوردی می‌پوشی و کورد می شوی اوجالان رست می گفت کورد بودن مصیبت است و فرار از آن بی انصافی است.
-----
فردای نوشتن این متن موقع مصاحبه مجری تلویزیون ازم پرسید؛ آقای شیخی آیا واقعا ما باید تنها یک روز رو به نام روز جهانی زن داشته باشیم و آیا چنین روزی اصلا کمکی به وضعیت موجود زنان می‌کند؟ گفتم ضمن این که نامگذاری هر روزی در تقویم به نام هر گروه انسانی یادآور تبعیض و ستمی موجود است صمن این که قطعا بودن روز زن به بررسی و مقایسه سالیانه وضعیت زنان و نیز نتیجه‌ی مبارزات شان کمک می‌کند، صمن اینکه موجب یادآوری همبستگی جهانی دوباره‌ی سازمان ها و جنبش‌ها و ارگان های زنان می‌شود. شاید زنان هم هم چون من کورد به یک روز احتیاج دارند تا در عین زنانه ترین و فمینیستی ترین حالت خویش، 364 روز دیگر سال را حتا برای یک روز به فراموشی بسپارند
شین- شین
6 مارس 2015
» ادامه مطلب

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

اقاقیا همیشه طعم عزاداری می‌داد - به کاوه کرماشانی


آن وقت‌ها خانه‌ی قدیمی‌مان گوشه‌ی حیاط‌اش یک باغچه‌ی کوچولو داشت و دو درخت. یکی چنار بود و دیگری ما بهش می‌گفتیم «گل بسم‌الله»در واقع همان درخت اقاقیا..
در همان‌سال‌های اول از عمر من که مادرم فوت کرد . یک سال بعد برادرم را کشتند و یک سال بعد هم پسر عمویم را اعدام کردند. سهم ما کودک‌ها معمولا از اندوه‌هایی این چنینی اندوه ساده‌ی و بی ریایی است شبیه چمباتمه زدن و در گوشه‌ای از حیاط نشستن.. درست روی لبه‌ی باغچه و زیر سایه‌ی اقاقیا... چمباتمه می‌زدیم و شاید خاطارت کم و کوتاه خودمان را مرور می‌کردیم. شاید فکر می‌کردیم که در این اندوه عمومی قاعدتا ماهم اندوهگین هستیم. شاید همه‌ی مرگ را و به قول رفیق صابر شاعر کورد هنوز آن قدر کودک بودیم که معنای مرگ، معنای بی وطنی، معنای گریه را نمی‌فهمیدیم. اما آن عطر عقیق اقاقیایی را که بر سر مان سایه می‌انداخت بدجوری می‌فهمیدیم. هنوز آن عطر همیشه با من است و بوی عجیبی از طعم عزا می‌دهد. با تمام اوصاف درستی که احمدرضا احمدی به درستی می‌گوید « میوه ها در عزادرای طعم ندارند» اما طعم و عطر اقاقیا بوی عجیب آشنای عزا برای من است.
این روزها که کاوه‌ پدرش را از دست داده است و من مسیر خانه‌ام تا خانه‌اش را معمولا با دوچرخه می‌روم و هربار چیزی حدود ۳۵ دقیقه دوچرخه سواری می‌کنم. شب‌ها که بر می‌گردم. در این خنکای نسیم خوب بهاری ( که معمولا در آلمان نایاب است) آخر‌های شب که بر می‌گردم . بین مسیر خانه‌ی من تا خانه‌ی کاوه یکی دو بزرگراه وجود دارد و به همین رو بغل بزرگراه‌ها در حاشیه‌ی آن مسیر ویژه‌ی دوچرخه را ساخته‌اند و این مسیر از میان جنگل‌ها و باغ‌های اطراف بزرگراه می‌گذرد. هر شب میان عطر عجیب و آشنای اقاقی‌ها نسیم اندوهگین بهاری طعم گریه و عزار و بی وطنی و کودکی و پیری را باهم به مشام‌ام می‌رساند ..همه‌اش با خودم مرور می‌کنم مرگ همیشه و هنوز برای ما معنایی سیاسی دارد. آری چه مرگ‌هایی که بر اثر مرگ طبیعی بود و چه مرگ‌های سیاسی .. وقتی زندگی‌ات را سیاست مسلط چیره شونده می‌سازد عادی ترین مرگ هم هنوز سیاسی است. یعنی حداقلش بخشی از این اندوه سیاسی است. آن‌چه مرگ عزیزان آدم‌هایی را که به مهاجرت و تبعید سیاسی دچار شده‌اند عمیق‌تر و ویران کننده‌تر می‌کند. آن ما به ازاری اندوهی است که به این مرگ و این فاجعه اضافه می‌شود. بدون شک مرگ پدر یا مادر به تنهایی شاید عظیم‌ترین فاجعه‌ی زندگی هر شخص باشد و لازم نیست هیچ معنای ویژه‌ی سیاسی و حماسی‌ای به آن بخشید. اما آن‌چه این اندوه را عجیب‌تر، عمیق‌تر، فاجعه‌بارتر و معصومانه‌تر می‌کند، آن ما به ازایی است که شخص حق عزاداری عادی و در کنار خانه و خانواده و قبر و جنازه و .. را بودن را از دست داده است. این از دست دادن حاصل همان باوری است که سیاست به شخص مهاجر تحمیل کرده است. این همان نقطه‌ی ما به ازای اندوه سیاسی شده است که اتفاقا مقاومتی از همان جنس مقاومت سیاسی می‌طلبد . این‌جایش را دقیقا باید با مقاومت سیاسی از سر گذارند. گرچه تجربه‌ی شخصی‌ام به من می‌گوید نباید هیچ مقاومتی در برابر اندوه مرگ داشت و هر عملی که برای آدم معنای عزادری و بی تابی می‌دهد باید و بایست انجام دهد. اما یک نقطه هست که دقیقا همان نقطه‌ای که سیاست بر انسان چیره کرده است و انسان مقاوم سیاسی باید بر آن چیره شود. 
غصه نخور دوست من این بخشی از مقاومتی است که تو در برابر سیاست انجام داده‌ای و حاضر نشدی تن به وضعیتی بدهی که تو را از معنای حیات سیاسی‌ات خالی کند.... دوباره باز باید پر شویم از مقاومت... مقاومتی با عطر اقاقیا... از اندوه ما همیشه دشمن شاد می‌شود. این رسمی است که ما کوردها خوب آموخته‌ایم.... همان زمان که بعد سال‌های اولیه دهه‌ی شصت دریافتیم که این همه دائما لباس سیاه به تن داشتن تنها دشمن را شاد می‌کند و دیگر پیراهن‌های سیاه‌مان را نپوشیدیم.... دیگر در منظر عام آدم‌های عزاداری نبودیم. دیگر میل به زندگی داشتیم.. دوباره میل به سیاست.... به حیات سیاسی انسان...
میان این فکرها حواسم به مسیریاب نقشه‌ی گوگل نیست و راه را گم می‌کنم و سر از فرودگاه تگل در می‌آورم و به یاد می‌اورم روزی را که ۵۰۰ کیلومتر طی کردم که به برلین برسم و به استقبال کاوه بیایم .... مرگ آخرین استقبال زندگی است ... پس اولین هم هست .... باید زندگی کنیم حتا با عطر اقاقیایی که همیشه بوی عزاداری می‌دهد...
» ادامه مطلب

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

پنچرگیری راسیسم



اوائل نمی‌خواستم باور کنم. اصولا بارها گفته‌ام که همیشه وقت برای فکر و خیال بد کردن بسیار است بنابراین اول باید مثبت فکر کرد و فکر بد به دل خود راه ندهم. وقتی اولین بار اسمم را بر درخانه و بر صندوق پستی کنده شده دیدم فکر کردم اتفاق افتاده است. فکر کردم حتما آن پلاک کوچک پلاستیکی سفت نبوده و باز شده و اسمم افتاده و آن تکه کاغذ کوچک را باد با خود برده است. دفعه‌ی دوم و سوم هم فکر کردم بچه‌ای چیزی بازی کرده و آن را کنده است. 
بعد ااز اینکه دوچرخه‌ام در فرانکفورت به سرقت رفت یک دوچرخه‌ی دیگر بعد مدت‌ها خریدم. مدتی من اصلا خبر نداشتم مجتمع ساختمانی که در آن زندگی می‌کن چیزی هم به نام «‌انبار دوچرخه» یا به زبان فارسی درست‌تر و مصطلح‌تر «‌گاراژ دوچرخه » دارد. این بود که دوچرخه‌ام را کنار نرده‌های در ورودی ساختمان پارک می‌کردم و به همان میله‌ها می بستم . تا این که چندین بار صبح‌ها که بیدار می‌شدم می‌دیدم دوچرخه‌ام پنچر شده است. آن وقع هم فکر بد نکردم . فق گفتم شاید یک کودکی از سر شیطنت یا رهگذری مست و بی اعصاب زده دچرخه را پنچر کرده است. تا این که برای اولین بار بعد مدت‌ها با «هاوس مایستر» یا « سرایدار» خانه آشنا شدم وقتی دوچرخه‌ام را دید گفت چرا آن را در انبار دوچرخه‌ها نمی گذاری 
انباری را که بهم نشان داد احساس کردم چه جای مناسب‌تری و راحت‌تری برای حمل و پارک کردن شبانه‌ی دوچرخه‌ام. اما عجیب بود همان اولین شب آن‌جا هم پنچر شد. فکر کردم احتملا همان دیروز غروب قبل از ورود دوچرخه‌ام پنچر شده و خودم حواسم نبوده است.
من که پنچر گیری دوچرخه بلد نبودم هربار باید دوچرخه را به یک تعمیرگاه دوچرخه می‌بردم و هزینه‌ی تعویض تیوپحدود ۶ تا ۹ یورو بسته به کیفیت تیوپ می‌شد اما دست مزد آن بین ۱۳ تا ۱۷ یورو باز بسته به موقعیت وضعیت تعیمرگاه تغییر می‌کرد. این بود که گاه ممکن بود بیش از ۲۵ یورو تنها بابت تعویض یک تیوپ می‌پرداختم . اما تعجب آنجا بود که هر شبی که دوچرخه را در انباری می‌گذاشتم بدون بروبرگشت فردای آن روز دوچرخه‌ام دوباره پنچر بود . 
وقتی یک یک تلویزیون قسطی خریدم و یکی از دوستان عزیزم زحمت کشید با ماشین‌اش آن را تا خانه‌ام حمل کرد تعارف کردم که تشریف بیاورد داخل و یک چایی باهم بخوریم. موقع خوردن چایی پرسید راستی یک سوال تا به حال این محله اذیت نشده‌ای گفتم چطور از چه نظر.. نه والا من که سرم به کار خودم است و معلوم نیست کی می‌آیم و کی می‌روم. نه رفت و آمدی دارم و نه دوست رفیقی که این‌جا بیایند. گفت باشه ولش کن.. گفتم نه آخه چطور مگه گفت نمی‌خواهم فکرت را خراب کنم اما خب این محله کمی از « خارجی» خوش‌شان نمی‌آید. این است که این محله غیر آلمانی خیلی کم زندگی می‌کند. گفتم اره درست است. من هم اگر مجبور نبودم در آن شرایط حتما خانه‌ای داشته باشم تا کار انتقالی‌ام جور شود قطعا نه به این دلیل بلکه به دلیل کنسرواتیو بودن بیش از حد محله ، اصلا خوشم نمی‌آید از همچین محله‌هایی. بعد گفت مثلا تا به حال نشده اسمت رو از روی زنگ یا صندوق پستی‌ات کنده شده باشد.. وقتی این‌ار گفت تمام دفعاتی که اسمم کنده شده بود یادم آمد....بعد گفتم راستش این اصلا مهم نیست مهم و عجیب اتفاقی است که برای دوچرخه‌ام می‌افتد. زیرا من دوچرخه را سالم و سرحال در انباری دوچرخه می‌گذارم اما فردا بدون شک پنچر است... گفت این که دیگه معلومه کار خودشون است . چون قطعا کسی که این کار را می‌کند از افراد همین ساختمان است . زیرا باید کلید داشته باشد و فقط ساکنان این ساختمن کلید را دارند. گرچه تمام حرف‌ها و نشانی‌هایش درست بود . گرچه تا به حال اندازه پول یک دوچرخه بابت فقط پنچرگیری دوچرخه داده بودم. اما باز انگار باورم نمی‌شد. یا انگار مثل هرقانون ستم و تبعیض و سرکوب و تنفری، می‌خواستم ابتدا باورش نکنم. 
سرانجام آخرین باری که دوچرخه‌ام پنچر شد دیگر زمستان بود و من هم واقعا دیگر پول پنچرگیری دوچرخه نداشتم و در این زمستان هم خیلی دوچرخه کاربرد نداشت. دوچرخه‌ای که من گاه با آن ۱۷ کیلومتر می‌رفتم و بر می‌گشتم. بنابراین بی‌خیال شدم اما جالبی این‌جاست بعد مدتی که دوباره به انباری سر زدم دیدم چرخ دومش هم پنچر شده است و وقتی دوباره بادش کردم دیدم قشنگ از لاستیکش باد بیرون می‌آید دیگر معلوم بود که با وسیله‌ای اصلا از روی لاستیک آن را سوراخ کرده‌اند. دوچرخه را کلا رها کردم.
اما وقتی به مسافرت رفته بودم کلیدهایم را به دوستی سپرده بودم، که صندوق پست‌ام را هرازچندگاهی ببیند و اگر نامه‌ی مهمی چیزی داشتم بهم خبر بدهد. در همان ایام دوچرخه‌ی دوستم به سرقت رفته بود و من برایش نوشته بودم که تا دوچرخه‌ای می‌خرد می‌ةواند از دوچرخه‌ام استفاده کند، البته بهش گفتم که لاستیک‌هایش پنچر است و او دوچرخه را برداشته بود و پنچرگیری کرده بودو در آن مدت از آن استفاده کرده بود بعد این که برگشتم وقتی رفتم دوچرخه را پس بگیریم دیدم در حیاط خانه‌اش پارک شده. پرسیدم که چند مدت است که این دوچرخه اینجاست. نگران شد و پرسید به خاطر آفتاب و باران خوردن می‌پرسی، گفتم نه نه اصلا..فقط می‌خواهم بدانم چه مدت است اینجاست و هرگز پنچر نشده گفت بیش از یک هفته است.. دوچرخه را سالم و سرحال پس گرفتم و شب دیر وقت آن را در انباری گذاشتم. باز هم به خیال این‌که ممکن است کی آخر وقت وارد انباری می‌شود و همین جوری که رد می‌شود ممکن است بزند آن را پنچر کند. دوچرخ را میان ۵-۶ دوچرخه‌ی دیگر پنهان کردم طوری که اصلا دیده نشود. فردا باید حتما می‌رفتم اداره‌ی کار صبح زود بلند شدو فوری رفتم دوچرخه را بردارم که دیدم با کمال تعجب با این‌که پنهانش کرده بودم، باز هم پنچر شده بود. 
این مسئله از نظر روانی اینقدر اذیتم کرد که بعد از ظهر وسائل ساده‌ای که برای پنچرگیری خریده بودم را برداشتم و اینقدر با آن ور رفتم و تمام دست و صورت و وسائلم را گریسی و چرک و کثیف کردم تا بعد از چندین بار یادگرفتم که چگونه می‌شود دوچرخه‌را پنچرگیری کنم. اساسا این اخلاق را دارم که وقتی یک مشکلی بخواهد بر من فايق شود، یا باید من بر آن مشکل چیره شوم و یا آن مسئله را کلا رها کنم. اما اول تمام تلاشم را می‌کنم. که حتما بر آن فائق شوم. اگر واقعا در توان من نبود رهایش می‌کنم. حالا می‌توانم بدون هیچ مشکلی پچری چرخ جلو را بگیرم. دوچرخه‌ام را هم در خیابان رو به رو جلوی پنجره‌ی خانه‌ام می‌بندم . گرچه از گزند باد و باران در امان نیست اما ظاهرا از گزند پنچر شدن در امان مانده است.
بعد مدتی که از این اتفاق گذشت برای خودم اسم این ماجرا را گذاشتم « پنچرگیری راسیسم» در واقعا من پنچری ذهن خراب آدم‌های راسیست را گرفتم. به یاد استدلال‌های ابلهانه و دل‌خوش‌کنکی افتادم که همیشه نسبت به کسانی که تحت محرومیت و تبعض و ستم قرار گرفته‌اند ارائه می‌شود. مثلا خیلی با افتخار می‌گویند « سانسور باعث شده ذهن هنرمندان و نویسندگان خلاق‌تر شود». یا می‌گویند زنان با یان همه محرومیت و تبعیض و ... ببین به چه موفقیت‌هایی رسیده‌اند و یا کشورهایی که گاه تحت سیاست‌های کولینالیستی نوینو جدید تحت محرومیت‌های اقتصادی و ....قرار می‌گیرند بعد به توانایی‌هایشان برای مقاومت و یا دور زدن تحریم‌ها و... می‌نازند. غافل از این‌که این استعداد و توانایی می‌تواسنت صرف خلاقیت و رشد و بلندگی در شرایط آزاد‌تر شود. ... احتمالا کسی هم به شوخی یا جدی بگوید که ببین اصلا چه خوب شد تو برای خودت پنچرگیری دوچرخه یاد گرفته‌ای .. پس می‌توانیم نتیجه بگیریم راسیسم همیشه بد نیست...یعنی فقط برای یک لحظه فکر کنیم که گفتن چنین جمله‌هایی حتا به شوخی به آدم‌هایی که تحت چنین شرایطی هستند، چه اعصابی از آن‌ها خراب می‌کند اصلا اعصاب طرف را پنچر می‌کند و باید کلی هم وقت بگذارد بعد از پنچرگری راسیسیم، (تبعیض علیه نژادها زبان‌ها و..) سکسیم ( تبعیض علیه زنان)، هتروسکچوالیسم ( تبعیض علیه همجنسگرایان)، ریلگیویسم (تبعیض مذهبی) و... به پنچرگیری اذهانی بپردازد که لذت شیفتگی در قدرت‌مند آن ها را به توجیه‌گر تبعیض و سرکوب و .. تبدیل می‌کند و ....
-----
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

او با ضمیر مونث خیلی لوس است ( sie ist sehr Luss)

دومین جهش ژنتیکی من از زمانی که وارد اروپا شدم. غذا خوردن با «کارد و چنگال» بود. بعد از فاجعه‌ی فراموش نشدنی مواجهه با دسشویی‌هایی که هیچ خبری از شلنگ آب و شیرهای آبی که از زیر کاسه‌ی توالت آب زیر آدم پخش می‌کرد و حتا وجود یک آفتابه‌ی ناقابل، که شرح آن در اولین یادداشت « کورد زبان نفهم در آلمان» رفت. این عمل که بپذیری زین پس تا آخر عمرت خبری از آب برای شستن خودت بعد از دسشویی رفتن نیست. دقیقا به اندازه‌ی یک جهش ژنتیکی دردناک و تغییرمند بود.
اما جهش دوم ژنتیکی من قبول کردن این که مثلا برنج!! که از قاشق هم می‌ریزد و یا ماکارونی و یا غذاهایی از این دست را حتا با کارد و چنگال بخوریم. در واقع بر میز آن‌ها یا درست‌ترش این است بگویم ،این‌ها، خبری از وسیله‌ای به نام « قاشق» نیست مگر برای غذای آبکی مثل سوپ. شکر خدا حداقل سوپ و دیگرغذاهای آبکی را با چنگال تناول نمی‌فرمایند. 
دقت کنید برای این که عمق فاجعه را دریابید بهتر است بدانید این جانب هنوز که هنوز است غذا را با «نان» می‌خورم. تقریبا هرغذایی را. حتا خود ماکارونی را نیز می‌توانم با کمال میل با نان بخورم. در واقع منظور اصلی من از با نان خوردن این است که بسیاری اوقات لقمه می‌گیرم. یعنی حتما بیاد غذا لای نان قرار بگیرد که من احساس گرسنگی‌ام برطرف شود. من می‌توانم یک دیگ برنج بخورم اما بدون نان هرگز احساس رفع گرسنگی نخواهم داشت . اما اگر یک بشقاب ساده از هر غذایی با نان بخورم احساس رفع گرسنگی خواهم داشت. 
آن‌وقت‌ها که دانشگاه قبول شده بود. داماد فعلی‌ام و دوست آن زمان‌ام دوران سربازی بعد لیسانس‌اش را در تهران می‌گذراند. بهم گفت چهار بار با این دختر تیتش‌های خوشگل تو همین تهران غذا بخوری دیگه روت نمیشه با نان غذا بخوری و سعی می‌کنی با قاشق غذا بخوری. گفتم مگر کار زشتی می‌کنم که روم نشه انجامش بدم؟ من غذا خوردن رو این جوری دوست دارم و با خوشگل‌ترین و ناناز‌ترین آدم هم غذا بخورم بازم مدل خودم غذا می‌خورم. نشان به آن نشان که سال‌ها بعد یک خانم اتفاقا خیلی خوشگل و خیلی هم پولدار و خیلی شیک و .... بنده را به یک رستوران خیلی گران و شیک و تر تمیز تهران دعوت کرده بود. موقعی که سفارش‌ها را آوردند من به گارسون گفتم ببخشید « نان هم دارید» طرف نان را آورد . من هم یک لقمه چرب و نرم گرفتم و ایشان گفتند « شهاب جان با نان !!!؟؟ » گفتم بله با نان ... 
„smile“-Emoticon

القصه این جهش ژنتیکی در آلمان و اروپا و به قول این آلمانی ها «‌اویروپا» برای من اتفاق افتاد. یعنی عذاخوردن با کارد و چنگال تقریبا چیزی شبیه شکنجه بود. روزها و سال‌ها گذشت و در این یک سالی که در برلین هستم یکی دو دوست آلمانی پیدا کرده‌ام. اما از شانس بد من هر دوستی که اینجا پیدا می‌کنم نوع کارش یک جوری است که هر از چند ماه و چند وقتی خارج از برلین و یا حتا خارج از آلمان هستند. بنابراین وقتی به برلین بر می‌گردند دیدارهایمان کمی رسمی است و همدیگر را دعوت می‌کنیم. بار اول من را به رستورانی دعوت کرد. خب با بدبختی و با توجه به این که واقعا نوع غذا جوری بود که دیگه نمی‌شد گفت قاشق بیاورید غذا را خوردم. بار دوم من را خانه‌اش دعوت کرد. آن‌جا چیزی شبیه ماکارونی خودمان « یک نوع نودل» درست کرده بود. چشم‌تان روز بد نبیند پیچاندن و جدا کردن آن نودل‌های دراز و شل با کارد و چنگال و پیچاندنش دور چنگال و .. مصیبتی بود که وسط‌هایش گفتم « ببخشید قاشق دارید» ..با تعجب پرسید « قاشق؟؟!! گفتم ..بله... گفت مگر با قاشق هم میشه.. گفتم به قول ما « ما می کنیم و میشه» .. خلاصه با چشمان متعجب قاشق رو آورد و منم دیگه با خیال راحت غذا رو خوردم. مدت‌ها بعد من هم او را دعوت کردم به خانه‌ام. منم براش ماکارونی درست کردم. بهش هم گفتم که ما ماکارونی را به این شکل درست می‌کنیم ( منظورم دم کردن و آبکش کردن و این‌ها بود) .. کلی براش جالب بود ... میز را چیدم. برای او بشقاب و کارد و چنگال گذاشتم و برای خودم قاشق و چنگال .. وقتی رفتم به آشپزخانه برای این که بقیه وسایل سر میز را بیاروم. با لحن ملتمسانه‌ای صدام زد و گفت « شهاب!! ممکنه برای من هم قاشق بیاوری! »‌ من رو می گی چشام از چشای دفعه‌ی اول او بیشتر متعجب شده بود . پرسیدم تو با قاشق می خوای بخوری... گفت : آره .. راستش بعد از اون بار چندین بار امتحان کردم و احساس می‌کنم با قاشق خیلی راحت تره.. 
خلاصه می‌خواستم دامادمان بود و می‌دید که به جای این‌که من تاثیر بپذیرم این منم که رو این‌ها تاثیر گذاشتم ...
قبلا ها که نیومده بودم «خارج» :)، شنیده بودم یکی از همشهری‌های من برای این‌که زبانش خوب شود او را در یک روستای دور افتاده قرار داده بودند که هیچ همزبانی نداشته باشد و این گونه زبان را بهتر یاد بگیرد . بعد یک سال سراغش می‌روند و می‌بییند به جای این‌که او زبان را یادگرفته باشد مردم آن روستا همگی به زبان همشهری من صحبت می‌کردند.
القصه قضیه فقط این نیست. چند وقت پیش با دوستی حرف می‌زدم. به نظرم یک کم لوس بود. کلی برایش توضیح دادم که شما یک همچین کلمه‌ای ندارید. یعنی کلمه‌ای که بیانگر اخلاق لوس کسی باشد و با توضیحاتم فهمید و گفت نه فکر نکنم . می دونم منظورت چیست ولی همچین کلمه‌ای به ذهنم نمی‌رسد .. خلاصه گفتم ما در کوردی و فارسی به همچین آدمی که هی می گه وای.. آی این فلان است و آن فیسان است ... می‌گوییم لوس.... 
ماجرا گذشت و مدتی بعد در مورد یکی از دوست‌های دخترش (همکارش هم بود) صحبت می‌کردیم که یک هو گفت sie ist sehr Luss ( زی ایست زر لوس یعنی او با ضمیر مونث خیلی لوس است ) گفتم ببخشید لوس؟؟ این‌ها کلماتی دارند که شبیه لوس باشد . مثلا ‌ LOS یا برخی پسوند و پیشوند و صفت‌های دیگر ... ولی لوووس نشنیده بودم. پرسیدم یعنی چی... گفت . ‌Du hast das gesagt ( این رو خودت گفته بودی) .. من رو می‌گی مردم از خنده گفتم منظورت لوس است.... گفت آره... گفتم یعنی عاشقتم .. بعد گفتم من معنی این کلمه رو پیدا کردم فکر کنم چیزی در مایه‌های «‌ verwöhnt » باشه ... گفت.. آها می فهمم اما فکر کنم بازم این نمیشه.. این که تو می گی بهتره... آره زی ایست زر لوس.. ... خلاصه که.. آخرش این ها کوردی و فارسی یاد می گیرند و با قاشق هم غذا می‌خورند من نه آلمانی یاد می‌گیرم نه با کارد و چنگال غذا خوردن رو چنین زبان نفهمی هستم این جانب 
„smile“-Emoticon
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

وقتی «بهیه» دیگر برای بازی به کوچه نیامد.



 بهیه کوچک بود. هنوز ۱۲ سال کاملش هم نشده بود. ما هنوز بالغ نشده بودیم . بدون شک به قیافه‌ی بهیه هم نمی‌خورد که بالغ شده ابشد. البته آن موقع ما اصلا نمی‌دانستیم بالغ شدن یعنی چی. بهیه ابروهای کشیده‌ی بلند باریکی داشت. نمی‌توانم بگویم  سو تغذیه داشت، زیرا وضع مالی‌شان  بد نبود که سو تغذیه داشته باشند. اما قیافه‌اش شبیه این دخترهای لاغر  دچار سو تغذیه بود.

لاغر و باریک و نازک و ابروهایش دقیقا عین قیافه‌اش بود، نازک  و کشیده همیشه طول ابروهایش یادم هست که از انتهای چشم‌اش به پایین خم شده بود. ما هم بازی چندین ساله‌ی هم بودیم. خانه‌ای که آن‌ها داشتند اتفاقا صاحب قبلی‌اش هم، اسمش حاج عبدالله بود او دو پسر داشت و این یکی حاج عبدالله یک پسر کاک صدیق. کاک صدیق پدر بهیه بود. بهیه عین ما هنوز کودک بود و در کوچه هم بازی ما بود. البته هر وقت وقت خالی میان آن همه کار خانگی که  از بهیه به طور سیستماتیک یک « زن» ساخته بود، پیدا می‌کرد. کار خانگی در جوامع مردسالار  اصلی‌ترین ویژگی جامعه پذیر کردن یک دختر است به عنوان «‌زن»....  دارم چرت می‌گویم من که آن وقت‌ها حتا نمی‌دانستم جامعه چیست که مردسالارش چه باشد . اما چرا شاید همین چیزها را دیده‌ام و همین چیزها از همان کودکی آزارم داده است. که بعد‌ها جور دیگری همه‌چیز را دیده‌ام.  اصولا آدم‌هایی که آزار نمی‌بییند و خشم ندارند را درک نمی‌کنم... بهیه بلند و باریک و لاغر و چشم و ابرو سیاه بود. قشنگ می‌شد تصویر یکی از همین  نقاشی‌های مینیاتوری کشورهای  جنوب شرق آسیا باشد. یک دست کیمونو هم تنش می‌کردی دیگر مو نمی‌زد برای این که پشت آن درهای چوبی کشویی بایستد و با یک فنجان کوچک چایی یا ساکی در درست وارد شود. و یک مرد مو بلند سامورایی برایش هایکو بخواند. 

  پدر و پدر بزرگ‌اش تاجر گاو و گوسفند بودند. در واقع در روستای‌شان دامداری می‌کردند  و در شهر مشغول داد و ستد بودند  و همیشه به « یزد و کرمان» می‌رفتند و نه تنها ما کودکان بلکه بسیاری از مردم حتا آن‌هایی  هم که به « یزد و کرمان» سفر می‌کردند هم گمان می‌کردند که « یزد و کرمان» به طور کلی  اسم یک شهر است.  آن هم با تلفط کوردی که واو عطش حذف می‌شد. بعدها در کلاس سوم بود که ما نقش با سواد و تحصیل کرده را بازی می‌کردیم و به بی سوادی مردمی که ««‌جغرافیا» نمی‌دانند و این دانایی عظیم را ندارند که « یزد» و کرمان نه تنها دو شهر هستند بلکه دو استان هم هستند و هیچ ربطی به هم ندارند. نهایتش این بود یزد و کرمان نقش یک جای دور افتاده در عجمستان را داشت. آخر ما کوردها هم به هرچی غیر کورد است می‌گفتیم عجم. البته عرب‌ها یا عرب می‌خواندیم و غیر عرب و غیر کورد را عجم. یعنی انسان سه قسم بود یا کورد بود یا عرب و یا عجم... 

کوچه‌ی ما آن وقت ها حتا نمی‌شد اسمش را کوچه گذاشت. هنوز تعداد خانه‌هایش در این طرف و آن طرف کوچه کامل نشده بود. در واقع خانه‌ی آن‌ها روبروی خانه‌ی ما ولی سه خانه بالاتر بود. اما بین خانه‌ی سید صالح و حاج عبدالله، هنوز زمین بایر بود. برای همین آن‌ها آن پشتش یک طویله‌ی موقت هم ساخته بودند که گاو و گوساله‌هایی را که برای فروش می‌آوردندبرای چند شب آن‌چا نگه می‌داشتند. و وطیفه‌ی بهیه به جز کودکی  در همان مدت یکی دو شب موقت، نگه داری از آن‌ها هم بود. هنوز نوازش‌های عاشقانه‌ی «‌دایه رابعه» را به یاد دارم که برا گاوها می‌خواند و ما همیشه می‌خندیدم. صدایشان می زد « برید تو جانان من.. برید تو پدر من.. برید تو مادر من.. برید تو چشمان من.... برید تو قربون اون چشمان سیاهنون برم..  و الی آخر..» اسباب خنده‌ی ما بود.. که دایه رابعه گاوها را پدر و مادر و جان جانان خودش صدا می‌کرد.. اما دایه رابعه را دوست می‌داشتیم....

تنها وسیله‌ی اصلی بازی گروهی ما آن موقع، همان توپ  والیبالی بود که من داشتم. داشتن یک توپ در آن زمان در حد داشتن یک تپلت، یا یک پلی استیشن ،هم کلاس داشت و هم نعمت بود. من آن توپ والیبال را از میان وسایل بردار شهیدم، برداشته بود. نو نو بود و هنوز باد نشده بود. آن هم یکک توپ مارک‌دار..

ما با آن توپ هر بازی می‌کردیم. هندبال و والیبال و فوتبال، خرس وسط و ...  بهیه معمولا توپ را می گرفت تو دست‌های باریک و بلندش و پس نمی‌داد و فرار می‌کرد... وقت‌هایی من خانه نبودم بازی‌های گروهی تقریبا به دوران قبل از مدرنیته بر می‌گشت:) و به چیزهای مثل گرگم به هوا و عمو زنجیرباف ختم می‌شد .. 
من مدتی با پدرم رفته بودم مسافرت. چند روز بعد که برگشتم. مدتی بود از بهیه خبری نبود. راستش بهیه کمی  لوس و ننر هم بود و زود قهر می‌کرد.  اگر قهر می‌کرد به نشانه‌ی همان اعلام قهرش، مدتی دیگر در کوچه و بازی‌ها حاضر نمی‌شد.
وقتی متوجه غیبت چند روزه‌ی بهیه شدم از بچه‌ها پرسیدم پرسیدم دوباره کسی با بهیه دعوا کرده این مدت که من نبودم؟ چند نفر گفتند نه بابا بهیه دیگر بزرگ شد. دیگه بازی نمی‌کنه.... یعنی چی بهیه در چند روز بزرگ شد.؟  گفتند بهیه « زن» شده.. گفتم مگر قبلش مرد بود...؟ گفتند اححح  بابا ازدواج کرد.. « شوهرش دادند» .. 
شوهرش دادند  یا به کوردی « دایان به شو»... از همان  تک جملاتی است که هنوز که هنوز است روح من را اذیت می‌کند. روحم را می آزارد. مثل جمله‌ی « ما با کورد نمی جنگیم، با کفر می‌جنگیم، که در دوران جنگ بر دیوارهای شهرمان می‌نوشتند، مثل جمله‌ی « اما نه با این لباس» که «برادر امین» به خانم دباغی معلم کلاس اولم گفت. و بعدها متنهی به اخراجش شد. اما جمله‌ی «شوهرش دادند»  حتا به شوخی.. حتا میان ترانه‌های کوچه بازاری و لس آنجلسی.. حتا وقتی می‌خواهیم ادای آن نوع ادبیات را در بیاوریم. حتا وقتی می‌خواهیم مسخره کنیم چنین جمله‌ای را.. روح مرا آزاری عجیب می‌دهد. آزاری که چون مردم نمی‌فهم‌اش. .. وبدترین ازار آزاری است که هم بفهمی‌اش هم نفهمی‌اش..  آخر شوهرش دادند. یعنی بعد از آن دیگر بهیه  به کوچه بر نگشت.  بعد از آن هرگز با ما بازی نکرد... بهیه بزرگ نشده بود ..فقط به زور « زن» اش کردند.... «شوهرش دادند»....بهیه  خیلی کودک بود که «شوهرش دادند. 
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

هایده.....


زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشم‌هایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار  ماه و چراغ کوچه از چشم‌های او رنگ و نور می‌گرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمه‌ای از کلماتش یادم نیست. تنها جمله‌ای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا این‌کار رو می‌کنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدم‌ها خودشون دنبال کشف پیچیدگی‌هاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین و خیلی هم دوست داشتنی است.. اما بگذارید آدم‌ها لذت کشف شما رو برای خودشون نگه دارن شما این لذت رو از آدم‌ها می‌گیرید».. این جمله البته مال این گفت و گو نبود. این جمله اصلا فضاش  به آن گفت و گو َقد نمی‌داد...

 قدش تقریبا به نسبت مابقی هم‌دانشکده‌ای ها بلند بود و موهایش بلُند بود و چشم‌هایش......  آن شب ساعت حدود ۸ شب به بعد یک شب پاییزی در یکی از کوچه‌های .... -نه.. جای کوچه را ننویسم بهتر است- در همان کوچه‌ی پاییزی شب‌های تهران.... او حرف می‌زد و من به تکان خوردن لب‌هایش و گاهی با شرمی کودکانه و خجول به رد نگاهش نگاه می‌کردم. یعنی نگاه می‌کردم ببینم کی نگاه نمی‌کند بلکه من کمی نگاهش کنم.. 
آن وقت‌ها من آقا شیخی دانشکده بودم . همان که اغلب دانشجوها برای منبع و کتاب و مقاله برای تحقیق‌هایشان به ادعای خودشان از من بیشتر از استادان سوال می‌کردند . همان که نه تنها می‌دانست فلان کتاب در کدام قفسه‌ی کتاب خانه‌ی دانشکده‌ی علوم اجتماعی علامه طباطبایی تهران، قرار گرفته بلکه گاهی آدرس قفسه کتاب را  در دانشکده‌های دیگر و گاه آدرس کتاب فروشی فلان را در خیابان فلان انقلاب بعد از دو کوچه پایین تر از فلان و غیره هم می‌دادم که اگر هیچ جا گیر نیاوردید آن‌جا این کتاب را دارد و می‌توانید بخرید...

دستش که گاهی برای تایید حرف‌هایش تکان می‌خورد مثل برش قاچی از ماه بود که از آسمان می‌افتاد و در هوا کمی معلق می‌ماند و من  به میقات ماه و چراغ کوچه و دوباره صفا مروه‌ی بین دست‌ها و چشم‌هایش می‌رفتم .. حرف می‌زد  از این وضع و حال  خودم آن موقع خیلی خبر نداشتم تازه خیلی هم مصمم مثل همیشه ایستاده بودم ... گفتم مثل همیشه...
 خب باید اعتراف کنم که نمی‌دانم چندبار نوشته‌ام، یا چندبار دیگر خواهم نوشت که من از آن دسته آدم‌هایی بودم که فکر می‌کردم قرار است بشریت را نجات دهم. فکر می‌کردم جهان را تغییر می‌دهم و این نه فقط یک ادعا بلکه متاسفانه  یک باور عمیق بود. چندان که گمان می‌کردم « من متعلق به بشریت هستم و کسی که متعلق به بشریت است نمی‌تواند در یک رابطه‌ی خاص با یک نفر باشد» بنابراین تمامی پیشنهاد‌ها  و فرصت‌های ممکن را  که پیش می‌آمد، پای روی دلم می‌گذاشتم و ازش می‌گذشتم بنابراین  آن موقع هم شاید به گمان خودم  مثل همیشه سعی داشتم خیلی مصمم باشم و فقط گوش بدهم و حواسم باشد دلم هوایی نشود.
هوا تاریک تر از قبل شده بود و این باعث می‌شد من  که به قول کارآموز وکالت برادرم همه‌اش طرفدار زن‌های « سبزه» .. خواهر « سبزه» و امثالهم باشم حواسم نباشد که دارم از روشنی ماه و از روشنی یک زن روشن شبیه روشنای صبح در یک روشنگاه فلسفی-عاطفی برای اولین بار از کلمات  که نه، بلکه از حرکات لذت می‌بردم.. حرکاتی که هر از گاهی هوا را به چندین قسمت نمی‌دانم چند متساوی و نامتساوی تقسیم می‌کرد..
یک جای قصه انگار دلم لرزیده ... دلم ترسیده.. دلم شرم کرده.. یک چیزی بوده که من بهانه آوردم که
 :‌«دیرتان نشود .......دیر وقت است .»
گفت آقای  شیخی  همین (با دست خانه‌ای را نشان داد) خانه‌ی ماست....

و من مثل ماست به جای این‌که گفت‌و گو را ادامه بدهم گفتم: پس رسیدید دیگه ببخشید خیلی وقته نگهتون داشتم(این در حالی بود که اساسا ایشون داشت حرف می‌زد و من فقط  گوش بودم یا در واقع چشم و دل شده بودم) 
گفتم که،  راستش این توصیفاتی که اکنون می‌کنم.  این حالی که الان وصف می‌کنم اصلا آن موقع حالیم نبود.. خداحاف‍ظی کردیم... برگشتم سر خیابان اصلی... یک تاکسی آمد دست بلند کردم ایستاد. سوار شدم جا به جا که شدم . موزیک تمام شد و خواننده که یک «زن» بود خواند:
 «عسل چشم نگام کن شیرینه نگاهت....../
عسل چشم چه بر دل میشینه نگاهت»

 و شیرینی عسل چشمانش  جوری در جانم ریخت که انگار تا رسیدن به خانه در استخر عسل شنا می‌کردم... تاکسی که رسید  وقتی کرایه رو دادم پرسیدم ببخشید آقای راننده، این خواننده کیه.... ..
گفت: زکی  یعنی تو هایده‌رو هم نمی‌شناسی...؟؟!!! شناختن،  که اسمش رو شنیده بودمم اما آن موقع ‌ها من همه‌اش داریوش و فرهاد و  فرامرز اصلانی و ناصر رزازی و شوان پرور و جوان حاجو  طاهر خلیلی و نهایتا مرضیه همسر ناصر رزازی رو گوش می‌دادم.. فردای آن روز از خواهرم خواستم که اگر فلان دوستش کاست هایده رو داره برام بیاره.. و آورد و من سال‌های  سال هایده گوش می‌دادم  حتا تا چندین سال بعد که من همچنان آنقدر سیاسی بودم که گمان بکنم عشق و رابطه‌های عاشقانه مرا از هدفم که نجات بشریت بود دور می‌کند....آره آن موقع‌ها من سیاسی بودم و فلسفه و جامعه شناسی و فوکو کانت و دریدا و لکان و این‌ها می خواندم  اما تنها « هایده » بود که می‌توانست تمام  فلسفه‌ی جهان را در « عسل چشم نگام کن...» خلاصه کند...
.....
بعد‌ها همدیگر را در فیس بوک پیدا کردیم. همان لحظه‌ای که همدیگر را پیدا کردیم خواستم همین مطلب را به اشتراک بگذارم اما از ترس این‌که مبادا متوجه بشود. از ترس این که مبادا بعد این همه سال همین چند خط حال و هوای مرا یا شاید به احتمال اندک حال و هوای ایشان را هوایی کند.. ننوشتم و نگذاشتم .. حالا که خیلی وقت ازش گذشته.. حالا که دیگر آن‌قدر مطلب را پیجانده‌ام که هیچ کس و قطعا خودش متوجه نشود...  منتشرش می‌کنم... و همین‌جا اعتراف می‌کنم که منی که هرگز دروغ نمی‌گویم .من هم گاهی از این دروغ‌ها می‌گویم.. همین که این مطلب را همان موقع نگفتم. همین که همین مطلب را همان روزی که پیدا کردیم هم را ننوشتم.. همین که کلی مطلب را پیچانده‌ام  دروغ کوچکی نیست که به خودم به ایشون و و دنیا و زندگی گفته‌ام... ولی دورغ شیرینی است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

درست در اواسط هیچ‌وقت

درست در اواسط هیچ‌وقت 
پاره‌های  ذهن جنگ زده‌ی کودکی

این مطلب ابتدا در «راه دیگر» منتشر شده است.



کودکان از جنگ نمی‌ترسند. این حقیقت تلخ و ویران کننده‌ای است. وقتی از جنگ می‌نویسم. وقتی قرار است از تجربه‌ی جنگ بنویسم آن هم در کودکی درست عین همان کودکی که از جنگ نمی‌ترسد و به دلیل این عدم فهم ترس از جنگ، مورد عتاب قرار می‌گیرد هنوز مورد عتاب قرار می‌گیرم که این‌هایی که می‌نویسی توهمات توست. کودک اساسا جزو موجوداتی است که خارج از موجودیت و هویت انسان مدرن و حتا سنتی است. نه شاهد است و نه عاقل است و نه …. و هرچه هم بگوید چیزی شبیه قصه‌های یا شعرهایی که در مهد کودک یادگرفته و حف‍ظ کرده است، به  نظر می‌آید و نهایتا برایش دستی می‌زنند و یا در آغوشش می‌گیرند و بعد بر می‌گردند به دنیای بزرگسالی‌شان. 

هجرت کودکانه در تاریخ هجری 

درست در اواسط هیچ وقت! تصویر درست و درمانی یادم نیست. هنوز هم نمی‌دانم سال هزار و سیصد و چند هجری بوده… اصلا چرا این تاریخی که من در آن به دنیا آمده‌ام، هجری بوده که همان کودکی‌ام آغازش همراه باشد با « هجرت».

اولین تصویر همیشه ماندگار من همان هجرت شبانه بود. از حاشیه‌ی رودخانه‌ی سقز تا روستای « تاوه قران». دقیقا نمی‌دانم سال و هزارو سیصد و چند بوده است. تاریخ نگاران می‌گویند سال ۱۳۵۸ بوده و من تنها آن قسمتش یادم هست که از حاشیه رودخانه که کانال‌هایی هم برای آبیاری باغچه‌های کشاورزی که کنار رودخانه آن موقع‌ها هنوز به پا بود  و ما از درون آن کانال‌ها می‌رفتیم.  زیباترین تصویر اما تصویر قرمز وباریک گلوله‌هایی بود که از فراز سر ما از کانال می‌گذشت و من که کودکی بودم سرم را بلند می‌کردم تا یا گلوله‌های قرمز آتشین زیبا را بگیرم یا بهتر ببینم و بدون شک با ضربه‌های دست برادر بزرگترم، بر سرم مواجه می‌شدم که «سرت رو بدزد بچه گلوله است گلوله». 

 تصویر طولانی آن کانال و آن خم شدن همگانی، که بزگترها نیز از بس خم شده بودند هم قد ما می‌شدند، را خیلی یادم نیست. اما می‌دانم از یک جایی به بعد دیگر شهر نبود. کانال نبود. رودخانه نبود و دشت بود و کوه بود. بعدش هم یادم نیست. صبحش یادم است که در مدرسه‌ای در روستای «تاوه قران» بیدار شدیم.  شب هم یادم بود « ماموستا ملا کامیل نقشبندی» و تعدادی دیگر از اعضای خانواده‌ی آنان هم بودند. حتا تصویر خم شدن‌های ایشان را در شب گذشته و هنگام عبور از کانال،  با آن سن و سال بالایشان هم یادم هست و یادم هست که کمرشان درد می‌کرد.  بیدار که شدیم. مدرسه‌ای بود که توی هر کلاسش کلی خانواده شب باهم خوابیده بودند. تصویر‌هایی به یاد ندارم جز چند دست کاسه بشقاب درهم و برهم. تکه‌هایی فرش که همه‌ی سطح آن‌جا را قطعا نپوشانده بود، پتوهایی کثیف و حتا بسیار کمتر از تعداد آدم‌ها . 

تصویر دوم آن هجرت زمانی است که نمی‌دانم چقدر از راه را دوباره پیاده رفته بودیم. اما در مسیر سوار تراکتوری شده بودیم که روی گلگیر‌هایش نرده‌هایی ساخته بودند که بتوان روی آن نشست و دست به آن میله‌های گرفت ودر تکان‌های وحشتناک تراکتور نیفتاد. از جاده‌های خاکی روستایی تا جایی که در یک سه راهی – که به سه راهی « َقیلسون»(Qailasoun) معروف است – رسیدیم. قیلسون روستایی است که سر راه سقز سنندج قرار دارد. روستای تاوه قران اما تقریبا می‌توان گفت به سمت « بوکان» بوده است. یعنی ما شبانه به آن سوی شهر رفته‌ایم. بعد دوباره از آن پشت به این سوی شهر آمده‌ایم که پشت جاده‌ی سنندج بیرون بیاییم چرا که تمام ورودی ها پر از نیروهای دولتی بود و قطعا اگر از مسیری می‌رفتیم که «آن‌ها» بودند مورد تیراندازی قرار می‌گرفتیم. 

تصویر آن سه راهی را برای آن به یاد دارم که همان طور که  در یادداشت « در باب برادر» نوشته‌ام . در همان سه راهی بود که نمی‌دانم چگونه و از کجا خبر رسید که « برادرم» را کشته اند. «آن‌ها» شهید‌ش کرده بودند؛ همان‌ها که ما اجبارا باید« برادر» صدایشان می‌کردیم.  این را یکی از برادران همسر برادرم گفت. گفتم چرا «کتان»  گریه می‌کند. گفتند داداش را « برادرها» کشتند. 

تصویر نهایی که یادم است وقتی بود که انگار ما به روستای اجدادی‌مان رسیده بودیم و وقتی « داده کتان» پیاده می‌شد دست‌هایش مشت شده بود روی میله‌های همان تراکتور.  داده کتان اساسا توان حرکت نداشت. وقتی هسمرش را (برادرم) کشته بودند در حالی که بچه‌ی ۸ ماهه اش را حامله بود. آخرین تصویر این هجرت اما زمانی است که  بچه‌اش به دنیا آمد و ما بچه‌ها بر پشت بام‌ها و ایوان ها بازی می‌کردیم ما را که راه نمی‌دادند برای بچه به دنیا آمدن؛ انگار سهم ما فقط دیدن مرگ بود.  اما وظیفه جیغ زدن و خبر دادن به همه انگار بر گرده‌ی حنجره‌های کودکانه‌ی زخمی ما بود… حنجره‌هایی که بعدها فهمیدیم که باید همیشه زخم آن خنجر‌هار ا بغض کنیم که در کودکی نفهمیدیم کشته شدن و شهید کردن برادر یعنی چه… درکی از آن نداشتم درکی از برادری  که تنها هنگام  بیماری و مرگ مادرم تصویرهایی از وی را با لباس نظامی به یاد دارم.. و البته یک سیلی محکم …مال زمانی که فکر کنم به خواهرم در بچگی فحش داده بودم یا یک چیز بی ادبانه ای گفته بودم. داده کتان  دست‌هایش باز نشد وقتی از تراکتور پیاده شد. 

 تصویر دیگر هجرت یک بعد از ظهر بود. باز هم نه شروع‌اش یادم هست نه دلیل‌اش. البته دلیل‌اش روشن است: حتما باز هم «آن‌ها» آمده بودند. من و دو خواهرم و دایی‌ام  باید پیاده می‌رفتیم تا روستای « آلتون». این فکر کنم دومین یا سومین آوارگی پیاده بود. این‌جا بود که متوجه درد در ناحیه‌ی انتهای ران‌هایم و پایین شکم‌ام شدم. ناله‌های من برای این‌که من بیش از این نمی‌توانم ادامه بدهم، از دید دایی‌ام، بیشتر بهانه‌ی من بود که خواهر بزرگم بغلم کند. هرچه گریه می‌کردم گوش ندادند. احساس می‌کردم یک جایی از انتهای شکم و ابتدای ران‌هایم پاره شده یا دارد پاره می شود یا انگار پیچ خورده. وقتی دیگر ناله هایم به گریه تبدیل شد، دایی‌ام یکی خواباند توی گوشم و گفت مادرت مرده و تو باید مرد باشی. خواهرت مادرت نیست که همه‌اش بغل‌ات کند. گریه‌هایم را فرو خورده بودم و لنگ لنگان و دیر دیر سرم تو یقه‌ام فرو برده بودم و راه را ادامه می‌دادم. بعدها معلوم شده بود به بیماری « فتق» دچار شده‌ام. 

ستون آمد…. (ئامه شە ڵە) 

مجموعه‌ی بسیار زیادی از ماشین‌آلات جنگی و غیر جنگی؛ یعنی غیر جنگی‌اش هم خب یک سری اسلحه‌ها رویش سوار شده بود. مثل کاتویشا، مثل دوشکا، من بچه که بودم  به دوشکا می‌گفتم «ژ۳ دراز ماشینی‌ها» و چیزهای دیگری که نمی‌دانستیم چه هستند: توپ  و ماشین‌های دیگر. نمی‌دانم تانک هم بود یا نه، اما گمان می‌کنم آن ماشین‌های گنده‌ای که این طرف و آن طرف پل سقز بود و پل را با آهن هایی که به نرده‌های پل جوشکاری کرده بودند بسته بودند، تانک بود. شاید هم نبود. اما این مجموعه ماشین‌ها را می‌گفتند « ستون». وقتی گفته می‌شد « ستون آمد»، یعنی این که جنگ آغاز شده یا دوباره آغاز شد و یا ستون برگشت فرقی نداشت آمدن یا برگشتن ستون همراه بود با سیل عظیم تیراندازی بی امان که کودکانه بازی و وسایل بسیار اندک بازی که شاید چیزهایی شبیه تایر غیر قابل استفاده ماشین  و یا توپ و  .. یا اندک تاب و الاکلنگی که برخی هایش هم دست ساز بود و یا طناب آویزان شده بود و یا تنه‌ی درختی بریده شده که الاکلنگ شده بود: ستون آمد یعنی فرمانی برای فرار ما به خانه. 

تقریبا عین این فیلم‌های سینمایی همه جا پر می‌شد. خیابان از ماشین‌ها و آسمان کوچه‌ها از گلوله و فضا از صدای شلیک جیغ‌های در حال فرار  و … 

کودکی بودم . « آمه» یک واژه‌ای است مثل « بی بی» مثل «‌عزیز» بچه‌های پسر عمو فاضل به همسر دوم پدرشان می‌گفتند «آمه» ما هم او را آمه صدا می‌زدیم. آمه خیلی مرا دوست داشت و بسیاری اوقات من بر ران‌هایش خوابم برده یا هروقتی گرسنه‌ام می‌شد و از در خانه‌شان رد می‌شدم حتما « کلوچه و ماست»، که خوراکی محبوب کودکی من بود، بهم می‌داد. درست نزدیکی‌های خانه‌ی آن‌ها بودم در باز بود  از پشت در صدا می‌زدم « آمه آمه… آمه… وا بزانم شەڵە »..(آه فکر کنم جنگ شروع شده). 

 « شَر» به کوردی  یعنی جنگ و من چون کودک بودم…« ر» را «ل» آن هم درشت تلفظ می‌کردم  که «آمه سراسیمه به کوچه آمد و دست مرا محکم کشید و در یک حرکت به داخل خانه برد و  گفت بیا تو فکر کنم  جنگ است دیگه چیه….. همه رو دارند می کشند و تو  تازه می‌گی شر است؟»… جنگ شر بود …. ستون که می آمد چه در روستا آواره بودیم چه در شهر بودیم، یا باید به فکر ترک شهر بودیم یا فوری در خانه‌ها و زیر زمین‌ها پناه می‌گرفتیم. به ویژه زیر زمین خانه‌ی دایی که خیلی بزرگ و امن بود و البته دایی‌ام به شدت می ترسید و دختر دایی‌ام که همسن  من بود از این موضوع  خیلی ناراحت بود توی همان زیر زمین زیر پله‌ها، به من می‌گفت « آقام» از من هم که فقط از چاقو بزرگه‌ی آقا بزرگ می‌ترسم، بیشتر می‌ترسد. پدربزرگ مادریم یک چاقوی قدیمی سه الماس داشت که آن‌قدر تیز بود  خیلی وقت‌ها ناخن‌اش را با آن می‌گرفت و این صحنه همیشه برای دختر دایی‌ام ترسناک بود و شاید بزرگترین ترس زندگی‌اش از چاقوی آقا بزرگ بود.

ستون که می‌آمد فرقی نمی‌کرد کجا بودیم مهم این بود خیابان‌ها با آن ماشین‌های مسلح و لبریز از آدم‌های مسلح با لباس‌های سبز و خاکی و ریش‌های سیاه فتح می‌شد  و ما باید به زور بزرگترهایمان حتما می‌ترسیدیم. به آن‌ها می‌گفتند « پاسدار» ما تا سال‌های سال به هر کس که لباس نظامی داشت و آدم‌ها را می‌کشت حتا در فیلم‌های خارجی  نیز می‌گفتیم « پاسدار»؛ ستون که می آمد «شَر» بود.  

کودکی‌های جنازه دیده و عروسی‌های سیاه پوش 

تصویر دیگری هست. نمی‌دانم مال همان شب‌هایی است که آواره شدیم. یا یکی دیگر از شب‌ها بوده. نمی‌دانم جمعی رفته بودیم یا خودم زده بودم برای فضولی به سمت حاشیه‌ی رودخانه که آن‌جنازه‌هایی که توسط پاسدارها کشته شده بودند و بیل در گلوی‌شان فرو رفته بو را دیدم. یادم نیست چرا بقیه‌اش یادم نیست. اینکه ترسیده‌ام و فرار کرده‌ام احتمال‌اش کم است متاسفانه من چیزی به نام ترس را نمی‌شناختم. نمی‌دانم در همان کوچ‌های شبانه‌ی دسته جمعی بوده و به احتمال فراوان به محض دیدن چنین تصویرهایی ما کودکان را از صحنه دور می‌کرده‌اند. نمی‌دانم اما جنازه سهم عجیب و زیاد و اما مبهم به یادمانده‌ای در آن تصاویر دارد. 

اما فقط قصه‌ی جنازه نبود. قصه‌ی عروسی‌هایی که با لباس سیاه برگزار می‌شد هم بود. آن‌زمان که این حملات مداوم و کشت و کشتار به اضافه‌ی اعدام‌های دسته جمعی انجام می‌گرفت. اعدام‌هایی که در خبر ساده‌ای رد و بدل شد که پسر فلانی اعدام شد. «فلان دو برادر فلان دو پسر عمو کاک عثمان، کام علی.. داده فریشته  … داده شهین …  کاک ممی» … انواع و اقسام کاکه ها و داده ها بود( کاکه لفظی است به معنای برادر بزرگ و برای احترام به مرد بزرگتر از خود نیز گفته می‌شود و داده هم یعنی خواهر بزرگ و به زنی که از آدم بزرگ‌تر است نیز گفته می‌شود)  که تنها خبر اعدام‌شان مثل اخبار هوا شناسی برای ما تکرار می‌شد. این کشته‌ها و این اعدام شده‌ها آن‌قدر بسیار بود که فرصت نمی‌شد منتظر بمانی عزای یک خانواده تمام شود تا عروسی برگزار شود. درست است احترام به  مرگ عزیز و آن هم به خون شهیدانی که از دست می‌دادیم بدون شک واجب بوده حتمی بوده لازم بوده، اما ظاهرا هیچ چیز بزرگ‌تر از خود زندگی نیست و زندگی می‌بایست جریان پیدا کند و از آن جریانات زندگی ازدواج و عروسی‌ها بود. بنابراین اگر قرار بود منتظر تمام شدن عزای یک خانواده بشوی تقریبا امکانش نبود چون تمام شدن عزای این یکی خانواده مصادف بود با شروع و یا نیمه‌های عزای آن یکی خانواده از این رو مردم عروسی‌هایشان را برگزار می‌کردند. اما کسی دیگر آن لباس‌های رنگارنگ کوردی را به تن نداشت. اکثر لباس‌ها پارچه‌های ساده‌ی سیاهی بود نهایتا با گل‌هایی کوچک و سپید. عروسی با لباس‌های سیاه تصاویری است که از یاد کودکی من نمی‌رود، نرفته است و به فهم نمی‌آید. 

پاره‌های کودکی… 

این‌ها و شاید خیلی  پاره‌های دیگر پاره پاره شدگی‌های ذهن کودکانه‌ی من است. من و بسیاری چون من که با گلوله‌های جنگی ، با توپ‌ها و بمب‌های عمل نکرده، با کلاشینکف و ژ۳ و … بازی کرده‌ایم. ما که در آن کودکی رویای بلند کردن یکی اسلحه را داشیتم تا مثل برادران بزرگ‌تر مان بتوانیم یکی از آن‌ها را برداریم و بجنگیم… عجب که جنگ، رویای کودکی‌مان را به جنگیدن تبدیل کرده بود. 

این‌ها پاره‌ پاره‌های ذهن کودکی است از جنگ. جنگی که تقریبا یک سال دیگر هم جنگ عراق با ایران هم به آن اضافه شد. آن موقع بزرگ‌تر شدیم و با جنگ بزرگتر شدیم. ۸ سال طول کشید و آن موقع آوارگی دو طرفه بود. ما از این سو زیر حمله‌ی نیروهای نظامی ایرانی بودیم از آن طرف زیر حمله‌ی نیروهای عراقی. شاید یگانگی این تجربه در همین باشد میانه‌ی جنگی دو طرفه: صدام از هوا می‌زد و خمینی از زمین. 

این وسط یک خاطره هم از صدام بگویم. خب برای ما فرقی نداشت هم تصاویر صدام را در مستراح می‌کشیدیم و هم تصاویر خمینی را. برای هردوی آن‌ها شعرهای کودکانه‌ی هجو آمیز هم ساخته بودیم. اما راستش را بگویم اولش برای صدام چیزی نمی‌ساختیم. آخر به طرز عجیبی اوایل جنگ با این که سقز بین شهر مریوان و بانه قرار دارد و مدام هواپیماهای جنگی صدام مریوان و بانه را بمباران می‌کرد اما سقز را اصلا نمی‌زد. شایعه‌های ابلهانه‌ای درست شده بود که یکی می‌گفت صدام مادرش اصالتا اهل سقز است، یکی می‌گفت همسرش‌اش سقزی است. اما چشم‌تان روز بد نبیند یک بار آمد و سقز را چنان بمباران کرد که تلافی همه چیز را در آورد. بعدها می‌گفتند: «صدام [...] به قبر مادر خودش» … از آن به بعد هم ما کودکان در شعرهای کودکانه‌مان ریاست مستراح را رسما به جناب صدام تفویض کردیم. 

 در گاوداری‌ها زندگی کردن.. سالی چند ماه به مدرسه رفتن… بازی همیشگی سنگر و پیش مرگه و پاسدار و بعثی  و از دست دادن مدام همه‌ی آن کسانی که  مهم نبود برادرمان بودند یا نبودند اما برادرمان بودند. از دست دادن دختران مبارز و شجاعی که مهم نبود خواهرمان بودند یا نبودند. اما داده شهین که یک ماشین اسباب بازی که شکل یک تاکسی بود برای من می‌خرید. 

این‌ها پاره‌هایی است از ذهن کودکانه.  از من خواسته شده بود چیزی بنویسم در باره‌ی تجربه‌ی کودکی‌ام در جنگ وقتی ازم خواسته شد فکر کردم ذهن‌ام سرشار از تصاویر است اما وقتی می‌خواهی به اختیار بنویسی چیزی یادت نیست، تنها وقتی به یاد می آید که در مورد چیز دیگری بنویسی. زمانی به خاطر می‌آید که بخواهی به هرچیزی غیر از جنگ فکر کنی. وقتی می‌خواهی آگاهانه بنویسی تبدیل می‌شوی به آدم بزرگ.  پاره‌های تصویری ذهن کودکی پاره‌های بی معنی است برای عقل بزرگسال. کسی این خاطرات را باور نمی‌کند . کودکان هیچ وقت در جنگ دیده نمی‌شوند. خوانده هم نمی‌شوند، شنیده هم نمی‌شوند. بدون شک متهمی همیشگی هستی که «برو بچه آخه  تو این‌ها رو از کجا یادته». متهم می‌شوی به این‌‌که حتما این‌ها را کسی تعریف کرده و تو یادت مانده است. بزرگ‌ترها شاید از شرم و شاید از ناتوانی خودشان در به خاطر سپردن هر آن‌چه بر ما در کودکی رفته است زیر بار خاطرات کودکی ما نمی‌روند. گاهی خودم برخی خاطرات را از زبان بزرگترهایم شنیده‌ام که شک ندارم او اصلا در آن زمان در آن‌جا حضور نداشت و اتفاقا این خاطره‌ی من است که به یاد او مانده است، اما آن‌ها بزگ‌ترند و حق با آن‌هاست: به قول رمان شازده کوچولو «چیکارشون می‌شه کرد آدم بزرگ هستند دیگر».  

اصلا همه‌ی این‌ها را دروغ گفته‌ام.. دروغ گفتم … شما باور نکنید. زیرا واقعیت این بود که ما از جنگ نمی ترسیدیم. ما با جنگ بازی می‌کردیم. هیچ وحشتی هم نداشتیم. این‌ها بزرگ‌سالی من است جای من تصمیم به وحشت، به رنج، به درد و به زخمی شدن خاطره‌ام می‌گیرد. این‌ها بزرگسالی من است که هیچ وقت نفهمیدیم ما که در مدرسه باید شعر « مافرزندان ایران هستیم» را حفظ می‌کردیم پس چرا هم ایران به ما حمله می‌کرد و هم عراق؟ پس ما اهل  کجا بودیم؟ پس چرا بزرگ که شدیم و تیتر روزنامه‌های آن زمان را دیدم نوشته بودند « کردستان فتح شد»؟ 

دروغ گفتم این‌ها بزرگسالی من بوده، این گونه بگویم بهتر است. دروغ می‌گویم. کودکان از جنگ نمی‌ترسند. کودکان با جنگ بازی می‌کنند اما بزرگ که شدند تمام عمر جنگ با بزرگسالی شان بازی می‌کند. برای همین است که درست در اواسط هیچ وقت، جنگ سراغ‌ همه‌ی کوکی و بزرگسالی‌ات می‌آید، عین یک لحظه‌ی عاشقانه‌ درست در اواسط هیچ وقت …
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

بابام....حضرت بابام....


چند روز است این عکس را پیدا کرده‌ام.عکس من و بابام در حیاط موزه‌ی ملی ایران باید باشد یا موزه‌ی آبگینه دقیقا یادم نیست کدام‌شان بود چون آن روز هر دو موزه را رفتیم.این عکس را لای البوم کوچکی از عکس‌هایم که با خودم آورده بودم. و در طول تمام این دوران آوارگی پیشم بوده است، پیدا کردم.


از وقتی که عکس را دیده ام- عکس مربوط به سال‌هایی از زندگی است که مجوعه اتفاقاتی در آن رخ داده است ـ که از آن روز مدام تکرار عجیبی می‌شوند. از جمله این‌که چند روز پیش مطلبی نوشتم و در آن از گفته‌ی دوستی یاد‌کردم و حتا نامش را در داستان هم نوشته بودم. به طرز غریبی بعد آن همه سال، آن دوست همان چند روز از طریق دوست مشترک دیگری ایمیل من را پیدا کرده بود و به من نامه نوشته بود. قضیه فقط این نبود زیر یک ویدیی منتشر شده از دوستی دیگر کامنت‌هایی رد و بدل شد که نهایتا منجر شد به این جمله «نوشتنی نیست شاید بتوانم بگویم» و این دقیقا شبیه جمله‌ای بود که ۱۴ سال پیش به کسی دیگر گفته بودم البته آن موقع چون گفت و گو شفاهی بود گفته بودم« گفتنی نیست شاید بتوانم بنویسم» که مان جمله که در میانه بحثی بود در باب عرفان و مدرنیته نهایتا در ماه‌هایی بعد سر از دادگاه انقلاب و شعبه‌ی سوم و قاضی مقدس معروف در آورد.
. یک روز بعد باز در گفت‌و گویی نوشتاری دوستی دیگر ازم پرسید تو ندیده چگونه مشخصات آن فرد را توصیف کردی ؟ ناگهان نوشتم « از طریق صدا و من از طریق صدا می‌توانم حتا مشخصات ظاهری طرف را هم بگویم». باز از ادامه‌ی کامنت خود داری کردم و ترسیدم. در جواب نامه‌ی آن دوست مشترک هم ناخودآگاه نوشته بودم چندان خوبم که در طول عمرم چنین سرخوشی و شادی را در خودم سراغ نداشته‌ام مگر سال‌های منتهی به پیر شدنم. 

این عکس دقیقا متعلق به انتهای سال‌هایی است که احتمالا من کاملا پیر شدم. من یک دوره‌ی کودکی داشته‌ام تا دوم راهنمایی و بعد از آن دوران پیریم آغاز شد. این دوران پیری چیزی حدود۱۰ سال طول کشید و بعد از آن من کاملا پیر شدم. پیر شدن نه امری جسمانی است نه امری مربوط به دل و ن امری مربوط به روح. پیر شدن یک فرآیند است که تنها کسانی که پیر می‌شوند آن را می‌فهمند. برای همین من خیلی زود پدرم را فهمیدم. عمویم را که گرچه نزدیک ۱۰ سال از پدرم کوچک‌تر است، اما فرآیند پیر شدن‌اش در یکی دوسال اتفاق افتاد و می‌توان گفت تقریبا ۱۰ سال پیش از پدرم موهای سرش و ریش‌هایش سفید شد. همان یکی دو سالی که انقلاب شد، مادر من مُرد، جنگ ایران و عراق بود و جمهوری اسلامی ایران هم به کوردستا جمله کرده بود و ما از هر دو طرف آواره می‌شدیم و بردارم را کشتند و پسر عمویم را اعدام کردند و ......
پیر شدن یک فرآیند است که در آن مجوعه اتفاقاتی رخ خواهد داد که آن مجموعه اتفاقات تنها در مسیر پیر شدن آدم است. نه این‌که آن اتفاقات آدمی را پیر کند. تمام آن‌چه به عنوان فهم عمومی و یا تجربه‌ی کامل برای انسان روی می‌دهد در آن فرآیند است و بعد از آن تنها آن مجموعه فربه‌تر خواهد شد. همان چیزی که باعث می‌شود. یک انسان پیر فهمیده و باتجربه و ..به چشم و نظر بیاید. در انسان‌هایی که پدیده‌ی پیری نیازمند کهولت سن و کهولت اعضا و جوارح است، ممکن است این‌گونه فرایند در رخ دادن برخی فرآیند‌هاش جسمانی رخ دهد. این که ممکن است مثلا مدتی کمردرد بگیرد. بعد درد زانو و یا دچار زخم معده شود. یا در زنان تجربه‌ی جسمانی یائسگی و یا دردهای رحم و تخمدان و لگن و ... مرگ فرزندی، پدری، مادری ،عمویی ،خاله‌ای، کسی. تجربه‌ی چند عمل پزشکی و یا تجربه کردن صعود و سقوط‌های اقتصادی.. همه‌ی این ها و ده‌ها مثال دیگر باز تنها مجموعه اتفاقاتی است که در آن فرآیند اتفاق می‌افتد و انسان احساس پیری می‌کند. 
اما نوعی پیر شدن‌های دیگر هم هست که بدون شرایط سنی و اتفاقات جسمی رخ می‌دهد. در آن مجموعه اتفاقاتی رخ می‌دهد. که بعد‌ها می‌فهمی مسیر پیر شدن‌ات آغاز شده بود و بی خود نبود که احساس پیری روز به روز به سراغ‌ات می‌ آمد.این مجموعه اتفاقات اما نه گفتنی است نه نوشتی. چیزی مثل سرنوشت آن پسرکی که در که در رمان «جای خالی سلوچ» ، به درون چاه رفت و بعدها برای همیشه پیر شد.

این‌گونه من کودکی پیر بودم که پیری پدرم را می‌فهمیدم. از همان زمانی که پروسه‌‌ی پیرشدن من شروع شد. رابطه‌ی من و پدر از آن رابطه‌ی پدر منضبط دستور دهنده‌ی مقتدر که گاهی ورود به اتاقش و ایستادن کنار در با اشاره‌ی چشم یا سر منجر به نشستن در همان گوشه‌ی اتاق می‌شد، تبدیل شد به رابطه‌ای نزدیک‌تر، برابرتر و همراه با گفت و گو وبحث و مخالفت و حتا نقدهای من. انگار به هم نزدیک شده بودیم. انگار شریک راهی بودیم که اسمش پیر شدن بود. من همیشه سعی‌ کرده‌ام سن پدرم را فراموش کنم. یک بار در یادداشتی دیگر نوشته بودم که با بردارم پردم را برده بودیم دکتر و دکتر پرسید چند سالشه من گفتم ۷۰ و برادرم گفت ۷۵ من اعتراض کردم و برادرم خندید و گفت قربونت برم داداشی تو الان ۵ ساله می‌گی بابا ۷۰ سالشه.
اما روی دادن این اتفاقات موازی و به قول یونگ این «همزمانی رویدادها» و یا تکرار زمان در مدار دوار دایره‌ای برای من، ضمن این نوشته آمد و در اینجای نوشته خودم از خودم می‌پرسم خب ربطش چی بود. می خواستی از خودت بنویسی یا از پدرت. دارم همزمان به ربط‌شان فکر می‌کنم که می‌بینم بی‌ربط نیست. سهم اعظمی از آن‌چه که من دارم و به آن می‌بالم از پدر به من رسیده است. پدری که به عنوان نمونه وقتی در سال ۸۵ که دستمزدهای مطبوعاتی میانگین حدود ۳۰۰یا۴۰۰هزارتومان بود. من از یک نشریه ۶۵۰ می‌گرفتم. نشریه‌ای که روزنامه‌ی شرق در معرفی‌اش نوشته بود « این‌که نشریه‌ای منتشر شود و خواننده منتظر شماره‌ی دوم آن باشد، اتفاق نادری است حداقل در این سال‌ها اتفاق نادری است اما گفتمان نو چنین نشریه‌ای است» کار کردن در چنین نشریه‌ای و چنین دستمزدی را در حالی که از آموزش پرورش هم مرخصی بدون حقوق گرفته بودم و هیچ کاری نداشتم، برای آن‌چه که اعتقاد شخصی‌ام بود به راحتی وا نهادم و مورد سرزنش دوست و خانواده بودم. اما پدرم که تلفن زده بود گفت «من راضیم. پسری که من می‌شناسم عزت نفس‌اش سرمایه‌اش است نه پول و جایگاه‌اش». 
پدری که اگرچه در برخی یادداشت‌هایم حتا ریشه‌های عدم توافق ذهن وحشی‌ام را با برخی قواعد مردسالارانه‌ی آموخته شده از پدرم می‌دانم اما بیش از آن‌که آن تک اتفاق‌ها تاثیر داشته باشد مابقی اتفاقاتی و تربیت و اهمیت و عزت و احترامی که به زن و فرزندان دخترش می‌گذاشت سهمی از تربیت ذهنی من است آن‌گونه که این ره نه به خود می‌پویم. 
با این همه پدرم را حالا در این فرصت بهتر است بیشتر بگویم. « شیخ شریف مولان آبادی» فرزند شیخ محمد نواده‌ی ششم «شیخ حسن مولان آبادی عارف و شاعر و نویسنده‌ی دوره‌ی افشاریه است. توضیح این‌که در میان کوردها و فکر کنم در میان اهل سنت نیز، « شیخ» به معنایی که در میان فارس‌ها و شیعیان به معنی روحانی و آخوند است نیست. بلکه شیخ همان به معنی پیر طریقت و اهل طریقت و عشق و عرفان است. این که در همان ساختار سنتی سلسله مراتبی این نسبت هم به ارث می‌رسد بحث دیگری است. اما در هر صورت به فرزندان و خانواده‌ی ذکور چنین کسانی نیز شیخ می‌گویند.
اما این نست در خانواده‌ی ما صرفا یک نسبت نسبی ادامه دار نبوده و است و تصوف و عرفان در این خاندان هم‌چنان باقی ماده است. حداقل در مسیر شجره‌نامه تا به ما رسیده است، این تداوم رنگ شیرین مهربانی به جهان را به کودکی من آموخته است. شیخ حسن مولان آبادی عارف برجسته‌ای بوده که به درجه‌ی ارشاد و خلافت در ۴ طریقت عرفانی رسیده است. قرانی در زمان خود کتابت نموده است همراه با تمامی ناسخ و منسوخ‌ها و شان نزول آیات و نیز تفسیر خود و عجب که وی نیز گرچه به کوردی سورانی و حتا هورامی نیز تسلط داشته اما تفسیر قرآن را به فارسی سلیس و روانی نوشته است که بدون هیچ تعصبی نثر‌اش از تفسیر ابوالفضل رشید‌الدین میبدی« معروف به تفسیر خواجه عبدالله» کم ندارد. در زمان خود در هفت بلاد اسلامی به عنوان ام‌الکتاب شناخته شده است.

تا این‌جای این توشته رو یک ماه و ۲۵ روز پیش نوشته بودم. من وقتی چیزی را می‌نویسم باید بدون وقفه و حتا بدونن فکر کردن به املا و انشای جمله‌ها پشت سر هم بنویسم. ذهنم آنقدر سریع است که دستم با همه‌ی تندی نسبی‌اش در تایپ کردن حریف‌اش نمی‌شود. بهم گفتند که ضبط کن و بعدا پیاده کن. فایده‌ای نداشت زیرا بعدا هرگز حوصله و طاقت پیاده کردن نوار را ندارم. حتا در روزنامه هم که بودم نوار را می‌دادم به یک دوستی که در ازای مبلغی نوار مصاحبه‌هایی را که انجام می‌دادم، برایم پیاده کند. از نوشته‌ای هم که دست بکشم دیگر سخت است تمام‌اش کنم. اصلا شاید هرگز سراغ‌اش نروم و این گونه زندگی من سرشار از نوشته‌های ناتمام است. مجموعه شعرهای ناتمام آماده برای چاپ رمان ترجمه‌ی شده‌ی صرفا نیازمند به ویرایش، داستان‌های ناتمام. مقاله‌های ناتمام. پژوهش‌های انجام گرفته‌ی منتج نشده به مقاله و … با این‌ها در این که بدون شک دلتنگی و دوری از آغوش و سر روی ران پدر گذاشتن حتا در این سن شاید اصلی‌ترین دلیل این نوشته است. این سر بر روی ران بابا گذاشتن مال سال‌هایی است که فقط من و بابام و دو خواهرم در خانه بودیم. جنگ بود. برق نبود. رادیو تلویزیون نبود و آب و نان و خوراکی هم که چیزی در حد قحطی بود. حمیرا گه بزگرتر بود به پس تو می‌رفت و چایی می‌آورد و من و منیر که کوچک‌تر بودیم هرکدام سرمان بر روی یکی از ران‌های بابا بود و پدرم قصه گوی خوبی بود… قصه می‌گفت تا خوابمان می‌گرفت…
حالا میان آن هم سال دیرسال سرمه‌ای پوش بوی جلوار ریخته در گوشه‌ی حیاط و بوی کاغذ‌های زرد کتاب‌های کوردی و عربی و فارسی بابام. بوی جنگ و خمپاره و صدای گردان هلی کوپترهای هوا نیروز که آروزی ما سوار شدن بر روی آن بود و رفتن به سر زمینی که بستنی‌های رنگی داشته باشد. حالا میان بزرگ شدن‌های من و کتاب خوان شدن من و شاعر شدنم. میان ترس از تنبیه بابا برای آرزوی داشتن یک سه تار و بعدها آروزی بابا برای این که من « دف» و « دیوان»(باغلاما) ام را حرفه‌ای یاد بگیرم. میان دلزدگی من از فیسبوک و فضای آنلاین و امیدواری بابام به حضور من در فیس بوک. میان لذت بابام که می‌گوید امروز به خواهرت گفته‌ام مهمان خواهر زاده‌ات هستم به صرف دیدار شهاب در اینترنت ( اسکایپ منظورشون است)، میان پدروارگی عظیم بزرگترین برادر بزرگ دنیا، اما می‌دانم من و بابام حتا میان این همه فاصله کافی است دو خط باهم حرف بزنیم. چنان خط سوم مرا می‌خواند و می‌گوید به من آن چه در آن هستم و به آن هستم که صد جلسه‌ی روانکای با صد روانکاو برجسته چنان جواب روز و روزگارم را نمی‌دهد. از آن پیراهن پر از بوی پروانه و دعایش تا موهای رها شده‌ی من در آسمان… از میان این همه فاصله فقط شاید نیت من نوشتن یک جمله بوده ….بابام پیرانه کودکی من شد و من کودکانه پیر بابام…. پیرت شدم بابا…پیرت می‌شوم.. سال‌هاست که با شما پیر شدم.. سال‌هایی که هیچ کس ندانست جز شما که 
تمام آن‌سال‌ها که آن همه زندگی و فرایند عجیب بود من پیر شدم...

حالا میان این بعداز ظهر یک شنبه‌ی تابستانی سرد در برلین، شعری از سید علی صالحی را خطاب به خودم زمزمه می‌کنم…

چه دير آمدی حالای صدهزار ساله‌ی من!
من اين نيستم که بوده‌ام
او که من بود آن همه سال

رفته زير سايه‌ی آن بيدِ بی‌نشان مُرده است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

هفت قانون طلایی زندگی و کلاس زبان آلمانی



معلم كلاس زبان گفته بود براى يك تمرين كه توى كتاب هست، هركس بر اساس ايده و افكار خودش،«هفت قانون طلايى» براى زندگى بنويسيم. اين كه اين تمرين چقدر سخت بود و چقدر پيدا كردن كلمات و اصطلاحات دشوار و بعد نوع جمله بندى هاى پايه و پيرو، چقدر سخت بود مهم نبود. مهم آنچيزى بود كه امروز وقتى جملات بقيه را شنيديم. اولين جمله را "لوكا" اهل ايتاليا، با ريش نيمه و نا تمام و آن عرض شانه پهن، اما استخوانى، داوطلب شد كه بخواند :" انسان نبايد سكس كردن را هيچ وقت متوقف كند". كلاس خنديد همه كف زدند آندرئا دخترى اهل اسپانيا با آن موهاى نيمه بلُند و نيمه خرمايى و استخوان هاى ظريف شكننده گفت" انسان لازم است هر روز يك ليوان شراب بنوشد" فلاويا از ايتاليا هم همين را نوشته بود. فرانك اهل كامرون، با آن قد بلند و آن چشمان سياه عميق بى انتها و آن سفيده ى چشمانش كه خطوط قرمز غمگينى انگار خطوط مرزى را كه از آنها گذشته تا به آلمان برسد، به ياد مى آورد، گفت:« انسان بايسته است كه غذاى سالم بخورد و وزش كند».رودريگو هم اهل اسپانيا است. كله ى كم موى اش را با تيغ مى زند بدنى تنومند و عضلانى اما قدى تقريبا متوسط يا كوتاه دارد و عينك دودى هم مى زند، گفت :« انسان هميشه بايد بكُند و مثبت فكر كند (رسما از فعل ficken,به معناى كردن و گائيدن استفاده كرده بود ). "اين هان" دخترى با تار موهايى نازك و لَخت و سياه، اهل ژاپن، مى گويد: انسان بايستى موزيك گوش كند و به ورزش بپردازد، معلم مان كه خودش از اهالى"بايرن" است در جواب مى گويد، در بايرن مردم به شوهى مى گويند من ورزش مى كنم، وقتى مى پرسند چه ورزشى جواب مى دهند: آبجو مى نوشم. ( در بايرن ليوان هاى بزرگى هست كه يك ليتر حجم دارد و وقتى پُر مى شود و شما همه اش در حال بلند و زمين گذاشتن اين ليوان سنگين باشيد، يك نوع ورزش است:)، به جملات خودم نگاه مى كنم " انسان هميشه بايد اميد داشته باشد" انسان بايد از هرچيزى لذت ببرد، بدون اينكه مانع لذت ديگران شود" انسان نبايست حقوق انسان هاى ديگر را ناديده بگيرد"،" انسان بايستى هميشه مثبت فكر كند وقت براى منفى فكر مردن زياد است" و… همگى جمله هاى مرا دوست دارند با آن هم موافق اند و نگاهى تو ام با يك اهم تاييد آميز هم مى كنند. اما من به اين فكر مى كردم درسته من هم تز لذت بردن حرف مى زنم، درسته از مثبت فكر كردن و حتا سلامتى حرف زده ام. اما آن ها بدون هيچ پيج و پناه و توضيح و كليتى به مصداق ها اشاره مى كنند، آن هاانگار برايشان روشن است نبايد حقوق ديگران را ناديده گرفت، برايشان روشن است وقتى لذت مى برند قرار نيست مانع لذت ديگران شوند، بنابراين مثل من لازم نيست در جمله هاى پيرو توضيح و تذكر بدهند. انگار من مى دانم از سرزمين هايى مى آيم كه هنوز لذت و آزادى من ممكن است ناقض آزادى هاى ديگران باشد.... به اين فكر مى كنم آن ها اين مسائل برايشان طبيعى است و قوانين طلايى شان روى امور جزئى و مصداقى براى زندگى طلايى مى شود. تنها ماگدلينا از لهستان و آن پسر روسى جملاتى داشتند كه مختصر اشاره اى به آزادى و برابرى داشتند. در حالى كه در زندگى اين ها آزادى و برابرى يك جمله ى طلايى نيست، بلكه يكى از اصول طبيعى زندگى است قطعا اگر مخدوش شود چيزى مثل مخدوش شدن تنفس هوا و اكسيژن است.....آن ها نياز به چنين جملاتى ندارند، چه بى نيازى خوبى -----يادداشت هاى يك كورد زبان نفهم، در آلمان
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

رفتگانی که نرفتیم و نرفتگانی که رفتند(اگه یه روز بری سفر)


اگه یه روز بری سفر.......
ما از اون جنس آدم‌هایی هستیم که بالاخره یه روز می ریم سفر و شاید دیگر هیچ وقت برنگردیم. حتا اگر خودمان هم نمی‌خواهستیم. حتما اتفاقی برایمان خواهد افتاد که ناگهان هم خودمان و هم  دیگران ما را در جایی از آن دوردست‌ها خواهند دید.
 ما از همین جنس آدم‌هایی هستیم که ،درست در قهوه‌خانه‌ای دوردست و دورجا، پشت یک میز مندرس و کهنه می‌نشینیم  و حالا دیگر غبار پیری دارد نه تنها بر رخساره و موها که بر تک تک اعضای بدن‌مان همچون کمر و استخوان و زانو خوش نشسته‌است،. روبه به روی‌‌مان یا زنی است یا مردی. یا بسیار نزدیک است یا بسیار دور.  اما ما از آن جنس رفتگانی،که مثل کودک خواب رفته توی قصه‌های مادربزرگ یا مثل پیر مرد غمگینی که کودکانه از یک قصه‌ی افسانه‌ای بیرون آمده است، در این زمانه عجیبیم، هنوز خاطره‌ی  شنیدن همان ترانه‌ی نوجوانی  و جوانی را به یاد داریم. خاطره‌ی عشقی که عاشق‌اش بودیم و اصلا خاطره‌ی عاشقی‌مان، و فعالیت‌های پنهان سیاسی‌مان و کتاب و جزوه‌های زیر زمینی ردوبدل کردن‌مان و سفر به این شهر و آن شهر به نام کار سیاسی و به کام عاشقی و برعکس به نام عاشقی و به کام سیاست، ادبیات، هنر و ..  همه و همه را در این قهوه‌خانه‌ی دور دوست ضمن زمزمه کردن ترانه‌ی « اگه یه روز بری سفر» یا « چه‌ندی گه‌رام له شاران نه‌مدی که‌س وه‌ک تو جوان بی» (هر چه تمام شهرهای جهان را گشتم زیباتر از تو ندیدم-ترانه‌ای است از هومه‌ر دزیی  خواننده‌ی کورد)،برای دورترین آدم‌ها و میز و صندلی‌ها و پیاده‌روهای دوردست‌ترین جاهای جهان بازگو یا مرور می‌کنیم و وقتی آهی می‌کشیم و طرفی اگر باشد ازمان می‌پرسد چی شد؟  آه دومی می‌کشیم و می‌گوییم هیچ.  آخرین جرعه‌ی نوشیدنی را سر می‌کشیم و  خداحافظی می‌کنیم و یک پیاده‌رو بی مقصد را در پیش می‌گیریم و هدفون موبایل‌مان را در گوش می‌گذاریم و دنبال یکی از آن تک آهنگ‌ها می‌گردیم و بعد راه می‌رویم و فکر می‌کنیم که ما رفتیم سفر اما آن‌ها بدون سفر رفت،. دورترشدند از همیشه و حالای تو دورتر بودند و شدند. آن یکی ازدواج کرد و آن یکی تاجر شد و آن یکی مترجم و آن یکی معلم. آن یکی غرق شد در رودخانه‌ای و آن یکی نصف شب خودکشی کرد و هیچ کدام ترانه‌ی « اگه یه روز بری سفر» رو به یاد نیاورد و هیچ کس « زیاد در هیچ شهری دنبال زیبایی شبیه زیبایی ما نگشت» و ما هم‌چنان به فکر «اگه یه روز بری سفر و گشتن میان تمام شهرها برای جستن زیبایی چون او »هستیم. چنین جنس دیوانه‌گانی هستیم این جنس آدم ها که همیشه آن‌جاییم و  وطن‌مان، خاطرات عشق‌های‌مان است... نه مشتی مفاهیم مندرس در برخی کتاب‌های شاهان و حاکمان...
ما رفتگانی هستیم که هیچ وقت برنمی‌گردیم گرچه انگار هیچ وقت نرفته‌ایم ...
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

پنجاه هزار دلار دقیقا یعنی چقدر؟!



من هنوز هم نمى دانم ٥٠ هزار دلار دقيقا يعنى چى. حالا هفدهم مای ۲۰۱۳ است و  نشسته ام روى ميز و صندلى هاى كوچك بالكن بيرونى "كافه كوتي" در برلين. دارم رمان" كافكا در ساحل" اثر موراكامي، به ترجمه ى گيتا گركانى را مى‌خوانم. هوا كاملا گرم است و زير سايه بانى نشسته ام. آن‌وقت‌ها فكر كنم سال ٢٣٨٤ يا١٣٨٥ بود.

 برادرم كه وكيل دادگسترى است به تهران آمده بود و در خانه ى من بود. موكلى دارد بدون هيچ تعارفى و به معناى واقعى كلمه ثروتمند. آمده بود دنبال برادرم. برادرم هنوز حاضر نشده بود. من هرچه از گوشى در بازكن تعارف كردم، دوست برادم حاضر نشد بالا بيايد. به رسم ادب رفتم پايين و ايشان هم از اتومبيل اش كه آن موقع مرسدس بنز بسيار زيبايى بود و خودش شخصا چندماه پيش آن را وارد كشور كرده بود، پياده شد. خيلى اهل سيگار كشيدن نبود، اما گفت تا داداشت نيست يه سيگار روشن كن باهم بكشيم. برايش سيگار روشن كردم و به طول زمانى كشيدن يك سيگار مدتى حرف زديم. هنوزم سيگارم تمام نشده بود كه برادرم پايين آمد. سيگار نيمه تمام را زير پايم خاموش كردم. برادرم هم كمى ايستاد و در ادامه ى گفت و گوى من و دوستش مشاركت كرد. بعد ناگهان برادرم پرسيد، راستى آن بار كالايت كه گير كرده بود در برزيل، چيكارش كردى؟ دوست و موكل برادرم جواب داد:" هيچي ٥٠ هزار دلار تخفيف دادم كه همونجا به فروش برسد. به دردسرش نمى ارزيد". نمى دانم بعد از آن جمله، چه توضيحات ديگرى داد زيرا من گيج و منگ بدنم به سمت عقب حركت كرد و به ستون و ديوار در حياط متكى شد. دقيقا درك روشنى از ٥٠ هزار دلار نداشتم. اما مى دانستم رقمى كه او فقط از يك بارش تخفيف داده و معلوم نيست قيمت و سود خود بار چقدر بوده و بعد بارهاى ديگرش مثلا ممكن است چقدر قيمت داشته باشد. اما اين را مى دانستم كه همان رقم تخفيف حتا همان زمان كه دلار حتا٢٠٠٠تومان هم نبود، مى توانست زندگى ١٠ آدم شبيه من را تا حداقل ٢٠ سال ديگر تامين كند. من آن روز براى هميشه از پولدار شدن( گرچه كلا هم رويايش را نداشتم اما خب گاهى ممكن بود خيالش به سراغ آدم بيايد)، مأيوس شدم. واقعيتش اين است غير از عدم علاقه به ثروت سامان و تمول و دردسرهايش، اصلا با ارقام در اين حد وحدود رابطه اى ذهنى ندارم. يعنى وقتى آنها رفتند و من داشتم همچنان منگ از آستنسور بالا مى رفتم، شك نداشتم اگر تمامى مابقى عمرم هم مشغول پول در آوردن باشم بدون شك تمكن مالى من به مبلغ يكى از تخفيف هاى يكى از بارهاى يك تاجر نمى رسد. شايد من بتوانم تا آخر عمر٥٠هزار سطر كتاب بخوانم. اما دست خودم نيست تصور ٥٠ هزاردلار پول در ذهنم نمى گنجد. وقتى سطرهاى كتاب را آدم مى خواند ناخودآگاه تصويرى از تمام آن خطوط در ذهنش نقش مى بندد، اما بدون شك مبالغى از اين دست هرگز جنبه ى تصويرى نخواهد داشت و نهايتا يك رقم طولانى است که در حسابى كامپيوترى جا به جا مى شود. 

ميان قهقه هاى دخترى كه پشت سرم نشسته و احتمالا از صدايش معلوم است بايد كمى لاغر باشد و نه چندان بلند و احتمالا نزديك ٢٣ يا٢٥ سالش باشد، به اين جمله از كتاب در صفحه ى ٥٣٦ مى رسم كه:" ناكاتا نمى داند صد ميليون چقدر است" 
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

هم‌مادری به جای واژه‌ی نامادری- به مناسبت ۸ مارس۲۰۱۳


نخست:
خواهر بزرگم ۱۷ سالش‌بود ازدواج کرد. خواهر بزرگم بعد از فوت مادرم، با این‌که در یکی دوسال اول همسر برادرم که در حمله و لشکر کشی جمهوری اسلامی ایران به کوردستان شهید شد، حکم بزرگ‌تر داشت و خیلی هم در حق‌‌ام مادری کرد، اما خواهر بزرگترم که در ۱۷ سالگی ازدواج کرد، بیشتر برای من طعم مادر داشت. وقتی ازدواج کرد، روز عروسی، خواهر زاده‌ی دامادمان که همکلاسی من بود ازم پرسید موقع بردن عروس خانواده‌ی عروس گریه می‌کنند تو هم گریه می‌کنی؟ گفتم نه چرا گریه کنم. اما راستش وقتی سوار ماشین شد و رفت من گریه کردم. نه برای این که خواهرم عروسی کرد. برای یک سوال بی‌جواب. سوال من ته دل‌ام این بود. چرا وقتی دو نفر  ازدواج می‌کند و در حالی که اسم مراسم در بیشتر اوقات،«عروسی» ذکر می‌شود، اما «زن» را به خانه‌ی مرد می‌برند. خیلی کودکانه توی دلم می‌گفتم خب ازدواج می‌کنید بکنید به من چه  چرا خواهر آدم را می‌برید ؟ اصلا چرا داماد نمی‌آید خانه‌ی ما زندگی کند؟ چرا من باید بی‌خواهر بشم ولی آن‌ها نه تنها برادر و پسرشان را دارند ولی خواهر من را هم دارند؟ من پرسش داشتم و تنها در دلم گریه کردم و جمال خواهر زاده‌ی داماد بهم خندید و گفت دیدی نتونستی آخرش گریه کردی...
این سوال اگر چه آن موقع پرسشی بود که شاید ریشه‌ی اصلی‌اش در عدم امکان حضور خواهرم بود، اما سال‌های سال سوالم ماند که چرا زن باید به خانه‌ی مرد برود. چرا اصلا زن خانه ندارد. چرا مرد می‌تواند حتا اگر باخانواده‌اش هم نباشد باز هم خانه داشته باشد. بدون شک جست‌وجوی پاسخ این پرسش‌ها به جاهایی می‌انجامید که به خیلی چیزهای دیگر فکر کرد.

دوم:
دوم این‌که مادرم زمانی که من حدودا ۳ سالم بوده است مُرد. مُرد به همین سادگی و بی رحمانگی فعل ماضی مطلق. در کلاس‌های ادبیات فارسی به شاگردانم می‌آموختم که « فعل  ماضی مطلق یا ساده، فعلی است که در گذشته انجام گرفته است و اثر و نتیجه‌ای از آن در زمان حال و آینده باقی نمانده است». مادرم مُرد به رحمی فعل ماضی ساده و مطلق.شاید این  مورد دوم را باید اول می‌بود. یعنی اول این را می‌نوشتم بعد مورد اول را. اما خب شاید به احتمال حوصله‌ی باران گریه‌های بی‌مجال کودکی‌ای که هرگز تمام نشد، از همان دومی شروع شده و به اولی برگشته است. اکنون شاید پس از سال‌ها عمر و مطالعه و کار و فعالیت در حوزه‌ی اجتماعی و به ویژه در جنبش زنان، بتوانم خیلی توجیهات و تبیینات روانکاوی و روان شناسی اجتماعی و غیره برای نبودن مادر ذکر کنم. اما نبودن مادر در کودکی برای من یک معنا داشت . نبودن و «عدم حضور زن». این عدم حضور شاید باعث شده بود که من در جست و جوی ابدی مفهوم زن باشم. این جست و جو باعث شد که من بعدها بفهمم که در جامعه « زن» حضور ندارد. آن‌چه هست. یا «همسر مرد» است. یا « دختر پدر»، یا « خواهر برادر»، یا «مادر» یعنی مادر خودش هستی و هویت مستقلی هم چون مرد بودن پدر نداشت. پدر هم پدر بود و هم مرد بود. اما مادر اغلب هر چیزی بودی به جز زن. مادرانگی و مقدس‌سازی بیهوده‌ای که از مادر می‌شد باعث شد اتفاقا من نسبت به بی مادر بودنم بی واکنش باشم و همان ‍‌طور که در یادداشت « دارم مادرم می‌شوم» شرح داده‌ام مقاومت عجیبی در مقابل بی‌مادر بودن داشتم. همین امر باعث شد که زن نازنین و عزیزی که بعد‌ها با پدرم ازدواج کرد و به رسم  عرف و عادت « نامادری» خوانده می‌شد را، هرگز در زبان کوردی «باوه‌ ژن» ننامم و او را « داده» صدا زدم و برای ترجمه‌اش به دوستان غیر کوردم، واژه‌ی « هم مادری» را خودم ساختم. این واژه از سوی من تقدیم به زبان فارسی. باشد که دیگر زنان را در دوگانه‌ی « مادر» و «نامادر» تقسیم نکنیم. و پیشنهادم این است که در زبان کوردی نیز برای نام بردن از چنین نقشی حتا از واژه‌ی «هاو دایک» استفاده شود. 
سوم:
پدر من و خانواده‌ی من یک خانوداه‌ی سنتی هستند. هیچ هم خجالت نمی‌کشم و مثل خیلی‌ها هم مدعی نیستم که ما از همون روز اول تولد پستانک فمینیستی مک می‌زدیم. خانواده‌ی ما که در واقع یک طایفه‌ی بزرگ است، تمامی ویژگی‌های یک خانواده‌ی سنتی را دارد. «سن سالار»،« مرد سالار»،«پدر سالار» و حتا « برادر بزرگ سالار» و پدرم یکی از بزرگان این طایفه است و شاید زمانی از نظر سنی بزرگترین نبود اما ظاهرا بر اثر نزدیکی به هرم شجرنامه‌ی خانوادگی همیشه نقش بزرگی طایفه داشته است. پدر من آن زمان که هنوز مدرسه نبوده است به تحصیل علوم قدیمه می‌‌پردازد و از دست دادن پدرش و برادر بزرگش و به گردن گرفتن مسئولیت کل خانواده‌ی خودش و حتا برادرزاده‌هایش وی را از ادامه‌ی تحصیل باز می‌دارد اما از ادامه‌ی مطالعه هرگز.
پدرم در تمامی دورانی که مادر نداشته‌ایم. نقش مادر را هم برای ما داشت. پدرم با تمام ویزگی‌هایش و ویژگی‌های طایفه‌ای و خانودگی و فرهنگی مردسالارانه‌ی جامعه‌ی کوردستان، احترام ویژه‌ای برای دختران‌اش قائل بود. از روز اول که اولین مدارس در آن زمان دائر شده است. با اینکه نقش الگوی اجتماعی را به عنوان مالک و بزرگ خاندانی اهل طریقت و مذهب داشته است اما دختران‌اش را به مدرسه می‌فرستد. مهاجرت کامل به شهر و سکونت دائمی در شهر این امر را بیشتر و بیشتر کرد. به جز خواهر بزرگم که به دلیل این مهاجرت‌ها و بعد‌ها انقلاب و بعد جنگ جمهوری اسلامی با کوردستان و بعد جنگ ایران و عراق، و فترت‌ها و فاصله‌های بسیار در درس خواندن  خواهرم و بی حوصلگی و گریزان بودن خواهرم از فضای مدارس آن زمان و همچنین مسئولیت‌های گسسته و پریشان خواهر شدن  و مادر شدن برای ما بچه‌ها و ... قدرت خواهرم در مقاومت و گریز از مدرسه حتا بر تنبیه ها و تهدیدهای پدرم چیره شد و از درس گریزان شد و در سنین نوجوانی عاشق شد و با مردی که دوست داشت ازدواج کرد. یعنی تنها عضو خانواده که تحصیل‌اش را ادامه نداده است. 
در خانواده‌ی ما و در دید پدرم د هر صورت حق با دختران بود. با این‌که بدون شک خود پدرم رفتار سخت‌گیرانه‌تری داشت نسبت به خواهرهایم. یعنی در واقع جامعه‌ی مردسالار امکان مقاموت بیشتری به ما پسران می‌داد برای گریز از هنجارهای اجتماعی و یا خواسته‌های تربیتی پدرم. من و خواهر دومم که چند سال من کوچکتر است و به قول معروف بچه‌ی پشت سر هم هستیم همیشه در کودکی دعوا داشتیم و همیشه به حق و ناحق پدرم حق را به خواهرم می‌داد.می‌گفت در هر صورت او خواهر توست . بزرگ‌تر است و زن است و احترامش بر تو واجب تو اصلا بی‌خود می‌کنی حرفش را گوش نمی‌کنی. با این اوصاف اب این که پدرم برای تحصیل همین خواهرم در دانشگاه و در شهری دیگر ملامت‌ها و سرزنش‌ها و طعنه‌ها شنید و حتا خودم به گوش‌های خودم فحش نشیده‌ام که فلان فلان شده با این همه ادعای مذهبی و اهل طریقت و خانقاه بودن‌اش، «دختر مجرد تنها»یش را فرستاده « شهر غریب» درس بخواند!!!؟
آری پدرم تمامی این ویژگی‌های مثبت را داشت. هنوز هم اصرار ویژه‌ای به خواهرا و بردارم دارد نسبت به نوع رفتار با فرزندان دخترش. اما همین پدر گرامی با تمامی عزتی که برایش قائلم و با تمامی حق‌مداری‌های اش نسبت به خواهرم. یکی از دفعاتی که من و خواهرم دعوا کرده بودیم و باز طبق معمول من را سر خواهرم تنبیه کرد و بعد که مرا از اتاق بیرون انداخت، خواهرم را صدا زد و من به امید این که بلکه او هم تنبیهی نوش جان کند پشت در فال گوش ایستادم که دلم خنک شود. اما راستش برای ابد و تا این لحظه کام دلم تنگ و اندوهگین شد. پدرم کلی نصیحتش کرد که کمتر سر به سر من بگذارد و « هرچه باشد او (من) مرد است و نَر!!! است و فضل دارد» این فضل دارد را خوب یادم هست. زیرا تلفظ درست حرف « ضاد» را به زبان عربی همیشه ادا می‌کرد. این جمله مثل پتک بر سر من کوبیده شد. من نمی‌توانستم بفهمم من به صرف «نَر بودن» و «مرد» بودن « فضل» داشتم. در حالی که طبق ۹۹ درصد معیارهای ارزشی جامعه و خانواده و رسم و آداب و سنن خواهر من بسیار نزدیک تر به آن ها بود و من از همان کودکی فرزندی بدم که چموش و زیر بار حرف نرو   دردسرساز و حتا شرور، پس این فضل وبرتری نداشته‌ی من از کجا آمده بود را ندانستم و نفهمیدم و قبول نداشتم و نکردم. 
البته پدرم چنان ویژگی عظیمی داشت که می‌توانستیم سر هر چیزی با وی بحث کنیم. پدری که ادبیات عرفانی عربی و فارسی و کوردی را تقریبا زیسته بود و سواد عربی‌اش در حدی بود که تفسیر کبیر « امام فخر رازی را به زبان عربی مطالعه می‌کرد و زمزمه‌ی همیگشی‌اش جدای از شعرهای مولوی کورد و نالی و محوی و  ناری و وفایی و  سالم و ... جامی و حافظ و سعدی و مولانا و عطار و گاهی هم  تک بیت‌های نابی از ادبیات کلاسیک عربی بود و همیشه زمزه می‌کرد. « لیت شبابَ یعود یوما....فاُخبِره‌ُ بما فعلت المشیب....» ( اگرم جوانی روزی باز آید به وی خبر خواهم داد از آن‌چه پیری بر سرم آورده است. چندان که حتا وقتی سر بیانیه‌ی کمپین در سال‌های فعالیتم در کمپین یک میلیون امضا به شدت و حدت معتقد بود هرگز حق طلاق یک طرفه نیست و اختیار هر دو انسان است که هر زمان خواستند از هم جدا شوند که مجبور شدم عرض کنم حتا اگر شما و خیلی‌ای دیگر چنین تفسیری را داشته باشید  متاسفانه قانون این اختیار را نداده است و باورش نمی‌شد تا برادر وکیلم ماده‌ی قانونی را تایید کرد. با قدرت و تاکید اعلام کرد این رفتار با زن و این قانون غیر انسانی و غیر دینی است. 
چهارم:
خواهر کوچک‌تر از خودم  در آمادگی که می‌رفت در انتهای دوره‌ی آمادگی قرار بود بروند یک اردو. اما آمادگی به خانواده‌ی ما اطلاع داده بود از آن‌جا که هیچ کدام از خانواده‌ها حاضر نشده‌اند فرزندان دخترشان را به اردو بفرستندو دختر ما تنها دختر است بنابراین از بردن دختر تنها به اردو معذورند و  خانواده‌ی ما اگر پسری دارند در همان حدود سنی، به جای خواهر کوچک‌ترم( در واقع فرزند برادر شهیدم است  و چون از همان کودکی باهم بزرگ شده‌ایم بیشتر خواهر برادریم تا عمو و برادر زاده)، بروم اردو. بدون شک آن موقع من خوشحال شدم که یک اردوی مفت و مجانی و بدون این که حقم باشد دارم می‍‌روم. رفتم اما تمام طول اردو احساس می‌کردم من به جای خواهرم رفته‌ام. این که من چون پسر بودم شانس این را داشتم در جای خواهرم قرار بگیرم موضعی بود که بعدها و بعدها در تمامی موقعیت‌های زندگی تکرار می‌شد. بزرگ‌تر که شدم یعنی از سنین ۱۶ تا ۱۷ سالی این عذاب وجدان با من بود.  که آخر چرا من باید جای خواهرم رفته باشم اردو. چرا او به دلیل دختر بودن نتوانست از آن اردو که کلی هم به من خوش گذشت لذت ببرد.  درست است  که من هیچ تقصیری نداشتم در این جایگزینی، درست است کل این ماجرا تقصیر، قوانین یا رسوم غلط یا فرهنگ و عرف غلط بود. اما نمی‌دانم و خودم باورم نمی‌شود که چرا من از همان زمان نسبت به این عرف ها و سنن فرهنگی و عرفی، معترض بودم. این جایگزینی جای خواهرم آن هم جای خواهری که در دوست داشتن همدیگر به اعتراف همگان معنای واقعی یک جان در دو بدن هستیم . 
بعدهای بعد و سال‌های سال بعد جایی خواندم هرجا تریبونی در اختیار یک مرد است بدانند یک تریبون و یک موقعیت از زنان ستانده شده است.
این‌ها شاید تنها نقاط و نکات کلیدی و حک و ضبط شده بر حافظه‌ی من باشد وگرنه این حافظه‌ی مخدوش سرشار بود از چنین رویدادهایی. رویدادهایی مثل این‌که من از نوجوانی به بعد عادت شب بیرون رفتن و تنها قدم زدن را داشتم. من از ۱۵ سالگی به شهری مثل تهران می ‌رفتم برای کار. من از ۱۳ سالگی تنهایی سفر کردن را آغاز کردم . هر قدم شبانه‌ای که می‌زدم، به این فکر می‌کردم که آیا خواهرم و یا بقیه‌ی دختران همسن من نیز این حق را دارند که شبانه بزنند به چاک خیابان‌های خلوت شهرو تنهایی‌و اندوه و لذت ‌شان را شاید به نسیم شبانگاهی بسپارند. هر مسافرت تنهایی که می‌رفتم به این فکر می‌کردم چرا زنان این سرزمین و دختران هم سن من نمی‌توانند به راحتی و ازادانه سفر کنند. 

درست است که من در این رویداد‌ها هیچ تقصیری نداشتم. درست است که من در بنیاد نهادن این قوانین، این فرهنگ، این ارزش‌ها، این عرف‌ها، این باورها هیچ نقشی نداشتم و بنابراین تقصیری هم نداشتم. درست است من هیچ مشارکتی در هیچ کدام از این اتفاقات نداشتم. اما یک واقعیت وجود داشت این فرصت های غلط فرهنگی و عرفی و قانونی به من این امکان را می‌داد که ناخودآگاه، فاعل این رفتارها باشم. اگر به نام‌ام نبود به کام‌ام که بود. حتا اگر من نخواسته باشم. این بود که کم کم در شعر و ادبیات هم این مسئله برایم پیش آمد. در نوشته‌های گاه گاهی‌ام و بحث‌هایی که در برخی انجمن‌ها داشتیم گاه گداری شنیدم که به من می‌گویند این حرف‌هایت فمینیستی است. یک بار دل را به دریا زدم و پرسیدم فمینیسم چیست. گفتند یعنی حرف‌هایی که به نفع زنان دنیا را می‌بیند. درست‌ترش کردند و میان حرف‌ها فهمیدم که نهایتا گفتند یعنی تئوری‌هایی که در دفاع از حقوق زنان است. مقاله‌ای کوردی داشتم در مورد تئاتر و ادبیات و نقش زن. بعدها دیدم بسیاری از حرف‌هایم در کتاب انقیاد زنان » استوارت میل، هست. و من چیز تازه‌ای ننوشته‌ام. 
درست که من حتا مخالف این قوانین و ارزش‌ها!!!!! و فرهگ و سیاست و قانون و دولت بودم. اما این چیزی را از قبح قضیه نمی‌کاست. و باید به عنوان انسان علیه آن‌چه بر انسان می‌رود کاری می‌کرد. کار اصلی من نوشتن بود. نوشتم و بحث کردم و در میزگرد و سخنرانی ها حاضر شدم و به همه گیر می‌دادم. نقش پسر عبوس ناراضی را برایم در نظر گرفتند. هنوز هم نارضی هستم  معترض و منقد. بعدها نیز جنبش‌های اجتماعی کل عام‌تر و گسترده‌تری یافت عملا در هرجایی که امکانش بود حضور یافتم. تا بگویم من این برتی اتفاقی غیر انسانی را نمی‌خواهم.
» ادامه مطلب