۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

ما خیلی فقیر بودیم!؟؟

چند روز پیش یک جوکی به دستم رسید. جوک ظاهرا خاطرات یک انسانی بود که در مورد وضعیت مالی  وفقر خانوادگی شان خاطره تعریف می کند. از آن مدل تعریف کردن ها که طرف جو گیر می شود و دیگر یادش نیست که گاهی حرف هایی می زند که اصولا امکان اش نیست. مثلا یک بار در دانشکده ی علوم اجتماعی یکی از همکلاسی های ما در یک میزگرد دانشجویی گفت: من خودم 9سال جبه بودم!! و خوب دقت نکرد که جنگ کلا 8 سال بوده است. به هر حال متن جوکی که برای من آمده بود این است.

"ما خیلی فقیر بودیم. ما امکانات نداشتیم. مادرم قادر به زاییدن من نبود. خاله ام من رو زایید".

با خواندن این جوک یاد یکی از دانش  آموزان ام افتادم .سال 79 بود در مدرسه ی راهنمایی درس می دادم. دانش آموزی داشتم به نام"تبریزی"( نام کوچک اش یادم نیست). تبریزی از این بچه هایی بود که هنوز به دوره ی بلوغ نرسیده بود و هنوز آن قیافه ی زیبای کودکی اش را حفظ کرده بود. سفید و بود کمی توپول با گردنی کوتاه چشمانی کوچولو و مشکی. تبریزی خیلی خیلی شیطان بود و پر حرف و زبون دراز و خلاصه یه بچه تخص به تمام  معنا اما به شدت دوست داشتنی. چون خیلی شیطون و وروجک بود گاه گداری تنبیهش می کردم. گاهی گوشش را می کشیدم گاهی از کلاس اخراج اش می کردم. گاهی  ته کلاس سر پا نگه اش می داشتم اما اصولا  به حال تبریزی فرقی نمی کرد و او ساز خودش را می زد. البته این رو بگم که من شاگردهای شیطون و شلوغ ام رو بیشتر دوست دارم.اما خوب به خاطر حفظ نظم کلاس و اگر این کارها رو هم نکنیم که دیگر تبریزی رو کله ی من می نشست.

باری به هر جهت موقع موقع امتحانات ترم اول رسیده بود و در امتحان انشاء .سوالی بود مبنی بر این که متن زیر را تا دو پاراگراف ادامه دهید:" دوران کودکی من ...." تبریزی ورقه اش را که به من داد به ورقه اش نگاه کردم ببینم امتحان اش چطور بوده. وقتی جواب این قسمت را خواندم. تبریزی نوشته بود:" دوران کودکی من به سختی گذشت. در 3سالگی پدرم را از دست دادم و پس از آن مادرم با کار در منزل مردم و کارهای دیگر خانگی خرج زندگی مان را تامین می کرد.بعد از این که برادر کوچکم به دنیا آمد مادرم دیگر به کار در خانه ها نمی پرداخت و من مجبور شدم از شش سالگی هم به مدرسه بروم وهم در یک میوه فروشی کار می کردم.حتا بسیاری از شب ها همان میوه فروشی می خوابیدم و فردا صبح از آن جا به مدرسه می رفتم......"
من همین جوری اشک در چشمان ام حلقه زده بود و به خودم فحش می دادم. که آخر تو چرا این بچه را درک نکردی. آخر این همه روان شناسی خوندن و  جامعه شناسی خواندن به چه درد می خورد.آخر چه طوری دلت می آمد این بچه ی نازنین رو تنبیه کنی یا از کلاس اخراج کنی و... همین جور اشک می ریختم اعصابم از دست این دنیای نامراد و بی رحم خورد بود.
امتحان که تمام شد به حیات رفتم و تبریزی را پیدا کردم. صدای اش زدم و دست روی دوش اش گذاشتم و رفتیم گوشه ای از حیات نشستیم. آرام شروع کردم  به حرف زدن با تبریزی و مثلا می خواستم از در دوستی و گفت و گوی خودمانی در بیام ودر باره ی مشکلات اش باهم حرف بزنیم.
 پرسیدم تبریزی جان ببخشید من نمی دانستم که پدرت فوت کرده.
 گفت آقا شیخی من پدرم فوت نکرده ..
با تعجب پرسیدم: اما تو که تو برگه ی انشا نوشته بودی...
با خنده و همان شیطنت همیشگی اش گفت: هاهاها آقا شیخی خوب اونجا از تخیلم استفاده کردم بلند شدم دنبا اش کردم در رفت ودستم بهش نرسید گفتم  اگر دستم بهت برسه تخیل ات رو می ذارم کف دست ات ...من واقعا حالم گرفته شده  بود از این که این یه الف بچه این جوری احساسات من رو سر کار گذاشته بود اما خوب خوشحال شدم که زندگی این چنین تلخی نداشته است. هرچند قطع و یقین این چنین زندگی هایی اطراف ما بسیار است. اما یک سوا برای ام پیش آمد چرا در جامعه ی ما کودکان ما تخیل شان باید به سمت بدبختی سوق پیدا کند؟

13 comments:

ساناز گفت...

شهاب جان اگر متن انشا را دقیق می‌خواندی شاید زودتر متوجه می‌شدی. اول پدرش فوت کرد بعد برادر کوچکش به دنیا آمد؟؟؟

شهاب الدین شیخی گفت...

ساناز جان
اولا گیر نده.
دوما هزار نکته ی باریم تر از مو اینجاست. سوما من کلش رو که ننوشته بوددم. مادرش هنگام قبلا حامله بوده و....

ناشناس گفت...

آفرين به "تبريزی" که تونست اشک معلمشو در بياره به تلافيه تنبيهاتی که هر چند به جا شده بود !!!! اما با اين فيلمها و سريالها و موسيقيها و روزنامه ها و .... و از طرف ديگه مناسبتهای غم انگيز که در طی سال بايد عزادار باشيم و خلاصه تمام عوامل بيرونی که روی اعصاب آدم ميره چه انتظار ديگه اي ميشه از تخيل ذهن چون آيينهٔ بچه ها داشت و حتی بزرگترها آقای شيخی؟

شاهد گفت...

کاکه شهاب عزیز
مدرسه است و یک دنیا خاطره. لطفی دارد معلم بودن، دلم را تازه کردی و البته افسوس که من از ان فضا دورافتاده ام

bahram گفت...

hamishe haminjoor zood gool mikhorim.
are shahab jan
eshtebah az ma bood, eshtebah az ma bood ke khabe sarcheshme ra dar khiyale piyale mididim.

saman slemani گفت...

jaleb bud o ziba

كاوه گفت...

وجدان شهاب عجب سر كار باحالی رفتی ها :)))

Behrooz Fateh گفت...

kheili ziba bood. man ke lezat bordam

بیان گفت...

واقعاً خندیدم از ته دل چون به شدت یاد خودم افتادم و شر و شوریام تو مدرسه و حتی تو دانشگاه.خوب بود داداش بهم حال دادی

ناشناس گفت...

مطلب قدیمیه ولی بامزه بود.ما ایرانی ها فقط وتی حس ترحممان برانگیخته شود مهربانیم.قبلش....؟!

ناشناس گفت...

از بچگی یاد می گیریم چه جوری دلسوزی ها رو جلب کنیم چون جور دیگه ای بهمون توجه نمی شه لابد!

mylife & i گفت...

خیلی‌ بی‌ ربطه به موضوع، ولی‌ هر کاری کردم، نتونستم باش کنار بیام.
آیا واقعا هنوز معلم‌های جامعه شناسی‌ و روان شناسی‌ خونده تو مدرسه‌های ایران بچه‌ها رو با کشیدن گوششون تنبیه میکنند؟

شهاب الدین شیخی گفت...

آره... آخه ما هم خیلی فقیر بودیم :دی

ارسال یک نظر