‏نمایش پست‌ها با برچسب خودمانی‌ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خودمانی‌ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

بابام....


نمی‌دانم بنویسم بدون شک یا نه. اما احساس می‌کنم هرکسی پدرش را دوست دارد. با این‌که می‌دانم هرکسی هم احساسات خودش را خاص می‌داند بازم، احساس می‌کنم رابطه‌ی عاطفی من و پدرم بسیار عاشقانه است. از همان کودکی‌هم همین طور بود. حالا این رابطه به دلیل فقدان مادرم بوده باشد یه به دلایل بسیاری دیگر اصلا برای من مهم نیست. برای من این مهم است که من پدرم را دیوانه‌وار دوست دارم. رنجش‌های من و پدرم هم از هم جنسش عاشقانه بوده است. پدرم چند سال پیش سر یک مسافرت باهم رفتن... حرفی پیش آمدو گفت یادت هست فلان سال.. گفتم بیا برویم خونه‌ی حاج عبدالله، گفتی نمی‌آیم..من دلم ازت گرفت و دیگر بهت نگفتم با من فلان جا بیا.... خم شدم دستش را بوسیدم و گفتم من فدای اون دل نازک شما بشوم..آخر آن موقع من یک بچه‌ی نفهم که بیشتر نبوده‌ام که... شما چطوری دلت آمد و به دل گرفتی.. گفت همان‌طور که تو دلت آمد و با من نیامدی.
چند سال پیش سر یک بحثی که من دیگر بحث را به نقطه‌ی قرمز بابام رساندم با عصبانیت تمام به من گفت که دیگه پات رو توی خونه‌ی من نذار. من هم برگشتم تهران و نزدیک به ۶ ماه تلفن هم نزدم. ۸ ماه شد و من به خانه‌ی پردم بر نگشتم.. روزی تلفن زنگ زد و پدرم گفت یعنی پسره‌ی فلان فلان شده تو منتظری من بهت زنگ بزنم و بگم بیا خونه.. گفتم بنده غلط بکنم که شما از من دلجویی کنید و این ها ..ولی.. ولی را ادامه ندادم و کمی حرف زدیم و خلاصه من دوباره پام رو ت وخونه‌ی بابام گذاشتم. البته که در هر صورت می‌گذاشتم اما خوب نازمون پیش هم خریدار داره.
یک چیزی هست در صدای پدرم. پدرم مثل عموهایم خوش صدا نیست اما بیشتر از آن‌ها آواز و و تصنیف‌های کوردی بلد است و وقتی می‌خواند یک حزنی در صدایش هست که هرکسی می‌گوید صدایش خوب نیست اما هرکسی هم می‌گوید صدایش شنیدنی است و دلنشین. صدای حرف زدن پدرم هم یک ویژگی خاص دارد . مثل صدایی که به سبزه‌‌های بهاری درختان مالیده شده و خش برداشته.. خش دار بودنش اما از همان جنس سبزه‌ی نرم است.... حالا که بیشتر ارتباط من و پدرم شده ارتباط صوتی.... صدای پدرم را بیشتر می‌شنوم. بیشتر دقت می‌کنم و همیشه مواظبم ببینم صدایش سرجای خودش است یا نه.. حالا حرف زدیم و صداش خوشحالم کرد عین خود خود صداش بود.

گاهی وقت‌ها دلم می‌گیرد و دوست دارم پدرم فیس‌بوک داشت. پدرم اسکایپ داشت. پدرم وبلاگ می‌خوند.. یا روزی دلم می گرفت و می‌رفتم روی صفحه ی فیس بوکش شعری از مولوی کورد یا شعری از نالی و محوی می‌نوشتم ...تا برایش بنویسم.. ......
..
.....
.....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

برای تشیع جنازه‌ی خودم هم که شده صبح بیدارم نکنید



باز هم به کلاس نرفت. باز هم دیر بیدار شد. زمانی که چشم باز کرد ۸ دقیقه مانده بود به شروع کلاس. و از دم ایستگاه اتوبوس تا کلاس او به طور دقیق۲۹ دقیقه فاصله است. اگر هم می‌خواست تاکسی بگیرد، که بارها این کار را کرده بود. چیزی حدود حداقل ۱۶ تا ۱۹ یورو می‌شد.۱۹ یورو برای کسی که کل دریافت ماهیانه‌اش ۳۶۰ یورو است، یعنی اصلا ولش کن همان معنی‌اش نمی‌کرد بهتر بود.او آدم بی نظمی نیست. اتفاقا آن‌قدر از بی نظمی بدش می‌امد که ترجیح می‌داد کلاس نرود تا این‌که دیر برود. وقتی معلم هم بود همین طور بود. 
یک بار برادرش بهش گفته بود تو تمام عمرت دیر می‌رسی. گفته بود اولا من از این جمله اصلا ناراحت نیستم چون زمان برای من مفهومی حلقوی دارد نه خطی. دوما من چهار سال دوره‌ی لیسانس تمامی کلاس‌های صبح‌ام را قبل از استاد‌ها به کلاس رفته‌ام. اصلا کلاس هیچی یادتان رفته بچه‌های دانشکده به من می‌گفتند کلیددار کتاب‌خانه. چون صبح کله‌ی سحر به محض باز شدن در دانشکده من جلوی کتاب‌خانه بودم. یک سال و نیم در شهری دیگر کلاس فوق لیسانس داشتم و تمامی هفته‌های این یک سال و نیم را ساعت ۸ صبح سر کلاس بوده‌ام. اما برادر جان این‌‌ها جزو افتخاراتم نیست.
من از صبح زود بیدار شدن بدم می‌آید. روحم را به هم می‌ریزد تمام جسم‌ام درد می‌کند. اندوه صبح آخرش مرا می‌کشد. در صبح اندوهی است به اندازه‌ی قدرت تمامی انرژی خورشید. حالا به ویژه که حالم بد باشد. حالم بده...حالم بده.. حال بده...آدم بده.. آدم بده...آن‌هم در مورد کارهای ابلهانه و کلاس‌های ابلهانه...به ویژه معلمی که با هر تواضعی که به خرج بدهی می‌دای بلاهت تنها ویژگی اوست در دانایی‌اش.
باز هم دیر بیدار شد و حالا داشت این‌ها را در فیس بوکش می‌نوشت. چد روز پیش یکی از خوانندگانش از وی تشکر کرده‌بود به خاطر این‌که همه چیز را این گونه سخاوت‌مندانه با آن‌ها به اشتراک می‌گذارد جواب داده بود تشکر لازم نیست از شفاف بودن بیش از حد خودم است و از نترسیدن از قضاوت دیگران.
باز هم دیر بیدار شده بود و از صبح زود و برای کاری ویژه بیدار شدن بدش می‌امد. پیش خودش فکر کرده بود کاش روان‌کاوی که به او مراجعه کرده بود را در فیس بوک پیدا می‌کرد و ادش می‌کرد و همین نوشته‌ها و رفتارهای فیس بوکی او را می‌دید. باز هم دیر بیدار شده بود از صبح زود بیدار شدن بدش می‌آمد. وصیت کرد که « لطفا مرا برای تشییع جنازه‌ی خودم هم صبح زود بیدار نکنید. لطفا مرا بعد از ظهر یا شبانه به خاک بسپارید. خاک بعد از ‍ظهر و به ویژه خاک شب خاکی آرام‌تر است»
» ادامه مطلب