‏نمایش پست‌ها با برچسب تاملات، ترجمه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تاملات، ترجمه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

جنبش سبز پایان اندیشه ی حاکم خدایی

منتشر شده در:رادیو زمانه  

1- پاتریمونیالیسم یا نظام پدرسالاری فقط نظامی نیست که باید فمینیست ها از زاویه ی تسلط پدرانه و مردانه بر جسم و جان زن به آن بپردازند. پدرسالاری نهادو نظام دیرپایی است به قدمت گذر جوامع انسانی از "جامعه ی باغچه کاری" به "جوامع کشاورزی". تا قبل از این جوامع شکل جامعه ساختاری غیر متحد و غیر منسجم داشت و ساختار اخلاقی اش بر عرف ساده و نهایتا ادیانی بود که "چند خدایی" بودند. شکل غالب جوامع قبلی را به جوامع "مادرتبار" تعریف می کنند. جامعه ای که "ابزار تولید" (بیلچه) در اختیار زن بود و به همین سبب تعیین کننده ساختار قدرت و ساختار روابط جنسی در اختیار زنان بود. ساختار خانواده (اگر به چنین لفظی با تعریف امروزی اش و کاربرد آن برای آن دوره قایل باشیم) شکل چند شوهری داشت و وظایف پدری، که امروزه از آن به عنوان پدر نام می بریم بر عهده ی"دایی" بود. با تغییر "ابزار تولید" از "بیلچه" به "بیل" و در اختیار گرفتن این بیل توسط مرد و استفاده از حیوانات رام شده در دوره ی "جامعه ی شبانی" و توسعه ی سطح کشت و به تبع آن به دست آمدن مازاد مصرف و تولید ثروت نهادی به نام ارث به وجود آمد و میراث خواری و میراث داری این "ثروت" معزلی شد که با فرزندان به دنیا آمده از چند رابطه ای "زن" همخوانی نداشت و می بایست مشخص می شد که فرزند تولید شده از "تولید مثل" حاصل رابطه با کدام مرد است و راهی نبود جز محدود کردن رابطه ی جنسی زن به "یک" رابطه و یک مرد. نظام "تک همسری" که به وجود آمد هم زمان با خود بیشتر اشکال متکثر و غیره "تکین" را با خود به فراموشی سپرد و تا جایی که نظام های دینی و آیینی که تا قبل ازآن شکل غالب اش "چند خدایی" بود اشکال "تک خدایی" و "توحیدی" پیدا کرد. "پدر" دیگر نه تنها پدر بیولوژیک، بلکه کسی بود که حاکم زندگی اقتصادی و اخلاقی و فرزندان و دیگر اعضای خانواده شد. این حاکمیت پدر کم کم در اشکال توسعه یافته ی اجتماعی اش به رییس قبیله و در نهایت در دوران تاریخی به "پادشاه" یا حاکم نیز تسری پیدا کرد. حاکم همان پدر جامعه است و در شکل اخلاقی و دینی اش، حاکم در زندگی زمینی درجایگاه "خداوند" که در زبان فارسی به معنای "صاحب" است قرار می گیرد حال یا از جانب خداوند و یا از نماینده ی خداوند. پدر، رییس قبیله، نماینده ی خدا و..همگی وظایف مشابهی دارند. اولین ویژگی شان این است که اختیار دار "جان" فرزند یا اعضای قبیله یا رعایای شاه و.. هستند.
 شکل معکوس تجربه ی روانی این پدیده ی تاریخی تولید باوری را می کند که "حاکم" نماینده ی خداست. اینکه در برخی از جوامع و حتی ادیان آن ها خدواند و حاکم نیز "پدر" خوانده شده اند امری نیست که به همین سادگی از کنار آن بتوان گذشت. مفهوم « patria potestas» (قدرت پدرانه)  که در جامعه و اندیشه ی روم باستان مختص "حاکم" بوده است در اندیشه ی مسیح به "رحمت پدرانه" تغییر ماهیت داده است و باقی مانده است. همه ی آنچه گفته شد به این خاطر بود که باور ریشه یابی بسیار سریعی از  مفهوم "حاکم- خدایی" داشته باشیم.
2- اگر سر آغاز تشکیل حکومت در ایران را همان گونه که تاریخ نویسان رقم زده اند به دوران مادها و پس از آن پارس ها و حکومت هخامنشیان در نظر بگیریم،  می دانیم که ملاک مشروعیت پادشاهان بر خورداری از "فره ایزدی" بوده است. حتا  کورش هخامنشی هنگامی که با توطئه  و همکاری خواهرش می تواند راه ورود به قلعه ی مادها را بیابد وبعدها بر تخت پادشاهی جلوس کند، مبنای مشروعیت خود را بر این امر بنا می نهد که مادرش از خاندان مادها بوده و از این جهت بهره ای از «فره ایزدی» برده است و مشروعیت دارد که به عنوان نماینده ی خدا بر بر مردم حکومت کند. حاکمان از دیر باز در این سرزمین بنیاد مشروعیت خود را بر نمایندگی خدا و خدایان نهاده اند و اندیشه ی "حاکم ـ خدایی" را شاید بتوان به همان تاریخ باستان برگرداند.این گونه مردم نیز حاکمان اش را چون خدایگان خود پنداشته است  و خود را رعایای  مدیحه سرای این خدایگان ها و یا نماینده های خدا دانسته است. اندیشه ی "حاکم-خدایی" اندیشه ای دیر باز در طول تاریخ ایران از زمان قدیمی ترین حکومت ها هم  چون هخامنشیان  بوده و در حکومت هایی چون  اشکانیان و ساسانیان نیز این موبدان و مغان بوده اند که می بایست  مهر بر مشروعیت شاهان می زده اند. تا زمانی که بعد از سده های اولیه حاکمیت مسلمان ها بر ایران و تشکیل حکومت های ملی در طول تاریخ اسلامی  ایران نیز حاکمان و "شاهان" جایگزین "امیر المومنین" ها بوده اند و "خطبه"  و "سکه" به نام شان خوانده  و زده می شده است  و چه زمانی که   رضا خان قصد تشکیل و برساختن  اجباری "دولت-ملت" داشت و شعارش "خدا، شاه، میهن" بود، خدا و حاکم دو مترداف  قراردادی غیر لغوی بوده اند.در بررسی اینکه چنین تاریخ عریض و طویلی از چنین اندیشه ای در این سرزمین وجود داشته است، نمی توان به تاثیرات همین اندیشه در میان توده های اجتماعی نیاندیشید و بر این باور خام بود که خود مردم از چنین باوری بر حذر بوده اند.  از سوی دیگر شاید به دلیل همین اندیشه  ـ و هم چنین دلایل دیگری که من فعلا در این جا به آن ها نمی پردازم زیرا که تاکیدم بر همین سرمنشا  روانی- تجربی است . منشاء  غالب  تغییرات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و  اقتصادی  در این سرزمین، حاکمان و یا نزدیکان به حاکمان بوده اند. اگر هم اپوزیسیونی بوده است که توانسته  تغییراتی ایجاد کند همان  پسران شاه و یا صدر اعظم ها و  ریس الوزراها بوده اند. از سوی دیگر تغییر حکومت ها  و تفاوت شیوه های حکومت و قوانین سیاسی اجتماعی، در واقع نه نتیجه ی تلاش ها و تحولات اجتماعی، که بیشتر ناشی از شکست یک شاه به دست شاهی دیگر و یا قدرت گرفتن یکی از ملوک الطوایف ها بر آن دیگری و تاج گذاری و تخت نشینی شاه جدید به جای شاه قبلی بوده است. در واقع تا قبل از  اواسط  دوره ی قاجاریه و در واقع تا بعد از دوره ی پادشاهی ناصرالدین شاه، ما آن شکل موثر تاثیر اجتماع بر سیاست و حکومت را شاهد نبوده ایم. جز چند شورش در گوشه و کنار این پادشاهی ها که تعداد اندکی از آن ها ریشه های اجتماعی و مردمی داشته و معمولا بنیادهای مذهبی و اعتقادی داشته است. در هر صورت آنچه که هویداست این است که این اندیشه که حاکمیت  و پادشاهی و سلطانی امری است چنان الوهی که ربطی به عامه ی مردم ندارد، چنان در مردم عمیق بوده است که هرگز چنین اموری  را و دخالت در آن را مربوط به خود نمی دانسته اند. در واقع اندیشه ی شاه و رعیتی هرگز اندیشه ای یک طرفه از سوی حاکمان نبوده واکثریت قریب به اتفاق مردم نیز روی دیگر باورمند به این اندیشه بوده اند و باید صادقانه اعتراف کنیم که در تمامی این قرون و اعصار ما رعیت بوده ایم و خود را رعیت پنداشته ایم.
یکی از سرمنشاهای اصلی تغییرات مدرن در ایران را نیز به زمان ناصرالدین شاه قاجار بر می گردانند که بنیان گذار این تغییرات میرزا تقی خان فراهانی "امیر کبیر" بود.  همین اقدامات امیر کبیر بود که منتج به تولید روشنفکرانی از جنس اندیشه ی فرانسوی اش شد. اندیشه ای که قانون و دولت- ملت از نوع فرانسوی  آن رویا یش شد. قانون و اندیشه ی تاسیس "عدالت خانه" رویایی شد که اواخر قرن 13 خورشیدی را به جنبش نوین و این بار مردمی و ناحاکمیت منبع و  ناحاکمیت مآبی، آراست که نامش مشروطه شد. شاید از آن همه تغییرات اجتماعی سیاسی که در تاریخ ایران روی داده، بزرگترین جنبش و تغییر سیاسی که منشاء اش نه حاکمان و بلکه این سوی حاکمان و یا آنچه ما امروز اپوزیسیون اش می نامیم، بوده همین جنبش مشروطه ی ناکام بوده است و چه تلخ و برازنده است این صفت ناکام برای این جنبش. زیرا که یک بار توسط حاکمانی زیر سایه ی خداوند(ظل الله) و یک بار توسط  نشانه های خداوند(آیت آلله ها) ناکام ماند. اگر امروز برخی مفسرین همین جنبش سبز کنونی را نیز ادامه ی همان جنبش ناکام می دانند بیراه نرفته و گزاف نگفته اند که مردمی ترین و غیر حاکمانه ترین از جنس جنبش های تغییر سیاسی و اجتماعی در ایران است.

اما بعد از امیر کبیر دومین نامی که در صحنه ی تغییرات سیاسی، دیده فریب و  گوش نواز می آید، محمد مصدق است. وی نیز تنها زمانی می تواند بنیان گذار تغییرات سیاسی شود که نخست وزیر همان نظامی است که می خواهد تغییراتی در آن به وجود آورد. مصدق نیز بنیان گذار تغییراتی در حاکمیت می شود که به ناکامی خودش و حذف شهادت گونه ی سیاسی اش می انجامد. قاعده ی تغییر درون حاکمیت دقیقا همانی است که نسبت به حاکمی که خداست دچار الحاد نشوی و هراز چند باری شهادتینی سیاسی در ایمان به حاکم سر داده شود. مصدق این راه را نپذیرفت و حذف شد.
نکته ی اجتماعی این پدیده در آن است که اگر وفادران "پدرـ حاکم"( حال وفاداری شان به دلیل مقرب ماندن در درگاه پدر است یا منفعت طلبی و یا باور قلبی و سنتی و عدم "خروج از طفولیت به تقصیر خویشتن به قول کانت") شکل و شیوه های شیفتگی شان  به حاکم، بیشتر شبیه شیفتگی به نماینده ی خدا و "سایه ی خداست" تا شیفتگی در برابر خود "خدا". آن ها حاکم را نماینده ی خدا و نزدیک به خدا و در ارتباط با خدا می دانند نه خود خدا. اما وقتی کسانی که در مقربان خود دستگاه حاکمیت در شکل قهرمانانی قرار می گیرند که قرار است منجی و منشاه تغییرات سیاسی به نفع مردم باشند. آن دسته از مردمی که در قامت و هیئت اپوزیسیون قرار دارند و عمل می کنند تمام شیفتگی خود را به شخص منجی چنان بروز می دهند که اشکال شیفتگی از جنس خداگونگی بر این ها بیشتر مترتب است. این یکی دیگر همان شخص اصلی است و انگار این گروه از مردم بر این باورند که آن یکی نماینده ناحق خداوند و این یکی نماینده ی بر حق خداوند است. آن گروه اگر به ظاهر شیفتگان و ذوب شدگانند این گروه  حقیقتا شیفته  و ذوب شده اند. انگار قرار است این "حاکم- خدای" جدید را جانشین قبلی نمایند؛ حال این جانشینی توسط حرکت اصلاحی صورت بگیرد یا انقلابی مهم نیست، بلکه مهم جانشین کردن وی است و تا زمان جانشنی کردن وی  کسی را حق انتقاد، اعتراض  و شوریدن بر وی نیست. همه ی حواریون و پیروان جدید بسیار شیفته تر از حواریون مقربان درگاه "حاکم" برای وی دست وپا می شکنند. این خدا پنداری حاکمان و این اعتماد به خدا گونگی  نه تنها مسئله ای است که تنها خواست حاکمان در جامعه ی ایران بوده است. بلکه این اندیشه به بخشی از باور سیاسی مردم و توده های  مردمی نیز تبدیل شده است. اصولا در جوامع استبداد زده ای با چنین بنیادهای فکری ای  حاکمان تنها به کسانی اعتماد می کنند که مطمئن شوند از خط آن ها خارج نمی شوند و عجیب اینکه این اعتماد از سوی مردم هم معمولا تنها دامن کسانی از همین جنس را می گیرد.
 بعد  از سال های طولانی و پس از ناکام ماندن پروژه های اجباری دولت ـ ملت سیاسی ای که پهلوی ها قصد آن را داشتند، و به دلیل رشد اندیشه های شهروندی و نیز "مدرنیزاسیون اجباری" که به گواه جامعه شناسان اگرچه پروژه ای ناقص است اما همراه با خود بخش های ناقصی از مدرنیته را نیز، خواهد آورد، این تغیرات در حوزه ی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و رشد ناگهانی اقتصادی ایران موجب ریشه های اعتراض ها شهروندی و نهایتا منجر به انقلاب  زودرس 57 شد. در واقع انقلاب 57 با همه ی  محاسن و معایب اش یکی از اصلی ترین تغییرات سیاسی است که با ارده و خواست مردم انجام گرفته که اصلی ترین نتیجه اش، برچیده شدن "نظام پادشاهی" و سلطنت و بنیان گذاری "جمهوری" البته با پسوند "اسلامی" بود.  اما به هرحال نمی توان این تغییر بزرگ را نادیده گرفت. یکی از دلایل من برای زودرس و کال بودن چنین  انقلابی همین مسئله ی باور به "حاکم ـ خدایی" است. در واقع ملت ما هنوز تجربه ی درونی و ماندگار مدرنیته که باور به عقلانیت و فرد گرایی دو رکن اصلی آن اند، را به آزمون در نیاورده بود و با هویتی شقه شده به درون انقلاب پرتاب شد. انقلابی که نهایتا با رهبری شخصیتی مذهبی به نام « آیت الله خمینی» به سر انجام رسید و به ایشان چنان صفات خداگونه ای مترتب شد که جایگاه اش به بالاترین درجه از باور خدا حاکمی رسید تا جایی که ایشان در 20 ساله ی آخر قرن بیستم، لقب "امام" گرفت.
 انقلاب 1357، خود به حکومتی تبدیل شد که به دلیل همین ساختار روانی ـ اجتماعی و فرهنگی، مردمش با این حکومت که بنا بود جمهوری باشد همان کردند که با حکومت های دیگر کردند. رویکرد به تغییرات سیاسی بعد از مدتی به همان رویکرد پیشین تبدل شد، (البته ناگفته نماند که نقش حکومت خود بسیار تاثیر گذار بود در پرورده شدن و بازتولید چنین اندیشه ای). نگاه به تغییر و تحول سیاسی اجتماعی، باز به سوی افراد درون حاکمیت برگشت. به جای تلاش در فربه کردن  که کسان دیگری پای در این عرصه گذاشته اند، می توان از مهدی بازرگان یاد کرد که عمر سریع تحولات سال های اولیه ی هر انقلابی  به وی فرصتی نداد که منشا تغییر شود  و قبل از منشا تغییر شدن حذف شد. بعد از حدود 20 سال پس از انقلاب اسلامی اما  مردی و گروهی رشد کردند که نام اصلاح طلب به خود گرفتند و بدون آنکه خود بخواهند به دلیل تزاید  و تراکم فشارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در انتخاباتی غیر قابل پیش بینی پیروز شدند و  بر عرصه ی قدرت تکیه زدند. مردی که نامش بر تارک این اصلاح طلبی  درخشید کسی نبود جز سید محد خاتمی "فرزند فاضل و با تقوا و متعهد"امام خمینی.
اصلاح طلبی ایرانی نیز مثل همه ی روندهای مدرن و روشنگرانه که  از تاریخ آشنایی ایران با جهان مدرن می گذرد، روندی دولتی و حکومتی  بوده است، نه فرایندی  جوشیده از بطن جامعه و بر خاسته از تضاد و تقابل نیروهای اجتماعی. اصلاح طلبی ایرانی اگر چه زمینه های بروزش در میان مردمی بود که انقلاب از سر گذراندند و مردمی که جنگ  و ویرانی های اش از مقابل چشمان شان عبور کرده بود و سازندگی و سیاست های اقتصاد لیبرالی هاشمی و حذف سیاسی نویسندگان و روشنفکران و شخصیت های اپوزیسیون را با پوست و خون و  گوشت و گاه استخوان احساس کردند، اما اعتماد به اصلاح گر و  اصلاح طلبی را باز به یکی از فرزندان و مقربان حاکمان بخشید. همان سیاسیون رانده شده در زمان هاشمی رفسنجانی که به توفیق اجباری  و با استفاده از رانت های حکومتی ، دانش آموخته شده  بودند، هم در حکم وزیران و مشیران در آمدند و هم در قامت روشنفکران سیاسی. این گونه سید محمد خاتمی در میان جامعه ی ایران به مردی از تبار حکومتیان تبدیل شد که مردم هراسیده از دیگر حکومتیان کمتر دمکرات، وی را به جای آنکه در حلقه ی حکومتیان و حاکمان مقربان اش ببینند در همسایگی نزدیک خویش دیدند و برایش "پرده و پر گشودند".
3- سید محمد خاتمی، رییس جمهور اسبق و مردی که نام و خاطره ی اصلاح طلبی و جنبش دوم خرداد را، بر قامت خوش اندام و سیمای کاریزماتیک و محبوب اش یدک می کشد، هرجا سخن از اقدام اصلاح طلبان و راه اصلاح طلبانه در درون نظام جمهوری اسلامی، به میان بیاید بدون شک نام وی نیز به میان خواهد آمد. چه خود سر منشا رفتار و برنامه ای باشد و چه در سفر گفت و گوی تمدن ها باشد و در سیر آفاق و انفس به سر ببرد و به سیاست کاری نداشته باشد، چه هوای ولایت فکری و پدرانگی به سرش بزند و کاندیدا تعیین کند. چه از جامعه ی مدنی بگوید و از "شهر دنیا تا دنیای شهر بنویسد"، چه از "مدینه النبی" به عنوان نمونه ی آرمانی "جامعه ی مدنی" اش بگوید. چه برای اسدالله لاجورردی، رییس سازمان زندان های ایران، پیام تسلیت بفرستد و چه شانه به شانه ی سران سیاسی مونث برخی کشورها بنشیند یا راه برود. چه برایش "شبی با عبای شکلاتی"  جشن بگیرند، و چه "کارناوال عاشورا" برایش مهیا کنند. سید محمد خاتمی همان جایگاهی را پیدا کرد، که مردمان بازمانده از افسانه ی "کاوه" می خواهند وی را چون "فریدون" بر تحت قدرت بنشانند. چون حتی اگر قیام را کاوه انجام داده باشد باید یکی چون فریدون که "فره ایزدی" دارد بر تخت حکومت بنشیند. زیرا باور حاکم خدایی در ناخودآگاه جمعی این مردم چنان مستولی است که تنها گروه خاص و خواص است که توان تغیییر و اصلاح و انقلاب و بیش از همه حکومت کردن دارند.
سید محمد خاتمی 8 سال دوران اصلاح طلبی حکومتی را به دورانی رویایی تبدیل کرد؛ دورانی که رویاهای بسیاری ساخت و اجازه داد ما آن را تجربه کنیم و  همزمان همه ی آن ها را به باد داد. حالی گذشت و کاندیدایی که وی از مردم خواست "نام زیبای اش" را بر برگه ی رای بنویسند، در "صحنه آرایی خطرناک" به گفته ی خودش، رای خود و رای دیگر کاندیدای اصلاح طلب و رای مردمی را که به این دو نفر رای داده بودند بر باد رفته دید.  مردمی "رای خواه" به خیابان آمدند و گفتند و نوشتند و فریاد بر آوردند "رای من کو؟" جنبشی پا گرفت که سید "زیبا نام" مورد تایید خاتمی، راه پشتیبان اش را که همیشه مصالحه و مسامحه بوده  در بر نگرفت و ایستاد. ایستادگی سید و شیخ و مردم ایستادگی سید محمد خاتمی را نیز به همراه داشت. اما  راه مردم و خواست مردم داشت از خواسته های اندک اصلاح طلبان حکومتی جدا می شد و افزونتر. راه مردم از راه سید، دورتر و تندتر و برافروخته ترمی شد. اما در میانه ی پایداری مردم و میر و شیخ خبری مبنی بر نوشتن نامه ی سید محمد خاتمی به رهبر منتشر می شود. خبری که سید محمد خاتمی هرگز منکرر اصل نامه نشد بلکه محتوای منتشر شده و فحوایی را که اصول گرایان به آن استناد می کردند تکذیب کرد تا این که مجله ی ایراندخت به سردبیری قوچانی، یک پرونده ی ویژه به این نامه اختصاص می دهد و محتوای بیشتری از آن نامه را منتشر می کند. گویا، سید محمد خاتمی، در نامه اش از به رسمیت شناختن "دولت" سخن می راند، این درحالی است که سرمنشا شکل گیری اعتراض های خیابانی مردم، بر مبنای قبول نداشتن رییس کابینه ی این "دولت"، به عنوان برنده ی انتخابات، که یگانه راه مقبولیت قانونی می باشد. این گونه میرحسین موسوی، در بیانیه ی هفدهم از "دولت" حرف می زند و اقداماتی که دولت و وزرای تحت ریاست وی انجام دهند، حرف می زند. بعد از مدتی کروبی نیز که به باور درستی برخی مثل کسی که انگار دارد از بازی ای که تا آن لحظه یکی از اضلاع سه گانه ی کسانی که به عنوان سران جنبش شناخته می شود، حذف می شود با شتاب وارد گود می شود و از "به رسمیت شناحتن دولت منتصب آقای رهبر" سخن به میان می آورد. داستان هر چه بود و هر توجیه و تفسیری که بر گفته های میر حسین و کروبی داشتیم، حقیقت این بود که این رفتار از سوی هردوی آن ها از سوی مردم که کنش گران اصلی عرصه ی سیاست ناب می باشند و در این هفت ماهه به تمامی معنا آن را متجلی کرده اند، خوش نیامد و چنان واکنش های نجیبانه اما مخالفت ورزانه به این اقدامات نشان دادند، که به فاصله ی اندکی هم میر حسین و هم مهدی کروبی به توضیح مواضع شان پرداختند و سعی کردند مواضع شان جوری تبیین شود تا بویی از فاصله با مواضع مردم از آن به مشام نرسد.
اولا به نظر من این اقدام از سوی سران شناخته شده ی جنبش، اقدام سنجیده ای نبود.. زیرا اگرچه حقیقتا و درست ترین راه برای یک سیاست مدار، پرورش یافته درون یک نظام سیاسی ویژه، دفاع از اصل نظامی است که در آن پرورش یافته و به قدرت رسیده، اما جنبش سبز پایانی بر بسیاری راه های رفته بود. راهی آغاز شده و طی این هفت ماه پیموده شده بود که دیگر شبیه راه اصلاح طلبی و اصلاحات درون نظامی نبود. اینکه جنبش سبز مردمی ایران "مشی ضد خشونت و مسالمت آمیز" دارد نباید بسیاری از سیاست مداران و حتا مفسران سیاسی را به این اشتباه  وادارد که این جنبش را جنبشی اصلاح طلبانه بپندارند، در بهترین حالت خواسته ها و هدف نهایی چنین جنبشی، تغییر در حداقل چندین اصل بنیادین این نظام است. حال سید محمد خاتمی و موسوی و کروبی در جنبشی، چه خواسته چه ناخواسته، به عنوان سران جنبشی شناخته شدند که بارها از سوی جناح اقتدارگرا، درخواست کور شدن چشمان شان به عنوان سران فتنه شده است. آنها متهم به برانداز و مخالف و معاند و حتا منافق هم شدند.
با این احوال راهی که آن ها تا به روز نامه نگاری آمده اند و همراه مردم طی نموده اند، راهی نیست که برگشت چنین آسانی به درون حلقه افسار گریخته ی قدرت توتالیتر تر شده ی امروز حاکمیت ایران داشته باشد. فرض را بر این بگذارید که حاکمیت "قبول داشتن دولت" از جانب سران این جنبش بپذیرد اما آیا برگشت به  دورن حاکمیت آن هم در شکل سابق، آیا امکان پذیر است. در صورت این برگشت شکل کنونی این حاکمیت چه جایگاهی برای خاتمی موسوی و کروبی قایل است؟
در واقع خاتمی و شخصیت هایی هم چون خاتمی زمانی مهره های قدرت مندی درون حاکمیت بودند که حاکمیت هنوز آن ها را بیرون از حلقه ی قدرت نرانده بود آری. زمانی در سال های دهه ی هفتاد شخصیت های سیاسی چون خاتمی، کروبی و موسوی می توانستند با اتکا به آرای مردم به موازنه و چانه زنی قدرت بپردازند. همگان نیز می دانیم سید محمد خاتمی جزو نیروهای کاملا میانه ی ساختار قدرت سیاسی جمهوری اسلامی بودند و آنچه خاتمی را به یکی از تاثیر گذارترین شخصیت های سیاسی 15سال اخیر تبدیل کرد نه سیاست ورزی های پیشین او هم چون هاشمی رفسنجانی، که رای مردمی بود که جنبش دوم خرداد را به آستانه ی اعتماد وی و اصلاح طلبان سپرد. اما نمی دانم چرا سیاست ورزان و تحلیل گران زیست جهان حال حاضر ایران فراموش کرده اند که بنیاد چنین تحولات سیاسی چه درون حاکمیت و چه میان مردم بر اساس یک رویداد مهم، یعنی تصمیم جمهوری اسلامی برای نادیده گرفتن رای مردم و پایان بخشیدن به کلمه ای از سه کلمه ی همیشگی عنوان حکومت آن یعنی"جمهوری" بود. کلمه ای که بارها احساس کرده بودیم و نشان داده بودند آن چنان هم از همنیشینی اش کنار کلمه ی اسلام خرسند  نیستند. با این همه تنها می توانم بگویم  آقایان! چه بخواهید و چه نخواهید برخی راه ها برای برنگشتن است.
اما آنچه برای من در این میانه هم است  و آن را هم یکی از ویژگی ها و هم آرزوهای جنبش سبز می دانم، رگه هایی از این امید است که انگار می توان درون جنبش سبز به پایان اندیشه ی حاکم خدایی  در میان مردم ایران اندیشید. انگار که خاتمی آخرین حلقه از شخصیت هایی است که توان حمل اندیشه ی حاکم خدایی بر قامت سیاست وی دوخته بود و مردم  این جامعه  به وی چنین اعتمادی را بخشیده اند. زیرایکی از بارزترین  موردهایی که می توان به آن اشاره کرد همین داستان  میل نابه هنگام بازگشت به درون حلقه ی قدرت مندان و دوری از حلقه ی بی نصیبان بود. همان بیانیه ی شماره ی 17 میر حسین موسوی و همان مصاحبه ی مهدی کروبی که هر سه در آن ها از "دولت"ی نام برده بودند که همه ی میلیون ها ایرانی که  به میرحسین و کروبی رای داده بودند چنین دولتی را نه می خواستند و نه قبولش داشتند. اینکه ایرانی ها به این حرکت آن ها چنین واکنش های نشان داند  که رهبران یا سران شناخته شده به توجیه و توضیح حرف های خود بپردازند کافی است تا به این اندیشه امیدوار باشیم که در همین حرکت این مردم اند که خود را "حاکم" می دانند و اگر آن ها را سران جنبش خود می پندارند، هر کجا که لازم باشد به آن ها یادآور می شوند که این قدرت و اقتدار بخشیده شده از جانب خود مردم است و اگر آن ها قرار است در جایی به غیر از مسیر خواسته های مردم خرج اش کنند، مردم تن به چنین رهبریی نخواهند داد و این آن ها هستند که همانطور که بارها و به حق از زبان موسوی و کروبی شنیده ایم، پیرو مردم اند.
به نقطه ی  آغاز این جنبش هم نگاه کنیم، هنوز کاندیداهای معترض تصمیمی برای شکل و چگونگی کنش یا واکنش شان به این کودتای انتخاباتی نگرفته بودند که مردم خود حاکمیت اراده ی خود را و نیز پاسداری از اراده ی دموکراتیک خود که همانا رایی بود که به یغما رفته بود رابه عهده گرفتند و این بار آن ها که  حاکمان دیروز و مقربان نزدیک به  خدایان قدرت بودند، در پی مردم در خیابان ها جاری شدند. این مثال ها و مثال های بسیار دیگر  ما را امیدوار می کند که  به پایان اندیشه ی حاکمان خدایان بیاندیشیم؛ حتی اگر این اندیشه هنوز بسیار قدرتمند نیز نباشد به نظرم یکی از اصلی ترین بنیادهایی است که باید در جنبش سبز تقویت شود. تقویتت این باور که حاکم مردم، خود مردم و رای آن هاست. پایان  حاکم خدایی و آغاز« حاکم – شهروندی».

» ادامه مطلب

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

ایران و خیزش مدرنیته‌/ نویسنده : بختیار علی مترجم: شهاب الدین شیخی

منتشر شده در:گویا نیوز 
در هیچ جامعه ای  هم‌چون جامعه‌ی ایران گذشته و آینده  درمقابل هم قرار نگرفته‌اند، در هیچ سرزمینی ، هم چون ایران سنت به  بالاترین درجه ی بحران نرسیده است، درهیچ کشوری ، هم چون ایران  مدرنیته در تقابل  با تناقضات درونی خود قرار نگرفته است. ایران کشوری است که ثابت کرد مدرنیته‌ بدون  رعایت واقعی  حقوق فرد و شهروند، بدون رعایت اصل آزادی های سیاسی ممکن نیست، و همین جامعه ی ایران بود که به ما نشان داد که بازگشت به دین و سنت نمی تواند جایگزین  مناسبی برای مدرنیته باشد.
شاه سال های متمادی ایران را در مسیر یک مدرنیته‌ی کاذب قرار داد، مدرنیته‌  در ایران جای آن که فرایندی درونی باشد،فرایند مدرنیزاسیون ابزاری و اداری مدیریت/حاکمیت بود،  در اوایل قرن بیستم ایدئولوژی تقلید از غرب،  جای اندیشیدن مدرن را می گیرد.
این همان اشتباهی است که ترک ها نیز به آن دچار شدند. برابر انگاری مدرنیزاسیون با تقلید از غرب، جای آن که به تجربه ی گذار جامعه به مدرنیته منتهی شود،  موجب تولید نخبگانی می شود که ، رسیدن به ایدالی هم چون غربی شدن، این مسئله را از یاد آن ها می برد، که مردم ایران به چه می اندیشند و چه رویایی در سر دارند. در زمان قاجاریه و در روزگار پهلوی نیز ، نخبه های روشنگر ایرانی  آن پایگاه اجتماعی  عظیم مردمی را در نمی یابند که بتواند تا پایان حامل و پیش برنده ی پرچم و شعارهای فرایند مدرنیته باشد.
روشنگری[درکشوری چون ایران]جای آن که هم چون بستر تولد فردی که بتواند آزادانه بیاندیشد و تصمیم بگیرد،یعنی فضایی برای آزاد اندیشیدن بیافریند، همچون اتمسفر امکان انتخاب آزاد گرایش سیاسی عمل کند، به فرایند سلطه‌ی دولت بر تمامی ایده و اندیشه ها تبدیل و تقلیل می‌یابد،همین نگرش نیزفرایند مدرنیته‌ی ایرانی را از رویای آزادی اندیشه به  فرایند کنترل اندیشه استحاله‌ می دهد. یکی از مشکلات بنیادی مدرینته‌  در شرق این است که در این کشورها مدرنیزاسیون به رویای حاکمان تبدیل می شود، و همین امر زمینه را برای ظهور اپوزسیونی مرتجع و سنت گرا فراهم می‌کند. ایران به عرصه‌ی این تجربه ی بزرگ تبدیل می شود.
خلط مدرنیته‌ [ وفرایند مدرینزاسیون] با  تقلید  غرب، و انتزاع آن از زمینه های  بومی  و اجتماعی‌اش،  فضایی فراهم می کند که بازگشت به تشیع  به‌مثابه‌ی منبع هویت ایرانی  به خاستگاه الهام  تمامی نیروهای سنت گرا بدل گردد.  فرایند مدرنیته‌ در ایران  با دو مانع بزرگ روبه رو می شود؛ نخست ناتوانی در  انتقال  از مدرنیزاسیون دولت به مدرنیزاسیون اجتماعی ؛و دوم ناتوانی در تعریف مرزی روشن میان  مدرنیته‌ و غربزدگی. خلط مدرنیته‌ با غربزدگی سبب شد کسانی چون جلال آل احمد تشیع را چون جوهر  هویت ایرانی بپندارند. پیروزی انقلاب ایران  ثابت کرد نخبه های مدرنیست ایران در  ایجاد نیروهای اجتماعیی که توانایی مقابله‌  با نیروهای سنتگرا را دارا باشند،تا چه‌ اندازه‌ ناتوانند. انقلاب ایران در ذات خود انقلابی بود علیه ستم شاهنشاهی، اما خیلی سریع به انقلابی علیه مدرنیته‌ تحول یافت،  ابتدا انقلابی بود معطوف به‌ آینده، اما به بزرگ ترین انقلاب گذشته علیه آینده در  طول تاریخ تبدیل شد.  مسئله‌ اینست که امروزه‌ مسئله‌ی مدرنیته‌ و نیروهایش درایران در کجا قرار دارند، آیا بعد از سی سال معادلات وارونه‌ نشده‌اند،بدین معنی که‌ آیا  از انقلاب توده‌ای سنتگرا  پا به  مرحله ی  انقلاب توده‌ای مدرن گذاشته‌ایم؟ اگرچه امروز افق های  تغییراتی بنیادین در ایران قابل رویت است، اما به سختی می توان گفت که جامعه ی ایرانی تصمیم به‌ آغاز مرحله ای دارد که در آن دیگر مدرنیته و سنت در تقابلی رادیکال و ریشه‌ای و جنگی کورکورانه نباشند.
امروز جامعه ی ایرانی در جستجوی هویتی دیگر است اما شبح اعصار پیشین  هم چنان در تعقیب وی هستند،  هیچ کشوری چون ایران به عرصه ی تقابل گذشته و آینده تبدیل نشده است، به ندرت اتفاق می افتد که جنگ میان  گذشته و آینده چنین ظاهر ایدئولوژیکی به خود گرفته باشد. جنگ میان سنت و مدرنیته  به طور کلی در شرق  و به طور اخص در ایران ،تضادی ایدئولوژیک است، برعکس بسیاری از کشورهای دنیا،چنان که‌ پیداست، در ایران سنت و مدرنیته نخواهند توانست در یک همزیستی مسالمت آمیز و‌ توافقی بر سر تقسیم حوزه‌ها برسند.  جامعه ی ایرانی ،چنان که‌ دیده‌ایم،جامعه‌ای است که‌ هم می تواند نخبه ی سنت گرای فعال تولید کند و هم  نخبگان روشنگر فعال... امروزه‌، لحظه‌ به‌ لحظه،‌جنگ آخرالزمانی و تقابل نهایی ، بنیادین ، معوق و دیرپای میان سنت و مدرنیته در ایران، به زمان موعود خود  نزدیک و نزدیک تر می شود. عقلانیت فروبسته ی نخبگان سنت گرا با گذشت هر چه بیشتر زمان این تضاد را به بن بست غایی می کشاند ،این امر اشتباهی بزرگ و همزمان قابل پیش بینی است. گذشته نمی تواند تا ابد بر آینده مسلط شود،  سران انقلاب  اسلامی ایران نتوانستند  از این فرصت تاریخی نادر برای آشتی سنت و مدرنیته، دین و آزادی استقاده کنند، شکست تلاش های خاتمی از این منظر،  تاریخ ایران را با بن بستی عظیم مواجه کرد.  به‌ موازات  شکست جناح اصلاح طلب، جناح آرمانگرای محافظه کاران نیز دچار ریزش شد. محافظه کاران سنتی  ایران در دو مرحله  به جنگ علیه مدرنیته، چهره ای ایدئولوژیک بخشیدند، یک بار زمانی که انقلاب ایران را به انقلابی  سنتی استحاله‌دادند ،و دیگر بار،امروزه‌ که حاضر نیستند تن به هیچ گونه تغییرات بنیادینی که فرایند  مدرنیزاسیون در جامعه‌و نظام، به وجود می آورند، بدهند. اما واضح است که رویای محافظه کاران سنتی  برای بیرون راندن  همیشگی  مدرنیته‌ از ایران، شکست خورده است.همان طور که رویای شاه، برای خلع  سنتگرایان  از قدرت سیاسی شان متحقق نشد. ایران برای رسیدن به‌  تعادل نیازمند شوکی رادیکال است، شوک و تکانی که این آموزه را به یاد روشنفکران و سیاسیون آورد که نه می توان سنتگرایی را از نقشه ی عقلانیت و نگاه ایرانی  زدود، و نه می توان مدرنیته‌ را به‌ مدرنیزاسیون در حوزه‌ی دولت محدود کرد. 
 بسیاری از جوامع  به خون های زیادی  برای فهم حقایقی ساده نیاز دارند، ما در عراق و در کوردستان نمونه های خوبی هستیم بر این مدعا ... به امید آن که ایرانی ها از ما هشیارتر باشند. اما  سلسله‌ اعدام های کنونی  فعالین سیاسی اپوزیسیون و به ویژه کوردهای ایران ، نشانه ی بزرگی است برای این امر که تاریک نگه داشتن ایران نمی تواند ادامه داشته باشد.
امروز در ایران نیروی عظیمی به پا خاسته است، نیرویی که در دوره های گذشته نتوانسته است هویت سیاسی خود را بیابد،  امروزه‌ سرکوب های نظام،  هویت،خاطره‌ و نمادهای نوینی به این نیرو می دهد... هرجا که طناب دار زیاد شد، انسان زودتر بیدار می شود.  امروز در ایران  چیزی در حال تولد است  که بسیار متفات است با گذشته، نسلی که در گذشته نبود،  نسلی که برای فهم خویش تنها به خود معطوف است.. مرجع متعالیش  نه‌هیچ امامی ، بلکه تنها  خودش و هم نسلان اش است... در هر سرزمینی هم نسلی ظهور یافت که خود بخواهد خود بودن خود را تعیین نماید... خود بخواهد هویت خود را برسازد... روشنگری  همانجاست.. درود بر آنانی که تاریخ ویژه‌ی خود را رقم می زنند و خود تعیین می‌کنند که چه هستند و می خواهند چه باشند.

 بختیار علی
20/1/2010
منبع: http://www.bachtyar-ali.com/weeklyarticle.php
درباره ی نویسنده: بختیار علی یکی از نویسندگان و روشنفکران کوردستان عراق است که در سلیماینه به دنیا آمده و تحصیلات ابتدایی تا دیپلم را در همان شهر به پایان می رساند. اوایل دهه ی 80 میلادی وارد دانشگاه می شود و در دانشکده ی جیولوژی مشغول له تحصیل بود که در تظاهرات های دانشجویی زخمی می شود و پس از آن دانشگاه را رها کرده و  فعالیت های خود را به حوزه ی ادبیات و کار فکری متمرکز می نماید. بعد از مدتی هم زمان با قیام اولیه ی کوردها معروف به انتفاضه ی اول در 1991 با گروهی از نویسندگان و روشنفکران فصل نامه ی«آزادی» را منتشر می کنند که بعد ها 5 شماره ی دیگر از آن منتشر می شود. با آغاز جنگ های داخلی، کوردستان را ترک کرده و بعد از 9 ماه اقامت به آلمان می رود و تا سال 1999در فرانکفورت آلمان زندگی می کند وبیشترین وقت خود را صرف مطالعه ی آثار فلسفی می نماید و همراه با تنی چند از دوستان روشنفکر و نویسنده ی کورد دیگر بنیان گذار فصل نامه ی می شوند به نام«ره هند»( بعد). این فصل نامه تاثیر به سزایی در تولید گفتمان فکری نوین میان نسل جدید روشنفکران و نویسندگان کورد می گذارد که بیشتر مقالات اش مربوط به اندیشه ی فلسفه ی مدرن معاصر  غرب و بازخوانی وضعیت اجتماعی فرهنگی و سیاسی کوردستان از منظر چنین اندیشه هایی است. که جدای از مقالات مجله ی ره هند می توان به آثاری چون ،« پاسخ در عصر گم شدن پرسش»، مجموعه ی 13 مصاحبه ، «ایمان و مبارزان اش» بازخوانی ریشه های بنیادگرایی اسلامی و نمودهای آن در گفتمان روشنفکری کوردی، «خواننده کشنده» و « سیب سوم» که حاوی مجموعه مقالاتی از نویسنده است، نام برد.
بختیار علی نویسنده ای توانا در حوزه ی ادبیات نیز هست و تا کنون رمان های « مرگ دومین یکی یک دونه»، « غروب پروانه» ( ترجمه شده از سوی نگارنده و آماده ی چاپ)، « آخرین انار دنیا» (ترجمه شده به فارسی  توسط آرش سنجای و چندین زبان دیگر از جمله انگلیسی و آلمانی)، « شهر موزیسین های سفید»، « غزل نویس و باغ های خیال» هم چنین مجموعه شعرهایی چون« گناه و کارناوال»، « بوهیمی و ستاره ها» ، « تا ماتم گل ...تا خون فرشته» و « مجموعه اشعار» وی نیز نام برد.

» ادامه مطلب