‏نمایش پست‌ها با برچسب مقالات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مقالات. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

درست در اواسط هیچ‌وقت

درست در اواسط هیچ‌وقت 
پاره‌های  ذهن جنگ زده‌ی کودکی

این مطلب ابتدا در «راه دیگر» منتشر شده است.



کودکان از جنگ نمی‌ترسند. این حقیقت تلخ و ویران کننده‌ای است. وقتی از جنگ می‌نویسم. وقتی قرار است از تجربه‌ی جنگ بنویسم آن هم در کودکی درست عین همان کودکی که از جنگ نمی‌ترسد و به دلیل این عدم فهم ترس از جنگ، مورد عتاب قرار می‌گیرد هنوز مورد عتاب قرار می‌گیرم که این‌هایی که می‌نویسی توهمات توست. کودک اساسا جزو موجوداتی است که خارج از موجودیت و هویت انسان مدرن و حتا سنتی است. نه شاهد است و نه عاقل است و نه …. و هرچه هم بگوید چیزی شبیه قصه‌های یا شعرهایی که در مهد کودک یادگرفته و حف‍ظ کرده است، به  نظر می‌آید و نهایتا برایش دستی می‌زنند و یا در آغوشش می‌گیرند و بعد بر می‌گردند به دنیای بزرگسالی‌شان. 

هجرت کودکانه در تاریخ هجری 

درست در اواسط هیچ وقت! تصویر درست و درمانی یادم نیست. هنوز هم نمی‌دانم سال هزار و سیصد و چند هجری بوده… اصلا چرا این تاریخی که من در آن به دنیا آمده‌ام، هجری بوده که همان کودکی‌ام آغازش همراه باشد با « هجرت».

اولین تصویر همیشه ماندگار من همان هجرت شبانه بود. از حاشیه‌ی رودخانه‌ی سقز تا روستای « تاوه قران». دقیقا نمی‌دانم سال و هزارو سیصد و چند بوده است. تاریخ نگاران می‌گویند سال ۱۳۵۸ بوده و من تنها آن قسمتش یادم هست که از حاشیه رودخانه که کانال‌هایی هم برای آبیاری باغچه‌های کشاورزی که کنار رودخانه آن موقع‌ها هنوز به پا بود  و ما از درون آن کانال‌ها می‌رفتیم.  زیباترین تصویر اما تصویر قرمز وباریک گلوله‌هایی بود که از فراز سر ما از کانال می‌گذشت و من که کودکی بودم سرم را بلند می‌کردم تا یا گلوله‌های قرمز آتشین زیبا را بگیرم یا بهتر ببینم و بدون شک با ضربه‌های دست برادر بزرگترم، بر سرم مواجه می‌شدم که «سرت رو بدزد بچه گلوله است گلوله». 

 تصویر طولانی آن کانال و آن خم شدن همگانی، که بزگترها نیز از بس خم شده بودند هم قد ما می‌شدند، را خیلی یادم نیست. اما می‌دانم از یک جایی به بعد دیگر شهر نبود. کانال نبود. رودخانه نبود و دشت بود و کوه بود. بعدش هم یادم نیست. صبحش یادم است که در مدرسه‌ای در روستای «تاوه قران» بیدار شدیم.  شب هم یادم بود « ماموستا ملا کامیل نقشبندی» و تعدادی دیگر از اعضای خانواده‌ی آنان هم بودند. حتا تصویر خم شدن‌های ایشان را در شب گذشته و هنگام عبور از کانال،  با آن سن و سال بالایشان هم یادم هست و یادم هست که کمرشان درد می‌کرد.  بیدار که شدیم. مدرسه‌ای بود که توی هر کلاسش کلی خانواده شب باهم خوابیده بودند. تصویر‌هایی به یاد ندارم جز چند دست کاسه بشقاب درهم و برهم. تکه‌هایی فرش که همه‌ی سطح آن‌جا را قطعا نپوشانده بود، پتوهایی کثیف و حتا بسیار کمتر از تعداد آدم‌ها . 

تصویر دوم آن هجرت زمانی است که نمی‌دانم چقدر از راه را دوباره پیاده رفته بودیم. اما در مسیر سوار تراکتوری شده بودیم که روی گلگیر‌هایش نرده‌هایی ساخته بودند که بتوان روی آن نشست و دست به آن میله‌های گرفت ودر تکان‌های وحشتناک تراکتور نیفتاد. از جاده‌های خاکی روستایی تا جایی که در یک سه راهی – که به سه راهی « َقیلسون»(Qailasoun) معروف است – رسیدیم. قیلسون روستایی است که سر راه سقز سنندج قرار دارد. روستای تاوه قران اما تقریبا می‌توان گفت به سمت « بوکان» بوده است. یعنی ما شبانه به آن سوی شهر رفته‌ایم. بعد دوباره از آن پشت به این سوی شهر آمده‌ایم که پشت جاده‌ی سنندج بیرون بیاییم چرا که تمام ورودی ها پر از نیروهای دولتی بود و قطعا اگر از مسیری می‌رفتیم که «آن‌ها» بودند مورد تیراندازی قرار می‌گرفتیم. 

تصویر آن سه راهی را برای آن به یاد دارم که همان طور که  در یادداشت « در باب برادر» نوشته‌ام . در همان سه راهی بود که نمی‌دانم چگونه و از کجا خبر رسید که « برادرم» را کشته اند. «آن‌ها» شهید‌ش کرده بودند؛ همان‌ها که ما اجبارا باید« برادر» صدایشان می‌کردیم.  این را یکی از برادران همسر برادرم گفت. گفتم چرا «کتان»  گریه می‌کند. گفتند داداش را « برادرها» کشتند. 

تصویر نهایی که یادم است وقتی بود که انگار ما به روستای اجدادی‌مان رسیده بودیم و وقتی « داده کتان» پیاده می‌شد دست‌هایش مشت شده بود روی میله‌های همان تراکتور.  داده کتان اساسا توان حرکت نداشت. وقتی هسمرش را (برادرم) کشته بودند در حالی که بچه‌ی ۸ ماهه اش را حامله بود. آخرین تصویر این هجرت اما زمانی است که  بچه‌اش به دنیا آمد و ما بچه‌ها بر پشت بام‌ها و ایوان ها بازی می‌کردیم ما را که راه نمی‌دادند برای بچه به دنیا آمدن؛ انگار سهم ما فقط دیدن مرگ بود.  اما وظیفه جیغ زدن و خبر دادن به همه انگار بر گرده‌ی حنجره‌های کودکانه‌ی زخمی ما بود… حنجره‌هایی که بعدها فهمیدیم که باید همیشه زخم آن خنجر‌هار ا بغض کنیم که در کودکی نفهمیدیم کشته شدن و شهید کردن برادر یعنی چه… درکی از آن نداشتم درکی از برادری  که تنها هنگام  بیماری و مرگ مادرم تصویرهایی از وی را با لباس نظامی به یاد دارم.. و البته یک سیلی محکم …مال زمانی که فکر کنم به خواهرم در بچگی فحش داده بودم یا یک چیز بی ادبانه ای گفته بودم. داده کتان  دست‌هایش باز نشد وقتی از تراکتور پیاده شد. 

 تصویر دیگر هجرت یک بعد از ظهر بود. باز هم نه شروع‌اش یادم هست نه دلیل‌اش. البته دلیل‌اش روشن است: حتما باز هم «آن‌ها» آمده بودند. من و دو خواهرم و دایی‌ام  باید پیاده می‌رفتیم تا روستای « آلتون». این فکر کنم دومین یا سومین آوارگی پیاده بود. این‌جا بود که متوجه درد در ناحیه‌ی انتهای ران‌هایم و پایین شکم‌ام شدم. ناله‌های من برای این‌که من بیش از این نمی‌توانم ادامه بدهم، از دید دایی‌ام، بیشتر بهانه‌ی من بود که خواهر بزرگم بغلم کند. هرچه گریه می‌کردم گوش ندادند. احساس می‌کردم یک جایی از انتهای شکم و ابتدای ران‌هایم پاره شده یا دارد پاره می شود یا انگار پیچ خورده. وقتی دیگر ناله هایم به گریه تبدیل شد، دایی‌ام یکی خواباند توی گوشم و گفت مادرت مرده و تو باید مرد باشی. خواهرت مادرت نیست که همه‌اش بغل‌ات کند. گریه‌هایم را فرو خورده بودم و لنگ لنگان و دیر دیر سرم تو یقه‌ام فرو برده بودم و راه را ادامه می‌دادم. بعدها معلوم شده بود به بیماری « فتق» دچار شده‌ام. 

ستون آمد…. (ئامه شە ڵە) 

مجموعه‌ی بسیار زیادی از ماشین‌آلات جنگی و غیر جنگی؛ یعنی غیر جنگی‌اش هم خب یک سری اسلحه‌ها رویش سوار شده بود. مثل کاتویشا، مثل دوشکا، من بچه که بودم  به دوشکا می‌گفتم «ژ۳ دراز ماشینی‌ها» و چیزهای دیگری که نمی‌دانستیم چه هستند: توپ  و ماشین‌های دیگر. نمی‌دانم تانک هم بود یا نه، اما گمان می‌کنم آن ماشین‌های گنده‌ای که این طرف و آن طرف پل سقز بود و پل را با آهن هایی که به نرده‌های پل جوشکاری کرده بودند بسته بودند، تانک بود. شاید هم نبود. اما این مجموعه ماشین‌ها را می‌گفتند « ستون». وقتی گفته می‌شد « ستون آمد»، یعنی این که جنگ آغاز شده یا دوباره آغاز شد و یا ستون برگشت فرقی نداشت آمدن یا برگشتن ستون همراه بود با سیل عظیم تیراندازی بی امان که کودکانه بازی و وسایل بسیار اندک بازی که شاید چیزهایی شبیه تایر غیر قابل استفاده ماشین  و یا توپ و  .. یا اندک تاب و الاکلنگی که برخی هایش هم دست ساز بود و یا طناب آویزان شده بود و یا تنه‌ی درختی بریده شده که الاکلنگ شده بود: ستون آمد یعنی فرمانی برای فرار ما به خانه. 

تقریبا عین این فیلم‌های سینمایی همه جا پر می‌شد. خیابان از ماشین‌ها و آسمان کوچه‌ها از گلوله و فضا از صدای شلیک جیغ‌های در حال فرار  و … 

کودکی بودم . « آمه» یک واژه‌ای است مثل « بی بی» مثل «‌عزیز» بچه‌های پسر عمو فاضل به همسر دوم پدرشان می‌گفتند «آمه» ما هم او را آمه صدا می‌زدیم. آمه خیلی مرا دوست داشت و بسیاری اوقات من بر ران‌هایش خوابم برده یا هروقتی گرسنه‌ام می‌شد و از در خانه‌شان رد می‌شدم حتما « کلوچه و ماست»، که خوراکی محبوب کودکی من بود، بهم می‌داد. درست نزدیکی‌های خانه‌ی آن‌ها بودم در باز بود  از پشت در صدا می‌زدم « آمه آمه… آمه… وا بزانم شەڵە »..(آه فکر کنم جنگ شروع شده). 

 « شَر» به کوردی  یعنی جنگ و من چون کودک بودم…« ر» را «ل» آن هم درشت تلفظ می‌کردم  که «آمه سراسیمه به کوچه آمد و دست مرا محکم کشید و در یک حرکت به داخل خانه برد و  گفت بیا تو فکر کنم  جنگ است دیگه چیه….. همه رو دارند می کشند و تو  تازه می‌گی شر است؟»… جنگ شر بود …. ستون که می آمد چه در روستا آواره بودیم چه در شهر بودیم، یا باید به فکر ترک شهر بودیم یا فوری در خانه‌ها و زیر زمین‌ها پناه می‌گرفتیم. به ویژه زیر زمین خانه‌ی دایی که خیلی بزرگ و امن بود و البته دایی‌ام به شدت می ترسید و دختر دایی‌ام که همسن  من بود از این موضوع  خیلی ناراحت بود توی همان زیر زمین زیر پله‌ها، به من می‌گفت « آقام» از من هم که فقط از چاقو بزرگه‌ی آقا بزرگ می‌ترسم، بیشتر می‌ترسد. پدربزرگ مادریم یک چاقوی قدیمی سه الماس داشت که آن‌قدر تیز بود  خیلی وقت‌ها ناخن‌اش را با آن می‌گرفت و این صحنه همیشه برای دختر دایی‌ام ترسناک بود و شاید بزرگترین ترس زندگی‌اش از چاقوی آقا بزرگ بود.

ستون که می‌آمد فرقی نمی‌کرد کجا بودیم مهم این بود خیابان‌ها با آن ماشین‌های مسلح و لبریز از آدم‌های مسلح با لباس‌های سبز و خاکی و ریش‌های سیاه فتح می‌شد  و ما باید به زور بزرگترهایمان حتما می‌ترسیدیم. به آن‌ها می‌گفتند « پاسدار» ما تا سال‌های سال به هر کس که لباس نظامی داشت و آدم‌ها را می‌کشت حتا در فیلم‌های خارجی  نیز می‌گفتیم « پاسدار»؛ ستون که می آمد «شَر» بود.  

کودکی‌های جنازه دیده و عروسی‌های سیاه پوش 

تصویر دیگری هست. نمی‌دانم مال همان شب‌هایی است که آواره شدیم. یا یکی دیگر از شب‌ها بوده. نمی‌دانم جمعی رفته بودیم یا خودم زده بودم برای فضولی به سمت حاشیه‌ی رودخانه که آن‌جنازه‌هایی که توسط پاسدارها کشته شده بودند و بیل در گلوی‌شان فرو رفته بو را دیدم. یادم نیست چرا بقیه‌اش یادم نیست. اینکه ترسیده‌ام و فرار کرده‌ام احتمال‌اش کم است متاسفانه من چیزی به نام ترس را نمی‌شناختم. نمی‌دانم در همان کوچ‌های شبانه‌ی دسته جمعی بوده و به احتمال فراوان به محض دیدن چنین تصویرهایی ما کودکان را از صحنه دور می‌کرده‌اند. نمی‌دانم اما جنازه سهم عجیب و زیاد و اما مبهم به یادمانده‌ای در آن تصاویر دارد. 

اما فقط قصه‌ی جنازه نبود. قصه‌ی عروسی‌هایی که با لباس سیاه برگزار می‌شد هم بود. آن‌زمان که این حملات مداوم و کشت و کشتار به اضافه‌ی اعدام‌های دسته جمعی انجام می‌گرفت. اعدام‌هایی که در خبر ساده‌ای رد و بدل شد که پسر فلانی اعدام شد. «فلان دو برادر فلان دو پسر عمو کاک عثمان، کام علی.. داده فریشته  … داده شهین …  کاک ممی» … انواع و اقسام کاکه ها و داده ها بود( کاکه لفظی است به معنای برادر بزرگ و برای احترام به مرد بزرگتر از خود نیز گفته می‌شود و داده هم یعنی خواهر بزرگ و به زنی که از آدم بزرگ‌تر است نیز گفته می‌شود)  که تنها خبر اعدام‌شان مثل اخبار هوا شناسی برای ما تکرار می‌شد. این کشته‌ها و این اعدام شده‌ها آن‌قدر بسیار بود که فرصت نمی‌شد منتظر بمانی عزای یک خانواده تمام شود تا عروسی برگزار شود. درست است احترام به  مرگ عزیز و آن هم به خون شهیدانی که از دست می‌دادیم بدون شک واجب بوده حتمی بوده لازم بوده، اما ظاهرا هیچ چیز بزرگ‌تر از خود زندگی نیست و زندگی می‌بایست جریان پیدا کند و از آن جریانات زندگی ازدواج و عروسی‌ها بود. بنابراین اگر قرار بود منتظر تمام شدن عزای یک خانواده بشوی تقریبا امکانش نبود چون تمام شدن عزای این یکی خانواده مصادف بود با شروع و یا نیمه‌های عزای آن یکی خانواده از این رو مردم عروسی‌هایشان را برگزار می‌کردند. اما کسی دیگر آن لباس‌های رنگارنگ کوردی را به تن نداشت. اکثر لباس‌ها پارچه‌های ساده‌ی سیاهی بود نهایتا با گل‌هایی کوچک و سپید. عروسی با لباس‌های سیاه تصاویری است که از یاد کودکی من نمی‌رود، نرفته است و به فهم نمی‌آید. 

پاره‌های کودکی… 

این‌ها و شاید خیلی  پاره‌های دیگر پاره پاره شدگی‌های ذهن کودکانه‌ی من است. من و بسیاری چون من که با گلوله‌های جنگی ، با توپ‌ها و بمب‌های عمل نکرده، با کلاشینکف و ژ۳ و … بازی کرده‌ایم. ما که در آن کودکی رویای بلند کردن یکی اسلحه را داشیتم تا مثل برادران بزرگ‌تر مان بتوانیم یکی از آن‌ها را برداریم و بجنگیم… عجب که جنگ، رویای کودکی‌مان را به جنگیدن تبدیل کرده بود. 

این‌ها پاره‌ پاره‌های ذهن کودکی است از جنگ. جنگی که تقریبا یک سال دیگر هم جنگ عراق با ایران هم به آن اضافه شد. آن موقع بزرگ‌تر شدیم و با جنگ بزرگتر شدیم. ۸ سال طول کشید و آن موقع آوارگی دو طرفه بود. ما از این سو زیر حمله‌ی نیروهای نظامی ایرانی بودیم از آن طرف زیر حمله‌ی نیروهای عراقی. شاید یگانگی این تجربه در همین باشد میانه‌ی جنگی دو طرفه: صدام از هوا می‌زد و خمینی از زمین. 

این وسط یک خاطره هم از صدام بگویم. خب برای ما فرقی نداشت هم تصاویر صدام را در مستراح می‌کشیدیم و هم تصاویر خمینی را. برای هردوی آن‌ها شعرهای کودکانه‌ی هجو آمیز هم ساخته بودیم. اما راستش را بگویم اولش برای صدام چیزی نمی‌ساختیم. آخر به طرز عجیبی اوایل جنگ با این که سقز بین شهر مریوان و بانه قرار دارد و مدام هواپیماهای جنگی صدام مریوان و بانه را بمباران می‌کرد اما سقز را اصلا نمی‌زد. شایعه‌های ابلهانه‌ای درست شده بود که یکی می‌گفت صدام مادرش اصالتا اهل سقز است، یکی می‌گفت همسرش‌اش سقزی است. اما چشم‌تان روز بد نبیند یک بار آمد و سقز را چنان بمباران کرد که تلافی همه چیز را در آورد. بعدها می‌گفتند: «صدام [...] به قبر مادر خودش» … از آن به بعد هم ما کودکان در شعرهای کودکانه‌مان ریاست مستراح را رسما به جناب صدام تفویض کردیم. 

 در گاوداری‌ها زندگی کردن.. سالی چند ماه به مدرسه رفتن… بازی همیشگی سنگر و پیش مرگه و پاسدار و بعثی  و از دست دادن مدام همه‌ی آن کسانی که  مهم نبود برادرمان بودند یا نبودند اما برادرمان بودند. از دست دادن دختران مبارز و شجاعی که مهم نبود خواهرمان بودند یا نبودند. اما داده شهین که یک ماشین اسباب بازی که شکل یک تاکسی بود برای من می‌خرید. 

این‌ها پاره‌هایی است از ذهن کودکانه.  از من خواسته شده بود چیزی بنویسم در باره‌ی تجربه‌ی کودکی‌ام در جنگ وقتی ازم خواسته شد فکر کردم ذهن‌ام سرشار از تصاویر است اما وقتی می‌خواهی به اختیار بنویسی چیزی یادت نیست، تنها وقتی به یاد می آید که در مورد چیز دیگری بنویسی. زمانی به خاطر می‌آید که بخواهی به هرچیزی غیر از جنگ فکر کنی. وقتی می‌خواهی آگاهانه بنویسی تبدیل می‌شوی به آدم بزرگ.  پاره‌های تصویری ذهن کودکی پاره‌های بی معنی است برای عقل بزرگسال. کسی این خاطرات را باور نمی‌کند . کودکان هیچ وقت در جنگ دیده نمی‌شوند. خوانده هم نمی‌شوند، شنیده هم نمی‌شوند. بدون شک متهمی همیشگی هستی که «برو بچه آخه  تو این‌ها رو از کجا یادته». متهم می‌شوی به این‌‌که حتما این‌ها را کسی تعریف کرده و تو یادت مانده است. بزرگ‌ترها شاید از شرم و شاید از ناتوانی خودشان در به خاطر سپردن هر آن‌چه بر ما در کودکی رفته است زیر بار خاطرات کودکی ما نمی‌روند. گاهی خودم برخی خاطرات را از زبان بزرگترهایم شنیده‌ام که شک ندارم او اصلا در آن زمان در آن‌جا حضور نداشت و اتفاقا این خاطره‌ی من است که به یاد او مانده است، اما آن‌ها بزگ‌ترند و حق با آن‌هاست: به قول رمان شازده کوچولو «چیکارشون می‌شه کرد آدم بزرگ هستند دیگر».  

اصلا همه‌ی این‌ها را دروغ گفته‌ام.. دروغ گفتم … شما باور نکنید. زیرا واقعیت این بود که ما از جنگ نمی ترسیدیم. ما با جنگ بازی می‌کردیم. هیچ وحشتی هم نداشتیم. این‌ها بزرگ‌سالی من است جای من تصمیم به وحشت، به رنج، به درد و به زخمی شدن خاطره‌ام می‌گیرد. این‌ها بزرگسالی من است که هیچ وقت نفهمیدیم ما که در مدرسه باید شعر « مافرزندان ایران هستیم» را حفظ می‌کردیم پس چرا هم ایران به ما حمله می‌کرد و هم عراق؟ پس ما اهل  کجا بودیم؟ پس چرا بزرگ که شدیم و تیتر روزنامه‌های آن زمان را دیدم نوشته بودند « کردستان فتح شد»؟ 

دروغ گفتم این‌ها بزرگسالی من بوده، این گونه بگویم بهتر است. دروغ می‌گویم. کودکان از جنگ نمی‌ترسند. کودکان با جنگ بازی می‌کنند اما بزرگ که شدند تمام عمر جنگ با بزرگسالی شان بازی می‌کند. برای همین است که درست در اواسط هیچ وقت، جنگ سراغ‌ همه‌ی کوکی و بزرگسالی‌ات می‌آید، عین یک لحظه‌ی عاشقانه‌ درست در اواسط هیچ وقت …
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

امپراطورمهربان زبان غمگین کوردی- برای نامیرایی شیرکو بی‌کس



این مطلب ابتدا به مناسبت مرگ شیرکو بی‌کس، 
در ویژه‌نامه‌ای «ایران وایر» منتشر شده است

زبان شاکلهٔ هویتی هر ملتی است و شعر شاکلهٔ شکیل نهایی هر زبان. شاعر، انسان زیسته‌ی زبان است و این گونه انسان متبلور و هویت یافتهٔ یک ملت می‌شود. این ‌‌نهایت رویایی است که در یک انسان عینیت بیابد و شیرکو بی‌کس عینیت این رویا است برای مردم و زبان کوردی به طور خاص و تبلور یکی از بلورهای کریستالی سرزمین بی‌مرز ادبیاتبرای همهٔ مردمان به طور عام.
با شیرکو بی‌کس در سلیمانیه‌

سال‌۱۳۷۳ بود. کنگرهٔ شعرای منتخب جوان استان کوردستان در اردوگاه سلیمان خاطر سنندج بود. من در هیچ مسابقه‌ای شرکت نکرده بودم اما مردی که اهل شمال بود و آن سال‌ها کار‌شناس ادبی ادارهٔ کل آموزش پرورش استان کوردستان بود در نامه‌ای که شعرای منتخب شهر سقز را دعوت کرده بود نوشته بود کسی با نام «شهاب‌الدین شیخی» هم هست لطفا او را هم بیاورید. همین نامهٔ رسمی باعث شده بود کمی کب‌کبه و دبدبهٔ من بیشتر شود و با ماشینی جداگانه بعدا من را به سنندج بردند. آن وقت‌ها هم من شعر کوردی بیشتر می‌گفتم اما کسی شعر کوردی را زیاد نمی‌فهمید و تازه شعر کوردی را که نمی‌شد در جشنواره‌ها و مسابقه‌ها خواند و شرکت داد. باید فارسی می‌بود. بنابراین گاهی شعرهای منظوم فارسی نیز می‌سرودم. توی سالن نشسته بودیم. اسم مرا صدا زدند که بروم شعرم را بخوانم. بلند شدم. آن وقت‌ها نسبت به سن و سالم قد و هیکلی بلند و ستبر داشتم. چندان که به شوخی بچه‌های سنندج بهم می‌گفتند شما اشتباهی به جای مسابقات بوکس آمدی مسابقات شعر، بلند شدم پشت تریبون ایستادم قبل از خواندن شعرم که یک چهارپاره و یک غزل کوتاه بود، بلند‌تر بی‌مقدمه و بی‌آن جملاتی که آن زمان‌ها یا در چنین مراسم‌های قبل از خواندن شعر یا مطلب یا سخنرانی مُد بود خواندم:
کورد و خودا‌وەکوو یەکن ‌هەردوو تەنیاو بێ شەریکن
-ئەمە قسەی هەڵکەنراوی سەر دیواری مزگەوتێک بوو-
---
کورد و خدا مثل هم‌اند هر دو تو تنها و بى کس‌اند این نوشتهٔ حک شده بر دیوار مسجدى بود

کسی شیرکو بی‌کس انتهایی جمله‌ام را نشنید و تا مدت‌ها بچه‌های سنندج به گمان این‌که شعر مال خودم است به من می‌گفتند «‌آ شهاب ِ کورد و خدا» - (بعد‌ها در پرانتز این رفتار من را سیاسی قلمداد کرده بودند.)
سال‌های انتهایی دههٔ شصت در کوردستان ایران، زبان کوردی آموختن که در تمامی ادوار دولت‌های مدرن ایران (پهلوی و جمهوری اسلامی) ممنوع بوده است، سال‌هایی بود که میل به آموزش و یادگیری زبان کوردی برای کورد‌ها و به ویژه نسل جوان، هم‌زمان یک ریسک سیاسی و در عین حال یک فخر فرهنگی و اجتماعی بود. گوشه‌ای از پیاده‌روها‌گاه گداری جوانانی می‌دیدی که کتابی به زبان کوردی دردست دارند و همین کتاب‌های کوچک کوردی، بعد‌ها رنگ کتاب‌های جدی‌تری از ادبیات به خود گرفت. یکی از کتاب‌هایی که توانست جدیت و تشخصی بیشتر به این کتاب کوردی به دست گرفتن بدهد، کتاب‌های کوچک شعری بود که برخی از آن‌ها در آوارگی‌های دسته جمعی مردم کورد کوردستان عراق به این سوی مرزهای کوردستان ایران بود و بعد‌ها راه قاچاق کتاب‌های ادبی به دست‌های پیدا پنهان ما رسیده بود و آن میان کتاب‌هاش شیرکو بی‌کس و عبدالله پشیو و لطیف و رفیق سهم بیشتری داشتند. اما سهم شیرکو چیز دیگری بود. گرچه عبدالله پشیو، شاید شعرهایی ناسیونالیستی‌تر و آتش در استخوان‌تر می‌سرود. گرچه شعرهای «لطیف هَلمَت» عاشقانه و غنایی‌تر و شراب در جان‌تر بود. گرچه شعرهای «رفیق صابر» مفهومی‌تر، آبستراک‌تر و ساختار و محتوایی مدرن‌تر و سرشار از تصاویر فرمالیستی زبانی‌تری در خود داشت، اما هم‌چنان شعر آن جوان هفده، هجده سالهٔ سلیمانیه‌ای که در سال‌های وحشت حکومت «صدام حسین» در گاهنامه‌ای ادبی- فکری به نام «آزادی» شعرهای کوچک و کوتاهی منتشر می‌کرد که بعد‌ها مجموعه‌های «مهتاب شعر» و «آیینه‌های کوچک» از آن‌ها متولد شد، نام دیگری بود بر پیشانی و لبان و برق چشمان هر اهل ادبیاتی میان کورد‌ها.
در‌‌ همان سال‌ها که کوردهای ایران از طریق کتاب‌هایی که از مرزهای قاچاق! رد می‌شد و به میل و واسطهٔ آن خودکوردی آموزیشان را تقویت می‌کردند، در‌‌ همان سال‌ها که هنوز حرف زدن به زبان کوردی نیز، در کوهستان‌های کوردستان ترکیه، حکم تیر داشت، در‌‌ همان سال‌ها که کوردهای سوریه هنوز که هنوز بود از گرفتن شناسنامه نیز محروم بودند، شاعر نوجوان رویا دیدهٔ رو به دریاهای شمال اروپا رفتهٔ ما بزرگ و بزرگ‌تر شده بود و مجموعه‌های بسیاری سروده بود. مرزهای بسیاری همچون سرنوشت خود و مردم‌اش در نوردیده بود. زبان‌های بسیاری خود را به شعر وی مزین کرده بودند و لقب شهروند افتخاری از شهردار فلورانس ایتالیا گرفته بود و جایزهٔ توخولسکی را که معروف‌ترین جایزهٔ شعری برای ادبیات آوارگی است از کشور سوئد دریافت کرده بود.
شیرکو بی‌کس زبان و قلب چهارپاره و چهل تکهٔ مردمانی بود که زبان و ادبیات، تنها سرزمین‌شان بود و از این قلب چهار پاره‌؛ به تعبیر داریوش شایگان «هویت چهل تکه»شان را در کلمات ناب شعری این «صلیب بر پیشانی» * سلیمانیه‌ای جست‌و‌جو می‌کردند.
شعرهای کوتاه و کوچک شیرکو در کتاب‌های آیینه‌های کوچک و مهتاب شعر که‌گاه شانه به شانهٔ «هایکو»‌های ژاپنی می‌ساییدند اما هایکوهایی بودند کاملا کوردی و با عناصر «چهارگانه‌» ی طبیعت مردمان معاصر کورد، یعنی «عشق، سرزمین، آزادی و آوارگی»، در سال‌های دور‌تر و دیر‌تر از تولد او نزدیک‌تر و قریب‌تر به روزگار ما، روز به روز بلند‌تر شدند و قصیده‌های شعری را آفریدند که انگار راه رنج دور و دیر و درازنای آوارگی بی‌امان خورشید گریسته را در خود و در هر کتاب از طلوع به غروب می‌بردند.
اولین بارقه‌های چنین شعرهای بلندی شاید در «دو سرود کوهستانی» زده شد و بعد‌ها وقتی کتاب «درهٔ پروانه‌ها» را سرود تو گویی میان رنج تمامی آن کلمات زایمان قالب شعری خود را می‌جست، قالبی از شعر که شاید اصلیترین ویژگی‌اش در «قالب» نگنجیدن بود. زیرا در عین بلندی هیچ ویژگی از منظومهٔ شعری نداشت، در عین کوتاهی برخی پاره‌ها کوتاه هیچ ویژگی مسلطی از شعرهای کوتاه فرمالیستی نداشت، در عین داستان وارگی این منظومهٔ بلند «ضد روایت» ی به تمام معنا بود و با این همه هیچ نبود به جز شعر ناب. شعرهایی که دیگر بعد از آن مثل شعرهای قبلی‌اش نبودند که به راحتی به ترجمه در بیایند چندان که شعر‌هایش به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، سوئدی، دانمارکی، عربی، فارسی و.. ترجمه شدند و برخی از آن‌ها به کتاب‌های درسی کودکان مدرسه‌ای نیز راه یافتند.
این قالب شعری یا این بی‌قالبی شعری تنها از روح بلند و سفرهای طولانی و خسته نشدهٔ شاعری برمی‌آمد با صدایی خسته، در روزگاری که پیری موهای او را همچون فلق امیدهای مردمان‌اش داشت. او در تجربهٔ قالب‌های متعدد و نوین شعری‌اش همچون باستان‌شناس و دیرینه‌کاوان، به دیرینه‌شناسی واژه‌های نیز مشغول بود و در هر کتاب شعر‌ش، واژه‌های بسیار و دیرینه و کم کاربردی را از گویش‌های مختلف کوردی جمع آوری می‌کرد و میان شعر‌هایش با لباسی نوین‌تر چنان‌اش می‌آراست که نه شعر بوی شعری آرکائیک می‌داد و نه زبان به کهنگی می‌زد و نه کسی حس می‌کرد دارد کلماتی را می‌خواند که غبار زمان نفس خستگیشان را بیازارد.
شعر شیرکو بی‌کس سوای غنای ادبی فوق‌العاده، از غنا محتوایی شگفت‌انگیزی نیز برخوردار است بدون درغلتیدن به دام شعار زدگی. از آزادی گرفته تا برابری، از سرزمین و رهایی بخشی، تا زن. از معضلات فرهنگی و اجتماعی گرفته تا فولکلور و از وطن تا بی‌وطنی و آوارگی و مهاجرت و تبعید. اما نه بعنوان تم برگزیده شده برای شعری تازه سرودن بلکه به عنوان تار و پودی که در رگ‌های برجسته شده‌اش پیری و رنج بر پوست و گوشتش و از سلول‌های فهم انسان خاورمیانه‌ای مهاجر تبیعدی بی‌سرزمین نویسا.
شیرکو شاعری بود که در انجمن شاعران زنده و مردهٔ دنیا، صندلی مخصوص خودش را مهیا کرده. انجمنی که اعضای آن کسانی چون، نزارقبانی، نرودا، لورکا، ریتسوس، محمود درویش و... هستند. صندلی شیرکو اما برای کورد‌ها ویژگی متفاوتی دارد و رنج مرگ‌اش تفاوت اندوه بسیاری به عنوان مثال در قیاس با اندوه از دست رفتن شاعری گرانمایه چون احمد شاملو دارد. شاملو یا نرودا اگر می‌میرند، حسرت از دست رفتن یک شاعر خوب و برجسته برای ادبیات ملتی است. اما شیرکو وقتی می‌میرد، یعنی از دست رفتن رویای عینیت یافته‌ای مردمانی که در شعرهای او حضور به هم می‌رسانیدند. شاعری که درد کوردهای ترکیه را همانقدر درد خود می‌پنداشت که رنج پنبه‌های در خون نشستهٔ «اوجالان» را در شعر رنگ آمیزی کند**، به‌‌ همان میزان هم خود را «تار موی شیرین علم هولی بداند که در سپیده دمی غمگین بر دار اعدام بالا رفت». به‌‌ همان میزان تمام خیابان‌های شهر شعرش را «فرزاد کمانگر» نام نهد و به‌‌ همان میزان جغرافیای محیطی شعر‌هایش از «سقز و مهاباد و وان و قلا دزی و حسکه» *** بگستراند.
شیرکو یک دیوانهٔ شعر بود که جز جنون شعر گفتن مرهم دیگری بر دیوانگی‌اش نبود. چندان که هر قالب ادبی را حتا نمایش‌نامه و رمان و قصه و نتوانست بیازماید جز آن‌که به لباس شعر درشان بیاورد. نه از آن جنس رمان‌هایی که می‌گویند زبان‌اش یا ساختارش شاعرانه است. شاعرانه نبود بلکه خود شعر بود. نمونهٔ بارزش هم «شعر-رمان» «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» بود. شعری با حدود ۸۰۰ صفحه که تفاوت گذاری میان سرنوشت شعر یا روایت رمان را از عهدهٔ منتقدین خارج کرد.
نوشتن از رنج نبودن و رفتن شیرکو غمگینی دارد که به نوشتن در نمی‌آید. حتا اگر بدانیم که زندگی ادبی موفقی داشته و در کنار این همه کتاب شعر، و مسئولیت نهادهای ادبی فرهنگی و سردبیری مجلات شعری، ترجمهٔ رمان‌ «پیر و مرد دریا» همینگوی و «عروسی خون» لورکا را به زبان کوردی، نیز به کارنامهٔ وزین و رنگین‌اش افزوده است. با این همه و با تمام نقد‌ها و ایرادتی که به شعر و‌گاه برخی فضاهای زندگی ادبی و فرهنگی وسیاسی‌اش داشتیم هرکاری بکنیم نمی‌توانیم فراموش کنیم که او به تنهایی امپراطور ازلی و ابدی «زبان غمگین کوردی» است. پیامبر مهربانی که به قول خودش «تا هر آنجا که در توان داشت.... / شعر تازه و پرندهٔ تازه و... /رویای تازه... / برای این زبان ِغمگین کوردی.... / به ارمغان می‌آورد!».
از این رو نوشتن از شیرکو دشوار است. چندان که در این نیمه‌ شب بارانی برلین با انگشتانی که به تیغ بریده‌ام و زخمی است، یادداشت ناقص مانده برای شیرکو را ادامه دادن و تمام کردن دشوار. شاید هم نباشد و این قسمت باشد که با انگشتان زخمی برای «کاک شیرکو» باید نوشت. او که عمری با قلبی زخمی و خون ریز برای ما، برای انسان و برای ادبیات نوشت. پس نوشتن را دوباره به خود شیرکو می‌سپارم و شعر «رنگ مرگ» را از کتاب «رنگدان» انتخاب می‌کنم. کتابی که در سال ۲۰۰۱ آن را در سوئد نوشته بود.

«رنگ مرگ»
شیرکو بی‌کس
ترجمه شهاب‌الدین شیخی

ای رنگ مرگ
هنگام! که می آیی، هنگامی که در آخرین سفر
چمدان پاره پاره ی قامت ام را و ....

بقچه ی گره زده‌ی سرم ر
همراه خود بردی !

هنگام! که در آغوش ات ریختم

هیجان ،
رنگ هایم را دربر می‌گیرد

رنگ هایم به تو خواهند گفت:

او زمانی...... رنگ روح بود

در کالبد شعرهایی سپید!

او زمانی رنگ خاک بود در صدای آزادی

او زمانی.......... رنگ خون بود در جسد قربانیان

او زمانی........... عطر زن بود در رنگ عشق

او زمانی تا هر آن جا که در توان داشت

خیال آینه می‌شد در انعکاس آفتابِ زیبایی

تا هر آن جا که در توان داشت........ شعر تازه و پرنده ی تازه و

رویای تازه برای این زبان ِغمگین کوردی به ارمغان می آورد!

ای رنگ مرگ!

هنوز تو پیش اش نرفته بودی....

شبی پوشکین در کجاوه ای از برف‌های روسیه

خواب آخرین رنگ کوچ و ...

رنگ جهانِ پس از مرگ‌اش را می دید

خواب دید

خودش را می بری
اما نمی توانی شعرهای اش را با خودت ببری

خواب دید، سبزی دشت ها،
رنگ واژه های او زندگی می‌کنند

من نیز اکنون، پیش از آن که بیایی، دقیقا همان خواب را

در کجاوه‌ی پاییزیِ پروانه ریز از رنگِ خودم، دقیقا همان خواب را

میان ابری سپید بر فراز کوردستان،
می بینم:

تا زمانی دور و دراز ، بر خیابان آینده‌ی زمانِ من

پیکره‌ای ایستاده می‌شوم، لبخندم رو به کوه و

کیف ام هم چنان در بغل و

چه آسمان صاف باشد و ... چه آفتابی و

هر شب هم .... ردیفی از لامپ های منور و

یا پرتوی گاه به گاه....

همه باهم پرتو رنگارنگ خویش را..... نرم و اندک

به قد و قامت و کیف من می‌تابانند و

به عینکم!

تا زمانی بسیار دور و دراز ..... من بدون چتر،

زیر باران می ایستم و در برف و بوران

سپید می شوم
یخ می زنم و نمی لرزم و دستم را در جیب هایم فرو نمی برم

مگر بادی از شعر بوزد و مرا بتکاند

یا پاسبان شب‌های آن خیابان

زیر پاهای من، برای خودش آتشی برپا کند.

برای چند لحظه هر دوی ما گرم شویم.

«من در همان حال هم

تنها از یک چیز می ترسم،

شعری که در کیفم دارم خیس شود و پاک شود و

من شعرم را از بر نباشم!»

ای رنگ مرگ!

تازمانی دور و دراز ، آن پیکره خواهم بود

پایین، پاهایم ،

محلی برای بازی ای
برای کودکان شهرم می شود و
از من بالا می روند و

با رنگ زیبای خنده ،.... رنگم می کنند.

عاشقان هم، بر پیراهن سفید م و بر سینه ام و

بر یقه ی ژاکتم

برای یادگار گل امضایی جا می نهند، و روی سکو هم

چند شمع را برای ام روشن می کنند...

آن بالا هم یک جفت پرنده، میان موهایم آشیانه‌ای

برای آواز و مهربانی ِ این جهان

می‌سازند».

ای رنگ مرگ!

چشم به راهم باش!

شاید میان تکه ابری سپید که پروانه و

نورس و شعرهای لطیف در برش گرفته اند

به تو برسم!

شاید بر پشت اسبی که دود و...

که سراب و بخار ِ تنهایی و غربت از آن بر می خیزد.

به تو برسم!

شاید وقتی که به تو می‌رسم

غروب باشد و برف راه بر آمد و شد چراغ ها و

بر آمد و شد شعر ها و بر تمام موج ها و آهوها و

عاشقان ببندد و
من نیز آن وقت هم چون قاه قاه کرخ کبکی و
بق بقوی یخ زده‌ی کبوتری، یا بارش زخم خورده‌ی باران

به تو برسم!

هنگام که بیایم
خسته‌ی خسته...

دستی در دست «آبی» داشته باشم و

دستی در گردن«سرخ»

سر «زرد» بر شانه هایم باشد و، به تو برسم

قطره قطره«سبز» از من بچکد،و

«آه»ی ابریشمین در بکشم و

بعد هم همراه بادی«ارغوانی» به تو برسم.

ای رنگ مرگ!

رنگ زندگی مرا بیشتر ترسانده

تا رنگ تو، از تو نمی ترسم

چه قدر آرام است،
چه قدربی آزار است،
چه زبان بسته است رنگ تو

تو که بیایی،
تنها یک بار می آیی....

تو که بیایی،
دیگر من به آن مرگ های لحظه به لحظه بر نمی گردم و

تو که بیایی، با احترام، خوابیده مرا با خود خواهی برد.

اما زندگی قامت ایستاده ام را فرو می ریزد و نمی کُشدم،

در یک روز مرگ های رنگارنگ ِ او هزاربار می آیند!..

ای رنگ مرگ!

در نقطه‌ای حیران چشم به راهم باش!

دقیقا شبیه حیرانی سرزمین‌ام،

در برابرِ تاریخ چاقو!

در نقطه ای حیران چشم به راهم باش!

خودت به همراه عصای کهنه ات.

خودت به همراه رازهای زیر پالتوی ات و دودو زدنِ چشم هایت و

پچ پچ یک پاییز و خش خش برگریزان.

خودت به همراه دریایی تلخ و چراغی بی اندازه کم سو

یک کشتی بی آرام و یک بندر بی نام و نشان!

ای رنگِ مرگ!

ای رنگ سکون و سکوت و آرامش و خونسردی و بی قیدی و

چرخ خوردن آن پرسشی که مدام از تنوره و

از گرداب این شعر مرا به ناکجا می‌سپارد و

گیجم ... گیجم... گیج ام می کند.

چشم به راهم باش!
ای رنگ مرگ

چشم به راه ام باش!
تو که رنگ حیرتی!
من که آمدم
به همراه خودم «رنگدان» بخت یک شاعر و سرزمینی را

که به عمرت ندیده باشی، برایت خواهم آورد
من رنگی را به تو نشان خواهم داد
که تو را نیز حیران کند.

پی‌نوشت:
* صلیب بر پیشانی، تعبیری است ساخته شده از من. به دلیل این‌که شیرکو بی‌کس در دلیل نامگذاری شعر بلند «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» می‌گوید وقتی که کودک بوده است و مادرش او را بر دنیا آورده، زنی مسیحی قابله‌گی و مامایی به دنیا آوردن او را بر عهده گرفته است و بعد تولد با خاکستری که از اجاق آتش برجای مانده با انگشتان‌اش «صلیبی» بر پیشانی شیرکو می‌کشد.
------
**: شیرکو بی‌بی کس بعد‌ها به خاطر برخی مسائل سیاسی از شعری که برای اوجالان سروده بود اندکی ‌پا پس کشید.
***: این اسامی، نام شهرهای مختلفی از کوردستان ایران، عراق، ترکیه و سوریه هستند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

دموکراسی و فدرالیسم


منتشر شده در:  رادیو زمانه  

فدرالیسم شکلی از اشکال حکومت است، نه ماهیت و محتوای آن. بنابراین باید بیش از هر چیز این نکته را مورد توجه قرار دهیم، که صرفا تغییر شکل حکومت متضمن ماهیت و آرمان مورد نظر ما نخواهد بود. همان‌طور که همه‌ی ما می‌دانیم هستند کشورهایی که در همین اروپا شکل حکومت‌شان «سلطنتی» است اما ماهیت مورد توافق عمومی و دموکراتیکی دارد. از سوی دیگر ما در ایران تجربه‌ی این را داریم که یک بار توسط خواست عمومی‌ای که نهایتا به انقلاب منجر شد، شکل حکومت را تغییر دادیم و شکل حکومت از پادشاهی به «جمهوری اسلامی»بدل شد، اما به دلیل ماهیت و محتوای غیر دموکراتیک‌رژیم تازه نتیجه آنی شد که می‌بینیم. به همین خاطر محتوای حکومت است که می‌تواند ماهیت انسانی تری به شکل آن بدهد.
 آن چه مورد پذیرش همگان است هماناماهیت و محتوایی دموکراتیک است. اما پیش از آن باید این نظام حکومتی که ظاهرا روی دموکراتیک بودن آن توافق داریم، برساخته شده توسط‌ میثاق مشترکی باشد که مورد توافق همگان و تصویب شده توسط آرای عمومی و نیز قابل تغییر درطول زمان، بسته به شرایط و مقتضیات، باشد، تا با استفاده از امکاناتی که در همان میثاق مشترک حقوقی و امکاناتی که در آن پیش‌بینی شده، به عمل سیاسی و شرایط حکمرانی و شهروندی بپردازیم. این میثاق مشترک را «قانون اساسی» هر کشوری می‌نامند. تنها زیستن در چنین اتمسفر حقوقی و قانونی را شیوه زیستن سیاسی دموکراتیک می‌نامیم. افزون بر این ظاهرا روی این امر توافق داریم که با توجه به کثیرالقوم و کثیرالمذهب بودن ایران و تنوع زبانی مردم آن، فدرالیسم شکلی است که برای محتوای مورد نظر یکی از پسندیده ترین اشکال است. مدل دموکراسی با این دو پیش فرض یعنی شکل فدرالی حکومت و نیز ماهیت دموکراتیک آن، من می‌خواهم در مورد «مدل دموکراسی» مورد نظر برای همین ساختاری که ظاهرا ما را به فکر کردن به فدرال بودن حکومت، واداشته است بپردازم. متاسفانه برداشت عمومی‌ای که نه تنها در میان توده‌ی مردم، بلکه حتا میان بسیاری از فعالان سیاسی و عرصه قلم نیز از دموکراسی وجود دارد، «دموکراسی اکثریت» است. چه بسا گفته می‌شود:همگی باید سعی کنیم دموکراسی بیاوریم؛ اصلا مگر بد است که همه چیز را به رای می‌گذاریم و خوب اکثریت مردم به هرچی رای دادند به همان عمل می‌کنیم. گوینده چنین سخنی این زحمت را به خود نمی‌دهد که دریابد اولا مدت‌هاست دموکراسی اکثریت در این مفهموم رنگ باخته است، بلکه دموکراسی حتا با همین تعریف هم زمانی دموکراسی است که تامین و تضمین کننده‌ی حقوق «اقلیت» باشد. هم‌چنین دموکراسی در طول تاریخ عرضه شدن مفهوم آن، مدل‌های بسیاری را تجربه کرده و مدل‌هایبیشتری نیز ازآن ارائه و تعریف و صورت‌بندی می‌شود. با این مقدمه به سراغ بحث اصلی یعنی مدل مورد نظر از دموکراسی، برای این شکل حکومت پیشنهادی می‌روم. دو مدل هرکدام ازنظام های دموکراتیک درون خویش باید پاسخگوی سه پرسش اساسی ومهم باشد:چه کسی ( یا کسانی) حکومت کند؟نظام حاکم مطیع بایدکدام یک از گروه های جامعه باشد؟و حاکمان باید مدافع سود و زیان کدام یک از گروه‌‌ها باشند؟ به این پرسش‌ها دو گونه پاسخ وجود دارد: گونه اول از آن کسانی است که در تعریف جوهر درونی سیستم دموکراسی، شاکله دموکراسی را همان دموکراسی اکثریت می‌پندارند و پای بر حقوق اکثریت می‌فشارند.این گروه در جواب پرسش نخست حق حاکمیت را برای آنانی مشروع می‌دانند که برندگان بیشترین آراء در انتخابات باشند،یعنی به نظر آنان قدرت می‌بایست در اختیار اکثریت قراربگیرد و آن گروهی که حق حاکمیت می‌یابد همان گروهی هستند که در انتخابات بیشترین آراء را کسب می‌کند.در پاسخ پرسش دوم نیز جریان اکثریت‌گرا بر این نظر است که حاکمان می‌بایست در راه منافع و خواسته های همان اکثریت شکل گرفته گام بر دارند. در جواب پرسش آخر نیز معتقدند که سیستم حاکم می‌بایست مدافع سود و زیان همان گروهی باشد که به آن‌ها رأی داده‌اند و باعث شده‌اند که این گروه بیشترین آراء را کسب نمایند.در این مدل پاسخ‌گویی به پرسش های مذکور، آنانیکه موفق به کسب اکثریت آراء نمی شوند یعنی همان های که اقلیت خوانده می‌شوند، تا انتخابات آتی نقش اپوزیسیون را می‌پذیرند و به روشی مستمر و همیشگی مراقب رفتار و کردار آن اکثریتی هستندکه حاکمند. این در یافت و بر داشت، ساده‌ترین و گسترده ترین و آشنا ترین برداشت از دموکراسی است که در ادبیات سیاسیآن را «مدل اکثریت»(majority model) می‌نامند. دومین شیوه‌ی پاسخگویی تأکیدبر توافق است:در این مدل پاسخ گویی به پرسش های بالا، در چندین سطح تفاوت های مهم و بزرگی نسبت به پاسخ‌های نوع اول وجود دارد.این مدل در پاسخ گویی به پرسش اول تأکید خود رابر این نکته می‌گذارد که دموکراسی نمی‌تواند تنها در سطح اکثریت و اقلیت باقی بماند. درست است که به دست آوردن اکثریت آراء برای نشان دادن نتیجه‌ی انتخابات مهم است، اما نشان دادن برنده به این معنا نیست که در پروسه حاکمیت اقلیت‌ها به حاشیه رانده شوند و تنها نقش اپوزیسیون برای آن‌ها در نظر گرفته شود. به همین دلیل در پاسخ گویی به پرسش نخست،تنها به حاکمیت اکثریت رضایت نمی‌دهند، بلکه به دنبال سهم اقلیت هم درتصمیم گیری و حاکمیت هستند. همین امر باعث می‌شود که در پاسخ گویی به پرسش دوم یک گام به جلوتر بر دارند و توجه به خواسته های اقلیت و اکثریت در یک زمان را، استراتژی رفتار دموکراسی خود بدانند. این بدان معناست که سیستم دموکراسی نباید تنها خواست‌های اکثریت را مورد توجه قرار دهد.در سطح سوم هم این مدل بر این باور است که تصمیم گیری‌هایی که شکل می‌گیرد باید در جهت سود و منافع بیشتر اقشار مردم باشد نه تنها برای آن‌هایی که رأی به این اکثریت داده اند. این مدل از دموکراسی را مدل توافق (consensus model) می‌نامند. مقایسه دو مدل هر دوی این مدل‌ها از روش انتخابات استفاده می‌کنند و در هر دوی این مدل‌ها هم وجود اکثریت شرطی اصلی و مهم برای ادامه‌ی فعالیت دموکراسی است.در انتخابات باید معلوم شود که هر کدام از گروه‌های قدرت چند درصد آراء را کسب کرده‌اند و مردم سهم بیشتر اعتمادشان را به کدام گروه بخشیده‌اند. تفاوت میان این دو گروه در این است که اولی با شکل گرفتن و مشخص شدن اکثریت پروسه دموکراسی را پایان می‌بخشد،اما در مدل دوم دموکراسی با شکل گرفتن و مشخص شدن اکثریت پایان نمی‌یابد. در مدل توافق برای آن که یک سیستم دموکراسی داشته باشیم تنها به این بسنده نمی‌کنندکه یکی از گروه های قدرت بیشترین آراء را کسب کند و تشکیل دولت بدهد وبه گروه‌های اقلیت نقش اپوزیسیون را بسپارند که نمی‌تواند در تصمیم گیری های سیاسی مشارکت داشته باشند. در مدل توافق، به دست آوردن اکثریت آراء شرط حداقل است برای تشکیل دادن دولت، اما شرط کافی برای آن نیست.اگر در مدل اولی تمامی قدرت را به اکثریتیکه برنده آراشده است می‌سپارند، در مدل دوم فضا و فرصت را برای سهیم شدن دیگر گروه‌‌ها و جناح‌ها در قدرت ایجاد می‌نمایند.اگر درمدل اولاقلیت را به بیرون دایره قدرت و تصمیم گیری سیاسی پرت می‌کنند،یعنی «دموکراسی منزوی‌کننده»، در مدل دوماقلیت‌ها را درحاکمیت شرکت می‌دهند. به این اعتبار این مدل، «دموکراسی مشارکت دهنده» است. اگر اولی مدل یک‌کاسه کردن و یک جانبه کردن تصمیم گیری سیاسی برای اکثریت است، دومی مدل تبادل آرای مداوم میان اکثریت و اقلیت‌ها است. اگر در اولی اقلیت‌ها زیر سایه اکثریت قرار می‌گیرند،در دومی همین اقلیت‌ها بخشی از قدرت را اعمال می‌کنند.رای اکثریت در مدل دوم تنها برای مشخص شدن گروهی است که قرار است کابینه را تشکیل بدهد.به گروهی که به اکثریت می‌رسد، این حق داده نشود که تمام ارزش‌های سیاسی و فرهنگی خود را بر دیگران حاکم نماید. مورد ایران آیا مدل «دموکراسی اکثریت» حتا با رعایت تمام جوانب باز هم برای کشوری چون ایران متصور است که ماهیتی دموکراتیک داشته باشد؟ برای پاسخ به این پرسش باید به موارد زیر دقت کرد که ملزومات اجرای دموکراسی اکثریت است.۱ـاین مدل بیشتر در کشور‌ها وسرزمین هایی حضورپیدا می‌کند که از نظرفرهنگی،جغرافیایی،گروهی،دینی وقومی اختلافات چندانی در میان آن‌ها دیده نمی شود.۲ـحضوراحزاب سیاسی‌ای‌که حزب سیاسی همه‌ی مناطق کشور باشند و میان همه‌ی گروه های مختلف قدرت سیاسی و در سراسر مملکت حضوری متناسب و مناسب داشته باشند.یعنی‌ احزاب به گونه‌ای نیستند که تنها در جهت منافع خواست و سود بخشی از یک سرزمین یا به نام گروهی قومی یا فرهنگی خاص و ویژه فعالیت نمایند.۳- میان احزاب بزرگ و اصلی سیاسی تفاوت آشکار و بارزی به چشم نمی خورد و احزاب بر سر مسائل عمومی و اصلی با هم همنوا و هم اندیشه‌اند.(به عنوان مثال کشورهایی هم‌چون ایالات متحده و انگلستان که اگر چه تنها دو حزب وجود ندارد در این کشور،اما می‌دانیم که در انگلستان، دو حزب کارگر و محافظه‌کارو در ایالات متحده، دو حزب جمهوری‌خواه و دموکرات احزاب اصلی و سراسری و با اعضا و طرفداران بی‌شمار در سراسر کشور هستند و اصولا انتخابات‌ها معمولا رقابت بین این دو حزب است)۴- میان قسمت های مختلف کشور تفاوت های بزرگ و همه جانبه وجود نداردو اگر تفاوتی هم هست اندک است،یعنی به این شکل نیست که بخشی از کشور بسیار عقب مانده یا فقیر و درمانده باشد و بخش یا بخش های دیگر آن توسعه یافته و ثروتمند باشد. اما اگر شرایطی را که بر شمردیم وجود نداشت، آنگاه چه باید کرد؟در جواب باید گفت که در نبود شرایط مذکورنباید به اجرای دموکراسی مدل اکثریت بیاندیشیم.در جامعه‌ای که سیستم دوحزبی(باشرایطی که برشمردیم)وجود نداشت، یعنی از نظر قومی،فرهنگی،دینی تفاوت های آشکاری در آن جامعه وجود داشت. به طور کلی اگر شرایط انگلستان را نداشتیم و شرایطی مثل کشور بلژیک را داشتیم چه باید کرد؟کدام یک از مدل های دموکراسی مورد نیاز ماست؟ ایران از نظر ترکیب قومی وفرهنگی و زبانی کاملاً متفاوت با کشورهای کمابیش متجانس غربی است و این تفاوت هم مربوط به امروز نیست،بلکه مربوط به سال هایی دور یعنی همان سال های شکل گیری کشور ایران است و سال‌های زیادی هم هستکه(این تفاوت ها) در شکل جنبش‌های سیاسی برجسته شده‌اند. در یک کلام ایران شبیه بریتانیا و ایالات متحده‌ی آمریکا نیست،بلکه کشوری است که چندین حزب و گروه در آن وجود دارد و احزاب آن هم اکثراً متأثر از پارامترهایی چون ملیت، مذهب ویا فرهنگ و زبان شکل گرفته اند.نه مفهوم شهروندی،بلکه تاریخی دور ودراز از نابرابری،استثمارو تبعیض،نه تعامل همگان به صورتی برابر، بلکه زخم‌خوردگی‌های تاریخی به جهت خاستگاه‌های متفاوت زبانی و وقومی و مذهبی و سیاسی، برای ما تعیین‌کننده است. با نظر به این موضوع باید چه چاره‌ای برای دستیابی به دموکراسی بیندیشیم؟ نباید به سمت مدلی برویم که همه‌ی قدرت را به اکثریت می‌بخشد.در ایران نباید همه قدرت را به «اکثریت» بسپاریم و گروهی را که در انتخابات اکثریت آراءرا کسب نکرد، دردایره‌اپوزیسیون قرار دهیم. موازنه‌ی اکثریت و اقلیت در ایران موازنه‌ای است که سر شار از گره‌های(ناگشودنی) و نا همخوانی‌های سیاسیاست.مسئله‌ی اکثریت و اقلیت در ایران مسئله‌ای عددی (ریاضی)نیست،بلکه مسئله ای سیاسی و بزرگ است که نیاز به چاره‌جویی واقعی دارد. ترکیب قومی مذهبی و فرهنگی ایران به گونه ای است که برخی از گروه های قدرت همیشه امکان به دست آوردن اکثریت را دارا هستند و گروهی هم همیشه در معرض قرار گرفتن ابدی در اقلیت می‌باشند. گروهی همیشه در صدر قدرت می‌ماند و گروهی همیشه در اپوزیسیون.از این روست که دست کشیدن ازمدل دموکراسی اکثریت گام اولی استکه لزوم بر داشتن آن در این سرزمین الزامی است. گام دوم هم مشتمل بر یافتن شکلی ممکن برای اجرای آن مدلی از دموکراسی است که «دموکراسی توافقی»نامیده می‌شود. این مدل از دموکراسی که در برخی روش‌های اجرایی آن یا با کمی تفاوت‌ها، «دموکراسی انجمنی» نیز نامیده می‌شود. روشی است که ابتدا در قانون اساسی سهم گروه‌های قومی، ملیتی، مذهبی، جنسیتی و سیاسی ویژه در ساختار قدرت مشخص می‌شود، هم سهم آن‌ها از کابینه و هم سهم‌شان از پارلمان. باید در نظر داشت که کشوری هم‌چون ایران بدون در نظر گرفتن چنین تفاوت‌های عمیقی، هرگز نمی‌تواند حتا با تغییر شکل حکومت از سیستم سانترال به سیستم فدرال تغییرچندانی کند، زیرا هر سیستم فدرالی یک حکومت مرکزی،یک قانون اساسی مشترک و یک پارلمان مرکزی را نیز دارد که مسائل کلان و ملی را باید مدیریت کند. اگر سهم چنین گرو‌ه‌هایی در قدرت نادیده گرفته شود درواقع ما به سمت فدرالیسم حرکت نکرده‌ایم. باید در نظر داشت که در اروپا نیز و در کشوری چون ایرلند به دلیل این‌که «کاتولیک»ها هرگز به اکثریت نمی‌رسیدند نهایتا که همه‌ی راه‌ها بر آن‌ها برای مشارکت وسیهم بودن در سرنوشت‌شان بر آن‌ها بسته شد مجبور به مبارزه‌ی مسلحانه شدند و بعد از سال‌ها توافق در سال ۱۹۹۸ توافق کردند که قدرت بین آن‌ها تقسیم شود. نباید از یاد برد و بایدیاد آوری کرد که در کشوری چون هندوستان مسلمان‌ها هرگز به اکثریت نمی‌رسند، همانطور که فرانسوی‌زبان‌ها در بلژیک و کردها در ایران.آینده روشن برای ایران مبتنی بر دموکراسیاست. کسانی که روش های غیر دموکراتیک یا گاه ضد دمو کراتیک را تبلیغ می‌کنند و خواهان آنند که اندیشه‌ی سیاسی مدرن و مدل های دموکراسی را با اندیشه های سنتی و خرافی تعویض کنند،این سرزمین را از یک فاجعه و تاریکی به فاجعه و تاریکی وسیاهی دیگری سوق می‌دهند


.توضیح نویسنده:باید متذکر شوم که این مقاله در شرایطی نوشته شده که هیچ دسترسی به منابعی که مدت‌ها از آن‌ها استفاده کرده بودم نداشتم.بنابراین، برای نوشتن این مقاله از کتاب‌ «مدل‌های دموکراسی» نوشته‌ی«دیوید هیل» و نیز مقاله‌ای از آقای«دکتر مریوان، وریا، قانع» نویسنده و جامعه شناس کُرد بیشترین بهره گرفته شده است.

این متن ابتدا به صورت یک یادداشت کوتاه در حد یک سخنرانی غیر مستقیم در کنفرانس «آینده ایران، حکومت غیر متمرکز، فدرالیسم ... ؟» که توسط «انجمن پژوهشگران ایران» برگزار گردید، ارائه شد و اکنون به صورت کامل‌تر به عنوان مقاله، ارائه می‌شود.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

لمپنیسم کافه نشین و روشنفکر قهوه‌خانه‌ای


- در باب اتفاقات ژنو و واکنش‌های متعاقب آن

مقدمه:
تایید رفتار‌های کسانی که رفتارها و گفت‌های‌شان نشان داده که این همه پرخاشگری نسبت به فعالان جنبش زنان و توهین‌های اشکار لفظی و حتا گاه الدرم بلدرم‌کردن‌ها زور بازو نشان دادن  و داد و هوار کردن سر بقیه که ناشی از ناملایمات روانی از تخریب باقی مانده از تخریب ادیپی است تولید لمپنیسم و فحاشی نوشتاری و رفتاری می‌کند. این ناملایمات وقتی پیش می‌آید که کسی در رابطه‌ی سه‌گانه‌ی « مادر- پدر-فرزند» وقتی در دوره‌ی فالوس « استعاره‌ی نام پدر» حاکمیت قانون ممنوعیت و مطلوبیت یگانه بین مادر و فرزند را پیش می‌آورد. اگر این رابطه توام با تحکم و زور تخریبی از سوی پدر باشد، میل به مادر به شکل معکوس آن رشد می‌یابد و نسبت به کلمه« مادر » نیز حساسیت پیدا می‌کند. تا جایی که حتا نسبت به  شنیدن واژه مادر حساسیت دارد. اما این بغض سرکوب مادر را، به مادر دیگران انتقال می‌‌دهد. برای همین است که این افراد معمولا اولین فحش‌های‌شان، فحش به مادر اطرافیان است. زیرا از تکرار الفاظ سکچوال در تقارن و توازی با کلمه‌ی مادر لذت روانی می برند. مطمئنا سوپر ایگو به این اشخاص اجازه نمی‌دهد که از مادر خودشان با چنین الفاظی یاد کنند اما انتقال و پرخاشگری جنسی و جنسیتی علیه مادر دیگر ان به نوعی به ارضای آنان منتهی می شود.  حمایت و تایید این افراد تولید نمونه‌های با قدرت آن، مانند شریعت‌مداری و حداد و امثالهم است و بی قدرت‌ها پرخاشگرانش نیز شبیه آن آدمی است که ساکن انگلیس است نهایت رشد این افراد همان نقطه است و ما باید یادمان باشد که در رشد و بال و پر دادن به این افراد چقدر سهیم هستیم.

در چند روز گذشته ظاهرا در کنفرانس‌های جانبی شواری عالی حقوق بشر سازمان ملل، در ژنو ،اتفاقاتی رخ داد. ماجرا از آن‌جا آغاز می شود که یکی از ایرانی های عرب خوزستان که در مورد نقض حقوق بشر در این مناطق سخنرانی می‌کرده است. به روایت محمد صادقی عضو « سازمان ادوار تحکیم وحدت» این شخص به هنگام سخنرانی از کلمه‌ی « الاحواز» به جای« اهواز»و از « محمره» به جای « خرمشهر» و نهایتا از از خلیج عربی به جای « خلیج فارس» استفاده کرده است. آقای صادقی ظاهرا قبل از این جلسه و در شب اول ورود به آن‌جا درگیری‌هایی با برخی از فعالان جنبش زنان و فعالان حقوق هم‌جنسگرایان پیدا کرده است و در میان این جملات و کلماتی و الفاظی چون « بی‌غیرت»، «شما به درد سبزی پاک کردن می خورید» و دیگر الفاظ و عناوینی از این دست استفاده کرده است  و چون آن‌ها در شب‌های قبل به این مسئله اعتراض کرده‌اند زمان آن جلسه را بهترین فرصت می‌داند برای جبران و خود در هیات «قهرمان مظلوم» فرو بردن. در جلسه و بعد از خواندن گزارش  فردی که در باره‌ی نقض حقوق بشر در خوزستان ، سخنرانی می‌کرده است بلند می‌شود و به نقشه‌ای که حین قرائت گزارش، در پشت سر سخنران به نمایش در آمده است اعتراض می‌کند و البته پیش از هر چیز می‌ گوید من باید «اذعان بدارم که ما در ایران چیزی به نام  تبعیض قومیتی نداریم، تبعیضی اگر هست تنها و تنها تبعیض ایدئولوژیک و مذهبی هست. برای این گفته خودشان نیز استدلال می‌کنند که در ایران  رهبر ترک است و معاون رییس جمهوری کورد است و بنابراین ما تبعیض قومیتی نداریم »و السلام. اما شما چرا از نقشه‌‌ای که  روی آن عنوان  خلیج عربی درج شده است استفاده می‌کنید  شما اگر خود را ایرانی می‌دانید».. که یکی از افرادی که آن‌جاست در جواب این لحن تحکم آمیز ایشان که در ویدیویی که بعدا منتشر شد کاملا هویداست به محمد صادقی می‌گوید اگر ندانیم؟ محمد صادقی نیز  در جواب دقیقا با استفاده از جمله‌ای که قبل از وی دو نفر دیگر به نام‌های « محمد رضا شاه پهلوی و محمود احمدی‌نژاد، از آن استفاده کرده‌اند می‌گوید« اگر این طور هستید مهمان هستید تا زمانی که همچون یک مهمان می‌توانید اینجا باشید و گرنه از کشور ما بروید بیرون» این حرف محمد صادقی با واکنش جمعیت روبه رو می‌شود و ایشان را « هو» می‌کنند. بعد از آن از سوی دیگر افرادی که  در آن جلسه حرف می‌زنند مورد انتقاد‌های نرم و شدید واقع می‌شود که البته درصد انتقادات شدید خیلی بیشتر است. محمد که از همان شب اول در بدو ورود به فعالان جنبش زنان و هم‌جنس گرایان تاخته و همه‌ی آن‌ها را مورد تمسخر و توهین قرار داده است  از این فرصت بهترین بهره را می برد و با توجه به این‌که آگاهی داشته است که در آن‌جا دسترسی به اینترنت بسیار محدود است به سرعت خودش را به جایی می‌رساند که اینترنت داشته باشد و مطلبی تحت عنوان« وقتی فعالان زنان و هم‌جنسگرایان برای خلیج عربی هورا می‌کشند»  می‌نویسد و آن را در فیس بوکش نیز منتشر می‌کند.که البته بعد از کلی جنگ و دعوای فیس بوکی و انتقاد‌های شدید از کلی گویی لطف می‌کند  و یک « برخی»  به تیتر مطلبش اضافه می‌کند. محمد صادقی کلا آدم زرنگی است و زرنگی‌اش را کرده است زیرا در این روزها می‌داند چه جوری از احساسات عوامانه‌ی کسانی که تا دیروز فارسی حرف زدن برای‌شان سخت بود  و همه‌اش موقع حرف زدن می‌گفتند « اهههه فارسیش چی میشه »، استفاده کند و در چند ساعت خود را به « قهرمان وطن پرست ملی گرای» آن‌ها تبدیل کند.  مردم وطن‌پرست ملی گرای عاشق متر به متر و وجب به وجب و انگشت به انگشت «تمامیت ارضی»، که البته بسیاری از آن‌ها حتا همین « تمامیت ارضی» را املایش را هم بلد نیستند، شروع می‌کنند به تقدیر و تشکر  از این قهرمان بزرگ وطن پرست گویا که « آریو برزن» زنده شده است. بازار « شرف» و « غیرت» و «مردانگی» در چند روز اولیه چنان داغ می شود که نگو نپرس. اما بعدا که ویدیو منتشر می شود  داستان کمی فرق می‌کند.
اولین فرق ماجرا این است که هیچ کس برای کسی «هورا» نکشیده است بلکه یک نفر « هووو» شده است. دوما همه‌ی افرادی که در آن جلسات شرکت کرده‌اند« فعالان جنبش زنان  و هم‌جنس‌گرا نبوده‌اند بلکه افراد بسیاری از طیف‌های مشخص حضور داشته‌اند. سوما کسی برای « خلیج عربی» و یا هر عنوان دیگری کف  نزده و هورا نکشیده است بلکه به رسم و عادت مالوف بعد از سخنرانی هرکسی که تمام می شود حضار کف زده‌اند. سخنرانی آن شخص هم اکثر مطالبش در مورد موارد نقض حقوق بشر و کشتار و اعدام و قتل و عام عرب‌ها  و دیگر اهالی خوزستان بوده است. چهارما آن فعال حقوق زنانی که آقای صادقی همان شب اول به ایشان گفته است « اخبارسبزی پاک کردن نفرستید» نه تنها علیه محمد حرف نزده است بلکه وقتی با حمله‌ی همه‌جانبه‌ی حضار به محمد مواجه شده است  با لحن و سخنانی که کاملا مشهود است از سر حمایت بوده می‌گوید« که این عزیزان من جوان هستند، زیر ساختار و نظام جمهوری اسلامی بزرگ شده‌اند فرصت آموختن  و یادگیری آن‌چه را که بعد از سال‌ها به آن رسیده‌ایم نداشته اند  و باید فرصت بدهیم به آن‌ها و به همین دلیل تعریف‌هایمان فرق می‌کند» ( نقل به مضمون). من منکر نمی‌شوم که اگر کسی به من هم بگوید که جوانی و هنوز دقیقا نمی‌دانی این مفاهیم یعنی چه ممکن است عصبانی شوم یا بهم بر نخورد چون دقیقا همان غرور جوانی باعث می شود به من برخورد احتمالا. اما هرکسی منکر این شود که خانم مقدم به قصد و نیتی غیر از این که از فضای متشنج جلسه و سیل  انتقاداتی که به  محمد صادقی می شده است، کم کند، واقعا دومین دروغ‌گوی این داستان است.

اما واکنش غیرتی شده‌ها که « اتفاقا» دو نفر از مردان فعال جنبش زنان را نیز در میان داشت، بعد از انتشار ویدیو چه بود؟  هیچ! آبرویی که مثل تیر از کمان رها شده بود توان برگشتن به سر جایش وجود نداشت. اگر قبول می‌کردند که به خاطر غیرتی شدن و هیجانی شدن چنین جملاتی را گفته‌اند اصل مسئله‌ای که از آن دفاع می‌کردند می‌رفت زیر سوال. بنابراین بهترین راه هم‌چنان فرار به جلو بود و تایید گفته‌های محمد صادقی و نادیده‌گرفتن تمام گفته‌ها و اندیشه‌های ضد حقوق بشری و ضد فمینیستی و ضد هم‌جنس‌گرایی ایشان، با تاکید هزار و هزار باره بر تمامیت ارضی و احواز و خلیج عربی و الی اخر.. و تقلیل دادن کل ماجرا که ما به این‌چیزها کاری نداریم ما منطورمان همان«تمامیت ارضی» بود و دیگر بقیه‌اش مهم نیست  البته انتقادهایی داریم. تمام دفاع آن‌ها از این  مقاومت در برابر این‌همه هم‌جنس‌گرا هراسی، ضد فمینیستی، و ضد ایرانی (اگر ایرانی را همه‌ی ایرانیان حساب کنیم و نه فقط فارس  و فارسی را ایرانی بدانیم)، به همین یک جمله‌ی  مقید به « البته» خلاصه شد و رفت.

اگر فارس نباشی اسم عوض کردن گناه کبیره‌است؟؟
سوال این‌است  اگر ما ایران را متعلق به تمام ایرانی‌ها می‌دانیم، یعنی تمامی کسانی که  تابعیت و شهروندی این جغرافیا را دارند از عرب ترک و کورد و ترکمن و بلوچ و... بنابراین باید زبان  عربی هم برای‌مان همان قدر عزیز باشد که زبان کوردی و زبان ترکی همان‌قدر عزیز باشد که زبان فارسی. فرهنگ  و تاریخ و جغرافیای ترک و کورد و عرب و بلوچ همان‌قدر برای‌مان عزیز باشد که زبان و تاریخ و شعر و ادبیات فارسی. این چه ایرانی بودنی است که تنها ما در مقابل  کلمه‌ی « فارس» حساسیم؟؟؟ اگر ما تنها و تنها به یک زبان و به یک قوم و به یک فرهنگ اهمیت می‌دهیم و بقیه را نادیده می‌گیریم اسم این چه می‌تواند باشد؟ بگوییم راسیسم؟ استغفرالله!! بگوییم فاشیسم قومیتی لااله اله الله.. بگویم تبعیض قومیتی؟؟؟ ما که در ایران تبعیض قومیتی نداریم.. پس اسمش را نمی‌آوریم. همین‌جوری می‌گوییم  بده خوب نکن بابا زشته این حرف‌ها رو نزن من بهش انتقاد دارم.
حال سوال این است اگر ما اسم شهرها، روستا‌ها، مکان‌ها، در واقع اسامی خاص که طبق هیچ قاعده‌ی زبان‌شناختی قابل ترجمه نیستند  ترجمه کردیم به فارسی و اسم فارسی روی شهر‌ها و مناطق کوردی، عربی، ترکمنی، بلوچی و.. گذاشتیم ما جنایت نکرده‌ایم. ما به تاریخ و فرهنگ بخشی از این آب و خاک خیانت نکرده‌ایم. ما زبان و یا زبان‌های این سرزمین این همه مقدس را که ارزش‌اش از جان انسان و گرایش جنسی انسان و جنسیت انسان مهم‌تر است، از بین نبرده‌ایم. و از بین بردن زبان‌های مملکت‌مان وطن فروشی نیست، خیانت نیست بلکه عین وطن‌پرستی است.
اسم «احواز» و یا عربی درست‌تر آن با « ال» معرفه، « الاحواز» اسم یک شهر است در استان خوزستان کنونی که به دلیل این‌که مردم‌اش عرب هستند اسم شهر هم عربی است . این اسم از دیرباز عربی بوده است و تنها و تنها به دلیل این‌که مردم فارس زبان تلفظ « ح» جیمی را ندارند آن را اهواز خوانده‌اند و در فرهنگستان دوم این اسم از « الاحواز» به «اهواز» تغییر یافته است در متون.  به خداوندی خدا اصلا زشت نیست یک زبان توان تلفظ یک حرف یا یک صدا را نداشته باشد. خود همین عرب‌ها نیز توان تلفظ « پ» را مثلا ندارند. آلمانی‌ها اصلا حرفی به نام «ژ» ندارند در زبان‌شان، اما آن‌ها هیچ زبان دیگری را تخریب نکرده‌اند و کلماتی که «ژ» دارد و از زبان دیگری وارد شده است آن را همان «ژ» می‌خوانند. اما ما چون باید همه‌چیز شبیه خود ما باشد و همه چیز باید فارسی می‌شد  به جای این‌که عرب و ترک و کورد را ایرانی بدانیم سعی در فارس کردن‌ آن‌ها داشته‌ایم. اسم بیش از ۶۰ روستا و شهر ترکی عوض شده است و اسم ده‌ها  روستا و منطقه ی کوردی عربی و .. به همین منوال.. چرا ما نسبت به آن‌ها واکنشی نداشتیم، نداریم و نخواهیم داشت. زیرا این ها که فارس نیستند. آیا  شرط ایرانی بودن را فارس یا فارسی بودن گذاشته‌ایم. حال اگر خود همان مردم اسامی  خودشان را حال متعلق به مکان باشد یا به هر چیز دیگر ،با همان زبان خودشان بخوانند و تن به این « ژینوساید فرهنگی» ندهند آن موقع آن‌ها می‌شوند وطن فروش. می‌شوند « تجزیه طلب» زیرا دارد زبان خودش را از من جدا می‌کند. اصلا همین که می خواهد به زبانی غیر از فارسی حرف بزند نشانه ی تجزیه طلب بودنش است.
همین‌جا خواهش می‌کنم بحث تکراری و رد گم‌کنی « زبان مشترک» و «زبان رسمی» و این‌ها را دوباره پیش نکشند دوستان زیرا بر فرض پذیرش این اصل نیز چرا نباید زبان‌های دیگر حضور داشته باشند و مخالفت با اسامی به زبان‌های خود مردم  چرا باید تا این حد « رگ گردن» و « دندان خشم» بعضی‌ها را  تحت فشار قرار دهد؟

اسمش را نیاور خودش را بیاور
می‌گویند در زمان قدیم اربابی با نوکرش شب در سفر بودند. دیرهنگام کاروان‌سرایی خرابه یافتند و ارباب و نوکر به آن کاروان‌سرا پناه بردند و قتی ارباب می خواست بخوابد به نوکرش گفت: برو یک چیزی پیدا کن من روی خودم بکشم هوا خیلی سرد است. نوکر رفت و بسیار جست‌و‌جوو کرد و برگشت و گفت ارباب! به جز آن «پالان خر» هیچی نیست برایتان بیاورم. ارباب عصبانی شد و نوکر را زیر باد مشت و لگد گرفت که فلان فلان شده پالان خر را برای پدرت بیاور حالا دیگر به من پالان خر پیشنهاد می‌دهی. برای بار دوم نوکر را فرستاد که چیزی پیدا کند در شان ارباب. اما نوکر بار دوم هم برگشت و قسم خورد که به جز « پالان خر» هیچ چیزی دیگری نیست که بیاورد برایش. ارباب نیز  دوباره وی را کتک زد و این  داستان چندین بار تکرار شد و ارباب نوکر را فرستاد و نوکر چیزی جز پالان خر پیدا نکرد. ارباب از کتک زدن نوکر خسته شدو ناامید از یافتن چیزی در خور شان خود بی خیال شد. اما نیمه‌های شب بسیار سردش شد و  گفت نوکر برو یک چیزی بیاور نوکر تا خواست بگوید ارباب به خدا غیر از آن پالان خر چیزی نیست بیاورم ارباب وی را به باد کتک گرفت و گفت« احمق برو بیاورش اما اسمش را نیاور». داستان ما ایرانی‌ها هم دقیقا همین است. طرف دزدی می‌کند اما اگر بهش بگویی تو دزدی چشمت را در می‌آورد. طرف مواد مخدر مصرف می‌کند اما اگر بهش بگویی معتاد باهات دعوا می‌کند. طرف قتل می‌کند اما اگر بهش بگویی قاتل ممکن است تو را هم بکشد. در مسایل روشنفکری و حیطه‌ها و حوزه‌های فکری هم به همین شکل است. طرف عقاید راسیستی دارد و رسما یک نژاد، یک زبان، یک قوم و .. را به دیگران در حرف‌های‌اش  ترجیح می‌دهد  اما اگر بهش بگویی فاشیست، یا بگویی راسیست آن موقع تو انسان بی ادبی  هستی. طرف هوموفوب است. اما اگر بهش بگویی هوموفوب گوش عالم و آدم را کر می‌کند که به من توهین شده است و من حق ندارم عقیده‌ی خودم را بیان کنم. عزیز دلم جان من برادر من خواهر من. به عنوان نمونه همین هوموفوب خیلی کلمه‌ی عجیبی نیست. کسی که  خون ببیند و حالش به هم بخورد یا غش کند بهش می‌گویند « به خون فوبیا دارد». کسی هم که از دیدن هم‌جنس‌گرا و از دیدن بوسه و عشق و هر ارتباط دیگری بین دو هم‌جنس حالش بد می شود و یا رسما علیه‌ آن‌هاست و به آن‌ها حمله می‌کند مورد توهین و تحقیر و .. قرارشان می‌دهد  خوب نسبت به هم‌جنس‌گرایی هراس دارد و اسم خارجی اش می‌شود« هوموفوب». کسی که تنها و تنها یک قومیت و یا یک ملت  و یا یک زبان را شایسته‌ی حضور می‌داند و آن را بر دیگر زبان‌ها و ملت‌ها و قوم‌ها و... ترجیح می‌دهد خوب راسیست است اسم دیگری ندارد. اما راه گفت و گو این است که  نباید بگویی راسیست.
البته اگر خودمان هم‌جنس‌گرا باشیم و کسی رفتار هموفوبیایی ازش سر بزند بگوییم این حرف « هوموفوبیا» را در خود پنهان دارد اشکالی ندارد اما اگر به همان فرد بگوییم افکارت ریشه در تفکری فاشیستی و راسیستی دارد که ۲۰۰یا۳۰۰سال پیش آدم‌های راسیست  آن را بنیاد نهاده‌اند آن موقع ما تولید خشونت کرده‌ایم نه کسی که راسیستی رفتار کرده است و یا فکر کرده است و یا حرف زده است.؟؟؟ نکته ی قابل توجه آن است که معمولا راسیست‌ها هم افراد کم هوشی هستند و هم این‌که به طور معمول خودشان به قومیت و نژادی که از آن دفاع می‌کنند تعلق ندارند. بلکه عقده‌ی فروخورده از سرکوب هویت قومی خود را با «اسمیلاسیون» در قوم غالب جبران می‌کنند و در نژا‌پرستی از  خود افراد متعلق به آن قوم و یا نژاد و یا رنگ و زبان پیشی می‌گیرند . زیرا با این رفتار می‌توانند میان قوم غالب برای خود محبوبیت دست و پا کنند و عدم محبوبیتش را به خاطر تبعیضی که از قومیت و هویت خود می‌کشیده است به فراموشی بسپارد. نمونه‌ی بارزش« آدلف هیتلر» آلمانی بود. هیتلر نه موهایش بور بود، نه قدش بلند بود و نه هیچ شباهت و ویژگی  به نژاد ژرمن داشت، اما معتقد بود که نژاد برتر انسان انسان آریایی آلمانی با قد بلند و موهای بلوند و .. است.

ایرانی هستی یا نه؟؟؟
آن چه که در جلسه اتفاق افتاد این بود که ظاهرا «قهرمان وطن پرست فدایی تمامیت ارضی» از شنیدن واژه‌هایی چون « الاحواز»، «محمره» و نهایتا « خلیج عربی» خشم‌گین شده اند و برخاسته‌اند سوالی کرده‌اند. بدون توجه به آن چه که در شب‌های گذشته از سوی این شخص اتفاق افتاده است و این اتفاق‌ها  و آن گفتارها شیرین  به زنان و هم‌جنس‌گرایان و  فعالان قومی زمانی اتفاق افتاده است که اصلا هنوز جلسه‌ای که کسی سخنرانی کند و پشت سرش نقشه‌ای باشد که بر روی آن « خلیج عربی» درج شده باشد، من تا زمانی که  اعتراض خودشان را به استفاده از نقشه‌ای که در آن از این واژه استفاده شده است، اعلام می‌دارند با محمد صادقی همراه هستم. اما نه برای وی و نه برای هیچ ایرانی دیگری این حق را قایل نیستم که به خودش این حق را بدهد که کسی را مورد سوال قرار بدهد آن هم با این لحنی که ما شنیدیم ، که شما اصلا خودت را ایرانی می‌دانی یا نه؟ چون کسی برای ایرانی بودن و یا نبودن ملزم به پاسخ‌‌گویی به کسی نیست. برای همین است که وقتی از کسی چنین سوالی را می‌پرسی در جوابت می‌گوید خوب اگر ندانم چی؟ می‌گویند شخصی یه کسی گفت که « خسته نباشی» شخص در جوابش گفت« خسته باشم چه غلطی می کنی» وقتی لحن یک سوال چنان آمرانه باشد که معلوم است جمله‌ی بعدی‌اش چیست بنابراین نباید منتظر واکنش زیبایی از طرف مقابل باشیم. هرچند به اعتقاد من آن دوست عرب در جواب محمد صادقی باید می‌گفت« که شما ما را مگر ایرانی نمی دانی  که چنین سوالی از ما می‌پرسی؟» آن موقع این محمد بود که باید از خودش و سوال بی‌موردش دفاع می‌کرد. اما این‌که جواب این شخص به خاطر این‌که در طول این تاریخ خونین هر موقع حقی را که از وی ضایع شده است درخواست‌کرده است، به او گفته‌اند تجزیه طلب، به او گفته‌اند تو اگر خودت را ایرانی می‌دانی باید پاسدار منافع ایران باشی و البته این منافع ایران ظاهرا منافع کورد و بلوچ و ترک و عرب را به همراه ندارد بلکه یکرنگ شدن و یک زبان شدن و « یک خدا و یک شاه و  یک کشور» معنای ایرانی بودن شده است، معلوم است که شخص چنین جوابی می‌دهد. اما ادامه‌ی حرف‌های ایشان دیگر هیچ‌جای دفاعی باقی نمی‌گذارد. دفاع‌های بی محتوایی که فلانی این حرف را فقط نسبت به « عرب‌» ها زده است و نه فقط به آن گروه زده است و نه منظورش اصلا همان شخص است. گفتن چنین حرفی به یک نفر هم فاجعه است. اگر اشتباه نکنم آدورنو است که می‌گوید شمردن تعداد انسان‌ها برای  بزرگ نشان دادن ابعاد فاجعه ،خود فاجعه است.این‌که این جمله را به یک نفر گفته باشد یا به ده نفر و یا به یک گروه هیچ فرقی در فاجعه آمیز بودن تفکر و نیز دفاع از آن تفکر نخواهد کرد. اصولا وقتی حرفی احتیاج به این همه ماست مالی داشته باشد  که جمع غیور مردان این‌گونه تمام اصل و فرع ماجرا را هی هرروز به نوعی به دفاع و توجیه  آن نوع حرف  و تفکر بپردازند معلوم است که کار بدجوری می‌لنگد.

تمامیت ارضی ایران و عرب همیشه مرا دشمن است و دریای خزر

شما به حرف‌های محمد صادقی دقت کردید؟ اولین جمله‌ای که گفت چی بود؟ آیا اولین جمله‌اش در مورد تمامیت ارضی بود یا در مورد خلیج فارس؟ نه اولین جمله‌اش این بود که گفت اولا من باید بگویم که « ما در ایران چیزی به نام تبعیض قومیتی نداریم و آن‌چه هست تبعیض مذهبی و ایدئولوژیک است» و بعد بقیه‌ی حرف‌هایش را ادامه داد. بعد از جلسه چه کار کرد « تیتر زد وقتی فعالان جنبش زنان برای خلیج عربی هورا می‌کشند» آیا هیچ عقل سلیمی، (عقل سلیم به عقلی می‌گویند که از حب و بغض فاصله داشته باشد و از کج اندیشی و از دروریی و ریا)، این جمله و آن تیتر را ندید؟ اگر دید نباید از لحظه‌ی اول شک می‌کرد که چرا و به چه علت اولین چیزی که یک نفر در جلسه‌ای که  مبنای آن حقوق بشر و نیز گزارش تضییع حقوق بشر است، اولین چیزی که رد می شود تبعیض حقوق انسان‌هاست و دومین اقدامی که صورت می‌گیرد تخریب فعالان جنبش‌هایی است که از حقوق بخشی از انسان‌های بی حقوق  و حق ضایع شده در طول تاریخ، یعنی زنان و دگرباشان، دفاع می‌کنند. آن هم به بهانه‌‌ی مزخرف و ساختگی تمامیت ارضی؟؟؟؟
به راستی این‌ آقایان رگ گردن از زاویه‌ی عقل در رفته، همگی  مدافع تمامیت ارضی هستند  یا کینه‌ی نژادپرستانه علیه عرب‌هاست که آن‌ها را به واکنش وا می‌دارد. من براین باورم این  کینه‌ی بر طبل کوبیده شده‌ی ضدیت با عرب و  عرب هرچه باشد مرا دشمن است، که رگ گردن فراخ و به فراز می برد و مردان و زنان مردانه اندیش چنین جو گیر می‌شوند. با این‌همه نظر خود من اگرچه در مورد آن نام و آن خلیج همان نامی است که بر آن هست یعنی خلیج‌فارس و تا زمانی که دلیل عقلی تاریخی و اندیشیده شده و توافق شده‌ای بین انسان‌های ذینفع در مورد خلیج فارس نیابم که نام دیگری بر آن باشد از دید من این خلیج همیشه فارس است. اما صادقانه بگویم چنین خشک مغز و خام نیستم از جنبه‌ی تعصب به قول مولانا، که برای یک نام حقوق انسان‌ها را انکار کنم و به خاطر این‌که این حقوق را انکار کرده‌ام اما بر نام خلیج فارس تاکید ورزیده‌ام تشویق شوم و قهرمان نامیده شوم. اما تعصب و خشک مغزی و خامی به قول مولانا آن‌جاست که  عقل مرا کور کند. باور کنم این افراد وطن پرست‌اند و مدافع تمامیت ارضی.  در میان همین افرادی که به محمد صادقی به به  چه‌چه  گفتند و هنوز رگ گردن‌شان فرو ننشسته است هستند و بودند کسانی که در نامه‌ای و با درج عنوان « عضو ادوار تحکیم وحدت» از اوباما خواستند که « از هر اقدامی» یعنی هر اقدامی که بدون شک در خواست از آمریکا برای هر اقدامی معنای‌اش جنگ و حمله به ایران است، در سرنوشت ایران دخالت کند. آن نامه برای من آمد و این جانب حاضر به امضای‌اش نشدم و پیشنهاد دادم که این قسمت‌اش عوض شود اما بعدا دیدم با تعداد امضایی محدود منتشر شد.این وطن پرستی چه وطن پرستی‌است که من از دید شما بی غیرت وطن فروش  تجزیه طلب، حاضر به امضای نامه‌ای نیستم که در آن درخواست شده « هراقدامی» علیه ایران انجام شود، امضا کنم اما  چند نفر از امضا کنندگان همین نامه هنوز تا این لحظه‌هم در پشت رینگی که محمد صادقی با تمامی توهین‌های‌اش در طول سه روز به هم‌وطنان فعال حقوق بشرش در غربت  اظهار داشته است، هنوز دارند کت و کولش را می‌مالند و می‌گویند خسته نباشی پهلوان.
از سوی دیگر این همه مدافع تمامیت ارضی ایران که از دید من تنها و تنها بهانه‌ای است برای پایمال کردن حقوق مردمان متفاوت با قومیت حاکم، چرا در تمام طول زندگی‌شان نسبت به از دست رفتن « تمامیت ارضی ایران» در دریای خزر حتا یک استاتوس فیس بوکی ننوشته‌اند. لازم به یادآوری است  که دریاچه‌ها « قابلیت مالکیت ارضی» دارند. یعنی دریاچه‌ی خزر که ۵۰ درصد آن جزو مالکیت و تمامیت ارضی ایران بود در طول این ۱۰ ساله تقریبا ۳۸ درصد آن از تمامیت ارضی ایران کاسته شده است. هیچ کس برای‌اش مهم نبود و هیچ کس حتا به تمامیت ارضی کشورش فکر نمی‌کند. این چه وطن پرستی است که اگر ۳۸ درصد از سهم ۵۰ درصدی تمامیت ارضی ایران به باد فنا برود همه در فکر گل و بلبل هستند اما اگر نام خلیجی که  خود کلمه‌ی « خلیج» یک کلمه ی عربی است، به فرض در نقشه‌ای که پشت سر یک سخنران بوده است، ما را به تفکر وطن پرستی و تمامیت ارضی طلبی وادرا می‌نماید. این همان دم خروس  و قسم حضرت عباس تمامیت  ارضی طلبان است. این‌جاست که به راحتی روشن می شود که قصد آن‌هایی که به نام تمامیت ارضی حقوق انسان ها را انکار می‌کنند چیزی نیست جز پوشاندن روحیه‌‌های پنهان‌شان علیه انسان و حقوق‌اش.


امیررشیدی و علی عبدی عزیزم من از خانم فاطمه‌ی صادقی عذر می‌خواهم.

اما همه‌ی این اتفاقات به کنار.  واکنش امیر رشیدی و علی عبدی دو عضو «مرد» کمپین یک میلیون امضا نسبت به این ماجرا جالب بود. علی عبدی که  قبلا نشانه‌های بسیاری از نکته بینی‌های پنهان در تضییع حقوق انسان‌ها از خود نشان داده‌است و مثلا میان حرف‌های کامبیز حسینی مو را از ماست هوموفوبیایی بیرون می‌کشد و یا در کامنت‌هایی که گاه دوستان‌اش در صفحه‌اش می‌گذراند چنان نقطه‌های تاریک تضییع حقوق انسان را بیرون می‌کشد که انسان خوشحال‌است که می‌تواند از او چه نکته‌هایی را یاد بگیرد، اما کسی نمی‌داند که چه شد و چه اتفاقی افتاد که ناگهان این‌بار با توجه به  تیتر مشخص و معینی که در مطلب محمد صادقی بود و خود این نشان می‌داد حتما ماجرا یک جای کارش اشکال دارد.  چطور شد که خود را یک مرتبه، یگانه سوپر من میدان احساس کرد که محمد را از زیر بار این همه  انتقاد نسبت به گفتار و حرکاتی که نقض حقوق بشر  و فیموفوبیا و هوموفوبیا و نیشن فوبیا در آن آشکار بود، در بیاورد و یک تنه و تا به امروز در تمام صفحات از وی دفاع کند. زمانی هم که ویدیو منتشر شد نوشتی« محمد رعایت امانت را کرده است». کدام رعایت امانت علی جان. اولین خیانت در امانت در تیتر مطلب بود که نوشته بود« فعالین جنبش زنان و هم‌جنس‌گرایان برای خلیج عربی هورا کشیدند» ما در ویدیو « هورایی » ندیدیم و نشنیدیم که کسی برای کلمه‌ی « خلیج عربی» کشیده باشد. تنها یک « هووو» وجود داشت که آن هم نه برای خلیج عربی بود و نه علیه آن بلکه علیه گفته‌ی محمد بود در زمانی که گفته بود« بروید و این سرزمین را ترک کنید». دومین قضیه این است که مگر در آن جلسه تنها فعالین حقوق زنان و هم‌جنس‌گرایان حضور داشتند و اگر کفی هم که به روال احترام به هر سخنرانی و گزارشی در آن جلسات زده شده است آیا تنها توسط فعالین حقوق زنان و هم‌جنس‌گرایان زده شده است؟ این کجای‌اش رعایت امانت بوده است؟؟ که اگر امانت این است من خائن‌ترین روزگار می‌خواهم باشم. از سوی دیگر علی جانم. این فرد  حتا نمایندگی گروهی را بکند بدون شک نماینده‌ی مردم عرب ایران به تنهایی نیست. حتا اگر هم نماینده باشد بازهم تحت هیچ شرایطی هیچ کسی چنین حقی ندارد به کسی که تابعیت یک کشور را دارد اولا او را مورد سوال قرار دهد و دوما وی را به ترک سرزمین خودش دعوت کند. چطور ما از سخنرانی احمدی‌نژاد در دانشگاه کلمبیا تنها آن  تک جمله‌ی « در ایران هم‌جنس‌گرا نداریم» را در آوردیم و تا به امروز بر سرش می‌کوبیم و کار درستی هم می‌کنیم. چطور ما در میان خطبه‌های نماز جمعه‌ی ۲۹ خرداد۱۳۸۸ آقای خامنه‌ای همان تک جمله‌ی « همه را از خیابان‌ها جمع می‌کنیم» را بر می‌داریم و اسم آن را به درستی گذاشتیم« فرمان کشتار و سرکوب» که البته نتیجه‌اش را دیدم همان بود. اما در مقابل « رفیق» و « هم‌جنس‌»‌مان تمام افکار و گفتار و حرکاتش را نادیده می‌گیریم و می‌چسپیم به یک جمله‌ی اتفاقی که کاملا مشهود است آن را بهانه‌ای برای ابراز مخالفت خود با حقوق اقوام و ملیت‌های ایرانی و نیز زنان و هم‌جنسگرایان قرار داده است.  علی عزیزم تو معتقدی « اگر کسی اظهار بدارد که  از دیدن بوسیدن دو هم جنس خوشش نمی‌آید» این گفته « اعلام انزجار» « تتفر پراکنی» علیه هم‌جنس‌گرایان است. و این گفته اگر هیچ حب و بغضی هم در آن نباشد باز به بازتولید هم‌جنس‌گرا هراسی و گفتمان علیه هم‌جنس گرایان منتج می شود و حتا لایک زدن  نیز برای چنین کامنتی باز در راستای تولید گفتمان هم‌جنس‌گرا هراسی است. اما تیتر زدن به نام این که هم‌جنس‌گرایان و فعالان جنبش زنان برای خلیج عربی هورا کشیدند، خشونت علیه هم‌جنس‌گرایان و فمینیست‌ها نیست و در واقع گفتمان طرد و مقابله با این گروه‌ها نیست؟ علی جان من نه از محمد صادقی و نه از دیگر افرادی چون وی انتظار ندارم که حقوق بشر و اصلا انسان را رعایت کنند. اما از کسی مثل تو که در حوزه‌هایی که به « علایق شخصی‌اش» مربوط می شود تا این حد موشکاف است انتظار دارم که حقوق بشرت شامل همه شود نه فقط حوزه‌ی مورد علاقه و تجربه‌های شخصی خودت. علی جان تو که گفتن چنین کلمه‌ای را و چنان اشتباهات لُپی یک مجری را نشانه‌ی تضییع حقوق می‌دانی آن موقع می‌نویسی « اگر کسی فکر می‌کند اسم فلان جا یک چیز دیگر است خودش را از صفحه‌ی من حذف کند»؟؟؟؟ حذف کند علی جان؟ یعنی تنها به جرم این‌که فکر کند اسم یک مکان یک چیز دیگر می‌تواند باشد. بازم تکرار می‌کنم اسم آن مکان از دید من« خلیج فارس» است اما گیرم کسی این‌جوری فکر نکرد مثل تو حذفش کنیم یا مثل ۵ نفر از دوستان خودم طرفدار تایب و سردار رادان  باشیم؟

امیر رشیدی عزیزم. تو عضو کمپین یک میلیون امضا هستی و به نام فعال جنبش زنان شناخته می شوی و چون بسیاری از ما در سمینارو کنفرانس و سخنرانی و میز‌گرد با همین نام شرکت می‌کنی. امیر جانم شما فعال حقوق بشر هستی و همین الان هم در یک نهاد حقوق بشری کار می‌کنی. چگونه ؟ بگو چگونه توانستی بنویسی« محمد عزیز کسانی که در آن جلسه بودند در شان تو نبودند»؟؟ امیر جان می شود این « شان اهورایی و آسمانی» دوست و « هم‌جنس» ات محمد صادقی را برای ما  و مردم روشن کنی تا  ما « بی شان»ها لااقل حرمت شان ایشان را نگه داریم. تا من بدانم حمیده نظامی، خدیجه مقدم، و آن همه انسان دیگری که تو حتا صبر نکردی بپرسی ببینی چه کسانی در آن‌جا بوده‌اند و بعد چنین حکمی صادر کنی، چرا و چگونه و از کی چنین بی شان شدند. که شان آن‌ها از کسی که « فعالان جنبش زنان» را  عدهای « سبزی پاک کن» می‌نامد و البته همان‌طور که همه‌می دانیم این جملات فخمیه را اصلا زمانی گفته است که نه بحثی از خلیج عربی  بوده است و نه نامی از «الاحواز»؟ بی هوده توجیه هم نکن که منظورت فقط آن شخص بوده است زیرا فکر کنم آنقدر سواد داری که بین « کسی» و « کسانی» فرق دستوری قایل باشی و بدانی وقتی می‌نویسی « کسانی که در آن جلسه بودند» یعنی همه‌ی‌ آن‌ها و کسان جمعی است غیر از « محمد صادقی».
شما به عنوان فمینیست نباید نقد ساختاری و فکری به « گفتمان مردانه‌ی تمامیت  ارضی »ای داشته باشید که « سرزمین و مزرعه » را هم‌چون « زن» ناموس می‌پندارد و ورود و خروج به آن را به مثابه‌ی ورود خروج به عضو جنسی مادر « مام میهن» برآورد می‌کند. شما  و علی جان نباید به جای خاک به انسان فکر کنید؟ خاک بدون انسان چه معنایی برای شما دارد جز معنایی که برای ژنرال‌ها و پادشاه‌ها و کشورگشاها دارد؟ وسعت سرزمینی، همانند وسعت تعداد زنان است که یکی از نشانه‌های قدرت مردانه به شمار می رود.
آن سالی که به یاد مجید توکلی و به خاطر این‌که از حجاب زن به عنوان ابزاری  تحقیر آمیز استفاده می شود جمع زیادی از مردان با روسری عکس گرفتند و یادم می‌آید خانم  فاطمه صادقی، مقاله‌ای نوشتند مبنی بر این که این کنش اصلا هم فمینستی نبوده بلکه بر اساس ایده‌ی « دفاع از هم جنس» انجام گرفته که خود من مقاله‌ای تئوریک و مبتین بر استدلالات فمینیستی در رد نظر ایشان نوشتم. در این مدت و در تمام طول این چند روز گذشته به این فکر می‌کنم باید از ایشان عذرخواهی کنم راستش ظاهرا ایده ی دفاع از هم جنس که یک ایده‌ی غریزی و احساسی است، بر ایده‌ی دفاع از هویت و تفکر و باور که یک ایده‌ی عقلانی و اکتسابی است هنوز در میان ما برتری دارد.این‌جاست که آن ضرب‌المثل کوردی معنا پیدا می‌کند که « ران سیاه و سفید موقع رد شدن از رودخانه معلوم می شود».
امیر و علی عزیزم اگر حرف‌هایم بی پرده بی رحم و رک بود و دردتان گرفت (نمی‌دانم شاید دردتان هم نگیرد) ازم بپذیرید و بخوانیدش زیرا که در تمام این مدت ما دردمان گرفته است که فعالان حقوق بشر و فعالان جنبش زنان به دفاع از فحاشی عیله فعالان جنبش زنان و هم جنس گرایان پرداخته‌اند آن هم یک دفاع« مردانه» الحق که مردانه و جانانه دفاع کردید.

محمد صادقی با شما چه کرد؟؟

محمد صادقی که درآن جلسه رسما خودش را « عضو شورای مرکزی ادوار تحکیم وحدت» معرفی کرده است. وقتی دو ساعت گزارش قتل و کشتارو اعدام از مردم خوزستان که احتمالا و حتا اگر به اجبار هم باشد باید بپذیرد که آن‌ها نیز هم‌وطن‌اش هستند می‌شنود، بر می‌خیزد و  کل ماجرا را عوض می‌کند. در تمام طول این مدت نیز سر همه گول مالید و همه از وی بازی خوردند. همه در فکر این بودند ویدیو منتشر شود ببند کسی کف زد است یا نه. کسی هورا کشیده است یا نه. کسی حتا یک نفر نخواست که راستی نتیجه‌ی آن جلسات چی بود. کسی نخواست گزارش‌های نقض حقوق بشر منتشر شود. کسی نپرسید راستی از این هم‌وطنان عرب ما چه حق حقوقی ضایع شده است. استدلال  محمد صادقی زیباترین استدلالی‌است که مدتی است البته از سوی وی و عده‌ای دیگر از دوستان‌اش تکرار می‌شودو آن را رسما در مقالات شان نیز می‌نویسند.
ما در ایران تبعیض قومی نداریم. اگر هم بهشان بگویی بی سوادین، اگر بگویید دانایی ندارید در این زمینه می شود همان داستان پالان خر. خوب کسانی که دقیقا عین « لاریجانی » نماینده‌ی ایران در جلسه ی حقوق بشر سازمان ملل متحد وجود هر گونه تبعیض را انکار می‌کنند و عین رییس جمهور سابق و رییس دولت کنونی ایران حتا وجود هم‌جنس‌گرا را انکار می‌کند، چه باید گفت؟ آن هم با این استدلال که معاون رییس جمهور کورد است یا رهبر تورک است. این که مثلا معاون رییس جمهور در ایرن کورد باشد دلیلی باشد بر عدم تبعیض قومیتی در ایران در آن صورت ما هیچ گونه تبعیض جنسیتی نیز در ایران نداریم. زیرا وزیر همین رییس جمهور، زن است. حتا خواهر و همسر این رییس جمهور هم زن هستند واقعا این کافی نیست برای این‌که ما پی‌ببریم در ایران تبعیض جنسیتی نداریم؟

نباید پرسید که یعنی شما تمام این سازمان‌های بین‌الملی و حقوق بشری را تا به حال احمق می‌دانید. یعنی همه‌ی آن‌ها در اشتباه هستند که اتفاقا اولین تبعیضی که در گزارش‌های‌شان به آن  اشاره می‌کنند تبعیض قومیتی و جنسیتی  و مذهبی است. متاسفانه گاه فعالان حقوق بشر در زمینه‌ی اقوام و ملیت‌های ایرانی نیز تنها جوابی که به چنین حرف‌هایی می‌دهند حرف زدن از حقوق فرهنگی و نهایتا زبان مادری است. کسی نیست بگوید وقتی به کارگر‌های کوره پزخانه در کوردستا نحمله می‌کنند و هر کسی که گریخت از آن کشتار گریخت و هرکس ماند در جا۱۸نفر از آنان کشته می شوند ایا از آن‌ها سوال شده که مذهب‌تان چیست؟ یا از کارگر کوره پزخانه ایدئولوژی‌اش را پرسیدند. ایا غیر از این بود که کورد بودند.

فربه شدن بیرونی و فربه شدن درونی

متاسفانه همه‌ی آن‌چه که روی‌داد نشان از یک واقعیت تلخ بود. آن این است که فعالان مدنی و سیاسی جامعه‌ی ما بیش از آن‌که به فکر رشد درونی خود باشند به مدد رسانه‌ها و افکار عمومی فیس بوکی و میزگرد‌های هر چند روز یک‌بار، بیشتر رشد بیرونی می‌کنند. فربهی این افراد نه از درون و بلکه عین همان حجم بازوی‌شان ار بیرون اتفاق می‌افتد. فعالان این جامعه فوری می شوند تریبون به دست و رسانه به دست و مصاحبه به دست تا حجم بیرونی‌شان روز  و شب افزون شود برای همین است که تا به امروز هم فرهنگ رفتاری مان  همان فرهنگ پهلوانیت کلاه شاپویی و قهوه‌خانه ای است. تنها فرقی که کرده‌ایم این است که به جای قهوه خانه به کافه می رویم و به جای پهلوان به همدیگر می‌گوییم روشنفکر و فعال مدنی و …. ما ظاهر رفتارمان گاه کمی تغییر کرده است نه افکار‌مان و نوع نگاه مان به انسان. درد این است.

به عنوان یک کورد و به عنوان کسی که حوزه‌ی فعالیتش و آگاهی‌اش در این زمینه بوده است نسبت به آنانی که خود را مدعی تمامیت ایران می‌ دانند و مدعی نیز هستند تبعیض قومیتی در ایران وجود ندارد عرض می‌کنم. که« بنا به گزارش سال 1991 عفو بین الملل از سال 1979 تا 1991. 50000کرد کشته شده اند.نیز از سال 1987 تا 1991، 105 نفر از کوردها در ایران اعدام شده اند. »
اگر کشته شدن ۵۰۰۰۰ نفر از کوردهای هم‌وطن شما در عرض ۱۲ سال برای شما فاجعه نبوده و آن را تنها نشان از « تعبعیض ایدئولوژیک» می‌دانید می‌توانید به من بگویید آیا هنکام این قتل و عام مذهب و ایدئولوژی افراد کشته شده پرسیده شده است؟ آیا ۵۰۰۰۰محاکمه انجام گرفته است؟. آیا اصلا تا به امروز شما حتا یک بار در برابر این کشتار که رسما نسل کشی  است، واکنشی جز سکوت داشته‌اید؟ نه نداشته‌اید پس حق اظهار نظر هم ندارید زیرا به قول آدورنو: « آن‌ها که در مقابل فاشیسم سکوت کردند بهتر است در مقابل سرمایه‌داری خفه شوند»

من، وطن فروش/ و شما جملگي وطن پرست و وطن پرور/ من اما خائن وطنم، آري!/ اگر وطن سرنيزه است و باتوم پلیس/اگر وطن، تامین اعتبار و دریافتی شماست/ اگر وطن هرگز رهانشدن باشد از این سیاهی متعفن/ من خائن وطنم، آری!- ناظم حکمت

 لینک ویدیوی جلسه:


» ادامه مطلب