۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

نامه‌ای از نامه‌های باد ..ترجمه از کوردی

نقاشی اثر ادوارد مونش(مونک)
سلام زن؛
نمی‌دانم چرا این نامه را با این واژه شروع کردم، خود واژه آمد. آمدنی از جنس آمدن اولین واژه برای شعر. مثل اولین جیک ِ جیک جیک گنجشک، نمی‌دانم آمد دیگر...
شاید به خاطر این‌که پرسش سنگین و گران‌جان و اصلی من در زندگی «زن» است.
نمی‌دانم درباره‌ی خودم چه چیزی برای تو بگویم، زن!
من یک مرد ولگردم، شاید ترکیبی باشم از چند شخصیت رمان «‌غروب پروانه»ی(۱) بختیار علی. فکر می‌کنم بیش از هر کس «فریدون ملک»(۲) هستم که به دنبال پروانه‌ها، سرگردان تمام کوچه‌های جهانم...برای همین چاقوی کشی شاعرم.
فکر می‌کنم همزمان «نصرالدین خوش‌بو»(۳) هستم. زیرا روزگاری نه آن‌چنان دور من پیامبر عاشقان بودم و آیه‌های عاشقانه‌ی بسیاری هم برای امتم می‌خواندم و واقعا امت، پیرو و عاشق بسیار هم داشتم. همزمان «‌گووند پیکرتراش»(۴) نیز هستم. پیامبر ضد قوانین ثابت زندگی و عرفی مردم؛ من علیه تمامی قوانین و ارزش‌ها و باورهایی هستم که بدون مشارکت عقل و لذت من وضع شده‌اند.
شاید «‌خندان کوچک»(۵) هم باشم که «روایت کردن» را دوست دارم و مشغول روایت تمامی داستان‌ها و قصه‌های عشق و رنج انسان هستم به قصد نوشتن.
من می‌دانم همه‌ی این شخصیت‌ها هستم و در حقیقت هیچ‌کدام‌شان نیز نیستم.من خودِ خودم هستم و شبیه هیچ کس نیستم هیچ‌کدام‌شان شبیه من نیستند.
شخصیت‌های رمان « غروب پروانه» که هیچ، تمامی شخصیت‌های تمامی رمان‌های بزرگ جهان، سهمی از روح آشفته‌ی من را در این گردون همیشه گردان و زمان همیشه زمان، برای خود دزدیده‌اند. روحی هستم که ضد تمامی قوانین و آداب و سنت‌هایی ست که با لذت انسان همخوانی ندارند؛ آن روحی که وقتی خودش برای خودش قوانینی وضع می‌کند، بر ضد همان قوانین می‌ایستد و قوانین خودش را نیز می‌شکند.
با اطمینان خاطر می‌دانم که «عاشق‌ترین انسان» جهان در همه‌ی ادوار هستم و این را نیز می‌دانم من به درد عاشقی و دلدادگی با هیچ کس نمی‌‌خورم. زیرا که منطق عاشقی انسان، بودن و ماندن معشوق است نزد عاشق و یا عاشق کنار و در بر معشوق. اما من «باد»م و ایستادنم یعنی مردنم. از سوی دیگر نمی‌توانم در دام عشق هم نیافتم و کسی هم در دام عاشقی من نیافتد. زیرا که تمام هستی و زندگی من یک معنی دارد و آن معنی، واژه‌ی سهل و ممتنعی است به نام عشق. همزمان شاید نامردی هیز و بی غیرت بی ناموس و بی مالکیت و بی..بی… بی و بری از تمامی آن ویژگی‌هایی هستم که جامعه به عنوان «مرد» از من انتظار دارد آن‌ها را داشته باشم تا در حقیقت به سلطه و زورگویی بر خود و زن باشم. آری همان ویژگی‌هایی را می‌گویم که راستش اکثر زنان این جامعه حتا قشر روشنفکر و تحصیل‌کرده‌اش نیز که ناخودآگاه ذهنی‌شان تریبت شده¬ی ارزش‌های همین جامعه‌ی مردسالار است؛ دقیقا همان ویژگی‌ها را از من انتظار دارند.

با این همه این منم که پُرم از عطر بلوط و عطر سینه‌ی زن و شاید بیشتر عطر رازیانه‌و  ران‌های زن. تو بیانگار که من قرائت آسمان و دست‌ها و تن زن را دوست می‌دارم‌ و دوست نمی‌دارم حتا همان زنی را که پوست و پا و شکم و سینه و کنار بازوان و گردن‌اش را با سرانگشتانم قرائت می‌کنم، از من بپرسد که تو کدام شعر را می‌نویسی و چه چیزی را می‌خوانی بر روی دل و جان و پوست و روح و بدن من؟

اما راستش پیش و بیش از همه‌ی این‌ها، شاعری هستم که سرگردان « انسان» است. انسان باوری خدا دوست. این خدا که می‌گویم نه شبیه خدای مذهبی هاست و نه شبیه خدای لامذهب‌ها. آن دو گروه هر دو خدای یکسانی دارند به ویژه آن‌ها که مدعی بی خدایی هستند خدایی که مدعی عدم وجودش هستند خیلی شبیه همان خدایی است که بنیادگرایان مذهبی به آن اعتقاد دارند. در واقع هردو به یک چیز اعتقاد دارند گروه اولی به آن اعتقاد دارند و و گروه دومی اعتقاد دارند که به آن اعتقاد ندارند.
خدای من جنس خوب خود من و خود زن و خود انسان است. با خدا نیز رابطه‌ای عاشقانه دارم. درست از جنس همان رابطه‌ی عاشقانه‌ای که با انسان و با زن دارم….در حقیقت به همان اندازه به خدا و آداب و رسوم خداپنداری، پایبند و وفادارم که به آداب و رسوم عاشقی، عشق به زن و عشق به انسان.

من رها و آزاد مطلق هستم. دقیقا همان گزاره‌ای که می‌گویند ممکن نیست و نمی‌شود. برای همین در این جهان تنگ جا نمی‌شوم و وحشت‌ کرده‌ام. از وحشت خویش به چند کتاب و نوشتن پناه برده‌ام پناه می‌برم به کتاب پناه می برم به نوشتن و پناه می برم به شعر و در واقع پناه می‌برم به آغوش زن که آغوش جهان است. 

من قماربازی مدام‌ هستم؛ مدام در قمار عشق و نه در برد و باختش، بُرد من عاشقی است. هرکس می‌تواند در این قمارخانه‌ی کهنه و ازلی با من قمار می¬کند و هرکس هم نمی‌تواند تنهایم می‌گذارد؛ روزی کسی دیگر را دوست خواهد داشت.…شاید هم از لج و بیزاری از چنین قماری با من، دیگر هرگز عاشق نشود و کسی را دوست نداشته باشد.
برای همین است که من نه باوری به وفاداری تو (زن) دارم و نه به امید وفا هستم که خود بی‌وفاترینم، زمانی که وفا معنیش این است که انسان را دوست نداشته باشم به خاطر انسانی دیگر…قمار بازی مدام و پیوسته از آن جنسی که مولانای بلخی می‌گوید: «خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش...بنماند هیچ‌اش الّا هوس قمار دیگر».


12. 06. 2009
23. 03. 1388
‫---- ‬
‫ پانویس:‬
۱- رمان غروب پروانه نوشته‌ی بخیتار علی است و ترجمه‌ی من(شهاب الدین شیخی)است،‌ که البته منتشر نشده است هنوز.(دلیل اصلی اش تنبلی خودم است).
۲- فریدون ملک یکی از شخصیت‌های رمان است. که در یک نانوایی کار می‌کندو دلبستگی و تفریح‌اش این است که در کوچه‌ها به جمع کردن پروانه‌های مختلف مشغول است. تا این که آشنایی با پروانه شخصیت اصلی رمان موجب عشقی با سرنوشتی بسیار به یادماندنی بین آن‌ها می‌شود.

۳- نصرالدین خوش بو قدیم‌ها چریک بوده است و اکنون عکاس عروسی‌هاش شهر. دلیل صفت خوشبو استفاده از انواع و اقسام عطرها و ادکلن‌هاست. وی روزگاری که بنیادگرایان مذهبی به شدت به دختران و پسران عاشق را تحت  فشار قرار داده بودندو حتا در چند مورد موجب قتل آنان شدند. سرزمین عاصی را میان کوه‌ها و جنگل‌های دور پیدا کردو  به پسرها و دخترهای عاشق پیشنهاد داد که به آن‌جا بکوچند.
۴-گوفند یا گووند  پیکر تراش. جوانی است که در دانشکده‌های هنرهای زیبای پایتخت مجسمه سازی خوانده است و موهای جوگندمی‌اش از همان جوانی و به او رخساره‌ای اسطوره‌ای داده و عقاید آزاد و متفاوت‌اش در مورد روابط و آزادی  انسان و سکس و .. برای جامعه‌ی سنتی شهرهشان بسیار سنگین به نظر می‌رسد و یکی از عاشقان کوچیده به جنگل عاشقان نصرالدین خوش بو است.
۵- خندان کوچک. خواهر کوچک‌تر پروانه است و در واقع روای داستان است. خندان بر خلاف اکثر شخصیت‌های داستان اعتقاد دارد این سرگذشت را حتما باید مکتوب نوشت در حالی که دیگران معتقدند نوشتن توان روایت این سرگذشت را ندارد و روایت هم چنان باید شفاهی بماند.

متن اصلی نامه به زبان کوردی  در این لینک نامەیەک لە نامەکانی با
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

«مردیت»،«مردانگی»، «زنانگی»، «زنیّت»


دیروزدوازدهم دی‌ماه، در برنامه‌ی ۲۰:۳۰ سیمای میلی جمهوری اسلامی ایران، آقای
دکتر طریقت منفرد، سرپرست وزارت بهداشت از وزیر عزل شده قدردانی کرد. ایشون فرمودند: "خانم دکتر واقعا یه خانمِ مردی بودند"

چند روز پیش یکی از دوستان نوشته بود« فائزه هاشمی از برادارش خیلی مرد‌تر است


امروزسیزدهم دیماه۱۳۹۱، در یکی از این صفحه‌های ورزشی که خبر سلامتی مربی بارسلونا درج شده بود یکی از کامنت گذاران نوشته بود « خدایا خیلی مردی که تیتو رو به ما برگردوندی».

وقتی در اویل جنبش سبز عده‌ای از لمپن‌های جناح راست به موسوی تیکه انداختند که موسوی اجاقش کور است (یعنی پسر ندارد) در یک اقدام سوپر روشنفکری و ماشالا خیلی سبز عده‌ی زیادی از جوانان وطن و سبز و روشنفکر و دموکراسی خواه آی‌دی‌های فیس‌بوکی‌شان را به « میر فلان کس موسوی» تغییر دادند و همچون سربازانی فداکار اعلام کردند که موسوی اجاقش کور!!!نیست و ما «پسران» موسوی هستیم. یعنی دختران موسوی آدم به حساب نمی‌آمدند و از دید این همه جوان روشنفکر و دموکراسی خواه و مدافع حقوق بشر و حقوق زنان، صرف آی‌دی عوض کردن این«پسران دلیر» و یا همان «شیران‌نر» اجاق موسوی روشن خواهد ماند و ولی دو دختر میرحسین موسوی اندازه‌ی آی دی فیس‌بوکی این «شیران نر» ارزش اجاقی!!! ندارد!!!!! و در هنگام به روز کردن این یادداشت در همین امروز سیزدهم دی ماه یک نفر در فیس‌بوک، زیر عکس «شادی صدر» وکیل مدافع و فعال حقوق بشر و فعال حقوق زنان، نوشت« خانم صدر خیلی مردی»
---
ما در جامعه‌های مردسالار بزرگ می‌شویم. رشد می‌کنیم. و تربیت می‌شویم. ارزش‌های عمومی و آموخته شده در خانواده، مدرسه،گروه‌همسالان، رسانه‌های گروهی گفتمان وهژمونیک  مستولی بر ما چه در حوزه‌های اقتصاد و فرهنگ و اجتماع بی قید و لاشک مردسالارنه است. بنابراین همگی ما به نوعی در جامعه‌ای مردسالار« جامعه پذیر»(بعنی درونی شدن ارزش‌های اجتماعی که به صورت رفتار اتوماتیک در فرد مشاهده شود»، می‌شویم.

زنان از سویی بسی بیشتر. زیرا زنان از دید جامعه‌ی مردسالار معمار جامعه هستند و حامل و ناقل ارزش‌های اجتماعی از طریق نهاد خانواده و تربیت فرزندان به نسل آینده می‌باشند. از سوی دیگر هر انسانی برای پذیرفته شدن در جامعه نیاز دارد تا حد بسیار زیادی خود را با ارزش‌های جامعه وفق دهد. وقتی که فردی ویژگی بارزی دارد برای متفاوت بودن تلاش بیشتری از خود نشان می‌دهد برای هم رنگ شدن و نمایش این برخورداری از کنه ارزش‌ها. زن هم به خودی خود از این قاعده استثنا نیست. از این رو صرف زن بودن بدون شک به معنای این نیست حتما حامل و داراری ارزش‌های ضد مردسالاری است. اگرچه همین زن بودن امکان بالقوه‌ی این را به فرد انسانی از جنس زن می‌دهد که مخالف این ارزش‌ها باشد. زیرا این ارزش‌ها اکثرا در مخالفت با ویژگی جسمانی، حسی، عاطفی، فرهنگی و حتا رشد و تعالی وی هستند.

زبان اصلی‌ترین پایگاه آموزش و یادگیری و هستی شناختی انسان است نسبت به حهان پیرامونش.
از این رو زبان خود علاوه بر این که ساختار و فرم مردسالارانه‌ای دارد محتوای آن آموزش دهنده‌ی ناخودآگاه ذهنی اکثر ماست. وقتی در زبان ارزش‌های مثبت و بزرگ و متعالی به « مرد» و ویژگی‌ها و صفات مردانه نسبت داده می‌شود. خود به خود ، واژه‌ی«مرد» ارزش و ویژگی مثبتی پیدا می‌کند. از این رو بعد از مدتی لازم نیست حتا صفات ویژه‌ای را به واژه‌ی مرد به عنوان ترکیب اضافی و یا ترکیب وصفی افزود بلکه خود واژه‌ی «مرد» تبدیل می‌شود به یک چیز خوب. به عنوان مثال وقتی ما ۱۰ بار می‌گوییم ماه قشنگ است، ماه زیباست. ماه شب افروز است. ماه روشن است. ماه....است. بار یازدهم کافی است بگوییم « ماه است» خود ِ ماه است تبدیل می شود به صفت و ویژگی برتر. به همین خاطر است که وقتی گفته می‌شود فلانی مرد است. یا اصلا« مرد است» کاملا مثبت است.
برعکس این قضیه هم صادق است. در همین «دوگانه‌های زبانی» به قول دریدا، نسبت دوگانه‌های واجد ارزش فروتر در جامعه به زن نسبت داده می‌شود. زن عاطفی است. زن زودرنج است. زن غیر مستقیم است. زن مکار است. زن فتنه است. زن چپ است. زن ضعیف است. و الی آخر و ترتیب تاثیر گزاری هم به تبع پارگراف پیشین خواهد بود که نهایتا وقتی گفتیم «زن است» یعنی مرد نیست. وقتی مرد نیست یعنی واجد آن ویژگی های برتر نیست.

حال فرض بر این است که ما جامعه‌ای روشنفکر داریم. یا جامعه‌ای که قشر نخبه و نوین اش قصد دارد با ارز‌ش‌های جهان سنتی بجنگد و یا با آن‌ها مبارزه کند. از روشنفکر چپ گرفته تا نواندیش دینی و سکولار و لیبرال. از زن گرفته تا مرد.
اما زبان محل رجوع کانونی ذهنیت ماست. زبان است که مارا به خودمان و دیگران نشان می‌دهد. وقتی ما هم‌چنان در کلمات‌مان. در عبارت‌مان. در بیانیه‌های‌مان. در استاتوس‌های فیس بوی و در مقالات و وبلاگ نویس‌های‌مان می‌نویسم. « مرد است». مثل مرد ایستاده است. مردانه، مردانگی، از مردی به دوراست و الی آخر از این دست جملات و عبارات.

حتا خانمی ظاهرا زیر عکسی که در مورد تذکر به علی دایی بود که عباراتی ضد زن به کار برده بود، نوشته بود « همون که خدا گذاشته تو کاسه ات که زنت یا زنهات هرچی میزاد دختر در میاد واست کافیه مرتیکه الدنگ » دقت کنید این از زبان زنی نوشته شده است که به ادبیات علی دایی که ادبیاتی زن سیتز بوده است معترض بوده است و در صفحه‌ی زن برابراست با مرد چنین کامنتی را گذاشته است. که فرزند دختر داشتن را نشانه‌ی ضعف علی دایی می‌داند.!!!!

زبان کانون یادگیری ذهنی و درک ما از هستی و جهان پیرامون‌مان است. بنابراین در زبان نه تنها ویژگی ها وصفات فروتر و به زنان نسبت داده می‌شود و فراتری های زبان نصیب مردان می‌شود. بلکه ساختار ذهنی ما هم دچار همین فراتری و فروتری می‌شود. از این رو من به شخصه معتقد نیستم و خواهان این هم نیستم یک شبه تمامی ارزش‌های زبانی در ذهن همه‌ی ما تغییر کند. بلکه می‌گویم قدم به قدم.

همین که مردان و زنان ما یاد بگیرند که لااقل وقتی می‌خواهند از نسرین ستوده، تعریف کنند ننویسند و نگویند« مثل مرد ایستاده است». همین که وقتی دوستان جنبش سبزی می‌خواهند از مقاومت سران جنبش سبز حرف بنویسند. در حالی که یکی از این افراد در حصر خانم رهنورد است و یک زن می‌باشد ننویسند این سه تن «پایمردی» می‌کنند. در واقع هرجا اگر دیدم که زنی جزو جمعی هست که ما درباره‌ی آن صحبت می‌کنیم صفت‌های مردانه را به کار نبریم برای من کافی است.

باید یادآور شوم این مسئله مختص زبان ماها نیست و در زبان‌هایی که ریشه‌ی لایتن دارند به ویژه زبان ایتالیایی وقتی یک جمعی ۹۹درصدش زن باشد و در آن جمع حتا یک سگ مذکر وجود داشته باشد، ضمیر جمع به کار رفته« ضمیر مذکر» خواهد بود.
این نکته‌ی آخری مرا مجبور می‌گرداند که یک تذکر جدی بدهم. برای عده‌ای از دوستان یا حتا روشنفکران ما انگار اروپا و آمریکا و انگلیس خودش به تنهایی نقطه‌ی آمال و یوتوپیا می‌باشد . برای همین در چنین مواردی که صحبت از وضعیت ادبیات خودمان می‌کنیم برای من چه کوردی‌اش چه فارسی‌اش طرف جواب می‌دهد. در همین زبان ایتالیای‌اش در همین زبان انگلیسی و کلا در اروپا و آمریکا هم اصلا همین است. انگار چون در اروپا این‌طوری است حتما خوب چیزی است و بنابراین درست است. نه عزیز جانم در زیباترین و شیرین‌ترین زیبان دنیا هم وقتی واژگان و ترکیبات و اصطلاحاتی وجود دارد که ناظر به تبعیض نسبت به آدمی است به آن زبان و فرهنگ و قانون و اجتماع نقد وارد است و باید بر طرف شود.
مخلص کلام این‌که گرچه به خاطر ناخودآگاه ذهنی نهفته شده و گفتمان هژمونیک تولید شده در پس سالیان دراز خود استفاده از واژه‌ی «مرد»،«مردانگی» و «مردیت» و امثالهم به یک نوعی بازتولید همان ارزش‌هاست اما شما بیا و لااقل اگر خواستی از این صفات استفاده کنی تنها در مورد مردان استفاده کن. جایی که زنی جزو جمع هست و از آن فاجعه‌تر جایی که در مورد یک زن صحبت می‌کنی نگو « فلان خانم مثل مرد ایستاده است»...همین هم کافی است. بعدها به ندرت عادت خواهیم کرد که زن بودن، زنانه بودن، زنیت هم به همان نسبت می‌تواند واجد ارزش‌های زیبا و والای انسانی باشد.

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

خیابان‌های سرماخوردگی


روز دوم وقتی از خواب بیدار شد. عرق سرد شده بر سینه‌اش را زیر آن پولیور گرمی که پوشیده بود بر سینه‌های‌اش احساس کرد. همه‌ی شواهد مهیای یادآوری یک خاطره‌ی خوب عاشقانه‌ است از خواب بیدار شدن و عرقی که بر جناق و گودی سینه جا خوش کرده و حالا با هوای بیرون پتو سردی را بر سینه می‌نشاند. شبیه سردی چسپاندن یک بطری نوشیدنی سرد به پوست گونه‌ها در یک تابستان داغ و عرق کرده، شبیه لمس گونه‌های سرما چشیده‌ی دلبری نازک بدن، در یک زمستان سرد. در خیابان یک سرزمین غریب. 
همه‌ی این یادآوری‌ها فایده ندارد و این عرق سرد بیشتر درد اندوهی سرد را بر سینه‌ات خیس می‌کند. این‌که همین الان باید از جایت بلند شوی و اول به دستشویی بری و کلی آب نمک و برخی محلولات دیگر غرغره کنی و در حین این نوشتن « کوروش یغمایی از لب‌تاپ می‌خواند « تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می‌گیرم چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه..گل یخ توی دلم جوونه کرده...» خم می‌شوی و به سینه‌ات نکاه می‌کنی رد عرق نابی را می بینی که قطره‌هایش دقیقا عین یرگ گل چند پر در منطقه‌ی بیضوی شکل آن هلال‌های محدب بین استخوان دو طرف سینه ، روییده است و یک جوری معنای گل تو ی دلم جوونه کرده رو انگار می‌فهمد. هیچی مثل عرق سر سرماخوردگی روی سینه‌ی آدم جوونه نمی‌کند که بوی تنهایی در اتاق هم داشته باشد.
سرماخوردگی این‌بار بسیار به قاعده و درست و حسابی بود. روز اول عطسه‌ها شروع شد که همان‌طور که همه‌ می‌دانیم اولش کلی به خودمان دلداری می‌دهیم که نه حتما آلرژی است . اما کم‌کم درد بدن و بعد درد انتهای گلو بعد خارش گوش شروع می‌شود، که دیگر در این مواقع ما به فکر دارو درمان می‌افتیم و فوری هم ناخودآگاه چون سرما خورده‌ایم حتما داغی خوب است و چه بهتر از مایعات داغ. اگر قرص و دوایی هم در دسترس باشد دارو خوردن هم شروع می‌شود. به هر مصیبتی که شده شب را می‌خوابیم و فردا که از خواب بلند می‌شویم، یک درد شبیه نرم کوبیده شدن استخوان‌ها و عصله‌ها را در استخوان و عضله‌ها احساس می‌کنیم و بنابراین روز دوم سرماخوردگی با دردهایی از این دست و گرفتگی یکی از سوراخ‌های بینی و گشادگی بیش از حد آن یکی که هیچ چیز را نگه نمی‌دارد آغاز می‌شد.
دیروز در چنین وضعی بودم. یک مسئله‌ای از ماجرای تفاوت فرهنگی ها این است که این مردمان «‌فین»شان را بالا نمی‌کشند، بلکه پایین می‌کشند و با قدرت تمام فین می‌کنند. که حالا شرحش بعدا خواهد آمد. اما این فین کردن مدام و این دست مال به دست بودن در هر حالتی و هر مکان و هرجایی حتا اداره و رستوران و سر میز غذا و فلان هنوز بعد دو سال هم برای من یکی جا نیافتاده است. گرچه در موقع سرماخوردگی حداقل بهترین کار ممکن همان فین را پایین کشیدن است تا مف مف کردن و بالا بردن دوباره‌ی آن. حالا در روز سوم سرفه‌ها که از انتهای روز قبل کم کم شروع شده است تقریبا حضر جدی دارد و وضعیت دماغ کمی از التهابش کاسته می‌شود و درد هم در اکثر جاها کم می‌شود و فقط همان گلو موقع سرفه است. و البته آب ریزیش بینی هم‌چنان رفیق است.
سرفه‌ای دیگر کرد و دست و صورت را که شست و آب نمک را در مجموعه‌ی دهان و حلق و بینی که خوب غرغره کرد. به آشپزخانه رفت. شعله‌ی گاز زیر سوپی را که دیروز پخته بود ، روشن کرد. دیشب هم خواسته بود شیر برنج درست کند و قتی برنج آماده شده بود و شیر را اضافه کرده بود بعد زیرش را مثلا کم کرده بود که برود یک دوش آب گرم بگیرد اما وقتی بیرون آمد شیر برنج تقریبا تبدیل شده بود به کته‌ی شیری یا چیزی شبیه کیک برنج با طعم شیر..
به این فکر می‌کرد که او زمانی اصلا سوپ نمی‌خورد و حالا وحشت از مریض ماندن و طولانی شدن بیماری و سرماخوردگی با او کاری کرده است که خودش سوپ درست می‌کند و خودش هم می‌خورد و تازه این ادا اطوارهای به خود رسیدن و مواطب سلامتی بودن و این‌ها را هنوز شک دارد از پیر شدن است یا ترس تنهایی ... وگرنه او را چه به محلول عسل و آبلیمو و زنجبیل درست کردن و میوه روی میز آماده بودن و هفته‌ای یک بار سالاد خوردن و ویتامین خوردن و هزار کوفت و زهر مار دیگر که همیشه معمولا به شوخی و برای به سخره گرفتن این توع تفکرات در زمان امتناع از خودرن‌شان می‌گفت « ها چی فکر کردی من مردم من کوردم..از این سوسول بازی‌ها در مرام ما نیست»... حالا شوخی و جدی حالا کورد و مرد فرقی نمی کند به حالش ... سوپ را گرم کرد. چای را همزمان با گردم شدن سوپ، درست کرد و یک لیوان آب میوه از میوه‌های ویتامین سی دار ریخت و یک لباس اصافه هم پوشید و با آن شال کوردیش دور گردنش را خوب پیچید و پنجره خانه را باز کر که در هر صورت هوای خانه عوض شود.
وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد رو به رویش یک سه راهی بود از سه خیابان. انتهای هیچ کدام از این خیابان‌ها به هیچ کجا نمی‌رسد. تنها خیابان‌هایی هستند برای رفتن. رفتن و رفتن. زندگی بعد زا آن‌که آدمی اولین رفتن را آغاز کرد دقیقا مثل منظرگاه همین پنجره‌ی خانه‌ی من است همیشه، همه‌جا، چندین و چند راه هست برای رفتن. اما هیچ وقت دقیقا روشن نیست به کجا و تا کی...این جا همیشه باید با رفتتن عمر را بگذرانی نگذرانی هم هی هی روز از خیابانی گذرانده می‌شوی.. پس بلند شو خودت گذرنده باش گرچه انتهای هیچ کدام از این خیابان‌ها به هیچ کجا نمی‌رسد.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

فارسی را چگونه آموختم

بعد از هجرت و فترتی چند ماهه در گروه خوب « حلقه‌ی گفت‌و گو»ی وبلاگ نویسان، وقتی باز گشتم و بحث بر سر این بود که این عضو همیشه خاطی و همیشه دیر نویس،در گروه بماند یا نماند، نظر دوستان خوب خطاپوش این بود که هم‌چنان یارگروه‌شان هستم و مهدی جامی عزیز گفته بود به او هیچ نگویید « بگو قلم به دست بگیر و بگو فارسی از کجا آموخته‌ای». با بازگشتم متوجه شدم که موضوع  حلقه‌ی گفت و گوی وبلاگی این است که « روزنامه نگاران فارسی از کجا آموخته‌اند».
برای من که فعلا وهمچنان در فترت فعالیت روزنامه نگاری به سر می‌برم زیرا شرایط زندگیم امکان فعالیت به من نمی‌دهد. نوشتن در باره‌ی این موضوعات راحت‌تر است. از سوی دیگر زبان فارسی و نوشتن درباره‌ی آن نیز هم‌چنان  و به شدت مورد علاقه‌ی من است.  نوشتم چشم حتما می‌نویسم. پیش از هرچیز باید بگویم راستش من همیشه احساس می‌کنم که زبان فارسی را هنوز که هنوز است خوب نیاموخته‌ام.
نوشتن در باره‌ی« آموختن» زبان فارسی برای من  نوشتن از یک لذت مدام و هم‌زمان رنجی مدام است.زبان فارسی عزیز، زبانی که بسیار دوستش دارم و مانع بسیاری از دوست داشتن‌هایم نیز بوده است. زبانی که از آن لذت وافری می‌برم ولی هربار یادآوری و هر واژه‌اش بویی و طعمی از رنجی دیگری برایم می‌دهد. چیزی شاید شبیه آن‌چه که فروید در روان‌کاوی (Ambivalence) می‌نامید و در فارسی کرامت موللی معادل پارسی دیرینه‌ی آن یعنی«‌مهراکین*» را برگزیده است. اتفاقا با بخش‌های زیادی از وضعیت و موقعیت روان‌کاوانه‌ی آن منطبق است. زیرا رابطه‌ی مهراکین مربوط به روابطی است از ما و در نهاد ما که نسبت به آن رابطه‌ی توامان « دوست داشتن و دوست نداشتن همزمان بسیار شدید» داریم. در همان روان کاوی «فروید»ی و به تبع آن «لکان»، یکی از نمونه‌های آن رابطه‌ی فرزند با « پدر» است. رابطه‌ی فرزند با پدر رابطه‌ی ثانویه نوزاد است با جهان است و در واقع رابطه‌ای است که از ابتدا بر « فصل» کردن بنا می‌شود و آن‌گاه بر وصل کردن. بنابر نظریه‌های روان‌کاوی فرزند در بدو تولد رابطه‌ی خود را با جهان  به نست رابطه‌اش با « مادر» تعیین می‌کند . در واقع مادر « دیگری بزرگ» نوزاد است و وی را مطلوب« آرزومندی»(میل) خویش و  خود را مطلوب آرزومندی مادر می‌داند. اما در مرحله‌ی تناسلی یا « فالیک» متوجه رابطه‌ی « مادر» با « پدر» می‌شود. نوزاد متوجه می‌شود که به جز وی شخص دیگری نیز به نام «‌پدر» مطلوب آرزومندی« مادر» است و آن رابطه‌ی یگانه‌ای که گمان می‌برده رویایی بیش نبوده است و  این سرآغاز شکاف و تنهایی و در روان فرزند است از دید من. در ادامه‌ی بحث‌های روان‌کاوی به استعاره‌ی « نام پدر» بر می‌خوریم و این که « پدر» تعیین کننده‌ی « قانون» است و اولین قانون مترتب شده بر « میل» همان  ممنوعیت و عدم اجازه‌ی « تمتمع جویی» از « مادر» توسط فرزند است و در واقع آن‌چه ما از آن با عنوان « زنای محارم» یاد می‌کنیم. « پدر» حیثیت و موقعیتی فراتر از خود قانون دارد.
با همین کوتاه نگاه کنید به سرنوشت من به عنوان یک کودک کورد  که در سرزمینی زندگی می‌کند که زبان « مادر»یش، به لطایف‌الحیل تا به امروز «‌ممنوع» شده و بوده است. اگرچه یک ممنوعیت رسمی و قانونی مکتوب مثل دوران پیش در کشور ترکیه نیست  ولی هرگز هم مثل دوران صدام حسین حتا حق آموزش به زبان مادری نداشته‌ایم. نداشته‌ایم که هیچ هرگونه تلاشی نیز در این زمینه معمولا با زندان و بازداشت و توقیف دست و  دستک دفتری بوده که مربوط به آموزش زبان کوردی بوده است. اگر چه یکی از اصول قانون اساسی همین کشور در دوران جکومت اخیرش یعنی جمهوری اسلامی، مصرحا اعلام می‌دارد حق این آموزش را داریم، اما کسانی که برای اعاده‌ی این اصل کوشیده‌اند معمولا کوشش‌شان ماحصل‌اش زندان بوده است. یک بار در همایش حقوق بشر و زندانیان سیاسی در تهران در یک سخنرانی گفتم که« در کشورهای دیگر اگر شهروندان درخواست یا فاعل امری باشند که در قانون مجاز نیست ممکن است با پلیس و قانون رو به رو شوند اما ما در کشوری زندگی می‌کنیم که وقتی درخواست اجرای یکی از اصول قانون اساسی را داریم با پلیس و نیروهای امنیتی و دستگاه قضایی رو به رو می‌شویم.  ما بسیاری از فعالان زندانی شده‌مان را به شوخی زندانی اصل پانزده می‌نامیم».(سعید متین پور نمونه‌ی کمی نیست برای این مورد).
گفتم که حال تصور کنید حال کودکی کورد هم‌چون من را. وقتی به دنیا می‌آید رابطه‌اش با جهان از راه زبان کوردی است. در واقع رابطه‌ی انسان با جهان در همان روان کاوی دقیقا بعد از مرحله‌ی « فالوس» یا همان تناسلی به رابطه‌ی « زبانی» تبدیل می‌شود و در تقسیم‌بندی سه گانه‌ی ژاک لکانی  انسان به مرحله‌ی «‌امر نمادین» یعنی همان زبان وارد می‌شود. حال کودکی که یک بار زهر تلخ روانکاوانه‌ی انقطاع از «‌مطلوب آرزومندی» اش یعنی مادر را تجربه کرده است و اکنون به مرحله‌ی نمادین یعنی زبان آمده است  و زبان محل و خانه‌ی هستی اش شده است(هایدگر) و در این هستی به  هستی شناسی و لذت کودکانه‌اش از زبان  و جهان مشغول است. ناگاه در سنین ۶ یا هفت سالگی میل آموزش و شاید هم اراده و اجبار آموزش، در وی شوق به مدرسه رفتن به وجود می‌آورد.  اما وقتی به مدرسه می‌رود  می‌بیند   به قول احمد رضا احمدی؛ «کلمات و ولغاتی را که آموخته است باید به دریا بریزد/ و کلمات دیروز را امروز نداند» و واژگان دیگر بیاموزد. انقطاعی دوباره و بریده شدنی دوباره از کانون « میل» ی و لذتی جایگزین شده به جایگزین کردن میلی دیگر. شکل آموزش زبان فارسی  دقیقا همان شکل « حاکمیت نام پدر» را در روان کاوی،  برای من و امثال من در زندگی واقعی داشته است.
زبان فارسی زبانی بود که قانونا باید می‌آموختم. زبان فارسی زبانی بود که قانون نوشته شده هم با آن « زبان» نوشته شده بود و شما نمی‌دانید وقتی اولین بار یک کتاب قانون را به « زبان کوردی» دیدم من همیشه قانون گریز میل گرا،  چه لذتی می‌بردم از خواندن آن سطور سخت و سفت و میل کُش. زبان فارسی زبانی بود در مدرسه با آن می‌آموختیم و درس می‌خواندیم و شعر « فرزندان ایران» را حفظ می‌کردیم و ما هیچ حسی نسبت به این فرزندی نداشتیم. زیرا که رابطه با زبان « مادر» قطع شده بود. اگر حاکم شدن نام پدر  انقطاع تمتع از رابطه‌ی نوزاد با مادر بود « حاکم شدن زبان فارسی» انقطاعی بود از تمتع از « زبان» که امر نمادین و مرحله‌ی نمادین رشد روانی انسانی ما بود. زبان فارسی بود که برای ما تعیین می‌کرد چه بکنیم چه نکنیم. به چه مشغول باشیم به چه مشغول نباشیم  به چه چیزی فکر کنیم و به چه چیزی فکر نکنیم و زبان کوردی چیز دیگری به ما می‌گفت. من گمان می‌کنم دقیقا به همین خاطر است که در کشورهایی که چند زبانه هستند و تنها یک زبان حق آموزش دارد و دیگر زبان‌ها ممنوع هستند مردمان متعلق به زبان ‌های دیگر به طور عموم مردمانی « قانون گریز‌تر»،« عاصی‌تر» و در نهایت « میل گرا» تر و« شوریده‌ سرتر» و« اهل دل» ترند. مقایسه‌ی ساده‌ی ادیبان و نویسندگان  اهالی موسیقی و هنر نیز این ادعای ساده را به ما نشان می‌‌دهد. به موسیقی اگر نگاه کنیم در همین ایران موزیسین‌هایی که متعلق به کوردها و تورک‌ها و بلوچ‌ها و کوردهای خراسان هستند به ما می‌آموزد که آن « آن» ی که حافظ می‌گوید انگار در آواز‌های «عاشیق»‌های  تورک و دوتارنوزاان خراسانی و بربط نوزان بلوچ و حتا مقایسه‌ی شور و بزم و رزم آواز شهرام ناظری با شجریان که هر دو از اساتید موسیقی هستند به ما می‌گوید که یک « آن»ی هست که « میان» شاهدی را به نظاره‌ی دل ما می‌نشاند. حتا می‌توان ادعا کرد که در سیاست نیز چنین بوده‌اند . شاید بتوان ادعا کرد که شوریده ‌سر‌ترین زندانی سیاسی تاریخ ما کسی نبوده جز« فرزاد کمانگر».
بگذریم بحث بر سر آن گریز از قانونی بود که در مای « مایل» بر قانونی که به زبان دیگری بود ناظر و حاضر بود. زبان فارسی از سوی دیگر برای نسل من یعنی من متولد ۱۳۵۴ که ۳ سال بعد آن انقلاب شده است و ۴ سال بعد تولدم حکومت جمهوری اسلامی ایران به سرزمینم یعنی کوردستان همچون یک سرزمین خارجی حمله ور شده است  و سرزمین ما را کسانی به ریش‌های سیاه و بلند و اسلحه‌هایی بر آستین و زبانی به نام فارسی دربر گرفتند. تا قبل از مدرسه بیشتر فارسی را از زبان آن‌ها شنیده بودیم. آن‌ها بودند که به فارسی حرف می‌زدند. این اتفاق خیلی سخت و ناگوار بوده است. درست است که بخشی از آن اتفاق بوده است و به قول یونگ « همزمانی رویداد» ها بوده است. اما همزمانی بدی بوده است. متکلمان به زبان فارسی در سرزمین من متاسفانه کسانی بودده‌اند که در گوش‌شان خوانده شده بود  که « سرزمین کفر» را تسخیر می‌کنند و با ما چون کافرانی که نیاز به ارشاد داشتند برخورد می‌کردند. با ما کودک بودیم وگرنه با بزگرترهایمان بیشتر به عنوان همان کافر حربی و همان مرتد و همان لازم القتل و مفسدالفی‌الرض برخورد! می‌کردند . دریغ داشت که زبانی را بیاموزی که قبلا لای مرور پدرم بر کلیات سعدی جلد قهوه‌ای شده‌اش، که دیگر براثر مرور زمان معلوم نبود جلدش چرمی است یا کاغذی، شنیده بودم. دریغ داشت زبان فارسی را که  گاه گاه در گفت و گوهای پدرم و همالانش در مقایسه‌ی شعر « مولوی» کورد و « مولوی» فارس شنیده بودم. و اما بیشتر از آن را  از آدم‌های مسلح که برای «‌امینت» ما!! می‌کوشیدند و در دیدن‌شان تنها چیزی که فراموش ابدی می‌شد امنیت بود شنیده بودم.
دریغ داشت که وقتی به مدرسه رفتیم و خانم معلم کوردمان را یک « برادر امین» که فارس بود که لباس سبزو یا خاکی داشت و ریش و اسلحه‌ای زیر پیراهن سبزش داشت از مدرسه اخراج کرد.  دریغ داشت دریغ!  فارسی را این گونه آموختن.
اما با این‌همه؛ همه‌ی همهمه‌های فارسی آموختن من این گونه نبوده است. باید بگویم درست‌تر آن است که بگویم من پیش از فارسی عربی را آموختم. (البته اندکی ). دلیل‌اش این بود من از خانواده‌ای مذهبی و اهل طرقیت که یکی از بزرگترین‌ خانواده‌های اهل طریقت منطقه هستند و به « شیوخ مولان آباد***» معروف‌اند.  خانواده‌ای که جد بزرگ‌مان به « شیخ حسن مولان آبادی » می‌رسد که «کاتب» قرآن و عارفی وارسته و عالمی برجسته بوده است. چندان که نادرشاه افشار وی را به دیدار خواسته بود و گفته بود سرای شیخ حسن این‌جاست و توان میزبانی هر شاهی را دارد اما هر شاهی را توان میزبانی شیخی چون من نیست و ناصرالدین شاه به خدمت شیخ حسن رفته بودو از آن دیدار هنوز « سفره و عصای نادری» که هدیه‌ی شاه به شیخ بوده، در آثار به جا مانده از شیخ باقی است . جد بزرگ ما به جز درجه‌ی ارشاد در چهار طریقه‌ی عرفانی اهل کتابت بوده است و قرآنی به کتابت نوشته است که در زمان خویش در هفت بلاد اسلامی لقب « ام‌القرآن» گرفته است. برای من همین افتخار کافی که از خاندانی هستم که افتخارشان « کتابت» و « نوشتن» است. این رسم دیرینه در خانواده‌ی ما باقی مانده است و پدر من اهل قرائت و خواندن علم بوده است و از علوم قدیمه تا مرحله‌ی پایانی دروس روحانیت را تمام کرده بود اما فوت پدر و از آن پس فوت برادر بزرگش مسئولیت زندگی و امور « مالکیت»!!! یک مالک و زندگی چندین خانواده را به او می‌سپارد و درس رها می‌کند و به جای روحانی شدن شیخ باقی می‌ماند. در چنین خانه‌ای معلوم و هویداست که به جز کتاب‌های عربی و کوردی، کتاب‌های دیوان شمس و حافظ و کلیات سعدی و  حتا دیوان جامی یافت می‌شود. اما مرا قبل از رفتن به مدرسه، « قرآن» آموخته بود. و قرآن آموختن مرا با حروف زبان عربی و نیز شیوه‌ی اتصال آن‌ها و کلمات کاملا آشنا کرده بود از این رو بود شاید افت شدید دو زبانه بودن که معمولا در بسیاری از کودکان دوزبانه به محض ورود به مدرسه مشاهده می‌شود، در من جبران شده بود. زیرا آن افت با این دانایی و آشنایی با حروف و کلمات پوشش داده شده بود. از آن بیشتر و پیشتر وقتی پدر با عموها و مابقی اهالی فامیل می‌نشستند و به مرور خاطرات می‌پرداختند و یا بحث می‌کردند از سوی دیگر به دلیل این که عموها و عمه‌هایی خوش صدا داشتم، خواندن آواز در خانواده‌ی ما امری طبیعی بود. اشعار مولوی کورد به دلیل این که بر اوزان هجایی کوردی و از آن میان وزن « پنج هجایی» که آشنا‌ترین و عمومی‌ترین و نیز اوزان معروف شعر کوردی و به ویژه شعر هورامی است و نیز همخوانی کاملی با وزن « ترانه» در کوردی دارد بسیارند از آوازه خوانان و ترانه خوانان که دانسته و نادانسته شعر« مولوی کورد» را زمزمه می‌کنند و این زمزمه کردن اما در خانواده ما دانسته بودو از شعر مولوی کورد بدون شک، بحث گریز پیدا می‌کرد به مولوی فارس و بحث شعر می‌شد و من به همان کودکی شیدای آن بحث ها می‌شدم. همان روزهایی که در دبستان بوی پاسدار می‌آمد در خانه بوی حافظ و سعدی و عطار و جامی می‌آمد .لذت آموختن و حدت نوشتن شدت خواندن کتاب چندان در من بود که از همان دوران دبستان من کتاب درسی نمی‌خواندم. کتاب داستان و ادبیات کوکان و این چیزها هم در شهر یافت می شد و نه شرایط جنگی  دو جانبه از سویی حکومت و از سویی حمله‌ی کشور عراق اصلا فرصتی باقی نمی‌گذاشت.  من  بودم وول خوردن میان آن کتاب‌های بزرگ بزرگ قطور قطور تا به خود روا بدارم زحمت خواندن آن همه سطور. شاید همین دلیل بود که از سوم دبستان به بعد من همیشه بهترین انشا‌ها را می‌نوشتم و بیشترین نمرات را می‌گرفتم. در راهنمایی دیگر مشغول خواندن کامل دیوان شمس بودم و از آن هم گذشته به گمانم سوم راهنمایی بودم که « تذکره‌الاولیا»ی عطار نیشابوری را می‌خواندم. این نکته اضافه کنم که برداری اهل علم و دانش و فرهیخته سهم بیشتری داشت از این موهبت برای من که او در دبیرستان رشته‌ی« فرهنگ و ادب» می‌خواند و از این رو تاریخ ادبیات فارسی را خوب می آموخت و حضور در حلقه‌ی عرفانی خانواده و دوستان میل کتاب‌های ادبی عرفانی را بیشتر می‌کرد . که به واقع هنوز از دید من زیباترین متون ادبیات کهن پارسی همان متون عرفانی است. متونی چون تذکره الاولیا و لوایح عین القضات، سوانح احمد غزالی  و … یک نکته نباید فراموش شود که به قول جلال آل احمد فرزندان چنین خانواده‌های مذهبی‌ای انگار امکان تبدیل شدن به «کومونیست دو آتشه» را بیشتر دارند و این گونه بوده و از خانواده‌ی ما جوانان بسیاری میل به مارکسیست و اندیشه‌های چپ داشته‌اند و همان اوخر سال‌های ۵۷ و اوایل دهه‌ی شصت، در خانواده و در دست دوستان دوستان خانواده‌ی ما بدون شک « کتاب‌هایی با جلد سفید» بسیار دیده می‌شد. اما هم آن‌چه بر خانواده‌ی ما و و به ویژه بر مردم شهر ما و به طور کلی بر کوردستان و ایران رفت و هم آن‌چه که باعث و بنیاد سانسور و حتا حکم اعدام داشتن به خاطر نگه داری صفحه‌های کپی شده از آن کتاب‌های جلد سفید، که البته بعدها اکثر آن‌ها در همین جمهوری اسلامی به چاپ رسید، باعث شد که آن کتاب‌ها همیشه در حافظه ی من بماند. برای روزگاری بعد‌تر.
اما شاید بهتر باشد بگویم فارسی را  من دقیقا با « کوردی» آموختن آغاز کردم. اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان و کم کم سابقه دار شدن من در نوشتن انشا‌های آن‌چنانی و حفظ کردن اشعار کوردی و فارسی.. پدر را بر آن داشت که مرا کنار خود بنشاند و از همان « دیوان مولوی» و یا همان کتاب «‌شریعت اسلام» به کوردی و به کتابت  مرحوم « حاج عبدالکریم مدرس»، به من بیاموزد که شیوه‌ی درست نوشتن و درست خواندن  کوردی چگونه است.  این خواندن و نوشتن آموختن کوردی مرا به بیشتر به شعر و ادبیات با زبان مادریم آشنا کرد و میل من به ادبیات بیشتر شد. حقیقتا زمانی میل واقعی به ادبیات و زبان در من بیدار شد که زبان کوردی را آموختم و با آن خواندن و نوشتن آغاز کردم و لذت ادبیات دریافتم و توانایی خودم در سرودن شعر. آن‌گاه بود که بعد کشف لذت ادبیات به ادبیات فارسی به دیده‌ای حرفه‌ای‌تر روی آوردم و شروع به خواندن تمامی آثار ممکن ادبی  فارسی معاصر، از آثار صادق هدایت  و صادق چوبک گرفته تا جلال آل احمد و جمال زاده و بزرگ علوی و تا اشعار فروغ فرخزاد و احمد شاملو و سهراب سپهری و اخوان ثالث. تا داستان‌های احمد محمود و محمود دولت ابادی و عباس معروفی. تا لذت خریدادری کردن ماهانه و هفتگی مجلاتی همچون «ایران فردا»، «دنیای سخن»، « گردون»،  «آدینه»، « کیان» و بوطیقا و « ارغنون» و... بعد هم که سیل کتاب‌های تالیفی ترجمه‌ای«بابک احمدی» در اواسط دهه‌ی هفتاد  و بعد آشنا شدن با فلسفه و تئوری ادبی مدرن و زبان شناسی و  هکذا.. اندیشه‌هایی که بیشتر ا ز ادبیات چپ بر می‌خاست و این گوه میلی به دباره دیدن همان کتاب‌های جلد سفید و بعد هم پیدا کردن شماره‌های« کتاب جمعه» و ....
همانا که من وقتی در تهران کارگری می‌کردم از پول کارگری کتاب‌های « محمد حقوقی» با نام « شعر زمان ما» می‌خریدم زیرا که مجموعه‌ی خلاصه شده‌ای بود از اشعار شاعرانی که هنوز بسیاری از آثار آنان مجوز انتشار دوباره نگرفته بود. کم کم دست به نوشتن آغاز کردن سوای شعر گفتن و مقاله‌های کوردی نوشتن ما را از این سو به فارسی نوشتن نیز روانه کرد و دست به نوشتن مقاله کردیم. ابتدا مقالاتی با زبان فارسی در مورد ادبیات. بعدها در مورد مساسل اجتماعی و به ویژه دانشجو شدن جامعه شناسی باعث می‌شد در مورد جامعه شناسی و فرهنگ بیشتر بنویسیم. تا این‌که طوفان متلاطم سیاست کم‌کم بر جان این شاعر شوریده نشست. یعنی بعد چندین سال متوجه شدم که تمام آن‌چه من انجام می‌داده‌ام  برای حاکمیت و حتا برای برخی روشن‌فکران معنای سیاسی داشته است. شعر نوشتن به زبان کوردی؟ مقاله نوشتن به زبان کوردی؟، داشتن کتاب کوردی؟! از همه‌ی این‌ها بدتر نوشتن که برای همگی نویسندگانی که آنی نمی‌نوشتند که حاکمیت می‌خواست اساسا جرم بود.
این میل و یا اجبار به نوشتن در مورد وضعیت و موقعیت سیاسی فرهنگی کوردستان مرا بیشتر بر آن داشت که فارسی را بیشتر بیاموزم. برای این‌که بتوانم بهتر بنویسم و بیشتر و بهتر بنویسم از خودم. از راهی برای ارتباط. ارتباطی دیگر گونه و آفریدن سهم کوچکی از حقیقتی که در« دستگاه حقیقت ناساز» حاکمیت به گونه‌ای جعل شده بود که هنوز  که هنوز است عقل بسیاری از دوستان و ظاهرا همفکران و همکاران‌ام، برصغرا و کبرای آن حقیقت‌های مجعول نهاده شده است. از کودکی تا دانشگاه و تا کار و درس و معلمی. آری معلمی آدبیات فارسی نیز مرا بیشتر به ادبیات فارسی نزدیک کرد و کمی شاید اندکی بیشتر مشغول قواعد زبانی‌اش شدم. اما مشغولیتی از آن دست که همیشه یک میل گریز از هر آن‌چه قاعده‌اش بود داشتم. میلی توامان گریز از مرکز و گرایش به مرکز این زبان.
فارسی ار از کجا آموخته‌ام  جواب ندارد. اگر آن‌چه در مدرسه آموخته‌ام اسمش فارسی آموختن باشد که چیز اندکی بوده و همراه با رنجی همیشگی بوده است. فارسی را از ادبیات شیرین فارسی آموخته‌ام. از ترجمه‌ی مترجمانی چون « نجف دریابندری، داریوش آشوری، محمد قاضی، عبدالله کوثری و  بابک احمدی و مراد فرهاد پور و … رنج نویسندگاین چون عباس معروفی و محمود دولت آبادی و ابوتراب خسروی و هوشنگ گلشیری و نویسنده‌ و مترجمی کورد هم‌چون «‌ابراهیم یونسی». همان ابراهیم یونسی که به اندزاه‌ی رمان‌های ترجمه‌شده‌اش کتاب هم در مورد « کوردها» ترجمه کرده است. که در مقدمه‌ی کتاب «کوردها» که کتابی است از چهار نویسنده  درباره‌ی چهار بخش کوردستان در چهار کشور، که قسمت کوردستان ایرانش طبیعتا!! حذف شده است و خود یونسی مقدمه‌ای بر آن نوشته است و به شرح وضعیت کورد بودن در ایران می‌پردازد و اتفاقا همین بحث زبان فارسی.  درجایی از آن مقدمه می‌نویسد« « ما در مدرسه درس می‌خواندیم. ما کورد بودیم و می‌بایست فارسی یاد بگیریم، معلم‌های‌مان فارس بودند. وقتی تنبیه می‌شدیم به فارسی کتک می‌خوردیم، اما ما کوردی گریه می‌کردیم».
تمام قصه شاید در همین جمله‌ی زنده‌یاد ابراهیم یونسی نهفته است. کوردی عاشق می‌شدیم، به زبان فارسی دوست می‌دشتیم. کوردی فکر می‌کردیم، فارسی می‌نوشیتم، کوردی اعتراض داشیتم، فارسی اعلام می‌کریدم. کوردی مبارزه می‌کردیم، فارسی محاکمه، مجازات، زندانی و  اعدام می‌شدیم. کورد بودیم فارسی از بین می‌رفتیم...در زبانی که می‌شد آن را عاشاقانه‌تر دوست داشت ما بسیار مرده و کشته شده بودیم. این‌که می‌گویم می‌توان عاشاقانه‌تر دوستش داشت و عاشقانه‌تر آموختش را می‌توانم با مثالی تببین کنم. برای من کوردی که در ایران به دنیا آمده‌ام، با این‌که زبان عربی و زبان تورکی نیز بر دیگر همزبانان ما احتمالا همین رویه را سپری کرده است، اما به شخصه علاقه‌ام به زبان عربی و تورکی بسیار خالی تر از این جریان مذکور و مشروح است. از سوی دیگر مردم کوردستان عراق و یا کوردستان ترکیه، همین نسبت را با زبان فارسی دارند. گاه احساس می‌ کنم علاقه‌ی آن‌ها به زبان فارسی از منی که با این زبان آن را زیسته‌ام و عاشق‌شده‌ام ، بیشتر است.  دلیل این امر را من تنها در دوری و عدم اجبار به آن زبان و دوستانه و بدون « حاکمیتی پدرانه» و «میل کُش» بودن به زبان « مادر» یافته‌ام و بس.
   
در گفت و گو سخنرانی که در انجمن قلم آلمان داشتم، برای اولین بار و میان سوالات این جواب بر زبانم آمد که «قصه‌ی من قصه‌ی انسانی است که سراسر عمر ترجمه شده است». از یان رو بخش زیادی از زبان فارسی را در تلاشی که برای ترجمه‌ی همیشگی داشته‌ام آموخته آم. و اندک فعالیتی هم در این زمینه داشته آم. جدای از ترجمه‌هایی که از من در مطبوعات چاپ شده است، یکی از کتاب‌های سید علی را به کوردی ترجمه کردم و یک رمان هم از کوردی به  فارسی که البته رمان کوردی هنوز منتشر نشده است. ترجمه از دید من یکی از فعالیت‌هایی است که زبان آموزی را بسیار عمیق‌تر می‌کند. اما این ترجمه شوندگی همان‌طور که گفتم همیشگی همیشگی است. هربار که در وبلاگم  یا روزنامه‌ها و یا فیس بوکم چیزی به فارسی می‌نویسم می‌دانم هر کوردی آن را می‌خواند، احتمالا اخمی ناخود‌اگاه صورتش را در بر می‌گیرد و دوست داشت آن نوشته به زبان کوردی بود و هرگاه مطلبی به کوردی می‌نویسم می‌دانم اخمی ناخودآگاه از عدم  فهم آن توسط دیگران به صورت‌شان می‌نشیند.
تمام این ها را باید به این اضافه  کرد که برای کسی که اهل نوشتن است و به قول آدورنو« کسی را که وطنی ندارد نوشتن تنها سرزمین وی می‌شود»، چگونه از همان کودکی در تبعید در سرزمین زبانی دیگری به سر برده است. هربار نوشتن برای من لذتی بی پایان و وصف ناشدنی است. هر بار نوشتن به زبان فارسی یعنی نوشتن آن همه میل عاشاقانه و آفرینش عاشقیت درجهان و هر واژه هر بار یادم می‌اندازد که من زبان خویش را نتوانستم بنویسم....کم توانستم بنویسم تنها به گاه ضرورت بنویسم و ضرورت فارسی نوشتن برای سرنوشت من بیشتر از کوردی نوشتن بود چه مخاطبانم بیشتر فارسی می‌دانستند و« گروه هدف و مخاطب» فعالیت رسانه‌ای من فارسی بود.
زبان فارسی زبانی است که با آن عاشق شدم، امتحان دادم، رنگ باختم، رنگ یافتم و تبعید شدم و مبارزه کردم و برابری برای خود و دیگری جستم و آزادی به اندوهش خَستَم و فصاحت به میدان عدالتش آموختم و محبت از نجابت کلمات و شقاوت از سیاست‌اش. من با زبان فارسی تاریخ تمامی اعدام‌ها و کشتار‌های ۳۰ سال گذشته‌ی مردمان‌ام  را نوشته‌ام و با زبان فارسی در باب « زبان زنانه»ی جهان پژوهش کرده‌ام و به زبان فارسی دارم می‌نویسم چگونه فارسی آموختم؟.. من خود نیک جوابی نیافتم حال تو اگر خواندی این یادداشت را بگو رفیق بگو ای دوست.. بگو چگونه من زبان تو آموختم و دوست‌ت دارم  به زبان خودت و زبان‌ات را عاشاقانه دوست دارم و شکر و شیرین و عشق آلود است بی دریغ و بی دریغ اما نه چندان که مرا و مارا داغی ابدی در فراق و اشتیاق زبان « مادر» بر دل بنهد. برای همین زبان تنها سرزمین من است و زبان فارسی یکی از سرزمین‌های من.. هیچ کس هم نمی‌تواند آن را از من بگیرد. برای همین می‌توانم تمامی آن سرزمین رد درچند کتاب شعر و چند رمان و توی چمدانی بگذارم و با خود ببرم به هرکجا که خواستم. همان طور که زبان کوردی سرزمین مادری من شاعر است.
با این همه  هم‌چون مهدی جامی عزیز معتقدم که « فارسی آموزی مدرسه‌ای ندارد». فارسی را تنها می‌توان با عشق به ادبیاتش آموخت.

من زمانی فارسیم خۆش دەوێت بەڵام  بە دلێکی کوردیەوە.

------
دیگر یادداشت‌های « حلقه‌ی گفت و گو»
فارسی آموزی مدرسه‌ای ندارد- سیبستان؛ مهدی جامی 
زبان رسانه زبان معیار- تار نوشت؛ سام‌الدین ضیایی

*:
مهراکین اصطلاحی است که اویگن بلویلر روانپزشک سویسی،وضع کرده است.فروید آن را در نظریه خود درباب احوال قلبی جای دادو بدان معنایی جدید بخشید که در راه با نظریه او راجع به لیبیدو قرار دارد.
مهراکین ترکیبی از عشق و نفرت نسبت به فردی واحد است . لذامهراکین حاکی از دو جهت عاطفی است که باهم در تضاد کامل اند و متوجه فرد یا مطلوب واحدی هستند.
این قانون که به قول فروید حالم بر "روابط ما با افرادی است که بیش از همه دوست داریم"،در رابطه با پدر به اوج شدت خود میرسد.
فروید مینویسد : "مهراکین خاص رابطه ای است که فرد آدمی با پدر دارد."
همین امر است که موجب اهمیت چهره پدری میشود،زیرادواحساس متضاد در یک فرد یا مطلوب واحد جمع میشوند و به همین جهت نیز چهره پدری محور اصلی انطباق هویت طفل در مرحله عقده ادیپ میشود.این مهراکین است که زیروبم اساسی احساسات آدمی را در سطح ضمیرناآگاه تعیین می بخشد.
مهراکین نسبت به پدر حاکی از رابطه با"پدری اصلی"است که طی خیانت دیرینه به هلاکت رسیده است.
*مهراکین ساحت واقعی شور آدمی است،شوری که عشق و نفرت را تنگاتنک یکدیگر قرارمی دهد و آن ها را از هم جدایی ناپذیر می سازد.
منبع : کتاب واژگان فروید / مترجم : دکتر کرامت موللی / نشر نی.

** شعری از احمد رضا احمدی

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
 
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

این عکس کوچک است در سایز مبارزه‌ی شما نیست.

این عکس کوچک است. در سایز مبارزه‌ی شما نیست.
نه لیبرال است که برایش کمپین مجازی تشکیل دهید.
نه چپ است که برایش خیابان را تسخیر کنید و یا در باره‌ی « تن و بدن» اش مقاله بنویسید.

نه « سبز» است که برایش مجلس ترحیم و آیه‌ها و حدیث‌های آن‌چنانی و ترانه‌های بند تنبانی در شال سبز بپچید و عکسش را با اهالی «اصلاح آباد»، منتشر کنید.

 این عکس کوچک است اما قرمز نیست که نشانی از خون « برادر ها و عمو ها» داشته باشد.  حتا اگرکارگر بوده است. اما خوب کارگر هم بالاخره باید عضو یکی از «نهادهای درون گفتمانی» همان نظام سرمایه داری باشد و عضو سندیکایی چیزی باشد که بتوان مدعی شد، داریم جهان را از آگاهی کاذب در می‌آوریم و فردا باید از اتحاد جهانی سندیکایی صحبت کرد و با سندیکاهای چپ در اروپا تماس حاصل نمود و با فعالین خیابانی ژنده پوش‌شان عکس گرفت.

این عکس گوچک است اما عکس « زن»  نیست که از سوی فعالان حقوق بشری و سیاسی مرد، همچون «ناموس»  از او استفاده‌ی ابزاری سیاسی شود و مذعی خون « خواهرانگی و مادرانگی»اش شد.

 هوموسکچوال و دگرباش هم نیست که از«در حاشیه‌ماندگی» و «به حاشیه‌راندگی‌اش» بنویسیم که او خود ِ خودِ «‌حاشیه» است و  کلا در «باشندگی» اش شک هست.
این «باشندگی»ذهن را مجبور می‌کند که بگوییم، بدون شک خون پاکش « آریایی» هم نیست. که چهارتا شیر و خورشید و شمشیری،  کهن‌مال تاریخ‌اش کنند.

این عکس کوچک است. کورد هم نیست، که نشان از اراده‌ی معطوف به  استقلال ملتی باشد و نتیجه‌ی  سیاست استعماری علیه «ملت‌های بدون دولت» باشد و ازآن به عنوان « نشانه‌ای به رهایی و شکاف در دولت-ملت» یاد کنیم. کلی  ملت عرب هست که دولت دارند و در چنین تعریف‌هایی نمی‌گنجد.

 صاحب این عکس وبلاگ نویس هم نیست. خواهر و مادر مصاحبه کننده هم ندارد که روزنامه نگاران گوی رقابت از هم بربایند برای اولین مصاحبه و اولین گزارش.
نام‌اش هم پسوند« بهشتی» و این‌‌ها ندارد که در شعرهای استاتوسی فیس بوکی بگنجد.

این عکس کوچک است به شما هیچ ربطی ندارد. این عکس متعلق به «یک کارگر عرب خوزستانی ۴۵ ساله است به نام  جمیل سویدی که زیر شکنجه کشته شده است»

این عکس کوچک است

 این عکس را لازم نیست با فوتوشاپ و با  دکمه‌های به اضافه و منهای کامپیوترتان بزرگ کنید.
این عکس کوچک است و در ابعاد «پروفایل پیکچر» و «کاور فوتو» نیست.  این عکس در اندازه‌ی نیست که بتوان از آن پوسترهای آن‌چنانی ساخت و در فیس‌بوک پخش کرد.
 این عکس کوچک است و به شما هیچ ربطی ندارد حتا شما نویسنده‌ی محترم.
این عکس کوچک است لطفا هیچ کس بزرگش نکند دقیقا باید با همین سایز منتشر و پخش شود؟؟!!
این عکس کوچک است در سایز و اندازه‌ی مبارزه‌های شما نیست.  لطفا به سایز مبارک‌ خودتان دست نزنید.

----

۲۰ ابان ۱۳۹۱ خورشیدی ساعت ۴:۲۳ دقیقه.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

آرامش آبی


حسی شبیه حس رنگ«آبی» دارم. این روزها شاید جزو سخت‌ترین و بی ثابت‌ترین روزهای زندگی‌من است. روزهایی که هیچ نقطه‌ی روشنی جلوی رویم نیست که بگویم در حال حاضر دارم این‌کار را می‌کنم که مثلا حالا موفق یا ناموفق نتیجه‌اش می‌شود فلان چیز. روزهایی که نامهربانانه‌ترین چهره‌های دوستانم را تجربه کردم. روزهایی که به تنهایی و با مخالفت تمامی اطرافیانم، از دوستان صمیمی‌ام گرفته تا خانواده‌ام ، تصمیم گرفتم بلند شوم از آن زندگی که لحظه لحطه داشت من را ویران می‌کرد. تنهایی یک سال و نیمه‌ی تقریبا مطلق، آن هم بعد از آن مهاجرت ویران کننده‌‌ای که همه‌اش در ۴۸ ساعت اتفاق افتاد. آن هم بعد ۱۳ ماه در به دری ۱۹ ماه هم تنهایی را تحمل کنی.... تصمیم گرفتم بلند شوم. نزدیک دو سه ماه مطلقا بی جا و مکان بودم بی پولی ، بی درآمدی، بی کلاس زبان ، بی دوست، و تازه کلی هم دعوا و اعصاب خوردی.. اصلا تصور یک آدم بی خانه‌ی بی پول بی دوست بی مکان بی درآمد بی.... خودش آدم را از پای در می‌آورد و من تمام این روزها حالم از همیشه بهتر بود. یک حالی شبیه سال‌های ۱۷ تا ۲۱ سالگی....ویلان و رها....بی درد بودم و بی آزار سعی می‌کردم باشم (مطمئن نیستم در دومی موفق بوده باشم چون من ملاک تعیین آزار دیدن افراد از خودم نیستم). و یک امیدواری پوچ دوست داشتنی که در عین این که هیچ امیدی نیست و اتفاق هرجا و هر کاری هم که می‌کنم معمولا با جواب نه مواجه می‌شوم، اما باز هم امیدوارم.

این روزها آن‌قدر آرام‌ام که خودم باورم نمی‌شود. به تلافی هیچ چیز فکر نمی‌کنم. سعی نمی‌کنم از اتفاقی که در دنیا می‌افتد خودم را آویزان کنم که چیزی در موردش نوشته باشم که کلاهی از آن نمد برای خودم بدوزم. می‌دانم دوستانم، همکارانم آشنایانم درایران یا در زندان هستند یا در زندان بزرگتر استبداد. می‌دانم کوردهای هم زبانم در ترکیه بیش از ۴۰ روز است اعتصاب غذا کرده اند. می‌دانم در آذربایجان دوباره زلزله آمد. می‌دانم همین دیروز باز در آمریکا توفان آمد. می‌دانم جهان هنوز به طرز ویران کننده‌ای تشنه‌ی برابری است . می‌دانم آزادی در ثانیه ثانیه به فنا می‌رود و همه‌اش را نیز چون درد بر جانم تجربه می‌کنم. اما مثل کسی هستم در چنان خلسه‌ای فرو رفته‌ام که به خودم می‌گویم بگذار این دردها بر من بیشتر بنشیند باشد که دیگران کمتر درد بنوشند. اما آه بر نیاورم. یعنی دردها در من غوطه می‌خورند و من چون آبی بیکرانه‌ی آبی آرام در برابر آفتابی که شاید حتا وجود ندارد، نرم می رقصم.

این چند روز از چند نفر در جاهای مختلف حضوری و اینترنتی کلی حملات ویران کننده دریافت کردم. حتا امروز که « مهشید عزیزم» آمد و زیر استاتوسم به خیال خودش توضیح داد که آن فحش‌ها را به من نداده است اما چیزهایی نوشت که نه تنها قبلی‌ها را تایید کرد و چهارتای دیگه هم گذاشت روش و من را هم « مُرده» اعلام کرد، جوابش را با آرامش عجیبی نوشتم. بعد دراز کشیدم و به سقف این‌خانه‌ی تازه موطن‌ام، خیره شدم و لبخند به لب پیش خودم فکر می‌کردم آخ اگر نزدیکم بود پوستش رو رو سرش با خنده می‌کشیدم رو سرش می‌گفتم آخه تو حالت خوبه دختر جان چته خوب :)) و بعد به خودم گفتم آخه مرتیکه یان آرامش رو از کجا آوردی.
یک هفته است که یک نفر فحش ها و تهمت‌های آن‌چنانی در مسیج برایم می‌نویسد و من فقط ازش تشکر کرده‌ام و خواسته‌ام که لطفا ننویسد اندازه‌ی کافی با چهره‌ی کریه خودم به قول ایشان اشنا شده‌ام:)
اما باز هم با آرامش سعی کرده‌ام بلند شوم کمی اتاقم را مرتب کنم چیز درست کنم بخورم و بعد کتاب زبان در دست سوار اتوبوس و مترو قطار شوم و دنبال کار بگردم. و گاهی با دوستان عزیزم گفت و گویی کنم.
سعی کرده‌ام بیشتر به صفحه‌ی دوستانم سر بزنم ببینم حال شان خوب است در چه حال اند...
این روزها زمین زیر پایم سبک‌تر است. آسمان هم ارتفاعش به سرم نزدیک تر. بلند بلندم . گاهی با ابرها بازی می‌کنم. . از کلماتم عطر جان را حس می‌کم.
دست‌هایم گشوده و آغوش فراخ. به آسانی و با اعتماد به نفس دریافته‌ام که راز اش در این است که « از درد بزرگ‌تر شده‌ام». وقتی از درد بزرگ‌تر شوی، درد در تو غرق می‌شود. گم می‌شود و تو بر درد مستولی هستی نه در در بر تو.
چند سال پیش « علی‌رضا دبیر» کشتی گیر ایرانی مدال طلای المپیک را به دست آورد. در یکی از مصاحبه‌های تلویزیونی ازش پرسیدند راز اصلی موفقیت‌ات در المپیک در چه بود؟ به نظرم یکی از بهترین پاسخ‌های جهان را برای موفقیت به مجری داد. پاسخی که من از ته دل خوشحال شدم برایش و بیش از قدرت بدنی و یا قدرت تکنیکی‌اش باور کردم که راز موفقیت آن انسان دقیقا در همان نکته بوده است. وی گفت« المپیک بزرگترین آوردگاه ورزشی تاریخ بشر است. رفتن به المپیک رفتن به عرصه‌ای است که آدم را دچار حیرت می‌کند. المپیک آن‌قدر بزرگ است که تو حتا اگر قهرمان مسابقات جهانی هم باشی باز هم در برابر المپیک کوچک هستی، باید بدانی و بفهمی و بتوانی که المپیک تو را در بر نگیرد و تو باید المپیک را در خودت بگیری. تو باید بر المپیک مستولی شوی آن وقت به راحتی کشتی خواهی گرفت و دیگر برایت هیچ چیز فرقی نخواهد کرد.» (تقل به مضمون)
حالا من بزرگی درد را در بر گرفته ام...خیلی صادقانه بگویم در حال حاضر نیز هیچ چیز بزرگی نمی‌خواهم جز پیدا کردن یک کار با درآمد مکفی در حد اجاره خانه‌ام و ماهیانه‌ای محدود که خرج سیگار و رفت و آمد و کلاس زبانم را کفاف باشد. و زبان آلمانی را یاد بگیرم.

من شکل خوب آب و آسمان و دریا شده ام. آبی آبی. بوی صلح، بوی دوستی و عشق می‌دهم. دروغ را دوست ندارم. به نرنجیدن معتقد نیستم. باید رنجشی باشد که بتوانم بگویم از آن گذر کرده‌ام. به نرنجاندن هم معتقد نیستم زیرا که انسانی کوچک و ساده هستم و کاملا طبیعی است که اشتباهات برگ و کوچک و ساده کرده باشم که موجب رنجش کسی شده باشد. اگر بفهم‌ام بر طرفش می‌کنم. اگر نفهمم گله‌اش بر کسی است که بهم نگفته است.

من شکل و رنگ خوب آبی شده‌ام. فرزند خوب شیخ شریف مولان‌آبادی هستم. پدرم را، هم مادریم را،خواهرانم را و یگانه برادر یگانه‌ی دنیایم را، دیگر اعضا و افراد خانواده‌ام را، دوستان خوبم را از دوستان دوره‌ی کودکی و خاک بازی گرفته تا دوستان دانشگاه و جنبش و روزنامه نگاری و معلمی و آوارگی و مهاجرت و تبعید را دوست دارم. آن‌ها هم که دوستم ندارند حق طبیعی خودشان است. از دید خودم بیشتر موجود دوست نداشتنی هستم تا دوست داشتنی :)

۱۹ سالگی نوشته بودم « دل خانه‌ی مهر است، با دوست نداشتن جای مهرورزی را بر دل تنگ نکنیم» هنوز بر این باورم.

به هیچ چیز مطلقی اعتقاد ندارم. حتا به مهربانی مطلق. گاهی لازم کمی نامهربان هم بود. وقتی خشم درون آدم است بیرون ریختنش بهتر است تا در خود نگه داشتنش و بعدا از آن کینه و عقده باختن... و این روزها که بسیار به من می‌گویند« زن باز » و « زن فریب» و :)) می‌گویم اصلا هیچ اشکالی ندارد. تک تک تان بدانید که برای من « زن» قانون و بنیاد و هسته‌ی اصلی هستی است و بی محابا تمامی زنان دنیا را دوست دارم..... من می‌نویسم تا زنان بیشتر و درست‌تر و انسانی‌تر دوست داشته شوند. من آدم سر به هوای تمامی حواهای زمین‌ام

شکل خوب آبی شده‌ام و از دردهایم بزرگ‌تر شده ام. ای همه‌ی دردهای جهان به سینه‌ی من کورد بی سرزمین رویایی بیایید من به همه‌ی شما اقامت و پناه می‌دهم... و سرزمین‌تان می‌شوم از سینه‌ی من که خارج شدید یادتان می‌رود که روزی درد بوده اید....
دوست دارم..این ارامش ‌ام را لبخند می‌زنم و به لبخند آزادی نسرین ستوده، ضیا، ژیلا، عدنان حسن پور زینب شبنم، بهاره سعید و خیلی های دیگر و به زندانیان سیاسی کورد در ترکیه آزادی برگان جنسی و مبارزه‌ی ساده و در عین حال معنا دار دوستان آواره‌ا و پناه‌جویم در آلمان فکر می‌کنم هنگامی که در باز می‌شود و قانون‌های برابری انسان تصویب می‌شود و لبخند می‌زنند فکر می‌کنم. دردهایتان مال من لبخند‌هایتان مال دنیا....
بگذارید بگویند این حرف‌ها عاشقانه و شاعرانه است. که از دید من ادامه‌ی حیات انسان مدیون باورهای شاعرانه و عاشقانه بوده است و گرنه عاقلان تنها بر جنگ و کشتار و خون‌ریزی و نابرابری‌اش افزوده‌اند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

هنر هفتم دهه‌ی ۶۰ و نمک در کفش مهمان ریختن

برای من کشف لذت سینما در واقع مدیون برنامه‌ی « هنر هفتم» شبکه‌ی اول سیمای جمهوی اسلامی‌ ایران بوده و هست. برنامه‌ای با مجری گری مردی مو نقره‌ای با نام «‌آقای عالمی». آخر هر پنج شنبه آن اواخر شب فکر کنم نزدیک‌های ساعت ۱۱ شب پخش می‌شد. این برنامه فکر کنم از سال‌های ۶۸ شروع شد و به گمانم تای یکی دو سال ادامه داشت. راستش الان اسم و یا قیافه‌ی هیچ کدام از مهمانانی که آقای عالمی گاه به برنامه‌اش برای نقد فیلم دعوت می‌کرد  یادم نیست. بیشتر قیافه‌ی خود آقای عالمی با آن دماغ شاخص‌اش ولب‌های نازک بالایی‌اش و آن موهای نقره‌ای زیبا یادم هست.

در واقع این برنامه بود که به من آموخت فیلم را چگونه ببینم. به چه مسائلی در یک فیلم می‌شود دقت کرد و لذت فیلم دیدن را برای من و به طور کل لذت سینما را به من آموخت. سینمایی که برای من شاید از همان کودکی که شاید به ۵ سال هم نرسیده بودم و برادرم که در همان ۵ سالگی من  شهید شد، به سینمایی در شهر سقز برده بود. سینمایی که اگر اشتباه نکنم اسمش سینما « آسیا» بودو بعد‌ها بر اثر رعد و برق خراب شد.  و هیچ وقت هیچ قوت هیچ وقت درستش نکردند و تا سال‌ها خرابه‌هایش آشیان کبوتران  و پناه‌گاه عرق‌خورها و محل بازی‌های کودکی و نوجوانی ما بود و گاه محل دفع حاجت و ..هرچیز دیگیر شد به جز هنر.... تا این‌‌که بعدها هم کلا شهرداری در این چند سال اخیر خرابش کرد و با آن خیابان تنگ و کوچک مقابل آن را که در میدان مرکزی شهر قرار داشت، را کمی توسعه دهد و چند خیابان و بلوار را با آن به هم وصل کرد.
«برنامه‌ی هنر هفتم» و اکبر عالمی باعث شدند که من نیز به جمع گروهی از دوستانم بپیوندم، برای این‌که در آن دورانی که « ویدیو» قاچاق بود، ویدیو را اجاره کنیم و بعد در یک سفره‌ی نان بپچیمش که ماموارن کمیته فکر کنند نان خریده‌ایم و چند فیلم وی اچ اس، از انواع مختلف اجاره کنیم و یک شبانه روز کامل در خانه‌ی یکی از دوستان‌مان که خلوت می‌شد جمع شویم و فیلم ببینیم. فیلم‌های ما از کشتی کج  و فیلم پورنو تا فیلم آبی کیشولوفسکی را شامل می‌شد. البته بدون شک فیلم پرونو در دموکراسی اکثریت معمولا رای بیشتری می‌آورد.

 اگر آدمی هم مثل من که با هزار زحمت از زبان آقای عالمی و منتقدان برنامه‌اش  اسم چند فیلم را حفظ می‌کردم یا می‌رفتم  با این آدم‌های اهل تئاتر شهرمان می‌نشستم و سعی می‌کردم به پُز زدن‌هایشان در مورد فیلم هایی که دیده‌ان گوش کنم و بعد نام آن فیلم‌ها را از آن‌هایی که فیلم اجاره می‌دادند بپرسم و طرف هم هی بگوید « شعله» و «قانون »و  ۲۰ حلقه فیلم پورنو» و «فیلمفارسی»هست که من حتا تا به امروز خوشبختانه یا متاسفانه ۱۰ تا از این فیملفارسی‌ها را ندیده‌ام. حالا از میان این همه فیلم که گیر آورده بودیم و می‌خواستم اعتراضی بکنم و  بگویم فلان فیلم را ببینیم، مسخره‌اش می‌کردند و این رفتارهایش را به حساب ادا درآوردن و درخواست متفاوت بودن  و کلا ناهنجار با جمع سنجیده می‌شد و می‌گفتند بشین بینیم بابا، دمر بخواب  فیلمت رو ببین... اون فیلم‌ها مال آخر شب نشینی فیلم دیدن است. وقتی همه‌ی فیلم‌ها دیده شد و بعد خیلی ها خوابشان گرفت و بعد دموکراسی اکثریت قدرتش را از دست داد، تازه می‌شد وقتی که بشود برخی فیلم‌ها را دید البته بدون شک دوستانم نیز آن فیلم‌هایی را که من دوست داشتم، دوست داشتند اما خوب در آن سنین احتمالا نیازهای فرهنگی و هنری در طبقه بندی نیازهای انسانی مازلویی یک چند درجه‌ای بالاتر قرار می‌گرفت و دیدنشان به تاخیر می‌افتاد. و البته که من هم از دیدن فیلم‌‌های پورنو بدم نمی‌آمد اما خوب ترجیحم این بود که اگر یک چنین شبی هست و چنین فرصتی که من حتا باید غیر از ترس کمیته ترس پدرم را هم تحمل کنم به دیدن فیلم دیگری بگذرد. که می‌گذشت اما کم می‌گذشت و یا در آن ساعات دم صبح  و به خواب آلودگی و هی با آب صورت را شستن و خود را بیدار نگه داشتن می‌گذشت.
همین ماجرا بود که وقتی در دانشگاه که یک بار بحثی شد و سر یک فیلم از بیضایی و یک فیلم از کیشولفسکی، بنده کلی داد سخن راندم و  دختری که بعد‌ها باهم دوست شدیم و خیلی از تحلیل‌های من از فیلم خوشش می‌آمد و پیش خودش فکر کرده بود من یک فیلم بین حرفه‌ای هستم. هی راه به راه می‌پرسید فلان فیلم را دیده‌ای و منم می گفتم نه. بعد هی این اتفاق بسیار زیاد پیش آمد و بعدش گفت که «عزیزم تو که آن دفعه بحث این فیلم‌ها شد آن یکی دو فیلم را که خیلی‌ها ندیده‌اند، دیده بودی.. چرا تو اینقدر فیلم کم دیده‌ای آخه؟».
 در جواب بهش گفتم « امکانات نبود و رفیق بد هم بی تاثیر نبود»..  خندید و گفت نه عزیزم جدی جدی دوست دارم دلیل واقعیش رو بدونم. گفتم باور کن دلیلش همان بود که گفتم امکانات نبود. من از شهری می‌آیم که کلا دو سینما داشته که یکیش تقریبا به اندازه‌ی عمر من هنوز خرابه است و  آن یکی هم  که چون ما شهر کورد نشین هستیم هی از این فیلم‌های جنگی و به ویژه جنگ با پیشمرگه‌های کورد را برایمان نشان می‌دهند که در آن به ما نشان بدهند که این پیشمرگه‌های ما موجودات قصی القلب و وحشی و عچجیب غریبی هستند و دست کمی از بعثی‌ها و این‌ها ندارند. من و خیلی دیگر از مردم شهر حالمان از چنین فیلم‌هایی به هم می‌خورد. می‌ماند دو کانال تلویزیونی و جمعی از رفقای فیلم بین،  که متاسفانه برخی فیلم‌های دیگر بیشتر رای می‌آورد برای دیده شدن و کلا هم خیلی فیلم آن‌چنانی در دسرس نبود.  دیدن آن یکی فیلم کیشولفسکی هم به دلیل این نبوده که من آدم متفاوتی بوده‌ام که رفته‌ام سراغ چنین فیلمی، بلکه به دلیل این بود که تنها همان یک فیلم و فیلم آبی از کیشولفسکی تا سالیان دراز از وی در دسترس ما بود..

القصه اما این‌ها اصلا ربطی به ماجرایی که من می‌خواستم تعریف کنم نداشت. در آن سال‌های اواخر دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد همین برنامه‌ی «‌هنر هفتم» آقای عالمی بود  و لذت این‌که آخر هفته بنشینیم پای آن تلویزیون ۲۰ اینچ سیاه و سفیدمان با خواهرم که ۴ سال از من بزرگتر بود و فیلمی را که این هفته آقای عالمی انتخاب کرده بود ببینیم.
اما داستان این بود که خانه‌ی ما « خانه بزرگ» طایفه بود و طایفه تقریبا به نوبت و بی نوبت احتمالا برای دیدار و عرض ادب و سله‌ی ارحام و هرچیز دیگر راه به راه در خانه‌ی ما مهمان بودند.
اساسا بودن مهمان در خانه‌ی ما یکی از لذت‌های زندگی من بود.  زیرا از همان کودکی آموخته بودم که « حضور مهمان در خانه‌ی ما» یک ارتباط مستقلی با «‌خودمختاری من»  داشت. حضور مهمان یعنی این‌که بنده تقریبا مجموعه‌ی غلط‌هایی که در زمان عدم حضور مهمان جرات انجامش را نداشتم از ترس پدرم می‌توانسم آزادانه انجام بدهم و حتا مهمان‌ها را از دست خودم نیز عاصی کنم.  با این‌همه لذتی که از حضور مهمان در خانه مان می‌بردم هرگز دوست نداشتم مهمان‌ها پنج شنبه شب‌ها به خانه‌ مان بیایند. زیرا نشستن پای شب نشینی همان و گوش فرادادن به حرف‌های پدرم همان و نزدیک شدن به ساعات پخش برنامه‌ی « هنر هفتم» همان. تلویزیون هم که در اتاقی بود که بابام می‌نشست  و می‌‌خوابید. بنابراین تا زمانی که مهمان‌ها نمی‌رفتند اصلا درست نبود در حضور فرمایشان پدرم و گوش فردادن مهمان‌ها و بحث و گفت‌وگو ها با حاجی فلان و شیخ فلان و ... تلویزیون را روشن کردن و آن هم نشستن پای فیلم‌های خارجی که اصلا سر و تهش معلوم نبود و تازه ممکن بود زن‌های بی حجاب هم نشان دهد .
این بود که باید خدا خدا می‌کردم و دل دل می‌کردم که این مهمان‌های عزیز بروند.. نمی‌رفتند آقا نمی‌رفتند. چنان چانه گرم می‌شد که سرمای زمستان از یاد می‌بردند و « مهمان عزیز شب پاییز» می‌شدند و بیا و حالا درستش کن.
در کوردی یک ضرب‌المثل یا یک باور خرافی هست که « مواطب باشید نمک در کفش مهمان نریزید اگر در کفش مهمان  نمک بریزی، مهمان خانه را ترک می‌کند.» آن شب لحظه به لحظه داشت به ساعت شروع برنامه نزدیک می‌شد و مهمان‌ها هم انگار قصد رفتن نداشتند. رفتم از آشپزخانه مقداری نمک برداشتم و ریختم در یکی دوتا از لنگه کفش‌ها. با اولین ریزش نمک‌ها چند دقیقه بعد تعارف‌های «خوب دیگر برویم و زحمت را کم کنیم »شروع شد. این مسئله اما کمی طول کشید و تعارف یادشان رفت. این تاثیر من را امیدوار کرد و دوباره کمی دیگر نمک ریختم بلکه قدرت جادویی نمک در کفش مهمان ریختن بیشتر شود. اما باز تاثیرش در حد همان خب بلند شیم برویم بود که با یک جمله‌ی حالا نشتسیم چه کاریه به فنا می‌رفت. خلاصه بنده بی حواس از این :ه این چندمین بار است که در این کفش‌ها نمک می‌ریزم، همچنان به تلاش خرافی خودم ادامه می‌دادم و تا این که ناامید از تاثیر این خرافه رفتم در آن یکی اتاق نشستم یا به خواند چیزی مشغول شدم. خوابم گرفته بود که کم کم سرو صداها در هال و راهرو بیشتر شد و  من چرتم پاره شده... اما پاره شدن چرت همراه شد با این‌که صدای پرنهیب و پر لهیب پدرم گفت شهاااااااااااااااب . تو نمک ریخته‌ای در.... و من از پنجره‌ی آن یکی اتاق پریدم بیرون و رفتم در حیاط را باز کردم و به طرفه‌العینی در کوچه بودم که عمرا امکان دسترسی پدرم به من نبود و مهمان‌ها را می‌دیدم که بعد این‌که کلی خواهش تمنا کردند از پدرم تو رو خدا اگر اذیتش کنید و اشکالی ندارد شهاب جان نور چشم ماست و این‌ها حالا دارند توی راهرو به نوبت نمک از کف‌هایشان خالی می‌کردند . وضعیت به وجود آمده باعث شرمساری بود . زیرا واقعا تقریبا تلی از نمک جلوی در راهرو جمع شده بود..زیرا من آنقدر نمک ریخته بودم در کفش‌ها ظاهرا موقع پوشیدن پایشان در کفش فرو نمی رفته و متعجب از این وضعیت اولین لنگ کفش را که برمی‌گردانند می‌بینند نمک مثل ساعت شنی از کفش‌هایشان می‌ریزد.
به من چه خب آن‌ها باید درک می‌کردند که آدم شب پخش هنر هفتم که به مهمانی نمی‌رود. آن‌هم در آن دوره زمانه‌ای که اصلا این‌طور نبود هرکس واسه خودش یک اتاق داشته باشد و در هر اتاق هم یک تلویزیون.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

عشق یا عشق

بین «نهاد خانواده» و « زندگی زوجی» تفاوت می‌گذارم. درسته هر دو زوج هستند اما مثل قضیه دو بیتی و رباعی است. دوبیتی به هر شعری گفته می‌شود که دو بیت باشد و ترانه و چهار پاره و خود دو بیتی و رباعی هم شاملش می‌شود. اما «رباعی» به یک نوع از دو بیتی گفته می‌شود. که بر وزن «‌لاحول ولا قوت الا بالله»است. یعنی تنها زمانی می‌‌توان آن را « رباعی» نامید که  هرکدام از مصرع‌هایش بر این وزن باشد.‎نهاد خانواده حتا اگر بر اساس عشق اولیه و یا عشق دراز مدت شکل گرفته باشد. نهادی است بدون شک قراردادی برای برآورده کردن نیازهای« اقتصادی و سکسی» است. هیچ چیز دیگر در چنین نهادی دخیل نیست.. دخیل هم نمی‌تواند بشود. به زور هم نمی‌شود کاری کرد. از همه بدتر خانواده‌هایی هستند که در رویای تبدیل کردن نهادی چنین سکسی-اقتصادی به نهادی از جنس عشق دائم باشند. من در ایران همیشه مثال این رو می‌زدم که نهاد ازدواج مثل«پیکان» می‌ماند. یا مثل ترافیک. با ماشین پیکان نمی‌توانی سرعت« ۲۸۰» رفت... اتاق ماشین می‌ترکد ... چپ می ‌کند. اصلا واژگون می‌شود. و از حیض ماشین بودن خارج می‌شود.  یا وقتی در ترافیک  و راه‌بندان گیر بیافتیم دیگر  در ترافیک هستی. حالا می‌خواهد دکتر جامعه شناسی باشی یا دکترای روان شناسی، یا مهندس مکانیک خودرو یا اصلا مهندس خود ترافیک. راهبندان که شد مانده‌ای در  راه بندان.  فوقش این است که شخصی که روان‌شناس است چهارتا مکانیسم روانشناسی به کار می‌برد کمتر اعصابش خورد شود. یا مهندس خودرور به واحدهای انرژی صرف شده فکر می‌‌کند و محاسبه اش می کند و یا مهندس حمل و نقل و ترافیک به راه‌های کنترل و کاهش ترافیک فکر می‌کند اما در خود این‌که در ترافیک مانده اتس تغییری نمی‌تواند ایجاد کند
‎منظورم این است وقتی هر رابطه‌ای رفت در قالب و ساختار نهاد ازدواح اتفاقا عاقلانه آن است که قواعد و ساختارها و قوانین نهاد خانواده را بپذیریم.
‎اما......

‎من بر این باورم که عشق به قول تو حتا اگر حاصل عشق لحظه‌ای و کور!! باشد ما به آن قسمت عشق‌های کوتاه مدت کاری نداریم گرچه بس زیبا و شورانگیز و ویران کننده و دلبرانه و دلدارانه است و تا آخر پیری از این پیرترش هم،  شیدای حتا کوری‌های چند شبه و چند هفته‌ای و چندماهه‌اش هم برای خودم و  هم برای دیگران نیز هستم و می‌ستایمش.

‎اما عشق برای من هم در آن دراز مدتی و آن «‌درازنا» شدنش است که عشقی می‌شود تولید گر ، خلاق، آفریننده و انسان ساز و جهان ساز، و معتقدم جهان را عاشقان می‌سازند و ادامه داده‌اند و گرنه عاقلان فقط بر نابودی محیط زیست و جنگ و کشتار و قتل و غارت آن افزوده‌اند، دقیقا به همان دلیل که از عشق بی بری هستند.
‎در مودر عشق باور من دقیقا عین توست اولا اگر نیرویی از عشق چنان قدرتمند باشد که هیمه‌ی آتشی طولانی و قابل تداوم باشد عشق طولانی صورت می‌گیرد. آن وقت هنر عاشقی شعر گفتن و بوسه‌های عاشقانه نیست. هنر عاشقی دقیقا تولید و ادامه‌ی انرژی بخشی به آن رابطه است. آن را رابطه را سرپا نگه داشتن است .  رسیدگی به آن رابطه است. متاسفانه خیلی ها فکر می‌کنند « عشق تا ابد می‌‌پاید» اما عشق از دید من یک موجود زنده است. که به مراقبت رسیدگی و آب و هوا و غذا نیاز دارد. توان تولید عشق و نگه داری عشق در خود و در دیگری است که عشق را در خود و دیگری و هردو را در عشق نگه می‌دارد.

‎از این رو در این جامعه بسیاری  روابط شکل رابطه‌ی زوجی ساده و قراردای با خودشان و شرایط‌شان دارد. آن‌چه ما به آن فکر می‌کنیم  خارج از ویژگی‌‌های روابط زوجی  از شکل ازدواج است. بنابراین بسیاری از زوج ها شریک شان هرکدام دیگر از افراد و اطرافیانشان با کمی بالا پایین می‌توانست باشد. مردم از تنهایی می ترسند. بنابراین آن‌که همه‌چیز  برایش در حال حاضر با مدارا و گذشت قابل حل شده است و حداقل‌هایی را دارد آن را حفظ می‌کند تا مبادا که نکند جایی دیگر و فرصتی دیگر از این بدتر شود و یا منجر به تنهایی شود. یک نکته‌ی دیگر هم هست طبق عرف «زوج‌های شریک از دست داده» انگار انسان‌های ناتوانی هستند و به چشم ناموفق به آن‌ها نگاه می‌شود. بنابراین ممکن است فکر کند وقتی جدا می شود مردم فکر کنند حتما عیبی داشته که ازش جدا شدند و دیگران دیگر پذیرای وی نخواهند بود.

‎ از سوی دیگر من در تقسیم بندی بین عشق کوتاه مدت و بلند مدت،اولا من تا این حد به این دوگانه‌های ارزشی جهان مردسالار معتقد نیستم. ما از دوگانه‌‌های برساخته‌ای حرف می‌زنیم که سهم اعظم آن‌ها، تولید مفهوم شده از سوی همین جهانی است که ما به نقدش نشسته‌ایم. عشق کوتاه مدت هوس است و عشق کوتاه مدت غریزه است و عشق کوتاه مدت فلان است.. اما عشق بلند مدت را با ارزش‌های دیگری که ظاهرا مثبت تر هستند ارزیابی می‌کنیم . ما در زبان و فلسفه تفکر از افلاطون و ارسطو تا به امروز دارای همین« دوگانه‌های زبانی» هستیم مثل« عقل و احساس و فرهنگ و طبیعت و نر و ماده و شب و روز و ...» چه دوگانه‌های مفهومی و چه دوگانه‌های عینی. در همه‌ی آن‌ها نیز به قول دریدا انگار یکی از آن‌ها از ارزش ذاتی برتری برخوردار هستند نزد ما. این را برای این گفتم که نقطه‌ی عظیمتم را مشخص کنم نسبت به تفاوت نگاه من نسبت به عشق کوتاه مدت و و بلند مدت که سوای معانی و تعبیراتی است که شما بر شمردی. عشق کوتاه مدت و بلند مدت اگر قائل به تقسیم بندی بین آن‌ها هستم تنها از جنبه‌ی زمان است و نه ویژگی‌هایش. از دید من هردوی آن‌ها از ریشه‌های یکسان برخوردارند. این که هنوز در ناخودآگاه کلامی ما «‌سکس» ارزشی فروتر دارد برای نیروی محرکه‌ی چیزی بودن باید بگویم از دید من غریزه‌ی سکس یا عشق نقطه‌ مقابل غریزه‌ی مرگ که هر دو به یک اندازه در ساخت روانی و رشد انسان موثرند.
‎در مورد غریزه و سکس پرسیده‌ای برای رابطه. از دید من هیچ چیزی نیست که نیروی سکس آن را هدایت نکند و انرژی حیاتی حاصل انرژی سکس در انسان است چه برسد به رابطه. عشقی که بدون سکس باشد وجود ندارد. اگر می‌بینیم که گاه برخی چنبه‌های دیگر رابطه بر ظاهر عمل و میل سکس چربش پیدا می‌کند آن همان « تصعید لیبدو» در سطوح دیگر است.
‎ازاین نوع روابط یعنی عشق دراز مدت سوال می شود و درخواست مثال می‌شود من تنها رابطه‌ای که در این لحظه به ذهنم می‌رسد و می‌‌توانم آن‌را نام ببرم رابطه‌ی «ساتر و دوبوار» بوده است. تنها رابطه برای این‌که معروف و قابل شناسایی باشد وگرنه بسیارند از این گونه رابطه‌ها اما چرا این رابطه‌ها خیلی زیاد نیستند در اطراف ما برای مثال زدن، دلیلش عدم وجود آن‌ها نیست، بلکه دلیلش این است که جامعه، تنها رویکرش این است که تاکید داشته باشد بر « شهرت آنی»و «شهوت آنی» و «درخشندگی آنی». جامعه تنها به عشق‌های آتش‌ناک ویران‌گر کاراکتریزه شده تاکید می‌کند جهت تبلیغ. تصویر و مدل سازی از این گونه روابط. جامعه به مصرف پی در پی و شهرت پی درپی و گریز و ساختن پی در پی نیاز دارد برای تثبیت ارزش‌های ضد عشق خودش. جامعه‌ی زندگی انسانی از وقتی که زیربنایش تولید و مازاد ثروت و سرمایه قرار گرفته است ضد عشق است و سعی می‌کند عشق را در بیلبورد تبلیغاتی تبلیغ کند و در متن و بطن جامه آن را آلوده‌ی نهاد‌های در خدمت سرمایه قرار دهد تا نیروی حیاتی آن را به صورت « انگلی» به قول آرنت، برای خدمت به انگل‌داران هدایت کند.
‎از دید من عشق کوتاه مدت و بلند مدت هر دو یکی است و هردو یک شکل و یک هویت و یک نیروی محرکه دارند. اما گفتم آن‌چه از دید من امکان تقسیم‌بندی می‌دهد، تنها طول زمان‌ آن است. زمان چه تاثیری دارد؟ آیا تاثیرش در همان طولانی بودن است و چون دو نفر توانسته‌اند که طولانی یکدیگر را دوست داشته باشند بنابراین عشق قابل احترامی است؟ نه آن‌جه در طولانی بودن وضعیت را متفاوت می‌کند گذر ار مرحله‌ی «امر خیالی» به مرحله‌ی « امر نمادین» در عشق و آن‌گاه ورود به مرحله‌ی «امر واقعی» است.( اشاره‌ام به نطریه‌ی لکان است). برای گذر از این مراحل مدت زمان نیاز مند است و « توان گذر کردن»، زمان بدان معنا که مثلا کودکی که در ۲ سالگی می‌میرد بدون شک فرصت گذر به دیگر مراحل را ندارد. از سوی دیگر ماندن و توقف در هرکدام از آن مراحل یعنی عدم توان گذر کردن، باز هم اگر چه از نظر زمانی چنین فرصتی بوده است اما می‌دانیم که برخی دچار توقف یا رشد ناقص در طی این مراحل می‌شوندو حتا لذت‌های جنسی و ساختار روانی‌شان در همان مرحله باقی می‌ماند.
‎نکته‌ی دوم این است که در رابطه‌ی عاشقانه‌ طولانی امکان حضور یابی سهم « غریزه‌ی مرگ» نیز به وجود می‌یابد. عشقی موفق می‌شود که فرصت این را بیابد و دانایی و توانایی حضور بخشی به « غریزه‌ی مرگ‌» را هم داشته باشد. عشق وقتی طولانی عمیق معنادار و سازنده‌ و خلاق و آفریننده‌ می‌شود که ضمن غریزه‌ی عشق غریزه‌ی مرگ را نیز در آن دخیل کرد. رابطه‌ای که تنها بر همان غریزه‌ی عشق و زندگی استوار باشد یا بخواهد بماند ناماندگار می‌شود.
‎در عشق از دید من توان آفریدن لحظات دوباره‌ی طوفانی ویران کننده و کور کننده‌های عاشقانه است که قدرت رشد و تمییز و گذر از مراحل را می‌دهد . رابطه‌ی طولانی مدت رابطه‌ای است که حاصل امکان سازی و امکان یابی چنین لحظاتی است در طول رابطه لحظاتی که گاه ممکن است به قمیت قطع نابودی کل رابطه تمام شود اما گذر از آن یعنی گذر از یک مرحله و گردنه‌ی صعب العبور و به وسعت دیده نشاندن تمامی تصویر‌های بعد از گردنه... تا گردنه‌ی بعدی...
‎بدون شک آدم‌های زیادی می‌شناسیم که « یک خانه می‌خواهند و یک ماشین و یک همسر و  یک بچه و یک شغل و ....ادامه‌ای عمر به امید بازنشستگی.. اما کسی هم هست مثل شخصیت رمان گابریل گارسیا مارکز که در نود سالگی آخرین دلبرک زندگیش معنای آخرین معنای زندگیش باشد.. زندگی در رابطه‌ای طولانی یعنی دلبرک بودن و دلبرک شدن و دلبرک ساختن از رابطه. این امر اصلا مردانه نیست و به شخصه زنانی را می‌شناسم که این گونه زندگی می‌کنند. و عالی هستند...

این مطلب حاصل گفت‌و گویی است  در رابطه با نوشته‌ای کوتاه از  دوست عزیزم شبنم  فکر با این مضمون «به روابط اطرافيان که دقيق می شوم، به اين فکر می کنم که بعضی از زوجهايی که می شناسم، به اين دليل کنار هم مانده اند که پارتنرشان با هر آدم ديگری قابل تعويض است. حد اقل با تعداد آدمهاي خيلی زيادی قابل تعويض است، آنقدر که رنج و درد سر جدا شدن ، ارزشش را برايشان ندارد!» 


» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

طمع در پیراهنت کنم...


طمع در پيراهنت كنم  
به قصد دريدن  
چنان كه يوسف را  
با هزار شاهد عادل 
كسى باور نكند 

---
شين-شين
١٦ مهر١٣٩١
٢٢:٤ دقيقه 


عکس:نیکل کیدمن در فیلم ««Eyes Wide Shut»

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

دارم[...] مادرم می‌شوم


دارم [شبیه] مادرم می‌شوم

دیروز یا پریروز بود. از خواب که بیدار شدم. وقتی دست و صورتم را می‌شستم به سن و سالم فکر کردم و نمی‌دانم چرا  با آن‌که من‌که تصاویر زیادی از چهره‌ی مادرم را به یاد ندارم. احساس کردم دارم شبیه مادرم می‌شوم. دارم شبیه سن و سال مادرم می‌شوم. سن و سالی که مادرم من را به دنیا آورد و دو یا سه سال بعد از آن، من را تنها گذاشت. مادرم مُرد و من تمام زنان جهان را از کودکی تا به امروز یک بار زندگی کرده بودم. تمامی زنانی که سن و سال‌شان شبیه سنی بوده که من ناخودآگاه از مادرم به یاد داشته ام یک جوری مادرم بوده‌اند . اگرچه من از این‌که هر زنی حس مادری بهم داشته باشد فراری بوده‌ام و حتا از زنانی که می‌خواستند مثلا نقش مادری برای من بازی کنند خوشم نمی‌آمد.
 مبارزه‌ی من علیه بی‌مادریم از همان کودکیم شروع شده بود. همان کودکی که حتا نخواستم با اعضای خانواده  سرخاکش بروم. آخرین دیدارش را یادم هست. می‌دانم در اتاق اصلی خانه‌ی مان در سقز، روی رخت و خوابی که تشک‌اش مشکی و آبی بودو گل‌هایی درشت و قرمز داشت. و لحافی بزرگ و سرمه‌ای با حاشیه‌ای پُررنگ‌تر. آن صحنه را خوب یادم هست. برادر بزرگم که به دست حکومت جمهوری اسلامی در حمله به کوردستان شهید شد، آن موقع دوره‌ی آموزش نظامی « سپاهی دانش‌»اش را می‌گذارند. در آن لباس‌های نظامی خیلی شیک بود و خیلی جذاب. با پوتین‌هایش تا دم در اتاق آمده بود و کف پوتین‌هایش را بر کف چارچوب در گذاشته بود که مثلا پایش به فرش خانه نخورد زیرا در خانه‌ی ما با کفش وارد اتاق شدن از مکروهات موکد بود. می‌دانم که با مادرم دعوا داشت سر این‌که دکتر بروند. نمی‌دانم موفق شدند یا نه که مادرم راضی کنند. اما من محو قیافه‌ی شیک بردارم بودم و آرزو می‌کردم که روزی منم هم ۱۸ سالم بشود و بروم سربازی و بعد آن‌قدر شیک و تمیز و خوش‌هیکل باشم، که این‌گونه از حرف‌هایم حساب ببرند.
تصویر بعدی که یاد من است بدون شک ادامه‌ی آن لحظه نیست. بدون شک چیزی زمانی چند روزی از آن لحظه گذشته است. زیرا مادرم را بی حرکت و بدون مخالفت‌های قبلی‌اش ، دیدم که آرام و بدون حرف، بر دستان عده‌ای بلند شد. از روی همان رخت و خواب. اما عمودی بلند نشد. افقی بود. آن‌ها مادرم را بر دست بلند کردند. ما بچه بودیم. من همان حدود سه سالم بوده. منیره شش یا هفت سال و حمیرا ۱۰ یا ۱۱سال. برادر فعلیم نمی‌دانم چرا در آن تصویر نبود. او اصولا آن وقت ها از این وقت‌های من شر‌تر بود معولا بچه‌ی شر در صحنه‌ی اصلی ماجرا ها حضور ندارد حتما یک جای دیگری برای خودش دست و پا کرده است و و او ۱۳ سالش بوده است.
هیچ کدام از آن‌هایی که مادر را بر دستان‌شان بلند کرده بودند چهره‌شان یادم نیست. اما یادم هست که به دو خواهر از من بزرگترم گفتند که نباید بیاید. به من هم که در حیاط بودم گفتند مادر رو می‌برند بیمارستان و زود بر می‌گردد.  خواهرانم بر یکی از دریچه‌های  کوچک آن پنچره‌ی بزرگ که تقریبا عرض اتاق را می‌پوشاند، گریه می‌کردند و من مثل مرد دلداریشان می‌دادم که مادر بر می‌گردد حالا بیمارستان است دیگر....

بعد‌ها من همیشه از بیمارستان و دکتر و دارو هرچیزی از این دست بود بدم می‌آمد. بدتراز آن، این بود که خانواده‌ام اصرار داشتند که من حتما پزشکی بخوانم و بروم رشته‌ی تجربی و نمی‌دانید چه داستانی شد تحصیل من. آن‌ها نمی دانستند نه تنها علاقه‌ی من به «کتاب ِخواندنی» و نه «کتاب ِحل کردنی» دلیل اصلی است برای علاقه‌ی من به علوم انسانی، بلکه من هیچ علاقه‌ای به دکتر و بیمارستان و دارو چسپ و پانسمان و آن میله‌ها و لوله‌های که در بدن آدم فرو می‌کنند هرگز ندارم.

من هرگز دلیل مرگ مادرم را، هرگز نشانی قبر مادرم را نپرسیدم و هنوز هم نمی‌دانم کجاست. کلا از اصطلاحات « بچه یتیم» و « بی مادر» و این‌ها بدم می‌آمد و از آن بدتر از « نامادری».. برای همین وقتی پدرم بعد از چند سال از مرگ مادرم دوباره ازدواج کرد هرگز ایشان را نامادری ننامیدم.

اولین شعرم در دوم راهنمایی فکر کنم دو بیت بود  که درباره‌ی مادر بود. اما فکر می‌کنم خانواده برای این که کلا علاقه‌ی من رو به ادبیات از بین ببرند  تا بلکه  دکتر شوم، کلی زدند توی ذوقم و منم شعر ننوشتم تا دوم دبیرستان که یک بار مربی پرورشی پرسید چه کسانی شعر می‌گویند گفتم من .و فوری رفتم یک سری چیزها سر هم کردم...:)  و بعد از آن دیگری به کار شعر پرداختم.
بعدها تمام سعیم این بود که هیچ کجای شعرهایم اصلا در باره‌ی مادر چیزی ننویسم. کلا هم از شعرهایی که درباره ی مادر بود بدم می‌آمد. یک جور لوس بازی بود . از طرفی خوشحال بودم  که اصلا من مادر ندارم تا این لوس بازی‌ها رو در بیارم.

 اما انگار ننوشتن درباره‌ی مادرم مبارزه‌ی خودآگاه من بود با ناخودآگاهم. تا اینکه در ۲۵ سالگی در یکی از شعرهایم خودش را زد بیرون... «‌اگرچه ۲۵ عمر جوانیم بدون آن‌که مزار مادرم را بدانم..../عاشقم...؟ اگر چه اقاقیای حیاط‌مان بعد از من در جامی نفت عاشق شد.../ نمرده‌ام؟/...»
بعد از آن فهمیدم مبارزه‌ام  بی‌خود بوده است و فقدان مادر که «دیگری بزرگ» کودک است به قول فروید و لکان کار خودش را کرده است. کار خودش را کرده است که جست‌جوی مفهوم عینی و ذهنی زن بخشی از زندگی من شده است. بعدها مادرم از نوشته‌هایم سرازیر و سرشار شد. برای مادر دوستم نامه نوشته بودم و انتهای نامه نوشته بودم « من فرزند همه‌ی مادران زمینم» و یک سال بعد «هیوا مسیح» مجموعه شعری به همین نام چاپ کرد« من پسر همه‌ی مادران زمینم». بعدها در ۲۷ سالگی، ۳۴ سالگی، در داستان‌های غربت، در سیاسی نویسی، در فمینیسم و هرچیزی که بود مادرم سرازیر شد. در شعرهایم نوشتم « حذر کنید از بیمارستان»....


حالا و اما شاید ۱۷ سال پیش وقتی شعرهای سید را می‌خواندم شاید هم ۱۸ سال پیش وقتی همان ۱۸ ساله ای شده بودم که آرزو می‌کردم برم سربازی و وقتی ۱۸ سالم شد هرکاری از دستم برآمد انجام دادم که سربازی نروم، و شعرهای سید علی صالحی را می‌خواندم و می‌گفت « چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد» تمام دنیای شعرهای سید شبیه من بود جز این‌که خوب زیاد مانده بود من چهل ساله شوم.

 اما حالا و بعد از دو تا ۱۸ سالگی دیگر چیزی نمانده‌است من « ۴۰ ساله» شوم و شاید خواهم شد و شبیه سن و سالی می شوم که مادرم را به یاد دارم و این گونه تقصیر خودم نیست وقتی آینه را نگاه می‌کنم خودم را در هیئت مادرم می‌بینم. حالا دیگر زتمامی زنانی را که زمانی فکر می‌کردم جای مادرم هستند و به سن مادرم هستند دیگر همسن من هستند. دیگر آن زنان را باید یادبگیرم به چشم مادرم نگاه نکنم . دیگر زنان چهل ساله و به بعد جای مادرم نیستند . همسن مادرم نیستند.
اکنون خودم به تنهایی جای تمام زنان جهان هم سن مادرم هستم.
 با آن‌که در جامعه‌ی ما رسم براین بوده پسران شکل و شبیه پدران شوند و از نظر ظاهری هم من و پدرم بی شباهت نیستیم، با آن‌که پدر من نازنین ترین پدر دنیاست و از مادری هم هیچ برای من کم نگذاشت . تمام روزهای جنگ و آوارگی و قحطی سرم بر ران‌هایش بود و نقش رادیو تلویزیون را برای من و خواهر برادرهایمان داشت و برایمان قصه ‌ها می گفت،  اما انگار من ناخودآگاه تمام سعیم این بوده شبیه مادرم شوم.
اکنون شبیه مادرم شده ام شبیه سن مرگ مادرم... شبیه شباهتی که هیچ چیز از آن نمی‌دانم. برای همین یک سرگردانی و بی شکلی عجیب همیشه شبیه شباهت زندگیم بوده است. چون تصویر مشَکل و مشخصی وجود نداشته که من شبیه وی باشم. من شبیه زنی هستم که نیست.
حالا به آینه که نگاه می‌کنم . خودم را شبیه مادرم می‌بینم. برادر کنونی‌ام پاسخ اکثر سوالات به جا مانده‌ی تاریخ زندگی من است. دیروز یا همان پرویروز که دلم بدجوری برایش تنگ شده بود لای حرف ها سن مادرمان را پرسیدم او هم دقیق بلد نبود اما با محاسبه و این‌ها مطمئن بودیم که به ۵۰ سال نرسیده است و اگر چهل ساله نبوده باشد نهایتا چیزی حدود ۴۳یا۴۵ بوده است.
گاهی حس می‌کنم تمامی این سال‌ها جای خواهرانم. جای خاله‌هایم. جای خیلی‌ها،  من ادامه‌ی مرگ مادرم را زندگی کرده‌ام انگار از همین رو بوده که زندگی را وظیفه‌ی خود دانسته‌ام. برای همین هم هیچ وقت شکل مشخصی زندگی نکرده‌ام تا شکلی را به ادامه‌ی زندگی مادرم تحمیل نکرده باشم..
چیزی نمانده‌است آیینه‌ی بی دریغ.... چیزی نمانده است آیینه.... مادر من ... چیزی نمانده است که من..منی که از تو به دنیا آمدم  شبیه مادرم شوم... شبیه دعاهای سحرش و تنهاییش برای لالایی که برای من خوانده. ..حالا برو ای مرگ ..برادر... خواهر... «بیم ساده‌ی آشنا»، رفیق همزاد ماندگار... نرفتی‌هم حالا همین جوری کنارم بمان .. من دوباره عاشق خواهم شد... شاید سهم من در ادامه‌ی زندگی عاشق‌تر شدن باشد و انسان را دوست داشتن... انسانی که هرگز هیچ شکلی برایش تعریف نکرده‌ام. انسانی که از دید من در هیچ آیین و ایدئولوژی و قانونی نمی‌گنجد جز لذت انسان برای انسان...
حالا منم و همان چشمانی که دانش‌آموزانم همیشه برایشان سوال بود « آقا شیخی واقعا کجا را نگاه می‌کند...» چشمانی که تن به نگاه کردن به دوربین نمی‌دهد.....
چشمانی که جایی دور را از زندگی می‌نگرد...شاید یک روز کسی را که انتهای این نگاه است صدا کردم.....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

فرهنگ بیگ لایک فیس‌بوکی و نامه‌ برای تولد یک رییس جمهور محبوب

 نخست این‌که هرکسی حق دارد در هر جامعه‌ای هر عمل و کنشی را که ناقض حقوق و آزادی‌های فردی و عمومی دیگران نباشد انجام دهد.
بنابراین صرف نوشتن نامه‌ی تبریک تولد برای شخصی نه تنها حق‌شان است بلکه طبیعی است. طرفداران هر شخص محبوبی ممکن است از این کارها بکنند  به عنوان مثال طرفداران لیدی گاکا، تام کروز یا هر کدام از شخصیت‌های محبوب دنیا. از این رو طرفداران « سید محمد خاتمی» نیز که یک شخصیت معروف و محبوب  ایرانی است  که ۱۵ سال پیش رییس‌جمهور هم بوده است.
از سوی دیگر نقد را نمی‌توان به کسی وارد دانست که دوست داشته می‌شود یا کاری جاوی و ناظر به دوست داشتن وی در حقش انجام گرفته است. از این رو هرگز نمی‌توان سر نامه نوشتن عده‌ای به خاتمی به خود خاتمی ایراد گرفت. و خاتمی را مورد نقد قرار داد.
رفتار« طرفداران » یا به اصطلاح خارجی‌ها « فن»‌ها هرگز هیچ منطق عقلانی نداشته و قرار هم نیست داشته باشد و از نظر تقسیم‌بندی کنش‌های  وبری کنش« هیجانی و عاطفی »است. برای فن و طرفدار « هرچه آن خسرو کند شیرین بود» معنا می‌شود. برای یک طرفدار بارسلونا و یا بازیکنی مثل لئونل مسی حتا اگر مسی گل به خودی هم بزند دوست داشتنی و شیرین است. برای طرفداران تمامی حرکات و سکنات «محبوب‌شان» دوست داشتنی است. آن‌ها لباس‌های وی، را ( عبای شکلاتی)، میمک صورت (سید خندان)، حرف‌هایی که از دهانش خارج می‌شود( جامعه‌ی مدنی، تساهل، مدارا، مخالف من و...) همگی عین شیرینی جهان است.
تا اینجای کار هم باز هم هیچ ایرادی نیست. کسی نمی‌تواند به کسی بگوید تو نباید فلان کس را دوست داشته باشی. حق نداریم انسان را از دوست داشتنی‌هایش منع کنیم. اشکال کار آن‌جاست که این نوع برخورد را به فضای سیاسی نیز وارد کرده‌ایم.
 آن‌چه مورد نقد است این است که طرفدران  خاتمی تمامی محسانات و رویاهای خود را در دروان اصلاحات  تا به امروز به خاتمی نسبت می‌دهند. و هر آن‌چه کار مورد انتقاد هم داشته است چشم پوشی می‌کنند و باز شیرین است برایشان این خسرو.  اگر دوران ریاست جمهوری خاتمی همزمان باشد با انتشار متکثر روزنامه‌ها، فوق‌العاده است .ولی اگر در دوران وی به اندازه‌ی تمام دوران  جمهوری اسلامی نیز روزنامه توقیف و روزنامه نگار زندانی شده باشد باز هم چون خاتمی است شیرین است.
خاتمی اگر با مردم باشد و ۲۰ میلیون رای بیاورد عزیز است. اما خاتمی اگر پس از جنایات رژیم جمهوری اسلامی ایران در سال ۱۳۸۸ که در نوع خود جزو بی سابقه‌ترین جنایات خیابانی در تاریخ همین رژیم بود، از مردم بخواهد که از رهبر و مجری تمامی این جنایات بیست ساله عذرخواهی شود(البته با قید اگر) باز هم شیرین است.
خاتمی اگر پشت میرحسین و کروبی را خالی کند و دم از انتخاباتی بزند که میر و شیخ به خاطر آن در زندان هستند، شیرین بود، اگر شرط تعیین کند ، شیرین بُوَد، اگر با مردم دوباره همراه شود و اعلام « تحریم» کند، باز هم شیرین بود، و اگر بعد اعلام تحریم خود عهد و اعلام خود را بشکند و برود رای بدهد بازهم « شیرین» بود.( شخصا با رای دادن آقای خاتمی موافق بودم. این بحث دیگری است).

مشکل نامه نویسان این است که تعداد کثیری از آن‌ها متاسفانه سن و سال‌شان نهایتا ۳۰ سال و یا زیر ۳۰ سال است. و دقیقا زمان صدارت این خسرو خوبان،  اصلا چیزی از سیاست نمی دانستندیا خبر نداشتند . آن‌ها نمی‌دانند بهترین نشریات تاریخ نشریات ادبی و فکری  مثل « جامعه‌ی سالم» مثل کیان، مثل ایران فردا و  گردون و آدینه و  دنیای سخن و...» در دوران‌های قبل از خاتمی امیتاز انتشار گرفته اند. آن‌ها نمی‌دانند که خاتمی محصول سیاست‌های تکنوکرات‌های شهری دوران هاشمی رفسنجانی است و  و رشد طبقه‌ی متوسط و نیز فرهنگسراها و کانون‌های هنری ادبی که در سطح شهرها در آن دوران به وجود آمد و ناز نظر فکری نیز تحت تاثیر همان نشریات و فعالیت‌های فکری بود . از نظر سیاسی نیز این هاشمی بود که در وزارت کشورش که تمامی ارکان حکومت معتقد بودند باید « ناطق نوری» رییس جمهور شود، ایستاد و رای مردم را پاس داری کرد. کاری که خود همین‌آقای خاتمی در  دروان ریاست جمهوری اش نکرد و تن به تقلبی که علیه کروبی و هاشمی رخ داد ، سپرد و فقط به این اکتفا کرد که « بداخلاقی‌هایی شده است». و احمدی‌نژاد محصول دولت خاتمی و سیاست‌هایی بود که سهم اعظم تساهلش با با نامتساهلان و دشمنان جامعه‌ی باز بود و آن‌همه تساهل و مدارا با دشمنان جامعه‌ی باز در این جامعه‌را باری فعلا دورانی ۸ ساله چنان بست که باید هم دل آدم برای سید تنگ شود.
مشکل دقیقا همین است بسیاری از این افراد در واقع کاربران جوان صفحه‌ها و شبکه‌های اجتماعی بودند. که همه‌ی کنش دنیای مجازیشان رد فن پیج فلان  خواننده و فلان هنر پیشه لایک کردن خلاصه می‌شد. ناگهان رایی داده شد و کودتایی علیه این رای‌ها صورت داده شد و بعد جنبشی راه افتاد.  و مردم داخل ایران از شبکه‌های اجتماعی  برای عبور از سانسور خبری استفاده کردند  و از طریق این شبکه‌ها خبرهایشان را به دوستان‌شان انتقال دادند. این جوانان لایک زن و فن باز ناگهان به فضای سیاسی وارد شدند و خوب بعد دو سال برای خود اسم« فعال سیاسی و فرهنگی» را نیز انتخاب کردند و سیاست‌شان همان فیس بوک و فرهنگی شان نیز همان کامنت‌هایی است که این ور و آن ور می‌نویسند. آن‌ها فرهنگ لایک و لایک زنی و فن بازی و فیس بوک و کامنت گذاری را به دنیای سیاست نیز انتقال داداند. به دنیای بیانیه نویسی، بیانیه‌ها و نامه‌هایی که زمانی برای دفاع از حقوق مردم در مقابل ریاست حکومت‌ها  و اما آن‌ها تبدیلش کردن  به تولد گرفتن برای « مردی که خوشکل است، خوش لباس است خوش سخن است». و هرچه کند شیرین بود .
 
این طرفدران عزیز مهربان دل‌نازک چون کنش‌شان عاطفی است کوچکترین انتقاد را نیز به خودشان و « محبوب» شان بر نمی‌تابند. زیرا دل‌شان می‌رنجد. بسیاری از طرفداران افراطی آقای خاتمی هرگز هیچ انتقادی به خود را برنمی‌تابند و فورا کوچکترین انتقاد‌ها را «هجمه و فحاشی و هتاکی و حمله» می‌نامند.  یکی از دوستان عزیز من که تقربا همین واکنش را داشت نوشته بود اگر  طرفداران  پهلوی و رجوی نامه‌ای را برای تولد رجوی و یا  پهلوی نوشته بودند هیچ کس واکنشی نشان نمی‌داد و این نشان از اهیمت خاتمی است. برایش نوشتم اول این‌که همین که خودت کار نویسندگان این نامه را با کار «طرفداران رضا پهلوی» و طرفداران«مسعود رجوی» مقایسه می‌کنی ناخودآگاه پذیرفته‌ای که رفتار کنندگان و نیز متن نامه‌ی نوشته شده دقیقا در سلک و مسلک همان نوع نامه‌های فدایت شوم است. منتها این بار مخاطب  نامه شخصی است به نام « سید محمد خاتمی» و این‌که بدون شک خاتمی آدم بهتر و دوست‌داشتنی‌تر و البته مفید‌تری بوده است همین. آن‌چه مورد انتقاد است این فرهنگ « ذوب شدگی » در اشخاص است. چه فرقی هست بین نامه و تبریک تولد برای شاه گرفتن ، برای خامنه‌ای گرفتن و یا برای به قول خودت مسعود رجوی....
اما خوب اگر طرفداران خاتمی نیز می‌خواهند به سرنوشت طرفداران رجوی و پهلوی دچار شوند و دیگر هیچ کس جدی‌شان نگیرد کافی است که دو بار دیگر از این گونه کارها بکنند. آن‌چه موجب جدی گرفتن می‌شود این است که ما فکر می‌کنیم طرفدار خاتمی باید مدافع کنش‌های عقلانی مدرن در فضای سیاسی باشد نه هنوز از جنس کنش‌های کیش شخصیتی و شاهانه پنداری و رعیت خواهی و نامه‌ به بارگاه  الوهی حاکم نوشتن. راستش واقعیت این است برای من قرار نیست خاتمی تبدیل شود به « رضا پهلوی و یا مسعود رجوی» و یا حتا شخص خامنه‌ای» . خاتمی برای من هم‌چنان قرار است سیاست‌مداری باقی بماند که روش‌های نوین سیاست‌ورزی و حرکت به سمت جامعه‌ی مدنی و « شهروند مدار» را پیش ببرد نه جامعه‌ی « شاه و رعیت مدار» و تملق و چاپلوسی. در واقع در دنیای امروز هر حرکت سیاسی که به سمت«شهروند‌مداری» باشد قابل تقدیر است و حرکت‌های سیاسی ارتجاعی که دوباره جامعه‌ را به سمت« حاکمیت مدرا» سوق می‌هد قابل نقد.

 صادقانه بگویم من با خواندن  این نامه‌ی ۶۰۰ نفر برای تولد آقای خاتمی یاد این ابراز احساسات برخی« خانم‌ها» زیر عکس پروفایل« برخی‌خانم‌های دیگر» افتادم که با شکوه ویژه‌ای می‌نویسند « لایــــــــــــــــــــــــــــــــــک»، «حوشــــــــــــــــــــــــکل»، « بیـــــــــــــــــــــــگ لایـــــــــک»، «محشـــــــــــــــــــــــــــــــــــری»، «دلبــــــــــــــــــــــــــــری» ..« دلـــــــم برات تنگ شده کی مایی» و  یا آقایانی که می‌نویسند« کرتیم»، «هلاکتیم»، «آقایی»، « داشششش» صاحب پروفایل هم خواهد گفت« خودت دلبــــــر تری که »، «عروســــــک»، « ماچ زیاد»، « قلب»، « غلامم» و....
حالا امیدوارم  اگر طرفداران تیفوسی آقای خاتمی مرتکب چنین کاری شدند و آقای خاتمی را در حد یک «پابلیک فیگور محبوب هنری» پایین آوردند ایشان خودش را در حد یک پروفایل« فیس بوکی پایین نیاورد و خدای نکرده ننویسد « خـــــــــودت که دلبــــــــــــــــــــــرتری » و « من بیـــــــــــــــــــــشتر»
» ادامه مطلب