۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

خیابان‌های سرماخوردگی


روز دوم وقتی از خواب بیدار شد. عرق سرد شده بر سینه‌اش را زیر آن پولیور گرمی که پوشیده بود بر سینه‌های‌اش احساس کرد. همه‌ی شواهد مهیای یادآوری یک خاطره‌ی خوب عاشقانه‌ است از خواب بیدار شدن و عرقی که بر جناق و گودی سینه جا خوش کرده و حالا با هوای بیرون پتو سردی را بر سینه می‌نشاند. شبیه سردی چسپاندن یک بطری نوشیدنی سرد به پوست گونه‌ها در یک تابستان داغ و عرق کرده، شبیه لمس گونه‌های سرما چشیده‌ی دلبری نازک بدن، در یک زمستان سرد. در خیابان یک سرزمین غریب. 
همه‌ی این یادآوری‌ها فایده ندارد و این عرق سرد بیشتر درد اندوهی سرد را بر سینه‌ات خیس می‌کند. این‌که همین الان باید از جایت بلند شوی و اول به دستشویی بری و کلی آب نمک و برخی محلولات دیگر غرغره کنی و در حین این نوشتن « کوروش یغمایی از لب‌تاپ می‌خواند « تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می‌گیرم چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه..گل یخ توی دلم جوونه کرده...» خم می‌شوی و به سینه‌ات نکاه می‌کنی رد عرق نابی را می بینی که قطره‌هایش دقیقا عین یرگ گل چند پر در منطقه‌ی بیضوی شکل آن هلال‌های محدب بین استخوان دو طرف سینه ، روییده است و یک جوری معنای گل تو ی دلم جوونه کرده رو انگار می‌فهمد. هیچی مثل عرق سر سرماخوردگی روی سینه‌ی آدم جوونه نمی‌کند که بوی تنهایی در اتاق هم داشته باشد.
سرماخوردگی این‌بار بسیار به قاعده و درست و حسابی بود. روز اول عطسه‌ها شروع شد که همان‌طور که همه‌ می‌دانیم اولش کلی به خودمان دلداری می‌دهیم که نه حتما آلرژی است . اما کم‌کم درد بدن و بعد درد انتهای گلو بعد خارش گوش شروع می‌شود، که دیگر در این مواقع ما به فکر دارو درمان می‌افتیم و فوری هم ناخودآگاه چون سرما خورده‌ایم حتما داغی خوب است و چه بهتر از مایعات داغ. اگر قرص و دوایی هم در دسترس باشد دارو خوردن هم شروع می‌شود. به هر مصیبتی که شده شب را می‌خوابیم و فردا که از خواب بلند می‌شویم، یک درد شبیه نرم کوبیده شدن استخوان‌ها و عصله‌ها را در استخوان و عضله‌ها احساس می‌کنیم و بنابراین روز دوم سرماخوردگی با دردهایی از این دست و گرفتگی یکی از سوراخ‌های بینی و گشادگی بیش از حد آن یکی که هیچ چیز را نگه نمی‌دارد آغاز می‌شد.
دیروز در چنین وضعی بودم. یک مسئله‌ای از ماجرای تفاوت فرهنگی ها این است که این مردمان «‌فین»شان را بالا نمی‌کشند، بلکه پایین می‌کشند و با قدرت تمام فین می‌کنند. که حالا شرحش بعدا خواهد آمد. اما این فین کردن مدام و این دست مال به دست بودن در هر حالتی و هر مکان و هرجایی حتا اداره و رستوران و سر میز غذا و فلان هنوز بعد دو سال هم برای من یکی جا نیافتاده است. گرچه در موقع سرماخوردگی حداقل بهترین کار ممکن همان فین را پایین کشیدن است تا مف مف کردن و بالا بردن دوباره‌ی آن. حالا در روز سوم سرفه‌ها که از انتهای روز قبل کم کم شروع شده است تقریبا حضر جدی دارد و وضعیت دماغ کمی از التهابش کاسته می‌شود و درد هم در اکثر جاها کم می‌شود و فقط همان گلو موقع سرفه است. و البته آب ریزیش بینی هم‌چنان رفیق است.
سرفه‌ای دیگر کرد و دست و صورت را که شست و آب نمک را در مجموعه‌ی دهان و حلق و بینی که خوب غرغره کرد. به آشپزخانه رفت. شعله‌ی گاز زیر سوپی را که دیروز پخته بود ، روشن کرد. دیشب هم خواسته بود شیر برنج درست کند و قتی برنج آماده شده بود و شیر را اضافه کرده بود بعد زیرش را مثلا کم کرده بود که برود یک دوش آب گرم بگیرد اما وقتی بیرون آمد شیر برنج تقریبا تبدیل شده بود به کته‌ی شیری یا چیزی شبیه کیک برنج با طعم شیر..
به این فکر می‌کرد که او زمانی اصلا سوپ نمی‌خورد و حالا وحشت از مریض ماندن و طولانی شدن بیماری و سرماخوردگی با او کاری کرده است که خودش سوپ درست می‌کند و خودش هم می‌خورد و تازه این ادا اطوارهای به خود رسیدن و مواطب سلامتی بودن و این‌ها را هنوز شک دارد از پیر شدن است یا ترس تنهایی ... وگرنه او را چه به محلول عسل و آبلیمو و زنجبیل درست کردن و میوه روی میز آماده بودن و هفته‌ای یک بار سالاد خوردن و ویتامین خوردن و هزار کوفت و زهر مار دیگر که همیشه معمولا به شوخی و برای به سخره گرفتن این توع تفکرات در زمان امتناع از خودرن‌شان می‌گفت « ها چی فکر کردی من مردم من کوردم..از این سوسول بازی‌ها در مرام ما نیست»... حالا شوخی و جدی حالا کورد و مرد فرقی نمی کند به حالش ... سوپ را گرم کرد. چای را همزمان با گردم شدن سوپ، درست کرد و یک لیوان آب میوه از میوه‌های ویتامین سی دار ریخت و یک لباس اصافه هم پوشید و با آن شال کوردیش دور گردنش را خوب پیچید و پنجره خانه را باز کر که در هر صورت هوای خانه عوض شود.
وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد رو به رویش یک سه راهی بود از سه خیابان. انتهای هیچ کدام از این خیابان‌ها به هیچ کجا نمی‌رسد. تنها خیابان‌هایی هستند برای رفتن. رفتن و رفتن. زندگی بعد زا آن‌که آدمی اولین رفتن را آغاز کرد دقیقا مثل منظرگاه همین پنجره‌ی خانه‌ی من است همیشه، همه‌جا، چندین و چند راه هست برای رفتن. اما هیچ وقت دقیقا روشن نیست به کجا و تا کی...این جا همیشه باید با رفتتن عمر را بگذرانی نگذرانی هم هی هی روز از خیابانی گذرانده می‌شوی.. پس بلند شو خودت گذرنده باش گرچه انتهای هیچ کدام از این خیابان‌ها به هیچ کجا نمی‌رسد.

0 comments:

ارسال یک نظر