‏نمایش پست‌ها با برچسب دارگٌل. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دارگٌل. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

گفت و گوهای من و دارگُل - دل که شناسنامه نداره


گفت چند سالته مگه كه اينقدر كودكانه ..؟؟

دار گل حرفش را بريد و گفت : عدد و سن و سال و شناسنامه اين حرفا كه مال دنياي بيرون آدم ها و جسم و فكرشونه. ..
دل آدم ها كه عدد نداره ... بزرگ نميشه كه... شناسنامه نداره آخه ....
واسه همينه كه دل خود تو پير مرد، از دل همه ى ماها، كودك تره....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

من و دارگُل - فراموشی

دارگُل وسط بحث و گفت و گوی وطن چیست؟ پرسید: یعنی آدم‌ها وطن‌شون رو فراموش می‌کنند؟

گفتم: گمان نکنم....
بعد همان طور که ایستاده بود کنار کتاب‌خانه و یکی یکی کتاب‌ها را از کتاب‌خانه بر می‌داشت و دوباره سر جایش می‌گذاشت برگشت سمت من و
گفت :چه کسی بیش از همه از فراموش شدن می‌ترسه؟
گفتم : پروانه....
پرسید: پروانه؟؟!! و سرش رو خم کرد ودر همان حالت نگاه داشت....من سرم به پایین بود و ادامه داد ...اون هم دوست دخترت بوده؟ عاشقش بودی؟ عاشقت بوده ؟....
گفتم: نه پروانه نام دختری است در رمان« غروب پروانه » نوشته‌ی بختیار علی که من ترجمه‌اش کرده‌ام ..
فوری پرید وسط حرفم و با یک حالت قهر کودکانه و متلک بار کردن گفت و مثل همه‌ی کارهای ناتمام پیر مرد ناتمام مانده و حتما منتشرش نکرده‌ای و فقط ما هی باید بشنویم و...
حرفش را با کشیدن آهی بلند بریدم ….
فوری گفت: باشه باشه می دونم.... حالا پروانه چرا می‌ترسید...؟
گفتم: نمی‌دانم... اما خواهرش، که راوی داستان است، می گوید« همیشه پشت هرعکس یادگاری که به دوستا‌ن‌اش می‌داد می‌نوشت« برای تو به شرطی که فراموشم نکنی...» من با تکرار همین جمله‌ی ساده‌ی پروانه و با سرنوشتی که پروانه در آن رمان پیدا می‌کند تنها جایی که به عمق وحشت از فراموشی پی برده‌ام.
بعد پرسید: فراموشی یعنی چی؟
گفتم: فراموشی یعنی انکار.... فراموشی یعنی فاشیسم....
با تعجب پرسید یعنی این رو هم به فاشیسم ربط دادی؟ بابا منظورم اینه که دو تا آدم همدیگه رو فراموش کنند. اینقدر همه چیز سیاسی نیست .
گفتم هیچ چیز سیاسی نبوده این انسان بوده که برخی از ویژگی های اخلاقیش رو در نهادی به نام سیاست جمع کرده. توتالیتاریسم، فاشیسم، دیکتاتوری همگی بخشی از غریزه ی مرگ هستند و دموکراسی، تساهل، مدارا، رقابت، تقسیم قدرت و ائتلاف و... بخشی از غریزه ی عشق... انسان ابتدا سیاسی نبود انسانی بود که نسبت به خودش و دیگری سیاست می ورزید..بعد این سیاست‌ورزی‌ها را جمع و جور کرد که سر« جمع و جورها» سیاست بورزد و این گونه شد سیاست..مثل آیین پرستش و پرستاری از چیزی دوست داشتنی که تبدیل شد به نهاد دین که شد.... مثل بخشش و معاوضه و مبادله که شد اقتصاد...همه‌اش که روزی اینجوری دفتر و دستک نداشته دارگلم...
دارگل انگار عصبانی شده بود اما نمی خواست نشان بدهد که عصبانیست گفت: بابا پیر مرد! مثلا می‌گم من و تو یک روزی همدیگر را فراموش می‌کنیم؟ مگر تو تاحالا کسی را فراموش نکرده‌ای؟. گفتم چرا.. گفت خوب حالا تو فاشیستی؟ بعد هم کلی با شیطنت نیشش رو باز کرد و گفت فراموشم کنی بهت می‌گم پیر مرد فاشیست..
گفتم فراموشی دو نوع است فراموشی اجباری و فراموشی اختیاری..
دوباره گفت خُب...؟؟! و روی «ب»ی خُب طبق معمول مکث کرد یعنی منتظر جواب سوالش است یا توضیح بیشتری می‌خواهد....


گفتم اجباری همان است که تو می‌گویی. سن و سال، گذشت زمان ، تغییر مکان، عدم تکرار و همه‌ی این‌ها... اما حقیقت این است که هیچکدام از این ها منجر به فراموشی نمی‌شوند تنها منجر به زدودن از خاطر می‌شوند یا زیر غبار رفتن..هر بار حتا بعد سال‌های سال با اولین یادآوری دوباره زنده می‌شوند و زندگی می کنند...
اما فراموشی اجباری درخواست برای کشتن همان زندگی کردن است. زندگی چیزی نیست جز به خاطر آوردن آن چیزی که تا آن لحظه زندگی کرده‌ایم. بنابراین درخواست و میل به فراموشی یعنی کشتن زندگی...
دارگل این‌بار دیگر واقعا با حالتی که هنوز متوجه نشده و نه با حالت‌های قبلی که بیشتر سر عنان و اذیت کردن من داشت گفت: آخه ببین ما خودمون هم ممکنه چیزی یا کسی رو فراموش کنیم....
گفتم: خوب همان کار ما هم یعنی کشتن... ما با فراموش کردن هر چیزی زندگی آن موضوع را در واقع می کُشیم.. برای همین است که حذف راه اصلی فراموشی است. برای همین است که دیکتاتورها، مستبدان ، فاشیست‌ها از ما می‌خواهند که فراموش کنیم. آن‌ها بخشیدن را نمی‌خواهند. انسان‌های خوب..انسانی که هنوز انسان بودن خودش را دوست دارد، از کسی در خواست فراموشی نمی‌کند، بلکه درخواست فراموشی می‌کند. برای همین است که آزادی‌خواهان در مقابل حاکمان مستبد و فاشیست می‌گویند« می بخشیم ولی فراموش نمی‌کنیم».


دارگل گفت: پیر مرد سیاسی عاشق فاشیست.... آخه تو که می‌دونی من منظورم رابطه بین انسان‌هاست....


گفتم: دار گل گیان... خوب من که گفتم همه چیز از روابط بین  همین آدم‌ها شروع می‌شود. فکر می کنی یک حاکم فاشیست، یک نظام فاشیست چه جوری به وجود میاد. یک نفر پیدا می‌شود افکارش حرف‌هاش، رفتارش همه‌ی خواسته‌های فاشیسم درون آدم‌ها رو پوشش می‌دهد. اتفاقا حاکمان فاشیست خودشان جزو ضعیف‌ترین‌ها هستند اما فقط بلدند حرفی بزنن یا عملی انجام بدهند که مورد سپند خواسته‌های درونی همان آدم‌ایی اس که در زندگی خصوصی‌شان فاشیست هستند آن وقت  جامعه‌ی فاشیست پرور وی را حمایت می‌کند. هر جامعه‌ای که حاکمی فاشیست داشته بدان که فرهنگ روابط آدم‌هایش فاشیستی بوده است..
دار گلم فاشیست‌ها هستند که از ما می‌خواهند، روابط‌مون رو فراموش کنیم. دوستی‌هامون رو فراموش کنیم،  رویاهامون رو وطن‌مون رو فراموش کنیم. دیدی فاشیست‌ها به آزادی خواهان چی می‌گویند« می گویند ناراحتی برو از این وطن» یا وادارت می‌کنند بروی یا حذفت می‌کنند با کشتن یا زندانی کردن...... دوست‌ها هم به همدگیر همین را می گویند.. حتا رابطه‌های عاشقانه وقتی به آستانه‌ی فاشیسم می‌رسند... می گویند برو..یا وادرت می ‌کنند بروی..وادارت می‌کنند تصمیم بگیری فراموش کنی..آن‌ها قبل از تو همه‌ی آن چیزی که برای تو عزیز بوده به تباهی کشیده‌اند که تو فراموش کنی. همان‌طور که فاشیست‌ها معمولا وطن و سرزمین آدم‌ها را به آستانه‌ی نابودی می‌کشانند. آن‌ها می‌خواهند تو همه چیز را فراموش کنی خوبی‌هاشون رو بدی‌هاشون رو آن‌ها تنها با فراموشی آرام می‌گیرند....فراموشی یعنی فاشیسم دارگلم و هر اقدامی «علیه فراموشی» اقدامی است علیه فاشیسم..
دارگل: اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود.. گفت... یعنی برای اینکه به فاشیسم نرسیم نباید فراموش کنیم..
گفتم : نه....
گفت پس بدی آدم‌ها رو اگر فراموش نکنیم که نمیشه دوست‌شون داشت.
گفتم دوست داشتن یعنی این‌که آدم‌ها را با بدی هایشان دوست داشت. اگر آدم‌ها را به خاطر خوبی‌هاشون دوست داشته باشی در واقع آدم‌ها را دوست نداری بلکه ویژگی‌های خوبشون رو که احتمالا به نفع خودت است  و برای همین وقتی اون ویژگی ها برات مصرف شد یا قدیمی شد یا خسته کننده شد یا اصلا اون ویژگی ها رو دیگه نداشت اسمش رو می گذاری آدم بد ..اگر آدم‌ها را با بدی‌هایشان دوست داشتی یعنی دوست داشتن انسان..
دارگل اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود، اما مثل این‌که نقطه ی طلایی یک عکس رو دیده باشه چشمش با اشک‌هاش برقی زد و گفت خوب پیر مرد جان آدم‌های فاشیست رو هم می شود دوست داشت؟
گفتم: جواب این سوالت ساده‌است دار گلم به سرنوشت تمامی فاشیست‌ها نگاه کن
آدم‌های فاشیست را هم می‌شود دوست داشت. اما آدم‌های فاشیست هیچ کس را دوست ندارند. حتا خودشان را.. آن‌ها در نهایت بعد از نابود کردن همه چیز خودشان را نیز نابود می‌کنند...آن‌ها خودشان را به همان سرنوشتی مبتلا می‌کنند که دیگران را کرده‌اند..
دارگل این بار گریه کرد و فقط گفت : فاشیسم یعنی فراموشی....



من سیگار دیگری پیچیدم و رفتم تلفن را برداشتم که مدت زمان زیادی بود زنگ می‌خورد و ب برادرم حرف زدم... و تمام طول مدت حرف زدن با بردارم به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا دارگل را این همه ناراحت کرده ام....

دهم تیرماه ۱۳۹۱



» ادامه مطلب

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

گفت و گوهای من و دار گٌل- چهار- عشق و امید


دارگل گفت : پير مرد!!..  چرا ديگه عاشق نخواهى شد اونم هيچ وقت هيچ وقت....
بعد مكثى كرد سرش رو از سمتى كه رو به پنجره بود برگرداند و نگاهم كرد و گفت مى دونم پير نيستى، مى دونم بيش از آنكه پير باشى پُر هستى اما با همه اين ها، هربار بهت مى‌گم پير مرد، هرى دلم مى ريزه از دو جهت يكى اينكه از دارگُل ناراحت نشي دوم اين‌كه نكنه  واقعا يوهويى پير بشى..
گفتم: نه از دارگل ناراحت نمي شم. از پيريم هم.  تازه تو خيلى شيرين مى گى پير مرد.. 
دارگُل خنده اش گوشه ى لبش مى دود و سوالش را تكرار مى‌كند. 
گفتم: من كى گفته ام عاشق نيستم. 
گفت: خوب تو به قول آن داستان كوتاهت، «دارى تاهل با زنى را مجردانه زندگى مى كنى كه تو مرد مُرده اش هستى» اين كه نشد عاشق بودن پيرمرد مى خواى درس هاى عاشقيت رو كه به ماها مى دادى  واسه خودت يادآورى كنم.  
گفتم عشق هميشه با من است. 
گفت اين رو مى دونم و هركس از تو دور مى شود در واقع اون عشق رو از دست ميده و سال‌هاى سال ديگه بايد به هر درى بزنه تا شايد دوباره طعم عشق رو بچشه ...


گفتم: درسته 
دوباره پرسيد خوب پيرعشق... بعد خنديد .. خنده اش بلند تر شد.. مثل خنده ى ذوق كودكانه اى كه انگار يك شكلات را كه از آن بى خبر بوده توى جيبش پيدا كرده باشد، بلندتر گفت: آره پير عشق خوبه به جاى پير مرد.. بعد خوشحال از اين كشفش،  گفت خوب نمى خواهى ديگر مرد زنده ى يك عشق باشى ؟ 
گفتم فقط خواستن نيست .. 
گفت چرا يعنى ديگر امكانش نيست؟ 
گفتم من عاشق کسی شدم كه تمامى و زيباترين جملات ممكن عاشقانه و انسانى و مربوط به رابطه ى دو انسان را يك بار با زبان شيرينش به زيبايي تمام برايم و در گوشم خواند.. 
گفت : خب و روى «ب»ى خب مكث كرد.. 
گفتم و روزى يا شايد در طى روزها تك تك و تمامى اين جملات و كلمات را بازهم به زيباترين شيوه ى ممكن زير پايش گذاشت گاهى كمى پاشنه اش را هم بيشتر فشار مى داد روى آن‌ها.. 
حالا ديگر هيچ جمله اى هيچ كلمه اى در جهان نيست كه مرا اميدوار كند. من تا هميشه منتظر ماندم روزى بيايد و پايش را از روى اين جملات بردارد. همين كه او دست از زير پا گذاشتن‌شان بر مى داشت كافى بود. دود سيگارم تمام گلو و بعد تمام صورتم را مى گيرد و ادامه مى دهم. بعد من خودم بلدم لهيدگى  تمام له شده ها را درست كنم، من هنوز چشم به راه برگشتن او هستم چون تنها اوست كه مى تواند پايش را از روى آن همه تمام بردارد...برای کسی که پیامبر کلمه است دنیا بدون جمله و کلمه جایی خالی بیش نیست...هیچ کلمه‌ای هیچ جمله‌ای وجود ندارد... شاید دیگر در آغوش هر درخت رهگذر شکوفه دهم ..اما شکوفه‌هایی پژمرده که هم مرا اندوهگین می‌کند و هم درخت را....
دار گل آهى را كشيد پنهان كرد و پرسيد،
يعنى سوختن و ماندن به پاى يك عشق، جدا از وفادارى و رعايت خود و رعایت انسان، يك «ناميدى ناتمام» را هم لازم دارد انگار..؟
من سرم را به شيشه ى مترو چسپانده بودم كه از تونلى تاريك رد مى شد و ديوارهاى سنگى مترو از پشت شيشه به سرعت روى مردمك چشمم خطهاى سنگى مى كشيدند و نگاهم را جر مى دادند... ديگر صداى دارگل را نمى شنيدم 
شايد كمى دلگيرانه گفت براى همين است من فقط سوال مى كنم وچيزى نمى گويم..
صداى قيژقيژ ريل و واگن انگار توى آن نوارهاى خاكستري مغز من موزيك متال مى زدند...................................
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

من و دار گٌل- سه - آدم‌ها خوب آدم‌های بد


دارگل پرسيد: آدم ها دو دسته اند؟
گفتم: كدام دو دسته؟
گفت : آدم هاي خوب و آدم هاى بد ديگه؟؟
گفتم: آدم ها يه دسته اند همه خوبند. دارگل با تعجب پرسيد مگه ميشه پس اين همه آدم بد چيند تو دنيا؟؟ گفت اصلا اينكه بدي آدم بدها رو ماست مالى مى كنى فكر مى كنه خوبه؟؟
گفتم: ماست مالى نمى كنم اما..
دارگل خودش رو نزديك تر مى كنه و مى پرسه اما چي؟
مى گم آدم ها خودشون خودشون رو بد مى كنند..
با اخم، ناز و كمى شيطنت و ترس مى گه نمى خوام بد بشم چيكار كنم؟ اونها چه جورى بد شدند؟؟
براى دارگل چاى مى ريختم و براى خودم سيگار روشن مى‌كردم و مى‌گفتم مى خواى بد نشى اصرار نكن بر بد بودن. هربار بدى كردن، يكبار ظرفيت خوب بودن را از خودت مى گيرد. اصرار بر بد بودن كارى مى كند كه ديگر از خوب بودن آنقدر دور مى شوى كه حالت از خوب بودن به هم مى خورد و حتا از ديدن آدم هاى خوب خسته مى شوى، به جايي مى رسي كه تنها بد بودن ارضايت مى كند، به جايى كه ديگر حتا دلت براى خوب بودن تنگ هم نمى شود.. ديدى بعضي آدم ها آدم خوب مى بينند يا حالشون بد ميشه يا بعد مدتى تمام تلاش زندگيشون رو مى گذارند رو اين که يك جورى ثابت كنند اين فلانى اصلا خوب نيست.. اين هزار عيب داره.. اين فلان كار رو كرده .
اين آدم ها ديگه اينقدر اصرار كردن بر بد بودن كه قلبشون جا واسه خوب بودن نه تنها جا نداره بلكه از بد بودن پُر شده كه ...
دارگل ميگه با شيطنت و درحالى كه چشم هاش خواب رفته مى گه : يعنى هيشكي كار بد نكنه
مى گم انسان اساسا کار بدزياد ازش سر مى زنه. بد بودن اتفاق ميافته مهم اينه كه آدم تبديل نشه به «بدى»..
دارگل خوابش مياد درگوشش مى گم :
مهم اينه كه وقتى يه بار بدى كردى براي اينكه ثابت كنی كارت بد نبوده اون رفتار رو تبديل نكنى به رفتار عاديت تا ثابت كنى تو بد نكردى بلكه عادت و رفتارت همين جوريه
دارگل گفت ولى من عادت كردم آخر حرف هاى تو خوابم بگيره ..
گفتم بخواب .. خوابيدن بد نيست شايد گاهى آدم بايد براى دورى از بدي، بگيره بخوابه.. گاهى انگار بايد مدتى طولانى خوابيد.. مثل اصحاب كهف...
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

من و دار گٌل- دو


دو:


دارگل پرسید: پلیس خوب است؟
گفتم:عقلم به من می‌گوید. پلیس خوب است. حتا اگر عقلم «هابز»ی باشد. اما خوب راستش را بگویم دارگل؟
دار گل گفت. مگر تو غیر راست هم می‌گویی...
می‌گویم... بلد نیستم....
دار گل می‌گوید پس راستش را بگو.
می‌گویم. راستش من در تمام فیلم‌ها طرفدار آن‌هایی بوده‌ام که پلیس دنبال‌شان بوده است. در تمام زندگی‌ام طرفدار کسانی بوده‌ام که توانسته‌اند از دست پلیس بگریزند. طرفدار تمام زندانیانی که از زندان فرار کرده‌اند. تمام اعدامیانی که از طناب دار گریخته‌اند. تمامی کودکانی که پدر و مادرشان را پیچانده‌اند. طرفدار تمامی دانش‌اموزانی که دیر مدرسه آمده‌اند. که شیشه‌ی پنجره‌ی مدرسه را شکسته‌اند. حتا وقتی خودم معلم بودم دانش‌آموزان شیطون و شلوغ را بیشتر دوست داشته‌ام. من خودم آدم قانون‌مندی هستم دار گل. پلیس را هم دوست دارم اما خوب همیشه طرفدار کسانی بوده‌ام که توانسته‌اند بدون کشتن یک پلیس، پلیس را ناکارآمد بگذارند..
دارگل می‌پرسد:حالا من پلیس باشم یا تو...؟
می‌گویم تو فقط فکر کرده‌ای من از پس جواب همه‌ی پرسش‌های تو بر می‌آیم....
دار گل می‌گوید: من فقط فکر نمی‌کنم...
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

گفت و گوهای من و دار گٌل- یک


یک:


دارگل می‌گفت: ستاره‌ها را می‌شود برایت چید تا تو تنها ستاره‌ی آتشین آسمان باشی وقتی که می‌وزی....
دار گل می‌گفت: کسی تا به حال نمی‌دانسته و دقت نکرده که تو تنها ستاره‌ی «وزنده» هستی...
دار گل می‌گفت تو حرمت باد بودن یک ستاره هستی...


می‌گفتم بنشین رو به رویم. من برایت شعر می‌خوانم و تو عاشق هرکس خواستی باش.... من هم قول می‌دهم شب‌ها به سیاره‌ام بر نگردم حتا با نیش قوی‌ترین مار صحرای آفریقا...
۲۸ آوریل ۲۰۱۲
» ادامه مطلب