۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

من و دارگُل - فراموشی

دارگُل وسط بحث و گفت و گوی وطن چیست؟ پرسید: یعنی آدم‌ها وطن‌شون رو فراموش می‌کنند؟

گفتم: گمان نکنم....
بعد همان طور که ایستاده بود کنار کتاب‌خانه و یکی یکی کتاب‌ها را از کتاب‌خانه بر می‌داشت و دوباره سر جایش می‌گذاشت برگشت سمت من و
گفت :چه کسی بیش از همه از فراموش شدن می‌ترسه؟
گفتم : پروانه....
پرسید: پروانه؟؟!! و سرش رو خم کرد ودر همان حالت نگاه داشت....من سرم به پایین بود و ادامه داد ...اون هم دوست دخترت بوده؟ عاشقش بودی؟ عاشقت بوده ؟....
گفتم: نه پروانه نام دختری است در رمان« غروب پروانه » نوشته‌ی بختیار علی که من ترجمه‌اش کرده‌ام ..
فوری پرید وسط حرفم و با یک حالت قهر کودکانه و متلک بار کردن گفت و مثل همه‌ی کارهای ناتمام پیر مرد ناتمام مانده و حتما منتشرش نکرده‌ای و فقط ما هی باید بشنویم و...
حرفش را با کشیدن آهی بلند بریدم ….
فوری گفت: باشه باشه می دونم.... حالا پروانه چرا می‌ترسید...؟
گفتم: نمی‌دانم... اما خواهرش، که راوی داستان است، می گوید« همیشه پشت هرعکس یادگاری که به دوستا‌ن‌اش می‌داد می‌نوشت« برای تو به شرطی که فراموشم نکنی...» من با تکرار همین جمله‌ی ساده‌ی پروانه و با سرنوشتی که پروانه در آن رمان پیدا می‌کند تنها جایی که به عمق وحشت از فراموشی پی برده‌ام.
بعد پرسید: فراموشی یعنی چی؟
گفتم: فراموشی یعنی انکار.... فراموشی یعنی فاشیسم....
با تعجب پرسید یعنی این رو هم به فاشیسم ربط دادی؟ بابا منظورم اینه که دو تا آدم همدیگه رو فراموش کنند. اینقدر همه چیز سیاسی نیست .
گفتم هیچ چیز سیاسی نبوده این انسان بوده که برخی از ویژگی های اخلاقیش رو در نهادی به نام سیاست جمع کرده. توتالیتاریسم، فاشیسم، دیکتاتوری همگی بخشی از غریزه ی مرگ هستند و دموکراسی، تساهل، مدارا، رقابت، تقسیم قدرت و ائتلاف و... بخشی از غریزه ی عشق... انسان ابتدا سیاسی نبود انسانی بود که نسبت به خودش و دیگری سیاست می ورزید..بعد این سیاست‌ورزی‌ها را جمع و جور کرد که سر« جمع و جورها» سیاست بورزد و این گونه شد سیاست..مثل آیین پرستش و پرستاری از چیزی دوست داشتنی که تبدیل شد به نهاد دین که شد.... مثل بخشش و معاوضه و مبادله که شد اقتصاد...همه‌اش که روزی اینجوری دفتر و دستک نداشته دارگلم...
دارگل انگار عصبانی شده بود اما نمی خواست نشان بدهد که عصبانیست گفت: بابا پیر مرد! مثلا می‌گم من و تو یک روزی همدیگر را فراموش می‌کنیم؟ مگر تو تاحالا کسی را فراموش نکرده‌ای؟. گفتم چرا.. گفت خوب حالا تو فاشیستی؟ بعد هم کلی با شیطنت نیشش رو باز کرد و گفت فراموشم کنی بهت می‌گم پیر مرد فاشیست..
گفتم فراموشی دو نوع است فراموشی اجباری و فراموشی اختیاری..
دوباره گفت خُب...؟؟! و روی «ب»ی خُب طبق معمول مکث کرد یعنی منتظر جواب سوالش است یا توضیح بیشتری می‌خواهد....


گفتم اجباری همان است که تو می‌گویی. سن و سال، گذشت زمان ، تغییر مکان، عدم تکرار و همه‌ی این‌ها... اما حقیقت این است که هیچکدام از این ها منجر به فراموشی نمی‌شوند تنها منجر به زدودن از خاطر می‌شوند یا زیر غبار رفتن..هر بار حتا بعد سال‌های سال با اولین یادآوری دوباره زنده می‌شوند و زندگی می کنند...
اما فراموشی اجباری درخواست برای کشتن همان زندگی کردن است. زندگی چیزی نیست جز به خاطر آوردن آن چیزی که تا آن لحظه زندگی کرده‌ایم. بنابراین درخواست و میل به فراموشی یعنی کشتن زندگی...
دارگل این‌بار دیگر واقعا با حالتی که هنوز متوجه نشده و نه با حالت‌های قبلی که بیشتر سر عنان و اذیت کردن من داشت گفت: آخه ببین ما خودمون هم ممکنه چیزی یا کسی رو فراموش کنیم....
گفتم: خوب همان کار ما هم یعنی کشتن... ما با فراموش کردن هر چیزی زندگی آن موضوع را در واقع می کُشیم.. برای همین است که حذف راه اصلی فراموشی است. برای همین است که دیکتاتورها، مستبدان ، فاشیست‌ها از ما می‌خواهند که فراموش کنیم. آن‌ها بخشیدن را نمی‌خواهند. انسان‌های خوب..انسانی که هنوز انسان بودن خودش را دوست دارد، از کسی در خواست فراموشی نمی‌کند، بلکه درخواست فراموشی می‌کند. برای همین است که آزادی‌خواهان در مقابل حاکمان مستبد و فاشیست می‌گویند« می بخشیم ولی فراموش نمی‌کنیم».


دارگل گفت: پیر مرد سیاسی عاشق فاشیست.... آخه تو که می‌دونی من منظورم رابطه بین انسان‌هاست....


گفتم: دار گل گیان... خوب من که گفتم همه چیز از روابط بین  همین آدم‌ها شروع می‌شود. فکر می کنی یک حاکم فاشیست، یک نظام فاشیست چه جوری به وجود میاد. یک نفر پیدا می‌شود افکارش حرف‌هاش، رفتارش همه‌ی خواسته‌های فاشیسم درون آدم‌ها رو پوشش می‌دهد. اتفاقا حاکمان فاشیست خودشان جزو ضعیف‌ترین‌ها هستند اما فقط بلدند حرفی بزنن یا عملی انجام بدهند که مورد سپند خواسته‌های درونی همان آدم‌ایی اس که در زندگی خصوصی‌شان فاشیست هستند آن وقت  جامعه‌ی فاشیست پرور وی را حمایت می‌کند. هر جامعه‌ای که حاکمی فاشیست داشته بدان که فرهنگ روابط آدم‌هایش فاشیستی بوده است..
دار گلم فاشیست‌ها هستند که از ما می‌خواهند، روابط‌مون رو فراموش کنیم. دوستی‌هامون رو فراموش کنیم،  رویاهامون رو وطن‌مون رو فراموش کنیم. دیدی فاشیست‌ها به آزادی خواهان چی می‌گویند« می گویند ناراحتی برو از این وطن» یا وادارت می‌کنند بروی یا حذفت می‌کنند با کشتن یا زندانی کردن...... دوست‌ها هم به همدگیر همین را می گویند.. حتا رابطه‌های عاشقانه وقتی به آستانه‌ی فاشیسم می‌رسند... می گویند برو..یا وادرت می ‌کنند بروی..وادارت می‌کنند تصمیم بگیری فراموش کنی..آن‌ها قبل از تو همه‌ی آن چیزی که برای تو عزیز بوده به تباهی کشیده‌اند که تو فراموش کنی. همان‌طور که فاشیست‌ها معمولا وطن و سرزمین آدم‌ها را به آستانه‌ی نابودی می‌کشانند. آن‌ها می‌خواهند تو همه چیز را فراموش کنی خوبی‌هاشون رو بدی‌هاشون رو آن‌ها تنها با فراموشی آرام می‌گیرند....فراموشی یعنی فاشیسم دارگلم و هر اقدامی «علیه فراموشی» اقدامی است علیه فاشیسم..
دارگل: اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود.. گفت... یعنی برای اینکه به فاشیسم نرسیم نباید فراموش کنیم..
گفتم : نه....
گفت پس بدی آدم‌ها رو اگر فراموش نکنیم که نمیشه دوست‌شون داشت.
گفتم دوست داشتن یعنی این‌که آدم‌ها را با بدی هایشان دوست داشت. اگر آدم‌ها را به خاطر خوبی‌هاشون دوست داشته باشی در واقع آدم‌ها را دوست نداری بلکه ویژگی‌های خوبشون رو که احتمالا به نفع خودت است  و برای همین وقتی اون ویژگی ها برات مصرف شد یا قدیمی شد یا خسته کننده شد یا اصلا اون ویژگی ها رو دیگه نداشت اسمش رو می گذاری آدم بد ..اگر آدم‌ها را با بدی‌هایشان دوست داشتی یعنی دوست داشتن انسان..
دارگل اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود، اما مثل این‌که نقطه ی طلایی یک عکس رو دیده باشه چشمش با اشک‌هاش برقی زد و گفت خوب پیر مرد جان آدم‌های فاشیست رو هم می شود دوست داشت؟
گفتم: جواب این سوالت ساده‌است دار گلم به سرنوشت تمامی فاشیست‌ها نگاه کن
آدم‌های فاشیست را هم می‌شود دوست داشت. اما آدم‌های فاشیست هیچ کس را دوست ندارند. حتا خودشان را.. آن‌ها در نهایت بعد از نابود کردن همه چیز خودشان را نیز نابود می‌کنند...آن‌ها خودشان را به همان سرنوشتی مبتلا می‌کنند که دیگران را کرده‌اند..
دارگل این بار گریه کرد و فقط گفت : فاشیسم یعنی فراموشی....



من سیگار دیگری پیچیدم و رفتم تلفن را برداشتم که مدت زمان زیادی بود زنگ می‌خورد و ب برادرم حرف زدم... و تمام طول مدت حرف زدن با بردارم به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا دارگل را این همه ناراحت کرده ام....

دهم تیرماه ۱۳۹۱



0 comments:

ارسال یک نظر