‏نمایش پست‌ها با برچسب حلقه‌ی وبلاگی گفت و گو. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حلقه‌ی وبلاگی گفت و گو. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

فارسی را چگونه آموختم

بعد از هجرت و فترتی چند ماهه در گروه خوب « حلقه‌ی گفت‌و گو»ی وبلاگ نویسان، وقتی باز گشتم و بحث بر سر این بود که این عضو همیشه خاطی و همیشه دیر نویس،در گروه بماند یا نماند، نظر دوستان خوب خطاپوش این بود که هم‌چنان یارگروه‌شان هستم و مهدی جامی عزیز گفته بود به او هیچ نگویید « بگو قلم به دست بگیر و بگو فارسی از کجا آموخته‌ای». با بازگشتم متوجه شدم که موضوع  حلقه‌ی گفت و گوی وبلاگی این است که « روزنامه نگاران فارسی از کجا آموخته‌اند».
برای من که فعلا وهمچنان در فترت فعالیت روزنامه نگاری به سر می‌برم زیرا شرایط زندگیم امکان فعالیت به من نمی‌دهد. نوشتن در باره‌ی این موضوعات راحت‌تر است. از سوی دیگر زبان فارسی و نوشتن درباره‌ی آن نیز هم‌چنان  و به شدت مورد علاقه‌ی من است.  نوشتم چشم حتما می‌نویسم. پیش از هرچیز باید بگویم راستش من همیشه احساس می‌کنم که زبان فارسی را هنوز که هنوز است خوب نیاموخته‌ام.
نوشتن در باره‌ی« آموختن» زبان فارسی برای من  نوشتن از یک لذت مدام و هم‌زمان رنجی مدام است.زبان فارسی عزیز، زبانی که بسیار دوستش دارم و مانع بسیاری از دوست داشتن‌هایم نیز بوده است. زبانی که از آن لذت وافری می‌برم ولی هربار یادآوری و هر واژه‌اش بویی و طعمی از رنجی دیگری برایم می‌دهد. چیزی شاید شبیه آن‌چه که فروید در روان‌کاوی (Ambivalence) می‌نامید و در فارسی کرامت موللی معادل پارسی دیرینه‌ی آن یعنی«‌مهراکین*» را برگزیده است. اتفاقا با بخش‌های زیادی از وضعیت و موقعیت روان‌کاوانه‌ی آن منطبق است. زیرا رابطه‌ی مهراکین مربوط به روابطی است از ما و در نهاد ما که نسبت به آن رابطه‌ی توامان « دوست داشتن و دوست نداشتن همزمان بسیار شدید» داریم. در همان روان کاوی «فروید»ی و به تبع آن «لکان»، یکی از نمونه‌های آن رابطه‌ی فرزند با « پدر» است. رابطه‌ی فرزند با پدر رابطه‌ی ثانویه نوزاد است با جهان است و در واقع رابطه‌ای است که از ابتدا بر « فصل» کردن بنا می‌شود و آن‌گاه بر وصل کردن. بنابر نظریه‌های روان‌کاوی فرزند در بدو تولد رابطه‌ی خود را با جهان  به نست رابطه‌اش با « مادر» تعیین می‌کند . در واقع مادر « دیگری بزرگ» نوزاد است و وی را مطلوب« آرزومندی»(میل) خویش و  خود را مطلوب آرزومندی مادر می‌داند. اما در مرحله‌ی تناسلی یا « فالیک» متوجه رابطه‌ی « مادر» با « پدر» می‌شود. نوزاد متوجه می‌شود که به جز وی شخص دیگری نیز به نام «‌پدر» مطلوب آرزومندی« مادر» است و آن رابطه‌ی یگانه‌ای که گمان می‌برده رویایی بیش نبوده است و  این سرآغاز شکاف و تنهایی و در روان فرزند است از دید من. در ادامه‌ی بحث‌های روان‌کاوی به استعاره‌ی « نام پدر» بر می‌خوریم و این که « پدر» تعیین کننده‌ی « قانون» است و اولین قانون مترتب شده بر « میل» همان  ممنوعیت و عدم اجازه‌ی « تمتمع جویی» از « مادر» توسط فرزند است و در واقع آن‌چه ما از آن با عنوان « زنای محارم» یاد می‌کنیم. « پدر» حیثیت و موقعیتی فراتر از خود قانون دارد.
با همین کوتاه نگاه کنید به سرنوشت من به عنوان یک کودک کورد  که در سرزمینی زندگی می‌کند که زبان « مادر»یش، به لطایف‌الحیل تا به امروز «‌ممنوع» شده و بوده است. اگرچه یک ممنوعیت رسمی و قانونی مکتوب مثل دوران پیش در کشور ترکیه نیست  ولی هرگز هم مثل دوران صدام حسین حتا حق آموزش به زبان مادری نداشته‌ایم. نداشته‌ایم که هیچ هرگونه تلاشی نیز در این زمینه معمولا با زندان و بازداشت و توقیف دست و  دستک دفتری بوده که مربوط به آموزش زبان کوردی بوده است. اگر چه یکی از اصول قانون اساسی همین کشور در دوران جکومت اخیرش یعنی جمهوری اسلامی، مصرحا اعلام می‌دارد حق این آموزش را داریم، اما کسانی که برای اعاده‌ی این اصل کوشیده‌اند معمولا کوشش‌شان ماحصل‌اش زندان بوده است. یک بار در همایش حقوق بشر و زندانیان سیاسی در تهران در یک سخنرانی گفتم که« در کشورهای دیگر اگر شهروندان درخواست یا فاعل امری باشند که در قانون مجاز نیست ممکن است با پلیس و قانون رو به رو شوند اما ما در کشوری زندگی می‌کنیم که وقتی درخواست اجرای یکی از اصول قانون اساسی را داریم با پلیس و نیروهای امنیتی و دستگاه قضایی رو به رو می‌شویم.  ما بسیاری از فعالان زندانی شده‌مان را به شوخی زندانی اصل پانزده می‌نامیم».(سعید متین پور نمونه‌ی کمی نیست برای این مورد).
گفتم که حال تصور کنید حال کودکی کورد هم‌چون من را. وقتی به دنیا می‌آید رابطه‌اش با جهان از راه زبان کوردی است. در واقع رابطه‌ی انسان با جهان در همان روان کاوی دقیقا بعد از مرحله‌ی « فالوس» یا همان تناسلی به رابطه‌ی « زبانی» تبدیل می‌شود و در تقسیم‌بندی سه گانه‌ی ژاک لکانی  انسان به مرحله‌ی «‌امر نمادین» یعنی همان زبان وارد می‌شود. حال کودکی که یک بار زهر تلخ روانکاوانه‌ی انقطاع از «‌مطلوب آرزومندی» اش یعنی مادر را تجربه کرده است و اکنون به مرحله‌ی نمادین یعنی زبان آمده است  و زبان محل و خانه‌ی هستی اش شده است(هایدگر) و در این هستی به  هستی شناسی و لذت کودکانه‌اش از زبان  و جهان مشغول است. ناگاه در سنین ۶ یا هفت سالگی میل آموزش و شاید هم اراده و اجبار آموزش، در وی شوق به مدرسه رفتن به وجود می‌آورد.  اما وقتی به مدرسه می‌رود  می‌بیند   به قول احمد رضا احمدی؛ «کلمات و ولغاتی را که آموخته است باید به دریا بریزد/ و کلمات دیروز را امروز نداند» و واژگان دیگر بیاموزد. انقطاعی دوباره و بریده شدنی دوباره از کانون « میل» ی و لذتی جایگزین شده به جایگزین کردن میلی دیگر. شکل آموزش زبان فارسی  دقیقا همان شکل « حاکمیت نام پدر» را در روان کاوی،  برای من و امثال من در زندگی واقعی داشته است.
زبان فارسی زبانی بود که قانونا باید می‌آموختم. زبان فارسی زبانی بود که قانون نوشته شده هم با آن « زبان» نوشته شده بود و شما نمی‌دانید وقتی اولین بار یک کتاب قانون را به « زبان کوردی» دیدم من همیشه قانون گریز میل گرا،  چه لذتی می‌بردم از خواندن آن سطور سخت و سفت و میل کُش. زبان فارسی زبانی بود در مدرسه با آن می‌آموختیم و درس می‌خواندیم و شعر « فرزندان ایران» را حفظ می‌کردیم و ما هیچ حسی نسبت به این فرزندی نداشتیم. زیرا که رابطه با زبان « مادر» قطع شده بود. اگر حاکم شدن نام پدر  انقطاع تمتع از رابطه‌ی نوزاد با مادر بود « حاکم شدن زبان فارسی» انقطاعی بود از تمتع از « زبان» که امر نمادین و مرحله‌ی نمادین رشد روانی انسانی ما بود. زبان فارسی بود که برای ما تعیین می‌کرد چه بکنیم چه نکنیم. به چه مشغول باشیم به چه مشغول نباشیم  به چه چیزی فکر کنیم و به چه چیزی فکر نکنیم و زبان کوردی چیز دیگری به ما می‌گفت. من گمان می‌کنم دقیقا به همین خاطر است که در کشورهایی که چند زبانه هستند و تنها یک زبان حق آموزش دارد و دیگر زبان‌ها ممنوع هستند مردمان متعلق به زبان ‌های دیگر به طور عموم مردمانی « قانون گریز‌تر»،« عاصی‌تر» و در نهایت « میل گرا» تر و« شوریده‌ سرتر» و« اهل دل» ترند. مقایسه‌ی ساده‌ی ادیبان و نویسندگان  اهالی موسیقی و هنر نیز این ادعای ساده را به ما نشان می‌‌دهد. به موسیقی اگر نگاه کنیم در همین ایران موزیسین‌هایی که متعلق به کوردها و تورک‌ها و بلوچ‌ها و کوردهای خراسان هستند به ما می‌آموزد که آن « آن» ی که حافظ می‌گوید انگار در آواز‌های «عاشیق»‌های  تورک و دوتارنوزاان خراسانی و بربط نوزان بلوچ و حتا مقایسه‌ی شور و بزم و رزم آواز شهرام ناظری با شجریان که هر دو از اساتید موسیقی هستند به ما می‌گوید که یک « آن»ی هست که « میان» شاهدی را به نظاره‌ی دل ما می‌نشاند. حتا می‌توان ادعا کرد که در سیاست نیز چنین بوده‌اند . شاید بتوان ادعا کرد که شوریده ‌سر‌ترین زندانی سیاسی تاریخ ما کسی نبوده جز« فرزاد کمانگر».
بگذریم بحث بر سر آن گریز از قانونی بود که در مای « مایل» بر قانونی که به زبان دیگری بود ناظر و حاضر بود. زبان فارسی از سوی دیگر برای نسل من یعنی من متولد ۱۳۵۴ که ۳ سال بعد آن انقلاب شده است و ۴ سال بعد تولدم حکومت جمهوری اسلامی ایران به سرزمینم یعنی کوردستان همچون یک سرزمین خارجی حمله ور شده است  و سرزمین ما را کسانی به ریش‌های سیاه و بلند و اسلحه‌هایی بر آستین و زبانی به نام فارسی دربر گرفتند. تا قبل از مدرسه بیشتر فارسی را از زبان آن‌ها شنیده بودیم. آن‌ها بودند که به فارسی حرف می‌زدند. این اتفاق خیلی سخت و ناگوار بوده است. درست است که بخشی از آن اتفاق بوده است و به قول یونگ « همزمانی رویداد» ها بوده است. اما همزمانی بدی بوده است. متکلمان به زبان فارسی در سرزمین من متاسفانه کسانی بودده‌اند که در گوش‌شان خوانده شده بود  که « سرزمین کفر» را تسخیر می‌کنند و با ما چون کافرانی که نیاز به ارشاد داشتند برخورد می‌کردند. با ما کودک بودیم وگرنه با بزگرترهایمان بیشتر به عنوان همان کافر حربی و همان مرتد و همان لازم القتل و مفسدالفی‌الرض برخورد! می‌کردند . دریغ داشت که زبانی را بیاموزی که قبلا لای مرور پدرم بر کلیات سعدی جلد قهوه‌ای شده‌اش، که دیگر براثر مرور زمان معلوم نبود جلدش چرمی است یا کاغذی، شنیده بودم. دریغ داشت زبان فارسی را که  گاه گاه در گفت و گوهای پدرم و همالانش در مقایسه‌ی شعر « مولوی» کورد و « مولوی» فارس شنیده بودم. و اما بیشتر از آن را  از آدم‌های مسلح که برای «‌امینت» ما!! می‌کوشیدند و در دیدن‌شان تنها چیزی که فراموش ابدی می‌شد امنیت بود شنیده بودم.
دریغ داشت که وقتی به مدرسه رفتیم و خانم معلم کوردمان را یک « برادر امین» که فارس بود که لباس سبزو یا خاکی داشت و ریش و اسلحه‌ای زیر پیراهن سبزش داشت از مدرسه اخراج کرد.  دریغ داشت دریغ!  فارسی را این گونه آموختن.
اما با این‌همه؛ همه‌ی همهمه‌های فارسی آموختن من این گونه نبوده است. باید بگویم درست‌تر آن است که بگویم من پیش از فارسی عربی را آموختم. (البته اندکی ). دلیل‌اش این بود من از خانواده‌ای مذهبی و اهل طرقیت که یکی از بزرگترین‌ خانواده‌های اهل طریقت منطقه هستند و به « شیوخ مولان آباد***» معروف‌اند.  خانواده‌ای که جد بزرگ‌مان به « شیخ حسن مولان آبادی » می‌رسد که «کاتب» قرآن و عارفی وارسته و عالمی برجسته بوده است. چندان که نادرشاه افشار وی را به دیدار خواسته بود و گفته بود سرای شیخ حسن این‌جاست و توان میزبانی هر شاهی را دارد اما هر شاهی را توان میزبانی شیخی چون من نیست و ناصرالدین شاه به خدمت شیخ حسن رفته بودو از آن دیدار هنوز « سفره و عصای نادری» که هدیه‌ی شاه به شیخ بوده، در آثار به جا مانده از شیخ باقی است . جد بزرگ ما به جز درجه‌ی ارشاد در چهار طریقه‌ی عرفانی اهل کتابت بوده است و قرآنی به کتابت نوشته است که در زمان خویش در هفت بلاد اسلامی لقب « ام‌القرآن» گرفته است. برای من همین افتخار کافی که از خاندانی هستم که افتخارشان « کتابت» و « نوشتن» است. این رسم دیرینه در خانواده‌ی ما باقی مانده است و پدر من اهل قرائت و خواندن علم بوده است و از علوم قدیمه تا مرحله‌ی پایانی دروس روحانیت را تمام کرده بود اما فوت پدر و از آن پس فوت برادر بزرگش مسئولیت زندگی و امور « مالکیت»!!! یک مالک و زندگی چندین خانواده را به او می‌سپارد و درس رها می‌کند و به جای روحانی شدن شیخ باقی می‌ماند. در چنین خانه‌ای معلوم و هویداست که به جز کتاب‌های عربی و کوردی، کتاب‌های دیوان شمس و حافظ و کلیات سعدی و  حتا دیوان جامی یافت می‌شود. اما مرا قبل از رفتن به مدرسه، « قرآن» آموخته بود. و قرآن آموختن مرا با حروف زبان عربی و نیز شیوه‌ی اتصال آن‌ها و کلمات کاملا آشنا کرده بود از این رو بود شاید افت شدید دو زبانه بودن که معمولا در بسیاری از کودکان دوزبانه به محض ورود به مدرسه مشاهده می‌شود، در من جبران شده بود. زیرا آن افت با این دانایی و آشنایی با حروف و کلمات پوشش داده شده بود. از آن بیشتر و پیشتر وقتی پدر با عموها و مابقی اهالی فامیل می‌نشستند و به مرور خاطرات می‌پرداختند و یا بحث می‌کردند از سوی دیگر به دلیل این که عموها و عمه‌هایی خوش صدا داشتم، خواندن آواز در خانواده‌ی ما امری طبیعی بود. اشعار مولوی کورد به دلیل این که بر اوزان هجایی کوردی و از آن میان وزن « پنج هجایی» که آشنا‌ترین و عمومی‌ترین و نیز اوزان معروف شعر کوردی و به ویژه شعر هورامی است و نیز همخوانی کاملی با وزن « ترانه» در کوردی دارد بسیارند از آوازه خوانان و ترانه خوانان که دانسته و نادانسته شعر« مولوی کورد» را زمزمه می‌کنند و این زمزمه کردن اما در خانواده ما دانسته بودو از شعر مولوی کورد بدون شک، بحث گریز پیدا می‌کرد به مولوی فارس و بحث شعر می‌شد و من به همان کودکی شیدای آن بحث ها می‌شدم. همان روزهایی که در دبستان بوی پاسدار می‌آمد در خانه بوی حافظ و سعدی و عطار و جامی می‌آمد .لذت آموختن و حدت نوشتن شدت خواندن کتاب چندان در من بود که از همان دوران دبستان من کتاب درسی نمی‌خواندم. کتاب داستان و ادبیات کوکان و این چیزها هم در شهر یافت می شد و نه شرایط جنگی  دو جانبه از سویی حکومت و از سویی حمله‌ی کشور عراق اصلا فرصتی باقی نمی‌گذاشت.  من  بودم وول خوردن میان آن کتاب‌های بزرگ بزرگ قطور قطور تا به خود روا بدارم زحمت خواندن آن همه سطور. شاید همین دلیل بود که از سوم دبستان به بعد من همیشه بهترین انشا‌ها را می‌نوشتم و بیشترین نمرات را می‌گرفتم. در راهنمایی دیگر مشغول خواندن کامل دیوان شمس بودم و از آن هم گذشته به گمانم سوم راهنمایی بودم که « تذکره‌الاولیا»ی عطار نیشابوری را می‌خواندم. این نکته اضافه کنم که برداری اهل علم و دانش و فرهیخته سهم بیشتری داشت از این موهبت برای من که او در دبیرستان رشته‌ی« فرهنگ و ادب» می‌خواند و از این رو تاریخ ادبیات فارسی را خوب می آموخت و حضور در حلقه‌ی عرفانی خانواده و دوستان میل کتاب‌های ادبی عرفانی را بیشتر می‌کرد . که به واقع هنوز از دید من زیباترین متون ادبیات کهن پارسی همان متون عرفانی است. متونی چون تذکره الاولیا و لوایح عین القضات، سوانح احمد غزالی  و … یک نکته نباید فراموش شود که به قول جلال آل احمد فرزندان چنین خانواده‌های مذهبی‌ای انگار امکان تبدیل شدن به «کومونیست دو آتشه» را بیشتر دارند و این گونه بوده و از خانواده‌ی ما جوانان بسیاری میل به مارکسیست و اندیشه‌های چپ داشته‌اند و همان اوخر سال‌های ۵۷ و اوایل دهه‌ی شصت، در خانواده و در دست دوستان دوستان خانواده‌ی ما بدون شک « کتاب‌هایی با جلد سفید» بسیار دیده می‌شد. اما هم آن‌چه بر خانواده‌ی ما و و به ویژه بر مردم شهر ما و به طور کلی بر کوردستان و ایران رفت و هم آن‌چه که باعث و بنیاد سانسور و حتا حکم اعدام داشتن به خاطر نگه داری صفحه‌های کپی شده از آن کتاب‌های جلد سفید، که البته بعدها اکثر آن‌ها در همین جمهوری اسلامی به چاپ رسید، باعث شد که آن کتاب‌ها همیشه در حافظه ی من بماند. برای روزگاری بعد‌تر.
اما شاید بهتر باشد بگویم فارسی را  من دقیقا با « کوردی» آموختن آغاز کردم. اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان و کم کم سابقه دار شدن من در نوشتن انشا‌های آن‌چنانی و حفظ کردن اشعار کوردی و فارسی.. پدر را بر آن داشت که مرا کنار خود بنشاند و از همان « دیوان مولوی» و یا همان کتاب «‌شریعت اسلام» به کوردی و به کتابت  مرحوم « حاج عبدالکریم مدرس»، به من بیاموزد که شیوه‌ی درست نوشتن و درست خواندن  کوردی چگونه است.  این خواندن و نوشتن آموختن کوردی مرا به بیشتر به شعر و ادبیات با زبان مادریم آشنا کرد و میل من به ادبیات بیشتر شد. حقیقتا زمانی میل واقعی به ادبیات و زبان در من بیدار شد که زبان کوردی را آموختم و با آن خواندن و نوشتن آغاز کردم و لذت ادبیات دریافتم و توانایی خودم در سرودن شعر. آن‌گاه بود که بعد کشف لذت ادبیات به ادبیات فارسی به دیده‌ای حرفه‌ای‌تر روی آوردم و شروع به خواندن تمامی آثار ممکن ادبی  فارسی معاصر، از آثار صادق هدایت  و صادق چوبک گرفته تا جلال آل احمد و جمال زاده و بزرگ علوی و تا اشعار فروغ فرخزاد و احمد شاملو و سهراب سپهری و اخوان ثالث. تا داستان‌های احمد محمود و محمود دولت ابادی و عباس معروفی. تا لذت خریدادری کردن ماهانه و هفتگی مجلاتی همچون «ایران فردا»، «دنیای سخن»، « گردون»،  «آدینه»، « کیان» و بوطیقا و « ارغنون» و... بعد هم که سیل کتاب‌های تالیفی ترجمه‌ای«بابک احمدی» در اواسط دهه‌ی هفتاد  و بعد آشنا شدن با فلسفه و تئوری ادبی مدرن و زبان شناسی و  هکذا.. اندیشه‌هایی که بیشتر ا ز ادبیات چپ بر می‌خاست و این گوه میلی به دباره دیدن همان کتاب‌های جلد سفید و بعد هم پیدا کردن شماره‌های« کتاب جمعه» و ....
همانا که من وقتی در تهران کارگری می‌کردم از پول کارگری کتاب‌های « محمد حقوقی» با نام « شعر زمان ما» می‌خریدم زیرا که مجموعه‌ی خلاصه شده‌ای بود از اشعار شاعرانی که هنوز بسیاری از آثار آنان مجوز انتشار دوباره نگرفته بود. کم کم دست به نوشتن آغاز کردن سوای شعر گفتن و مقاله‌های کوردی نوشتن ما را از این سو به فارسی نوشتن نیز روانه کرد و دست به نوشتن مقاله کردیم. ابتدا مقالاتی با زبان فارسی در مورد ادبیات. بعدها در مورد مساسل اجتماعی و به ویژه دانشجو شدن جامعه شناسی باعث می‌شد در مورد جامعه شناسی و فرهنگ بیشتر بنویسیم. تا این‌که طوفان متلاطم سیاست کم‌کم بر جان این شاعر شوریده نشست. یعنی بعد چندین سال متوجه شدم که تمام آن‌چه من انجام می‌داده‌ام  برای حاکمیت و حتا برای برخی روشن‌فکران معنای سیاسی داشته است. شعر نوشتن به زبان کوردی؟ مقاله نوشتن به زبان کوردی؟، داشتن کتاب کوردی؟! از همه‌ی این‌ها بدتر نوشتن که برای همگی نویسندگانی که آنی نمی‌نوشتند که حاکمیت می‌خواست اساسا جرم بود.
این میل و یا اجبار به نوشتن در مورد وضعیت و موقعیت سیاسی فرهنگی کوردستان مرا بیشتر بر آن داشت که فارسی را بیشتر بیاموزم. برای این‌که بتوانم بهتر بنویسم و بیشتر و بهتر بنویسم از خودم. از راهی برای ارتباط. ارتباطی دیگر گونه و آفریدن سهم کوچکی از حقیقتی که در« دستگاه حقیقت ناساز» حاکمیت به گونه‌ای جعل شده بود که هنوز  که هنوز است عقل بسیاری از دوستان و ظاهرا همفکران و همکاران‌ام، برصغرا و کبرای آن حقیقت‌های مجعول نهاده شده است. از کودکی تا دانشگاه و تا کار و درس و معلمی. آری معلمی آدبیات فارسی نیز مرا بیشتر به ادبیات فارسی نزدیک کرد و کمی شاید اندکی بیشتر مشغول قواعد زبانی‌اش شدم. اما مشغولیتی از آن دست که همیشه یک میل گریز از هر آن‌چه قاعده‌اش بود داشتم. میلی توامان گریز از مرکز و گرایش به مرکز این زبان.
فارسی ار از کجا آموخته‌ام  جواب ندارد. اگر آن‌چه در مدرسه آموخته‌ام اسمش فارسی آموختن باشد که چیز اندکی بوده و همراه با رنجی همیشگی بوده است. فارسی را از ادبیات شیرین فارسی آموخته‌ام. از ترجمه‌ی مترجمانی چون « نجف دریابندری، داریوش آشوری، محمد قاضی، عبدالله کوثری و  بابک احمدی و مراد فرهاد پور و … رنج نویسندگاین چون عباس معروفی و محمود دولت آبادی و ابوتراب خسروی و هوشنگ گلشیری و نویسنده‌ و مترجمی کورد هم‌چون «‌ابراهیم یونسی». همان ابراهیم یونسی که به اندزاه‌ی رمان‌های ترجمه‌شده‌اش کتاب هم در مورد « کوردها» ترجمه کرده است. که در مقدمه‌ی کتاب «کوردها» که کتابی است از چهار نویسنده  درباره‌ی چهار بخش کوردستان در چهار کشور، که قسمت کوردستان ایرانش طبیعتا!! حذف شده است و خود یونسی مقدمه‌ای بر آن نوشته است و به شرح وضعیت کورد بودن در ایران می‌پردازد و اتفاقا همین بحث زبان فارسی.  درجایی از آن مقدمه می‌نویسد« « ما در مدرسه درس می‌خواندیم. ما کورد بودیم و می‌بایست فارسی یاد بگیریم، معلم‌های‌مان فارس بودند. وقتی تنبیه می‌شدیم به فارسی کتک می‌خوردیم، اما ما کوردی گریه می‌کردیم».
تمام قصه شاید در همین جمله‌ی زنده‌یاد ابراهیم یونسی نهفته است. کوردی عاشق می‌شدیم، به زبان فارسی دوست می‌دشتیم. کوردی فکر می‌کردیم، فارسی می‌نوشیتم، کوردی اعتراض داشیتم، فارسی اعلام می‌کریدم. کوردی مبارزه می‌کردیم، فارسی محاکمه، مجازات، زندانی و  اعدام می‌شدیم. کورد بودیم فارسی از بین می‌رفتیم...در زبانی که می‌شد آن را عاشاقانه‌تر دوست داشت ما بسیار مرده و کشته شده بودیم. این‌که می‌گویم می‌توان عاشاقانه‌تر دوستش داشت و عاشقانه‌تر آموختش را می‌توانم با مثالی تببین کنم. برای من کوردی که در ایران به دنیا آمده‌ام، با این‌که زبان عربی و زبان تورکی نیز بر دیگر همزبانان ما احتمالا همین رویه را سپری کرده است، اما به شخصه علاقه‌ام به زبان عربی و تورکی بسیار خالی تر از این جریان مذکور و مشروح است. از سوی دیگر مردم کوردستان عراق و یا کوردستان ترکیه، همین نسبت را با زبان فارسی دارند. گاه احساس می‌ کنم علاقه‌ی آن‌ها به زبان فارسی از منی که با این زبان آن را زیسته‌ام و عاشق‌شده‌ام ، بیشتر است.  دلیل این امر را من تنها در دوری و عدم اجبار به آن زبان و دوستانه و بدون « حاکمیتی پدرانه» و «میل کُش» بودن به زبان « مادر» یافته‌ام و بس.
   
در گفت و گو سخنرانی که در انجمن قلم آلمان داشتم، برای اولین بار و میان سوالات این جواب بر زبانم آمد که «قصه‌ی من قصه‌ی انسانی است که سراسر عمر ترجمه شده است». از یان رو بخش زیادی از زبان فارسی را در تلاشی که برای ترجمه‌ی همیشگی داشته‌ام آموخته آم. و اندک فعالیتی هم در این زمینه داشته آم. جدای از ترجمه‌هایی که از من در مطبوعات چاپ شده است، یکی از کتاب‌های سید علی را به کوردی ترجمه کردم و یک رمان هم از کوردی به  فارسی که البته رمان کوردی هنوز منتشر نشده است. ترجمه از دید من یکی از فعالیت‌هایی است که زبان آموزی را بسیار عمیق‌تر می‌کند. اما این ترجمه شوندگی همان‌طور که گفتم همیشگی همیشگی است. هربار که در وبلاگم  یا روزنامه‌ها و یا فیس بوکم چیزی به فارسی می‌نویسم می‌دانم هر کوردی آن را می‌خواند، احتمالا اخمی ناخود‌اگاه صورتش را در بر می‌گیرد و دوست داشت آن نوشته به زبان کوردی بود و هرگاه مطلبی به کوردی می‌نویسم می‌دانم اخمی ناخودآگاه از عدم  فهم آن توسط دیگران به صورت‌شان می‌نشیند.
تمام این ها را باید به این اضافه  کرد که برای کسی که اهل نوشتن است و به قول آدورنو« کسی را که وطنی ندارد نوشتن تنها سرزمین وی می‌شود»، چگونه از همان کودکی در تبعید در سرزمین زبانی دیگری به سر برده است. هربار نوشتن برای من لذتی بی پایان و وصف ناشدنی است. هر بار نوشتن به زبان فارسی یعنی نوشتن آن همه میل عاشاقانه و آفرینش عاشقیت درجهان و هر واژه هر بار یادم می‌اندازد که من زبان خویش را نتوانستم بنویسم....کم توانستم بنویسم تنها به گاه ضرورت بنویسم و ضرورت فارسی نوشتن برای سرنوشت من بیشتر از کوردی نوشتن بود چه مخاطبانم بیشتر فارسی می‌دانستند و« گروه هدف و مخاطب» فعالیت رسانه‌ای من فارسی بود.
زبان فارسی زبانی است که با آن عاشق شدم، امتحان دادم، رنگ باختم، رنگ یافتم و تبعید شدم و مبارزه کردم و برابری برای خود و دیگری جستم و آزادی به اندوهش خَستَم و فصاحت به میدان عدالتش آموختم و محبت از نجابت کلمات و شقاوت از سیاست‌اش. من با زبان فارسی تاریخ تمامی اعدام‌ها و کشتار‌های ۳۰ سال گذشته‌ی مردمان‌ام  را نوشته‌ام و با زبان فارسی در باب « زبان زنانه»ی جهان پژوهش کرده‌ام و به زبان فارسی دارم می‌نویسم چگونه فارسی آموختم؟.. من خود نیک جوابی نیافتم حال تو اگر خواندی این یادداشت را بگو رفیق بگو ای دوست.. بگو چگونه من زبان تو آموختم و دوست‌ت دارم  به زبان خودت و زبان‌ات را عاشاقانه دوست دارم و شکر و شیرین و عشق آلود است بی دریغ و بی دریغ اما نه چندان که مرا و مارا داغی ابدی در فراق و اشتیاق زبان « مادر» بر دل بنهد. برای همین زبان تنها سرزمین من است و زبان فارسی یکی از سرزمین‌های من.. هیچ کس هم نمی‌تواند آن را از من بگیرد. برای همین می‌توانم تمامی آن سرزمین رد درچند کتاب شعر و چند رمان و توی چمدانی بگذارم و با خود ببرم به هرکجا که خواستم. همان طور که زبان کوردی سرزمین مادری من شاعر است.
با این همه  هم‌چون مهدی جامی عزیز معتقدم که « فارسی آموزی مدرسه‌ای ندارد». فارسی را تنها می‌توان با عشق به ادبیاتش آموخت.

من زمانی فارسیم خۆش دەوێت بەڵام  بە دلێکی کوردیەوە.

------
دیگر یادداشت‌های « حلقه‌ی گفت و گو»
فارسی آموزی مدرسه‌ای ندارد- سیبستان؛ مهدی جامی 
زبان رسانه زبان معیار- تار نوشت؛ سام‌الدین ضیایی

*:
مهراکین اصطلاحی است که اویگن بلویلر روانپزشک سویسی،وضع کرده است.فروید آن را در نظریه خود درباب احوال قلبی جای دادو بدان معنایی جدید بخشید که در راه با نظریه او راجع به لیبیدو قرار دارد.
مهراکین ترکیبی از عشق و نفرت نسبت به فردی واحد است . لذامهراکین حاکی از دو جهت عاطفی است که باهم در تضاد کامل اند و متوجه فرد یا مطلوب واحدی هستند.
این قانون که به قول فروید حالم بر "روابط ما با افرادی است که بیش از همه دوست داریم"،در رابطه با پدر به اوج شدت خود میرسد.
فروید مینویسد : "مهراکین خاص رابطه ای است که فرد آدمی با پدر دارد."
همین امر است که موجب اهمیت چهره پدری میشود،زیرادواحساس متضاد در یک فرد یا مطلوب واحد جمع میشوند و به همین جهت نیز چهره پدری محور اصلی انطباق هویت طفل در مرحله عقده ادیپ میشود.این مهراکین است که زیروبم اساسی احساسات آدمی را در سطح ضمیرناآگاه تعیین می بخشد.
مهراکین نسبت به پدر حاکی از رابطه با"پدری اصلی"است که طی خیانت دیرینه به هلاکت رسیده است.
*مهراکین ساحت واقعی شور آدمی است،شوری که عشق و نفرت را تنگاتنک یکدیگر قرارمی دهد و آن ها را از هم جدایی ناپذیر می سازد.
منبع : کتاب واژگان فروید / مترجم : دکتر کرامت موللی / نشر نی.

** شعری از احمد رضا احمدی

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
 
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

با گیوتین بریده شدن یعنی همان قصه‌ی چرانماندم

در حلقه وبلاگی گفتگو بحث از این شد که در باره نامه تقی رحمانی و پرسش ژیلا بنی یعقوب (در فیسبوک) از او بنویسیم که چرا رفتی؟ و اگر تو هم و آدمهایی مثل تو هم بروند چه کسی بماند؟ و اصلا اینکه تا کجا می توان مقاومت کرد و ماند؟



این‌که بنشینی و بنویسی و قصه و فلسفه و داستان تعریف کنی از « قصه‌ی کوتاه و اندوه بلند» نماندن و یا حسرت ماندن. کار ساده‌ای نیست. ما وابسته و پرورش یافته به فرهنگی هستیم، که ایستادن بی چون و چرا یکی از شروط اصلی « مردانگی» است که این مفهوم « مردانگی» در فرهنگ مردسالاری که من از آن برخاسته‌ام و تربیت یافته‌ام معنی‌اش همان انسان بودن است. فرار همیشه شرط نامردی بوده  است و ایستادن و ماندن شرط مردانگی. فلسفی کردن و جامعه شناختی کردن و روانکاوانه برخورد کردن با قصه‌ی « نماندن» هم دردی را دوا نمی‌کند و تو همیشه یک محکوم به نگاهی نامهربان باقی خواهی ماند و البته یک محکومیت دیگر و آن این که محکومی به این که « رفته است آن دورها خوش می‌گذراند». با این‌همه انسان که اساسا دشواری اجباری است که شاملو آن را « وظیفه» نامیده است گاه به دلایل بسیار ساده مجبور می‌شود بازگوید که « چرا نماند» این دشواری می‌تواند در همان اولین از مرز گذشتن شروع شود. تا این که به عنوان روزنامه نگار « گزارش‌گران بدون مرز و فدراسیون بین‌المللی روزنامه نگاران» برای تهیه‌ی پرونده‌ات چند سوال از تو بپرسد. تا رسیدن به جایی ساده که در فعالیتی ساده و فرهنگی  و دوستانه در گروهی به نام حلقه‌ی گفت و گوی وبلاگ نویسان به خاطر پیش آمدن خروج تقی رحمانی عزیز پیشنهاد شود که  ما هم بنویسیم از قصه‌ی « ماندن» و « نماندن» مان. آن‌هایی که ماندند و آن‌هایی که نماندند.
مهاجرت: طرحی از طراح بولیگن، کاریکاتوریست سیاسی مکزیکی و عضو هیات تحریریه روزنامه اِل یونیورسال 

شما تصور کن که کودکی چهارساله هستی که هنوز پاهایت برای قدم زدن صفت  و محکم نشده است چه برسد به کوچ و گریز، اما با همان سن چهار سالگی و با همان پاهای کودکانه ناگهان از ترس و البته ترسی که از سوی خانواده و جامعه و سیلی از آدم‌های هراسان به تو آموخته می‌شود، باید شبانه فرار کنی. آن هم با پای پیاده. سال ۱۳۵۸ حکومتی انقلابی تصمیم می‌گیرد برای زهر چشم گرفتن از دیگر گروه‌های مخالف و نیز مخالفت و نازسازگاری مردمان تو برای تصمیمات گرفته شده، به تعبیر میر حسین موسوی « به کوردستان لشکر کشی» کند. تو با همان پاهای کودکانه و همراه پاهای پیر و خسته‌ی پیرمردی روحانی و شاید ۷۰ ساله به نام ملا کامل نقشبندی،ترکیب سنی یک کوچ شبانه را تشکیل دهی. از میان گلوله‌های قرمزی که مثل « شهابی قرمز» ار فراز سر تو می‌گذرند. نزدیک ۱۲ ساعت را پیاده بروی تا به روستایی دور برسی. کوچ و نماندن در وجود تو آغاز شده است. تصویر حکومتی هم که بر تو بر مردمان‌ات حکومت می‌کرد در تو آغاز شده بود و شکل گرفته بودو حکومتی که به مردمانی که مدعی است مردم خوش هستند لشکر کشی می‌کند. آن‌چه که امروز در رسانه‌ها و با تعجب و بغض از حمله و لکشر کشی دولت‌های سوریه و لیبی بر مردمان‌اش می‌بینید و می بینیم در همان کودکی برای من اتفاق افتاده بود.

بعد‌ها که بزرگتر شدی. سن‌ات رسید به سن برادر بزرگی که آرزو می‌کردی روزی هم سن او شوی و خود را در لباس سربازی او تصور می‌کردی و بعد‌ها هم در لباس پیش‌مرگه‌ای وی، هیچ کدام از این لباس ها را نداشتی و تی‌شرتی نارنجی جیغ و شلواری جین آبی و کفش‌هایی اسپورت سفید بر تن  داری. اما برای آزادی و برابری یا به خیال خودت برای زندگی، مبارزه‌ را شروع کرده‌ای. دانشجو هستی، بدون شک و حتما با تمام تعاریف جوانی و آرمان گرا. ناگهان مثل شوخی‌های میلان کوندرایی بازداشت می‌شوی. می‌برندت جایی که چهار طبقه زیر هم‌کف بود و بعد اصلی‌ترین مدرک‌شان « دفتر شب نوشت‌های» زندگی‌‌ات است و بر اساس آن از جنبش اصلاحات، جنبش دانشجویی، از رابطه‌ات با دخترها، از سیاست‌های مسعود بارزانی و دلایل این‌که چرا اوجالان در دادگاهش چنین حرف‌های زده است، تا این که سر کلاس  «نظریه‌های دو»ی جامعه شناسی چرا نشسته‌ای در حالی که تو هنوز ترم دوم هستی؟ پرسیده شود. پرسیده شدن بدون وقفه.. چیزی در برابرت می شکند. نمی‌دانم آن چیزی که شکست چه بود. تصویر خودم بود یا تصویر مبارزه، یا تصویر بیهودگی. هرچه بود تو متوجه می‌شوی که شوخی کوندرایی تبدیل شده است به « فضایی کافکایی» و سرباز کاف دارد از تو چیزهایی را می پرسد.. تو هم چیزهایی زیادی نمی دانی....بر اساس همان دست نوشته‌های شبان غم تنهایی خودت، به اقدام علیه امینت ملی و توهین به رهبر انقلاب و ..متهم می‌شوی.. پرونده‌ی دادگاه انقلاب داری  چقدر مسخره است...  برای همیشه قول می‌دهی که دیگر هیچ وقت بازداشت نشوی. اگرچه بعدها و بعد از آن جریان نمی‌دانی که برای زهر چشم گرفتن بود یا واقعا هم‌چنان برایشان مهم بودی چندین و چند بار بازداشت‌های روزانه و دو روزه می‌شدی و البته یکی دوتا از آن بازداشت‌ها انگار فقط دعوت به یک دست کتک زدن و گوش مالی بود. اما مدت زیادی متوقف شد.

ده سال بعد از آن سال بازداشت‌ها  گذشت همان بازداشت‌هایی که دوستان‌ات به شوخی بهت می‌گفتند مثل این‌که پر رو شدی ها بگیم برو بچ بیان یه دو ببرنت یه مدت باز بری تو سکوت این قدر مخ مون رو نخوری. ده سال گذشته و  خسته و دل شکسته از جنبش اصلاحات و دموکراسی خواهی و در حالی که آخرین امیدهای اصلاحات شکسته بود انتخاباتی در ایران شکل گرفت که اگر چه بعد‌ها معلوم شد انتخابات نبود اما انگار فرصت بزرگترین انتخاب برای مردم جامعه‌ات بود. روزهای قبل آن  انتخابات و بعد هم دقیقا روز بعد از اعلام نتایج کودتا گونه‌ی انتخابات تو هم به همراه دیگر مردم مات و مبهوت در خیابان هستی و رای ساده را می خواستی ببینی که چه شد و کجاست. نزدیک به ۸ ماه از زندگی‌ات تبدیل شد به شرکت در تظاهرات‌ها، عکس گرفتن، گزراش‌های خبری رد کردن شبانه برای دوستان خبرنگارت آن سوی مرز و فیس بوک و لینک به اشتراک گذاشتن و دیگر فعالیت‌های شبکه‌های اجتماعی واقعی و مجازی . من متولد بهمن ماه هستم. انقلاب ایران هم که زندگی مرا به دو جنگ و دو آوارگی و دوره‌های اعدام و زندان‌های طویل‌المدت مردم آغشته کرد متولد بهمن ماه بود. آری چیزی خبری حسی برنامه‌ای بی برنامگی انگار قرار گذاشته بود ۲۲ بهمن همان سال تکلیف آن جنبش خیابانی را روشن کند. تا ماه بهمن ۱۳۸۸ تقریبا تمامی دوستان و هم فکران و هم جنبشی‌ها و هم‌کاران روزنامه‌نگارم بازداشت شده بودند. اواسط ماه بهمن و با آغاز دهه‌ی فجر بازداشت‌های شبانه دوباره شروع شد. آخرین نفری که از حلقه‌ی دوستانم بازداشت شد کاوه کرماشانی بود. آن وقت‌ها سیل نامه و ایمیل و مسیج فیس بوکی و گفت و گوی اسکایپی بود که پاشو برو گورت رو گم کن یا برو و یا بیا بود که به من وارد می‌شد. اما حسی در من وجود نداشت برای رفتن. من همیشه گفته بودم که اگر هم بروم برای ادامه‌ی تحصیل می‌روم ضمن آن‌که در حال نوشتن پایان‌نامه‌ی فوق لیسانسم بودم. آن قدر سیل این  مهربانی‌ها زیاد شد، که صمیمانه یک یادداشت در وبلاگم نوشتم که « تو برتمام نامه‌هایم بنویس مرگ من زندگی خواهم کرد» و نوشتم که می‌مانم ماندن حق من است. اما روز چندم بازداشت‌های شبانه بود که یک بار در جایی با چند دوست بودیم. همه عصبانی و ناراحت که چرا نمی‌روی. یکی از دختران عضو ادوار در آن گوشه‌ی دنج غمگین یکی از کافه‌های تهران سرش را بر دوش «و» گذاشت و گفت. شهاب برو. شهاب نمان، شهاب چه اتفاقی خواهد افتاد. فوقش این است که می‌روی زندان و در بهترین حالت مثل فرزدا کمانگر، با این قلم آتش به جان زن‌ات نامه‌های آتشین برایمان خواهی نوشت. گریه می‌کرد و می‌گفت برو نمی‌خواهیم برایمان نامه بنویسی. برو یک جای دور. برو اصلا مبارزه سیاسی هم نکن. مقاله و نامه هم ننویس..برو دور باش حتا اگر ما فراموشت  کردیم و تو هم مارا فراموش کردی بهتر است حداقل زنده‌ای.. حداقل... بغضش را فرو خورد و گفت این بی انصافی است می‌دانم اما واقعیت بی انصافی است، شهاب تو کورد هستی و این ها اعدامت می‌کنند.... من رو ببخش که خودم با زبان خودم می‌گویم کورد بودن‌ات یکی از دلایل اعدامت خواهد شد.. شهاب برو . گریه‌هایش را چسپاند به گوشه‌ی مانتوی  «و»  و ادامه نداد.....این ور تر « س» که دوست  کوردم بود گفت « کاکه به خودای راست ده کات.....»( به خدا راست می گوید) چرا نمی‌روی.. خوب اصلا تا همین جایش هم خیلی عجیب است تو بیرونی و هنوز بازداشت نشده‌ای... به شوخی گفتم پسر خوب خیلی ناراحتی که تا به حال بازداشتم نکرده‌اند..  یا خسته شدی از دیدنم.....
  « و» گفت: من حساب کرده‌ام از اول دهه‌ی فجر شبی ۱۰یا۱۲ نفر را بازداشت می‌‌کنند، باور کن دیگر هیچ آدم اهل فعالیتی  نمانده است حالا هرچه حساب می‌کنم در حال حاضر دیگر از تو مشهور تر بیرون نمانده است.. از آن‌ها جدا شدم.. حرفی نزدم گفتم ..نمی‌دانم راستش چه گفتم.... قبل از این‌که یکی از دوستان در وبلاگش مطلبی نوشته بود بسیار کوتاه و ساده مبنی بر این‌که « تمام کتاب‌ها را از خانه بیرون برده‌ام، فیلم‌هایم را دست نوشته‌های شخصی‌ام را و کامپیوترم را خالی کرده ام..در خانه منتظر مانده‌ام که بیایند..... اما تو نمان  لطفا تو برو....» بعد این را جداگانه برای من ایمیل کرده بود ….
اما تلفن‌های احضار شروع شد. اول از پلیس امنیت و بعد از دفتر پی‌گیری.. برادر وکیل‌ام همیشه و در  تمام این سال‌ها  به من می‌گفت تا جایی که می‌توانی هرگز خبرهای احضار و بازداشت‌ات را منتشر نکن. سر و صدا نکن. من قول می‌دهم که بی سر و صدا بهتر است. من قول می‌دهم اگر قرار بر این شود روزی لازم شود برایت سر و صدای خبری ایجاد شود خودم تمام دنیا را صدای بازداشت تو خواهم کرد. من تمام آن سال‌ها  هر اتفاقی افتاده بود هرگز خبری اش نکرده بودم. بعد از آن تلفن‌ها من دیگر در خانه نمانده بودم. شب ۲۲ بهمن با این‌‌که برادرم تهران بود اما  من باز هم خانه نماندم وقتی او به خانه بر می‌گشت. برادرم اصرار داشت که من هم در خانه بمانم. می گفت من هستم. می گفتم آخر قربانت شوم فکر کرده‌ای وکیلم هستی چه کار می‌کنی؟ فوقش این است می گویی غیر قانونی است. فوقش این است که مقاومت کنی آن وقت ممکن است هردوی ما را ببرند. خوب من که می روم پنهان شوم اما گر هم بازداشت شوم شما بیرون باشی که برای من بهتر است....
فردای ۲۲ بهمن ایشان پرواز داشت و برگشته بود سنندج. من به گمان این‌‌که آن‌ها امروز سرشان شلوغ است تصمیم داشتم به خانه برگردم و وسایلم را بردارم و بروم شهرستان. شاید آب‌ها از آسیاب بیافتد  و من بتوانم وپایان‌نامه ام را دفاع کنم. در خیابان به آن طرز شوخی کونداریی که شرح آن را در وبلاگم نوشته‌ام بازداشت شدم. همان بازداشت شوخی و همان قصه‌ی شوخی کوندرایی. همان بیرون آمدنی که هیچ کس باورش نکرد. آن شب اما میان بازجویی‌های من من در جواب‌هایم به بازجو از جملاتی استفاده کردم که چند روز بعد به جملات اصلی دلیل من برای نماندن تبدیل شد. بازجو می‌گفت اگر اینقدر مطمئنی که هیچ کاری نکرده‌ای و بی گناهی چرا اینقدر پرپر می‌زنی رود از این‌جا بری بیرون حالا اگر بی گناه باشی همین فردا و پس فردا می‌ری بیرون. بهش گفتم« ببین حاجی قضیه اینه که من پدری پیر و ۸۰ ساله دارم. پدری که دو ایست قلبی را در همین چند سال اخیر رد کرده است. اگر امشب بیرون بروم خوب کسی به ایشان احتمالا خبر نخواهد داد و می‌توانیم بی خبرش بگذاریم. اما اگر چند روز بگذرد و در هر صورت خبر را بشنود.. من نمی‌دانم چه اتفاقی خواهد افتاد... صادقانه می‌گویم من این حرف‌ها را برای راضی کردن بازجو می‌گفتم اما با همین گفتن‌اش در همان لحظه هم بغض گلویم را گرفت و اشکی دستمال بسته شده بر چشمانم را خیس کرد...» هرچه بود بیرون آمدم..بعد فردایش رفتم شهرستان. چند روز ا تعطیلات گذشت و بازجو دوباره زنگ زد. بازجوی دفتر پی گیری...آخرین تلفن‌اش کاملا تهدیدی و طعنه‌ای بود این بود که کل قضیه را برای بردارم گفتم. یک بعد‌از ظهر تا  شب گفت و گو‌هایمان طول کشید. از برادرم پرسیدم اگر بازداشت شوم صادقانه چه حکمی در انتظارم است. گفت صادقانه اگر هیچ اتهام عجیب و غریبی هم بهت نبندند و فقط به خاطر چیزهایی که تا به حال نوشته‌ای حد اقل بین ۳ تا ۵ سال حکم می‌خوری. این حد اقلش است. گفتم خوب به فرض که مثلا بازداشت شوم و در بهترین حالت قرار شود بازداشتم به وثیقه تبدیل شود شما فکر می‌کنی چقدر وثیقه برایم تعیین می‌کنند گفت قانونی‌اش بین ۱۵۰ تا ۳۵۰ میلیون ممکن است برایت بزنند دیگر غیر قانونی‌اش بحث دیگری است،  به شوخی دستم را دراز کردم و گفتم « خوب ۵۰ میلیون بزار کف دستم من حاضرم فرار کنم».... گفت مرتیکه من چرا باید بدم.. گفتم دهکی اگر بازداشت بشم که خوب بابا که ۳۵۰ میلیونش کجا بود تو می‌مانی و پرداخت این وثیقه...خوب الان ۵۰ میلیون بدی خوبه یا ۳۵۰ میلیون به اون‌ها بدی....
شوخی را تمام کردیم و جدا تصمیم‌ام شد این که بروم. به بازجو گفته بودم امشب بلیط تهران دارم و بر می‌‌گردم. فردا صبح زود با ماشین برادرم رفتیم سقز خانه‌ی پدرم. شب قبلش به خواهرم از تهران زنگ زده بودیم که فردا خودت را برسان سقز. داشت سکته می‌کرد می گفت راستش را بگویید چه شده. زنگ زده بود با تمام خانواده صحبت کرده بود که مطمئن شود همه زنده‌اند. بالاخره او هم آمد. ظهر تقریبا همه بودند. همه هم گریه می‌کردند. بعد از کلی گریه و بحث و این‌ها.. پدرم مرا صدا زد کنارش. همه ساکت شدند. گریه و اشک‌هایشان را جمع کردند. پدرم دست من را گذاشت روی زانوی خودش و دست خودش را گذاشت روی دست من گفت« صادقانه بگویم دوست نداشتم این راه را انتخاب کنی و بروی که نتیجه‌اش این بشود، اما از ته دل اعتراف کنم که افتخار می‌کنم که چنین راهی را رفته‌ای. به قول بچه‌های امروزی صدای گریه‌ی حضار ...پدرم گفت ساکت باشید می‌خواهم حرف بزنم.. ادامه داد که.. من یک پسرم کشته شده..یکی هم اعدام( این اعدامی برادر زاده‌اش بود اما همیشه مثل پسرش دوستش داشت) یکی هم همان بچگی سه سال زندانی کشیده... گفت از خدای خودم متشکر و سپاس‌گزارم که پسرهایم در راه آرمان‌هایی انسانی و در راه خدمت به مردم این بلا سرشان آمده.. اگر به خاطر آدم کشی دزدی  اعتیاد و  یا هر چیز دیگری چنین سرنوشت‌های در انتظارشان بود چه داشتم بگویم......آخر این راه در کشورهایی چون کشورهای ما همین است. یا زندان است یا اعدام است  یا آوارگی.. حالا سرت رو بالا بگیر ..قوی باش و افتخار کن.... مهم نیست دیگران بهت افتخار کنند یا نه.... بدان ما بهت افتخار می‌کنیم. راهی را که رفته‌ای نتیجه‌اش را هم بپذیر و هزینه‌اش را هم بده...برو نگران من هم نباش..همین که زنده‌ای..همین که می‌دانم جایی هستی که زندگی می‌کنی و آزادی و زیر بار زور کس دیگری به صورت مستقیم نیستی برای من آرامشش بیشتر است تا زندان باشی... گفت ممکن است زندانی باشی و امکان ملاقاتی باشد..  اما چشم‌هایم به دوریت عادت کند بهتر است تا به دیدن‌ات از پشت شیشه‌ و نرده‌ی ملاقات....» من گریه نکردم...
نهار خوردیم و برگشتیم سنندج و بعد هم رفتیم مریوان و قاچاقچی‌ها را پیدا کردیم و از مرز گذشتم.
آری من قهرمان نبودم. دلایل رفتنم هم خیلی قهرمانانه نبود. من دلایل رفتم بسیار ساده بود. من آدمی بودم که به قول بابام تنها هنر بی هنری‌ام کتاب و نوشتن بود. خوب فکر می‌کردم مثلا در زندان باشم چه اتفاقی می‌افتد. من ۳۴ سال سن داشتم. اگر به فرض ۴یا۵ سال هم زندان می‌رفتم. می‌شدم یک مرد ۴۰ ساله که هم فوق لیسانس‌اش را از دست داده هم احتمالا شانس ادامه‌ی تحصیل هم ۱۴ سال سابقه‌ی اشتغال و کار و هم عمری که ….
من قهرمان نبودم و دلایلم هم زیاد قهرمانانه نبود. من همه‌اش به آن جمله‌هایی که به بازجو گفته بودم فکر می‌کردم.. اگر من باعث اتفاقی برای پدرم می‌شدم... من قهرمان نبودم. من آن روز بازداشت  به خاطر این‌که در آن ماشین هی این ور و آن ور مرا می‌چرخاندند تصویر شکست خورده‌ی جنبشی را که آخرین خون‌های مبارزه را در رگ‌های من زنده کرده بود دیدم. به شکل یک ناظر بیرونی.. شاید آن تصاویر که از پشت شیشه‌ی ماشینی که تو در آن بازداشت هستی... مثل فیلمی سیاه و سفید از فیلم‌های جنگی که در تمام عمر دیده‌ایم مثل لشکر شکست خورده از جلوی چشم آدم رژه می‌رود من تصویر آن شکست را دیدم..چیزی نیز آن‌جا رد من شکست..... امید در چشمان من شاید شکسته بود... از سوی دیگر خودم را هم بسیار آدم بزرگ و با اهمیتی نمی‌دیدم. که  ماندم بتواند تاثیر ویژه‌ای داشته باشد. من کارم نوشتن بود. نویسنده‌ای که شانس حضور هم معمولا از من گرفته می‌شد. چه حضور در یک روزنامه ، چه در یک برنامه‌ی سیاسی.. تعارف ندارد کورد که باشی یک جوری ایزوله هستی.. تو را تنها برای مواقع ضرور می‌خواهند، یعنی مثلا جایی که ربطی به کورد بودن داشته باشد.. اما خودت به عنوان یک کورد، حتا به صورت عرفی اموخته شده در ذهن، شانس کمتری برای کار در یک روزنامه داری. مگر بهت بگویند بیا در مورد کوردها برایمان بنویس. بیا در مورد کوردهای سوریه ترکیه کوردهای عراق، جنبش اصلاح طلبی کوردستان... احزاب کوردی... یک جوری هم بنویس که....

نه فکر نمی‌کردم دیگر ماندن من کاری از پیش ببرد. ضمن آن‌که همیشه هم یک قانون داشتم می گفتم مبارزه در کشوری چون ایران یعنی این‌که تا حد ممکن کار کنی و فعالیت کنی  تا جایی که بازداشت نشدی. تا جایی که چهره نشدی... وقتی چهره شدی. دیگر باید کارت را تا ته انجام بدهی..آن موقع یک نقطه‌ی حساس هست.. یک نقطه که یا تو بازداشت می‌شوی..یا می گریزی.. بعد از آن دیگر از دید من مهره‌ی سوخته هستی.  باید قبول کنی که در کشوری مثل ایران مبارزه مثل یک دوی امدادی است..آره به بهترین شکل ممکن باید بدوی ولی باید یادت باشد یک جایی دیگر سهم دویدن تو تمام شده است.. چوب را بده به کسی دیگر.. اگر هم کسی نبود  همان جا بگذارش... مطمئن باش همان‌طور که تو این چوب را برداشته‌ای کسانی هستند که برش خواهند داشت و شاید از مسیری بهتر و با سرعتی بهتر بقیه‌ی راه را خواهند دوید... این‌ها چیزهایی بود که یک زمانی به کسی که آمده بود و از من می‌پرسید چگونه کار کنم گفته بودم... من به بسیاری از این‌ها شاید بعدها فکر کردم..... من شاید خیلی ساده نمی‌خواستم  رنج سفر به دم در زندان‌ها را به پدرم تحمیل کنم. من برخورد زندان‌بان‌ها را در کودکی با پدرم دیده بودم.. من نمی خواستم یک بار دیگر  یک مامور امنیتی یا یک سرباز به سینه‌ی پدرم بکوبد که برو عقب عمو حرمت سن و سال‌ات را داریم ها....  خیلی ساده نمی‌خواستم بخشی از مال و ثروت و پول برادرم و خانواده‌ام به فنا رود..برای چی؟ برای این‌‌که من فکر کرده‌ام با کارهایی که من می‌کنم امکان زندگی بهتری برای دیگران هست؟... برای چه؟ برای این‌که من لذت آزادانه نوشتن مثلا داشته باشم... من باید هزینه‌ی آزادنه نوشتن‌ام را و افکارم را خودم می‌دادم  نه دیگران.. نه پدرم..نه خواهرم..نه برادرم... نه دوستانم....راستش من نمی‌خواستم.. پوستر، عکس و خاطره  ودلیل قهرمانی خودم یا کسی باشم....من می خواستم به جای خاطره بودن.. زندگی باشم...( این هرگز به آن معنا نیست که آن عزیزانم که در زندان هستند خواسته‌اند پوستر یا خاطره باشند..آن‌ها عزیز عزیز‌ترین فرزندان اب و آیینه‌اند... من خودم تنها در مورد خودم این گونه فکر کرده‌ام)
آخرین جملاتم را می‌نویسم با تمام این تفاصیل این را بدانید و فراموش نکنید.. که رنج بریده شدن و نماندن هیچ کم از ماندن و به زندان رفتن نیست.. من اکنون یک سال و نیم است که در یک زندان انفرادی به سر می‌برم که کمی بزرگ و سر سبز است و در طول این یک سال شاید ۶-۷ نفر ملاقاتی داشته ام..شاید به بند عمومی خودمم را منتقل کنم...اگر بتوانم..
نماندن را چرایی و چاره‌ای وجوابی نیست...هرچه هم بنویسی و هر بار بنویسی شاید جور دیگری از آب در آید. اکنون فکر می‌کنم جایی که تصمیم من شکست یا شاید شکل گرفت همان گفت و گوی در کافه با دوستانم بوده..شاید آن چند خط نوشته‌ی وبلاگ دوستم...شاید آن چند جمله که به بازجویم گفتم و بعدها به کابوس ذهنی‌ام تبدیل شد.....
  نماندن  برای من همان تصویری است که همیشه گفته‌ام...بریده شدن با گیوتین...یک لحظه است... خودت هم خبر نداری.. یک لحظه  گیوتینی فرو می‌افتد بر سرنوشت‌ات و تو جدا می شوی. هر تفسیری و هر توضیح و تببینی هم  ونوعی  خود تراپی کردن است.... من البته به این تراپی معتقدم به ویژه برای کسانی که اهل نوشتن  هستند.... اخر آن‌ها که اهل نوشتن هستند بدون شک بی وطن ترین آدم‌های دنیا هستند..آن‌که اهل نوشتن است سال‌هاست در نوشتن سکنی گزیده است....



در همین زمینه٬ در حلقه وبلاگی گفت‌وگو









طرح:

» ادامه مطلب