۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

رفتگانی که نرفتیم و نرفتگانی که رفتند(اگه یه روز بری سفر)


اگه یه روز بری سفر.......
ما از اون جنس آدم‌هایی هستیم که بالاخره یه روز می ریم سفر و شاید دیگر هیچ وقت برنگردیم. حتا اگر خودمان هم نمی‌خواهستیم. حتما اتفاقی برایمان خواهد افتاد که ناگهان هم خودمان و هم  دیگران ما را در جایی از آن دوردست‌ها خواهند دید.
 ما از همین جنس آدم‌هایی هستیم که ،درست در قهوه‌خانه‌ای دوردست و دورجا، پشت یک میز مندرس و کهنه می‌نشینیم  و حالا دیگر غبار پیری دارد نه تنها بر رخساره و موها که بر تک تک اعضای بدن‌مان همچون کمر و استخوان و زانو خوش نشسته‌است،. روبه به روی‌‌مان یا زنی است یا مردی. یا بسیار نزدیک است یا بسیار دور.  اما ما از آن جنس رفتگانی،که مثل کودک خواب رفته توی قصه‌های مادربزرگ یا مثل پیر مرد غمگینی که کودکانه از یک قصه‌ی افسانه‌ای بیرون آمده است، در این زمانه عجیبیم، هنوز خاطره‌ی  شنیدن همان ترانه‌ی نوجوانی  و جوانی را به یاد داریم. خاطره‌ی عشقی که عاشق‌اش بودیم و اصلا خاطره‌ی عاشقی‌مان، و فعالیت‌های پنهان سیاسی‌مان و کتاب و جزوه‌های زیر زمینی ردوبدل کردن‌مان و سفر به این شهر و آن شهر به نام کار سیاسی و به کام عاشقی و برعکس به نام عاشقی و به کام سیاست، ادبیات، هنر و ..  همه و همه را در این قهوه‌خانه‌ی دور دوست ضمن زمزمه کردن ترانه‌ی « اگه یه روز بری سفر» یا « چه‌ندی گه‌رام له شاران نه‌مدی که‌س وه‌ک تو جوان بی» (هر چه تمام شهرهای جهان را گشتم زیباتر از تو ندیدم-ترانه‌ای است از هومه‌ر دزیی  خواننده‌ی کورد)،برای دورترین آدم‌ها و میز و صندلی‌ها و پیاده‌روهای دوردست‌ترین جاهای جهان بازگو یا مرور می‌کنیم و وقتی آهی می‌کشیم و طرفی اگر باشد ازمان می‌پرسد چی شد؟  آه دومی می‌کشیم و می‌گوییم هیچ.  آخرین جرعه‌ی نوشیدنی را سر می‌کشیم و  خداحافظی می‌کنیم و یک پیاده‌رو بی مقصد را در پیش می‌گیریم و هدفون موبایل‌مان را در گوش می‌گذاریم و دنبال یکی از آن تک آهنگ‌ها می‌گردیم و بعد راه می‌رویم و فکر می‌کنیم که ما رفتیم سفر اما آن‌ها بدون سفر رفت،. دورترشدند از همیشه و حالای تو دورتر بودند و شدند. آن یکی ازدواج کرد و آن یکی تاجر شد و آن یکی مترجم و آن یکی معلم. آن یکی غرق شد در رودخانه‌ای و آن یکی نصف شب خودکشی کرد و هیچ کدام ترانه‌ی « اگه یه روز بری سفر» رو به یاد نیاورد و هیچ کس « زیاد در هیچ شهری دنبال زیبایی شبیه زیبایی ما نگشت» و ما هم‌چنان به فکر «اگه یه روز بری سفر و گشتن میان تمام شهرها برای جستن زیبایی چون او »هستیم. چنین جنس دیوانه‌گانی هستیم این جنس آدم ها که همیشه آن‌جاییم و  وطن‌مان، خاطرات عشق‌های‌مان است... نه مشتی مفاهیم مندرس در برخی کتاب‌های شاهان و حاکمان...
ما رفتگانی هستیم که هیچ وقت برنمی‌گردیم گرچه انگار هیچ وقت نرفته‌ایم ...
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

من از هیچ نمی‌ترسم جز دروغ


من آدم ترسویی نیستم. در واقع جنس ترس رو خوب نمی‌شناسم. بیشتر ترس‌های عمومی بشر رو حتا تجربه نکردم. مثل ترس از تاریکی، ترس از ارتفاع، ترس از آب عمیق، ترس از پریدن، ترس از جنگ گلوله و بمباران ...ترس از مکان‌های ناشناخته.. همه‌اش را تجربه کرده‌ام بدون آن‌که بدانم که چرا دیگران می‌ترسند. مثلا در جرگه‌ی بمباران یادم هست در خیابان راه می‌رفتم. به دویدن مردم نگاه می‌کردم. وقتی بچه‌ای بودم که باید دستم رامی‌گرفتند به همراه خواهرانم به عنوان این که نترسند از جاهای تاریک رد می‌شدیم. حتا ترس از مار و برخی حیوانات وحشی. یونگ معتقد است که انسان برخی ظرفیت‌های روانی را دارد که ممکن است از آن‌ها استفاده کند و آن ظرفیت‌ها را تجربه کند. نمی‌دانم ادامه‌اش را هم او گفته است یا خودم فکر می‌کنم که برخی از این ظرفیت‌های روانی اگر مثلا آدم حتا نداشته باشد و یا از بین‌اش ببرد گاه قابل انتقال است به برخی چیز‌های دیگر. مثلا در من که تعصبات ناموسی و جنسیتی وجود ندارد سال‌ها بعد فهمیدم که یان ‍‍‍«ظرفیت تعصب» در من به تعصب کورم نسبت به دوری از مواد مخدر انتقال پیدا کرده است. من اگر کسی بهم بگوید معتاد هستی یا مواد مصرف می‌کنی دقیقا شکل مرد متغصب سنتی هستم که به او فحش خواهر یا مادر یا همسر داده‌اید. مثل او آتش می‌گیرم و حتا ممکن است به طرف مقابل حمله‌ی فیزیکی کنم. حالا یکی دو سالی است متوجه شده‌ام ۹۹ درصد از طرفیت ترس من در تمام این دنیا از یک چیز است .«ترس از دروغ». دروغ مرا ویران می‌کند. به هم می‌ریزد می‌ترساندم. چندان که می‌توانم عین آدمی که با حمله‌ی یک شیر درنده روبه رو شده و تنها راه دفاع از خودش را جمع کردن تمام نیرویش برای مقابله با حیوان درنده یا فرار از آن موقعیت به کار می‌گیرد، به کار بگیرم. دروغ حتا آن‌قدر ویرانم می‌کند که در مقابل دروغ ممکن است عین بچه‌ای که کاملا ترسیده صدای گریه‌ام بلند شود اگر هیچ امکانی نداشته باشم. وقتی به چشم‌هایم می‌بینم که طرف تو روم وا می‌ایستد و بهم دروغ می‌گوید و در خیال خودش فکر می‌کند من نمی‌دانم دارد دروغ می‌گوید، و برای توجیه دروغش به دروغ‌های پشت سر هم ادامه می‌دهد وقتی نمی‌توانم آن‌قدر بی رحم باشم که با نشان دادن دروغ‌هایش هم ویرانش کنم هم بهش یفهمانم که من می‌دانم . وقتی بلد نیستم حتا برای « بازی» هم شده و عین «‌بازی دادن» وی دروغ بگویم کمی بازی‌اش بدهم. وقتی نمی‌توانم عین یک حیوان درنده بهش حمله کنم و وقتی گاه راهی هم برای فرار ندارم عین یک کودک گریه‌ام می‌گیرد. تا این‌که موقعیت فرار پیدا می‌کنم. آن وقت می‌گریزم می‌روم.... من اعتراف می‌کنم حالا فهمیده‌ام که تنها چیزی که ویران‌ام می‌کند و می‌ترساندم و ممکن است از ترس قلبم بایستد تنها دروغ است.....

» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

پنجاه هزار دلار دقیقا یعنی چقدر؟!



من هنوز هم نمى دانم ٥٠ هزار دلار دقيقا يعنى چى. حالا هفدهم مای ۲۰۱۳ است و  نشسته ام روى ميز و صندلى هاى كوچك بالكن بيرونى "كافه كوتي" در برلين. دارم رمان" كافكا در ساحل" اثر موراكامي، به ترجمه ى گيتا گركانى را مى‌خوانم. هوا كاملا گرم است و زير سايه بانى نشسته ام. آن‌وقت‌ها فكر كنم سال ٢٣٨٤ يا١٣٨٥ بود.

 برادرم كه وكيل دادگسترى است به تهران آمده بود و در خانه ى من بود. موكلى دارد بدون هيچ تعارفى و به معناى واقعى كلمه ثروتمند. آمده بود دنبال برادرم. برادرم هنوز حاضر نشده بود. من هرچه از گوشى در بازكن تعارف كردم، دوست برادم حاضر نشد بالا بيايد. به رسم ادب رفتم پايين و ايشان هم از اتومبيل اش كه آن موقع مرسدس بنز بسيار زيبايى بود و خودش شخصا چندماه پيش آن را وارد كشور كرده بود، پياده شد. خيلى اهل سيگار كشيدن نبود، اما گفت تا داداشت نيست يه سيگار روشن كن باهم بكشيم. برايش سيگار روشن كردم و به طول زمانى كشيدن يك سيگار مدتى حرف زديم. هنوزم سيگارم تمام نشده بود كه برادرم پايين آمد. سيگار نيمه تمام را زير پايم خاموش كردم. برادرم هم كمى ايستاد و در ادامه ى گفت و گوى من و دوستش مشاركت كرد. بعد ناگهان برادرم پرسيد، راستى آن بار كالايت كه گير كرده بود در برزيل، چيكارش كردى؟ دوست و موكل برادرم جواب داد:" هيچي ٥٠ هزار دلار تخفيف دادم كه همونجا به فروش برسد. به دردسرش نمى ارزيد". نمى دانم بعد از آن جمله، چه توضيحات ديگرى داد زيرا من گيج و منگ بدنم به سمت عقب حركت كرد و به ستون و ديوار در حياط متكى شد. دقيقا درك روشنى از ٥٠ هزار دلار نداشتم. اما مى دانستم رقمى كه او فقط از يك بارش تخفيف داده و معلوم نيست قيمت و سود خود بار چقدر بوده و بعد بارهاى ديگرش مثلا ممكن است چقدر قيمت داشته باشد. اما اين را مى دانستم كه همان رقم تخفيف حتا همان زمان كه دلار حتا٢٠٠٠تومان هم نبود، مى توانست زندگى ١٠ آدم شبيه من را تا حداقل ٢٠ سال ديگر تامين كند. من آن روز براى هميشه از پولدار شدن( گرچه كلا هم رويايش را نداشتم اما خب گاهى ممكن بود خيالش به سراغ آدم بيايد)، مأيوس شدم. واقعيتش اين است غير از عدم علاقه به ثروت سامان و تمول و دردسرهايش، اصلا با ارقام در اين حد وحدود رابطه اى ذهنى ندارم. يعنى وقتى آنها رفتند و من داشتم همچنان منگ از آستنسور بالا مى رفتم، شك نداشتم اگر تمامى مابقى عمرم هم مشغول پول در آوردن باشم بدون شك تمكن مالى من به مبلغ يكى از تخفيف هاى يكى از بارهاى يك تاجر نمى رسد. شايد من بتوانم تا آخر عمر٥٠هزار سطر كتاب بخوانم. اما دست خودم نيست تصور ٥٠ هزاردلار پول در ذهنم نمى گنجد. وقتى سطرهاى كتاب را آدم مى خواند ناخودآگاه تصويرى از تمام آن خطوط در ذهنش نقش مى بندد، اما بدون شك مبالغى از اين دست هرگز جنبه ى تصويرى نخواهد داشت و نهايتا يك رقم طولانى است که در حسابى كامپيوترى جا به جا مى شود. 

ميان قهقه هاى دخترى كه پشت سرم نشسته و احتمالا از صدايش معلوم است بايد كمى لاغر باشد و نه چندان بلند و احتمالا نزديك ٢٣ يا٢٥ سالش باشد، به اين جمله از كتاب در صفحه ى ٥٣٦ مى رسم كه:" ناكاتا نمى داند صد ميليون چقدر است" 
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

ناخن‌هایش


مىتوانم با ناخنهاىتان بازى كنم؟ 
با شنیدن صدا زن سرش را برگرداند. مردى جوان به نظر مى رسيد. استخوان بندى صورت و خطهاى نرم اما واضحى كه روى صورتش بود، با آن موهاى بلند كه حجمى پرابهت به صورتاش داده بودند، كاملا مشخص مىکرد بايد اين آدم اهل اين اطراف نباشد. اگر اهل شمال آفريقا يا آمريكاى جنوبى نباشد نهايتا اهل كشورهاى جنوب اروپا يا حاشيهى مديترانه است

اين دقت و تأمل زن و  نگاه بى واكنش زن، كه نه حالتى از خشم و عصبانيت در آن بود و نه حالتى از التذاذ از شنيدن چنين جمله اى، به مرد جرأت اين را داد كه بعد از توقف قطار و سوار و پياده شدن مسافران، براى بار دوم با دوختن چشمانش به عمق و انتهاى ناخن هاى زن، سوالش را تكرار كند
مى توانم با ناخن هاى تان بازى كنم.؟ 
اين بى سابقه ترين، غير سكسى ترين و بىحسترين و در عين حال هیجان انگيزترین جملهای بود که تا به حال از کسی شنیده بود. این تصور البته فقط مال زمانی بود که هنوز ناخودآگاه دستهایش را روی زانوی مرد غریبه قرار نداده بود
هرگز این گونه بی مقدمه بی حرف ، بی اینکه با طرف مقابل وارد گفتوگویی شود، سوالی و جوابی رد شود بدون هیچ کدام از این مقدمات،  اصلا با کسی وارد مراوده نمیشد.

اما وقتی دستهایم را به آرامی روی پاهای مرد قرار دادم. و او آرام نرمهی نوک انگشت صبابهاش را روی ناخن انگشت وسطیام قرار داد و کمی فشار داد..  وقتی  مترو به ایستگاهی رسید و مرد در حالی که تنها نقطهی تماسش با من همان انگشتانش با نوک ناخن من بود. و هیچ حرفی هم دیگر هنوز نزده بود. البته از تلفظ با دقت واژهی ناخن نمیدانستم برای تاکید و حساس کردن من روی مسئله بود یا برای.. نمیدانم برای چی ..

برای چی در حالی که حتا ناخنام را هم نمیکشید چه برسد به دستهایم. با او  و خودم با دقتی زیاد برای اینکه تماسمان قطع نشود. به دنبالش رفتم ... حالا من بی اختیاری و  رهایی عجیبی داشتممثل برفهایی که لای سخرهها آب شدهاندو سرازیز میشوند. یا مثل ذرات نوری که در مسیر خورشید بالا میروند. با همان رهایی داشتم با او از پلههای مترو بالا می رفتم و رهایی من، انگار او را بی پرواتر و راحت تر کرده بود و داشت یکی یکی ناخنهایم را لمس میکرد. .. نمیدانستم مگر ناخن جزو اعضای مردهی بدن نیست... مگر ناخن حس دارد؟ شک کرده بودم  و وقت هم نداشتم بهش فکر کنم  که این نیرویی مثل مغناظیسی نیرویی گریز از مرکز یا گرایش به مرکز، اصلا نیرو نبود. بی نیرویی محض بود

محض اینکه نیُافتم،  وقتی از آخرین پله بالا میرفتیم بدون این که آن دستم که ناخنهایم را در آن گرفته بود حتا تکان بدهم با دست دیگرم قسمتی از مچ دست دیگرش را گرفتم
احساس میکردم پاهایم در عین اینکه سست شده اما نیروی عجیبی و شاید گرمای ناشناختهای که تا به حال در خودم حس نکرده بودم، در آنها جریان دارد. از ایستگاه خارج شده بودیم. عرض یک خیابان را که زیاد شلوغ نبود طی کرده بودیم و من تنها به حسی  که داشت از ناخنهایم می گذشت فکر میکردم. با این که تنها ناخنهایم را به نوبت لمس میکرد اما گاهی ردی از کشیده شدن ناخنی رو پشت کشالهی رانهای باریک و بلندم  حس میکردم. در خانهاش را با یک دست باز کرده بود. « بفرمایید تو » این دومین جملهای بود که تا این لحظه ازش شنیده بودم. این جمله هم خیلی دقیق و از روی قواعد دستوری بود. تمام کنجکاویم در مورد خانهاش هیچ فایدهای نداشت تنها چیزی که یادم مانده  آن کتابخانهای بود که پر از کتابهایی بود که من نمیتوانستم حتا تشخیص بدهم به چه زبانی است و تابلوهایی کوچک که تو و اطراف کتابخانه بودبعد هم  آن کاناپهای بود که روی آن مرا نشاند و دوباره انگشتهایم را روی زانویش گذاشت. بالاتر برد. حس نکردم از تغییر موقعیت دستهایم نیت خاصی دارد. گرچه من دیگر کاملا بی نیّت شده بودم. او بیش از آنکه مثل مردان دیگر در فکر تغییر موقعیت دستم به برخی نقاط باشد به فکر تغییر موقعیت انگشتانم و لمس ناخنهایم  بود . حرف نمی زد. دوست داشتم حرف بزند. دوست داشتم برایم بگوید. دوست داشتم از ناخن هایم حرف بزند. اصلا دوست داشتم حرفهای دیگری در مورد بدنم بزند. انگار به حرف زدنش نیاز داشتم. که آن چیزی که داشت از وسط دو کتفم مثل شُره کردن قطره عرقی پایین میرفت و به گودی کمرم میرسید به زبان بیاید. حرف نمیزد و من احساس چاقی میکردم. گرچه لاغر بودم قدم هم نسبتا بلند بود موهایم را از جلو کمی کوتاه کرده بودم اما از بغل گوشم به بعد، بلند بود و تا نزدیکی کفتم  میرسید شاید حتا رد میشداما چنان احساس چاقی میکردم که تمام لباسهایم برایم تنگ بود می خواستم درشان بیاورم اصلا می خواستم دستی به لباس هایم بزند و نشان دهد میخواهد درشان بیارود. به جای این کار با دست دیگرم با دکمهی پیراهنش بازی کردمبازی کردنی که باز شود
 توی چشمهایم کمتر نگاه میکرد گرچه من چشم دوخته بودم به چشمهایشنمیدانم برای چی . نمی دانم برای این که چیزی از چشمهایش بخوانم. یا منتظر چیزی در چشمهایش بودم. سرم از چشمهایش آمد پایین. سیب گلویش دقیقا به اندزاهی یک سیب کوچک ترش و شیرین رسیده بود. نمیدانم برای این که ادامه ندهم یا برای هر چیز دیگر دستم را گرفت و به دست دیگرم نزدیک کرد بعد انگشتها و در واقع ناخنهای آن دستم را گرفتمن هم چنان دوست داشتم موهای سینهاش را ببینم  برای همین بازی کردن با دکمههایش را به قصد بازکردن ادمه دادم.... برعکس صورت و سرش که پر مو بود. بدنش اصلا مو نداشت فکر کردم از این مردانی است که پرورش اندام کار میکنند موهای بدنش را زده است . اما بدنش گرچه خوش فرم بود اصلا بهش نمیآمد حتا سالهای باشد ورزش کرده باشد در عین فرمی بسیار مردانه و هوس انگیز بدنش لطافتی زنانه داشت. پوستش نرم بودنرمی پوست و سفتی بیش از حد استخوانهایش دقیقا در جناغ سینهاش فرمی تشکیل داده بود شبیه قلب. همین قلبهایی که در شکلک ها میکشند و آن وسطاش انحنایی ویژه دارد و تیزی در نوک انتهایی آن..باهاش حرف زدم. او با سر جواب میداد. گاهی با چشم . کمتر نگاهم میکرد . حالا دوست داشتم اصلا به جاهای دیگر بدنم نگاه کند. موهای سرم از پشت رو کتفم میافتاد مور مورم میشد. کلا مور مور شده بودم. بدنم دقیقا مثل شکل واقعی بود که از رد نوری که از پردههای کر کرهای خانهاش بر من افتاده بود. دیگر روی پاهایش نشسته بودم خجالت نمیکشیدم لمس شدن خودم را توسط پاهایش بهش بفهمانم.... همچنان چیزی نگفتپرسیدم من رو میخوای...؟ نمیدونم فهمید یا عمدا جواب داد.. ایستاده یا نشسته... که من بلند شدم از روش بلندش کردم تازه متوجه قد کاملا بلندش شدم چون اولین بار بود در همهی این مدت ایستاده اینقدر بهش نزدیک بودم سرم تقریبا زیر همان انحنای بین دو جناغ و دندههای سینهاش بود. ناخنهایم را که اصلا هم زیاد بلند نبود از دستش بیرون کشیدم. انگشتانم را بین انگشتان هردو دستش قرار دادم کمی کشیدمش سمت خودم باهام آمد به راحتی. من عقب عقب رفتم تا چسیپدم به کتاب خانه او در تمام این مدت سعی داشت همچنان نوک انگشتانش را به ناخنم فشار بدهد. دست. لب. پا .. انگشت  موهایم موهایش. همه چیز همه جا رفت همه جا آمد. به کتاب خانه فشار آمد تعدادی کتاب ها و تعدای از قابهای عکس افتادند. افتادیمکاغذها و برخی دست نوشته .. تعدای شان حتا خیس شدند..... لا و روی کتاب ها بودم. چشمهام رو باز کردم...
 روز بود. وقتی هم از خانه بیرون رفته بودم روز بود. بیشتر فکر کردم . پا شدم رفتم آشپزخانه. چراغ اتاق را که روشن مانده بود خاموش کردم. یخچال را باز کردم. دهنم طعم گسی شبیه خرمالو میداد. خواستم یک نوشیدنی سرد بنوشم. یخچال را بستم رفتم سراغ قهوه سریع یک فنجان قهوه درست کردم
سیگار در آوردم و بعد اولین جرعهای که از قهوه نوشیدم و هنوز زیادی داغ بود و کمی گلویم را سوزاند سیگار را روشن کردم. داشتم به اینکه تا سوار ایستگاه مترو نشدیم. تا خط را عوض نکردیم. یادم نبود همچنان چیزی ازش بپرسم. وقتی پیاده شدیم خط را عوض کنیم. برخلاف همه ازم نه شماره خواست نه هیچ نشانی دیگری. بهش نمیآمد خیلی با زنان زیادی خوابیده باشد. من هم حس خوابیدن با یک مرد رو نداشتم. اصلا چیزی شبیه یک تجربهی آخر هفته با مردی بودن نبودمن پرسیدم شماره تلفن. گفت نمیتوانم بدهم. نه برای این که غرورم را حفظ کنم بلکه کلا دلیلی نداشتم برای اصرار... اگرچه.. ...بعد برگشت.. گفتم میخواهی من رو برسونی. گفت عذر میخواهم. همچنان جملاتش کوتاه و منطقع و خیلی از روی قواعد دستور زبان بود. هرچه فکر کردم یادم نمیآمد او چیزی به من داده باشد تا بخوریم یا بنوشیم یا ..تا این که برگشتم به سمت اتاق و شیشهی باز قرص و لیوان مشروب را دیدم...  دیشب وقتی به آخرین مترو رسیدم و به در آپارتمانام را باز کردم...دیر وقت بود
 دو باره خوابید روی کتاب ها... احساس سوزشی بین کشالهی رانش کرد...پاهایش را بلند کرد. دامنش سُر خورد پایین. دست کشید محل سوزش را پیدا کنددستش به یک برآمدگی هلالی شکل خورد. لمسش کرد. لذت میبرد. دوست داشت. دستش را چند بار سعی کرد روی خطی که روی بدنش پیدا کرده بود عقب و جلو کند. دستش را آورد جلوی چشمانش.. هنوز انگار خونش زنده بودپشت گردنش دقیقا بعد از آن مهره بالایی که می زند بیرون همچین حسی داشت . آنجا هم همین خطی بود. مطمئن بود مرد اصلا ناخن نداشت. با ناخن خودش روی رانش را فشار داد دقیقا همان خط نیم هلالی روی رانش شکل گرفت. بیشتر فشار داد ..انگشتش کمی خیس شد .. 
دراز کشیده بود لای کتابها.. حتا بخری کتاب ها زیرش بودند اما عجیب بود اذیت نمیشد.  .. فنجان قهوهاش کنارش روی کف زمین ..زیر سیگار را دقیقا بین سینه هایش گذاشت به سقف نگاه کرد... دست چپش را بالا که برد تا با خطهای سقف  به وصرت اشارهای بازی کند مچ بندی را به دستش دید... رنگهای مچبند پارچهای رنگ همان پارچهای بود که توی خانهی مرد آویزان بودفکر کرده بود پرچم است. بعدها از خیلی ها پرسید این رنگها پرچم کجاست معمولا گفته بودند هیچ جا.. یکی گفته بود شاید مال جامئیکا...اما دختر همخانه‌‌اش که حالا مسافرت بود اهل جامائیکا بود وو مطمئن بود حداقل مال آنجا نبود
شروع کرد به مکیدن ناخنهایش.....
» ادامه مطلب