۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

کونده‌ی خیلی گرامی - خاطرات یک کورد زبان نفهم در آلمان ۲

من در حال خواندن آن اس ام اس بی ادبانه از سوی آلمانی‌ها
وقتى قضيه ى شوك فرهنگى مستراح بدون شيرآب و بدون آفتابه و کلا بدون آب، تقريبا در جان و جسم ما نهادينه شد. سر به باد تقدير سپرديم و تازه چشممون به جهان بيرونى باز شد.
آن‌چه بيش از هرچيز جلب توجه مى كرد سرزمين بسيار زيباى آلمان بود و ساختمان هايي كه برخلاف تصور ما اصلا نشانى ازمعمارى هاى آن چنان مدرن در خود نداشت. تصور ما و یا حداقل تصور من از آلمان معماری بود که در فیلم‌های آلمانی و به ویژه سریال‌های پلیسی شهری  داشتم. اما آن‌جا سرزمینی بود با تاریخی از معماری.

معمارى حداقل در آنجايى كه ما بوديم شيوه و سبكى داشت كه اگر سواد ناقص من اشتباه نكرده باشد، بيشتر گوتيك و باروك بود. اما آنچه براى من معنادارتر بود اين بود كه در اين جامعه و سرزمين اين گونه معمارى در زندگى روزمره ى مردم وجود دارد. مى دانيد اينجا حس خوبى دارد وقتى مى بينى شكل و استيل معمارى خانه اى در يك روستا همان شكل و استيل و سبكی است كه كاخ و كليسا دارد. فرق كاخ و كليسا تنها در شكوه و عظمت و امكانات و زيبايى هاى على حده است. اما در سرزميني كه من از آن آمده ام انگار هنر معمارى نيز مثل ديگر هنرها تنها سهم قصر و مسجد و خانه هاى اربابان و خان ها و شیوخ بوده است.همه ى اين فكرهارا وقتى مى كردم كه  باچندین ساك و چندین و كوله وچندین  چمدان منتظر بوديم صدايمان بزنند.

صدايمان زدند رفتيم تو. اتاق هاى ادارى اين  جا اولين ويژگيش براى من تو درتويى و راه داشتن حداقل چند اتاق به همديگر و يا گاه چند اتاق با يك در بود. دو نفر مرد تقريبا بين سى و سه سال تا چهل سال آن‌جا بودند. با احترام و آرامش بسيارى سعى مى كردند به ما بفهمانند كه ما بايد يك كارهايى انجام بدهيم. مثلا اينكه پاسىپورتى را كه دست مان است، تحويل بدهيم. مثلا اين كه بايد انگشت صبابه ى دست راست مان را روى يك دستگاهى بگذاريم و كلى هم با احترام توضيح مى دادند كه اين اصلا انگشت نگارى نيست و حتا اثر انگشت به معناى ورود به سرزمين آلمان و اين ها نيست، بلكه تنها براى يك نوع امكان الكترونيكى جديد است كه در پاسپورت هاى جديد آلمانى تعبيه شده است كه اثر انگشت در يك چيپ الكترونيكى ذخيره مى شود و روى جلد پاسپورت قابل مشاهده و شناسايي است و اينگونه ديگر امكان تقلبى و یا جعل پاسپورت وجود نخواهد داشت.
همه ى اين كارها كه انجام گرفت آن آقا كه اسمش« راوخ» بود و هى مرا«شايكي» صدا مى زد و من هى مى گفتم. آى ام شيخى، نو شيكي، لايك راوخ  لوك ات مى راوخ خخخخ راوخ... شيخى ... خى. او كى؟.. اون هم مى گفت يا يا خخخخ مستر شايكى . يعنى شيطونه مى گه همچى بزنم فكش رو جورى تنظيم كنم كه خرخره اش بياد تو دندوناش هيچ حرفى رو جز خ نتونه تلفظ كند.
حيف كه به دلايلى نمى تونم اسم دوستى رو كه  تو اون روزها باهام  بود، بنويسم( اين قسمت از يادداشت هام اديت شده)، ولى شما فرض كنيد نام خانوادگى اين دوست من جلیلی یا جلالي بوده  يا يك چيزى تو اين مايه ها، ، بعد افتضاح اسم اون بود. چون آلمانى ها همان حرف جي كه بين ايرانى ها استفاده‌ى"ژ”هم دارد، را «يوت» مى نامند و. بنابراين اسمي به نام"جلالي" كه ما املاى انگليسيش را مى نويسيم(jalali)، آنها خواهند خواند«يالالي» و يك مقدار هم روى ل اولى مكث مى كنند، ميشه يلّلي"در واقع همون يللى و تللي . يعنى از همين تبديل اسمم به شايكي و اسم كوچكم كه به دليل hوaى پشت سر هم كه معمولا h قابل تلفظ نيست و خدا مي داند اسم من با چندين hو aى پشت سر هم به چى تبديل مى شد، فهميديم كه ما تقريبا به چيزى تبديل شده ايم كه فعلا معلوم نيست چيست. اما هرچه بود ديگر خبرى از آن« شهاب الدين شيخى»، كه براى خودش شناسنامه اى داشت و اسمي و رسمى، خبرى نبود.
بعد از انجام آن كارهاى ادارى مربوط به مدارك، خانمى را صدا زدند كه اسمش مونيكا بود و خانمى قد بلند و تنومند و چاق بود با پوستى سفيد كه قرمزى گوشتش از زير پوستش معلوم بود.
آن مقدارى كه ما متوجه شديم، ايشان مثلا مسئول كارهاى ما شد و يا بود و ما گفتيم اما به ما گفته اند ما مترجم خواهيم داشت و اگفتند شرمنده ما اينجا كسي را نداريم كه فارسي يا موردي بلد باشد خانم مونيكا مقدارى انگليسى بلد است. بعدها معلوم شد كه مقدار ايشان نيز دست بالايى از مقدار ما ندارد. اين بود كه ما عين چى سرمون رو انداخته بوديم پايين و دنبالش هرجا مى رفتيم.
بيرون كه رفتيم از اولين سوألى كه ازش پرسيديم فهميديم اخلاقش نيز در حد انگليسيش خوب است و بنابراين اينجانب اسمش را گذاشتم« پنگوئن».
وارد يك جايى شديم رويش نوشته بود« Arge»، از قدمت ساختمان پيش خودمان فكر كرديم كه اين ها نيز به ساختمان هاى حكومتى مى گويند«ارگ». آنجا كلى فرم و برگه به اسم آقاى شايكي پر شد و امضا كرديم و از خانم مونيكا خواستيم كه يك سيم كارت تلفن برايمان بخرد. فرمودند  باید کارهای دیگری انجام بدهیم. ماهم می‌گفتیم که کار اصلی ما تماس با دوستان‌مان در آلمان است اما ایشان به حرف ما گوش نمی‌داد و راهش رو می‌گرفت و می رفت  و منم صداش می‌زدم که آخه پنگوئن سيم كارت ؟؟ لوك ات مى ! وى نيد ا تلفن؟ دو يو اندرستاند؟ ناين داس ايز نو ماي پروبلم؟
- وات؟
- نو نو…نو وات.. واى ؟ وای؟
يس ديس ايز نو يور پرومبلم
بات داس ايز  پرابلم  فور وی..
خلاصه خانم پنگوئن به ما فهماند كه بايد تمام كارهاى ادارى را انجام بدهيم و الان موقع مشكلاتي از اين دست نيست. هرجا هم مي رفتيم و بيرون مى آمديم صدايى را از خودش در واقع از دهانش در مى آوردكه چشمتون روز بد نبينه هم به فارسي و هم به كوردي معانى داشت كه آدم بايد دماغش را مى گرفت.
«چووووس»، يا به تلفظ مردم آن منطقه «چويييييز» اينكه اين صدا چى بود، چرا در مى آورد، پس چرا بقيه نه تنها ناراحت نمى شدند بلكه گاه تكي  و گاه دسته جمعى برايش تكرار مى كردند نيز مشكلى بود كه تكرار چندين و چند باره ى آن به ما فهماند كه احتمالا يكى از ادات سلام و خداحافظى باشد و احتمالا خداحافظي چون هنگام بيرون آمدن از هرمكانى اين صدا ادا مى شد. و البته خنده‌های ماهم به دنبالش و اینکه تشخیص بدهیم آیا این صدا از دهانش بود یا جای دیگری اگر از جای دیگری بود خب به فکر فاصله باشیم اگر هم از دهانش بود به همان خنده‌های ریز ریزمان بسنده کنیم.
از هرجايى هم كه بيرون مى آمديم بهش مى گفتيم: «وي آر نيد ا موبايل» سيم كارت ، تلفن دو يو اندرستاند؟» و باز ايشون مى گفت كه اين مشكل نيست و مشكل اين است كه مثلا قبل از بسته شدن فلان جا فلان كار را انحام بدهيم.
ده آخه خانم چوزى پنگوئن، مشكل اصلي ما اين است با اين دوستان مان تماس بگيريم و بگوييم اين جهنم دره كجاست كه مارو آوردين ما قرار بوده وضعيت ديگرى داشته باشيم.دوستم هی‌می پرید حالا جریان این پنگوئن چی هست؟ ضمن اینکه جریانش هرچی باشه این‌خانم که الان نمی‌دونه تو داری چی بهش می‌گی..گفتم اون نمی‌دونه اما اگر به تو بگم خوب تو از اون آدم‌هایی هستی که نمی‌تونی جلو خودت رو بگیری و نخندی و اینقدر خواهی خندید تا آبرو ریزی راه بندازی…
خلاصه بعد از آخرین اصوات مشعوف کننده‌ی و شاید به نوعی مشمئزکننده اما دیگر برای ما عادت شده بود که از آن خانم در می آمد و همان چیووووووز بود. مدارک و عکس‌های جدیدی که برای پاس جدید تهیه کردیم به آن آداره تحویل دادیم و بعد آن خانم در یک ماشین نه چندان بزرگ کلی لحاف و و ملافه و بالش جا داد و بعد نوبت جادادن ساک‌ها و چمدان‌ها و کوله پشتی‌های ما شد. البته باید اعتراف کنم چهار پنجم این اساس مال من بود و همه‌اش هم لباس بود و کتاب. بعد بی حرف و حدیث و با همان رفتار پنگوئنی اش که فقط کوتاه کوتاه راه می‌رفت  و عصبی و عنق حرف می‌زد و تازه خیلی هم فکر می‌کرد داره خیلی به ما کمک می‌کند. خلاصه ما که در لحظه‌ی ورود عاشق کاترین شده بودیم از این به بعد حاضر نبودیم که کمتر از کاترین و مهربانی‌های کاترین اصلا تن بدیم.
سوار ماشین‌اش شدیم و دوباره  گفتیم که ببین خانم عزیز ما باید یک سیم‌کارتی تلفنی چیزی بخریم. گوشی موبایل‌مون رو نشان‌اش می‌دادیم  می‌گفتیم. سیم کارت .. فور موبایل.. دو یو اندرستاند… وی نید سیم کارت.. .. آخرش بالاخره خانم پنگوئن رضایت داد و جلوی یک سوپر مارکت نگه‌ داشت و رفتیم و سوال کردیم که طرف سیم کارت نداشت برای فروش. ..دو گوچه آن طرف‌تر، یک مغازه‌ای بود که روش نوشته بود « T‪……‬Mobil» که من این رو همیشه روی پیراهن تیم بایرن مونیخ دیده بودم و می‌دانستم یکی از شرکت‌های معروف مخابراتی آلمان است. آنجا در خواست  سیم کارت کردیم و طرف رفت دو سیم کارت آورد. هر کدام ده دلار و البته ظاهرا ۷ دلار هم اعتبار توی سیم‌کارت برای مکالمه موجود بود. طرف وقتی سیم‌کارت‌ها رو آورد یک دفعه گفت « وااااووو» بعد  گفتیم مشکلی هست گفت نه و بعد سیم کارت ها رو به نام سند زد و خریدیدم. سوار ماشین خانم پنگوئن شدیم‪.‬
وقتی تلفن را گرفتیم تا راه رسیدن به آن‌جایی که اصلا نمی‌دانستیم کجاست سیم‌کارت‌هار را در موبایل‌هایمان گذاشتیم و از خانم پرسیدیم که اونجایی که قراره بریم، اینترنت دارد. گفت نه. گفتیم یعنی اتاق‌های ما اصلا اینترنت ندارد؟ گفت فکر نمی کنم ساختمان هم اینترنت داشته باشد. گفتیم یعنی در کشوری مثل المان یک ساختمان که قرار است عده‌ای شب را آن‌جا مهمان باشند اینترنت ندارد. می گفت. که آلمان کشور بزرگی است و اینترنت خیلی زیاده…. ای خدا من چه جوری بهش حالی کنم که آخه عزیز دلم پنگوئن نامهربانم، ما یه ضرب المثل داریم که« خرما در بغداد زیاده» این که در کشور مهم و ع‍ظیم و بزرگ و صنعتی و فلان و فلان  آلمان اینترنت زیاد است که به درد عموت می‌خوره… ما مشکلمون اینه که اونجایی که می ریم اینترنت دارد یا نه. باز گفت این مشکل من نیست و باز شیطونه می گفت همچی بزنم تو ملاجش…

ماشین از پیچ‌های سرسبز و گاه زرد و قرمز می گذشت اواخر شهرویر بود و به حساب این ها ۲۱ سپتامبر۲۰۱۰. روستاهای زیادی را سر راه دیدیم. یک جایی پچید توی یکی از این روستاها. روستا که چه عرض کنم یک چند خانه دور هم بود. جلوی یک ساختمان ایستاد. ما در طول راه یک بار با خانوم « فه» تماس گرفتیم و گفتیم در این وضعیت هستیم حالا بببینیم می رسیم چون این خانوم که رانندگی می کنه و نمی تونه حرف بزنه رسیدیم گوشی رو می‌دیم بهش بلکه یک مقداری شما بهش بفهمانید یا به ما بفهمانید قضیه چیست.
ماشین را که پارک کرد. شروع کرد به پایین آوردن وسایل ما و رفت به سمت در یک خانه و گفت وسایل‌هاتون رو بیارید. خانه‌ای قدیمی و تقریبا مخروبه بود اما خوب یک دستی رویش کشیده بودند. چندین طبقه بالا رفتیم و در طبقه‌ی سوم. یک جایی زیر راه پله را برایش در گذاشته بودند که گفت این اتاق یکی از شماست… جانم؟؟؟؟ راه پله؟ اتاق ماست؟؟؟ خب حالا ببیبنیم اتاق اون یکی کیه… رسیدیم زیر شیروانی و آنجا ۴ نفر بودند.  به یک تخت که دقیقا زیر اون انحنای شیروانی بود، اشاره کرد و گفت آن هم تخت شماست؟ جانم توی این اتاقک کوچولوی زیر شیروانی که ۴ نفر دیگه هم هستند اون تخته زیر شیروانی مال ماست… ما بدون حرف و حدیث هرچهارتا چمدان و دو تا سک و دو تا کوله را از چهار طبقه آوردیم پایین و به کوچه که رسیدیم  به خانوم « فه» زنگ زدیم و گفتیم ببخشید ما بمیریم همچین جایی نمی‌خوابیم. وای صدای آه و ناله‌ی خانم « فه» برآمد. ای وای.. نکنید از این کارها… اینجا آلمان است..  اینجا ال است. … همه‌ی شرایطتتون بهم می‌ریزه.. می‌گیم می خواهیم صد سال سیاه به هم برزیه.. کدوم شرایط/.. کدوم وضعیت.. اینجا جای زندگی یه انسان نیست.. خیلی شرایط غیر انسانیه.. یا داد بیداد چرا شما توقعتون این‌همه بالاست.. گفتیم حالا اصلا شما با این خانومه صحبت کن اصولا ببین چی می‌گه؟ چرا اصلا ما اینجاییم. این اصلا اون شرایطی نیست که کنسولگری دولت آلمان در اربیل برای ما توضیح داد.
آن‌ها مقادیری باهم صحبت کردند و بعد گوشی را داد به ما و خانم فه با مهربانی بسیار از ما خواهش کرد که فعلا امشب را آن‌جا بمانیم و بعد کلی گفت اینجا آلمان است و از این کارها نکنید. و شرایط را بپذیرید شاید یک اشتباهی شده است و ما قول می‌دهیم پی‌گیری کنیم. ماهم هرچی می‌گفتیم  که خب به ما چه آلمان باشد. وقتی شرایطی غیر انسانی قرار است در آن قرار بیریم نباید قبول کنیم . ایشان می‌گفت اینجوری نمی‌ماند و قطعا درست می‌شود . هرچه ماگفتیم ایشان بیشتر گفت و ما هم رفتیم بالا. اما گفتیم آن اتاق بالایی که چهار نفر توشه نمی‌خواهیم. اتاقی بهمان بدهید که هردمون لااقل در آن باشیم که گفتند تنها جا همان اتاق زیر پله است. اتاق زیر را قبول کردیم. دو تشک بهمون دادند و دو پتو و سه ملافه. یک ملافه برای پتو و یکی برای تشک و سومی برای بالش. بالش هم یک تفاوت فرهنگی بود. باش‌هایی بود تقریبا به طول و عرض ۷۰ سانتی‌متر. اما به ضخامت جهار یا پنج سانتی متر که آن هم وقتی سر بر آن می‌گذاشتی تبدیل می‌شد به ضخامتی در حد دو سانت. این تفاوت فرهنگی برای آدمی مثل من که دیسک کمر دارد و دیسک کمر دردش رابطه‌ی مستقیمی با وضعیت خوابیدن و ضعیت قرار گرفتن سر دارد یعنی اگر سر آدم زیادی پایین برود و یا زیادی بالا باشد به مهره‌های پشت فشار میاد و کمر  و گردن درد می‌گیرد، تفاوت دردناکی بود. هنوز هم به این بالش‌ها عادت نکردم.

ما در کوردستان عراق به طور قطع و یقینیش ۱۰ روز قبل از سفر مان مطمئن شده بودیم که قرار است برویم آلمان. برای همین دوست‌مان یک نرم افزار آموزش زبان المانی و فرهنگ لغتی ساده برایمان روی لبتاپم‌مان نصب کرده بود. خلاصه این که ما در آن اتاق مستقر شدیم و این خانم هم رفت و گفت می‌رود و ۴ اکتبر بر می‌گردد. در اتاق نشسته بودیم و به قیافه‌ی هم نگاه می‌کردیم  و گاهی از سر استیصال می‌خندیدم و گاهی به راه‌های پیشنهادی که به ذهن‌مان می‌رسید فکر می‌کردیم که موبایل من « جرینگ جرینگ» صدای « اس ام اس» داد. خوشحال از این که کیست که به ما اس ام اس زده فوری خواستم بازش کنم که موبایل دوستم هم اس ام اس بهش رسید. فرستنده اسمی خارجی داشت. اسم را بی خیال شدیم و متن اس ام اس را خواندیم که دیدیم آلمانی است. به گمان این‌که از طرف مسئولی چیزی باشد سعی کردیم با آن نرم‌افزار ترجمه‌اش کنیم. جمله‌ی ابتدایی‌اش این بود. ‪(Sehr geehrte Kunde)، ‬، نرم افزار تنها فرهنگ لغت بسیار ساده و معمولی بود در حد گوگل ترانسلیت (هنوز اینترنت نداشتیم)، کلمه‌ی اول یعنی Sehr را زدیم معنی اش شد. ( خیلی، زیاد، بسیار و…)، کلمه‌ی دوم را یعنی Geherte معنی‌اش شد ( گرامی، عزیز، محترم و…) ، کلمه‌ی بعدی همان طور که می‌بینید که نوشته شده بود Kunde ، که ناخود‌آگاه ما آن را « کونده» خواندیم و با تعجب به هم نگاه کردیم و اصلا یادمان رفت آن را ترجمه کنیم و کل عنوان اس ام اس می‌شد « کونده‌ی خیلی گرامی» من رو می‌گی؟! دوستم رو می‌گی؟!! یه نگاه به هم انداختیم و اولش چیزی نگفتیم و بعدش فکر کردیم که این کی می تونه باشه که به آلمانی به ما اس ام اس زده و همچین شوخی با ما می‌کنه؟ یعنی آلمانی ها این‌قدر بی‌تریبت هستند. بعدش شروع کردیم به شوخی کردن. از هم دیگه می پرسیدم راستش رو بگو بچگی‌هات چیکار کردی؟ باشه به فرض کاری هم کرده باشیم . این ها از کجا فهمیده اند. اصلا چه معنی دارد این ها به آدم بگویند « کونده‌ی خیلی گرامی» تازه پیش خودمان فکر کردیم این‌ها به حقوق هم‌جنسگرایان احترام می‌گذارند و کونده براشون خیلی هم گرامی هست.  خلاصه مجبور شدیم برای تلطیف فضای روحی خودمون و شوک فرهنگی که از مورد خطاب قرار گرفتن ، به ما وارد شده بود قضیه را به شوخی برگزار کنیم و به دوستم گفتم به قول اون جوکه می‌گه « ببین خود آلمانی ها سر شوخی رو باز کردند». بعد که چند اس ام اس دیگه اومد و دستور یک سری کارها و سیو کردن و اینتسال کردن یک چیزهایی رو داده بود فهمیدیم از شرکت موبایل است. اما هم چنان یادمان رفت آن کلمه را ترجمه کنیم. زیرا که تلفظ کلمه برای ما آشنا بود. اما سوال مان این بود که باشه از شرکت موبایل است که خوب اما دلیل ندارد  به آدم بگویند « کونده‌ی خیلی گرامی»؟!!!!

پی نوشت: بعدها فهمیدم که واژه‌ی کونده در آلمانی یعنی « مشتری»
چندین ماه بعد امنستی اینترناسیونال شعبه‌ی فرانکفورت سخرانی را برای من تدارک دید در مورد وضعیت کوردها که به همراه خانم‌ها و آقایان خانم خدیجه مقدم : مادران پارک لاله،خانم مونیکا ویتکوفسکی(سخنگوی امنستی در فرانکفورت) : مجازات مرگ در ایران، خانم دکترهاله عنایتی: نقض حقوق بهائیان،آقای دکتر مصطفی آزمایش: نقض حقوق دراویش ، برگزار شد. در آن جا با خانم جوانی که با امنستی کار می‌کرد اشنا شدم و می خواست در جلسه‌ای خصوصی روزی هم را ببینیم و بیشتر حرف بزنیم. این اتفاق افتاد و روزی در یک کافه در «هاوپت واخه‌ی» (اسم یک محل است)فرانکفورت قرار گذاشتیم. بعد از کلی حرف‌ها  و بحث‌ها پرسید تصمیم داری چکار کنی در آلمان من همم که با آن چند ده کلمه‌ی آلمانی که بلد بودم و آن ۱۰ یا ۱۲ جمله‌ی انگلیسی کلی داشتم خودم را می کشتم بهش بفهمانم ک‌ه می‌خواهم تحصیل خودم را ادامه بدهم. پرسید در ایران چه خوانده‌ای  گفتم «women Study»، گفت عالیه و برایش جالب بود که در ایران چنین رشته‌ای بوده و پرسیدم در آلمان هم هست گفت اره ولی فکر کنم اینجا همون « Gender study» ( مطالعات جنسیت)، می‌شود. پرسیدم حالا خود اسم « مطالعات زنان» به آلمانی چه می‌شود جواب داد « Frauenkunde»، این رو بدونید که « فراون یا تلفظ درست‌ترش فغاون» در آلمانی یعنی « زنان» حالا ذهن لامصب که آن تجربه‌ی قبلی را هم داشته و با این‌که یادگرفته بودم  کونده یعنی مشتری اما این جا مشتری معنی نمی‌داد و برای من واژه‌ی زنان و کونده باهم تداعی می‌شد. پیش خودم می‌خندیدم و نمی تونستم برای اون توضیح بدهم آخه من فردا اگر پدرم ازم پرسید آلمان چیکار می‌کنی بگویم فرزند شیخ شریف دارد در آلمان « زنان کونده» در دانشگاه تحصیل می‌کند. البته بعد‌ها فهمیدم واقعا ترجمه‌ی اون خانم هم تنها ترجمه‌ی لطف به لفط بوده است و کونده یکی از معانیش می‌شود دانش مثل « زمین شناسی» یعنی دانش‌های مربوط به زمین و امثالهم .

در یادداشت اول از سری « خاطرات یک کورد زبان نفهم در آلمان» خیلی کامنت ها بود که ازم پرسیده بودند یعنی شما به فلان فکر نکرده بودید. یا از این دست سوالات. خواننده گرامی همین حالا که خودم برخی از این یادداشت‌ها را می‌خوانم خودم هم متعجب می‌شوم. اما باید در آن موقیت باشی و فضایی که در آن هست را تجربه کنی که ذهنیت و فضای فکری انسان نسبت به موقعیت عمل می‌کند. اره خیلی ساده است اگر ما صرفا به تلفظ آشنای واژه‌ی « کونده» توجه نمی‌کردیم، بدون شک دچار چنین شوک فرهنگی نمی‌شدیم. اما این تجربه را در طول این چند سال زبان نفهمی دریافته ام که حتا آدم وقتی کم کم برخی واژه‌ها و اصطلاحات را یاد می‌گیرد در لحظه ی شنیدن یک واژه‌ی جدید اگر آن واژه در زبان ‌هایی که فرد می‌داند معنی داشته باشد ذهن فوری سعی می‌کند آن واژه را جایگزین کند. مثل همان مثال « فارت» در یادداشت قبلی که چون ذهن معنی انگلیسی آن را که به معنای «گوز» می‌دانست آدم فکر می‌کرد که خروجی وسیله نقلیه Aus fahrt ، یعنی محل خروجی گوز. خلاصه که این‌ها همه‌ی لذت و تلخیش مربوط به موقعیتی است که انسان به دلیل عدم آشنایی کامل بر موقعیت و فضا و مکان و از همه مه‌تر عدم تسلط بر زبان برایش پیش می‌آید و گرنه به قول معروف « معما چو حل گشت آسان شود.

0 comments:

ارسال یک نظر