‏نمایش پست‌ها با برچسب نامه های من به هوای جان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نامه های من به هوای جان. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

تمیز کردن دندان‌های تمساح- نامه به هوای جان

نه اين كه تولدت را فراموش كرده باشم
همه اش تقصير اين غربت است
كه نه فصل هايش تابستان دارد و
نه تقويم اش  ماه مرداد…..


هوای‌جان  سلام
ماه تمام چهارده شب مرداد من .. هوای‌ات چگونه است … گیرم تو دل به هوای من نداری بس که به هوای زندگی سر به هوا شده‌ای… سربه‌هوای همیشه  دلبرک همیشه چهارده ساله‌ی هنوز در قلب مغلوب این بی  وطن ِ چهار پاره ،ماهپاره تر از چهارده‌سالگی‌ات در چهار سالگی غربت‌ام می‌درخشی… یادت  هست همیشه منتظر بودم  از اوایل اشتیاق  تا به اشتیاق تو در آمدن هم و همیشه می‌گفتم که در۳۳ سالگی و یا یک سال بعد ۳۳ سالگی خواهم مرد. یادت هست هیچ‌کس یا از روی علاقه‌ی لاجرم و یا از روی علاقه‌ی بی‌گریز باور نمی‌کرد و تو که همیشه لاجرم و بی پیر و بی گریز باور نمی‌کردی… یادت هست که اهالی آشنای ستاره و آسمان و مسبباتش تببین کرده بودند از منسوبات مرگ به یک باره بریده شدن است و اگر خودش اتفاق نیافتد چنین به یک باره بریده شدنی اتفاق خواهد افتاد. افتاد و بریده‌ شد به ۳۴ سالگی شهاب غریب مسافر بی وطن بی زبان زمین….. آن اوایل بیشتر شاید از درد فراق احساس می‌کردم این گونه  به یک باره و ناگهانی مجبور به بریده شدن از جنس مهاجرت آن هم تنها در یک لحظه اتفاق افتادن، چیزی شبیه مرگ است. اما در چهار سالگی از سالگرد این بریده شدن اشتیاق، دریافتم جدای از درد مهجوری و بی انتطباقی مشتاقی آدمی بر هر آنچه تا پیش از آن لحظه‌ی گیوتینی، داشته است، حقیقتا همه چیز مرگ بود و آن‌چه امروز هست تنها عمری دوباره است که حقیقتا از آن‌چه نیز تنها در ۴۸ ساعت بر من رفت و گذشت و آن‌چه ممکن بود در انتظارم باشد به گفته‌ی قُدمای ما، عمری دوباره مرا نوشتند. اما چگونه و چرا ماه‌پاره‌ی دلنشین‌ام این را عمری دوباره می‌نامم.
آن‌چه بر من می‌گذرد و شاید برهمگانی چون من . تجربه‌ی دوباره رشدکردن و بزرگ شدن آدمی است دقیقا از ابتدای کودکی تا به بزرگسالی، منتها تنها فرق‌اش این است این بار آدمی خود بزرگ است و حدود وصغور و خیلی چیز‌ها را می‌داند و شبیه یک فرد دانای دنیا دیده به جای آن‌که بزرگ شدن و رشد کردن فرزندش را تماشا و تجربه کند رشد کردن کودکانه‌ی خویش را در زندگی یک بار دیگر قادر به دیدن و تجربه کردن است. این‌که آدمی با ه مکانیسمی زبان یاد‌ می‌گیرد. این‌که چگونه آدمی تا حدود یکی دو سال تنها برخی کلمات را می‌تواند به زبان براند و توان جمله سازی را حتا به غلط هم ندارد . این‌که آدمی طی چه فرایندی به یک باره زبان باز می‌کند و این‌که آدمی طی چه سن رشدی کم کم یاد می‌گیرد چگونه با دیگران ارتباط برقرار کند و چگونه دوست می‌شود . چگونه و با چه تلاشی دوستی‌ها و ارتباطات‌ش را توسعه می‌دهد و چگونه راه یادگیری و شغل و درس و کار را کم کم پیدا می‌کند … این‌که آدمی  چگونه بزرگ می‌شود و این تجربه‌ی یگانه‌ای است در جهان که آدمی در شکلی دانا، توانایی مشاهده رشد کودکی خود را داشته باشد کودکی که یک بار دیگر در بزرگسالی اتفاق می‌افتد ...این تجربه تنها از دل چنین سفر و مهاجرت اجباری با شرایط ویژه‌ای بر می‌آید  و دردزایی و اندوه‌خایی بسیار دارد و از همین روست که شاید بامداد شاعر سروده است « سفر جانکاه بود،… اما یگانه بود و هیچ کم نداشت … » مهاجرت چیزی نیست جز تجربه‌ی  بزرگ کردن کودکی خویش در بزرگسالی… و تازه در مهاجرت است که آدمی می‌فهمد   که
عشق ، چيزى است شبيه «پناهندگى علطفى»، در سرزمين تن و جان «ديگرى »، به دليل ترس از خطر جانى تنهايى.. آخر  آن‌چه که آدمی را می‌کشد که مرگ نیست  هوای جان … تنهایی است … حتا آن ها که در جنگ‌ها کشتارهای دسته جمعی و یا حوادثی چون سیل و زلزله و آتشفان هم می‌میرند، تنها دلیل مرگ‌شان تنهایی است. آدم که تنها نباشد نمی‌میرد. برای همین است که ممکن است گلوله به مغز آدمی بخورد و نمیرد، به نخاعش بخورد و نمیرد .. به هرکجای آدمی آن گلوله و تیر و شمشیرو خنجرو چاقو بخورد، امکان این‌که نمیرد هنوز هست . اما به قلب که خورد آدمی می‌میرد. نه گول عوامل پزشکی و مابقی را نباید خورد. قضیه پمپاژ‌خون در رگ‌ها و این حرف‌ها نیست. قضیه این است گلوله  که به قلب آدمی خورد دیگر جایی وجود ندارد که آدم احساس کند تنها نیست. در یک لحظه این حس می‌رود و آدمی می‌میرد. در جنگ‌های قدیم سردارانی که شاید به تنهایی از پس یک لشکر بر می‌آمدند.. یک هو و ناگهان وسط جنگ بدون هیچ دلیلی  به نوک خنجر یا تیغ کند شمشیر سربازکی می‌میرد، همه‌اش دلیل اش این بوده که ناگهان دلش خالی شده و و ایمان آورده که تنهاست.
آری هوای جان من  عشق یک پناهندگی است برای گریز از خطر جانی تنهایی ...هیچ چیزی در این دنیا به اندازه‌ی تنهایی خطر جانی ندارد…. و این‌گونه است که عشق جان می‌بخشد...





تا به اين دقايق،. هرگز به اتفاق هم، چنين به محاق اشتياق نرفته بودم.

اين جا زندگى به معناي حقيقى انسان را در واقعيت خويش مى بلعد.  فرار كردن اين واقعيت براى آدمى مثل من كه هميشه كوشيده ام تماميت واقعيت زندگى ام را به زيبابيى بزيم، بدون شك زيبنده ى من نيست.
گاهى براى بلعيده نشدن می‌بایست، همچون پرنده‌ى كوچك شكسته‌ بالى،  به تميز كردن دندان هاى تمساح پرداخت.  بعدها كه بال پروازو  سلامتی‌اش را باز يافت و ميل به فراز زيستن آماده‌ى تمايل شد. هرچقدر كه بيشتر فراتر رويم، تمساح موجودى مضحك تر و كوچك تر و خشن‌تر و خزنده‌تر به نظر خواهد آمد.
هواى جان حالا به تميز كردن دندان‌های تمساح زندگى مشغولم. تا روزی دوباره زندگی را در اختیار اراده‌ام بگیرم و آن وقت دوباره آن بالاها به این خزندگان  حقیر بزرگ‌نمای خشن مضحک سرمستانه  لبخندی از روی میل همیشه متمایل  به زندگی بزنم و باز  به رویا‌های دور آدمی بپردازم.
نگران خویش هرگز نیستم، می‌دانم که من رویا نویس آدمی بوده‌ام و هستم و خواهم بود. جهان را اگر شبیه رویاهایم نکنم خودم شبیه رویاهایم خواهم زیست.

هوای  جان
نه این‌که تولدت را فراموش کرده باشم، تقصیر این تجربه‌ی عظیم و دردناک و یگانه و دوست داشتنی است که آدمی برای همیشه میان دو تقویم و دو زمان تقسیم می‌شود. تقصیر سرزمینی‌ است که نه فصل‌هایش تابستان دارد و نه در میان ماه‌هایش ماهی به نام مرداد.
تعویق تعلق علاقه‌ی من !
به تعویق می‌افتد همیشه نوشتن برای تو. مردی که در تعویق علاقه‌ای همیشه معلق آهسته و پویسته‌ی عشق است...پاییز تا پاییز، چشم‌هایم  همه‌ی روزهای‌ات  را  با هفتاد رنگ می‌نویسد.

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

لبخند بزن یحیی



من یحیی گل محمدی را دوست می‌دارم. نه !صبر کنید قضیه فوتبالی نیست. درست است که من اهل فوتبالم و اتفاقا در بین باشگاه‌های ایرانی طرفدار استقلال و در بین باشگاه‌های جهان طرفدار بارسلونا. اما علاقه‌ی من به یحیی گل محمدی بازیکن سابق و مربی حال حاضر باشگاه پرسپولیس هیچ ربطی به فوتبال ندارد. بلکه قضیه عاشقانه‌است. باز هم اشتباه نکنید. متاسفانه :) دوجنس‌گرا نیستم و علاقه‌ی عاشقانه‌ی من ربطی به روابط دو همجنس و اصلا ربطی خود یحیی ندارد. من عاشق زنی بوده و هستم که بی محاباترین رابطه‌ی عاشقانه‌ی جهانم بوده و هست. زنی که در گفت‌و گو‌هایش می‌گفت که یحیی را دوست دارد. نه خود یحیی گل‌محمدی را و به خاظر مسائل فوتبالی. بلکه یحیی گل‌مخمدی را از میان فوتبالیست‌ها دوست می‌داشت زیرا که شبیه مردی بود که زمانی آن مرد را دوست داشته است. چهره‌ی یحیی برای زنی که من دوستش داشتم یادآور مردی بوده که دوست‌اش داشته است. من از آن روز با این که تیپ و قیافه‌ و صورت یحیی جزو قیافه‌ها و صورت‌هایی نیست که برای من دوست داشتنی باشد اما یحیی را دوست می‌دارم. حالا که پرسپولیس با مربی‌گری او نتیجه می‌گیرد با این‌که تیم رقیب من است. اما دوست دارم . هربار یحی لبخند می‌زند پیش خودم فکر می‌کنم یعنی آن زن هم لبخند یحیی را می‌بیند و با دیدن لبخند یحیی، لبانش به شیرینی لبخند گشوده می‌شود تا خاطره‌ی معشوق‌اش برایش زنده شود.
من به خاطر لبخند تو می‌توانم تمام جهان را دوست داشته باشم . حتا اگر از خودت برای دوست‌داشتن‌ات تنها باشم.من یحیی گل محمدی‌را دوست دارم. لبخند بزن یحیی ! شاید میان آن همه لبخند آن زنی که من دوستش می‌دارم گاهی به اتفاق در برنامه‌ای تلویزونی در عکس روی جلد نشریه‌ای یا به هر دلیل دیگری.... لبخند تو را ببیند و لبخند بزند..لبخند بزن یحیی....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

من قرار می‌گیرم، قرار مرا نمی‌گیرد هوای جان!

هوای جان....
جان جانانه‌ی شوریده‌ام، بی تاب شده برای دیدن تصویر حک شدن حروف « هوای جان»  بر این صفحه‌های سفید.
سلام هوای جان
امروز ۲۵ مرداد است و ۱۵ اگوست و چه خوب که پنج‌ها ردیف شده‌اند از کبیسه شدن سال‌ها. امروز بیست و پنج ماه پنجم سال خورشیدی است و اعتراف کنم حالا در این سرزمین کم خورشید و اما بهره‌مند از خورشید، دارم زیر نور خورشید برایت می‌نویسم. بیست و پنج ماه پنجم سالی که دو پنج داشته، مرا در سه کنج ابدی دوست داشتنی ازلی و ابدی عاشق نموده تا پنج سال تمام زندگی معنای شوری بدهد که جهان بودنش را بدهکار نام و واژه‌های آن است. «عشق نام کوچکی که حرف آخرش ابتدای نام بزرگ تو بود»*.
هوای جان
دل که قرار جان آدمی است و جهان سرمست جان‌های پُر شور بی قراری است که نغمه‌های عاشقانه‌شان استثنای قاعده ساز روایت تاریخ شده است. دل که قرار آدمی است بیقرار آدمی می شود که روایت‌های دینی وی را حوا نامیده‌اند. حوا فریفته‌ی بی قراری‌های آدمی شد که تاب بودن و ماندن در سرزمین خود را نداشت و به هزار و یک بهانه خود را به تبعید زمین رساند و مثل هر شاعر اغواگری بعدها مدعی شد که فریب خورده‌ی حوایش شده و حال دارد درد تبعید عشق می‌چشد. دل که قرار آدمی است و قرار من..بی قرارت می‌شوم حوای من. یادم هست اوائل که نامه‌ها را با عنوان هوای جان برایت می‌نوشتم، مخاطبی دوست،  پرسیده بود چقدر شیرین است این لفظ « هوای جان» آیا « هوا» منظورت همان « حوا» است، یا اسمی کوردی است یا... گفتم می‌گویند خلاقیت متن در تبادل نویسنده و خواننده اتفاق می‌افتدو چه خوب تو از هوای جان «‌حوای جان» آفریدی، اما برای من هوای جان معنی ساده و لفظی خودش را دارد و یعنی همان کسی که چون هوا برای جان ضروری است.
حالت خوب است ای ضرورت جان و جهان؟
هوای جان...
درد واژه‌ی تاخیر یافته و تقدم یافته و یادگار مانده‌ی هر جان جانانه‌ای است که حتا یک شب از جام عشق لبی تر کرده است و « تر دامن» ابدی روایت‌های خاص و عام به حسن و قبح خواهد شد. هوای جان حالا در لحظاتی که نامه نوشته می شود که آن حوالی دور من و نزدیک تو « زمین» که کانون بی‌قراری آدم بی قرار است، برخود لرزیده است   و باز سینه‌ی خود شکافته است و سینه‌های بسیاری داغدار کرده است و من به زبان مادری تو فکر می‌کنم که این روزها مرثیه سرای درد شکافتن و زخم برداشتن شکاف سینه‌ی زمین و دست‌ها و سینه‌های لهیده زیر آوار است. دلتنگ و بی قرار و دور که باشی زمین لرزه تاب لرزش دل و دست بی امانت را بی تاب‌تر می‌کند و همه‌اش فکر می‌کنم ….فکر نمی‌کنم تمام سعیم را می کنم فکر نکنم. درد غربت یکیش این است که سعی کنی به خیلی چیزها فکر نکنی....
تاخیر درد در نوشتن بی‌قرارم می‌کند. نامه نوشتن که سهم ازلی « غربت» و « فراق» است نیز دیگر تاخیر یافته‌ی دور درد شد و دست‌هایم دور شده از نوشتن برایت. بگذریم از گوشه‌ی آویخته‌ی مو‌هایت بر گذرگاه پناهگاهی من در آن بناگوش. و بنویسم برایت که انگار این سرنوشت، زمین لرزه‌ای ناگهانی بود که مرا از گوشه‌ای از این زمین شکافت و زخمی به نام « مهاجرت» پدید آمد که من این سوی این زخم و این شکاف افتادم و تو آن سوی این شکاف ماندی....و نه رفتن مروت بود و نه ماندن فتوت، اما وفاداری به این زخم و این شکاف، تنها راه عاشقانه برای زدن پلی بر روی این زخم و این شکاف. زمین حتما لرزیده است و حتما من همچون آن کارتون دوران کودکی که دیده‌ایم دچار طوفان باد شده ام و باد مرا به سرزمین بندگان برد. سرزمین شیطان شاه.. یادت هست؟ سرزمینی که مترسک مغز نداشت و و شیر قلب نداشت . این‌جا مغزها از جنس مترسکی است و قلب‌ها از جنس شیر سرزمین شیطان شاه و حاشا که من چون آن کودک حتا هوای آن داشته باشم که دنبال این باشم که قلب به شیر و مغز به مترسک برگردانم.

من کودکانه تنها قلب و مغزم را میان کدو قلقلکی قل قله زن پنهان کرده‌ام تا کسی به آن شک نبرد و نگهش دارم ببرم خانه‌ی مادر بزرگی که او را نیز در کودکی از دست دادم و بزرگش کنم و دعاها و نذرو نیازهای وی را به این قلب و مغز بیاویزم و با آن درد تحمل صوت ممتد مترو‌ها را تاب آورم..
هوای جان
آن‌چه در این دو اسل از زخم مهاجرت بر آدمیان دیده‌ام. نکته‌ی تلخ و دردآوری است. هرکس مهاجرت کرده است در خود درد آشکار یا پنهانی دارد که انگار به چیزی، کسی، آرمانی، رفاقتی، سرزمینی، و... خیانت کرده است. بی وفایی کرده است. این تصور بدون آن‌که کاری به درستی و غلطی آن داشته باشیم. و حتا به ریشه‌های شکل گیری آن ، از این آدمیان دو دسته‌ی بزرگ ساخته است دسته‌ی اول راه فراموشی و در خویشی در پیش می‌گیردو می گذارد و می رود و دسته‌ای که این غم و این کمپلکس را درنیافته‌اند و برای انکار آن به تکرار بیش از حد آن می‌پردازند و یک جور درندگی بی وفایانه در آن‌ها به وجود می‌اید. آن‌چه که شنیده‌ای از درد‌های سرد بودن روابط در غربت و دوری و عدم رفاقت و « هرکس که روزی یار بود این جا مرا تنها گذاشت»، چیزی نیست جز این راهکار درآلود که برخی آدمیان برای درمان این باور به بی وفایی یافته اند. آن‌ها نگران و ملامت گر خویش از این وفایی و از این ترک یار ودیار، با بی وفایی پی‌درپی سعی می‌کنند زخمی را که برداشته‌اند بر سر و صورت یکدیگر بمالند و بدرانند همدیگر را... من این دو سال عمرا را گذراندم که یاد بگیرم کسی را ندرم. اگر روانم پاره شده است دیگرانم را پاره پاره نکنم. بیش ازاین فعلا چیزی از این غربت دست‌اورد نداشته ام. برایم دعا کن و آرزوی نیک که چنین بمانم...
هوای جان
پاییز از راه رسیده است و من نامه‌ام را که در میانه‌ی تابستان برایت داشتم می‌نوشتم تمام نکرده‌ام. تاخیر انگار ویژگی بی پایان سهم زندگی من است. حالا در این جایی که هم‌چنان بی درکجاست دوباره دارم برایت می‌نویسم. از آن بی درکجایی تا این بی درکجایی تاخیر در نوشتن نامه را می‌دانم بر من می‌بخشی.... که زمین خیس از گریه‌های من آسمان را میل باران می بخشد.
هوای جان
در آخرین گفت و گو به من گفتی سعی کن « قرار» بگیری، « آرام» بگیری.... هوای جانم.. من قرار و آرام هم بگیرم، آرام و قرار مرا نمی‌گیرند.... باد بی سامان هم‌چنان در سفر است و دلتنگ برای تو … چندان دلتنگ که ..

اگر من دلتنگ تو نباشم
درخت‌ها  در انتظار تو
برای تاکسی‌ها دست تکان خواهند داد..
و روزی از این خیابان خواهند رفت
من به آبروی درخت‌ها فکر می‌کنم
که برای تو دلتنگم
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

طعم بادام و هوای جان و کافه کومون برلین


حالا و در همين لحظه متوجه شد كه لذتى كه از آن كافه ى دوردست دنج و كنج در برلين مى برد، نه به خاطر خلوتى شاعرانه و اروپاييش است، نه به خاطر طعم قهوه اش، نه به خاطر اينكه مثل كافه هاى ديگر كسى مدعى"آلترناتيفبودن آن نيست، نه بهخاطر طعم قهوهى متفاوت و يا آب جوى واقعا لذيذش بنام آگوستين، كه براى اين شاعر نويسنده ى خاورميانه اى، تداعىگر نام يكي از قديسان است و هر بار با نوشيدنش احساس مى كند همچون مسيحىها كه با خوردن شراب ياد خون عيسا هستند، او با خوردن اين آب جو ياد طعم روحانى و متفكر اين قديس مى افتد، نه به خاطر اينكه بعد مدت ها پى برد كه صاحب كافه يك كورد اهل كوردستان تركيه است، و همان شب اول نيز فهميد كه يك دختر دو رگه ى فارس و آلمانى در آن كار مىكند، نه به خاطر اينكه اسم كافه"كوموناست او كه هرگز چپ نبوده اما به هرحال به چپ بسيار نزديك تر از ليبرال مسلك ها بوده است و از واژه ى كومون و حماسه هاى كومون و حتا عدد٦٨، شايد به دليل يك عدد مانده به69، خوشش مى آيد. 
 بلكه دليل اصلي لذت بردنش از اين كافه سواى اينكه هربار كه مى آيد كلى كتاب مى خواند يا مى نويسد، آن ظرف كوچك "بادام زمينىاست كه همراه نوشيدنى ها جلوى مشترى مى گذارندوقتي امروز وارد شد و خدمت كار كه همان دختر بسيار جوان ايرانى-آلمانى نبود و يك مرد تقريبا جوان بود و ظرف بادام زمينى را نياورد خيلي با اعتماد به نفس و با ادا اطوار تلفظ آلماني گفت« هامزي نيشت نُخ آين بسشين اردنوس؟؟؟!" (شما مقداري بادام زميني نداريد اصلا هم براش مهم نبود جمله اش درست است يا نهو مرد جوان با كلى معذرت خواهى ظرف كوچك لبريز بادام زمينى را آورده بود
بادام شور و بو داده و بادام زميني تمام سهم لذت كودكانه ى او از خوردن هر نوع هله هوله اى بود و در واقع تنها هله هوله ى مورد علاقه اش.
براى همين"هواى جانهر وقت مى آمد دنبال اين كودك معلم، كه بعد از مسير مدرسه، باهم جايى بروند، ناگهان از جيبش كمى بادام بو داده يا بادام زمينى در مى آورد و آن كودك معلم، انگار سهم تغذيه روزانه اش را از مدرسه گرفته است و لبخند كودكانه اش برچين هاى صورت پيرش مى نشست و دهانش ديگر به جاى بوى گچ و تخته سياه بوى بادام و نمك چشم هاى دريايي هواى جان  را مى داد.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

اولين پست آيفون نوشت نامه اى به هواى جان

هواى جان
سلام
يادت هست مى گفتم سلام كردن را دوست دارم. از تلفظ و شنيدن آواى كلامى منتشر شده از اين هجاي گيج ضبط شده بر عادت لذت مى برم. سلام..
از تكنولوژي نيز لذت ميبردم و هنوز هم مى برم. يادت هست به شوخى مى گفتي اين تكنولوژى زدگي شما جماعت روشنفكر نوين است كه مى خواهيد نشان دهيد زندگي تان برگرفته از انديشه هاى. مدرنتان است و يك رابطه‌ى متناظري بين اين دو برقرار نشان مى دهيد و منم مى گفتم نخير جناب عالي با همه ى مدعى بودنت در چپ گريزي ات. اين همون رگه هاي پنهان جذاب ادا اصول هاى روشنفكران چپ است در درورى گزيدن از محصولات سرمايه داري فلان فلان شده يا لااقل آدم برايش شور و شوق نشان ندهد...
حالا راستش همه ى اينها بهانه براي طولانى كردن گفت و گو با توست وگرنه كل داستان اين است كه امروز به فكرم افتاد كه نرم افزار بلاگر را براي آيفون جونم نصب كنم و گاهي مثل الان باهاش چيزي بنويسم و همچنان آنقدر كودكم كه از داشتن هرچيز تازه لذت ببرم و البته به تو هم نشانش بدهم يا خبرش را بدهم.

هواى جان
اينجا و هيچ جا من به قوانين و عادات و نرم هاي اين انسان جان عادت نمى كنم. اما اعتراف مى كنم كه عادت كردن به اينجا خيلي سخت تر است و باز اعتراف مى كنم كه به خيلي چيزها عادت كرده بودم.
هواي جان
این‌جا مردمش پوستشان زيادي سفيد است يعني در واقغ مطلقا بي رنگ است. من اگر نژادپرست بودم بدون شك اين سفيدپوست ها را به بردگي رنگين پوستان در مى آوردم. باور كن آخه يعنى چى انسان بى رنگ :)
هواى جان
اينجا نمى شود براي زنان و دختران شان شعر گفت. ما عمري عادت كرديم به گيسوان چون شب سياه و گندمگونى رنگ پوستي كه هميشه شايد براى ما اهالي شعر يادآور داستان گندم و بهشت و حواي گندمگون هم هست. اصلا اين ها با اين همه سفيدي شايد از نسل آدم و حوا نيستند يا شايد در افسانه هاى اينها، از بازماندگان هابيل اند و ما قابيليان ابدي هستيم كه تا هميشه حتا در شعرهايمان نيز تمام رنج هبوط آدم و سرزنش ابدى حوا و حتا صليب مسيح نيز از جولجوتاى شانه هاي ما در آمد و شدي ابدي باشد...
هواي جان
مسئله تنها بي رنگي پوست و پشم مانندى موهايشان نيست . باور كن دفترها و كاغذهايشان نيز اصلا به درد شعر نوشتن نمى خورد.
كاغذهايشان شطرنجي چهارخانه و كاغذ نقاشي است. آخر چگونه ميان اين همه خط من با اين الفباى عربي کوردي يا فارسي شعر بنويسم؟
هواى جان
اينجا نمى شود سياسي هم بود وقتى ماعادت كرده ايم موقع شعار دادن گوش پليس و نيروهاي امنيتى را كر كنيم و آنها گلوى مارا با گاز اشك آور خفه كننند و پوست و استخوانمان را به هم نزديك تر كنند. چه حس سياسي به خيابان داشته باشم وقتى من براى جاى ديگري در حمايت پليس ديگرى برعليه نیروی پلیس دیگری در جای دیگری....

هواي جان
جان عالم هوا هم اين جا اصلا تبادل عاشقانه ندارد ممكن است چون معشوقى دلبر و حواس پرت جلوه كند كه هر لحظه سر به هواى دلبري از ميل دگرى دارد، اما اصلا ثبات عاشقانگى ندارد و در واقع بدرود گفته ايم آن هواى گرمى را كه طاقت نفس كشيدن از سينه مى ربود. در يك روز دما و حالت چند فصل را تجربه مى كنيم.
هواى جان
خلوت گزيده ام و به همين جهت هواى تماشا و تماشا شدن ندارم زيرا باور دارم
خلوت گزيده را به تماشا حاجت نيست و اگرچه براين باورم كه وقتى كوى دوست نيست به صحرا نيز حاجتى نيست. زيرا با كوى دوست هرجا امكان جا بودن و مكان بودن مى يابد.
هواى جان
از دلتنگى ننوشتن دو معنى دارد. نخست به فرض و خيال رعايت كردن تا با از دلتنگى نوشتن دلتنگي نزديك ترين كسان دريا را نيافرينم و دوم آن كه دلتنگي ديگر در نوشتن نايد...
وگرنه هواى جانم
دلم از و در هر خيابانى برايت تنگ مى شود و وسعت و درازاى اين همه اتوبان بى مرز اين قاره ى بي مرز شده نيز، شفا و دواى اين دلتنگي نيست.
به قول شاملو " كاش دلتنگي نام کوچكى داشت
تا به «جان»اش مى خوانديم"
حرف ديگري نيست كه بلندترين و كوتاه ترين نامه هاى جهان، تنها سرودن كلمه ى كوچك دلتنگى جان است. هواى جانم
...
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

من و هوای جان و تقویم اردشیر رستمی ومهاجرت

هوای جان....
آشنای جان بی قرار، قرار  بی پناهی این دل بی‌مدار، هدیه‌ی نوروزی‌ات‌رسید. اما  حوصله‌به باران نباریده بر این بغض مهاجرت را امان ببند تا این چند خط را خطاب به مخاطبان آشنای این صفحه و نامه‌های خوانده‌ شده‌ی من برای تو، بنویسم. 

در تمام سال‌هایی که هوای جان را می‌شناختم. هر سال اول عید و یا اواخر سال و در روزهای پایانی اسفند هدیه‌ی نوروزی من به هوای جان تقویم اردشیر رستمی بود. اردشیر رستمی طراح و کاریکاتوریست عزیزی که در روزنامه‌ی جامعه با کارهای او آشنا شدیم و « عطر خوش زن» به فضای کاهی و کاغذی روزنامه‌های ایران بخشید. اردشیری که  میکرون به میکرون اندام زیبای زنانه‌را  با خط‌های نازک‌اش پهنای روح را می‌نواخت. اردشیری که میلی‌متر میلی‌متر گیسوان زنان را « چون ادامه‌ی باران»‌ها از زیر مقنعه‌های زنان تصاویرش  به آسمان خطوط طراوت می‌کرد. اردشیری که دیوانه‌وار و کودکانه شعر را دوست می‌داشت و احتمالا به اندازه‌ی بسیاری از شاعران جهان از همان شاعران شعر حفظ بود. اردشیری که بدون مرز شعر را دوست می‌داشت و از لورکا تا شیرکو بی‌کس کورد و از نرودا تا ادونیس عرب و از عمران صلاحی تا احمد شاملو. اردشیر کودکانه از شعر لذت می‌برد وقتی که بر  عرض کوچک آن صندلی کافه‌ شوکا در خیابان گاندی رو به روی خانه‌ی من در یک کوچه بالاتر، می نشست و برای من شعرهایی از شعرای کورد می خواند که من نیز نشنیده بودم. فرهاد پیربال را دوست داشت و شیرکو را دریای متلاطم واژه می‌خواند که آدمی را آرام می‌کند و  و نرودا را هوای پر از خنده‌ی عاشقانه که جهان نیازمند آن است.
 اردشیر عزیز و تقویم دوستانه و عاشقانه‌اش و نگاه انسانی اش لذت بهارانه‌ی من و هوای جان بود. هر بهار و انتهای هر زمستان لذت عیدی من و هوای جان بخشیدن یک تقویم ساده و زیبا از اردشیر به هوای حوصله‌ی دوستی‌مان بود. 
روزگار گذشت و سال گذشت و شهاب‌الدین « بی‌درکجا» شد و دستم از تهران و کافه‌های اندکی از آن که می‌شناختم که هیچ کوتاه ماند، دستم از آسمان و روزگار کوردستان که هیچ کوتاه ماند، دستم از دامن دلبرکان نازک و غمگین و عاشق روز و روزگار که هیچ کوتاه ماند، دستم از برگه‌های کاهی و کاغذی روزنامه که هیچ کوتاه ماند، دستم از خیابان سیاه و آسمان بی‌ماه و  جاده‌های بی راه و تنهایی‌های گمراه و عصیان‌های شب‌گاه  که هیچ کوتاه ماند، دستم از خریدن تقویم اردشیر رستمی نیز کوتاه ماند.

هوای جان می‌گفت. گفتم این بهار که تو نیستی، من بروم و برای تو تقویم اردشیر بخرم که تو بودی اردشیر را به میهمانی جمع ما آوردی. می‌گوید رفتم و تقویم را گرفتم بدون آن‌که نگاهش کنم . می‌گوید به خانه که رسیدم خواستم بگویم ببین این تقویم را برای شهاب گرفته ام که  تازه متوجه شدم اردشیر برای اولین بار برای تقویمش عنوان انتخاب کرده است و روی تقویم‌اش نوشته‌است:
 « مهاجرت» 

انتهای تقویم نیز  ار دشیر نوشته‌ است:
«تقویم را به تمامی مهاجران خواسته و ناخواسته‌ی جهان تقدیم می‌کنم. کسانی که دموکراسی بزرگ بدون آن‌ها وجود نخواهد داشت».

هوای جان 
و 
اردشیر عزیز
من یک مرد « بی‌درکجا » هستم. منی که هیچ مرزی ندارم اما زخم بریده شدن هم‌چون آن کار مانا نیستانی خنجری است که در پشتم فرو رفته است. هم‌چنان که خودت می‌گویی همانند تمامی مهاجران جهان. من این زخم را نیز چون دیگر زخم‌های جهان بر تن به آهستگی خواهم برد. من اگر چه بی مرزو مرز گریز بوده‌ام. اما زخم درد تنهایی کسانی که مرز را دوست دارند، تمای کسانی که از مرز گریزان‌اند، تمامی کسانی که در مرزی محبوس و محصور هستند، تمامی کسانی که مرز به امید رهایی مرزها را شکسته‌اند، تمامی کسانی که به امید آزادی مرزهای‌شان را دوست داشته‌اند، تمامی کسانی که مرزها باعث سلب آزادی‌شان شده است، زخم تمامی کسانی که ناامید از گذر ار مرز راه بازگشتن پیش گرفته‌اند و غافل از این‌که به قول آدرنو« حتا بازگشتن هم این زخم  شکاف ترک کردن را پر نخواهد کرد و شفا نخواهد داد»، زخم تمامی این انسان‌ها هر روز و هر شب در دل کودک و کهنسال من رژه می‌روند و من زخم‌های‌شان را مهمانم که آن‌ها کم‌تر اندوه را مهمان باشند.
یک بار دیگر نیز برایت نوشتم که ممنون که سهمی از عاشاقانگی انسان شده‌ای حتا اگر خیلی ها ندانند و خبر نداشته باشند که تو سهمی از زندگی و « لذت-رنج» زندگی‌شان شده‌ای.
هوای جان هدیه‌ی نوروزی ات رسید در روزهایی که من اندوه داستان یک مرز شکسته‌ی غنگین کودک را به تنهایی گریه کردم و هیچ کس هم نمی‌داند و نباید بداند. زیرا که مرزها دشمن اویند و او می خواهد با مرزها بجنگد.....
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

از دست‌های‌ات کمی برای‌ام جغرافیا بساز...



هوای جان.. پاییز از قاب پنجره به موهای کهنسال و پیرم، آفتاب تعارف نمی‌کند. آسمان خاکستری است و این روزها  خیال باریدن باران بر حوصله، آرزو نیست. این اولین نامه از من است در سرزمین دیگری غیر از آن سرزمین‌هایی که من تو دوست‌شان داشته‌ایم و یا در آن ها زندگی کرده‌ایم. سرزمینی که تو در آن قدم نزنی نه زمین است و نه سر. که سر تنها بر زمین دست‌های تو آرام می‌گیرد و زمین یعنی زمینه‌ی دست‌هایی که تو روزی " کوچک و مختصر" خوانده بودی‌شان و من به گستردگی کهکشان برش گزیدم. کمی از دست های خودت برای‌ام جغرافیا بساز قول می‌دهم تاریخ عاشقی را سرودی کنم برای  درازنای مو‌های شب‌ات.

هوای جان
می‌دانم که به احتمال باران و گریه‌ی من تو خوب می‌دانی که چرا این‌گونه بی محابا و بی پروا دوست‌ات دارم. اما دل‌ام تنگ شده تا با تو از دوست داشتن‌ات بگویم. هوای‌ جان! تو تنها زنی بودی که با‌آن‌که مخالف عقاید ظاهرا مفتضح من بودی، اما در کنار من و در بی تابی علاقه‌ام طاقت آوردی و  نشستی و جنگیدی و تمام معیارهای مرا عیاری از انسان بودنی از جنس خودم و نه منطبق با شیوه‌ی خودت، بخشیدی. تو تنها کسی بودی که خودت را یگانه‌ی روزگار( اگرچه بودی) نپنداشتی در ترازوی عشق من و عاشقانگی‌ام را به معیار دوری گزیدن‌ام از زنان دیگر نسنجیدی. تو با من ومن با تو یاد گرفتیم که عشق آن چیزی است که من تورا چقدر دوست می‌دارم نه این‌که دیگران را چقدر و چگونه دوست‌ می‌دارم یا چقدر دوست ندارم. تو یگانه زنی بودی که هوابه حوصله‌ی زن بودن را دوست و مقدس می‌داشتی بدون این‌که حتا به اندازه‌ی من فمینیست دو آتیشه باشی و این من‌ بودم که بارها داد و هوار تئوریک می‌کردم و تو واقعیت و حقیقت زن بودن را می جستی با تجربه‌های زنانه‌ی خود‌ات. تو تنها غیر کورد ایرانی بودی که وقتی با من آشنا شدی، مرا به عنوان یک شاعر، یک روزنامه‌نگار بدون پسوند کورد بودن دیدی. تنها کسی که نه در اولین برخورد و نه در طول آشنایی و نه تا به امروز ازمن سوال همیشگی « آیا تجزیه طلب هستی» را نپرسیدی. آن‌هم با این‌که در خانواده‌ای بزرگ شده بودی که "تمامیت ارضی" و خطوط مرزی و ایرانیت و ایرانی جزو واژه‌های مقدس‌تان بوده و هست. هوای جان!  تو بودی که به من آموختی من مسئول‌ام در برابر مردمی‌ که دوست‌ام می‌دارند. تو بودی که می‌گفتی اکنون در این روزها نوشتن تو رعایت انسان به شیوه‌ای است که انسان‌اش خوانده‌ایم. تو بودی که شعر‌را از داد و بیداد تبلیغاتی، به حوصله‌ی نوشتن از عشق انسان در گیسوان‌ات شانه‌ می‌بخشیدی. هوای جان تو خود هوای نوشتن شعر خود هوای نوشتن و هوای شعر بودی.
هوای جان!
این نامه‌ وقتی نوشته می‌شد هنوز درختان رنگ در رنگ بودند و آن‌قدر این روزها به تاخیر میان وظیفه و بی حوصلگی و عشق مانده‌ام که نامه های تو تاخیر می‌شود. به تاخیر می‌اندازیم تا به کی. خطوط تاخیری آخر خراشیده شده به این سرنوشت خراب می‌کند حال این بی درکجایی را وقتی بودن تو شکل می‌گیرد در نظامی که اگر چه با نوع نگاه تو من همیشه آرزوی آن را برای‌ات داشته‌ام، اما من نه باورش دارم و نه علاقه‌اش. روزگار سریع و تلخ گذشت کسی نمی‌دانست که حجم و عمق این بی درکجایی رازی دارد که تاخیر درد در آن سطوح پوستم را از جوانی به سمت پیری بود. دیگر تازه دارد خطوط و سطوح پوستم شبیه دل در کودکی پیر شده‌ام می شود. این نامه وقتی شروع شد که زمین رنگ دیگری بود و قتی دارد تمام و منشر می‌شود که زمین هم سطوح و خطوط‌‌‌ اش، پیر و دیر و دور می‌شود. در دیری دوایر دریایی این دایره درنگ در مدار تامل هوس ماهی برگشته‌ ز دریایی شده است.  زمین سرد شده گلم. زمین سیاه شده بانو. تو نمی‌روی من باور دارم زیرا که به گفته‌ی آن شاعر نازنین" بهار حضور توست..بودن توست".
 هوای جان ! امروز تو به قول سهراب سپهری "زیبا" می‌شوی. زمین زیباست از زیبایی تو  پیشتر برای‌ات نوشته بودم که خورشید هیچ روشنی ندارد. روز تنها زمانی است که تو شه گیسوی باران‌ناک‌ات را از رخساره کنار می زنی....هوای جان امروز عید قربان است و مرا با تو عهدی است که چنین عیدی را همیشه به خاطر بسپارم. شاد شاد شاد..می دانی هوای جان در این زبان آلمانی "شاد" یعنی حیف؟ چرا چنین " هم‌زمانی رویدادها" یی اتفاق می‌افتد که روزگاری این نامه را بنویس‌ام که "شاد حیف باشد. اما شاد باش ای عشق خوش سودای ما. که نیازی به باران، نیازی به آفتاب و بهار و برف زمستان  آسمان‌های خاکستری نیست. نیازی به خیابان‌ها و کوچه‌های تهران، از تهران پارس تا شهران، از راه آهن تا تجریش، نیازی به هیچ چیز نیست..من می‌توانم تا آخر عمرم تنها با خوردن فلفل سیاه و پاشیدن‌اش روی هر غذایی تو را به یاد بیاورم.
هوای جان !
این نامه نه نوشته می‌شود و نه تمام می‌شود. راستش را بگویم نمی شود نوشت. من بلد نیستم. از یاد برده‌ام. روزانه و یا شبانه نویسی را. از همان سالی که یاد‌داشت‌های شبان غم تنهایی‌ام را بردند و از آن مدرک اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام  و .. ساختند. از همان سال‌های دور عادت هر روزه و هر شب نویسی را ترک کردم. ترک داده شدم. دست من نبود. در واقع دستم دیگر در دست من نبود که با آن بنویسم. دستم از من یاغی شده بود. بگذریم. اما همین عادت نوشتن روزانه و یا مقاله و یادداشت نویسی را نیز شاید به دلیل سرعت غیرقابل باور"بی درکجا" شدن از دست دادم. هنوز به روزگار آرامش، آرامش که نه استقراری حداقلی نرسیده‌ام. هنوز مطمئن نیستم هفته‌ی آینده را در کجا سر بر بالین خواهم نهاد. نمی‌شود نوشت. دست من نیست. دستم در دست من نیست باور کن..می روی و می‌ریز خون دل ز مژگان‌ام.. زیرا که به قول جامی:
زغمت به سینه کم آتشی.. که نزد زمانه کم‌آتشا




پی نوشت: هوای جان می گوید: من برای روح چون باد تو جغرافیا نمی‌سازم..تا روح‌ات هم‌چنان آزاد چون باد عاشق، بر همه‌ی جغرافیا‌های زمین بوزد.


پی نوشت دو: هرگونه  استفاده و انتشار ابزاری، تبلیغاتی، هنری، فرهنگی، سیاسی و... از عکس این مطلب و دیگر عکس‌های که عکاس‌اش من می‌باشم ممنوع و پی گرد قانونی خواهد داشت.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

سیگارت را قدم می زنم

این منم  
که در فنجان قهوه ات  
ماه چشمان‌ات را بغل کرده‌ام. 

در متروهای بی خیابان مرا بنوش




این‌روزها
نه فوتبال
نه سیاست
بدون چشم‌های تو
طعم سیگار بهمن و
کافه‌های تهران را نمی‌دهد

مادرانی که پسران‌شان  ندای خیابان شد
تیتر روزنامه‌نگاران بی روزنامه شدند

بچه که بودم استخوان‌ام از پوست دستم بیرون آمد
سفر که کردم
قلبم
استخوانی ابدی شد در سینه ام...

در خیابان‌هایی که تو نیستی
سیگارت را قدم می زنم
تا خط قرمز
لب های‌ات..
توقف اصلا ممنوع نیست
نگران نباش گلم
این‌جا
نه قصاب‌ها
نه پاسبان‌ها
سیبیل ندارند  ....

۱۱اکتبر۲۰۱۰



» ادامه مطلب

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

بی دلیل ترین آدم دنیا منم هوای جان!


هوای جان!
نامه ی هشت هشت هشتاد و هشت آن قدر به تاخیر افتاد که روی حافظه ی لب تاپم فرمت شد. جنگی دیرینه است از سوی من و ملتم برای  فرمت نشدن. عمری است که جهان ناامن من می خواهد مارا فرمت کند و ما به هزار حیله خود را ریکاوری می کنیم و جوری غریب ، غریبی خود را میان فایل هایی که باید دیده شوند به دیده می نماییم.
دلم  به اندازه ی تمام دوری ها و تمام صبوری ها، دلم به اندازه ی تمام قدم ها آرام شمرده که در خیابان های تهران به شوق انسان و آزادی برداشتیم، دلم به اندازه ی همه ی شور 25 خرداد که یکدیگر را گم کردیم و اصلا هم از گم شدن هم نگران نبودیم ، برایت تنگ شده است. دلم به اندازه ی دلتنگی و تنهایی غریبم در گریه های آن بامداد تلخ که کاشفان فروتن شوکران کورد من ، جام عاشقی سر کشیدند در 19 اردیبهشت ماه برایت تنگ شده است. دلم تنگ است هوای جانم.
هوای جان!
"انسان" یگانه کلمه ای است که به من آرامش می دهد و می توانم هم نوعانم را با آن صدا کنم. "آدم" انگار بالذات مرد است و " من" انگلیسی که نه تنها بوی مرد بودنش حال آدم را به هم می زند، بوی منیت هم برای حافظه ی کوردی و فارسی من می دهد. "اوممه" ی فرانسوی هم برای من یادآور اومانیسم "سفید و مذکر و متوسط و بورژوایی" است که نمی توانم به تنهایی خودم به یاد تو به آن بیاندیشم.حتا همان "مروف" کوردی خودمان هم بدجوری توی ذوق می زند از آه و صدا و لحن"اوف"ی که در آن نهفته است و انگار این انسان کوردی سرنوشت اش با اوف و درد همزاد بوده است، هرچه هست "انسان" ستاره ی خاموش و تنهای "انس" باشد یا "شهاب سفر کرده ی سوخته" در کهکشان "نسیان"، هرچه هست برایم آشنا تر و عزیز تر است و تو و من "انسان را رعایت کرده ایم خود اگر شاه کار خدا بود یا نبود". تو اما هوای جان تو شاه کار شاهانه و ملکه ی جانانه ی دل بی قرار این کودک عاشق بی مادر و غریبی. تو تعبیر خواب های این شاعر دیوانه  و تو زمزمه ی این عاشق سر به بیابان عدم گذاشته ای.
هوای جان
از کلماتی که در نامه ی "هشت هشت هشتاد و هشت" بر حافظه ی این لب تاپ فرمت شده، بدون شک چند کلمه از عاشقی و از سیاست و از سرزمین در این حافظه ی غیر قابل فرمت خودم جا مانده است. روزگار امروز، دیگر روزگار خاک نیست برای من . برای آنان که به نام "خاک " اما خاک و تاریخ و آسمان مرا به زور به باد غارت و نخوت و خود پرستی خود برده اند. هنوز روزگار روزگار، خاک است و ،مرز است و طول و عرض نقشه های شان. خاک مقدس این واژه ی نا مقدس روزگاری مرا هم به خود مشغول کرده بود و در این گمان اشتباه  بوده ام ، که "جانم فدای خاکی است که نه از من بوده و نه از آن هیچ کس. من سرزمین هیچ کجا و بی در کجای خودم را بیشتر دوست دارم. برای من وطن همان کوچه ای است که در کودکی در آن بازی کرده ام اگر نیست دیگر بی وطن ام و به جز آن جا من وطنی ندارم و هر جا که بتوانم برای تو شعر و نامه بنویسم و با اندک فهم خود که به احتمال زیاد بیشتر اوقات به کج فهمی می روم، بنویسم خطی از سر دغدغه ی همو که "انسان" اش می نامم، وطن من است. وطن برای من یک اتاق یک لب تاپ و چند تکه کاغذ و چند جلد کتاب است. و حافظه ای از موسیقی. شعر تنها شهر من است و باد شیوه ی عاشقانه ام. بی تعلق و رها وزیدن و مدام و هم چنان دوست داشتن، بدون آن که دلیل بجویم از دوست داشتنم و پاسخ بدهم به استدلال دوست داشتنم را. بدون آن که به مقیاس عدد و شماره تعداد کسانی را که دوست دارم بشمارم و تعداد کسانی که دوستم دارند در درجه ی اولیت و ترتیب رتبه بندی قرار دهم.
هوای جان!
زمستان و بهار از حوصله ی آوارگی ام چونان پیر مردی با دست هایی پر از چین بنفشه ی پژمرده گذشت و تابستان گورایی هیچ چیزی را منکر نمی شود، که طاقت از تداوم بی در کجا بودن را نه توان من بود و نه ماندن و مکث  شیوه ی من. هر چیزی در این تابستان گرم گوارا می شود به جز آن گرمایی که این جا انگار سشوار داغی است که در حالی که موهایت خشک شده صوتت را فشار می دهد گرما. حالا هیجان من به جای شدت تاثر از رمان مسخ کافکا و به جای "خودذات پنداری" به جای تک تک شخصیت های " بوف کور" در گریه برای اعدامی و نامه برای زندانی، جا پای پاهای فوتبالیست ها و گریه های مارادونا و مسی گذاشته است. 
هوای جان 
تابستان که گرم می شود، یاد گرمای زیر مقنعه ای می افتم که باید زنان سرزمینم، که من شاعرانه روزی گفته بودم روسری اما زیباست و زنی به من یاد آوری کرد که وقتی در گرمای بالای30درجه روسری سر کردی می فهمی که زیباست یا نه و بهزاد چه شاعرانه نوشت برای معشوقش که " جهت اطلاع بیشتر زنان جهان به جای مقنعه موهای شان روی سرشان است".. هوای جان فعالیت فمینیستی دیگر به "زن بودن " و "لزبین بودن" تقلیل یافته است کسی یادش نیست که فمینیسم هم قرار بود جنبشی باشد در راستای تکمیل این انسان ناقص نا تکمیل، می ترسم فمینیسم هم که جنبشی برای آزادی و برابری انسان و رهایی نیمه ی همیشه در بند نگه داشته شده ی انسان بود، هم چون مارکسیسم تبدیل شود به یک رنگ قرمز و ستاره ای و داسی و چکشی برای عکس پروفایل در فیس بوک. 
هوای جان
من بدهکار هیچ کس در این جهان نباشم بدهکار تو هستم که از قبل از انتخابات گذشته برایت نامه ننوشته ام و نامه پشت نامه به تعویق انداختم، تا مگر آزادی در بر کشیم و خیابان از آن شهروندان شود.نامه پشت نامه  به تعویق انداختم که فلان گزارش را بنویسم و فلان مقاله را تمام کنم. که برای آزادی فلانی دنبال کفیل باشیم و برای مرخصی آن یکی دنبال وثیقه.. نامه های ننوشته خود جفا به هرچه عاشقی بود و به هر چه آزادگی که جز عاشقان آزاده نیستند. حالا در این تنهایی هایی که تنها و بی سرانجام "تن" بی "تن"ات  را به دوش می کشم و خاطره ی تن تو تنها "وتن" من شده است. حالا در این بی مجالی و بی محالی زندگی، حالا در این حوالی احوال نا به هنگام و هماره پر از همهمه ی همه، حالا این تویی که تمام روز ها چون دعا هم چون درخت در من بلند می شوی.. در من ارتفاع می گیری تا دوباره قامت راست کنم و قد برافرازم بر جان و موهای پیشانیم را کنار بزنم تا جهان از نور پیشانی انسان نور بگیرد. تا روشنی دست های تو را ستاره ی قطبی سفرهایم سازم و چون باد آواره بر جهان بوزم.
حالا دیگر بی دلیل ترین انسان زمینم. زیرا همه ی آن چه در زندگی من رخ می دهد از عشقم است و من بی دلیل و بدون هیچ استدلالی عاشقم.

» ادامه مطلب

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

آواره ها سه شنبه ندارند...

ترجمه از :کوردی

آواره ها..سه شنبه ندارند....  
تمام روزهای شان....   
شبیه یک روز بعد تعطیلی یا یک روز قبل    تعطیلی است.....   
همه ی روزها یا تعطیل است یا قرار است         تعطیل شود...   



آواره ها دوشنبه ندارند    
من که همه ی مرزهای کشورهای جهان را   
به مرزهای دستان کوچک تو  فروختم   
 از کدام سرزمین نداشته آواره شوم به جز    دست های تو    
من در تبعیدگاه بی شبانه روز گیسوان تو  
گم و در گمان غرق شده ام      
 آواره ها شبانه روز ندارند




آواره ها چهارشنبه ندارند     
گالیله دروغ می گوید عزیزم   


 خوب اگر زمین گرد است !؟  
چرا من هی می روم  و    
هی به تو نمی رسم    


آیا مزار بی نام و نشان برادر شهیدم را     
در آن سوی زمین هم می توانم    
پیدا کنم؟   


آواره ها همیشه وسط هفته اند   
آواره ها  بی شروع و بی آغاز اند   


 آواره ها    
پنج....    
شنبه..   
ندارند...   

لینک شعر به زبان اصلی http://shahabaddinkurdi.blogspot.com/2010/04/blog-post_06.html

» ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

13 عاشق ترین عدد هاست

هوای جان!
۱۳ عاشق ترین عدد هاست. ۱۳ عدد من است. این را نه من که هستی خود بر من و برای من و من را برای آن برگزید.نه ۱۳ نحس نیست. ۱۳یک فوق عدد است و هر چیز فوق العاده ای از قدرت و ضعیتی برخوردار است که برای وضعیت عادی٬ انسان عادی و ... هر نقطه چین عادی دیگری وضعیت فراعادی و فوق العاده ایجاد می کند.چیزی شبیه قدرت غیر عادی حرکت نیروهای درون زمین که موجب ویران گری به نام آتشفشان و زلزله می شود. اصلا نیازی به مثال نیست. ۱۳ آن قدر عزیز و عاشق و بلند و بزرگ است که انسان معمولی را توان یافتن خواند و نوشتن آن نیست از آن روز است که برای ترساندن انسان از قدرت آن گفته اند که "نحس" است تا از آن دوری کند.

۱۳ یک عدد است و اصولا نمی توان آن را با "حروف" نوشت. ۱۳ معادل حروفی ندارد. من از کودکی از همان کودکی قدیم و ازلی و حادث ام٬تا همین کودکی امروزی و شناسنامه ای‌ام ٬حتا،  عاشق ۱۳بوده ام. هستم هنوز. نمی توانم نباشم.او در من و من در اویم. انگار برای انسان عاشق ترین حضور ۱۳ در نظام هست ای اش همانند حضور سیستم گوارش یا تنفس در وجود انسان عادی است.

من بدون هیچ نگرش عادی و غیر عادی ۱۳ را عدد مقدس می دانستم. بدون  خواندن هیچ کتابی و هیچ آدابی. اصولا از همان دوران نوجوانیم که در خواب به من گفتند «نخوانده می دانی٬ نخوانده دانسته می شوی٬ نخوانده به دانستگی می‌رسی» دانستم که برای خواندن آن چه جدا از احوال جهان است٬ به گفته‌ی حافظ باید ایمان آورد که فرمود: «بشوی اوراق اگر هم درس مایی» ما هم که هم درس و هم مکتب به دنیا آمده بودیم. شستیم همه ی اوراق را تا بعد از فارغ التحصیلی از آن مکتب و دوران پیری. در این سالیان دور و دیرم بود که دریافتم در علم الحروف «عدد ۱۳» عدد «اکبر» است. حتا خواندم در عرفان اسلامی «۱۳» عدد «احد» است و ..

هیچ کدام از این ها البته مهم نبود. مهم آن بود  من و ۱۳عاشق ترین بودیم. یادم هست آن روزگار که هنوز روزگار اینترنت و بلاگ و... این ها نبود. دفتری داشتم و اعتقادی که نویسنده اگر نویسنده است هر شب حتا اگر چرت و پرت هم شده باید چند خطی را بنویسد. در آن دفتر می نوشتم هر آن چه که نوشتنی و نانوشتنی بود. دفتری بود پر از تنهایی و سکوت نوشته های «باد»( پیامبر عشق).

از هر چیزی که شما فکرش را بکنید در آن بود. از همین ایام نگاری های عاشقانگی و از سیاسی نویسی های روزهای جوانی. از تلخ کامی  های کودکانه و داستان های روزهای کودکی پر از جنگ و قتل و تیرباران و اعدام وزندان و آوارگی و بمب و بی مادری وبی برادری و بی بی بی بی  بی در همه جا و بی درکجا و بی  ناکجا. از مدرنیته و پست مدرنیته٬از عرفان و تنهایی و از زیبایی شناسی هگلی و جنبش دانشجویی و ناسیونالیسم کوردی و اوجالان و مولانا و چه گوارا و عین القضات همدانی٬از خاطرات روزمره و از هرچه «مُر»ه گی( مر به معنای عربی آن یعنی تلخ).از...از.. از....

روزی که در خیابان من و دفترم به دستان نادستی گرفتار آمدیم٬ آن گرفتار کننده از ساعت ۵ عصر درست از ساعت ۵ عصر تا ۱۱ و نیم شب٬ نه با من حرف زد نه باهیچ کس دیگری. تنها نشست و از روی دفتر چند صد برگی من نوشت. نوشت و نوشت و برگه های اش افزون می شد. افزون می شد  آن برگه ها افزون تر و اشک از چشمان من سرازیر تر. من تنها همدم ام در آن روزگار تنهایی همان دفتر بود. من هنوز گمان ساده می بردم کسی از اولیای باران به قول سید٬ ممکن است حرمت کتاب و کلمه و خلوت بداند. می گفتم آقای عزیز آن دفتر جرم نامه ی من نیست آن دفتر خلوت و تنهایی من است و من که در این شهر به قول رضا شجیعی درندشت یا دشت درنده تنها با خواهرم زندگی می کنم٬ حتا ایشان هم حق خواندن این دفتر را ندارد تو که هستی از کجا آمده ای چگونه بی چراغ بی نشان کوچکی حتا از علاقه٬ میان آن همه تنهایی پرسه می زنی. او نمی شنید و تنها برگه های آن پوشه ی قرمز رنگ اش افزون  می شد.

یادم هست یکی از یادداشت های آن دفتر در مورد اتفاقات همیشگی زندگی من بود که حتما یا در ۱۳هم ی  یا روزی یا عددی که با یک جمع و تفریق و  ضرب و تقسیم ساده حتما ربطی به ۱۳ پیدا می کرد. یادم هست نوشته بودم که همین که من در قرنی از قرون سرزمینی که تاریخ آن در زمان شروع زندگی زمینی من با ۱۳ شروع می شود. نشانه ی اول است٬ حتا اگر در این زمان ودر این قرن میلیاردها آدم به دنیا آمده باشد اما باز  عدد مال من است.همین که من در ۱۳هم روزی از روزهای سال به دنیا امده ام٬ اگر حتا در آن روزهم میلیون ها انسان متولد شوند. دیگر این که عدد های مستقیم تری به نام ۱۳ بود٬ جای حرف باقی نمی گذاشت. این که من در «۱۳هوم» عاشق شدم٬ ۱۳ماه و ۱۳ روز عاشقی بعد مردم. این که در سالی به دانشگاه رفتم که جمع عددهای اش ۱۳ بود این که... این که و این که و هزار اتفاق از این خصوصی تر که تنها در آن دفتر خصوصی جای اش بود. ۲صفحه از اتفاقاتی که در روزهای« ۱۳ هوم» یا اوقاتی که ربطی به ۱۳ داشت. این که اولین بازداشت سیاسی من هم در  روز ۱۳ بود هم زمان با همان «۱۳ هومی» که عاشق شده بودم....

القصه! بعد از روزهای پشت سر هم بازجویی صبح و بعد از ظهر ِ پشت سر هم آن هم در جایی که از طبقه ی هم کف ۴ طبقه پایین می رفتیم و بعد از آن جا یک در بزرگ گشوده می شد که سالنی در برابرات بود به طول ۲۰یا شاید۰ ۳متر که تها چیزی که در آن سالن وجود داشت دری بود در انتهای همان سالن و از آن در که وارد می شدی اتاقکی کوچک بود که بند کفش و سیگار و کمربند و.. این ها می گرفتند و...

بعد یک راهروی ۱متری در ۱ و نیم متری و یک اتاقک دیگر با ۲صندلی پشت روبروی هم و میزی در میان٬ که بعدّا فهمیدم اتاق بازجویی است. القصه! در روزی که نمی دانستم چه اتفاق متفاوتی افتاده بودن دستبند و بدون چشم بند از آن ۴ طبقه ی زیرین بالا آوردندم٬ نه یادم نبود دستبند بود چون یادم است  وقتی به طبقه ی هم کف رسیدیم یکی از آن دورها داد زد که مگر نگفتم بدون دستبند بیاورش. دست بند را باز کردند. به طرف انتهای سالن هم کف بردندم. از ۴ طبقه این بار بالا رفتیم. به در اتاقی که رسیدیم فرمان ایست دادند. رفتند تو بر گشتند و به من گفتند که برو تو.

اتاق بسیار آراسته ای بود و شیک. مردی موبور خوش تیپ با قد و بالای بلندو ریش کوتاهی بلند شد و ایستاد. با احترام گفت بنشین. نشستم با تعجب. گفت امروز و این دیدار جای از بازجویی و این حرف هاست یک دیدار دوستانه است که من به طور خصوصی آن را درخواست کرده ام. جواب دادم تا زمانی که من را اختیاری به این دیدار نیست٬ تو بازجویی و من بازجویی شونده. گفت: هرجور می خواهی حساب کن ولی اگر قصد بازجویی بود که در همان اتاق بازجویی از تو سوال می شد. گفتم: حرف من همان است که عرض کردم.( در دلم احساس می کردم این از آن شگردهای ننه من غریبم است می خواهند مثلا از در دوستی وارد شوند). به هر حال گفت: اصراری ندارم و حق می دهم که نپذیری..

گفت: من همه ی دفترت را خوانده ام.گفتم : خوشحالم. گفت ولی شنیده بودم که به خواندن دفترت خیلی معترض بوده‌ای گفتم: هنوز هم معترضم اما اگر زور شما می رسد و رعایتی در کار نیست و قرار است خوانده شود کامل خواندن آن  بهتر از گزینشی خواندن آن و تک جمله های آن چنانی از آن در آوردن است. گفت: درست است و من هم چون کامل آن را خوانده ام ٬ دوست داشتم ببینمت.....

القصه خیلی حرف زد و جواب دادم. در آن آخر های حرف زدنم بود که پرسید راستی٬ این قضیه ی بازداشت و بازجویی های ات نیز ربطی به ۱۳ داشت؟ دیگر مطمئن شدم که همه ی سوراخ سنبه های دفتر را خوانده است. گفتم بله. با تعجب فراوان پرسید واقعا؟؟؟؟؟  چه ربطی؟ گفتم: سلول ام شماره ی ۱۳است. نمی توانست باور کند تلفن را برداشت و پرسید جوابش را دادند...

گفتم آقایی که ادعا می کنی این دیدار بازجویی نیست برای من یک چیز مهم است من امروز ۲ امتحان دارم کی آزاد می شوم؟ با خنده گفت: حالا یا ۱۳ سال دیگر٬ یا۱۳ماه دیگر٬ یا ۱۳ هفته و شاید ساعت ۱۳.اتفاقا آن روز بعد از ظهر ساعت ۱۳ ازاد شدم و ساعت ۱۴ دو امتحان همزمان داشتم.

من دقیقا۱۳سال پیش پیش بینی کردم که ۱۳سال دیگر می میرم. ۱۳عاشق ترین عدد هاست هوای جان.زیرا عدد عاشق ترین مرد زمین است.

 از عشق می گویی بگو آبی ترین باشد            حتا اگر آدم تنها ترین مرد زمین باشد.



پی نوشت: این مطلب را بهانه ی گذشتن از مرز۱۳هزار بازدید کننده نوشتم. ۱۳هزار بازدید برای وبلاگی که تنها ۵ماه  از عمرش گذشته عد کمی نیست. چیزی که من خودم هرگز گمان این همه همراهی از شما دوستان و مخاطبان عزیز نمی بردم. بدون هیچ تواضع نمایی و نعل وارونه ی فروتنی٬بر این باورم بیشتر این مقدار بازدید نه به توانایی من  که به بزگرواری و عزیزی شما مربوط می شود. اگر نتوانسته ام همه ی آن چه که شایسته ی شما و خودم هست را هنوز در این جا بنویسم بر من ببخشایید و از این که اوقاتتان در خانه ی مجازی می گذرد خوشحال ام و خوشحال تر خواهم شد که شما «خوش حال» باشید در این اوقات.
» ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

غربت ترمینال

هوای جان!


من به غربت این ترمینال عادت نمی کنم!


ترمینال برای منِ بی سرزمین باید تنها یاد آور غربت ازلی ام باشد. من به کدام سوی سفرهای ترمینال دلخوش باشم.


 من اهل شرق سرزمینی هستم و اهل غرب سرزمینی دیگر.


 من مشرق و مغرب هم زمان غربت ام  این سان .


ترمینال همیشه سرد است  نه چون من از جاده های برفی سرد می آیم. من یا صبح می رسم یا شب و در هر دو حالت باید در خودم جمع شوم از سرمایی که در روز ازل حضور من در من دمیده شده. من «شهاب»ام و زمین یعنی جایی که شهاب در آن سرد می شود. زمین جای سردی بود برای «شهاب» که من نوشتم:


 


آیینه و پاکتی سیگار است و


» ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

بیا برویم هوای جان!

هوای جان!

حوصله محصول علاقه است و انتظار محصول دل تنگی! کسی را که در آن سوی دلتنگی می‌خواهی، می توانی تا فراسوی حوصله به علاقه ی انتظارش بنشینی.


جمعه شکل تعطیلی لحظه های جهان است و هر روز تعطیل شبیه جمعه ای است که من جایی مبهم نزدیک جهان، در بامدادی دیر و از راه رسیده میان لحظه‌هایی که نمی‌دانم چه مقدار از آن را با من سهیم هستی یا چه قدر در لحظه‌های تو سهیم‌ام. شراکت و رفاقت و موافقت همه ی آن چیزی است که دو انسان به قصد هم«راه»ی از یک دیگر جست وجو می‌کنند و در آرزوی اش.

یادآوری ترانه‌هایی از ایام گذشته ای که خاطره‌هایی دور از تنهایی و اندوه هستند, سهم زندگی را در سهم‌های گذشته ی ما سهیم تر می کند. یاد وخاطره ی جمله‌هایی را زنده می کنند که گاه نمی‌خواهم تکرارشان کنم. مردی با همه‌ی «قصه‌های تنهایی زمین» و «حجم همه ی اندوه های جهان»

از به یادآوردن این نکته که « تو نام مرا هرگز ننوشته بودی که فراموشم کنی» و هراس از این که این لحظه و «تو »هم اسم مرا نمی نویسی. شکلی است از عطش های کنار یک لیوان، که هرگز مطمئن نیستی حجم گوارایی آب این لیوان چه قدر است؟!

دلتنگی برای نوشتن,و این که نه تو نه جهان نمی گذارد آن گونه که می خواهم و می‌خواهیم دوستت بدارم و خیابان و آسمان این شهر که مدت هاست طعم باران را در گلوی تو زندانی کرده اند. با این همه من ام آزاده ترین زندانی راه‌های هستی برای رفتن.... رفتن... بیا برویم.
» ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

سیاسی شدگی شدید خاطرات

هوای جان!

امروز پنج شنبه است و برای من پنج شنبه همیشه از عصر چهار شنبه شروع می شود.پنج شنبه هم که یعنی قدم زدن های بی امان در غروب و پیاده روی میان افکار پر از کلمه, برای آینده در کیفی که تنها کیف پر از پنج شنبه ی جهان بود و میان شوق باز مانده از روسری  لبریز سه شنبه، چهار شنبه غیاب زمان بود این میان، هم چون انحنای قطع شده ی در فاصله ی دو ابروی تو.پاییز و پنج شنبه آیا تنها به همین دلیل که حروف اول شان «پ» است به هم قرابت دارند یا پنج شنبه های احتمال، شبیه پاییز همیشگی هفتگی است میان شنبه تا شنبه؟ در انتهای پیاده روی بی امان در گلوی آفتاب نارنجی گراییده ی پاییز! سیگاری در این حواس پرتی کلمات، گوشه ی انگشتان تنهایی ات را می سوزاند...



با کیفی پر از پنج شنبه

تا بی حوصلگی های جمعه ی تو

در این کوچه های پرتقالی غروب

که هر گز در پیراهنم نه گریسته ای

سراسر سفر و لذت سیگارم






هوای جان!

از حواس پرت کلمات گفتم و هوس همیشه ی نوشتن، در این روزگاری که سیستم های توتالیتر تکرار نوشتن را به اندیشه ی ما تحمیل می کنند. زیرا آنان با تکرار هر روزه و همیشگانه ی رفتارهای شان وضعیت موجود را برای منتقدان شان تکرار می کنند و ما هر روز مجبور می شویم که انتقاد از وضعیت تکرار شده را تکرار کنیم و این همان سیاست موذیانه ای است که ما را به تکراری جان فرسا برای نوشتن دچار می کند و نوشتن تکراری راه را برای اندیشیدن تازه می گیردو حوصله از انگشتان را برای نوشتن می زداید. چه زیبا گفت زنده یاد هوشنگ گلشیری:



می خواستیم با کلمات جهان را تغییر دهیم، جهان تغییر نکرد و کلمات ما را فرسوده کردند.



هوای جان!

خبر تازه ای نیست، جز این که فاطمه حقیقت پژوه میان آسمان و زمین برای ابد معلق ماند، جز این که باز هم خانواده ای دیگر دختر 14ساله شان را به حمایت همیشگی قانون قتل ناموسی به قتل رسانده اند، جز این که قانون بومی گزینی را قول داده اند برای سال آینده هم با قدرت مثال زدنی«خودشان» اجرا کنند، جز این که دختری 25 ساله هم در شهر ما سقز خودکشی کرد!خبر تازه ای که نیست جز این که وقتی دوستی، فامیلی آشنایی، از خانم هایی که آن سوی مرزهای ایران زندگی می کنند وقتی به ایران می رسند پیش از هر چیز از ما می پرسند که لباس مان تا کجا باشد گیر نمی دهند؟ چکمه بپوشیم یا نه؟ شال می توانیم سر کنیم یا روسری بهتر است؟....؟...؟وقتی جواب شان را می دهیم می گویند آخر چرا این که ظلم است! و من یاد جمله ی برنادت موسالا ی فمینیست می افتم که می گفت:

«تحت ستم قرار گرفتن مردان تراژدی است. تحت ستم قرار گرفتن زنان سنت است»



هوای جان!

خاطرات من در این شهر که زمانی خاطرات تنهایی قدم زدن از دارآباد تا توپخانه  و از سینما صحرا تا خیابان سئول بود و زمانی خاطرات عاشقانگی به یاد هرم گیسوان زنی، پرسه در گلوی آفتاب بود، اکنون به شدت سیاسی شده.

از جلو دانشگاه تهران که رد می شویم یاد 18 تیر می افتیم. از جلوی میدان 7تیر که رد می شویم یاد 22خرداد می افتیم. از عباس آباد و چهار راه بخارست که رد می شویم یاد مذاکره با نماینده ی سازمان ملل می افتیم. از4راه استانبول که رد می شویم یاد تجع8هزار نفری سال78 برای آزدی اوجالان می افتیم. از خیابان فاطمی که رد می شویم یاد وزارت کشور وجلسه های متعدد شبانه برای اخذ مجوز برگزاری تجمع می افتیم. از چیذر که رد می شویم یاد مجلس ختم برادر عبدا.. نوری می افتیم. از جلوی شهربانی سابق سقز که رد می شویم یاد کشته شدن محمد حسین و جریان های سیاسی سال های 57 و 58 و آن داستان ها می افتیم. از کنار فرمانداری و بلوار سقز که رد می شویم یاد زندان آن موقع های سقز می افتیم و بعد از ظهرهای انتظار برای دیدار نوجوانان 13-14 ساله مان در زندان. از فرودگاه سنندج که رد می شوی یاد عکس  جهانگیر رزمی می افتیم که جایزی پولیتزر عکاسی را به خود اختصاص داد.  اصلا مگر می تون در آذر ماه همه ی خاطرات تمان سیاسی نباشد وقتی حجمی از بغض فروخورده ای به نام خاطرات قتل های زنجیره ای در این حافظه ی زخمی داریم.از کجای این سرزمین عبور کنم که خاطره ام سیاسی نباشد. به کدام تاریخ و صفحه از تقویم اش نگاه کنم که سیاسی نشود این حس شاعرانه ی نوشتن برای تو!  و قتی در شهرستان ما از دید حکومت به قول شارنیوز خواننده های محلی هم سیاسی هستند؟من نمی خواهم خاطره هایم از این شهر از این سرزمین سیاسی باشد. ولی شیمبو رسکا گفت که :

چه بخواهی چه نخواهی

ژن هایت سابقه ی سیاسی دارند

پوستت ته رنگ سیاسی دارد

چشم هایت جنبه ی سیاسی دارند

هرچه می گویی طنین سیاسی پیدا می کند

سکوتت چه بخواهی چه نخواهی

سیاسی تعبیر می شود.



 هوای جان!

 دل نگران ننوشتن این روزها ی من نباش نوشته ام و می نویسم به عهد معهود برای جاهای دیگر  فرستاده ام منتظرم آن ها منتشر کنند تا من نیز در وبلاگم آن ها را بگذارم. هوای جان حواس پرت کلمات به سوی ما پرت شده است و ماییم که موظفیم این حواس را حس و شعور ببخشیم.پنج شنبه شروع به نوشتن نامه ات کردم و امروز شنبه است

مرا سرعت زندگی از یاد می برد گلم

» ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

سپیده دمی پر از عطر لیمو


هوای جان!
دیروز برای بدرقه ی پدر به شدت عزیز و گرامی ام به ترمینال غرب رفته بودم.مدتی را به انتظار نشسته بودیم تا زمان حرکت اتوبوس برسد روبه روی ما یکی از این شرکت های مسافربری تابلو زده بود برای سلیماینه.......

به نظرم هر کس که کورد باشد و آن شعر «جلال ملکشاه » را خوانده باشد با حضور در هر ترمینالی یادش می افتد و دوست دراد با صدای بلند بخواند که:

کی باشد

روزی بیاید

پسرم«کاوه»

ساک سفر به دوش بگذارد و

راننده های گاراج سنندج

داد بزنند:

سلیمانیه......سلیمانیه...

هی!آقای ملکشاه عزیز کجای این جغرافیای دردی؟ که ببینی سنندج نشد تهران شده است و مسولان ترمینال تهران داد می زنند:سلیمانیه.....نجف...کربلا... از زمان حمله ی آمریکا به عراق برای هم میهنان شیعه ی ایرانی راه کربلا  نجف از سلیمانیه  می گذرد. یک زمانی همین دوستان شعارشان این بود راه قدس از کربلا می گذرد...اکنون ظاهرا راه سلیمانیه ی ما و هه ولیر و.. ما نیز از فرودگاه های تهران و استانبول و دمشق می گذرد.بگذرد این همه بر ما گذشت.این نیز بگذرد...

هوای جان!

خبر تازه ای نیست تنها چند نفر در جاده های شهرستان ما بر اثر تصادف با خودروهای حمل اجناس قاچاق هر از چند گاهی همین جوری می میرند.البته فکر نکنی وقتی می گویم جاده حتما منظورم «جاده» است. نه منظورم همین راه های« بُز رو» یا نظامی است که لایه ای آسفالت هم روی آن کشیده اند. می دانی هوای جان یک جورهایی عجیب است که در سال 2008 هنوز جاده ی بین دو شهر از شهرستان های ما(سقز-مریوان) آسفالت هم نشده، دیگر راه آهن و فرودگاه و ...بقیه ی راه های ارتباطی که هیچ!البته فکر نکنی می گویم قاچاق،منظورم قاچاق موادمخدر و از این چیزها است نه در شهرستان های ما این چیزهارا قاچاق نمی کنند!؟؟ حالا چرا قاچاق نمی کنند نمی دانم. در شهرستان های ما همین نیازمندی های روزمره یا شاید هم «ماه مره» قاچاق است و جان انسان هم که اصلا در این میان روزی در برخورد خودروهای حامل قاچاق با یکدیگر و گاهی هم با گلوله های اشتباهی، گاهی هم به دلیل غیر استاندار بودن هیمشگی جاده ها. این گونه مرگ هاست که یاد آن شعر «سید علی صالحی» می افتم که گوید:

آیا میان آن همه اتفاق

من از سر اتفاق

زنده ام هنوز!.



هوای جان!

 همین چند روز پیش یکی دیگر از زنان همین حوالی شهرستان های ما خودش را با آتش سوزاند!می گویم خبر تازه ای نیست باور نمی کنی.آخر این که خبر تازه ای نیست مدت هاست که زنان شهرستان های ما برای به آسمان رساندن فریاد شان و گریز از زندگی در حجم قلمبه شده ی «مردانگی»بیش از حد مردان!!! جامعه ی من! شعله های جان شان را به آسمان می فرستند. منتها این بار این زن اجازه نداد فرزندی که در جان اش بود هوای آلوده ی این روزگار را استنشاق کند و او را نیز با خود برد. و اگر هیچ وقت به «ابوعلا »  شاعر عربی که هرگز ازدواج نکرد حق ندهیم؛ در چنین مواقعی می توانیم با او هم داستان شویم و نوشته ی سنگ گورش را زمزمه کنیم که می گفت:

پدرم در حق من این جنایت را کرد

مرا به دنیا آورد

من این جنایت را

در حق هیچ انسان دیگری نکردم

خبر تازه ای نیست! جز این که همان تنها نشریه ای که برای مان باقی مانده بود و هر هفته با همه ی غرولندی که سرش می زدیم اما می خواندمیش آن هم توقیف شد.«شهروند»را می گویم که عجیب نیست مردمان و حاکمان این سرزمین «شهروند» را بر نتابند که عمری است همه ی کوشش ما این بوده که ما«شهروند» باشیم و آنان رعایای سلطان می خواهندمان. به نظرم بد نیست برای امتحان نشریه ای با نام« رعیه الملوک» منتشر شود. شاید توقیف نشد. باز هم روزنامه وبلاگ ونشریه و وبسایت های دیگر هم همان طور که عرض کرده بودم توقیف شده .می گویند4000هزار کتاب در ممیزی ارشاد، در انتظار مانده است. خیابان ها که اساسا مال مردم بوده و جای مردم دیری است که از 18 تیر78 به بعد مال ماشین های مشکی و مشکی پوشان و نقاب داران و ماشین های سبز شده است.خیابان مال آن ها، کتاب مال آن ها، مجله مال آن ها،کوه ها مال آن ها، پارک ها مال آن ها راستی می گویند در خیابان ها هم دوربین کار می گذارند. صحن مسجد و دانشگاه و.. مال آن ها حتا دریاو ساحلش نیز مال آن ها.... خوب چگونه یاد آن شعر «ماندلشتام» نیافتیم که می گفت:

محرومم کرده اید از دریا،از مکانی برای دویدن

فضایی برای پریدن

پاهایم را به سرزمینی تحمیلی زنجیر کرده اید

چه به دست آورده اید؟

لبانم را چه؟ توانسته اید از جنبش بازدارید؟

اول این نوشته برایت از پدرم گفتم. این مدت قلبش ناخوش بود_قلب کدام مان به خوشی می تپد_ از سرافرازی ام مهمان من بود. با برادر بزرگم دکتر که رفته بودیم سن پدر را پرسیدند؟برادرم گفت تقریبا80 و من گفتم 70شاید75 سال سن دارند. برادرم رو کرد به من و گفت برادر تو تقریبا بیش از 6-7 سال است هر جا صحبت سن پدر می شود می گویی 70؟ راست می گفت و فهمیدم که او واقع بین تر است و من نمی خواهم حقیقت بالارفتن سن پدرم را قبول کنم. نمی دانم، اما می دانم که به قول مرحوم «حسین پناهی»:

ما باید پدران مان را دوست بداریم.

باید برای شان

 دم پایی های ابری مرغوب بخریم .



هوای جان!

خبر تازه تری نیست جز این که: می گویند رییس ستاد انتخاباتی رییس جمهور قرار است وزیر کشور شود و مسئول برگزاری انتخابات سالم.جز این که می گویند صورت زنان را در افغانستان با اسید سوزانده اند.جز این که نفتی که هرگز سر سفره ی ما نیامد، قیمت اش به زیر50 دلار هم رسید.جز این که می گویند: دختری13ساله را سنگسار کرده اند در جایی. جز این که می گویند: دختران نخبه ی این سرزمین که به هزار وسوسه و آرزو درس می خوانند زین پس باید «با اجازه ی بزرگترها» به دانشگاه شهر دیگری بروند. جز این که..... نه خبر تازه ای نیست اما با این همه به گفته ی «یانیس ریتسوس»:



این سیم خاردار ها کجا به پایان می رسند؟

                                  حلزون ها بر جامه ی مرده می خزند

و با این همه ما به این جهان نیامده ایم

                                           که به آسانی بمیریم

آن هم در سپیده دمی که بوی لیمو می آید


» ادامه مطلب