۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

از دست‌های‌ات کمی برای‌ام جغرافیا بساز...



هوای جان.. پاییز از قاب پنجره به موهای کهنسال و پیرم، آفتاب تعارف نمی‌کند. آسمان خاکستری است و این روزها  خیال باریدن باران بر حوصله، آرزو نیست. این اولین نامه از من است در سرزمین دیگری غیر از آن سرزمین‌هایی که من تو دوست‌شان داشته‌ایم و یا در آن ها زندگی کرده‌ایم. سرزمینی که تو در آن قدم نزنی نه زمین است و نه سر. که سر تنها بر زمین دست‌های تو آرام می‌گیرد و زمین یعنی زمینه‌ی دست‌هایی که تو روزی " کوچک و مختصر" خوانده بودی‌شان و من به گستردگی کهکشان برش گزیدم. کمی از دست های خودت برای‌ام جغرافیا بساز قول می‌دهم تاریخ عاشقی را سرودی کنم برای  درازنای مو‌های شب‌ات.

هوای جان
می‌دانم که به احتمال باران و گریه‌ی من تو خوب می‌دانی که چرا این‌گونه بی محابا و بی پروا دوست‌ات دارم. اما دل‌ام تنگ شده تا با تو از دوست داشتن‌ات بگویم. هوای‌ جان! تو تنها زنی بودی که با‌آن‌که مخالف عقاید ظاهرا مفتضح من بودی، اما در کنار من و در بی تابی علاقه‌ام طاقت آوردی و  نشستی و جنگیدی و تمام معیارهای مرا عیاری از انسان بودنی از جنس خودم و نه منطبق با شیوه‌ی خودت، بخشیدی. تو تنها کسی بودی که خودت را یگانه‌ی روزگار( اگرچه بودی) نپنداشتی در ترازوی عشق من و عاشقانگی‌ام را به معیار دوری گزیدن‌ام از زنان دیگر نسنجیدی. تو با من ومن با تو یاد گرفتیم که عشق آن چیزی است که من تورا چقدر دوست می‌دارم نه این‌که دیگران را چقدر و چگونه دوست‌ می‌دارم یا چقدر دوست ندارم. تو یگانه زنی بودی که هوابه حوصله‌ی زن بودن را دوست و مقدس می‌داشتی بدون این‌که حتا به اندازه‌ی من فمینیست دو آتیشه باشی و این من‌ بودم که بارها داد و هوار تئوریک می‌کردم و تو واقعیت و حقیقت زن بودن را می جستی با تجربه‌های زنانه‌ی خود‌ات. تو تنها غیر کورد ایرانی بودی که وقتی با من آشنا شدی، مرا به عنوان یک شاعر، یک روزنامه‌نگار بدون پسوند کورد بودن دیدی. تنها کسی که نه در اولین برخورد و نه در طول آشنایی و نه تا به امروز ازمن سوال همیشگی « آیا تجزیه طلب هستی» را نپرسیدی. آن‌هم با این‌که در خانواده‌ای بزرگ شده بودی که "تمامیت ارضی" و خطوط مرزی و ایرانیت و ایرانی جزو واژه‌های مقدس‌تان بوده و هست. هوای جان!  تو بودی که به من آموختی من مسئول‌ام در برابر مردمی‌ که دوست‌ام می‌دارند. تو بودی که می‌گفتی اکنون در این روزها نوشتن تو رعایت انسان به شیوه‌ای است که انسان‌اش خوانده‌ایم. تو بودی که شعر‌را از داد و بیداد تبلیغاتی، به حوصله‌ی نوشتن از عشق انسان در گیسوان‌ات شانه‌ می‌بخشیدی. هوای جان تو خود هوای نوشتن شعر خود هوای نوشتن و هوای شعر بودی.
هوای جان!
این نامه‌ وقتی نوشته می‌شد هنوز درختان رنگ در رنگ بودند و آن‌قدر این روزها به تاخیر میان وظیفه و بی حوصلگی و عشق مانده‌ام که نامه های تو تاخیر می‌شود. به تاخیر می‌اندازیم تا به کی. خطوط تاخیری آخر خراشیده شده به این سرنوشت خراب می‌کند حال این بی درکجایی را وقتی بودن تو شکل می‌گیرد در نظامی که اگر چه با نوع نگاه تو من همیشه آرزوی آن را برای‌ات داشته‌ام، اما من نه باورش دارم و نه علاقه‌اش. روزگار سریع و تلخ گذشت کسی نمی‌دانست که حجم و عمق این بی درکجایی رازی دارد که تاخیر درد در آن سطوح پوستم را از جوانی به سمت پیری بود. دیگر تازه دارد خطوط و سطوح پوستم شبیه دل در کودکی پیر شده‌ام می شود. این نامه وقتی شروع شد که زمین رنگ دیگری بود و قتی دارد تمام و منشر می‌شود که زمین هم سطوح و خطوط‌‌‌ اش، پیر و دیر و دور می‌شود. در دیری دوایر دریایی این دایره درنگ در مدار تامل هوس ماهی برگشته‌ ز دریایی شده است.  زمین سرد شده گلم. زمین سیاه شده بانو. تو نمی‌روی من باور دارم زیرا که به گفته‌ی آن شاعر نازنین" بهار حضور توست..بودن توست".
 هوای جان ! امروز تو به قول سهراب سپهری "زیبا" می‌شوی. زمین زیباست از زیبایی تو  پیشتر برای‌ات نوشته بودم که خورشید هیچ روشنی ندارد. روز تنها زمانی است که تو شه گیسوی باران‌ناک‌ات را از رخساره کنار می زنی....هوای جان امروز عید قربان است و مرا با تو عهدی است که چنین عیدی را همیشه به خاطر بسپارم. شاد شاد شاد..می دانی هوای جان در این زبان آلمانی "شاد" یعنی حیف؟ چرا چنین " هم‌زمانی رویدادها" یی اتفاق می‌افتد که روزگاری این نامه را بنویس‌ام که "شاد حیف باشد. اما شاد باش ای عشق خوش سودای ما. که نیازی به باران، نیازی به آفتاب و بهار و برف زمستان  آسمان‌های خاکستری نیست. نیازی به خیابان‌ها و کوچه‌های تهران، از تهران پارس تا شهران، از راه آهن تا تجریش، نیازی به هیچ چیز نیست..من می‌توانم تا آخر عمرم تنها با خوردن فلفل سیاه و پاشیدن‌اش روی هر غذایی تو را به یاد بیاورم.
هوای جان !
این نامه نه نوشته می‌شود و نه تمام می‌شود. راستش را بگویم نمی شود نوشت. من بلد نیستم. از یاد برده‌ام. روزانه و یا شبانه نویسی را. از همان سالی که یاد‌داشت‌های شبان غم تنهایی‌ام را بردند و از آن مدرک اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام  و .. ساختند. از همان سال‌های دور عادت هر روزه و هر شب نویسی را ترک کردم. ترک داده شدم. دست من نبود. در واقع دستم دیگر در دست من نبود که با آن بنویسم. دستم از من یاغی شده بود. بگذریم. اما همین عادت نوشتن روزانه و یا مقاله و یادداشت نویسی را نیز شاید به دلیل سرعت غیرقابل باور"بی درکجا" شدن از دست دادم. هنوز به روزگار آرامش، آرامش که نه استقراری حداقلی نرسیده‌ام. هنوز مطمئن نیستم هفته‌ی آینده را در کجا سر بر بالین خواهم نهاد. نمی‌شود نوشت. دست من نیست. دستم در دست من نیست باور کن..می روی و می‌ریز خون دل ز مژگان‌ام.. زیرا که به قول جامی:
زغمت به سینه کم آتشی.. که نزد زمانه کم‌آتشا




پی نوشت: هوای جان می گوید: من برای روح چون باد تو جغرافیا نمی‌سازم..تا روح‌ات هم‌چنان آزاد چون باد عاشق، بر همه‌ی جغرافیا‌های زمین بوزد.


پی نوشت دو: هرگونه  استفاده و انتشار ابزاری، تبلیغاتی، هنری، فرهنگی، سیاسی و... از عکس این مطلب و دیگر عکس‌های که عکاس‌اش من می‌باشم ممنوع و پی گرد قانونی خواهد داشت.

3 comments:

Narges گفت...

سرزمینی که تو در آن قدم نزنی نه زمین است و نه سر

بی نهایت دلنشین
مانا باشید.

شهاب الدین شیخی گفت...

ممنونم شما نیز

ناشناس گفت...

سلام.چرااین روزها کم مینویسی ؟ بیشتر از دو هفته است که چیزی ننوشتی .امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه و تو و عزیزات سلامت و شادباشید.

ارسال یک نظر