‏نمایش پست‌ها با برچسب شخصی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شخصی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آبان ۲۴, دوشنبه

احساس تنها بودگی و بیماری توتالیتاریسم اجتماعی

تا زمانی که فکر می‌کنیم،« تنها» رنج دیده‌ی جهان ما هستیم. تا زمانی که فکر می‌کنیم، « تنها» مورد ظلم قرار گرفته‌ی جهان ما هستیم. تازمانی که فکر می‌کنیم « تنها» راه مبارزه دانایی همان است که نزد ماست. تا زمانی که فکر می‌کنیم
«تنها» معشوق، جهان و یا تنها عاشق جهان ما هستیم و تا زمانی که فکر می‌کنیم « تنها» کسی که در عشق و رفاقت و دوستی مورد بی وفایی و خیانت و نارفیقی قرار گرفته است، ما و در واقع «‌من» هستم.
 تا زمانی که فکر می‌کنیم« تنها» آدم خوب جهان من هستم. « تنها» من هستم که حتا براثر «‌خریت» و «اشتباه» هم کار اشتباه و « بد» نمی‌کنم. تا زمانی که فکر می‌کنیم « تنها» ما شایسته‌ی تشخیص راه‌های رفع تبعیض، کمک به زندانی سیاسی، و « تنها» روزنامه نگار و تنها فعال حقوق بشر و تنها مارکسیست و تنها لیبرال و تنها اصلاح‌طلب و تنها انقلابی و تنها سبز و تنها قرمز و در کل تا زمانی که فکر می‌کنیم« تنها» هستیم.
همین باعث احساس شدید « تنهایی» می‌شود. احساس تنهایی میل به دربرگرفتن دیگری و دیگران را در انسان بیشتر رشد می‌دهد. میل به در برگرفتن جهان حتا برای « اصلاح» آن. در نهایت « توتالیتاریسم» میلی است که زاده‌ی «احساس عمیق تنهایی» است. یا بهتر است بگوییم خود را « تنها» و « یگانه» پنداشتن.
به همین خاطر جهان مبارزه‌ی اجتماعی و سیاسی ما تبدیل می‌شود به « مجمع‌الجزایر تنهایان» اگر چه شاید گاه گروه و دسته و جماعت هم تشکیل دهیم. اما انگار آن گروه‌‌ها و دسته‌ها و جماعات، گروه‌هایی است از «‌تنهایانی» که تنهایی یکدیگر را پذیرفته و می ستایند. آن‌که به رهبری و سروری گروه می‌رسد کسی است که روان‌شناسی فردی خوبی بلد است و می‌داند چگونه به انحای مختلف حس تنها بودگی و یگانه پنداشتگی یکی یک افراد گروه را بپالاید و در عین حال حال تنهایی خویش را میان آن‌ها نیالاید. اما در اولین برخورد کوچک با برج عاج تنهایی هرکدام از اعضای گروه در واقع در اولین ورود به حریم حرم تنها ندانستن یکی از افراد گروه، شالوده‌ی و شیرازه‌ی آن گروه و دسته از هم می‌پاشد و داستان بی پایان «‌انشعاب» شروع می‌شود. این «‌تنهایان» « تنهاهای بزرگ‌تری» هم دارند که گاه رهبری و دبیر کلی و دبیری و سروری یکی از این گروه‌های تنهایی را به عهده می‌گیرند. و به تعداد انشعاب‌های سیاسی می‌توان سراغ از یک« تنهای بزرگ» گرفت که میل‌اش به آن حس تنها بودگی آن‌قدر بسیار است که گروهی را که تنهایی وی را می‌ستایند دور خود جمع می‌کند. این افراد هرجا به قدرت رسیده‌اند بنیان گزار توتالیتاریسم، استبداد حتا استبداد دمکراتیک و یا سوسیالیستی را پی ریزی کرده‌اند.
آن‌چه در جامعه‌ی ظاهرا دوقرن در حال رشد و توسعه‌ی ما، هنوز اتفاق نیافتاده است باور به «خرد قابل اشتباه آدمی» و نیز جایگزینی « اندویدوالیسم»(فردگرایی) به جای «‌اگویسم»(خودخواهی)است. از به قدرت رسیدن این تنها شدگان است که دیکتاتوری به وجود می‌آید و از چنین جامعه‌ی این همه «‌خود تنها پندار» است که دیکتاتور به قدرت می‌رسد و التزام به فاشیست را به یک امر ناخودآگاه جمعی تبدیل می‌کند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

شهاب نام به رویا رفتگان بی آواز


شهاب نام خوبی است. این را به رویا رفتگان دور بی آواز می‌دانند. راستش گاهی چنان تعصبی روی این « نام» دارم که گاه با بی رحمی شاید، گمان می‌کنم که برخی، شایسته نبود که نامشان « شهاب» باشد. یا می‌گویم کاش نام دیگری داشت آسوده‌تر بود این آدم. از دید من آدمی مسئول تمامی هویت خویش است. حتا هویتی که به اجبار به وی داده شده است. اجبار اتفاق که پدران و مادران ما گاه نامی را برای ما انتخاب کرده‌اند. برای همین معتقد به عوض کردن اسم توسط آدمی هستم. گاهی برخی اتفاق‌های اجباری قرار نیست تا ابد ادامه یابد. شهاب نام خوبی است و برخی آدمیان را انگار شهاب آفریده‌اند. تو را نمی‌شناسم. مدت‌هاست که اعلام کرده‌ام نترسم از خرج کردن کلماتم در مهربانی به آدمیان، حتا اگر قدرش را ندانند. زیرا که مهم نوشتن مهربانی است و ترویج و نسیم‌آلود کردن هوای آدمی است از مهربانی.. بگذار کسی نفهمد چه نسیمی از کنارش گذشته است. اما حتا اگر هم نفهمد نسیم بر صورت و پیشانی و موهایش وزیده است. مثل کسی که در هوای بارانی حتا قدر باران را هم نداند اما باز خیس از رویای خیس و مهربان باران به خانه رسیده است. می‌گویند از جعفر صادق پرسیدند که دعا را در کسی که معنای آن فهم نکند، کارگر اوفتد؟ جواب داد آری همچون کسی که دارویی بخورد و از محتوای دارو بی خبر باشد. مهربانی نیز از دید من همان است. باران و ترانه و کلمه و رنگ نیز از همین دست. گرچه فهم علاقه‌، لذتش را بیشتر و افزون‌تر کند اما بی فهم علاقه هم ایام آدمی شاد می‌شود مثل نشستن بر میز کافه‌ای دور که هیچ کدام از آن‌ها که غربت خویش به کافه آورده‌اند، از دل هم فهمی نزدیک به کلمات و رویای یکدیگر ندارند.

تو را نمی‌شناسم. شناختنم دور است و دیر. آن‌چه از تو دیده‌ام مهربانی بی دریغ بوده است بر منی که شاید نمی‌شناسیم. اما هرچه هست اولین باری که اسمت را در حال کامنت نوشتن زیر عکس یک دوست دیدم حس نکردم که نباید اسمت شهاب می‌بود. شهاب آشنایی هستی و آشنا به ایام علاقه‌ی آدمی بمانی و غریب هر آن‌چه که درد است همیشه باشی. این‌ها را می‌خواستم در جواب کامنتی که زیر عکس نوشت مادرم نوشته بودی بنویسم. گفتم بگذار مجزا شود و به تنهایی مال خودت شود.
فهم و درک این‌‌که ما را به زور به سمت حساب و دیفرانسیل و جبر و هندسه برده‌اند، برای من آسان است. من دوسال اول دبیرستانم را به زور همان خانواده‌ی عزیزم رشته‌ی ریاضی خواندم. سال دوم رد شدم و رفتم تجربی، سال سوم رفتم دانشسرای تربیت معلم و کنکور هم که علوم انسانی شرکت کردم و باز برخلاف باور و پیش بینی همگان تنها رشته‌ی تحصیلی که برای کنکور انتخاب نکردم، « ادبیات» بود. زیرا که ادبیات در من بود و لازم نبود بخوانمش. و جامعه شناسی رشته ی مورد علاقه‌ی خودم را خواندم. برای فوق چندین سال صبر کردم تا رشته‌ی مطالعات زنان تاسیس و جایگیر شود. و شد و خواندمش و هرچند توفان بی مزه‌ی سیاست فرصت دفاع از پایان‌نامه‌ام نداد. اما من به علاقه‌ی خود که آدمی است مشغول ماندم. به علاقه‌ات مشغول بمان و نگذار هیچ آواز ناهنجاری تو را از نامت که « شهاب» است دور بدارد.
ممنوم از همه‌ی مهربانی‌هایت شهاب گیان
هر چند نام من « شهاب‌الدین» است و این یکی را بسی بیشتر دوست می‌دارم. اما بدون شک در تلفظ آشنای همگان همان « شهاب» نامیده می شوم. Shahab Koolivand..
-----
۹ اکتبر ۲۰۱۲ برلین
» ادامه مطلب

لذت‌های کوچک حواشی پنهان و دلچسپ زندگی


لذت بعضى مسائل، به حواشى پنهان و دلچسپ آن است. اگر چه به گفته ى مولانا مقصود از كاشت گندم كاه نيست، اما گندم كه كاشتى، كاه نيز به دست مى آيد. اما با اين همه باز برخى مسائل حواشى دلچسپ آن است كه شيرينش مى كند. براى همگان لذت دانشگاه در آن دوستى ها، بحث هاى حياط و كريدورها و بعد كلاس ها و فعاليت هاى سياسى و صنفى و اعتراض ها و سوتى هاي خودمان و اساتيد و همكلاسى هايمان و.. از خود اصل فعاليت درس خواندن كه كلى هم پُز رشته و مدركمان را مى داديم، بيشتر بوده است. 
لذت كتابخانه رفتن همان فضولى كردن در رفت و آمد ديگران و همان بيرون آمدن ها و كافه و چاي نوشيدن ها و سيگار كشيدن‌ها( در همين لحظه يك دختر خانم آمد و نوشتنم را قطع كرد و از لذت سيگار كشيدن فقط دو انگشتش را داشت و سيگار و فندك را از من گرفت:)، و دوباره تو رفتن هاست. لذت زمستان در آن شال و كلاه كردن ها و دست يخ زدن ها و گشتن دنبال اولين جاى گرم و... است.
لذت خود سيگار آن دنبال سيگار گشتن و گم كردن فندك و جست و جوى آن در تمامى سوراخ سنبه ها و آن گاهى گداري افتادن آتش و خاكسترش و هول شدن هايش است. حتا لذت هم آغوشى گاه حواشي ‌اش بسيار بيشتر از اصل موضوع است و لذت دوستى آن دعوا كردن ها و بد متوجه شدن هاى همديگر و آن از دلِ هم در آوردن‌ها و آن به خاطر سپردن دلخوشى‌ها و دلگيرى‌هاى كوچك و بزرگ همديگر است.
لذت روزنامه نگارى آن تيتر و سوتير گذاشتن و به اتاق عكاسان رفتن و عكس براى مطلب خواستن و آن جنگ و جدل ها سر يك جمله و پاراگراف با دبير سرويس و سردبير و مدير مسئول، آن به فنا رفتن مطلبت در گوشه ى صفحه بر اثر اشتباه ليتوگرافى يا صفحه بند ها و آن فردا پشيمان شدن از نوشتن يا ننوشتن فلان مبحث در مطلب ديروزت است.
لذت يك سخنرانى يا يك ميز گرد در حواشى آن و پرسش و پاسخ ها و زرنگ بازى هايي كه براى بقيه‌ی اعضاى ميزگرد يا مخاطبين در مى آورى و آن تواضع هاى الكى به خرج دادن هاى بعد برنامه در گفت و گوهاى پايان برنامه است. 
لذت يك خريد كردن آن گشتن ها و پرو كردن لباس و يا امتحان كردن وسائل خريدارى شده و آن چك و چانه و آن اعصاب طرف همراهت را خورد كردن است. 
از اين دست بسيار است و من گمان مى كنم كه زندگى ما را لذت هاى كوچك شيرين،  قابل ادامه دادن كرده است و گرنه لذت‌هاى بزرگ معمولا رويا و آرزو هستند و اگر هم دست يافتنى باشند تنها براى يك لحظه مى درخشند و آن گاه باز لذت هاى كوچك و حاشيه اى همان لذت بزرگ است كه زندگى را به مفهومى بزرگ و عظيم تبديل مى كند. چندان عظيم كه توهم عظمت براى هر چيزى، ما را به عظمت خواهى دچار مى كند كه گاه از ياد مى بريم از چه بايد لذت ببريم.
۹.۰۹.۲۰۱۲
برلین 
» ادامه مطلب

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

مفهوم حقیقی مرگ


از مدرسه فرار کردن راحت‌ترین کار ممکن بود. اما اصلی‌ترین فرار من منجر به دیدن جنازه‌ای شد که اولین تصویر من از مفهوم مرگ بود.
توی مدرسه خبر پیچید که «پیدایش کردند»...« ظاهرا قراره توی مسجد بشورندش»....زنگ تفریح بود و فکر کنم معلم‌مان اسمش خانم راستی بود.
از مدرسه فرار کردم. من بهترین فرار کننده از مدرسه بودم وقتی که همیشه شاگرد اول مدرسه و گاهی شاگرد اول شهرمان بودم. نمی‌دانم یادم نیست قطعا شعور آن‌چنانی هم نداشته‌ام که چیزی را تجزیه و تحلیل کنم تا به نتیجه‌ای برسم که مدرسه برای دیدن‌اش ترک کنم. 
تصویر دیگری یادم نیست. خیلی از مدرسه فرار کردن‌هایم را یادم هست چه از دیوار راست حیاط مدرسه بالا رفتن و فرار کردن چه کلاه سر « بابای مدرسه» گذاشتن و در یک لحظه غفلتش، در را بازکردن، من را تا فردا که گوشم را می‌پیچاند ‌دوباره ندیدن همان.
تصویر زیادی یادم نیست آن‌بار چگونه فرار کردم. تنها تصویری که برای ابد یادم مانده است. تصویر صورت سفید و بی‌رنگ و تُپل و آرم و بی حرکت‌اش بود که لای ملافه و سجاده‌ای سفید پوشیده شده بودو درست چند لحظه قبل این‌که در تابوت بگذارند‌اش دیدمش. یعنی انگار دیر رسیده بودم و مراسم شست‌‌و شو را ندیده بودم و شسته بودند لای ملافه و سجاده آماده‌ی کفن بودو بعد در تابوت کوچکی بگذارند‌اش و بعد.... آن موقع قطعا از دید من کودک نبوده چون خودم هم همسن او بودم و کلاس دوم ابتدایی بودیم. 
اسم‌اش « پرویز» بود. پرویز ِاگر اشتباه نکنم «‌درویشی» پدرش اوستای بنایی بود و «اوستا محمد بنا» صدایش می‌زدند. پرویز چند وقت پیش که مدرسه نیامد گفتند در رودخانه غرق شده و جنازه‌اش پیدا نشده. نه مفهوهم غرق شدن را دقیقا می فهمیدم و نه مفهوم جنازه را. گرچه قبل از آن و در اولین حمله‌های حکومت ایران به کوردستان و در همان چهارسالگی جنازه‌های بسیاری را در مسیر آواره شدن‌های شبانه‌مان گاه گداری دیده بودم. گرچه آن تصویرها وحشتناک و آغشته به مفهوم جنایت بود. اما انگار هیچ کدام برای من «تصویر مرگ» نبود. تصویر مرگ برای منی که ۳ سالگی مادرم را و ۵ ساگلی برادرم را از دست داده بودم.
تنها تصویری که بعد از فرار از مدرسه و شاید طی‌الارضی که در آن کودکی از مدرسه تا « مسجد حاج ارجمند» کرده بودم و هیچ وقت فاصله‌ی مدرسه تا مسجد را یادم نیست چطوری باسرعت طی کردم برای آخرین لحظه توانسته بودم تصویر صورت سفید و تُپلی و آرام« پرویز» را دیدم. آن آرام شدن صورت آدمی را دیدم و انگار برای همیشه فهمیدم مرگ یعنی چی... مرگ برای همیشه معنی‌اش این شد که دیگر کسی را که تا چندروز پیش باهم بازی می‌کردیم، پز نمره‌هایمان را به هم می‌دادیم، سر توپ و پاک‌کُن و مدادتراش دعوا می‌کردیم، دیگر نبود، دیگر نیست. تصویر مرگ یعنی همین جمله‌ی ساده او که بود دیگر نیست. 
تصویر مرگ یعنی این‌که « پرویز دیگر هرگز به مدرسه برنمی‌گردد».
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

بابام....حضرت بابام....


چند روز است این عکس را پیدا کرده‌ام.عکس من و بابام در حیاط موزه‌ی ملی ایران باید باشد یا موزه‌ی آبگینه دقیقا یادم نیست کدام‌شان بود چون آن روز هر دو موزه را رفتیم.این عکس را لای البوم کوچکی از عکس‌هایم که با خودم آورده بودم. و در طول تمام این دوران آوارگی پیشم بوده است، پیدا کردم.


از وقتی که عکس را دیده ام- عکس مربوط به سال‌هایی از زندگی است که مجوعه اتفاقاتی در آن رخ داده است ـ که از آن روز مدام تکرار عجیبی می‌شوند. از جمله این‌که چند روز پیش مطلبی نوشتم و در آن از گفته‌ی دوستی یاد‌کردم و حتا نامش را در داستان هم نوشته بودم. به طرز غریبی بعد آن همه سال، آن دوست همان چند روز از طریق دوست مشترک دیگری ایمیل من را پیدا کرده بود و به من نامه نوشته بود. قضیه فقط این نبود زیر یک ویدیی منتشر شده از دوستی دیگر کامنت‌هایی رد و بدل شد که نهایتا منجر شد به این جمله «نوشتنی نیست شاید بتوانم بگویم» و این دقیقا شبیه جمله‌ای بود که ۱۴ سال پیش به کسی دیگر گفته بودم البته آن موقع چون گفت و گو شفاهی بود گفته بودم« گفتنی نیست شاید بتوانم بنویسم» که مان جمله که در میانه بحثی بود در باب عرفان و مدرنیته نهایتا در ماه‌هایی بعد سر از دادگاه انقلاب و شعبه‌ی سوم و قاضی مقدس معروف در آورد.
. یک روز بعد باز در گفت‌و گویی نوشتاری دوستی دیگر ازم پرسید تو ندیده چگونه مشخصات آن فرد را توصیف کردی ؟ ناگهان نوشتم « از طریق صدا و من از طریق صدا می‌توانم حتا مشخصات ظاهری طرف را هم بگویم». باز از ادامه‌ی کامنت خود داری کردم و ترسیدم. در جواب نامه‌ی آن دوست مشترک هم ناخودآگاه نوشته بودم چندان خوبم که در طول عمرم چنین سرخوشی و شادی را در خودم سراغ نداشته‌ام مگر سال‌های منتهی به پیر شدنم. 

این عکس دقیقا متعلق به انتهای سال‌هایی است که احتمالا من کاملا پیر شدم. من یک دوره‌ی کودکی داشته‌ام تا دوم راهنمایی و بعد از آن دوران پیریم آغاز شد. این دوران پیری چیزی حدود۱۰ سال طول کشید و بعد از آن من کاملا پیر شدم. پیر شدن نه امری جسمانی است نه امری مربوط به دل و ن امری مربوط به روح. پیر شدن یک فرآیند است که تنها کسانی که پیر می‌شوند آن را می‌فهمند. برای همین من خیلی زود پدرم را فهمیدم. عمویم را که گرچه نزدیک ۱۰ سال از پدرم کوچک‌تر است، اما فرآیند پیر شدن‌اش در یکی دوسال اتفاق افتاد و می‌توان گفت تقریبا ۱۰ سال پیش از پدرم موهای سرش و ریش‌هایش سفید شد. همان یکی دو سالی که انقلاب شد، مادر من مُرد، جنگ ایران و عراق بود و جمهوری اسلامی ایران هم به کوردستا جمله کرده بود و ما از هر دو طرف آواره می‌شدیم و بردارم را کشتند و پسر عمویم را اعدام کردند و ......
پیر شدن یک فرآیند است که در آن مجوعه اتفاقاتی رخ خواهد داد که آن مجموعه اتفاقات تنها در مسیر پیر شدن آدم است. نه این‌که آن اتفاقات آدمی را پیر کند. تمام آن‌چه به عنوان فهم عمومی و یا تجربه‌ی کامل برای انسان روی می‌دهد در آن فرآیند است و بعد از آن تنها آن مجموعه فربه‌تر خواهد شد. همان چیزی که باعث می‌شود. یک انسان پیر فهمیده و باتجربه و ..به چشم و نظر بیاید. در انسان‌هایی که پدیده‌ی پیری نیازمند کهولت سن و کهولت اعضا و جوارح است، ممکن است این‌گونه فرایند در رخ دادن برخی فرآیند‌هاش جسمانی رخ دهد. این که ممکن است مثلا مدتی کمردرد بگیرد. بعد درد زانو و یا دچار زخم معده شود. یا در زنان تجربه‌ی جسمانی یائسگی و یا دردهای رحم و تخمدان و لگن و ... مرگ فرزندی، پدری، مادری ،عمویی ،خاله‌ای، کسی. تجربه‌ی چند عمل پزشکی و یا تجربه کردن صعود و سقوط‌های اقتصادی.. همه‌ی این ها و ده‌ها مثال دیگر باز تنها مجموعه اتفاقاتی است که در آن فرآیند اتفاق می‌افتد و انسان احساس پیری می‌کند. 
اما نوعی پیر شدن‌های دیگر هم هست که بدون شرایط سنی و اتفاقات جسمی رخ می‌دهد. در آن مجموعه اتفاقاتی رخ می‌دهد. که بعد‌ها می‌فهمی مسیر پیر شدن‌ات آغاز شده بود و بی خود نبود که احساس پیری روز به روز به سراغ‌ات می‌ آمد.این مجموعه اتفاقات اما نه گفتنی است نه نوشتی. چیزی مثل سرنوشت آن پسرکی که در که در رمان «جای خالی سلوچ» ، به درون چاه رفت و بعدها برای همیشه پیر شد.

این‌گونه من کودکی پیر بودم که پیری پدرم را می‌فهمیدم. از همان زمانی که پروسه‌‌ی پیرشدن من شروع شد. رابطه‌ی من و پدر از آن رابطه‌ی پدر منضبط دستور دهنده‌ی مقتدر که گاهی ورود به اتاقش و ایستادن کنار در با اشاره‌ی چشم یا سر منجر به نشستن در همان گوشه‌ی اتاق می‌شد، تبدیل شد به رابطه‌ای نزدیک‌تر، برابرتر و همراه با گفت و گو وبحث و مخالفت و حتا نقدهای من. انگار به هم نزدیک شده بودیم. انگار شریک راهی بودیم که اسمش پیر شدن بود. من همیشه سعی‌ کرده‌ام سن پدرم را فراموش کنم. یک بار در یادداشتی دیگر نوشته بودم که با بردارم پردم را برده بودیم دکتر و دکتر پرسید چند سالشه من گفتم ۷۰ و برادرم گفت ۷۵ من اعتراض کردم و برادرم خندید و گفت قربونت برم داداشی تو الان ۵ ساله می‌گی بابا ۷۰ سالشه.
اما روی دادن این اتفاقات موازی و به قول یونگ این «همزمانی رویدادها» و یا تکرار زمان در مدار دوار دایره‌ای برای من، ضمن این نوشته آمد و در اینجای نوشته خودم از خودم می‌پرسم خب ربطش چی بود. می خواستی از خودت بنویسی یا از پدرت. دارم همزمان به ربط‌شان فکر می‌کنم که می‌بینم بی‌ربط نیست. سهم اعظمی از آن‌چه که من دارم و به آن می‌بالم از پدر به من رسیده است. پدری که به عنوان نمونه وقتی در سال ۸۵ که دستمزدهای مطبوعاتی میانگین حدود ۳۰۰یا۴۰۰هزارتومان بود. من از یک نشریه ۶۵۰ می‌گرفتم. نشریه‌ای که روزنامه‌ی شرق در معرفی‌اش نوشته بود « این‌که نشریه‌ای منتشر شود و خواننده منتظر شماره‌ی دوم آن باشد، اتفاق نادری است حداقل در این سال‌ها اتفاق نادری است اما گفتمان نو چنین نشریه‌ای است» کار کردن در چنین نشریه‌ای و چنین دستمزدی را در حالی که از آموزش پرورش هم مرخصی بدون حقوق گرفته بودم و هیچ کاری نداشتم، برای آن‌چه که اعتقاد شخصی‌ام بود به راحتی وا نهادم و مورد سرزنش دوست و خانواده بودم. اما پدرم که تلفن زده بود گفت «من راضیم. پسری که من می‌شناسم عزت نفس‌اش سرمایه‌اش است نه پول و جایگاه‌اش». 
پدری که اگرچه در برخی یادداشت‌هایم حتا ریشه‌های عدم توافق ذهن وحشی‌ام را با برخی قواعد مردسالارانه‌ی آموخته شده از پدرم می‌دانم اما بیش از آن‌که آن تک اتفاق‌ها تاثیر داشته باشد مابقی اتفاقاتی و تربیت و اهمیت و عزت و احترامی که به زن و فرزندان دخترش می‌گذاشت سهمی از تربیت ذهنی من است آن‌گونه که این ره نه به خود می‌پویم. 
با این همه پدرم را حالا در این فرصت بهتر است بیشتر بگویم. « شیخ شریف مولان آبادی» فرزند شیخ محمد نواده‌ی ششم «شیخ حسن مولان آبادی عارف و شاعر و نویسنده‌ی دوره‌ی افشاریه است. توضیح این‌که در میان کوردها و فکر کنم در میان اهل سنت نیز، « شیخ» به معنایی که در میان فارس‌ها و شیعیان به معنی روحانی و آخوند است نیست. بلکه شیخ همان به معنی پیر طریقت و اهل طریقت و عشق و عرفان است. این که در همان ساختار سنتی سلسله مراتبی این نسبت هم به ارث می‌رسد بحث دیگری است. اما در هر صورت به فرزندان و خانواده‌ی ذکور چنین کسانی نیز شیخ می‌گویند.
اما این نست در خانواده‌ی ما صرفا یک نسبت نسبی ادامه دار نبوده و است و تصوف و عرفان در این خاندان هم‌چنان باقی ماده است. حداقل در مسیر شجره‌نامه تا به ما رسیده است، این تداوم رنگ شیرین مهربانی به جهان را به کودکی من آموخته است. شیخ حسن مولان آبادی عارف برجسته‌ای بوده که به درجه‌ی ارشاد و خلافت در ۴ طریقت عرفانی رسیده است. قرانی در زمان خود کتابت نموده است همراه با تمامی ناسخ و منسوخ‌ها و شان نزول آیات و نیز تفسیر خود و عجب که وی نیز گرچه به کوردی سورانی و حتا هورامی نیز تسلط داشته اما تفسیر قرآن را به فارسی سلیس و روانی نوشته است که بدون هیچ تعصبی نثر‌اش از تفسیر ابوالفضل رشید‌الدین میبدی« معروف به تفسیر خواجه عبدالله» کم ندارد. در زمان خود در هفت بلاد اسلامی به عنوان ام‌الکتاب شناخته شده است.

تا این‌جای این توشته رو یک ماه و ۲۵ روز پیش نوشته بودم. من وقتی چیزی را می‌نویسم باید بدون وقفه و حتا بدونن فکر کردن به املا و انشای جمله‌ها پشت سر هم بنویسم. ذهنم آنقدر سریع است که دستم با همه‌ی تندی نسبی‌اش در تایپ کردن حریف‌اش نمی‌شود. بهم گفتند که ضبط کن و بعدا پیاده کن. فایده‌ای نداشت زیرا بعدا هرگز حوصله و طاقت پیاده کردن نوار را ندارم. حتا در روزنامه هم که بودم نوار را می‌دادم به یک دوستی که در ازای مبلغی نوار مصاحبه‌هایی را که انجام می‌دادم، برایم پیاده کند. از نوشته‌ای هم که دست بکشم دیگر سخت است تمام‌اش کنم. اصلا شاید هرگز سراغ‌اش نروم و این گونه زندگی من سرشار از نوشته‌های ناتمام است. مجموعه شعرهای ناتمام آماده برای چاپ رمان ترجمه‌ی شده‌ی صرفا نیازمند به ویرایش، داستان‌های ناتمام. مقاله‌های ناتمام. پژوهش‌های انجام گرفته‌ی منتج نشده به مقاله و … با این‌ها در این که بدون شک دلتنگی و دوری از آغوش و سر روی ران پدر گذاشتن حتا در این سن شاید اصلی‌ترین دلیل این نوشته است. این سر بر روی ران بابا گذاشتن مال سال‌هایی است که فقط من و بابام و دو خواهرم در خانه بودیم. جنگ بود. برق نبود. رادیو تلویزیون نبود و آب و نان و خوراکی هم که چیزی در حد قحطی بود. حمیرا گه بزگرتر بود به پس تو می‌رفت و چایی می‌آورد و من و منیر که کوچک‌تر بودیم هرکدام سرمان بر روی یکی از ران‌های بابا بود و پدرم قصه گوی خوبی بود… قصه می‌گفت تا خوابمان می‌گرفت…
حالا میان آن هم سال دیرسال سرمه‌ای پوش بوی جلوار ریخته در گوشه‌ی حیاط و بوی کاغذ‌های زرد کتاب‌های کوردی و عربی و فارسی بابام. بوی جنگ و خمپاره و صدای گردان هلی کوپترهای هوا نیروز که آروزی ما سوار شدن بر روی آن بود و رفتن به سر زمینی که بستنی‌های رنگی داشته باشد. حالا میان بزرگ شدن‌های من و کتاب خوان شدن من و شاعر شدنم. میان ترس از تنبیه بابا برای آرزوی داشتن یک سه تار و بعدها آروزی بابا برای این که من « دف» و « دیوان»(باغلاما) ام را حرفه‌ای یاد بگیرم. میان دلزدگی من از فیسبوک و فضای آنلاین و امیدواری بابام به حضور من در فیس بوک. میان لذت بابام که می‌گوید امروز به خواهرت گفته‌ام مهمان خواهر زاده‌ات هستم به صرف دیدار شهاب در اینترنت ( اسکایپ منظورشون است)، میان پدروارگی عظیم بزرگترین برادر بزرگ دنیا، اما می‌دانم من و بابام حتا میان این همه فاصله کافی است دو خط باهم حرف بزنیم. چنان خط سوم مرا می‌خواند و می‌گوید به من آن چه در آن هستم و به آن هستم که صد جلسه‌ی روانکای با صد روانکاو برجسته چنان جواب روز و روزگارم را نمی‌دهد. از آن پیراهن پر از بوی پروانه و دعایش تا موهای رها شده‌ی من در آسمان… از میان این همه فاصله فقط شاید نیت من نوشتن یک جمله بوده ….بابام پیرانه کودکی من شد و من کودکانه پیر بابام…. پیرت شدم بابا…پیرت می‌شوم.. سال‌هاست که با شما پیر شدم.. سال‌هایی که هیچ کس ندانست جز شما که 
تمام آن‌سال‌ها که آن همه زندگی و فرایند عجیب بود من پیر شدم...

حالا میان این بعداز ظهر یک شنبه‌ی تابستانی سرد در برلین، شعری از سید علی صالحی را خطاب به خودم زمزمه می‌کنم…

چه دير آمدی حالای صدهزار ساله‌ی من!
من اين نيستم که بوده‌ام
او که من بود آن همه سال

رفته زير سايه‌ی آن بيدِ بی‌نشان مُرده است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

تور کردن دختران زیبا و پول‌دار و مبارزه‌ی طبقاتی سیاسی اصلاح طلبانه و انتخاباتی



نخست: یکی از کارهایت و برنامه‌هایت به عنوان مبارزه در گروه ما این است که دختران زیبا و پولدار رو باهاشون دوست می‌شوی.
یعنی دوست دخترهات باید زیبا و پولدار باشند و این گونه به واسطه‌ی خودت وارد گروه ما می‌شوند. این را همان کسی بهش گفته بود که تقریبا نقش فرماندهی و مدیریت گروه رو به عهده داشت.پرسیده بود. خوب مگر ما چپ نیستیم. مگر ما برای طبقات زیر دست جامعه مبارزه نمی‌کنیم. مگر ما نباید علیه بورژوازی و طبقه‌ی مسلط و حتا نگاه زیبایی شناسه‌ی اروتیسم مدار باشیم.گفته بود: ما باید این «دختران پولدار را تور کنیم و پول‌شان را یک جوری بالا بکشیم برای خرج کردن در راه مبارزه برای طبقه‌ی کارگر.»پرسیده بود خب به فرض پولدار بودن‌شان به این دلیل باید ملاک انتخاب باشد. اما دیگر زیبا بودن‌شان چه ربطی دارد. نوشته‌ بود با زیبا بودن ‌شون پسرها و مردهای بیشتری و حتا دخترهای زیبای دیگری با توجه به این‌که دختران زیبا جزو گروه ما هستند، جذب‌مان خواهند شد.. من خودم یکی از کارها و فعالیت‌هایم همین است و خواهد بود.دانشجوی دانشگاه تهران بود. به شدت چپ بود. یعنی خودش می‌گفت تامغز استخوان چپ است. دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی بود. اما معمولا پاتقش دانشکده‌ی علوم سیاسی و حقوق دانگاه تهران بود و دانشکده‌ی علوم اجتماعی علامه گاهی، بیش از این آدرس نمی‌دهم.چپ بود و یکی از دلایلش برای حضور در یان دانشکده‌ها به قول خودش یا شرط بندی سر تور کردن یا در هر صورت « تور کردن» دختران «زیبا» و «پولدار» بود.سال سال ۱۳۸۰ بود.دوم: گفت یکی از کارهای ما این است که دختران پولدار و پسران پولدار را با ماشین‌های مدل بالای‌شان در تهران بسیج کنیم و در ستادهای هاشمی رفسنجانی، عضو می‌کنیم و تنها ازشان می‌خواهیم که همان «جردن گردی» و «شهرک‌گردی» خودشان را انجام بدهند روی ماشین‌هایشان برچسپ « هاشمی ۲۰۰۵» (Hashemi 2005)، را نصب کنند . همچنین بزرگان سعی می‌کنند که اگر احیانا از سوی برخی نیروها برایشان مشکل پیش آمد پا در میانی کنند. این یکی یک بورژوای تمام معنا بود. به نوعی جزو فرزندان ارشد تکنوکرات‌های ته ریش دار مدیر کارخانجات حلقه‌های اقتصادی سیاسی نزدیک به هاشمی بود.سال سال ۱۳۸۴ بود.سوم: گفت جنبش در داخل کشور دارد صدایش می‌خوابد و بهترین فرصت است که ما صدای فضای خارج را بلند کنیم. چون دیگر صدایی در داخل نیست. که بخواهیم در تفسیر یا شنیدن اش اختلاف داشته باشیم. برای این‌کار بهترین راه این است که این دختر پسرهای خوشتیپ و خوش لباس، این‌هایی که در تمام این سال‌ها در خارج از کشور، اصلا سیاسی نبوده‌اند و اتفاقا اطلاعات سیاسی‌شان بسیار اندک است . آره همین دخترهایی که بی حجاب هستند، دیسکو می‌روند و مشروب می‌خورند. اما پولدارها و زیبا رو‌هاشون. زیرا اگر پولدار باشند دیگه نیازی ندارند کار کنند. هر وقت بخواهیم هستند. نیازی به رفع مشکلات بی پایان غربت نشینی ندارند. بعد هم منافع خانواده‌هایشان نیز در ایران ایجاب می‌کنند که در هر صورت فضا به نفع جمهوری اسلامی باشد. ما از ایران که بی خودی خارج نشده‌ایم باید فضای خارج از کشور را به دست بگیریم. اما برای این کار بیش از هر چیز نیاز داریم به حضور چند دختر زیبای پولدار.جنبش سبزی بود. مذهبی بود. اصللاح طلب بود. و خودش نه به دختر زیبا نگاه می‌کرد و نه عرق می‌خورد و نه اهل دیسکو بار و کافه بود. سال اواخر سال ۱۳۸۹ بود.چهارم : رژیم پهلوی وقتی می‌خواست پروزه‌ی مدرنیزاسیون‌ دولت ملت برساخته ی خودش را عملی کند. بدن زنان اولین و شاید بهترین نمایشگاه و تابلوی‌اش بود. و با سیاست کشف حجاب اجباری می خواست با نمایش زنان تصویری مدرن از جامعه‌ی ایرانی به جهان نشان دهد.پنجم: جمهوری اسلامی وقتی به قدرت رسید اولین برنامه و آخرین برنامه‌ای که تا به امروز به طور مستمر و همیشگی آن را دنبال کرده است و تغییری در آن حاصل نشده است. « حجاب اجباری» بر «بدن» زنان پوشاندن بود. زنان تابلوی نمایشی وتریبون فعالیت های سیاسی فرهنگی برای مردان هستند. برای مردان غیرتی و سنتی گرفته گرفته تا مردان روشنفکر....
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

لطفا فیلم بوسه‌ی دو انسان در آسانسور را که منتشر شده، نه نگاه کن نه تکثیر کن. ریپورتش کنیم تا حذف شود.


لطفا دست نگه دارید!!!!!

لطفا فیلم بوسه‌ی دو انسان در آسانسور را که منتشر شده، نه نگاه کن نه تکثیر کن. ریپورتش کنیم تا حذف شود.

پیش نوشت:
مهم این است که تفکری وجود دارد که بر این باور است که حق دارد وارد زندگی خصوصی مردم شود. مهم این نیست این تفکر مربطو به وزیر یک دولت استبدادی است یا مربوط به کسانی که به گمان خودشان مخالف چنین حکومت استبدادی هستند. آن وقت هیچ امنیت و تضمینی وجود ندارد که همین تفکر که امروز مدعی اپوزیسیون بودن است فردا که به قدرت رسید همین تشخیص را ندهد در مورد دیگران و مخالفان‌اش که باید وارد زندگی خصوصی‌شان شد و در آن دخالت کرد و از آن فیلم گرفت و آن را نیز منتشر سازد» هیچ تضمینی وجود ندارد .. هیچ تضمینی . مهم مخالفت با چنین تفکری است.»

متاسفانه فیلمی در فضای وب منتشر شده است. که حاوی نوازش عاشقانه‌ی یک زن و مرد در یک آسانسور است. که به این بهانه دست به دست می‌شود که مدعی هستند مردی که در فیلم است «‌کامران دانشجو وزیر علوم دولت اخمدی نژاد» است.
از همین اینجا به عنوان کسی که فیلم را دید و متاسفانه طوری روی آن توضیح داده بودن فکر کردم ماجرایی همچون ماجرای دانشگاه زنجان است، اما اصلا این طوری نیست رابطه کاملا معلوم است از روی رضایت هر دو طرف است و اگر خاطی این وسط وجود داشته باشد فرد یا افرادی هستند که فیلم را گرفته اند و منتشر کرده‌ند. از همین جا و از همین تریبون هم اعلام می‌کنم اصلا حتا کنجکاوی هم نکنید حتا شما «‌ملت عاشق صحنه» باور کنید حتا یک صحنه‌ی قابل عرض در آن وجود ندراد جز این که آدم شرمسار می شود از این که ناخودآگاه بغل کردن دو انسان را نگاه کرده است و وارد رابطه‌ی انسان‌هایی شده است که نمی‌دانیم کیستند و به فرض هم بدانیم باز هم ما چنین حقی نداریم. باور کنید


به فرض که فیلم مربوط به کامران دانشجو باشد. چه مجوز اخلاقی عرفی سیاسی و فرهنگی و مبارازتی، مذهبی و طبقاتی و جنسیتی و..... به ما اجازه می‌دهد که این فیلم را منتشر و تکثیر کنیم.

حداقل آن‌چه در فیلم مشخص است این است که آن خانم با رضایت کامل با ایشان در آسانسور ایستاده است. حتا اگر کامران دانشجو دشمن شماره‌ی یک ما باشد باز هم ما حق نداریم رابطه‌ی خصوصی وی را آشکار کنیم. «‌خصوصی سیاسی است » را این گونه اشتباه نگیریم. اصلی ترین شکل ناموجه این کار این است آن خانمی که در آن فیلم هست با کدام مجوز اخلاقی،عرفی،سیاسی، مبارزاتی ما باید رابطه‌ی خصوصی‌اش از دید همگان بگذرد. به من و شما و هیچ کس دیگر ربط ندارد که یک زن دلش بخواهد با مردی رابطه داشته باشد که ما از او خوش‌مان نمی‌آید. هیچ ربطی به هیچکس ندارد حتا به شما دوست عزیز..
آیا تا به حال بازجوها تحت فشارت نگذاشته‌اند که « فیلم سکسی‌ات را داریم پخش می‌کنیم»؟ اگر نگذاشته‌اند تا به حال نشنیده‌ای این را از سوی کسان دیگر؟ آیا این کار ما دقیقا کپی همان کار آن‌ها نیست برای تحت فشار قرار دادن افرادی که با آن ها مخالفیم.
آن هم در ویدوییی که هر دو نفر کاملا معلوم است با رضایت کامل همدیگر را می‌بوسند و اتفاقا زن برخورد خیلی مهربانی با مرد دارد... این نشانه‌ی این است هیچ جنبه‌ی اجباری در آن نیست...

چندین سال پیش به یاد داریم که ویدیویی از منتسب به هنرپیشه‌ای زن ایرانی منتشر شد. یادم می‌آید بعد این که خیلی ها نگاه کردندو تمام نفرت و حشریت و هوس خود را با فحش نثار آن ویدیو و آن هنرپیشه کردند چندان که ا مرز خودکشی هم پیش رفت. اما بعدها خیلی ها قیافه و هیئت روشنفکری می‌گرفتند و از ایشان دفاع می‌کردن و از حق و حقوقی که از ایشان برای همیشه ضایع و تباه شد. امروز همین الان و در هین لحظه به جای منتشر کردن آن آن را در یوتوب و دیگر سایت‌ها ریپورت کنیم بلکه دیلیت شود.

آن خانم. آن مرد حوزه‌ی خصوصی اش به خودش ربط دارد. جز در مورادی که خشونت آشکاری اتفاق افتاده باشد و انتشار چنین مسائلی کمکی قطعی به پیشگیری از خشونت بکند ما حق نداریم هیچ رابطه‌ی خصوصی را آشکار کنیم. تکثیر کنیم و منتشر کنیم و به اشتراک بگذاریم.

--
پی‌نوشت: جواب به برخی ادعاها.
نخست مردی که در فیلم دیده می‌شود از نظر جسمانی و وزن و هیکل مشابهت زیادی با «کامران دانشجو» ندارد. بنابراین تمامی آن‌هایی که مدعی هستند چون طرف کامران دانشجو است و وزیر یک دول و حکومت مستبد و دیکتاتور و قاتل و... است ، ما حق داریم که این فیلم را منتشر کنیم. ابتدا باید توانایی تکنولوژیک و حقوقی این را داشته باشند که بتوانند ثابت کنند واقعا هویت افراد موجود در فیلم، همان کسانی هستند که آن‌ها ادعا می‌کنند.

دوم: به فرض که کامران دانشجو باشد. هویت زنی که در فیلم وجود است و نوع رابطه‌ی آن‌ها نیز بر ما مشخص نیست. ما به فرض این‌که این حق غلط سیاسی را برای مبارزه با کامران دانشجو برای خویش قائل باشیم، چه مجوزی نسبت به حوزه‌ی خصوصی آن انسان دیگر در فیلم داریم.
سوم: باز هم تکرار می‌کنم این که نوشته می‌شود بگذار رسوا شوند تا معلوم شود خودشان به چه کارهایی مشغول‌اند؟!!! کدام رسوایی و کدام آبروز ریزی مگر خود شما دوست عزیز خانم عزیز آقای عزیز برایت پیش نیامده که کسی را که دوست داری در آسانسور بوسیده باشی. آیا بغل کردن و دوست داشتن و بوسیدن کسی که با رضایت خود شما انجام می‌گیرد « نشانه‌ی رسوایی» است از دید حضرت عالی که می‌خواهی با آن مردم و به گمان خودت قاتلین و ... رسوا سازی؟!! هیچ فکر کرده‌ای این نوع استدلالات نوع تفکر خودت را نسبت به روابط انسانی آشکار می‌کند.
چهارم. فرض آخر این می‌تواند این باشد که یان رابطه خارج از قاعده‌ی عرفی و اخلاقی است و به فرض رابطه‌ی دوم و یا چندم آقایی باشد که ما اصلا مطمئن نیستیم که وی هست و یا نیست اما باز هم به فرض درست بودن تئوری ما، وقتی رضایت دو طرف وجود دارد ما نمی‌توانیم آن را منتشر کنیم . این مسئله به خانواده‌ی خود آقای دانشجو و همسر ایشان و آن خانم مربوط است و لا غیر.
ما حق داریم و باید متقد و مخالف « حق چند همسری یک طرفه برای مردان» باشیم. اما حق نداریم ویدیو برداریم و فیلم روابط خصوصی زندگی افراد را منتشر کنیم.
پنجم دقت کنیم که تمامی آن‌چه که حتا قرار است روی آن بحث کنیم و اثبات یا ردش کنیم هیچ جا اثبات نشده است. بنابراین به قول یک دوست « وارد نشدن در رابطه‌ی خصوصی انسان‌ها نشانه‌ی شخصیت شماست »!!

اگر با محتوای این نوشته موافقید لطفا به جای دنبال فیلم گشتن و نشستن و دیدن بیهوده و غیر اخلاقی آن ، این نوشته را به اشتراک بگذارید.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

نوشیدن قهوه از طعم تن‌ ات


قهوه از دید من ویژگی منحصر به فردی دارد. قهوه نه نوشیدنی سرد است که آن را سر بکشی. و نه چای است که قند پهلو باشد و عده‌ای بخواهند آن را لب‌سوز بنوشند. قهوه همان‌طور که درست‌کردن‌اش لِم خاصی دارد، نوشیدن‌اش نیز آدابی دارد. قهوه هورت کشیدنی نیست. قلُپ قُلپ نوشیده نمی‌شود. قهوه نوشیدنی‌است که  باتمامی حس‌های آدم سر‌ و کار دارد. با حس چشایی، با حس بویایی از عطر قهوه مست می‌شویم  و  قهوه شاید یکی از معدود نوشیدنی‌هایی باشد که انسان موقع خوردن‌اش بیشترین نگاه را به آن می‌کند. آن‌قدر که ما به فنجان قهوه‌مان خیره می‌شویم و نقش‌های درست شده توسط موج‌های قهوه را می‌نگریم هرگز به هیچ نوشیدنی دیگری این گونه خیره نمی‌شویم. شاید فکر کنیم که با حس شنوایی ارتباطی ندارد اما قهوه تنها نوشیدنی‌است که نامش و تکرار‌ نام‌اش نیز لذتی متفاوت از شنیدن نام هر نوشیدنی دارد.  قهوه مثل لمس نم نم پوست بدن کسی است که دوستش داری. تمام حجم و سطح دهان قهوه را در خود لمس می‌کند. اساسا قهوه یک نوشیدنی حسّانی است برای همین موقع نوشتن یا کاری قهوه‌ را کنار دست می‌گذارم و نم نم و کم کم می‌نوشم‌اش و آن ته‌ته‌های فنجان قهوه که کم کم سرد شده است حس ویژه‌تری دارد.
طعم قهوه‌ی‌ گرمی که کنار دست‌ات سرد می‌شود مثل حس لمس عرق صبح‌گاهی است،  که بر بدن آن‌که در آغوش‌هم خوابیده‌اید، سرد شده است.
۱.۱.۲۰۱۳
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

نامه‌ای از نامه‌های باد ..ترجمه از کوردی

نقاشی اثر ادوارد مونش(مونک)
سلام زن؛
نمی‌دانم چرا این نامه را با این واژه شروع کردم، خود واژه آمد. آمدنی از جنس آمدن اولین واژه برای شعر. مثل اولین جیک ِ جیک جیک گنجشک، نمی‌دانم آمد دیگر...
شاید به خاطر این‌که پرسش سنگین و گران‌جان و اصلی من در زندگی «زن» است.
نمی‌دانم درباره‌ی خودم چه چیزی برای تو بگویم، زن!
من یک مرد ولگردم، شاید ترکیبی باشم از چند شخصیت رمان «‌غروب پروانه»ی(۱) بختیار علی. فکر می‌کنم بیش از هر کس «فریدون ملک»(۲) هستم که به دنبال پروانه‌ها، سرگردان تمام کوچه‌های جهانم...برای همین چاقوی کشی شاعرم.
فکر می‌کنم همزمان «نصرالدین خوش‌بو»(۳) هستم. زیرا روزگاری نه آن‌چنان دور من پیامبر عاشقان بودم و آیه‌های عاشقانه‌ی بسیاری هم برای امتم می‌خواندم و واقعا امت، پیرو و عاشق بسیار هم داشتم. همزمان «‌گووند پیکرتراش»(۴) نیز هستم. پیامبر ضد قوانین ثابت زندگی و عرفی مردم؛ من علیه تمامی قوانین و ارزش‌ها و باورهایی هستم که بدون مشارکت عقل و لذت من وضع شده‌اند.
شاید «‌خندان کوچک»(۵) هم باشم که «روایت کردن» را دوست دارم و مشغول روایت تمامی داستان‌ها و قصه‌های عشق و رنج انسان هستم به قصد نوشتن.
من می‌دانم همه‌ی این شخصیت‌ها هستم و در حقیقت هیچ‌کدام‌شان نیز نیستم.من خودِ خودم هستم و شبیه هیچ کس نیستم هیچ‌کدام‌شان شبیه من نیستند.
شخصیت‌های رمان « غروب پروانه» که هیچ، تمامی شخصیت‌های تمامی رمان‌های بزرگ جهان، سهمی از روح آشفته‌ی من را در این گردون همیشه گردان و زمان همیشه زمان، برای خود دزدیده‌اند. روحی هستم که ضد تمامی قوانین و آداب و سنت‌هایی ست که با لذت انسان همخوانی ندارند؛ آن روحی که وقتی خودش برای خودش قوانینی وضع می‌کند، بر ضد همان قوانین می‌ایستد و قوانین خودش را نیز می‌شکند.
با اطمینان خاطر می‌دانم که «عاشق‌ترین انسان» جهان در همه‌ی ادوار هستم و این را نیز می‌دانم من به درد عاشقی و دلدادگی با هیچ کس نمی‌‌خورم. زیرا که منطق عاشقی انسان، بودن و ماندن معشوق است نزد عاشق و یا عاشق کنار و در بر معشوق. اما من «باد»م و ایستادنم یعنی مردنم. از سوی دیگر نمی‌توانم در دام عشق هم نیافتم و کسی هم در دام عاشقی من نیافتد. زیرا که تمام هستی و زندگی من یک معنی دارد و آن معنی، واژه‌ی سهل و ممتنعی است به نام عشق. همزمان شاید نامردی هیز و بی غیرت بی ناموس و بی مالکیت و بی..بی… بی و بری از تمامی آن ویژگی‌هایی هستم که جامعه به عنوان «مرد» از من انتظار دارد آن‌ها را داشته باشم تا در حقیقت به سلطه و زورگویی بر خود و زن باشم. آری همان ویژگی‌هایی را می‌گویم که راستش اکثر زنان این جامعه حتا قشر روشنفکر و تحصیل‌کرده‌اش نیز که ناخودآگاه ذهنی‌شان تریبت شده¬ی ارزش‌های همین جامعه‌ی مردسالار است؛ دقیقا همان ویژگی‌ها را از من انتظار دارند.

با این همه این منم که پُرم از عطر بلوط و عطر سینه‌ی زن و شاید بیشتر عطر رازیانه‌و  ران‌های زن. تو بیانگار که من قرائت آسمان و دست‌ها و تن زن را دوست می‌دارم‌ و دوست نمی‌دارم حتا همان زنی را که پوست و پا و شکم و سینه و کنار بازوان و گردن‌اش را با سرانگشتانم قرائت می‌کنم، از من بپرسد که تو کدام شعر را می‌نویسی و چه چیزی را می‌خوانی بر روی دل و جان و پوست و روح و بدن من؟

اما راستش پیش و بیش از همه‌ی این‌ها، شاعری هستم که سرگردان « انسان» است. انسان باوری خدا دوست. این خدا که می‌گویم نه شبیه خدای مذهبی هاست و نه شبیه خدای لامذهب‌ها. آن دو گروه هر دو خدای یکسانی دارند به ویژه آن‌ها که مدعی بی خدایی هستند خدایی که مدعی عدم وجودش هستند خیلی شبیه همان خدایی است که بنیادگرایان مذهبی به آن اعتقاد دارند. در واقع هردو به یک چیز اعتقاد دارند گروه اولی به آن اعتقاد دارند و و گروه دومی اعتقاد دارند که به آن اعتقاد ندارند.
خدای من جنس خوب خود من و خود زن و خود انسان است. با خدا نیز رابطه‌ای عاشقانه دارم. درست از جنس همان رابطه‌ی عاشقانه‌ای که با انسان و با زن دارم….در حقیقت به همان اندازه به خدا و آداب و رسوم خداپنداری، پایبند و وفادارم که به آداب و رسوم عاشقی، عشق به زن و عشق به انسان.

من رها و آزاد مطلق هستم. دقیقا همان گزاره‌ای که می‌گویند ممکن نیست و نمی‌شود. برای همین در این جهان تنگ جا نمی‌شوم و وحشت‌ کرده‌ام. از وحشت خویش به چند کتاب و نوشتن پناه برده‌ام پناه می‌برم به کتاب پناه می برم به نوشتن و پناه می برم به شعر و در واقع پناه می‌برم به آغوش زن که آغوش جهان است. 

من قماربازی مدام‌ هستم؛ مدام در قمار عشق و نه در برد و باختش، بُرد من عاشقی است. هرکس می‌تواند در این قمارخانه‌ی کهنه و ازلی با من قمار می¬کند و هرکس هم نمی‌تواند تنهایم می‌گذارد؛ روزی کسی دیگر را دوست خواهد داشت.…شاید هم از لج و بیزاری از چنین قماری با من، دیگر هرگز عاشق نشود و کسی را دوست نداشته باشد.
برای همین است که من نه باوری به وفاداری تو (زن) دارم و نه به امید وفا هستم که خود بی‌وفاترینم، زمانی که وفا معنیش این است که انسان را دوست نداشته باشم به خاطر انسانی دیگر…قمار بازی مدام و پیوسته از آن جنسی که مولانای بلخی می‌گوید: «خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش...بنماند هیچ‌اش الّا هوس قمار دیگر».


12. 06. 2009
23. 03. 1388
‫---- ‬
‫ پانویس:‬
۱- رمان غروب پروانه نوشته‌ی بخیتار علی است و ترجمه‌ی من(شهاب الدین شیخی)است،‌ که البته منتشر نشده است هنوز.(دلیل اصلی اش تنبلی خودم است).
۲- فریدون ملک یکی از شخصیت‌های رمان است. که در یک نانوایی کار می‌کندو دلبستگی و تفریح‌اش این است که در کوچه‌ها به جمع کردن پروانه‌های مختلف مشغول است. تا این که آشنایی با پروانه شخصیت اصلی رمان موجب عشقی با سرنوشتی بسیار به یادماندنی بین آن‌ها می‌شود.

۳- نصرالدین خوش بو قدیم‌ها چریک بوده است و اکنون عکاس عروسی‌هاش شهر. دلیل صفت خوشبو استفاده از انواع و اقسام عطرها و ادکلن‌هاست. وی روزگاری که بنیادگرایان مذهبی به شدت به دختران و پسران عاشق را تحت  فشار قرار داده بودندو حتا در چند مورد موجب قتل آنان شدند. سرزمین عاصی را میان کوه‌ها و جنگل‌های دور پیدا کردو  به پسرها و دخترهای عاشق پیشنهاد داد که به آن‌جا بکوچند.
۴-گوفند یا گووند  پیکر تراش. جوانی است که در دانشکده‌های هنرهای زیبای پایتخت مجسمه سازی خوانده است و موهای جوگندمی‌اش از همان جوانی و به او رخساره‌ای اسطوره‌ای داده و عقاید آزاد و متفاوت‌اش در مورد روابط و آزادی  انسان و سکس و .. برای جامعه‌ی سنتی شهرهشان بسیار سنگین به نظر می‌رسد و یکی از عاشقان کوچیده به جنگل عاشقان نصرالدین خوش بو است.
۵- خندان کوچک. خواهر کوچک‌تر پروانه است و در واقع روای داستان است. خندان بر خلاف اکثر شخصیت‌های داستان اعتقاد دارد این سرگذشت را حتما باید مکتوب نوشت در حالی که دیگران معتقدند نوشتن توان روایت این سرگذشت را ندارد و روایت هم چنان باید شفاهی بماند.

متن اصلی نامه به زبان کوردی  در این لینک نامەیەک لە نامەکانی با
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

در باب اصطلاح مرسوم« ما ایرانی‌ها»


احتمالا مردم جامعه‌ی ایران این واژه را بسیار به کار برده‌اند. احتمالا خودش ما یکی از آن‌ها هستید احتمالا خود شما یکی از منتقدین به کار بردن این واژه هستید. احتمالا گاهی می‌گویید اولا که جمع بندی کردن همه در یک کاسه درست نیست. اصلا علمی نیست. احتمالا به کسی که می‌گوید « ما ایرانی‌ها» فورا بهش می‌گویید ببخشید حضرت عالی خودت کجایی هستید؟  اما چرا همه‌اش می‌گویند و می‌گویید و می‌گوییم ما ایرانی ها.
یک دلیل آشنا و کمتر مورد اشاره قرار گرفته اش این است که ایرانی ها غیر از خودشان کسان  دیگر و جوامع دیگری را نمی‌شناسند. ایرانی ها سطح اطلاع‌شان و دانش‌شان از هیچ جامعه‌ای به اندازه‌ی جامعه و کشورخودشان نیست. که البته آن هم باز منحصر می شود به دانش‌شان از شهر خودشان و حتا گاه محله‌ی خودشان. ایرانی ها در طول تاریخ و نه مردمان عادیش و نه حتا نخبگانش نیز هرگز نتوانسته‌اند تسلطی علمی و آگاهانه بر جامعه‌ای غیر از کشور و شهر خود داشته باشند. ایرانی‌ها به دو دلیل اصلی اولی خودشیفتگی ویران کننده و خودمرکزجهان  پنداری که از ویژگی‌های انسان‌شناسانه‌ی جامعه‌های سنتی است گاه خود را بی‌نیاز از شناختن هر مردم دیگری می‌دانند.  خودشیفتیگ همیشه یک همزاد همیشگی و غریبه دارد و آن  عدم اعتماد به نفس است. خودشیفته درعین غرور و تکبرشان موجوداتی خجالتی و شرمگین هستند. بخشی از این شرمو خجالت قرار گرفتن در موقعیت‌هایی است که پاسخ‌گوی خودشیفتگی‌شان نباشد و آن‌گاه چیزی ببینند که شرمگین شوند از خودشیفتگی خود.

از سوی دیگر به دلیل هراس  از تغییر و تجدد و از دست دادن آداب و سنت و باور اعتقادی که مثل پوست سخت پوستان بر بدنش چسپیده است و پسوت انداختن برایش دردی جانکاه دارد ترجیح می‌دهد به حیاتی دیگر نرسد و در همان پوست کهنه خشک شود و بمیرد ما پوست نیاندازد.

ایرانی‌ها آشنایی شان با غرب و تمدن جدید از راه اسلحه بود. زمانی که در جنگ ها به ضرب توپ و ادوات جنگی مدرن شکست خورند، دست به دامان مستشاران نظامی شدند. آن‌ها با خشونت مدرن اشنا شده‌اند و شاید ناخودآگاه ترسی دیرینه  و درونینه از مدرنیته دارند. از جنبش‌های دانشجویی و مبارزات رهایی بخش، تنها بخش خشونتآمیزش را  توانستند جلب و حذب کنند. ازجنبش دانشجویی ۶۸ آنقدر که از انقلابات و راه‌پیمایی‌ها و  شیشه شکستن‌ها و کوکتول مولوتوف ‌هایش صحبت شده هنوزیک دهم  آن از آرمان‌های انقلاب جنسی‌اش صحبت به میان نیامده است. زیرا که  سکس  و مسائل جنسی مربوط به غریزه‌ی عشق است و خشونت زاده‌ی غریزه ی مرگ. شناختن از میل به دوست داشتن می‌آید و نشناختن از غریزه‌ی مرگ و خشونت و چیزی را که نشناسیم آماده‌ی از بین بردن و بلعیدنش خواهیم بود. خشونت دنیای قدریم زاده‌ی عدم شناخت آدمیان از یکدیگر بود و زندگی مدرن و اندیشه‌های نظیر دموکراسی و مدارا و تساهل حاصل شناخت است . و شناخت از عشق می‌اید و از عشق زندگی زاید و نه مرگ.

ایرانی‌ها حتا زمانی که سیر مهاجرت میلونی‌شان به جوامع دیگر  اتفاق افتاد سرنوشتی هم‌چنان ناشناسا داشتند. ناشناس در مقابل سوژه‌ی شناسای مدرن. یا در گتوهای ذهنی و حتا واقعی خودشان ماندند و بعد از سی سال خروج از ایران به گمانشان همان فرهنگی که همان زمان خروج با خود آورده‌اند فرهنگ آریایی ایرانی‌شان است و باید پاسدار آن باشند و حفظش کنند و تمام این سی سال و بیست سال در انجمن‌ها و نهاد‌ها و حتا احزابی که در این اروپا آن را تاسیس کرده‌اند، مشغول پاسداری از همان فرهنگی هستند که شب روز به آن می‌گویند« ما ایرانی ها ..هستیم» و کاملا هم منتقدانه و مخالف و معترض این جمله‌ی « ما ایرانی ها» را به زبان می‌رانند  یا اگر از آن بریده اند.. به این فرهنگ هم نپیوسته‌اندو چیزی از آن نشناخته‌اند. جز تعریف کردن خاطراتی ازاتفاقات و رویداد‌های زندگی و جوامع و مردمان این کشورها.
گروه نخبه‌اش هم که در بهترین حالت سعی کرده است یک منابع تئوریکی از دانش  دیگر جوامع را ترجمه و تالیف کند. در واقع سهم اعظمی از تالیفات این گروه نخبه در تمامی این سال‌ها نیز  تماما ترجمه بوده و یا نهاتا ترجمه‌ی ذهنی بوده است.  به بومی سازی دانش پرداخته‌اند و سعی کرده‌اند بیشتر نقش «بیشتر بفهم» را برای مردم خود بازی کنند. نقش معلم و نه نقش مصلح اجتماعی. نه نقش کنش‌گر اجتماعی. تنها نوشته‌اند و سخنرانی کرده‌اند و ترجمه‌کرده‌اند و میزگرد و چند وجهی تشکیل داده‌اند و بخشی از تاریخ نوشتاری و سیاسی شده‌اند.
از این رو هم‌چنان ایرانی‌ها خواهند گفت « ما ایرانی ها» و این ما هرگز شامل من گوینده نمی شود زیرا که خودش را تافته‌ای جدابافته از دیگران می‌داند و این « خودبیشترفهمی» به همان خودشیفتگی دامن زده است.

هرجا کسی از خودش، شهرش، مردمش و با کلماتی نظیر ما و من حرف زدم بیشتر شک کنیم که آیا چیزی غیر از ما و من فردی و قبیله‌ایش به شناختش در آمده است یا نه.؟ آیا اصلا کسان و گروه افراد دیگری هست که شناخته باشد تا بگوید....یا بنویسد
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

گریه از گلو

اشك رابطه ى مستقيمى با گلوى انسان دارد. به اعتقاد من پزشكان خوب بررسى نكرده اند وگرنه مركز فرماندهى اشك در گلوى انسان است. هرگاه را گلوى آدمى گرفته شد اشك انسان ناخودآگاه جارى مى شود. همان گونه كه چيزى در گلو مى پرد و راه گلو را مى بندد. قدرت دلتنگى اى كه راه گلو را مى گيرد، از حبه قندى كه در گلو مى پرد بيشتر است. چه اگر چيزى در گلو بپرد ممكن است يكي دو قطره اشك در چشم برويد اما وقتى بغض را گلو را گرفت پهناى صورت انسان را اشك فرا مى گيرد. و بغض رابطه ى دقيقى با دلتنگى دارد. دلتنگى يك حالتى است كه وقتى از خواب بيدار مى شوى به هر چيزى كه فكر مى كنى يك جايى از گلوت مى سوزد. يك سوزش نرم آشنا. همچون سوزش يك زخم آشنا كه روى زخم خشك شده و زيرش هنوز زنده است و نمى تونى زخم رو بكنى. به زخم دلتنگى ات هيچ وقت اعتماد نكن، كه خوب شده، بهش دست نزن چون خون گرم و تازه اش را خواهد افتاد و درد و سوزش از گلويت به جاهاى ديگرت سرايت مى كند.
» ادامه مطلب

عادت‌های فراموش نشدنی زندگی در نظام‌های فاشیستی

دو زن رو به رويم در مترو نشسته اند. چون بيرون بودند يكى شان احتمالا به دليل سرما، شال اش را روى موهايش كشيده بود. رفتارش كمى هم سرخوش نشان مى داد. ناگهان ميان «كژ شدن و مژ شدن »هايش، شال اش را از روى موهايش برداشت. من براى يك لحظه اين ور و اون ور را پاييدم، كه مأمورى بسيجى اى، چيزى نباشد كه برايشان مشكلى درست كند. همان يك لحظه بود و يادم آمد كه اينجا نيرويى وجود ندارد كه مواظب بدن و پوشش انسان و به ويژه بدن و پوشش زنان باشد. اما اين يادآورى ها خيلى سخت است كه هنوز بعد دوسال با من است.
وقتى سوئد رفته بودم يك شب مهمان مهشيد بودم. وقتى به بالكن رفتم كه سيگار بكشم، فورى متوجه شدم اى ول خونه اش حسابى راه« دررو »دارد. خواستم به مهشيد بگم يادم اومد او به چنين چيزى نياز ندارد. اين من بودم كه به هر خانه اى مى رفتم، اولين چيزى كه به آن فكر مى كردم، راه هاى فرار و دررويش بود. هنوز كه هنوز است اين عادت با من است. عادتي كه با اين كه خانه ام در تهران طبقه ى سوم بود، اما قسم خورده بودم اگر بيايند دم در، حتما بپرم و فرار كنم. فرار كردن با پاى شكسته را حتا ترجيح مى دادم.

به گمانم وودى آلن بود كه گفت:« من باور دارم كه يك نيرويى آن بيرون مراقب و ناظر رفتار ماست، اما متاسفانه آن نيرو حكومت است». تجربه زيست در حكومت هايي آن هم ديكتاتورى و فاشيستى، تنها وقتى كه از آن بيرون مى آيى زهرهاى ريخته شده درجانت شروع مى كند به نشان دادن تاثيراتش. زيرا زمانى كه بوديم به قول معروف جان مان گرم بود و نمى فهميديم و يا اين كه تمام نيروى مان خرج مبارزه و تطبيق با چنين سيستمى مى شد.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

گاهی گله‌های عزیزانت رو بشنو و قبول کن

گاهى وقت ها، وقتى يه دوستى، عزيزى، خانواده ات، همسرت، دوست پسرت، دوست دخترت، ازت گله مى كنه، دلگيريه كوچكى داره، بهت نق مى زنه، غُر مى زنه.. هى سعى نكن قانعش كنى كه داره اشتباه مى كنه، هى انواع مشكلات ريز و درشت زندگيت رو براش رديف نكن، هى كوتاهي‌هاى اون طرف رو بهش يادآورى نكن و بهش نگو ولى خودت هم اينجورى و اونجورى، كه مثلا راه گله ى اون رو ببندى و بهش بفهمونى كه تو اونقدرها بد نيستى و اونم اونقدرها خوب نيست. كمى سكوت کن . به گله هاش گوش كن و بعد خيلى آروم و از ته دل بهش بگو: باشه عزيزم. حق با توست. سعى مى كنم بيشتر سراغت رو بگيرم. يا ديگه اون كار رو نكنم. من رو ببخش و آروم ببوسش.

باور كن هم خودت بيشتر آروم مى شى و هم اون. چيزى هم نه تنها ازت كم نميشه بلكه مى فهمى و مى فهمد كه همديگر رو دوست داريد و لبخند خوبى خواهيد زد. يادت باشه گفتم از ته دل اين كار رو بكن
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دوسال از ورودم به آلمان گذشت

دوسال پيش در چنين ساعتى در شعر "تغيه‌ر"(terier) آلمان ، دو تخت از اتاقى را براى شب اول اقامت به ما دادند. حالا بيست سپتامبر ٢٠١٢ است و از آن پرواز٥ساعته از هولير(اربيل) تا فرانكفورت، و سفر يك ساعت و خورده اى تا شهر مذكور، دو سال گذشت. حالا بعد دوسال تازه دارم احساس مى كنم آمده ام آلمان و يا اروپا. از امشب به بعد، «يادداشت هاى يك كورد زبان نفهم در آلمان »رو منتشر مى كنم. كه شرح زندگي و اتفاقات روي داده است.یادداشت‌هایی که همه‌اش منتظر بودم اول یادداشت های «بریده شدن با گیتوین» رو تمام کنم. اما آن‌ها ناتمام مانده است  و نمی‌خواهم این‌ها هم ناتمام بماند
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

نام آن خیابان‌ها


اولين بار كه تفاوت اسم خيابان ها را احساس كردم، زمانى بود كه براى اولين بار در سال٢٠٠٤، وارد كوردستان عراق شدم. تنها بودم
و اولين تجربه ام بود. وقتى به سليمانى رسيدم، ديگر دير بود و ماشين ها از مسير اصلى به هولير، نمى رفتند و فقط ماشين هاى گذرى بودند، كه از جاده ى كركوك مى رفتند و افسر لب مرز كه راهنماييم كرده بود، گفته بود از جاده ى كركوك نرو، چون كركوك در اختيار حكومت كوردستان نيست، بنابراين امنيتش را نمى توانيم تضمين كنييم و ممكن است اتفاقى پيش بيايد. شب را در هتلى به نام زانكو(دانشگاه)، ماندم. صبح حدود ساعت٩ بيدار شدم و ابتدا رفتم سراغ بازار دينار كه پول هايم را تبديل كنم. همين طورى كه قدم مى زدم اشك ناخودآگاه از گوشه ى چشم هام بر صورتم ردي به شكل رد شخمى نرم و خيس باقى مى گذاشت و اين مسير اشك از مسير تمامى خيابان هايى كه در عمرم از آن گذشته بودم، مى گذشت. اشكم از خواندن نام خيابان ها جارى بود. نام خيابان ها كه كوردى بود. هم نام كوردى بود و هم املا و زبانش. باور كردنش لذتبخش بود مثلا، خيابان. مه حوى، هيمن، سه ر سه را ، داره سوتاوه كه ... اين مه ديگر اسم هيابان ها همه اش اسم كشته هاى جنگ و ترور نبود. اين مه اسامى آسان مسان آشتاى آب و آيينه ات بود.. اشك داشت. اشكى كه هم شادى بود و هم حسرت. آن اشك ها هنوز هم روى گلويم ردى از شخم بغض جا مى گذارد. اصلا اسم مدرسه... اصلا كسي نمي دانست من كورد سقزى چرا بايد اسم مدرسه ام به زبان فارسي و اسم كسي باشد به اسم شهيد تركمان، شهيد رضا حسينى، هفت تير كجاست، اصلا تا مدت ها فكر مى كرديم اسلحه ى هفت تير است....

دومين بار وقتى به آلمان آمدم. وقتي اسم خيابان ها ، اسم شاعران و تويسندگانى بود كه اسمشان را شنيده بودم. مثلا گوته، مثلا توناس مان، مثلا در يك شهر كوچك خيابانى بود اسمش لوركا بود . لوركاى ماه ترسيده ى رؤيا چشيده ى داغ ايگناسيو نوشيده. مثلا ماياكوفسكى... شاعر شاعران ... مابقى جاها نيز اسم محلى مناطق و محله ها بود. نه اسم كسانى كه روزى خودشان از قاتلين و كشتارچيان مردم بوده اند و آن همه كشتار و جنايت خشونتى در نوع خود توليد كرده است و كسي ديگر ترور يا كشتارى مرتكب شده و حالا اسم آن خيابان به نام اوست.
وقتى در خيابان يا ميدانى قدم مى زنى كه اسم آن برگرفته از اسم يك منطقه از آن مردم است كه خود نامش نهاده اند انگار دارى در بخشى از خاطرات مشترك مردم قدم مى زنى.
وقتى در خيابانى قدم مى زنى كه اسم يك شاعر يا نويسنده يا فيلسوف يا هنرمندى است. انگار بركلمات و خيالات و تنهايى ها وتصورات و عاشقى ها و رنج هايش قدم مى زنى. حتا اگر اسم شخصى غير هنرى و فلسفى باشد، حتا اگر اسم يك مشته شده باشد، اسم كسانى است كه از مردم بوده اند و براى مردم مرده اند. نه اسم كسانى كه حاكم بر مردم بوده اند و بر مردم مرده اند.
خيابان هايى كه با تغيير هر حكومت و شاه و شيخى ، نام شان عوض نشود.

خيابان هاينريش هاينه تا آخر دنيا مرا ياد خواهرم مى اندازد، كه وقتى من دبيرستانى بودم و او دانشجوى جلمعه شناسى بود، گزينه اشعار ترجمه شده ى هاينريش هاينه را برايم خريده بود.
و چه خوشايندم بود كه در تهران در ميدانى مى زيستم كه نامش ونك بود و خيابانى كه نامش گاندى. اکنون هم اولین خانه‌ای که در شهر برلین اجاره‌کرده‌ام در خیابانی است به نام گاندی.
و چه تلخ بود كه جعفر شهرى گفته بود در اين شهر تهران يك كوچه را به نام« فريدون مشيرى» نام ننهاده اند، كه عاشقانه ترين شعر «كوچه» را سروده است.

حالا منم و اين خيابان ها كه بر سنگفرش هايش اسم كسانى است كه قربانى فاشيسم بوده اند و اين سنگفرش ها براى فراموش نشدن آن ها و عليه فراموشى فاشيسم است.
روزى جهان با شاعران همدست خواهد شد
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

میکونوس،قارنا، قلاتان، صبرا شتیلا، آلنده، یازده سپتامبر...


مشکوک نیستم. توطئه‌ هم نیست. فقط برام جالب بود. امسال در سالگرد یازده‌ی سپتامبر، بسیاری از دوستان به ویژه چپ‌های ضد لیبرال، فیل‌شان یاد، کودتا علیه آلنده در شیلی کرد و عده‌ای دیگر از دوستان این بار چپ و راست، و اصلاح‌طلب و سبز و ...در بیست‌مین سالگرد ترور رهبرن حزب دموکرات کوردستان ایران و آقای دهکردی عزیز، در رستوران میکونوس، به دست جمهوری اسلامی، فیل‌شان یاد قتل و عام صبرا و شتیلا در فلسطین کرد.

همین‌جوری و کاملا اتفاقی. نه قابل انتقاد است و نه حتا مشکوک شدن. فیل است دیگر قبلن‌ها یاد هندوستان می‌کرد حالا یاد شیلی و فلسطین. حال اگر تاریخ زندگی این افراد را تا قبل از این دو هم زمانی نگاه کنی در تمام عمرشان حتا یک روز در چنین روزهایی از چنین وقایعی یاد نکرده‌اندو اصلا شاید حتا نمی‌دانسته‌اند.

پی نوشت: برای دوستان عاشق قافیه و جناس ادبی کلمات. یک قتل و عام دیگر هم است به اسم « قارنا و قلاتان» کاری نداشته باشید کجاست همینجوری هردوش با « ق» شروع میشه خوش تلفظ هم هست. یه موقع‌هایی برا استاتوس خوبه.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

سگ‌های در اندازه‌ی شترخرپلنگ خرس


يكى نيست به اين آلمانى ها بگه مجيد جان دلبندم، اينى كه تو دستت گرفتى، خرسه، گاوه، اسبه، خره، ولى سگ نيست عزيزم سگ نيست خوب سگ يه اندازه اى داره، قد و قواره اى داره، دِ آخه يك گاوميش گرفتى دستت دلت خوشه سگ دارى؟! بهت انداختن به مولا:))
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

تفاوت ادبیات سلطه‌گر و ادبیات زیر سلطه

ادبیات سلطه‌گر و ادبیات زیر سلطه...

سلطه رابطه‌ی مستقیمی با قدرت دارد. قدرت سهم ویژه‌ای از اقتدار را ایجاد می‌کند و هرسه‌ی این‌ها در زبان  وادبیات تولید شده توسط آن  تاثیر گذار است.
سلطه گر به سبب برخورداری از قدرت مقتدرانه و بی پروا و بی محابا سخن می‌گوید. نگران پذیرش و یاعدم پذیرش حرف‌هایش نیست. نگران منطبق بودن حرف‌هایش با اصول منطقی، عقلی، نقلی و یا نسبت حرف‌هایش با انسان و حقوق‌اش نیست. سلطه‌گر با ادبیاتی  اجرایی، تهدیدی، تحکمی و خبر دهنده و حکم دهنده حرف می‌زند.  نگران اقناع مخاطبش و یا گروه هدف سخنان‌اش و یا دغدغه‌های مورد سلطه‌هایش نیست.  بنابراین هیچ‌جای کلامش نقاط سفیدی نیز باقی نمی‌گذارد که امکان تاویل و تفسیر و سفید‌خوانی برای مخاطب حتا باقی بگذارد. نیازی به انتقاد از خود و یا هم زمان یکی به نعل و یکی به میخ زدن نمی‌بیند. بی طرفی اصولا وظیفه‌ای است که باید تحت سلطه‌اش نسبت به خودش رعایت کند و کسی که در موضع قدرت است نیازی به بی طرفی نمی‌بیند و نیازی نیز به اثبات بی‌طرفی خود نمی‌بیند اصولا بی طرفی اصلی است که از سوی سلطه‌گر تولیدو تبلیغ و تکثیر می‌شود تا تحت سلطه با به کار بردن این اصل اخلاقی خود را کم کم از طرف خود دور کند و به طرف همان سلطه‌گر گرایش پیدا کند. بی طرفی یعنی این‌که نسبت به خودت بی طرف باش چه اگر نسبت به من  صاحب قدرت بی رفانه قضاوت کنی باید ستم مرا به من یادآوری کنی  و این یعنی فرمان قتل و حذف خود را صادر کردن. زیرا تعیین کننده‌ی قاعده‌ی بازی سلطه‌گر است. اگر قاعده به هم بخورد پس کل بازی به هم می‌خورد. اگر تحت سلطه از چنان نیروی گریز از مرکز سلطه‌‌ای برخوردار باشد که اصلا از کل بازی بیرون رود و یا بازی نوینی ایجاد کند، پس رابطه‌ی سلطه و سلطه گر عوض شده و اصلا بازی دیگر شده است.

اما سلطه جو یا مورد سلطه همیشه باید مواظب ادبیاتش باشد. همیشه باید جوری حرف بزند که که نشان دهد قاعده‌ی بازی را هم‌چنان دارد رعایت می‌کند. ادبیاتش بیشتر پیشنهادی، آینده‌نگرانه، اقناعی، تا حدی مرثیه سرایانه و گزاره‌های انشایی، متواضعانه، عقلانی، مبتنی بر اصول منطقی، عقلی، نقلی، با رعایت تمامی موازین حقوق بشری، قانونی و ... می‌باشد. در واقع ادبیات تحت سلطه بیش از آن‌که در فکر برساختن دیالوگی باشد،  و تولید گفتمان کند بیشتر مواطب است «گزگ» دست صاحب سلطه ندهد.  در فکر اثبات این باشد که دقیقا در همان راستای بازی مورد نظر سلطه‌گر حرف می زند. به دیگران نیز می‌خواهد ثابت کند که ببینید من با همه‌ی این‌ها موافقم، فقط می‌خواهم برخی نابرابری‌های غیر قابل تحمل این وضیعت را یادآوری کنم که وضعیت شیرین‌تر برای هردومان ادامه پیدا کند. بنابراین با برشمردن هر وضعیتی که ناظر به نقض حقوق انسانی خودشان در مقام تحت سلطه باشند، فوری برای دلجوی از گفتمان صاحب سلطه، ابتدا یا انتهای هر اظهار نظری مقادیری انتقاد،  و بدو بیراه و گاه لیچار ویا تهمت‌ها و اتهام‌هایی که  گفتمان مسلط بر او مستولی کرده است هم بار گفتمانی می‌کند که به ظاهر مدافع آن است و یا از آن برخاسته است. ادبیات تحت سلطه متاسفانه تا زمانی که تنها و تنها وامدار« برخاستن از گفتمان تحت سلطه است هرگز نمی‌ت‌واند متضمن پیروزی و رهایی باشد، بلکه آن‌چه نیاز است «برساختن» است که معمولا در این گفتمان‌ها یافت نمی‌شود.

از این دست هستند زنانی که ضمن انتقاد از وضعیت مردسالاری فوری جمله‌ی معروف « البته من فمینیست نیستم» را تکرار می‌کنند. یا می‌گویند التبه اشکال از خود ما زنان هم هست.
از این دست هستند  اقلیت‌های مذهبی که همیشه ابتدا در فکر نقد مذهب خود و جوالدوزی به خود زدن و سوزنی به گفتمان سلطه‌گر مذهبی هستند.
از این دست هستند روشنفکران یا نو اندیشان دینی که وقتی می‌بییند تحت سلطه‌ی جهان مدرن قرار گرفته‌اند، شروع می‌کنند به انتقاد و بالا و پایین کردن دین خود و راه‌های « تطبیق خود» با گفتمان مسلط شده.

از این دست هستند قومیت‌ها و ملیت‌های تحت سلطه‌ای که با هر انتقادی از گفتمان سلطه‌گرشان، وضعیت‌های قابل انتقاد خود را به شدید‌ترین شیوه ی ممکن نیز بازگو می‌کنند.
از این دست است سهم اعظمی از گفتمان اصلاح‌طلبان سیاسی که درون یک یک نظام دیکتاتوری به امید اصلاح هستند.
با یادآوری این نکته که این بحث کاملا با مبحث« نقد درون گفتمانی»  متفاوت است. زیرا که نقد درون گفتمانی زمانی معنا دارد که قائم باذات نقد خود گفتمان باشد، نه در حالت مقایسه دو گفتمان. نه در حالت گفتمانی تحت سلطه که می‌خواهد قواعد بازی سلطه را به هم بریزد. و یادآوری دوباره‌ی نکته‌ی اولی که گفته شد دقت کنید گفتمان مسلط خود را ملزوم به هیچ کدام از این اصول گفتمانی نمی‌بیند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

اپوزیسیونی دارد این جمهوری اسلامی


از کشتار ۶۷ حرف نزنیم چون طرفداران موسوی و کروبی و بازماندگان امام راحل(به ویژه پاسدارزادگانی که امروز اصلاح طلب سیاسی و اقتصادی شده‌اند) ناراحت می‌شوند.


از حقوق زنان حرف نزنید زیرا زنان منتسب( سببی یا نسبی )به فعالان سیاسی از مذهبی و سکولار و از لیبرال و چپ « ویترین» فعالیت آقایان‌شان هستند. و باید به همان شکل ویترین بمانند. بهتر است مردان روشنفکر سیاسی تشخیص بدهند کدام حقوق در کدام شرایط برای خانم‌ها لازم است.

از کوردستان و آذربایجان و بلوچستان و کلا ستم ملیتی و قومیتی و دینی و مذهبی هم حرف نزنید. چون پان فارسیست‌ها(البته زیر نام پان ایران) اعصاب معصاب ندارند و فتوای آدمکشی‌شون از خامنه‌ای آماده‌تر است. از سوی دیگر پان شیعیست‌ها نیز از بحث و گفت و گو در مورد ستم دینی و مذهبی اخرین راهکاری که ذهن‌شان خواهد رسید احتمالا پرداخت «جزیه» خواهد بود.

از حقوق جنسی و آزادی انتخاب رابطه‌ی جنسی با هر جنسی، حرف نزنید که این‌ها اولا از نظر آماری خیلی کم هستند و می‌‌توانیم نادیده‌شان بگیریم یا این‌که به امید این باشیم که علم پیشرفت کند و آن ها را علاج کند. غافل از این‌که آن‌‌که باید منتظر پیشرفت علم باشد بلکه مغزش اصلاح شود یکی دیگه‌است.

از تحریم اقتصادی حرف نزنیم چون فشار میاد به بابا مامانامون که پول برامون بفرستند خارج و این سخته.. خوب.. وگرنه عزیز دلم اونی که پول نان شب نداره.. نان ۱۰۰۰تومان باشه یا۵۰۰۰تومان فرقی به حالش نمی‌کند چون در هرصورت پولی در بساط ندارد.

از تحریم سیاسی هم حرف نزنیم، زیرا بستن سفارت‌خانه‌ها مانع دیدار خانواده‌هایمان و دوست دختر دوست پسرهای‌مان می‌شود و این دیگه خیلی بد است.ما همیشه باید به فکر سله‌ی ارحام و عشق باشیم!!
از جنگ و حمله‌ی نظامی و عملیات تروریستی اگر توسط خود حکومت جمهوری اسلامی انجام بگیرد در داخل کشور و خارج کشور چون به هرحال توسط خون پاک آریایی-شیعی انجام می‌گیرد تحت هر شرایطی دفاع کنیم و حتا بیانیه برایشان بدهیم. از عملیات و مبارزه‌ی خشونت آمیز و مسالمت آمیز و مسلحانه و غیر مسلحانه در همه‌ی کشورهای دنیا از آفریقا گرفته تا سوریه و شرق آسیا دفاع کنیم و تبیینش کنیم، اما روز عاشورای ۸۸ قبل از حکومت حکم خشونت‌ورزی مردم ایران را از لندن و پاریس صادر کردند و محکوم شدند.

حقیقت این است که اگر گفته‌ می‌شود جمهوری اسلامی ایران باعث ثبات اسرائیل در تاریخ و منطقه شده است، آن‌چه باعث ثبات و استقرار مدام جمهوری اسلامی شده است. توهمی است به نام اپوزیسیون. زیرا که همچنان درخشنده‌ترین گزینه خود جمهوری اسلامی است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

از راهی که رفتی برنگرد

هميشه راه برگشت، طولانى تر، كسالت بارتر و بى هيجان تر است. از هيچ راهى بر نگرد. حتا اگر اشتباه رفتى. راه تاره اى دنياى جديدى و انسان بودن جديدى را آغاز كن... برنگرد راه رفته را...
» ادامه مطلب