‏نمایش پست‌ها با برچسب دوستان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دوستان. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

برایت مداد رنگی‌ می‌خرم روژین ..

برایت مداد رنگی می‌خرم روژین..

 از دور که شناختمت و در این دنیای مجازی.. شبی بود که شعری از احمد رضا احمدی  را که از محبوب ترین شاعران ادبیات فارسی برای من است ر،گذاشته بودی. و با اعتماد به نفسی نازنینانه، آن قسمت از شعر را که می گفت « برای احمد رضا مداد رنگی بخرید» را تغییر داده بودی به « برای روژین مداد رنگی بخرید». بهت قول دادم  که به خاطر این اعتماد به نفست هم که شده من برایت مداد رنگی می خرم ...
امیر رشیدی را شاهد کردی.. بعد که من فکر کردم تازه باهم آشنا شده‌ایم نشانی دادی که پیشتر ها هم دیگر را دیده‌ایم. تازه یادم آمد آن دخترک نازنین شیرین، همین روزین است.... همین که در همین عکس من هست..
وقتی ار فیلیپین برگشته بودی ایران. از طریق امیر شماره‌ام را گیر آورده بودی و با من تماس گرفتی...
سلام اقای شیخی شما سر قولتون که به یک دختر در فیلیپین داده‌این  هنوز هستین؟
 من که کلا اعصاب این جور تلفن ‌ها را ندارم و نداشتم گفتم ببخشید شما؟
 گفتی: نه اول بگین که سر قولتون هستین یا نه.. گفتم خانم محترم من به دختری قولی نداده‌ام که سرش باشم یا نه یا بگین کی هستین یا قطع می‌کنم...
گفتی  اصلا بهتون نمیاد اینقدر بداخلاق باشین و به امیر که  پیشت بود گفتی این آقای شیخی کجاش خوش اخلاقه..

..
گفتم شما؟
 گفتی روژینم بابا  منم روژین محمدی... مگر قرار نبود برایم مداد رنگی بخرید..؟
کلی شوق  کردم و گفتم خوب از اول بگو چشم با  کمال میل عزیزکم..
 چند روز گذشت و چندبار خواستیم هم را ببینیم نشد.. تا این که در آن بعد از ظهر بارانی هم من وقت داشتم و هم تو.. گفتی کافه‌ای جدید باز شده.. گفتم من خیلی پیرتر از این حرف‌هام و خیلی هم مثل این شاعرها   که مد است کافه می‌نشیند من اهل کافه و این ها نیستم. گفتی نه این کافه  مال دوست‌های  خودمونه.. گفتم کدام کافه.. گفتی  « کافه پراگ».. گفتم آها می دانم .. باشه چون اون رو دوست دارم بیام دلم برای خیلی از بچه‌هام تنگ شده..
قرار گذاشتیم در کافه پراگ..
 آمدم پشت میزی نشسته بودی.
تشستیم و کلی از شعر و کتاب و کودکان کار و این موضوعات حرف زدیم... بحث شعر شد و شعر خواندم و خواندیم و تا یکی از شعرهای « رسول یونان » را خواندم..
 گفتی وای  من واقعا شعر‌های رسول یونان را دوست دارم.. گفتم جدی.. گفتی خیلی.. و دوست دارم واقعا یه بار ببینمش گفتم  باشه کاری نداره..
 گفتی مگر می شناسیش..
 گفتم اره دوستمه...
گفتی کتاب‌هاش را پیدا نمی‌کنم
گفتم بیا برویم من یکی دو کتابفروشی بلدم که کتاب های رسول رو معمولا دارند.
از بلوار کشاورز رد شدیم.. توی میدان  ولی عصر چند کودک خیابان گرد دسفروش بودند.. گفتی میشه از این‌ها عکس بگیری.. گفتم ببین من شاعرم و حال احوالاتم همیشه  دست خودم نیست... الان حتا نمی تونم به این کودکان  نگاه کنم چه برسه به این که ازشان عکس بگیرم...
گفتی : ما فکر می‌کنیم ما دل‌مان نازک است.. آقا رو ببین..
از خیابان ولی عصر گذشتیم و توی کریم خان باران شدید و شدید‌تر می‌شد..
خیس خیس شده بودیم. از گوشه‌ی اولین کوچه  گذشتیم.. گفتم عجب شانسی داری..  اونهاش... گفتی کی..
قبل از این‌که جواب بدهم   رسیدیم ..
من باهاش دست دادم و روبوسی و احوال پرسی کردیم..
 گفتم شناختی.. گفتی نه..
گفتم پس معرفی می‌کنم« رسول یونان»  ایشون هم دوست من « روژین محمدی» است... ذوق کردی .. اما خوب ذوقت را هم کنترل کردی هم این‌که باورت نمی شد که این‌جوری و یکدفعه‌ای رسول را ببینیم..
به رسول گفتم که ماجرا چه بوده.. کلی عذر خواهی کرد و گفت به خدا من همه‌ی کتاب‌هم مال شهابه(البته از لطفش بود ها ).. ولی باور کن  الان هیچ کتابی ندارم حتا تو خونه و لی کتابم به کوردی ترجمه شده می‌تونم از اون بهتون بدم. به من دو تا دادو به تو هم یکی و زیر همون بارون و خیسی اگر درست یادم باشه برات امضا هم کرد.
از رسول خدا حافظی کردیم و ابتدا به نشر چشمه رفتیم. آن‌جا هیچ کتابی نداشتند از رسول....
بیرون آمدیم و بارن هم‌چنان می‌بارید. به نشر ثالث و چند انتشاراتی دیگر رفتیم.. آن‌جا فکر کنم دو کتاب از او را گیر آوردیم. همراه کتاب‌هایی از « گروس عبدالملکیان».. بعد به همراه تعدادی دیگر کتاب و .. بر گشتیم.. کاملا خیس شده بودیم. تاکسی گیر نمی‌آمد.. منتظر اتوبوس ماندیم..
با اتوبوس‌های دراز در بارانی خیس برگشتیم.   که کمی خودمان را خشک کنیم و  نیمرویی درست کردیم.. بعدش گفتی این همه از آشپزیت تعریف می‌کردی ها آخرش به ما رسید  بهمون نیمرو دادی ها..
لباس‌هایت که کمی خشک شد و گرم که شدیم.. باز کلی شعر خواندیم. کلی کتاب‌های فمینیستی از کتاب‌‌خانه‌ بهت معرفی کردم. به جان خودم الان یادم نیست که کتاب « فرهنگ نظریه‌های فمینستی» را هم بهت دادم یا فقط بهت معرفی کردم و لی اصرار داشتم که این کتاب را حتما داشته باش.

با مادرت تلفنی حرف زدی. از نگرانی‌های مادرت می گفتی. از این‌که چه قدر آرام و متین به حوزه ی خصوصیت احترام می گذراد و اگر بخواهد چیزی به تو بگوید برایت نامه‌ای می‌نویسد و  در نامه نگرانی هاش را برایت می‌نویسد.
گفتی برمی‌گردی پیشش امشب..
برگشتی و رفتی..
پشت یکی از کتاب‌هایی که بهت داده بودم را برایت نوشتم و این  ماجرای این‌که من بهت کتاب داده‌ام را خودم هم فراموش کرده بودم.. تا این‌که پارسال در فیس بوک عکس کتاب و نوشته‌ی خودم را منتشر کردی و من را هم رویش تگ کردی .. ذوق رده شدم و گفتم باور کن یادم نبود..
بعد‌ها من بی‌درکجا و تو بی‌درکجا تر.. تمامی مشکلاتی که ممکن است برای یک انسان پیش بیاید و من حتا این‌جا نمی توانم آن‌ها را بازگو کنم برای تو «پری‌واره در قامت آدمی» پیش آمد. اما به جز تعدادی از دوستان محدودت نمی‌دانستند.
ارتباط‌مان شد  همین ارتباط فیس بوکی و اینترنتی و اسکایپی و یاهو مسنجری. بستگی به این داشت. که نوع اینترنت و وسیله‌ی مورد استفاده‌ی هر کدام‌مان چه باشد.. من خودم بی استقرار و بی درکجا بودم و تو وضع بهتری از من نداشتی. برای همین خیلی هم ارتباطی نبود.. گاهی پیامی در فیس بوک برایت می فرستادم و می گفتم اگر چه جهان آلوده‌ی بغض و تنهایی و دوریم..اما به یادت هستم.. بهم قول می‌می دادی همین به یادت بودن ها کافی باشد.. عزیز شیرین  شهاب بودی و این را خیلی ‌ها می‌دانستند. بهت گفته بودم تو هرکاری دوست داری می‌تونی تو صفحه‌ی من بکنی.. حتا گاهی برخی از دوستان که تو را نمی‌شناختند بهم می‌گفتند این دخترک کیست که کاهی میاد تو صفحه‌ات خودش رو لوس می‌کند.. می‌گفتم او دخترک نیست.. او روزین است و حق دارد..
یک بار که دیوار فیس بوکم را بسته بودم آمدی گله کردی چرا والم را بسته‌ام.. گفته‌ام عزیزم بر تو که نبسته‌ام بر همه بسته‌ام.. گفت خوب که چی غیر از اینه که من هم نمی‌تونم بیام اونجا رو خط خطی کنیم..
گفتم والم برای تو باز می کنم....
من کم‌ترین کاری که از دستم بر بیاید  همین دلخوشی‌های ساده است که بی اهمیت و بی ارزش به دوستانم ببخشم.
به من همیشه غر می‌زدی که آخرش هم برایت مداد رنگی نخریده‌ام.. اما خودت می‌گفتی عوض آن روز و بارانی و آن کافه و آن کتاب‌های شعر... صدتا مداد رنگی می‌رازید.. اما خودم همیشه یک بغض کوچک ساده داشتم که کاش همراه تمام آن‌ها برایت مداد رنگی هم می‌خریدم. این جهان سخت بر من می‌گذرد روژین... سخت می‌گذرد وقتی که آدم فرصت نمی‌کند حتا کمی از زمان حالش را استمراری تر کند تا برای روژین در یک گوشه‌ی این دنیا  « بسته‌ای مداد رنگی بخرد....
دختر کوچولی عزیز من.............. حالا من با  کدام مداد رنگی رنگ بغضم را نقاشی کنم بر دیواری که نامش دیوار زندان است تا تو کمی ..تنها کمی بخندی.... لبخند بزن آرزوی محال..لبخند بزن پرنده‌ی بی بال.. لبخند بزن دل پر ملال.. لبخند بزن روزین.. قول می‌دهم برایت مداد رنگی بخرم.... قول می دهم .. روژین گیان

ديوارها راست‌اند/ درها دروغ مي‌گويند/ به درونت مي‌كشند و/ مي‌برند/ به سمت ديگر ديوار/ ديوارها ديوانه مي‌كنند/ درها در به در..
شعر از شهاب مقربین
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

انتخاب میان«باورها» و « دوست‌ها»؟

احتمالا خیلی وقت‌ها برای هر انسانی در موقعیت‌هایی متفاوت چنین پرسشی پیش می‌آید. جایی که انسان بخواهد میان این‌که دوستی و رفاقت‌اش را  حفظ کند. یا بر باورها و عقاید  خودش بماند. جایی هست که آدم یا باید با چشم رفاقت از برخی چیزها چشم بپوشد و برخی مسایل را نادیده بیانگارد. یا این‌که برباورها و عقاید و شیوه‌‌ای که بر این باورها پای گرفته ادامه‌ بدهد و راهی را که در پیش گرفته هم‌چنان برود. البته به نظر من خیلی هم سخت نیست و جایی نیست که آسیبی به دوست و رفیقت برسد. بلکه اتفاقا جایی است که ممکن است دوست هم اگر دوست باشد و آرمان‌ها و باورهایش واقی باشد یا اگر هم اقعی باشد در وی درونی و نهادینه شده باشد، نه تنها نمی‌رنجد بلکه از کار تو خرسند و ار کار خود نادم خواهد شد. با این‌ همه بدون همه‌ی این پیش فرض‌ها و پس فرض‌ها من خودم انتخابم را کرده‌ام.
میان باورهایم و دوست‌هایم، بدون شک باورهایم را انتخاب می‌کنم. زیرا حقیقتا به جز دوستان دوران کودکی و مدرسه، که هنوز باوری در ما شکل نگرفته بود، اکثریت دوستان ما کسانی هستند که به خاطر باورهای‌ام با من دوست شده‌اند و من نیز به خاطر باور داشتن به باورهای مشترک با آن‌ها دوست شده‌ام. بنابراین اگر خدای ناکرده بین انتخاب باورهایم و دوست‌هایم، دوستانم را از دست بدهم، اشکال زیادی ندراد، اگرچه بسیار دردناک است، زیرا با از دست دادن دوستانم، باورهایم را از دست نمی‌دهم، اما با از دست دادن باورهایم احتمالا اکثریت دوستانم را از دست می‌دهم.
از دست دادن دوست برای منی که بارها نوشته‌ام، تنها سرمایه‌ام در زندگی به جز کتاب‌هایم، دوستانم هستند بدون شک بسیار دردناک است، زیرا درد اولم این است که دوست چرا آن راهی را رفت که به قول اخوان « نیمش ننگ نیمش نام» و... بود. دردناک است زیرا  که نبودن دوست یعنی نبودن شادی و لذت یاد کردن از تمام ‌شادی‌ها  غم‌های مشترک‌مان که با دوست داریم.  در هر صورت تا این حد هم شدید قضاوتی ندارم، چون معتقدم که انسان اشتباه می‌کند و من انسان را با اشتباهاتش دوست دارم. انسانی که فکر می کند دیگران نباید اشتباه کنند احتمالا معتقد هم هست که خودش نیز هرگز اشتباه نمی‌کند و این احمقانه‌ترین نوع فکر کردن در مورد انسان و باور به دوست داشتن‌ش است. من انسان را با شتباهاتش دوست دارم. بنابراین این من نیستم که آن‌ها را از دست داده‌ام

» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

نهال، عشق، مرگ و سیاست

نهال سهابی زنی زیبا  بود. اما از زیبایی ظاهری‌اش زیباتر جسارت‌اش در زیستن به آن‌گونه بود که دوست می‌داشت. به یاد دارم که زمانی که ۱۹ ساله بودم که مقاله‌ای کوردی نوشته بودم به نام « جامعه‌ی هوس مردانه» که در آن به نقد شیوه‌ی حضور زنان  در ادبیات، تئاتر و سینما  پرداخته بودم. در بخشی از این مقاله که خیلی هم جنجال برانگیز شد و کلی برچسپ عقده‌ای شدن هم خوردم. استدلال کرده بودم که در جامعه‌ی مردسالار معمولا دختران زیبا  نیازی به زیبا شدن‌های درونی و فربه شدن از لحاظ عقل و اندیشه ندارند. زیرا همه‌ی آن‌چه برای پذیرفته شدگی و دوست داشته شوندگی و خواستنی بودن می‌خواهند و نیاز دارند صرفا به دلیل  توجه نگاه خیره‌ی مردانه‌ی سکس آبجکتی به دست می‌آورند. اما نهال یکی از کسانی است که علیه این قاعده می زیست  و فربه بودن اندیشه ورزی زیستن را  نه در زیبایی ظاهری‌اش که در زیبایی فکرش و زیستن‌اش به آن گونه بود که دوست می‌داشت.
نهال دختری با جسارت بود. جسور هم در برونی زیستن اندیشه‌های زندگی خصوصی‌اش و هم در بیرونی بودن افکار و عقاید سیاسی اش، حتا اگر  یک فعال سیاسی، مطبوعاتی، مدنی و یا حقوق بشری در معنای تعریف شده و سازمانی‌اش نباشد. بلکه اتفاقا زیبایی این جسارت در این بود که به عنوان یک شهروند  زیستن آزادانه‌ی عقاید و رفتار و کنش‌گری ملزوم چنین عقایدی را می‌زیست. خشم نهال را، مهربانی و محبت نهال، و بغض و آه و افسردگی از دست اتفاقاتی که بر مردمش می‌رفت را چه آن‌ها که دوستش بودند و چه آن‌ها که دورادور و در حد صفحه‌ی فیس بوکی‌اش می‌شناختند دیده‌اند و تجربه کرده‌اند. نهال نمی ترسید  از این که احساس‌اش را  و یا عقیده‌اش را بیان کند نسبت به هر مسئله سیاسی. نهال  همراه مردمی بود که ماه‌ها و در تنهایی خود به خیابان‌ها رفتند و رای و سرنوشت و آزادی و برابری‌شان را خواستند و نهال دوست بود با دوستانی که  راه شان به زندان‌های ایران منتهی می‌شد تا به قله‌های افتخار  و موفقیت ظاهری زندگی این عصر..... لعنت به این عصر .. والعصر ان الانسان لفی خسر.....
نهال دختری بود با جسارت و این جسارت را نه در مرزهای آزاد کشورهای خارجی بلکه در مرزهای بسته و استبداد زده‌ی سیاسی و فرهنگی درون جامعه‌ی ایران می‌زیست. نهال اگر دوست دختر بهنام بوده است. به جسارتی که در زیستن داشت احترام بگذاریم و از وی به عنوان دوست دختر بهنام نام ببریم نه عناوینی مثل دوست نزدیک و دوست صمیمی و دوست بسیار نزدیک و...

مرگ نهال آمیخته‌ای است از عشق و سیاست. این زندگی که این‌ها و این سیستم و این نظام فاسد برای مردمان ما ساخته است. دیگر دارد کارد از استخوان نیز می‌گذرد. آن‌ها یکی یکی فرزندان و جوانان این سرزمین را بازداشت می‌کنند، زندانی می‌کنند، اعدام می‌کنند و یا چنان بلایی سرشان می‌آورند که بعد از بازداشت یا ترک دیار و یار و جان و مال و خانمان می‌کنند و یا ترک زندگی می‌کنند و خودشان را می‌کشند. این میانه آن جنایتی که سال‌هاست از میان تحلیل‌ها و خبرها حذف می‌شودو  نوشته نمی‌شود. بلایی است که سر عشق می‌آورند. بر سر عشق چه آمد عزیز دلم. بر سر عشق همان آمد که بر زندگی ما آمد. بر سر عشق همان آمد که زندگی را وقتی به کام مرگ می‌فرستند، عشق که نیرو و بودن زندگی است نیز به مرگ دچار می‌شود و مرگ نهال یعنی مرگ عشق و چه عشق‌ها و علاقه‌ها که اکنون یا این ور دیوارها هستند و یا آن سوی دیوارها و خیلی خوش بینانه و رویا بینانه است که همه‌اش امیدوار باشیم تمام این عشق‌ها  بدون متافیزیک حضور به حضور ادامه بدهند. آن‌ها هر روز عشق را می‌کشند. این‌ها جنایاتی است که هرگز نوشته نمی‌شود.
 یک بار  نهال  بهم گفت، یکی از بخش‌هایی که در وبلاگت دوست دارم مطالبی است که در مورد دوستان‌ات و یا آدم‌ها می‌نویسی. می‌گفت نمی‌دانم این آدم‌ها واقعا به همان شکلی که تو در موردشان می‌نویسی دوست داشتنی‌ هستند یا نه اما کسانی که تو در موردشان بنویسی عجیب نیست که آدم‌های عزیزی باشند. بهش گفتم در مورد تو یکی هیچ وقت چیزی نمی‌نویسم فلان فلان شده، خودتم بکشی..... یعنی فکر کنید  آدم به شوخی به دوستش می‌گوید خودتم بکشی فلان کار رو برات نمی‌کنم.... لعنت به زبانی که از  حادثه خبر ندارد.... به همین خاظر راستش از غروب که این خبر را شنیده‌ام زبانم لال شده و نمی‌توانم هیچی بنویسم. چیزی هم نخواهم نوشت. حتا گریه هم نمی‌توانم بکنم..... هیچ.. وقتی نهال می‌رود از مرگ عشق چیزی نمی‌توان نوشت.. حناق..... یعنی چنین موقعیتی...

بازنشر این مطلب و مطلب بعدی در سایت میهن: دوگانه‌ای برای نهال سهابی- شهاب‌الدین شیخی
این مطلب در  سایت « جهان زن»:
این مطلب در سایت : ما زنان
» ادامه مطلب