‏نمایش پست‌ها با برچسب اجتماعی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب اجتماعی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آبان ۲۴, دوشنبه

احساس تنها بودگی و بیماری توتالیتاریسم اجتماعی

تا زمانی که فکر می‌کنیم،« تنها» رنج دیده‌ی جهان ما هستیم. تا زمانی که فکر می‌کنیم، « تنها» مورد ظلم قرار گرفته‌ی جهان ما هستیم. تازمانی که فکر می‌کنیم « تنها» راه مبارزه دانایی همان است که نزد ماست. تا زمانی که فکر می‌کنیم
«تنها» معشوق، جهان و یا تنها عاشق جهان ما هستیم و تا زمانی که فکر می‌کنیم « تنها» کسی که در عشق و رفاقت و دوستی مورد بی وفایی و خیانت و نارفیقی قرار گرفته است، ما و در واقع «‌من» هستم.
 تا زمانی که فکر می‌کنیم« تنها» آدم خوب جهان من هستم. « تنها» من هستم که حتا براثر «‌خریت» و «اشتباه» هم کار اشتباه و « بد» نمی‌کنم. تا زمانی که فکر می‌کنیم « تنها» ما شایسته‌ی تشخیص راه‌های رفع تبعیض، کمک به زندانی سیاسی، و « تنها» روزنامه نگار و تنها فعال حقوق بشر و تنها مارکسیست و تنها لیبرال و تنها اصلاح‌طلب و تنها انقلابی و تنها سبز و تنها قرمز و در کل تا زمانی که فکر می‌کنیم« تنها» هستیم.
همین باعث احساس شدید « تنهایی» می‌شود. احساس تنهایی میل به دربرگرفتن دیگری و دیگران را در انسان بیشتر رشد می‌دهد. میل به در برگرفتن جهان حتا برای « اصلاح» آن. در نهایت « توتالیتاریسم» میلی است که زاده‌ی «احساس عمیق تنهایی» است. یا بهتر است بگوییم خود را « تنها» و « یگانه» پنداشتن.
به همین خاطر جهان مبارزه‌ی اجتماعی و سیاسی ما تبدیل می‌شود به « مجمع‌الجزایر تنهایان» اگر چه شاید گاه گروه و دسته و جماعت هم تشکیل دهیم. اما انگار آن گروه‌‌ها و دسته‌ها و جماعات، گروه‌هایی است از «‌تنهایانی» که تنهایی یکدیگر را پذیرفته و می ستایند. آن‌که به رهبری و سروری گروه می‌رسد کسی است که روان‌شناسی فردی خوبی بلد است و می‌داند چگونه به انحای مختلف حس تنها بودگی و یگانه پنداشتگی یکی یک افراد گروه را بپالاید و در عین حال حال تنهایی خویش را میان آن‌ها نیالاید. اما در اولین برخورد کوچک با برج عاج تنهایی هرکدام از اعضای گروه در واقع در اولین ورود به حریم حرم تنها ندانستن یکی از افراد گروه، شالوده‌ی و شیرازه‌ی آن گروه و دسته از هم می‌پاشد و داستان بی پایان «‌انشعاب» شروع می‌شود. این «‌تنهایان» « تنهاهای بزرگ‌تری» هم دارند که گاه رهبری و دبیر کلی و دبیری و سروری یکی از این گروه‌های تنهایی را به عهده می‌گیرند. و به تعداد انشعاب‌های سیاسی می‌توان سراغ از یک« تنهای بزرگ» گرفت که میل‌اش به آن حس تنها بودگی آن‌قدر بسیار است که گروهی را که تنهایی وی را می‌ستایند دور خود جمع می‌کند. این افراد هرجا به قدرت رسیده‌اند بنیان گزار توتالیتاریسم، استبداد حتا استبداد دمکراتیک و یا سوسیالیستی را پی ریزی کرده‌اند.
آن‌چه در جامعه‌ی ظاهرا دوقرن در حال رشد و توسعه‌ی ما، هنوز اتفاق نیافتاده است باور به «خرد قابل اشتباه آدمی» و نیز جایگزینی « اندویدوالیسم»(فردگرایی) به جای «‌اگویسم»(خودخواهی)است. از به قدرت رسیدن این تنها شدگان است که دیکتاتوری به وجود می‌آید و از چنین جامعه‌ی این همه «‌خود تنها پندار» است که دیکتاتور به قدرت می‌رسد و التزام به فاشیست را به یک امر ناخودآگاه جمعی تبدیل می‌کند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۴ مهر ۷, سه‌شنبه

تجاوز: حمله به قبیله‌ تنهایی آدمی

این مطلب ابتدا در رادیو زمانه در این لینک منتشر شده است

مورد تجاوز قرار گرفتن، موضوعی فراموش شدنی نیست. واقعیت دردناکی است که حتی بازگو کردن آن و در موردش حرف زدن به قصد درمان، تا مدت‌ها آدم را دچار روان‌پریشی دوباره و ویرانگری‌های شخصی می‌کند. تجاوز دقیقا به قصد ویرانکاری و ویرانه افکنی در هویت دیگری مقابل است. تجاوز یعنی از بین بردن مالکیت، و توان احساس تملک به خویشتن، تجاوز یعنی  قصد به تسخیر در آوردن دیگری…تجاوز، ویران کردن هویت یکسان‌ساز آدم با «خودبودگی» اش است.
تابلوی تجاوز-اثر پیکاسو

 کسی که تجاوز می‌کند، در رابطه‌ «من با خود» و «توان مالکیت بر بدنم»، فاصله می‌اندازد. او همیشه در زخم و شکاف فاصله‌ای که بین ابژه‌ تجاوز و هویت شخصی وی انداخته، زیست خواهد کرد. تجاوز به قصد تملک دیگری، به قصد فرو کردن ویرانی و خشونت در دیگری، به قصد امحای غریزه‌ مرگ در خود و انتقال آن به دیگری و پیدا کردن مکانی در دیگری، مکانی در هویت دیگری صورت می‌گیرد.
فرقی ندارد که یک مرد به یک مرد تجاوز کند، یا یک زن به یک زن یا یک زن به یک مرد یا یک مرد به یک زن یا حتی دیگر هویت‌های جنسی به یکدیگر.
میشل فوفکو  و برخی دیگر از پساساختارگرایان(۱) فرانسوی بحثی داشتند در مورد «تناسب مجازات با جرم». آن‌جا این بحث مطرح می‌شود که به راستی چرا تجاوز خود چنین ویرانگر می‌نماید و مجازات تجاوز چنین بالاست. اگر به صورت فیزیکی نگاه کنیم، مثلا فرو کردن یک انگشت در چشم یا در گوش، یا زدن یک سیلی یا مشت محکم توی صورت یا یک عضو دیگر، می‌تواند آسیب جسمی بیشتری به آدم برساند از فرو کردن یک انگشت در ماتحت کسی یا حتی خود سکس. در سکس آسیب جسمی ویرانگری، شبیه آسیبی که مثلا از فرو کردن انگشت در گوش یا چشم که ممکن است به کوری یا کری  فرد منتهی شود، به عضو مربوطه وارد نمی‌شود، (اگر بحث درگیری جسمی و فیزکی برای مقابله با تجاوز به میان نیاید و ..) اما  بازهم بازخورد اجتماعی و فرهنگی این مسئله بی‌نهایت بیشتر از حد آسیب‌پذیری فیزیکی آن است.
از نظر روانی، گمان می‌کنم که تجاوز به دو غریزه‌ اصلی شناسایی شده توسط فروید، یعنی غریزه‌ سکس (عشق) و مرگ (تخریب) بر می‌گردد. در هر سکسی به احتمال فراوان رابطه‌ غیر تقسیم بندی شده‌ای میان خشونت و عشق هست، اما تجاوز به قصد تخریب و برگرفته از نیرو و هیجان نفرت به قصد ویران‌گری است و تنانگی این ویرانگری و فرو بردن آن نفرت (منظور فالوس نیست چون ممکن است تجاوز از سوی زن به مرد هم صورت بگیرد)، و بر جای گذاشتن آن. شکاف نفرتی ابدی است که ساختار روانی فرد را دچار شقه‌شدگی هویتی نسبت به خود و ساختار روانی- جنسی‌اش می‌کند.
از فرهنگی... می توان با نگاهی مردم شناسانه شکل گیری تجاوز به عنوان یک عمل اجتماعی را به دوران شکل گیری قانون تبادل ربط داد.؛ آن گاه که قانون زنا با محارم و ازدواج درون گروهی و… شکل گرفت. در سکس «دیگری آدمی» به افراد «قبیله‌» دیگر تبدیل می‌شوند و هویت، هویت قبیله‌ای است که در آن، انسان به توتم و تابویش وابسته است. در این دوره سکس و اجازه‌ سکس به رابطه‌ای تبادلی تبدیل می‌شود و آن‌چه تجاوز را امری ویران‌گر می‌کند، رابطه‌ای خارج از قانون «تبادل» است. سکس بدون «تبادل»، اساسا سکسی متجاوزانه است. در دوران امروز که زندگی شکل فریت یافته‌ بیشتری بافته است، تجاوز، حمله و تخریب قبیله‌ی تنهایی آدم است. تنهایی خود آدم با بدنش  و روانش.
از نظر اجتماعی اما بسته به این‌که رابطه‌ جنسی از بعد از دوران زندگی کشاورزی اولین شکل سیستماتیک خود را یافت و نهاد خانواده و ازدواج از میان نظام «سرمایه» و «ارزش افزوده» و «ارث» سر بر آورد، رابطه‌ جنسی در اختیار رضایت «پدر» و در قدرت« نام پدر» (لکان) قرار گرفت. پدران برای فرزندان تصمیم می‌گرفتند که برای فرزندان مذکرشان «زن» بستاننند و فرزندان «مونث» شان را به «شوهر» بدهند. بنابراین هرگونه رابطه‌ای جنسی خارج از محدوده، تابویی بود که امکان اجبارش  یعنی ویران کردن امکانات سرمایه‌ خانه‌ پدر. بنابراین تجاوز به قصد ویران کردن سرمایه‌ خانه‌ پدر  صورت می‌گیرد. برای همین هرگونه «ورود» به «مزرعه»، «زمین»، «سرزمین» هم بدون توافق قبلی شکلی از «تجاوز» نامیده و شناخته شده است. جنگ هم که بالاترین و سازمان‌دهی‌شده‌ترین شکل خشونت آدمی است، به قصد ورود و تخریب و تملک مایملک دیگری صورت گرفته و می‌گیرد. بر جای گذاشتن ویرانی، چه به معنای ویران کردن سازه‌های معماری و دارایی بشر و چه ویران کردن روحیه‌ مردمان با برجای گذاشتن خاطره‌ی تجاوز، پایاترین و ماناترین خاطره‌ جنگ است که نسل‌ها در یاد می‌ماند. هر بنایی را می‌توان دوباره ساخت ولی ویران شدگی شقه شده‌ بنای روانی هم‌بسته درونی شخص با فانتسم‌ها و خود و فراخودش، چیزی نیست که دوباره توسط سازمان میراث فرهنگی یا یونسکو بازسازی شود.
اما باز در جنگ هم یکی از اصلی‌ترین رفتارها همان «تجاوز جنسی» است که معنای تجاوز و اشغال و ویرانی را برای همیشه در ذهن‌ها باقی می‌گذارد.
برای درک این تصویر لازم نیست که به دنیای باستان رجوع کرد در همین سال ۱۹۹۲ در قلب اروپای به اصطلاح متمدن، در جنگ بالکان، حدود ۲۰ هزار زن مسلمان مورد تجاوز صرب‌ها قرار گرفتند. به نقل از ایندیپندنت (Independent) زنان بوسنایی همه داستان‌هایی شبیه به هم دارند؛ داستان‌هایی درباره مردان مسلسل به دست با چراغ قوه که در آغاز جنگ نیمه شب به زور وارد خانه‌های آنها شدند، مردان را کشته و یا به اسارت گرفتند و زنان و دختران را هفته‌ها و گاه ماه‌ها مورد تجاوز قرار دادند.(۲)
در موردی دیگر و در سال ۲۰۰۹ در شرق کنگو در جنگ‌های قبیله‌ای آن منطقه «زنان به عنوان سلاح در جنگ مورد تجاوز قرار می گیرند»، زیرا این کار به عنوان روشی که در جنگ بوسنی نیز جواب داده است به عنوان آخرین مرحله جنگ و تضعیف و تحقیر کامل دشمن به کار می رود. سازمان ملل گزارش داده که در سال ۲۰۰۹- حدود ۱۵ هزار زن در شرق کنگو مورد تجاوز قرار گرفته‌اند (۳) که حتی خود سازمان ملل نیز این آمار را محتاطانه می داند.
وضعیت زنان ایرانی که مورد تجاوز بعثیان عراقی قرار گرفتند و زنانی که توسط داعش به اسارت گرفته می‌شوند و مورد تجاوز قرار می‌گیرند نیز، گویای این مسئله است.
در این میان اما وجه فردی تجاوز بیشتر مورد نظر است. آن‌چه در تجاوز اتفاق می‌افتد به جا ماندن خاطره‌ یک اشغال ابدی در هویت زیستی جنسی آدمی‌ است. خاطره‌ای که خود را در صمیمی‌ترین لحظات روحی روانی فرد مورد تجاوز قرار گرفته شریک می‌کند. کسی که مورد تجاوز قرار گرفته، حتی «ژویسانس»-لذت در درد- آدمی را تحت اشغال دوباره‌ «امر واقعی» قرار می‌دهد و این‌بار نه به قانون پدر و امر نمادین تسلط یافته، بلکه حضور فاعل دیگر در وضعیت روانی انسان به نام متجاوز. ژوئیسانس، به صورت معمول، تحت تسلط امر نمادین است و امر واقعی هرگز اجازه‌ بروز آن را نمی‌دهد زیرا که « ژویسانس در واقع آنگاه جلوه می‌کند که امر واقعی به امر نماین تعدی می‌کند و روال معمول آن را به هم می‌ریزد. در این موقع است که ژوئیسانس خود را می‌تواند نشان دهد.»  (۴)
انسان برای لذت بردن و درک واقعیت تنهایی لذت‌برانه‌ خویش نهایتا باید تا سرحدممکن که ظاهرا هم غیرممکن است از امر نمادین فاصله بگیرد زیرا «امر نمادین مبتنی بر رابطه دیالکتیکی است که میان حضور و غیاب حاصل می‌شود، انسان همواره باید به عنوان فاعل از خود غایب شود تا بتواند حضور دیگری را برای خودش امکان‌پذیر سازد.»
اما در وضعیتی که انسان دچار تجربه‌ تجاوز شده است، اگر به فرض محال امکان فاصله گیری از امر نمادین هم متصور باشد، امر واقعی خارج از واقعیت اصلی سوژه در انسان حضور پیدا خواهد کرد که همیشه خاطره‌ یک ویرانی و رنج را در امکان لذت فراهم می‌سازد؛ رنجی که پایان پذیر نیست.
آدم‌هایی که تجربه‌ زیستن در سرزمین‌های اشغال شده را دارند و آدم‌هایی که تجربه‌ تجاوز دارند، معمولا در وضعیت جنسی دچار شقه‌شدگی هویتی شیزوفرنیکی می‌شوند که ایگو -سوپر ایگوی کس دیگری در سوژه حضور دارد.
فرهاد پیربال، نویسنده‌ کورد کوردستان عراق داستانی دارد به اسم لوزان. لوزان دختری است که بختیار، شخصیت داستان با او همخوابه می‌شود. اما به دلیل تداعی اسمی «لوزان» با شهر « لوزان» سوییس، هربار همخوابگی بختیار با لوزان مصادف بود با تجربه‌ شیزوفرنیک شقه شدگی بختیار به قسمت‌های متفاوت بدن و هویتش. بیست و چهارم جولای سال ۱۹۲۳، طرف‌های پیروز در جنگ جهانی اول و نمایندگان چندین کشور دیگر در شهر لوزان سویس طی نشستی، پیمانی را امضا کردند که ‌بعدها به ‌پیمان لوزان معروف شد. طبق این پیمان، کردستان به چهار بخش، در میان کشورهای ایران، ترکیه‌، عراق و سوریه‌ تقسیم شد.
همین است که جنگ با تجاوز همخوانی ویژه‌ای دارد. فارغ از جنگ‌های دفاع مشروع یا قیام مسلحانه، جنگ‌های اشغال‌گرانه و تجاوز شکل همسانی دارند. جنگ شکل سازمان یافته‌ خشونت و اشغال جمعی دیگری است و تجاوز حمله به قبیله‌ تنهایی آدمی است.
-----
۱- رجوع شود به ؛ دریفــوس، هیوبرت؛ رابینو، پل، میشــل فوکو- فراســوی ســاختارگرایی و هرمونیتیک، برگردان: حسین بشیریه، تهران: نی، چاپ دوم، 1379.
۲- خشونت جنسی به مثابه سلاح، زهرا ابطحی  ،تارنمای «انسان شناسی و فرهگ » http://anthropology.ir/article/7712
۳- همان
۴-رجوع شود به مبانی روان کاوی فروید - لکان ، کرامت موللی، نشر نی، ۱۳۸۳ تهران
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

در ستایش هیچ و به خاطر یک جفت چکمه


دقیقا یادم نیست مراسم ۸ مارس سال ۱۳۸۶ یا ۱۳۸۷ بود. یکی از همان مراسم‌هایی که از ترس نیروهای امنیتی، و طبق روال معمول دزدکی و پنهانی قرار برگزاری‌اش را می‌گذاشتیم و پس از برگزاری مراسم‌ها، خبر و گزارش آن را منتشر می‌کردیم.
در همان مراسم خانمی از یکی از استان‌های حاشیه‌ای و جنوبی کشور نیز شرکت کرده بود. موقع صحبت کردن‌اش می‌گفت که به بهانه‌ی رفتن به خونه‌ی یکی از فامیل‌ها از خانه بیرون زده است و تا آخر شب هم باید حتما برگردد خانه زیرا اگر خانواده بفهمند دمار و روزگارش را سیاه خواهند کرد. برای من تصویر تابو شکنی و تلاش برای پیشرو بودن در عرصه‌ی مسائل زنان تصویر چنین زنی است. که در چنین خانواده‌‌ای و چنانا فرهنگ مردسالاری و زیر چنان فشار ویران کننده‌ای این همه خطر را به جان بخرد تا در یک مراسم ۸ مارس در تهران شرکت کند و صدای خود و زنان شهرش را به لااقل به گوش فعالان جنبش زنان مرکز نشین هم که شده برساند.
هرکدام از ما بخواهیم از این تک روایت‌های کوتاه و ساده بنویسیم، بدون شک انبان خاطرات‌مان لبریز است. تابو و تابو شکنی در فرهنگی که ما از آن می‌آییم، آن قدر زیاد است که از دست و زبان که بر آید شایسته‌ی وصف آن است  و البته این نه خوشحالی دارد بلکه رنجوَری و رنجبری دارد. فرهنگی و جامعه‌ای که تعداد تابو‌هایش از تعداد آزادی‌های مصرح آدمی فزون تر است نه نازیدن دارد و نه بالیدن  که نیاز به درمان بالینی دارد. 
تغییر  حق هر آدمی است. حتا حق خونخوارترین آدم‌ها و دیکتاتور‌ترین آدم‌ها، تغییر نه تنها حق آدمی است که ویژگی اصلی آدمی است. حتا در بهترین و شایسته ترین آدم‌ها. چه آن‌که تغییر نمی‌کند به احتمال زیاد گندیده مردابی بیش از یک شخصیت پوشالی ابدی ازلی خود ساخته از خودش نیست. اما نوع نگرش و نه نوع پردازش به این تغییر است که اتفاقا نه میزان تغییر کننده بلکه میزان فهم و درک و نوع پایگاه و سنت فکری پردازندگان به تغییر را نشان می‌دهد.
این روزها   مصاحبه‌ی یکی از نوه‌های « آیت‌الله خمینی» رهبر فقید نظام جمهوری اسلامی ایران، نقل محافل شده است و ظاهرا عده‌ای به وجد آمده‌اند و عده‌ای به غضب. 
من شخصا نه  خانم اشراقی  به خاطر این‌که در طول زندگی‌اش «هایده مهستی» گوش می‌داده است شماتت می‌کنم و نه حتا گمان می‌برم که اکنون جو عوض شده و دروغ می‌گوید که مثلا همیشه حجاب متفاوت داشته است،  او را به شیادی و شارلاتانی متهم می‌کنم. از سوی دیگر مثل برخی هم این اتفاق و این مصاحبه و این یک جفت چکمه را در عکس و مصاحبه‌ های ایشان را نشانه و امیدی برای تغییر و پیشرو بودن و تابو شکن بودن و اصلا هیچ نشانه‌ای که نشانی از تغییری در تاریخی پیشینی یا پسینی باشد، نمی‌بینم.
اگر این قدر سرش بحث صورت نمی‌گرفت برای من حتا در حد تیتر و عکس یک مصاحبه هم جذاب نبود. اما داستان تلخ از آن‌جا آغاز می‌شود که برخی از افرادی که نام و عنوان روشنفکر و فعال اجتماعی و سیاسی و مدنی  و مطبوعاتی و بعضا فعال جنش زنان را هم به دوش می‌کشند چنان این ماجرا را در بوق و کرنا کرده‌اند که انگار جامعه‌ی زنان ایرانی در خواب خرگوشی بوده است و اکنون زنی از تبار امام ، رهبر، آیت‌الله(نشانه‌ی خدا) پیدا شده و با این مصاحبه و این جفت چکمه و این دو آواز زن گوش دادن وقت بیدار باش کاملش است.. انگار نه انگار که لابلای همین مصاحبه و در اثنای همین حوالی ساده‌ی زمانی و مکانی، قانون رسمی « سکس خانوادگی»( تصویب قانون ازدواج پدرخوانده یا سرپرست با دختر خوانده) در جمهوری اسلامی محصول پدربزرگ جان‌شان برای دخترکان این سرزمین تصویب می‌شود. 
چند سال پیش دز رویدادهای جنبش سبز صاحب همین قلم متوهمانه مقاله‌ای نوشته ام  با عنوان « جنبش سبز پایان حاکم خدایی در ایران» . متوهمانه از آن رو که گمان می‌بردم  واقعا این جامعه به دورانی رسیده است که از مفهوم حاکم خدایی و حاکمان را خدا  پنداشتن دست برداشته و گرنه مابقی استدلالات و تبیین‌های تاریخی و  جامعه‌شناسی  آن هنوز به قوت خود باقی است. از جمله نقد من به این جامعه این بود که از نظر تاریخی همیشه «‌حاکمان» را از نظر ساختار ناخودآگاه جمعی تاریخی، در نسبتی الهی و خدایی دیده است از تاریخ باستان گرفته  که شاه به باور مردم «‌فره ایزدی» داشت تا تاریخ پادشاهی بعد از اسلام که « شاه» در واقع همان « ظل‌الله» (سایه خدا) و تاریخ پهلوی که « خدا، شاه ،ملت» بود. جمهوری اسلامی هم که حاکمان‌اش « آیت‌الله»( نشانه‌ی خدا) و نیز جانشین امام غایب هستند.
این گونه این تفکر و  باور همیشه سمت و سوی سرنوشت بشری خود را هم‌چنان در چکمه‌ی حاکمان می‌جوید.  اگر مجموعه اتفاقاتی مثل دوران « هاشمی رفنسجانی، هم موجب به وجود آمدن جنبش اجتماعی و فرهنگی و سیاسی بشود  که حاصل آن «دوم خرداد ۷۶» شود، تمام آن انرژی اجتماعی سیاسی را در خاتمی نامی خلاصه می‌کنند و جنبش سبز را در « میر و شیخ» و نهایتا انتخابات ۹۲ را در «‌روحانی» ای دیگر...
فرق مردمان این سرزمین‌های اروپایی و به قول قدما ممالک راقیه در این است که حاکمان دیگر از آسمان به زمین آمده‌اند، مردم حاکمان را تنها افرادی حرفه‌ای در حوزه‌ی سیاست می‌دانند که به واسطه‌ی تخصص و شغل‌شان توان یا ناتوانی‌شان را در عرصه‌ی سیاست با همه‌ی بازی‌های پنهان و پیدایش، به عرصه‌ی انتخاب مردم می‌گذارند. برای مردم همان تخصص و سیاست‌شان مهم است. سیاست‌مداران بسیار بزرگی در عرصه‌ی تاریخ این کشورهای پا به عرصه‌ی مدرن گذاشته‌اند که قامت و شهرت‌شان نه تنها در کشور خودشان، بلکه در اندازه‌ و وسعت جهانی بوده است. 

کسانی چون چرچیل، و ریگان، و تاچر و مرکل و شیراک و میتران و .. اما هرگز و هیچ جا مردم این جوامع سمت و سو و نیز امید و ناامیدی شان را برای تغییرات اجتماعی و فرهنگی در اتفاقات رخ داده برون و اندرون خانواده‌ی حاکمان نمی‌جویند. عکس لخت مادرزاد آنگلا مرکل منتشر می شود کسی حتا سراغش را هم نمی‌گیرد. فرق ماجرا در این است که این گونه اتفاقات در کشورهای پیشرفته مربوط به حاشیه و نشریات زرد است و در کشوری چون ایران مربوط به نشریات اصلی و مهم و مباحث روشنفکران و فعالان سیاسی فرهنگی. 
جدای از آن عده که در دری به تخته خوردن و فاصله گرفتن خانواده‌هایشان از ارکان قدرت اقتصادی و سیاسی جمهوری اسلامی یک و هو ناگهان تبدیل شدند به فعال سیاسی و فرهنگی و مخالف و اپوزیسیون و البته هر وقت هم از این ور دری دوباره به تخته بخورد یاد «پیر» و «‌مُراد» شان « امام» می‌افتند و به هر بهانه‌ای تقربی به درگاهش می‌جویند. درد من  آن عده‌ی دیگر است که به جای این که دنبال سمت و سوی تغییرات اجتماعی و فرهنگی در بطن جامعه باشد  دنبال تابو شکنی و چکمه  پوشیدن نوه‌ی خمینی است و می‌خواهد از هایده گوش گردن نوه‌ی خمینی بحران تغییر اجتماعی و تاریخی بیرون بکشد. 
تابو شکنی در مورد حجاب و پوشش و آزادی‌های فردی مربوط به دخترانی است که سال‌های سال است در مملکتی که بدن زن تابلوی تمام نمای حاکمیتی به نام جمهوری اسلامی است « سانت به سانت» روسری‌هایشان را عقب تر کشیدند، مانتوها یشان را بالاتر بردند و شلوارشان را تنگ‌تر کردند  به خاطرش کمیته رفتند و  اماکن رفتند و در خیابان ها و میادین شهر باتوم خوردند و صورت خونی شانن تزیین‌گر صفحات تلویزیونی و رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی شد.
برایشان پرونده‌ی اخلاقی تشکیل شد و سند و وثیقه گذاشتند. شب‌ها در بازداشت‌گاه‌ها در معرض آزار جنسی و توهین و متلک  خود ماموران و زندانیان خطرناک قرار گرفتند.
این فرهنگ شاه و امام و امام‌زاده پرستی است که دنبال تببین تئوریک تغییرات اجتماعی وضعیت هر پدیده‌ای از جمله‌ مسئله‌ی زنان در چکمه پوشیدن نوه‌ی خمینی می‌گردد. نوه‌ی کسی که خود یکی از آهنین ترین دیکتاتورهای تاریخ بوده است. به فرض محال که ایشان اصلا از همان کودکی و نوجوانی هم نه تنها پوتین، بوت، چکمه می‌پوشیده است بلکه اصلا بی حجاب بوده است . اما او حمایت  و پوشش آهنین پدربزرگ دیکتاتورش برخودار بوده است. نه مثل دخترکان غمگین همان سرزمین که سرشان به آهن ماشین‌های کمیته‌ها و بازداشت‌گاه‌های اماکن کوبیده می‌شده است. مگر یادتان رفته و یادمان رفته که فرو بردن  چکمه در شلوار و یا شلوار در چکمه برای زنان زمانی مصداق برهم خوردن امنیت روانی و داخلی جامعه‌ی ایران از سوی همین حکومت قرار می‌گرفت؟ مگر نمی‌گفتند مصداق تبرج است. راستی خانم اشراقی تبرج از داخل فرموده‌اند یا از بیرون چکمه؟  گیرم که ایشان هایده یا مهستی گوش می‌داده‌اند، اما ما که یادمان نرفته است که چه دست‌گاه‌های پخش موسیقی به خاطر موسیقی «هایده و مهستی» که هیچ به خاطر داشتن نوار معین و فرامرز اصلانی و داریوش هم با قنداق تفنگ‌ها « سربازان مدرسه‌ی عشق» پدر بزرگ‌شان خورد و خاکشیر شده است. 
تغییر و تحول اجتماعی در پوشش و ناپوششی فرزندان دیکتاتورهای یک جامعه اتفاق نمی‌افتد.... تغییر به دست همان دخترانی اتفاق می‌افتد که زیر بار حرف‌ها و افکار شما مردان روشنفکر تحلیل گر و احلیل‌گر، در نقش دوست پسر و شوهر و برادر و .. هم نرفتند که در جمع و تنهایی برایشان تصمیم بگیرید که دوست دخترتان یا همسرتان یا خواهرتان به خاطر حفظ منافع خانوادگی، اجتاعی فرهنگی و یا اصلا  به بهانه‌ی حوصله‌ی دردسرنداشتن،  چه بپوشند ... تغییر زمانی است که سمت تحلیل‌های ما به جامعه و به مردم برگردد نه به حاکمان... و شاهزاده و امام زاده ها... ا
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

فیروز کریمی ، دلقکی نژاد پرست و ضد زن ، یا مربی طنز پرداز و شوخ طبع

فیرز کریمی مربی تیم فوتبال پیکان، در این ویدیو خطاب به بازیکن رنگین پوست تیم فجر سپاسی


«به این آدم خوار بگو ....»
نه این‌‌که حالا که این ویدیو رو دیده‌ام بخواهم بگویم. بلکه راستش دیدن این ویدیو تنها بهانه‌ای شد برای این‌که اعلام کنم هرگز از این آدم خوشم نیامده است. چه زمانی که تیم پاس را قهرمان جام باشگاه‌های آسیا کرد. چه زمانی که خیلی ها بی ادبی‌ها و بی نزاکتی‌ها و توهین‌ها و شوخی‌هایش را در محافل مطبوعاتی و رسانه‌ای، به عنوان مربی طنز پرداز برجسته می‌کردند. حاضرم قسم بخورم حتا یک بار هم به شوخی‌های بی‌مزه‌اش نه تنها نخندیده‌ام.بلکه همیشه یک لایه‌ی نااشناو ناشناخته‌ای مرا از شوخی‌هایش دور و دور می‌کرد و بیشتر برایم دلقک بازی بود تا ظنز پردازی.
فیروز کریمی در این ویدیوه وقتی تیمش به تیم فجر سپاسی شیراز می‌بازد بعد بازی وارد زمین می‌شود و بازیکن رنگین پوست  تیم فوتبال فجرشیراز، برای ادای احترام به سرمربی تیم مقابل می‌خواهد با او دست بدهد. اما فیروز کریمی نه تنها دست‌اش را محکم پس می‌زند بلکه صربه‌ی محکمی هم به دست‌اش می‌زند و بعد به مترجم می‌گوید « به این آدم‌خوار بگو در کشور و فرهنگ ما اول بزرگ‌تر دست می‌دهد»...
این اتفاق در هرکشور و هرجامعه‌ی دیگری روی می‌داد این آدم نه تنها از فوتبال بلکه از خیلی از موقعیت‌ها و حیثیت‌های زندگی برای همیشه محروم می‌شد. اما در همان کشور و فرهنگی که همچین کسی را « فیروز خان» صدا می‌زنند و فیروز خان مدعی است در فرهنگ و کشور ما ال است و بل است..، وی هم‌چنان مربی فوتبال و از بزرگان و پیش کسوتان ورزش است و قابل احترام برای اهالی مطبوعات است.
این‌جا دم خروس مطبوعاتی‌ها و اصحاب رسانه هویدا می‌شود که چگونه همگی کارگزاران مبتذل دعوای اربابان و مدیران دو باشگاه قرمز و آبی و بیشتر هم قرمز هستند. که وا ویلا اگر چنین حرفی و یا اتفاقی در یک هزارم این از سوی مربی استقلال رخ می‌داد. بیا و ببین که تیتر تمام مطبوعات می‌شد « اجنبی» و ایراد گرفتن به فلانی. آن‌ها که در رسای لمپنی مثل پروین مقاله‌ی توجیهی می‌نویسند و در عناد لمپنی چون قلعه نویی صفحه‌ها سیاه می‌کنند.
هرکجای دیگر دنیا بود حداقلش این بود مطبوعات چنین آدمی را رسوا می‌کردند وشرمساری آن‌که این اتفاق در برنامه‌ی ۹۰ فردوسی پور هم آن‌چنان که باید انعاس نمی‌یابد  و تنها صرفا به نژاپرستانه بودن آن اکتفا می‌شود و آن هم در حد شوخی که نه به خاطر این که خودم پوستم سیاه است. در حالی که همین برنامه سه قسمت از برنامه‌اش را به بازی کردن فرزند یک مربی در یک باز یتمرینی اختصاص داده بود. یا مثلا برنامه‌های طولانی را به رد شدن گوسفند از یک زمین ورزشی و امثالهم اختصاص می‌دهد.
رفتار مردسالارنه و تفکر ضد زن و سکسیتی فیروز کریمی:

"فیروز کریمی 2 روز پیش (۱۴ اردیبهشت) با تاخیر به نشست خبری آمد و علت آن را مشکلاتی عنوان کرد که خانم‌ها در رانندگی ایجاد کرده بودند، به همین دلیل فیروز کریمی در ابتدا و انتهای نشست خبری خود با طعنه گفت: اگر در حال حاضر پلیس بودم به خانم‌ها گواهینامه نمی‌دادم که این موضوع با اعتراض تنها خبرنگار زن حاضر در نشست همراه شد."
این‌که هنوز این آدم در چنین تفکرات غیر انسانی به سر می‌برد، که فکر می‌کند انسانی که پوست‌اش سیاه باشد بدون شک آدم خوار است و او که از فرهنگ و کشوری ظاهرا متمدن برخاسته است حق دارد به آن انسان توهین کند حتا دست او را بزند. 
این که این آدم فکر می‌کند زنان احتمالا به طور ذهنی و توانایی بدنی و فکری از مردان پایین تر هستند زیرا که زن هستند، و این را عامل ترافیک و رانندگی می‌داند که اتفاقا عرصه‌ای عموما مردانه است و اتفاقا آمار اکثر تخلفات رانندگی و تصادفات نشان از مشکلات بسیار مردان  در رانندگی است.
این فاجعه بار است. اما فاجعه سکوت اهالی مطبوعات و رسانه‌ها است .آن‌ها که هنوز که هنوز است در غم از دست دادن جام قهرمانی برای قرمزها هستند و یا خوشحالی سپاهان و استقلال...  . فاجعه بار تر این که این آدم عنوان «مربی» یعنی تربیت کننده را نیز یدک می‌کشد.
اینجا ایران است سرزمینی که راسیست عادی ترین رفتار ممکن است و بخشی از همان فرهنگی است که هر وقت هم مورد انتقاد قرار بگیرد به منتقد حمله می‌شود.
هنوز هستند خوانندگانی که اتفاقی راهشان به وبلاگ من می‌افتد و یادداشتم را در مورد برخورد ایرانی ها با مردم افغانستان ، می ]وانند و کلی فحش و بد و بیراه نثار آدم می کنند.
لینک ویدوی : https://www.youtube.com/watch?v=8Vu3_L-6NEg
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

هم‌مادری به جای واژه‌ی نامادری- به مناسبت ۸ مارس۲۰۱۳


نخست:
خواهر بزرگم ۱۷ سالش‌بود ازدواج کرد. خواهر بزرگم بعد از فوت مادرم، با این‌که در یکی دوسال اول همسر برادرم که در حمله و لشکر کشی جمهوری اسلامی ایران به کوردستان شهید شد، حکم بزرگ‌تر داشت و خیلی هم در حق‌‌ام مادری کرد، اما خواهر بزرگترم که در ۱۷ سالگی ازدواج کرد، بیشتر برای من طعم مادر داشت. وقتی ازدواج کرد، روز عروسی، خواهر زاده‌ی دامادمان که همکلاسی من بود ازم پرسید موقع بردن عروس خانواده‌ی عروس گریه می‌کنند تو هم گریه می‌کنی؟ گفتم نه چرا گریه کنم. اما راستش وقتی سوار ماشین شد و رفت من گریه کردم. نه برای این که خواهرم عروسی کرد. برای یک سوال بی‌جواب. سوال من ته دل‌ام این بود. چرا وقتی دو نفر  ازدواج می‌کند و در حالی که اسم مراسم در بیشتر اوقات،«عروسی» ذکر می‌شود، اما «زن» را به خانه‌ی مرد می‌برند. خیلی کودکانه توی دلم می‌گفتم خب ازدواج می‌کنید بکنید به من چه  چرا خواهر آدم را می‌برید ؟ اصلا چرا داماد نمی‌آید خانه‌ی ما زندگی کند؟ چرا من باید بی‌خواهر بشم ولی آن‌ها نه تنها برادر و پسرشان را دارند ولی خواهر من را هم دارند؟ من پرسش داشتم و تنها در دلم گریه کردم و جمال خواهر زاده‌ی داماد بهم خندید و گفت دیدی نتونستی آخرش گریه کردی...
این سوال اگر چه آن موقع پرسشی بود که شاید ریشه‌ی اصلی‌اش در عدم امکان حضور خواهرم بود، اما سال‌های سال سوالم ماند که چرا زن باید به خانه‌ی مرد برود. چرا اصلا زن خانه ندارد. چرا مرد می‌تواند حتا اگر باخانواده‌اش هم نباشد باز هم خانه داشته باشد. بدون شک جست‌وجوی پاسخ این پرسش‌ها به جاهایی می‌انجامید که به خیلی چیزهای دیگر فکر کرد.

دوم:
دوم این‌که مادرم زمانی که من حدودا ۳ سالم بوده است مُرد. مُرد به همین سادگی و بی رحمانگی فعل ماضی مطلق. در کلاس‌های ادبیات فارسی به شاگردانم می‌آموختم که « فعل  ماضی مطلق یا ساده، فعلی است که در گذشته انجام گرفته است و اثر و نتیجه‌ای از آن در زمان حال و آینده باقی نمانده است». مادرم مُرد به رحمی فعل ماضی ساده و مطلق.شاید این  مورد دوم را باید اول می‌بود. یعنی اول این را می‌نوشتم بعد مورد اول را. اما خب شاید به احتمال حوصله‌ی باران گریه‌های بی‌مجال کودکی‌ای که هرگز تمام نشد، از همان دومی شروع شده و به اولی برگشته است. اکنون شاید پس از سال‌ها عمر و مطالعه و کار و فعالیت در حوزه‌ی اجتماعی و به ویژه در جنبش زنان، بتوانم خیلی توجیهات و تبیینات روانکاوی و روان شناسی اجتماعی و غیره برای نبودن مادر ذکر کنم. اما نبودن مادر در کودکی برای من یک معنا داشت . نبودن و «عدم حضور زن». این عدم حضور شاید باعث شده بود که من در جست و جوی ابدی مفهوم زن باشم. این جست و جو باعث شد که من بعدها بفهمم که در جامعه « زن» حضور ندارد. آن‌چه هست. یا «همسر مرد» است. یا « دختر پدر»، یا « خواهر برادر»، یا «مادر» یعنی مادر خودش هستی و هویت مستقلی هم چون مرد بودن پدر نداشت. پدر هم پدر بود و هم مرد بود. اما مادر اغلب هر چیزی بودی به جز زن. مادرانگی و مقدس‌سازی بیهوده‌ای که از مادر می‌شد باعث شد اتفاقا من نسبت به بی مادر بودنم بی واکنش باشم و همان ‍‌طور که در یادداشت « دارم مادرم می‌شوم» شرح داده‌ام مقاومت عجیبی در مقابل بی‌مادر بودن داشتم. همین امر باعث شد که زن نازنین و عزیزی که بعد‌ها با پدرم ازدواج کرد و به رسم  عرف و عادت « نامادری» خوانده می‌شد را، هرگز در زبان کوردی «باوه‌ ژن» ننامم و او را « داده» صدا زدم و برای ترجمه‌اش به دوستان غیر کوردم، واژه‌ی « هم مادری» را خودم ساختم. این واژه از سوی من تقدیم به زبان فارسی. باشد که دیگر زنان را در دوگانه‌ی « مادر» و «نامادر» تقسیم نکنیم. و پیشنهادم این است که در زبان کوردی نیز برای نام بردن از چنین نقشی حتا از واژه‌ی «هاو دایک» استفاده شود. 
سوم:
پدر من و خانواده‌ی من یک خانوداه‌ی سنتی هستند. هیچ هم خجالت نمی‌کشم و مثل خیلی‌ها هم مدعی نیستم که ما از همون روز اول تولد پستانک فمینیستی مک می‌زدیم. خانواده‌ی ما که در واقع یک طایفه‌ی بزرگ است، تمامی ویژگی‌های یک خانواده‌ی سنتی را دارد. «سن سالار»،« مرد سالار»،«پدر سالار» و حتا « برادر بزرگ سالار» و پدرم یکی از بزرگان این طایفه است و شاید زمانی از نظر سنی بزرگترین نبود اما ظاهرا بر اثر نزدیکی به هرم شجرنامه‌ی خانوادگی همیشه نقش بزرگی طایفه داشته است. پدر من آن زمان که هنوز مدرسه نبوده است به تحصیل علوم قدیمه می‌‌پردازد و از دست دادن پدرش و برادر بزرگش و به گردن گرفتن مسئولیت کل خانواده‌ی خودش و حتا برادرزاده‌هایش وی را از ادامه‌ی تحصیل باز می‌دارد اما از ادامه‌ی مطالعه هرگز.
پدرم در تمامی دورانی که مادر نداشته‌ایم. نقش مادر را هم برای ما داشت. پدرم با تمام ویزگی‌هایش و ویژگی‌های طایفه‌ای و خانودگی و فرهنگی مردسالارانه‌ی جامعه‌ی کوردستان، احترام ویژه‌ای برای دختران‌اش قائل بود. از روز اول که اولین مدارس در آن زمان دائر شده است. با اینکه نقش الگوی اجتماعی را به عنوان مالک و بزرگ خاندانی اهل طریقت و مذهب داشته است اما دختران‌اش را به مدرسه می‌فرستد. مهاجرت کامل به شهر و سکونت دائمی در شهر این امر را بیشتر و بیشتر کرد. به جز خواهر بزرگم که به دلیل این مهاجرت‌ها و بعد‌ها انقلاب و بعد جنگ جمهوری اسلامی با کوردستان و بعد جنگ ایران و عراق، و فترت‌ها و فاصله‌های بسیار در درس خواندن  خواهرم و بی حوصلگی و گریزان بودن خواهرم از فضای مدارس آن زمان و همچنین مسئولیت‌های گسسته و پریشان خواهر شدن  و مادر شدن برای ما بچه‌ها و ... قدرت خواهرم در مقاومت و گریز از مدرسه حتا بر تنبیه ها و تهدیدهای پدرم چیره شد و از درس گریزان شد و در سنین نوجوانی عاشق شد و با مردی که دوست داشت ازدواج کرد. یعنی تنها عضو خانواده که تحصیل‌اش را ادامه نداده است. 
در خانواده‌ی ما و در دید پدرم د هر صورت حق با دختران بود. با این‌که بدون شک خود پدرم رفتار سخت‌گیرانه‌تری داشت نسبت به خواهرهایم. یعنی در واقع جامعه‌ی مردسالار امکان مقاموت بیشتری به ما پسران می‌داد برای گریز از هنجارهای اجتماعی و یا خواسته‌های تربیتی پدرم. من و خواهر دومم که چند سال من کوچکتر است و به قول معروف بچه‌ی پشت سر هم هستیم همیشه در کودکی دعوا داشتیم و همیشه به حق و ناحق پدرم حق را به خواهرم می‌داد.می‌گفت در هر صورت او خواهر توست . بزرگ‌تر است و زن است و احترامش بر تو واجب تو اصلا بی‌خود می‌کنی حرفش را گوش نمی‌کنی. با این اوصاف اب این که پدرم برای تحصیل همین خواهرم در دانشگاه و در شهری دیگر ملامت‌ها و سرزنش‌ها و طعنه‌ها شنید و حتا خودم به گوش‌های خودم فحش نشیده‌ام که فلان فلان شده با این همه ادعای مذهبی و اهل طریقت و خانقاه بودن‌اش، «دختر مجرد تنها»یش را فرستاده « شهر غریب» درس بخواند!!!؟
آری پدرم تمامی این ویژگی‌های مثبت را داشت. هنوز هم اصرار ویژه‌ای به خواهرا و بردارم دارد نسبت به نوع رفتار با فرزندان دخترش. اما همین پدر گرامی با تمامی عزتی که برایش قائلم و با تمامی حق‌مداری‌های اش نسبت به خواهرم. یکی از دفعاتی که من و خواهرم دعوا کرده بودیم و باز طبق معمول من را سر خواهرم تنبیه کرد و بعد که مرا از اتاق بیرون انداخت، خواهرم را صدا زد و من به امید این که بلکه او هم تنبیهی نوش جان کند پشت در فال گوش ایستادم که دلم خنک شود. اما راستش برای ابد و تا این لحظه کام دلم تنگ و اندوهگین شد. پدرم کلی نصیحتش کرد که کمتر سر به سر من بگذارد و « هرچه باشد او (من) مرد است و نَر!!! است و فضل دارد» این فضل دارد را خوب یادم هست. زیرا تلفظ درست حرف « ضاد» را به زبان عربی همیشه ادا می‌کرد. این جمله مثل پتک بر سر من کوبیده شد. من نمی‌توانستم بفهمم من به صرف «نَر بودن» و «مرد» بودن « فضل» داشتم. در حالی که طبق ۹۹ درصد معیارهای ارزشی جامعه و خانواده و رسم و آداب و سنن خواهر من بسیار نزدیک تر به آن ها بود و من از همان کودکی فرزندی بدم که چموش و زیر بار حرف نرو   دردسرساز و حتا شرور، پس این فضل وبرتری نداشته‌ی من از کجا آمده بود را ندانستم و نفهمیدم و قبول نداشتم و نکردم. 
البته پدرم چنان ویژگی عظیمی داشت که می‌توانستیم سر هر چیزی با وی بحث کنیم. پدری که ادبیات عرفانی عربی و فارسی و کوردی را تقریبا زیسته بود و سواد عربی‌اش در حدی بود که تفسیر کبیر « امام فخر رازی را به زبان عربی مطالعه می‌کرد و زمزمه‌ی همیگشی‌اش جدای از شعرهای مولوی کورد و نالی و محوی و  ناری و وفایی و  سالم و ... جامی و حافظ و سعدی و مولانا و عطار و گاهی هم  تک بیت‌های نابی از ادبیات کلاسیک عربی بود و همیشه زمزه می‌کرد. « لیت شبابَ یعود یوما....فاُخبِره‌ُ بما فعلت المشیب....» ( اگرم جوانی روزی باز آید به وی خبر خواهم داد از آن‌چه پیری بر سرم آورده است. چندان که حتا وقتی سر بیانیه‌ی کمپین در سال‌های فعالیتم در کمپین یک میلیون امضا به شدت و حدت معتقد بود هرگز حق طلاق یک طرفه نیست و اختیار هر دو انسان است که هر زمان خواستند از هم جدا شوند که مجبور شدم عرض کنم حتا اگر شما و خیلی‌ای دیگر چنین تفسیری را داشته باشید  متاسفانه قانون این اختیار را نداده است و باورش نمی‌شد تا برادر وکیلم ماده‌ی قانونی را تایید کرد. با قدرت و تاکید اعلام کرد این رفتار با زن و این قانون غیر انسانی و غیر دینی است. 
چهارم:
خواهر کوچک‌تر از خودم  در آمادگی که می‌رفت در انتهای دوره‌ی آمادگی قرار بود بروند یک اردو. اما آمادگی به خانواده‌ی ما اطلاع داده بود از آن‌جا که هیچ کدام از خانواده‌ها حاضر نشده‌اند فرزندان دخترشان را به اردو بفرستندو دختر ما تنها دختر است بنابراین از بردن دختر تنها به اردو معذورند و  خانواده‌ی ما اگر پسری دارند در همان حدود سنی، به جای خواهر کوچک‌ترم( در واقع فرزند برادر شهیدم است  و چون از همان کودکی باهم بزرگ شده‌ایم بیشتر خواهر برادریم تا عمو و برادر زاده)، بروم اردو. بدون شک آن موقع من خوشحال شدم که یک اردوی مفت و مجانی و بدون این که حقم باشد دارم می‍‌روم. رفتم اما تمام طول اردو احساس می‌کردم من به جای خواهرم رفته‌ام. این که من چون پسر بودم شانس این را داشتم در جای خواهرم قرار بگیرم موضعی بود که بعدها و بعدها در تمامی موقعیت‌های زندگی تکرار می‌شد. بزرگ‌تر که شدم یعنی از سنین ۱۶ تا ۱۷ سالی این عذاب وجدان با من بود.  که آخر چرا من باید جای خواهرم رفته باشم اردو. چرا او به دلیل دختر بودن نتوانست از آن اردو که کلی هم به من خوش گذشت لذت ببرد.  درست است  که من هیچ تقصیری نداشتم در این جایگزینی، درست است کل این ماجرا تقصیر، قوانین یا رسوم غلط یا فرهنگ و عرف غلط بود. اما نمی‌دانم و خودم باورم نمی‌شود که چرا من از همان زمان نسبت به این عرف ها و سنن فرهنگی و عرفی، معترض بودم. این جایگزینی جای خواهرم آن هم جای خواهری که در دوست داشتن همدیگر به اعتراف همگان معنای واقعی یک جان در دو بدن هستیم . 
بعدهای بعد و سال‌های سال بعد جایی خواندم هرجا تریبونی در اختیار یک مرد است بدانند یک تریبون و یک موقعیت از زنان ستانده شده است.
این‌ها شاید تنها نقاط و نکات کلیدی و حک و ضبط شده بر حافظه‌ی من باشد وگرنه این حافظه‌ی مخدوش سرشار بود از چنین رویدادهایی. رویدادهایی مثل این‌که من از نوجوانی به بعد عادت شب بیرون رفتن و تنها قدم زدن را داشتم. من از ۱۵ سالگی به شهری مثل تهران می ‌رفتم برای کار. من از ۱۳ سالگی تنهایی سفر کردن را آغاز کردم . هر قدم شبانه‌ای که می‌زدم، به این فکر می‌کردم که آیا خواهرم و یا بقیه‌ی دختران همسن من نیز این حق را دارند که شبانه بزنند به چاک خیابان‌های خلوت شهرو تنهایی‌و اندوه و لذت ‌شان را شاید به نسیم شبانگاهی بسپارند. هر مسافرت تنهایی که می‌رفتم به این فکر می‌کردم چرا زنان این سرزمین و دختران هم سن من نمی‌توانند به راحتی و ازادانه سفر کنند. 

درست است که من در این رویداد‌ها هیچ تقصیری نداشتم. درست است که من در بنیاد نهادن این قوانین، این فرهنگ، این ارزش‌ها، این عرف‌ها، این باورها هیچ نقشی نداشتم و بنابراین تقصیری هم نداشتم. درست است من هیچ مشارکتی در هیچ کدام از این اتفاقات نداشتم. اما یک واقعیت وجود داشت این فرصت های غلط فرهنگی و عرفی و قانونی به من این امکان را می‌داد که ناخودآگاه، فاعل این رفتارها باشم. اگر به نام‌ام نبود به کام‌ام که بود. حتا اگر من نخواسته باشم. این بود که کم کم در شعر و ادبیات هم این مسئله برایم پیش آمد. در نوشته‌های گاه گاهی‌ام و بحث‌هایی که در برخی انجمن‌ها داشتیم گاه گداری شنیدم که به من می‌گویند این حرف‌هایت فمینیستی است. یک بار دل را به دریا زدم و پرسیدم فمینیسم چیست. گفتند یعنی حرف‌هایی که به نفع زنان دنیا را می‌بیند. درست‌ترش کردند و میان حرف‌ها فهمیدم که نهایتا گفتند یعنی تئوری‌هایی که در دفاع از حقوق زنان است. مقاله‌ای کوردی داشتم در مورد تئاتر و ادبیات و نقش زن. بعدها دیدم بسیاری از حرف‌هایم در کتاب انقیاد زنان » استوارت میل، هست. و من چیز تازه‌ای ننوشته‌ام. 
درست که من حتا مخالف این قوانین و ارزش‌ها!!!!! و فرهگ و سیاست و قانون و دولت بودم. اما این چیزی را از قبح قضیه نمی‌کاست. و باید به عنوان انسان علیه آن‌چه بر انسان می‌رود کاری می‌کرد. کار اصلی من نوشتن بود. نوشتم و بحث کردم و در میزگرد و سخنرانی ها حاضر شدم و به همه گیر می‌دادم. نقش پسر عبوس ناراضی را برایم در نظر گرفتند. هنوز هم نارضی هستم  معترض و منقد. بعدها نیز جنبش‌های اجتماعی کل عام‌تر و گسترده‌تری یافت عملا در هرجایی که امکانش بود حضور یافتم. تا بگویم من این برتی اتفاقی غیر انسانی را نمی‌خواهم.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

غمگینی شجاعت و مسروری وقاحت./ در باب سوال خبرنگار زن از احمدی نژاد

احتمالا بارها و بارها برای ما پیش آمده است که در طول دوران ۸ ساله‌ی ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد( که هم‌چنان چهارسال دوم آن کودتایی و جعلی و غیرقانونی است)، که از خود بپرسیم واقعا یکی میان این همه خبرنگار و روزنامه نگار نیست خیلی آرام و درست و منطقی بلند شود و چهارتا سوال اساسی و درست و حسابی از واقعیات جامعه و سیاست و اقتصاد دولت از احمدی نژاد بپرسد. در این ویدئو خبرنگار زن خبرگزاری مهر(معصومه‌ی حاتم‌خانی) در بهترین فرصت ممکن  و در یک مصاحبه‌ی تلویزیونی، آرام  وبی سر و صدا و بدون ژست‌های آن‌چنانی مجموعه‌ای از اصلی ترین سوال‌‌های ممکن را که به معنای واقعی از سوالات«مردم» بود ( پول نفت بر سر سفره و نزول ارزش پول ملی، قول ایجاد ۳ میلیون شغل و در عمل رشد بیکاری، شکست طرح یارانه‌ها، شعار مبارزه با فساد اقتصادی و رخ دادن بزرگترین فساد اقتصادی در دولت احمدی نژاد،تهدید قوه‌ی قضاییه از سوی احمدی نژاد مبنی بر خط قرمز بودن کابینه و اطرافیانش، رکورددار عدم انضباط مالی و تاخیر در ارائه‌ی بودجه،مشکلات اقتصادی ناشی از کاغذ‌پاره‌های تحریم، اقدامات احمدی نژاد در تفرقه افکنی میان قوا که از سوی رهبر هم غیراخلاقی و غیر شرعی و غیر اخلاقی قلمداد شده،  مشکل واقعی مردم معیشتی است و برگزاری جشن‌های چند میلیاردی در بندر عباس) پرسید. نتیجه اما چیزی نبود. جز چهره‌‌ی غمگین خانم خبرنگار وقتی با پاسخ‌های همیشگی محمود احمدی نژاد مواجه شد. نتیجه چیزی نبود جز غمگینی آن شجاعتی که احمدی نژاد با منت بزرگوار منشانه‌ای به خبرنگار می‌فهماند که خیلی کار بزرگی کرده‌ای که چنین سوالاتی از من پرسیده‌ای. نتیجه آن شجاعت غمگینی بود که در چهره‌ی زن خبرنگار هربار که دوربین بر می‌گشت به سمت صورت او و این برگشت برگشت غمگینانه‌ای شحاعتی است که حاصل انسان بودن و شریف بودن و شجاع بودن و متعهد و حرفه‌ای بودن این زن خبرنگار بود. دیروز که جمله نوشتم که؛ میان «رو» و «شخصیت» رابطه‌ی معکوسی است. هرچه بی شخصیت‌تر، پُر رو تر؛ در این ویدیو یک نمونه‌ی بارز از این جمله را برای هزارمین بار در گفت و گوهای احمدی‌نژاد دیدیم. نمونه‌ای که شجاعت و انسان بودن را به دلیل بی شخصیتی محمود احمدی نژاد و پر رویی وقیجانه‌ی وی می‌بینیم. می‌بینیم که انگار همه‌ی ما نه تنها از شجاعت خبرنگار مسرور نشدیم بلکه مثل چهره‌ی غمگین زن خبرنگار که انگار بغض تمامی جواب‌های آماده در ذهنش و بازی‌های حتا نازیرکانه‌ی احمدی نژاد در پاسخ‌ها را در دل فرو می‌خورد و شجاعانه باز بغضش را فرو می‌خورد. فرو خورد این بغض و آن قدرت عجیبی که در دل و دیده‌ی خبرنگار زن بود که چگونه مغلوب وقاحت احمدی‌نژاد شد. در پایان چنین گفت و گویی چیزی باقی نماند جز غمگینی شحاعت و مسروری وقاحت احمدی نژاد، که به درستی گفت که می‌خواست « گفت و گو شیرین باشد». درست گفت این اتفاق نه تنها گفت و گو را شیرین نکرد بلکه از هر گفت و گویی تلخ‌ترش کرد. اگر نبود چنین شجاعتی شاید هنوز این امید برای خود خبرنگار  و برای مردم  باقی بود که روزی کسی چنین شجاعتی داشته باشد که روزی چنین سوال‌هایی از ریس دولت کودتا پرسیده شود. اما پرسیده شد و کام انسانیت تلخ شد.

شاید برخی با توسل به برخی نظریات بخواهند محمود احمدی نژاد را به سیاست ورزی « ماکیاولیستی» منتسب کنند. اما از دید من سیاست احمدی نژاد بهره‌ای از ماکیاولیست هم نبرده است. سیاست احمدی نژاد تنها و تنها برگرفته از بی اخلاقی مفرطی است که جامعه‌ی ایرانی در طول ۳ دهه از انقلابی ابتر و به غارت رفته، جامعه‌ی پسا جنگی و جامعه‌ای پسا لبرالیستی رفسنجانیستی و جامعه‌ای پسا رفرمیستی دولتی، به جا مانده است. سه دهه تنها بی اخلاقی یکی از ارکان رشد یافته در این جامعه بود. وقاحتی که  به عنوان نمونه سید علی خامنه‌ای وقتی ار ترور میکونوس حرف می‌زد می گفت« یک قهوه‌خانه‌ای بوده چند نفر دعوا کرده‌اند و چندنفر هم کشته شده‌اند حالا می‌خواند اسم قهوه‌خانه را مشهور کنند». وقاحتی که وقتی اصلاح طلبان حکومتی در مقابل پرسش دهه‌ی شصت  و از لشکر کشی به کوردستان و امثالهم،قرار می‌گیرند عین احمدی‌نژاد، پرسش را بر می‌گردانند  که آیا آن‌ها که اعدام شدند واقعا بی گناه بودند. می پرسند نقش آن‌ها در کشتار خودشان چه بود. و از گناهکاری مردمانی می‌پرسند که نقش آن ها را نباید نادیده بگیریم. وقاحتی که نشانه‌ی نمادین دولتمردان جمهوری اسلامی در تمامی ادوار آن بوده است. تنها کمی در تندی و تیزی و ملامیت و آراسته و غیر آراسته بودن وقاحت تفاوت داشته است.آن‌چه هویداست و آن‌چه احمدی نژاد انگار آن را دریافته است این است در چنین جامعه‌ای که وقاحت پر رویی روز به روز رشد می‌یابد. هر آن‌که پر رو تر و وقیح تر محبوب‌تر و مردمی تر. برای همین است که جملات و رفتارهای احمدی نژاد در طول دوران ریاست جمهوری‌اش بسیار محبوبتر و مردمی تر و پر استقبال تر رو به رو شده است. تا اصطلاحات رییس جمهور نجیبی و فهیم فرهیحته و مودبی همچون سید محمد خاتمی. هنوز هیچ کدام از گفته‌های خاتمی به اندازه‌ی تک جمله‌های احمدی نژاد هم‌چون « آب را بریز...» ، «ممه و لولو»،«قمار باز نگوید به ...»میان مردم داخل و خارج ایران بسط گسترش و حتا دهان به دهان نگشت.

وقاحت احمدی نژاد که روز ۲۲ بهمن روی پرچم آمریکا راه می‌روند و در مسابقات جام جهانی کشتی به اندازه‌ی مسابقه‌ی طناب کشی به همدیگر زور و تنه می‌زنند تا زیر پرچم آمریکا جای بگیرند. وقاحتی که ترانه خوان خارج از کشوریش عدم ارگاسم روحی و جنسی‌اش را از تمام ناکامی‌های فردی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را به « تو هم که هروقت مارو می‌بینی پریودی» نسبت می‌دهد. .وقاحتی که ۳۵۰ «دکتر» رسا و کتبا بیانیه می‌دهند و علیه حقوق اساسی نزدیک به ۵۰ درصد به ادعای خودشان « هم وطنان‌شان» بیانیه می‌دهند و با وقاحت تمام نظام فدرالی را « ارتجاعی» و وابسته به گذشته می‌دانند  انگار که امپراطوری روم باستان و مصر نظام فدرالی را ابداع کرده‌اند. وقاحتی که در روز زبان مادری برخی  لیبرال‌ها و مثلا ملی گراها از توطئه‌ی خارجی‌ها برای تجزیه‌دولت می‌نویسند. یا قبل‌تراز آن‌ها در ایران ملی گرایان‌اش رسما بیانیه می‌دهند برای عدم به کارگیری زبان‌ها غیر فارسی در تلویزیون‌ها جمهوری اسلامی. وقاحتی که روشنفکران و تحصیل کرده‌های جامعه حقوق زنان را مفسده‌ی جامعه و مغایر با ارزش‌های متعالی انسانی قلمداد می‌کنند و از جمهوری اسلامی بیشتر مردم را از « فمینیسم» می‌ترسانند. وقاحتی که مثلا اپوزیسیون و مثلا فعال سیاسی خارج و داخل کشوری‌اش رسمی و کتبی و سمعی و بصری از « جنگ» و «تحریم» و حتا عدم دسترسی به دارو برای مردم بیمار  داخل کشورنیز دفاع می‌کنند. وقاحتی که پایانی ندارد و احمدی‌نژاد سیاست‌ورز واقعی این وقاحت بازار است و شجاعان واقعی جامعه تنها و غمگین هستند. بخشی از اندوه و یاس فراگیر اجتماعی که این جامعه را فرا گرفته تنها نتیجه‌ی چنین وقاحت فراگیری است که راستش احمدی‌نژاد فرقش این است که تابلو و نماد دم دست و تصویر و تلویزیونی  آن است.

واقعیت این است که « احمدی‌نزاد تنها نیست»
-----
لینک ویدیو :چالشی ترین سوال مصاحبه‌ی تلویزیونی احمدی نژاد
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

توالت فرنگی و ناصر محمدخانی

توالت فرنگی همیشه من را به یاد ناصر محمد خانی می‌اندازد.من در خانه‌ی تهران‌ام نیز « توالت فرنگی» داشتم. اتفاقا به دلیل دیسک کمر که داشتم و دارم از آن هم زیاد استفاده می‌کردم اما نه به طور معمول. اما زندگی در این‌جا که تمامی استفاده از توالت فرنگی است، مرا بیشتر به یاد ناصر محمدخانی می‌اندازد.
ناصر محمد خانی نه آن غزال تیزپای فوتبال ایران و باشگاه فوتبال پرسپولیس، که همان « معشوق اشتباهی» زنی عاشق به نام « شهلا جاهد» را می‌گویم.
ناصر محمدخانی درگفته‌هایی که تقریبا حکم شهادت دادن علیه شهلا جاهد را داشت. از عشق شهلا به خودش می‌گفت. تعریف می‌کرد که چگونه این زن عاشق برای این مرد که حالا نقش مرد عاشق زن قبلی و مقتولش را بازی می‌کرد، از خود فداکاری‌ها نشان داده است. ناصر محمدخانی می‌گفت« شهلا آن قدر عاشق من بود که من هربار می‌خواستم روی دسشویی بنشینم اول خودش می‌نشست. زیرا می گفت کاسه‌ی توالت سرد است و تو ممکن است سرما بخوری. من رویش می‌نشینم که گرم شود و تو بعد بنشینی». این‌ها را ناصر محمدخانی که لباس سیاه برتن کرده بود و مرد اندوهگین قصه بود تعریف می‌کرد.
من قبلا هم توالت فرنگی داشتم اما به دلیل وفور انرژی‌های بنیادین در سرزمین قبلی و البته فرهنگ اشتباه مصرف این انرژی، خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردم، همیشه گرم گرم بود. حالا در این اروپا و این آلمان که همیشه‌ی خدا کاسه‌ی توالت و خود توالت سرد است. من همیشه یاد ناصر محمدخانی می‌افتم . یاد شهلا جاهد که چگونه این گونه به پای عشقی که تماما اشتباه بود تا سر خط مرگ که نه تا ته و آن سوی خط مرگ هم رفت و سکوت کرد و هیچ نگفت. جز این‌که پرسید « واقعا ناصر این حرف‌ها را زده است؟» و بعد دیگر هیچ نگفت و سکوتش رازی ابدی شد . برقتلی که نتیجه‌ی قدرت مردان در نظام مردسالاری و قوانینی نابرابر بود. مردی می‌توانست زن قبلی‌اش را داشته باشد معشوقی و یا عاشقی چنین هم داشته باشد و پای قتل زن قبلی‌اش هم باشد و بعد پشیمان شود و زن دوم را هم که عاشق‌اش بود قربانی هوس‌های خود کند و مادر زن مقتول قصاص کننده‌ی زن عاشق باشد. دو زن به قتل رسیدند و یک زن قاتل و قصاص گر یک زن دیگر شد که....مردی هوای هوس‌هایش در چنین جامعه‌ای، گرامی داشته شود...
آری هر بار به دسشویی می‌روم یاد ناصر محمدخانی می‌افتم....
---
پی‌نوشت ضروری
یک: این بخش از گفت‌وگو و مصاحبه با ناصر محمدخانی و نیز عکس استفاده شده برای این مطلب مربوط به فیلم « کارت قرمز» ساخته‌ی « مهناز افضلی» می‌باشد.

بعد از حدود یک روز از انتشار این توشته در فیس بوکم و به اشتراک گذاری‌های زیاد که در هر صفحه‌ای بحثی را پیش می‌آورد این چن نکته را ضروری دیدم که به عنوان پی نوشت بنویسم
چند نکته در مورد این نوشته:
نخست من در این نوشته قضاوتی در مورد اشخاص نکرده‌ام. از قضاوت کردن هم نمی‌ترسم ولی وقتی شواهد کافی در اختیار ندارم و کسی هم شان قضاوت کردن رو به من واگذار نکرده است قضاوت کردن به نظرم برای خودم ابلهانه است. اگر اشاره‌ای به « عاشق» بودن خانم شهلا جاهد شده است، این قضاوت نیست و امری روشن  و بدیهی است و حتا خود آقای محمدخانی براین امر صحه گذارده است و اصلا خود این استاتوس حاوی و ناشی از عشق خانم جاهد به آقای محمدخانی بوده که یادآوریش هربار برای من بغض آور است. اگر نوشته شده آقای محمد خانی هم همسر داشته است و هم معشوقه این نیز قضاوت نیست واقعیتی بوده که اتفاق افتاده است.
دوم: نه خواسته‌ام  که آقای محمدخانی را تخطئه کنم که و نه خواسته‌ام خانم جاهد را تبرئه، اگرچه قابلیت این دو را دارند. بلکه تنها و تنها بغضی است که به دلیل  اتفاق و خاطره‌ای که خود آقای محمدخانی آن را تعریف کرده است باعث چنین یادآوری تلخی در من می‌شود.
سوم: در مورد روابط مثلثی و یا مربعی و دیگر ابعاد نیز من چیزی نگفته ام. اگر اشاره‌ای به «مردسالاری» شده است به معنای بدی ذاتی مرد و فرشته خو بودن ذاتی زن نیست. زنان هسرداری نیز هستند و بوده‌اند و خواهند بود که عاشق و معشوق مرد دیگری غیر از همسرشان باشند. بحث در قوانین مردسالاری است که قربانی کردن  و در واعق مثله کردن و یا انتقام « تنانه» را تنها از «زن» می‌گیرد مطمئنا اگر این اتفاق در جوامعی با قوانین مردسالاری کمتری، رخ می‌داد این چنین آسان یک نفر به تمامی تباه نمی‌شد و یک نفر که مقصر اصلی ماجراست، به تمام تبرئه  شود. بحث در این است که این قوانین حتا به فرض معقول محکوم کردن چنین روابطی و نیز اتفاق افتادن یک قتل بی شرمانه و غیر انسانی نیز در آن ، باز هم به نوعی حامی مرد است .
چهارم: این نوشته هرگز به معنای نادیده گرفتن حق و حقوق و یا پایمال شدن حق خانم « لاله سحرخیزان» همسر مقتول آقای محمدخانی نیست. بنابراین تفسیر‌های غر اخلاقی و قاطی کردن مسائل به نظرم دور از انصاف برای خواندن چنین نوشته‌ای است. (که گاهی در برخی صفحات دیگر مشاهده کرده‌ام).
پنجم این نوشته هرگز به معنای امکان و صدور اجازه برای فحاشی و خشونت کلامی علیه مردان و ادیان و حتا شخص آقای محمد خانی نیست. خشونت در هر صورت تولید کننده‌ی خشونت مضاعف است و بارها گفته‌ام مورد خشونت قرار گرفتن و مورد تبعیض قرار گرفتن مجوز تولید خوشنت اردای نمی‌شود جز در مقام دفاع مشروع که آن هم از دید همگان خشونت نیست بلکه همان دفاع مشروع است.این واقعیت است که من آن جملات را در یک فیلم از زبان آقای محمدخانی شنیدم و هربار این مسئله یادم می افتد.
ششم برای هزارمین بار تکرار می‌کنم. مردسالاری هیچ ربطی به دین مختصی به  نام اسلام نیست. ادیان بعد از دوره‌ی کشاورزی و کلا نهادینه شدن جامعه‌ی « ارث مبنا» به طور کلی مردسالار هستند. مطالعه‌ی کوتاهی از ادیان مسیح و یهود و حتا زرتشتی ویرانه بودن این ادیان را نیز در زمینه‌ی حقوق زنان نشان می‌دهد به ویژه دین یهود و زرتشتی. مردسالاری یک نظام جهانی و تاریخی است . با اسلام به وجود نیامده است و با برداشتن اسلام هم از بین نمی‌رود تمامی نظام‌های ایدئولوژی محور، مردسالار هستند.هرجامعه‌ای برای تحکیم و تقویت و مستدل کردن ارزش‌های مردسالارنه‌اش، از آن‌چه در جامعه مورد پذیرش عمومی قرار دارد، استفاده می‌کند. زمانی از دین یهود و زمانی از دین اسلام و زمانی از ایدئولوژی های سیاسی ویژه...

-----
 
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

محبت را به بلا مقرون کرده‌اند.

گفتند: چرا محبت را به بلا مقرون کرده‌اند؟
گفت: تا هر سفله‌ای دعوی محبت نکند...

تذکرة الاولیاء/ ذکر سمنون محب
---
برخی نوشته‌ها گاهی از برخی افراد می‌بینم که به دلیل دوستی و صمیمیت در جریان زندگی و رابط‌ه‌هایشان بوده‌ام. می‌دانم و خبر دارم که وقتی در فلان رابطه بودند. وقتی طرف‌شان عاشقانه دوست‌شان داشت . آن ها تقریبا هفته‌ای و ماهی و چه می‌دانم فصلی به فصلی دل به عشق‌های و آشنایی‌ها و رابطه‌های از راه رسیده می‌سپردند. یک بار دیگر هم نوشته بودم که بارها می‌گفتم بهشان که عزیز جان « عشق فعالیت است» ، عشق و رابطه‌ی بین دو انسان یک چیز ابدی نیست. سند یک ملک نیست که به نام آدم زده شود و فکر کنیم خب حالا طرف که رابطه با ما را تحت هر شرایطی می‌خواهد. فکر کنیم عین سند آن ملک دیگر ملک به نام ماست و حتا اگر ویران و بایر هم باشد اصل ملک سر جایش است و حالا اگر لازم شد روزی آبادش می‌کنیم . یا فکر کنیم که ملک و زمین که دست عاشق است و او ازش مواظبت می‌کند و من می توانم به کار خودم برسم. بنابراین من هیچ وظیفه‌ای و کنش و فعالیتی لازم ندارم و می‌توانم از این که فلان زن یا فلان مرد عاشقم است، سرخوشانه مشغول دلبری و دلدادگی باشم. هرگاه هم خسته از همه شدیم گیسویی افشان کنیم و ابرویی در هم بکشیم و طره‌ی دلبری بر دام دل عاشقش بنهیم دوباره به دلبری و عاشقی مشغول شویم تا بازی جدید....

بعد ناگهان روزی متوجه می شود که هر انسانی با هر درجه‌ای از عاشقیت هم باشد از این چرخه‌ی خشونت مهرورزانه بیرون می رود و تو می‌مانی و زندگی که فکر می کردی یک انباری عشق برای همیشه داری و برای روز مبادا نگهش داشته بودی. می‌گفتم دوست من .. عزیز من برادر من خواهر من نکن با رابطه‌ات. این کارها را... به من می‌خندید و می‌گفت بابا شما شاعر نویسنده ها خیلی دنیا رو فلسفی کردید اینقدرها هم جدی نیست.
حالا گاهی نوشته‌هاشون رو می‌خونم. داد و بیداد‌هاشون رو ادا اطوارهای قربانی نمایی و یا مظلوم نمایی و بی گناه نمایی‌شون رو که آی اونی که می گفت عاشق است دیدید نبود. یک جوری انگار خریدن آبرو برای خود یا دست پیش گرفتن است. اما به یکی دو نفر از این دوستانم می‌گویم ولی دیگران را شاید در وبلاگ یا صفحه‌ی فیس بوکت بتوانی فریب بدهی و برای رابطه‌های جدید رنگ و لعاب جدید مهیا کنی، اما من را که نمی‌توانی فریب بدهی . من که همان موقع همین حرف‌ها را به تو زدم و خندیدی... البته گاه استدلال می‌فرمایند که « ولی تو اشتباه می کردی دیدی او عاشق من نبود اگر عاشقم بود که می‌ماند»!!! می گویم آن‌چه خودت می گفتی و من می‌دیدم این بود که آن بنده خدا بود همیشه بود و با هر چیز تو می ساخت.

مدتی بعد با کمال وقاحت می‌بینم طرف می‌نویسد راستش دلیل اش این بود فلانی زیاد عاشقم بود زیاد دوستم داشت.. خب وقتی یه چیزی زیادی باشه دوست داشتن مظلوم و بی گناه من که مثلا « یک نهال کوچولو» بود طاقت طوفان دوست داشتن اون رو نداشت. پس باز هم تقصیر آن است و بیاید یک کم یک ذره من را دوست داشته باشید.
این‌که این گونه آدم‌ها تکلیف‌شان مشخص نیست و از یک طرف مدعی اند طرف اندازه‌ی کافی دوستم نداشته است وگرنه همچنان می‌ماند و به من فرصت می‌داد. از طرف دیگر ادعا می‌کنند نه دلیل‌اش این بوده که زیادی دوست داشته است. دقیقا نشانه‌ی همین است که حتا خودشان نیز نمی‌توانند خودشان را توجیه کنند.
دوست دارم بگویم که « دوست عزیزم لااقل حالا که فلان رفتار را کردی با دوست ات « حرمت نگه دار گلم که آن اشک‌ها خون‌بها عمر رفته‌ی» کسی است که عاشقت بوده است.
آن موقع که به فرض به قول خودت آن نهال کوچک را به میهمانی این عشق و آن عشق و آن آغوش و این آغوش می بردی باید یادت می‌بود که ممکن است نهال کوچکت تاب این همه تغییر آب و هوا نداشته باشد. حرمت نگه دار و لااقل حرمت خودت را در آن فضا نگه دار. گاهی پذیرش اشتباه یا صداقت در این که اهل چیزی نیستیم بزرگترین بزرگی است که از دست آدم بر می‌آید.
عشق فعالیتی است مبتنی بر محبت و محبت کردن و محبت داشتن کار هرکسی نیست. دوست داشتن سهم عظیمی از آن و سهم عظیمی از نتایج آن « درد» است توان تحمل درد و بلا و مصیبت، ثمره و میوه‌ی عاشقی و محبت است. دوست داشتن و دوست داشته شدن ویژگی و فعالیتی می‌خواهد از جنس محبت. برای برخوردار شدن از دوست داشته شدن شعور و درک و فهم دوست داشتن اولین اصل است. برای این‌که یک زیبایی را بفهمییم به فهم زیبایی نیاز داریم. گاه ممکن است یک جمله‌ی ساده برای ما بسیار ساده و دلنشین باشد اما بسیار هم پیش آمده است که بسیاری از این جمله ها را در زندگی تجربه کرده‌ایم اما شعور فهم این زیبایی را نداشته ایم و بسیار اوقات فکر می‌کنیم عشق و زیبایی روابط مال افسانه هاست.
محبت را به بلا مقرون کرده‌اند تا هر سفله‌ای دعوی محبت نکند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

روابط فست فودی و پیتزای قرمه سبزی

اعتراف می‌کنم ویژگی بدی در خودم دارم مدتی است مشاهده می‌کنم. ویژگی که اگرچه اسمش از خود « تعریف کردن نیست» اما یک جوری «خود را تعریف کردن» است.  اعتراف می‌کنم  که من همیشه از این که در یک قالبی بگنجانم خودم را یا گنجانده شوم، گریزان بوده‌ام از این که ویژگی‌هایی را به عنوان ویژگی برای خودم در نظر بگیرم گریزان بوده‌ام و شکل بی شکلم را که بسیاری اوقات حتا خودم را متعجب می‌کرد دوست داشتم.
 اعتراف می‌کنم زمانی ساعت ۸:۴۵ بعد از ظهر یک هو ساکی پر از لباس و کتاب و دفتری برای نوشتن و واکمنی برای گوش دادن بر می‌داشتم و تنهایی می رفتم سفر کل شمال غربی تا شمال شرقی را به تنهایی سفر می‌کردم و دریا می رقصیدم و گریه می‌کردم و می‌خندیدم. اعتراف می‌کنم. زمانی در همان شکل بی شکل زندگی گاهی بیش از یک نصف روز را در خیابان‌های تهران از توپخانه تا تجریش قدم می‌زدم و گاهی از تجریش تا جنت آباد یا تا تهران پارس را با کسی نم نم و کم کم و گاه شاید با توقف‌هایی در برخی کافه ها قدم می‌زدیم و حرف می‌زدیم. اعتراف می‌کنم اهل گفت و گوهای طولانی و بی پایان بودم. گفت و گوهایی که گاه تنها خواب ساعت ۴ صبح آن را قطع می‌کرد. گفت و گوهایی که در آن ادبیات و فلسفه و هنر و جامعه شناسی و سیاست و مبارزه بخش عظیمی از آن بود. اعتراف می‌کنم آن وقت‌ها یان ما بدیم که منتقد کسانی چون بابک احمدی و فرهاد پور و سروش و ... بودیم.  و کتاب‌ها و مقالات و  سخنرانی‌هایشان ایراد می‌گرفتیم و راضی نبودیم.
اعتراف می‌کنم  مدتی است متوجه شده‌‌ام  توی گفت‌وگوها یک جوری همه‌اش یا بیشتر اوقات  می‌گویم. «من این جوری هستم...» من از این جمله بدم میاد. همیشه باور داشته‌ام بودن یک جور آدم «گفتنی نیست» بلکه «‌حس کردنی»‌ و «درک کردنی» است.  ویژگی آن چیزی است که به چشم می‌آید نه آن چیزی که گفته می‌شود. نه آن چیزی که ادعا می‌شود.
دنبال چراییش بودم. دنبال این‌که چرا من که این همه از این که «خودم را تعریف کنم» حالا می بینم گاهی دارم خودم را تعریف می‌کنم.
طبق معمول یکی از دلایلش شاید زندگی جدید باشد. زندگی در دنیای مهاجران. زندگی در دنیایی که عین کودکی که تازه به «این جهان» آمده‌ای و  اما کودکی هستی که سابقه‌ای از زندگی و تجربه داری.  دقیقا عین کودک با تو برخورد می‌شود. کودک که نه،  عین موجودی عجیب ناشناخته که مجبوری بسیاری چیزها را در مورد خودت توضیح بدهی. مجبوری از شغلت، از تولدت، از آدرست، از تجربه‌ات، از تحصیلات‌ات، از ...از..از.... و همه‌ی این ‌ها باعث می‌شود تو عادت کنی خودت را توضیح بدهی.

اما بخش دیگرش مربوط می شود به این «روابط فست فودی». این میل به روابط سریع و به قول قدیمی‌ها« چایی نخورده پسرخاله و دختر خاله شدن».  برای آدمی مثل من  که هر رابطه‌ای با هر انسانی برایم مهم بوده است. ای گونه روابط آن هم بدون فهم و درک درستی از یان گونه روابط و این سرعت رابطه خواستن از یک دیدار یا چند گفت و گو آزار دهنده است.
 جامعه شناسان روابط را به چند حوزه تقسیم می‌کنند . روابط انسانی در « حوزه‌ی عمومی» یعنی روابطی که ما به طور کلی با افراد یک جامعه داریم. از این که ممکن است در یک وسیله‌ی نقلیه با کسانی همسفر شویم.  تا این‌‌که در یک کافه با غریبه‌ها بنشینیم و گاهی گفت و گو کنیم. یا به سینما برویم و یا ورزشگاه...تا روابطی که با بقال و سوپر مارکتی و  ساکنین مجتمع آپارتمانی که در آن سکونت داریم.

 اما روابطی هستند روابط «حوزه‌ی گروه‌های ثانویه هستند» روابطی که ما با همکلاسی‌مان، هم‌باشگاهی‌مان، گروه خاص سیاسی که به آن تعلق داریم یا مثلا حزب و یا گروه اجتماعی که در آن به فعالیت اجتماعی و مدنی می‌پردازیم. همه‌ی این گروه‌ها که به «‌گروه‌های ثانویه» معروف هستند، ویژگی شان در این است که نسبت به گروه اولی یک «امکان انتخاب» وجود دارد. یعنی خود ما تصمیم گرفته‌ایم که عضو آن گروه باشیم. روابط این گروه‌ مثل روابط گروه قبلی «‌اتفاقی» و «آنی» نیست. ضمن این که روابط در این گروه ها از الگوی معنا داری تا حدی پیروی می‌کند . ممکن است با عده‌ای از این افراد روابط ویژه تری پیدا کنیم و ممکن است تنها برای همیشه نقش همان همکلاسی و هم باشگاهی و هم حزبی را برایمان داشته باشند. موفق شدن و گستردگی روابط و میزان عضویت و مشارکت و بقیه‌ی موارد بستگی به ویژگی هایی داردکه ا«اکتسابی» هستند.
اما گروه سوم « گروه‌های اولیه» است. گروه‌هایی مثل خانواده و روابط فامیلی. این گروه ها انتخابش دست ما نبوده است. مثلا در هم وطن بودن، هم زبان بودن، گروه‌های جنسی، جنسیتی، رنگ و نژاد. اگرچه این گروه‌ها گاه ممکن است به محدودیت یک خانواده باشدو گاه به گستره‌ی یک «نژاد و یک زبان» اما ویژگی اصلی‌شان همان « انتسابی» بودن است. اما بحث اصلی در مورد همان گروه‌هایی است که ارتباط نزدیک و چهره به چهره و تا حدی ناگزیر است.

اما یک گروه دیگر از روابط هستند که نمی‌توان آن را « گروه» نامید. بلکه یک طبقه بندی است. «روابط خصوصی» نام این گروه یا دسته بندی از روابط است. روابطی که می‌تواند در هر کدام از گروه‌های روابط اجتماعی که ذکر شد صورت بگیرد و گاه خارج از همه‌ی آن‌ها. روابطی که « اختیار» ویژگی آن است. اختیار و اراده تا سر حد ممکن، ویژگی تعیین کننده‌ی آن است. همان‌طور که ممکن است با یکی از خواهر برادرهایمان یا پسرخاله و دختر عموهایمان، یا یکی از هم کلاسی‌هایمان، روابط بسیار خصوصی‌تری از مابقی داشته باشیم تجربه‌های شخصی خودمان از دوستی و نهایتا «دوست» بودن و « دوست داشتن» و اگر کمی به علاقه‌ی  مردمان برای نامیدن هر رابطه‌ی دوستانه‌ای به نام « عاشقانه» ارج بنهیم بگوییم روابط عاشقانه. این گونه روابط همان روابطی هستند که ما خودمان انتخابشان می‌کنیم. دایره‌ی صمیمی و نزدیک به خود خود خودمان...
این گونه روابط در اصل و شاید بگوییم در گذشته‌ی کوچکی از زندگی،  حاصل « شناخت» هم دیگر بود. حتا اگر یک شناخت لحظه‌ای باعث تداوم «فرایند شناخت » می‌شد. باز تا چندین سال گذشته یک «تلاشی» برای شناخت آدم‌ها وجود داشت. اما حالا روابط«فست فودی»، روابطی که همگی می‌خواهند همچون خرید ساندویچ و پیتزای آماده به طرفه‌العینی بر آن حاضر شوند. روابطی که دیگر کسی ظاهرا بر اثر کمی وقت در زندگی شهری شده، حاضر نیست بخشی از عمرش را تلف این کند که  کسی را بشناسد. خیلی زود می‌خواهد. با دو دیدار، با دو گفت و گوی تلفنی، با دو گفت‌و‌گوی اسکایپی، فیس بوکی، جی میلی، یاهو مسنجری، به پای همه‌ی آن چیزی از رابطه که زمانی عمری را برای طی شدن می‌خواست، بنشیند.
این‌گونه است که احساس می‌کنی «مورد حمله» واقع شده‌ای. مورد حمله‌ای که می خواهد تو را در چند دسته بندی ساده خلاصه‌ کند.
در چند ویژگی. در چند صفت دم دستی. « جذاب»، «سکسی»،«فهمیده»،«باشعور»،«روشنفکر»،«اپن‌مایند»، «متفاوت»،«امروزی»، «فمینیست»، «بااحساس»، خوش صدا»، «خوش ادا»....کوفت و زهر مار و البته جالبی این است که وقتی در سرعت حمله‌ی این روابط،  بدون شک طرف به آن چیزهایی که فکر می‌کند نمی‌رسد . تمامی این ویژگی‌ها به طرز جالبی معکوس می‌شود.
تبدیل می‌شوی به «نفهم»، «کینه‌ای»،«بی شعور»، «سنتی»، « ذهن بسته»،«معمولی»،««عنکر الصوات»،  «دروغ‌گو» و الی اخر..
حالا این بحث تبدیل و تبدل صفات بماند برای یک وقت دیگر. اتفاقا آدم‌هایی که برای «بودن» و « وجود» خویش زحمتی کشیده‌اند. آدم‌هایی که از ویژگی گذاشتن روی خود فراری بوده‌اند و هستند، دقیقا زمانی که مورد این  حمله‌ها و جمله‌های «روابط خواهانه» قرار می‌گیرند، انگار ناخودآگاه مجبور به دفاع می‌شوند. انگار می‌خواهند بگویند. بی زحمت دست نگه‌دار.. انگار می‌خواهد داد بزند و بگوید من آن چیزی نیستم که تو از قبل دقیقا مثل همان غذای فست فودی و همان پروفایل فیس بوکی در برخی ویژگی‌ها پیچیده‌ای و حالا می‌خواهی من را در آن قالب غالب ذهنی ات بگذاری و بگویی من این هستم.. نه من این نیستم. من«آن»ام. نه اصلا من نه «اینم و نه آنم». من فقط من هستم من خودم هم به ندرت توانسته‌ام خودم را بشناسم. آن وقت همه‌اش مجبور می‌شوی بگویی من این نیستم . من این«جور»ی نیستم و خود همین می‌شود داستان « خود را تعریف کردن» خود را کته گوریزه کردن. فریاد کشیدن زیر آوار صفت‌ها و ویژگی‌هایی که تنها برای این روی تو ریخته می‌شوند که «به دست‌»ات بیاورند. آن هم بدون هیچ زحمتی...هیچ زحمتی از دو سو.. رابطه  و دوستی فرقی نمی کند بین همجنس باشد یا دگرجنس، فرقی نمی‌کند عاشقانه باشد یا دوستانه، اما «وقت» می‌خواهد. وقتی برای شناختن همدیگر...  


اعتراف می‌کنم که زمانی تئوریسین این بودم که سرعت زندگی خیلی بالاست. بنابراین  زندگی به ما خیلی فرصت نمی‌دهد بنشینیم و ساعت‌ها و ماه‌ها و هفته‌ها وقت تلف کنیم که ببینیم آی فلانی به چی علاقه‌مند است. از چه رنگی خوش‌اش می آید و بعد از دیدن یک فیلم سینایی در سیمنا به خانه بر می‌گردد یا قدم می‌زند. کتاب‌های مورد علاقه‌اش چیست . اعتراف می‌کنم می‌گفتم آدمی باید سرعت و فرمت زندگی جدید را یاد بگیرد. اعتراف می‌کنم هنوز به بخش زیادی از حرف‌هایم معتقدم. اما باید بگویم ناقص بوده است. باید بگویم آن گونه روابط به درستی مال بخشی از زندگی دنیای مدرن است. آن بخش که دقیقا قرار است مثل فست فود  با آن برخورد کنیم. آن بخشی که ما تنها رابطه‌ای می‌خواهیم برای رفع گرسنگی لحظه‌ای. حالا می‌خواهد این گرسنگی دو وعده باشد یا چند وعده یا تنها یک وعده. آن چه این وسط مغفول افتاده است. این است که عده‌ی بسیاری گمان می‌کنند«مدرن» شده‌اند. گمان می‌کنند شهروندان زندگی سریع شده اند. اما خبر ندارند منتالیته‌ی ذهنی‌شان  همان لیلی و مجنون است . همان پشت پنجره زلف بر باد دادن و همان در کوچه عضلانی راه رفتن است.  مشکل این است نتوانسته‌اند فراموش کنند که که هنوز بعد ۱۰ سال زندگی در اروپا و حتا آمریکا یا بدون زندگی در اروپا و آمریکا با خواندن ده‌ها جلد کتاب و صد ها حلقه فیلم احساس مدرن بودن و نو شدن می‌کنند. اما یادشان می‌رود که هنوز بسیاری از معیارهای ذهنی‌شان، میعارهای زیبایی شناسی‌شان، میعارهای عاطفی و ارتباطی‌شان، شبیه لحاف کرسی مامان بزرگ و  کلاه شاپوی پدر بزرگ‌شان است.
قضیه همین‌جاست هر نوع ویژگی و هر نوع رابطه‌ای ملزومات و نگاه  و ابزار خودش را می‌خواهد. نمی‌توان به دنبال رابطه‌ی فست فودی بود و توقع طعم «‌قرمه سبزی» را داشت. به قول گروه موزیک « کیوسک»، واقعا« پیتزای قرمه سبزی» است آن که برخی در این روزگار از روابط شان توقع دارند. در واقع در عین این که با نگاه فست فودی و با ادعای روابط آزاد و با ادعای روشنفکری وارد یک رابطه و یا اقدام به یک رابطه می‌کنند، بعد از اولین برخورد یادشان می‌افتد که از غذا طعمی که به یاد دارند و مطلوبشان است. غذایی است چرب و گرم و با محتویات فراوان و چیده شده کنار یک میز زیبا و در محفلی گرم و انیس و مونس... در واقع  تمامی‌ آن چیزی را که از یک رابطه‌ی کامل می‌خواهد از همان رابطه‌ی  فست فودی هم می‌خواهد.
باید پذیرفت که  در همین جامعه‌ی مدرن هم هنوز هستند کسانی که غذای دست پخت خودشان یا هم‌نشین‌شان را و یا مشترک‌شان را دوست دارند. یا این که هنوز در همین جهان مدرن هم رستوارن‌ها با غذاهای با کیفیت وجود دارند.  هم‌چنان من هیچ قضاوتی در مورد خوب و بد بودن هیچ کدام از الگوهای ارتباطی بین انسان که بر پایه‌ی دو اصل همیشگی که به آن معتقدم یعنی « صداقت» و«شجاعت» باشد، نیستم. اما آن‌چه مورد انتقاد است و جای تفکراست،   این است که بدانیم در کدام نقطه ایستاده‌ایم. با کدام الگو رفتار می‌کنیم و چه هدفی را می‌جوییم. ضمن این که احترام بگذاریم به الگوهای همدیگر و این که گاهی ممکن است الگوهایمان برای‌ طرف‌های مورد ارتباط ما جذاب نباشد. یاد بگیرم صرف خواستن من برای یک رابطه کافی نیست و این که من می‌خواهم با کسی باشم نه تنها هیچ منتی ندارد شاید حتا برای طرف مقابل ما هیچ خوشحالی هم نداشته باشد.
همه‌ی این‌ها را نوشتم که راستش از جنبه‌ی شخصی بگویم از این حملات سریع و نیروهای واکنش سریع برای طرح و پیگری یک ارتباط خسته‌ام. برای من «انسان» یگانه مفهوم معنا دار هستی است. انسان برایم اهمیت دارد. سعی می‌کنم به انسان بپردازم همه‌ی این ها را هم می گویم به این معنا نیست من نیز اشتباه نمی کنم . من نیز ممکن نیست که چنین رفتاری را نکرده باشم. این ها به جای خود.. اما من همان موقع هم که تئوری پردازی می‌کردم در این زمینه... همین تئوری‌ها حاصل ساعت‌ها گفت‌و‌گو بود. ساعت ها قدم زدن. در جمع‌های مختلف هم را دیدن. فعالیت های یکدیگر را دنبال کردن.... آدمی وقت می‌خواهد. ... شناخت آدمی وقتی بیشتر... و عشق یک فعالیت است....
اما دیگر از این که خودم را تعریف ‌کنم خسته شده‌ام..... خسته.... خسته و می دانم آدم‌های زیادی هم هستند که خسته اند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

لطفا فیلم بوسه‌ی دو انسان در آسانسور را که منتشر شده، نه نگاه کن نه تکثیر کن. ریپورتش کنیم تا حذف شود.


لطفا دست نگه دارید!!!!!

لطفا فیلم بوسه‌ی دو انسان در آسانسور را که منتشر شده، نه نگاه کن نه تکثیر کن. ریپورتش کنیم تا حذف شود.

پیش نوشت:
مهم این است که تفکری وجود دارد که بر این باور است که حق دارد وارد زندگی خصوصی مردم شود. مهم این نیست این تفکر مربطو به وزیر یک دولت استبدادی است یا مربوط به کسانی که به گمان خودشان مخالف چنین حکومت استبدادی هستند. آن وقت هیچ امنیت و تضمینی وجود ندارد که همین تفکر که امروز مدعی اپوزیسیون بودن است فردا که به قدرت رسید همین تشخیص را ندهد در مورد دیگران و مخالفان‌اش که باید وارد زندگی خصوصی‌شان شد و در آن دخالت کرد و از آن فیلم گرفت و آن را نیز منتشر سازد» هیچ تضمینی وجود ندارد .. هیچ تضمینی . مهم مخالفت با چنین تفکری است.»

متاسفانه فیلمی در فضای وب منتشر شده است. که حاوی نوازش عاشقانه‌ی یک زن و مرد در یک آسانسور است. که به این بهانه دست به دست می‌شود که مدعی هستند مردی که در فیلم است «‌کامران دانشجو وزیر علوم دولت اخمدی نژاد» است.
از همین اینجا به عنوان کسی که فیلم را دید و متاسفانه طوری روی آن توضیح داده بودن فکر کردم ماجرایی همچون ماجرای دانشگاه زنجان است، اما اصلا این طوری نیست رابطه کاملا معلوم است از روی رضایت هر دو طرف است و اگر خاطی این وسط وجود داشته باشد فرد یا افرادی هستند که فیلم را گرفته اند و منتشر کرده‌ند. از همین جا و از همین تریبون هم اعلام می‌کنم اصلا حتا کنجکاوی هم نکنید حتا شما «‌ملت عاشق صحنه» باور کنید حتا یک صحنه‌ی قابل عرض در آن وجود ندراد جز این که آدم شرمسار می شود از این که ناخودآگاه بغل کردن دو انسان را نگاه کرده است و وارد رابطه‌ی انسان‌هایی شده است که نمی‌دانیم کیستند و به فرض هم بدانیم باز هم ما چنین حقی نداریم. باور کنید


به فرض که فیلم مربوط به کامران دانشجو باشد. چه مجوز اخلاقی عرفی سیاسی و فرهنگی و مبارازتی، مذهبی و طبقاتی و جنسیتی و..... به ما اجازه می‌دهد که این فیلم را منتشر و تکثیر کنیم.

حداقل آن‌چه در فیلم مشخص است این است که آن خانم با رضایت کامل با ایشان در آسانسور ایستاده است. حتا اگر کامران دانشجو دشمن شماره‌ی یک ما باشد باز هم ما حق نداریم رابطه‌ی خصوصی وی را آشکار کنیم. «‌خصوصی سیاسی است » را این گونه اشتباه نگیریم. اصلی ترین شکل ناموجه این کار این است آن خانمی که در آن فیلم هست با کدام مجوز اخلاقی،عرفی،سیاسی، مبارزاتی ما باید رابطه‌ی خصوصی‌اش از دید همگان بگذرد. به من و شما و هیچ کس دیگر ربط ندارد که یک زن دلش بخواهد با مردی رابطه داشته باشد که ما از او خوش‌مان نمی‌آید. هیچ ربطی به هیچکس ندارد حتا به شما دوست عزیز..
آیا تا به حال بازجوها تحت فشارت نگذاشته‌اند که « فیلم سکسی‌ات را داریم پخش می‌کنیم»؟ اگر نگذاشته‌اند تا به حال نشنیده‌ای این را از سوی کسان دیگر؟ آیا این کار ما دقیقا کپی همان کار آن‌ها نیست برای تحت فشار قرار دادن افرادی که با آن ها مخالفیم.
آن هم در ویدوییی که هر دو نفر کاملا معلوم است با رضایت کامل همدیگر را می‌بوسند و اتفاقا زن برخورد خیلی مهربانی با مرد دارد... این نشانه‌ی این است هیچ جنبه‌ی اجباری در آن نیست...

چندین سال پیش به یاد داریم که ویدیویی از منتسب به هنرپیشه‌ای زن ایرانی منتشر شد. یادم می‌آید بعد این که خیلی ها نگاه کردندو تمام نفرت و حشریت و هوس خود را با فحش نثار آن ویدیو و آن هنرپیشه کردند چندان که ا مرز خودکشی هم پیش رفت. اما بعدها خیلی ها قیافه و هیئت روشنفکری می‌گرفتند و از ایشان دفاع می‌کردن و از حق و حقوقی که از ایشان برای همیشه ضایع و تباه شد. امروز همین الان و در هین لحظه به جای منتشر کردن آن آن را در یوتوب و دیگر سایت‌ها ریپورت کنیم بلکه دیلیت شود.

آن خانم. آن مرد حوزه‌ی خصوصی اش به خودش ربط دارد. جز در مورادی که خشونت آشکاری اتفاق افتاده باشد و انتشار چنین مسائلی کمکی قطعی به پیشگیری از خشونت بکند ما حق نداریم هیچ رابطه‌ی خصوصی را آشکار کنیم. تکثیر کنیم و منتشر کنیم و به اشتراک بگذاریم.

--
پی‌نوشت: جواب به برخی ادعاها.
نخست مردی که در فیلم دیده می‌شود از نظر جسمانی و وزن و هیکل مشابهت زیادی با «کامران دانشجو» ندارد. بنابراین تمامی آن‌هایی که مدعی هستند چون طرف کامران دانشجو است و وزیر یک دول و حکومت مستبد و دیکتاتور و قاتل و... است ، ما حق داریم که این فیلم را منتشر کنیم. ابتدا باید توانایی تکنولوژیک و حقوقی این را داشته باشند که بتوانند ثابت کنند واقعا هویت افراد موجود در فیلم، همان کسانی هستند که آن‌ها ادعا می‌کنند.

دوم: به فرض که کامران دانشجو باشد. هویت زنی که در فیلم وجود است و نوع رابطه‌ی آن‌ها نیز بر ما مشخص نیست. ما به فرض این‌که این حق غلط سیاسی را برای مبارزه با کامران دانشجو برای خویش قائل باشیم، چه مجوزی نسبت به حوزه‌ی خصوصی آن انسان دیگر در فیلم داریم.
سوم: باز هم تکرار می‌کنم این که نوشته می‌شود بگذار رسوا شوند تا معلوم شود خودشان به چه کارهایی مشغول‌اند؟!!! کدام رسوایی و کدام آبروز ریزی مگر خود شما دوست عزیز خانم عزیز آقای عزیز برایت پیش نیامده که کسی را که دوست داری در آسانسور بوسیده باشی. آیا بغل کردن و دوست داشتن و بوسیدن کسی که با رضایت خود شما انجام می‌گیرد « نشانه‌ی رسوایی» است از دید حضرت عالی که می‌خواهی با آن مردم و به گمان خودت قاتلین و ... رسوا سازی؟!! هیچ فکر کرده‌ای این نوع استدلالات نوع تفکر خودت را نسبت به روابط انسانی آشکار می‌کند.
چهارم. فرض آخر این می‌تواند این باشد که یان رابطه خارج از قاعده‌ی عرفی و اخلاقی است و به فرض رابطه‌ی دوم و یا چندم آقایی باشد که ما اصلا مطمئن نیستیم که وی هست و یا نیست اما باز هم به فرض درست بودن تئوری ما، وقتی رضایت دو طرف وجود دارد ما نمی‌توانیم آن را منتشر کنیم . این مسئله به خانواده‌ی خود آقای دانشجو و همسر ایشان و آن خانم مربوط است و لا غیر.
ما حق داریم و باید متقد و مخالف « حق چند همسری یک طرفه برای مردان» باشیم. اما حق نداریم ویدیو برداریم و فیلم روابط خصوصی زندگی افراد را منتشر کنیم.
پنجم دقت کنیم که تمامی آن‌چه که حتا قرار است روی آن بحث کنیم و اثبات یا ردش کنیم هیچ جا اثبات نشده است. بنابراین به قول یک دوست « وارد نشدن در رابطه‌ی خصوصی انسان‌ها نشانه‌ی شخصیت شماست »!!

اگر با محتوای این نوشته موافقید لطفا به جای دنبال فیلم گشتن و نشستن و دیدن بیهوده و غیر اخلاقی آن ، این نوشته را به اشتراک بگذارید.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

عشق یا عشق

بین «نهاد خانواده» و « زندگی زوجی» تفاوت می‌گذارم. درسته هر دو زوج هستند اما مثل قضیه دو بیتی و رباعی است. دوبیتی به هر شعری گفته می‌شود که دو بیت باشد و ترانه و چهار پاره و خود دو بیتی و رباعی هم شاملش می‌شود. اما «رباعی» به یک نوع از دو بیتی گفته می‌شود. که بر وزن «‌لاحول ولا قوت الا بالله»است. یعنی تنها زمانی می‌‌توان آن را « رباعی» نامید که  هرکدام از مصرع‌هایش بر این وزن باشد.‎نهاد خانواده حتا اگر بر اساس عشق اولیه و یا عشق دراز مدت شکل گرفته باشد. نهادی است بدون شک قراردادی برای برآورده کردن نیازهای« اقتصادی و سکسی» است. هیچ چیز دیگر در چنین نهادی دخیل نیست.. دخیل هم نمی‌تواند بشود. به زور هم نمی‌شود کاری کرد. از همه بدتر خانواده‌هایی هستند که در رویای تبدیل کردن نهادی چنین سکسی-اقتصادی به نهادی از جنس عشق دائم باشند. من در ایران همیشه مثال این رو می‌زدم که نهاد ازدواج مثل«پیکان» می‌ماند. یا مثل ترافیک. با ماشین پیکان نمی‌توانی سرعت« ۲۸۰» رفت... اتاق ماشین می‌ترکد ... چپ می ‌کند. اصلا واژگون می‌شود. و از حیض ماشین بودن خارج می‌شود.  یا وقتی در ترافیک  و راه‌بندان گیر بیافتیم دیگر  در ترافیک هستی. حالا می‌خواهد دکتر جامعه شناسی باشی یا دکترای روان شناسی، یا مهندس مکانیک خودرو یا اصلا مهندس خود ترافیک. راهبندان که شد مانده‌ای در  راه بندان.  فوقش این است که شخصی که روان‌شناس است چهارتا مکانیسم روانشناسی به کار می‌برد کمتر اعصابش خورد شود. یا مهندس خودرور به واحدهای انرژی صرف شده فکر می‌‌کند و محاسبه اش می کند و یا مهندس حمل و نقل و ترافیک به راه‌های کنترل و کاهش ترافیک فکر می‌کند اما در خود این‌که در ترافیک مانده اتس تغییری نمی‌تواند ایجاد کند
‎منظورم این است وقتی هر رابطه‌ای رفت در قالب و ساختار نهاد ازدواح اتفاقا عاقلانه آن است که قواعد و ساختارها و قوانین نهاد خانواده را بپذیریم.
‎اما......

‎من بر این باورم که عشق به قول تو حتا اگر حاصل عشق لحظه‌ای و کور!! باشد ما به آن قسمت عشق‌های کوتاه مدت کاری نداریم گرچه بس زیبا و شورانگیز و ویران کننده و دلبرانه و دلدارانه است و تا آخر پیری از این پیرترش هم،  شیدای حتا کوری‌های چند شبه و چند هفته‌ای و چندماهه‌اش هم برای خودم و  هم برای دیگران نیز هستم و می‌ستایمش.

‎اما عشق برای من هم در آن دراز مدتی و آن «‌درازنا» شدنش است که عشقی می‌شود تولید گر ، خلاق، آفریننده و انسان ساز و جهان ساز، و معتقدم جهان را عاشقان می‌سازند و ادامه داده‌اند و گرنه عاقلان فقط بر نابودی محیط زیست و جنگ و کشتار و قتل و غارت آن افزوده‌اند، دقیقا به همان دلیل که از عشق بی بری هستند.
‎در مودر عشق باور من دقیقا عین توست اولا اگر نیرویی از عشق چنان قدرتمند باشد که هیمه‌ی آتشی طولانی و قابل تداوم باشد عشق طولانی صورت می‌گیرد. آن وقت هنر عاشقی شعر گفتن و بوسه‌های عاشقانه نیست. هنر عاشقی دقیقا تولید و ادامه‌ی انرژی بخشی به آن رابطه است. آن را رابطه را سرپا نگه داشتن است .  رسیدگی به آن رابطه است. متاسفانه خیلی ها فکر می‌کنند « عشق تا ابد می‌‌پاید» اما عشق از دید من یک موجود زنده است. که به مراقبت رسیدگی و آب و هوا و غذا نیاز دارد. توان تولید عشق و نگه داری عشق در خود و در دیگری است که عشق را در خود و دیگری و هردو را در عشق نگه می‌دارد.

‎از این رو در این جامعه بسیاری  روابط شکل رابطه‌ی زوجی ساده و قراردای با خودشان و شرایط‌شان دارد. آن‌چه ما به آن فکر می‌کنیم  خارج از ویژگی‌‌های روابط زوجی  از شکل ازدواج است. بنابراین بسیاری از زوج ها شریک شان هرکدام دیگر از افراد و اطرافیانشان با کمی بالا پایین می‌توانست باشد. مردم از تنهایی می ترسند. بنابراین آن‌که همه‌چیز  برایش در حال حاضر با مدارا و گذشت قابل حل شده است و حداقل‌هایی را دارد آن را حفظ می‌کند تا مبادا که نکند جایی دیگر و فرصتی دیگر از این بدتر شود و یا منجر به تنهایی شود. یک نکته‌ی دیگر هم هست طبق عرف «زوج‌های شریک از دست داده» انگار انسان‌های ناتوانی هستند و به چشم ناموفق به آن‌ها نگاه می‌شود. بنابراین ممکن است فکر کند وقتی جدا می شود مردم فکر کنند حتما عیبی داشته که ازش جدا شدند و دیگران دیگر پذیرای وی نخواهند بود.

‎ از سوی دیگر من در تقسیم بندی بین عشق کوتاه مدت و بلند مدت،اولا من تا این حد به این دوگانه‌های ارزشی جهان مردسالار معتقد نیستم. ما از دوگانه‌‌های برساخته‌ای حرف می‌زنیم که سهم اعظم آن‌ها، تولید مفهوم شده از سوی همین جهانی است که ما به نقدش نشسته‌ایم. عشق کوتاه مدت هوس است و عشق کوتاه مدت غریزه است و عشق کوتاه مدت فلان است.. اما عشق بلند مدت را با ارزش‌های دیگری که ظاهرا مثبت تر هستند ارزیابی می‌کنیم . ما در زبان و فلسفه تفکر از افلاطون و ارسطو تا به امروز دارای همین« دوگانه‌های زبانی» هستیم مثل« عقل و احساس و فرهنگ و طبیعت و نر و ماده و شب و روز و ...» چه دوگانه‌های مفهومی و چه دوگانه‌های عینی. در همه‌ی آن‌ها نیز به قول دریدا انگار یکی از آن‌ها از ارزش ذاتی برتری برخوردار هستند نزد ما. این را برای این گفتم که نقطه‌ی عظیمتم را مشخص کنم نسبت به تفاوت نگاه من نسبت به عشق کوتاه مدت و و بلند مدت که سوای معانی و تعبیراتی است که شما بر شمردی. عشق کوتاه مدت و بلند مدت اگر قائل به تقسیم بندی بین آن‌ها هستم تنها از جنبه‌ی زمان است و نه ویژگی‌هایش. از دید من هردوی آن‌ها از ریشه‌های یکسان برخوردارند. این که هنوز در ناخودآگاه کلامی ما «‌سکس» ارزشی فروتر دارد برای نیروی محرکه‌ی چیزی بودن باید بگویم از دید من غریزه‌ی سکس یا عشق نقطه‌ مقابل غریزه‌ی مرگ که هر دو به یک اندازه در ساخت روانی و رشد انسان موثرند.
‎در مورد غریزه و سکس پرسیده‌ای برای رابطه. از دید من هیچ چیزی نیست که نیروی سکس آن را هدایت نکند و انرژی حیاتی حاصل انرژی سکس در انسان است چه برسد به رابطه. عشقی که بدون سکس باشد وجود ندارد. اگر می‌بینیم که گاه برخی چنبه‌های دیگر رابطه بر ظاهر عمل و میل سکس چربش پیدا می‌کند آن همان « تصعید لیبدو» در سطوح دیگر است.
‎ازاین نوع روابط یعنی عشق دراز مدت سوال می شود و درخواست مثال می‌شود من تنها رابطه‌ای که در این لحظه به ذهنم می‌رسد و می‌‌توانم آن‌را نام ببرم رابطه‌ی «ساتر و دوبوار» بوده است. تنها رابطه برای این‌که معروف و قابل شناسایی باشد وگرنه بسیارند از این گونه رابطه‌ها اما چرا این رابطه‌ها خیلی زیاد نیستند در اطراف ما برای مثال زدن، دلیلش عدم وجود آن‌ها نیست، بلکه دلیلش این است که جامعه، تنها رویکرش این است که تاکید داشته باشد بر « شهرت آنی»و «شهوت آنی» و «درخشندگی آنی». جامعه تنها به عشق‌های آتش‌ناک ویران‌گر کاراکتریزه شده تاکید می‌کند جهت تبلیغ. تصویر و مدل سازی از این گونه روابط. جامعه به مصرف پی در پی و شهرت پی درپی و گریز و ساختن پی در پی نیاز دارد برای تثبیت ارزش‌های ضد عشق خودش. جامعه‌ی زندگی انسانی از وقتی که زیربنایش تولید و مازاد ثروت و سرمایه قرار گرفته است ضد عشق است و سعی می‌کند عشق را در بیلبورد تبلیغاتی تبلیغ کند و در متن و بطن جامه آن را آلوده‌ی نهاد‌های در خدمت سرمایه قرار دهد تا نیروی حیاتی آن را به صورت « انگلی» به قول آرنت، برای خدمت به انگل‌داران هدایت کند.
‎از دید من عشق کوتاه مدت و بلند مدت هر دو یکی است و هردو یک شکل و یک هویت و یک نیروی محرکه دارند. اما گفتم آن‌چه از دید من امکان تقسیم‌بندی می‌دهد، تنها طول زمان‌ آن است. زمان چه تاثیری دارد؟ آیا تاثیرش در همان طولانی بودن است و چون دو نفر توانسته‌اند که طولانی یکدیگر را دوست داشته باشند بنابراین عشق قابل احترامی است؟ نه آن‌جه در طولانی بودن وضعیت را متفاوت می‌کند گذر ار مرحله‌ی «امر خیالی» به مرحله‌ی « امر نمادین» در عشق و آن‌گاه ورود به مرحله‌ی «امر واقعی» است.( اشاره‌ام به نطریه‌ی لکان است). برای گذر از این مراحل مدت زمان نیاز مند است و « توان گذر کردن»، زمان بدان معنا که مثلا کودکی که در ۲ سالگی می‌میرد بدون شک فرصت گذر به دیگر مراحل را ندارد. از سوی دیگر ماندن و توقف در هرکدام از آن مراحل یعنی عدم توان گذر کردن، باز هم اگر چه از نظر زمانی چنین فرصتی بوده است اما می‌دانیم که برخی دچار توقف یا رشد ناقص در طی این مراحل می‌شوندو حتا لذت‌های جنسی و ساختار روانی‌شان در همان مرحله باقی می‌ماند.
‎نکته‌ی دوم این است که در رابطه‌ی عاشقانه‌ طولانی امکان حضور یابی سهم « غریزه‌ی مرگ» نیز به وجود می‌یابد. عشقی موفق می‌شود که فرصت این را بیابد و دانایی و توانایی حضور بخشی به « غریزه‌ی مرگ‌» را هم داشته باشد. عشق وقتی طولانی عمیق معنادار و سازنده‌ و خلاق و آفریننده‌ می‌شود که ضمن غریزه‌ی عشق غریزه‌ی مرگ را نیز در آن دخیل کرد. رابطه‌ای که تنها بر همان غریزه‌ی عشق و زندگی استوار باشد یا بخواهد بماند ناماندگار می‌شود.
‎در عشق از دید من توان آفریدن لحظات دوباره‌ی طوفانی ویران کننده و کور کننده‌های عاشقانه است که قدرت رشد و تمییز و گذر از مراحل را می‌دهد . رابطه‌ی طولانی مدت رابطه‌ای است که حاصل امکان سازی و امکان یابی چنین لحظاتی است در طول رابطه لحظاتی که گاه ممکن است به قمیت قطع نابودی کل رابطه تمام شود اما گذر از آن یعنی گذر از یک مرحله و گردنه‌ی صعب العبور و به وسعت دیده نشاندن تمامی تصویر‌های بعد از گردنه... تا گردنه‌ی بعدی...
‎بدون شک آدم‌های زیادی می‌شناسیم که « یک خانه می‌خواهند و یک ماشین و یک همسر و  یک بچه و یک شغل و ....ادامه‌ای عمر به امید بازنشستگی.. اما کسی هم هست مثل شخصیت رمان گابریل گارسیا مارکز که در نود سالگی آخرین دلبرک زندگیش معنای آخرین معنای زندگیش باشد.. زندگی در رابطه‌ای طولانی یعنی دلبرک بودن و دلبرک شدن و دلبرک ساختن از رابطه. این امر اصلا مردانه نیست و به شخصه زنانی را می‌شناسم که این گونه زندگی می‌کنند. و عالی هستند...

این مطلب حاصل گفت‌و گویی است  در رابطه با نوشته‌ای کوتاه از  دوست عزیزم شبنم  فکر با این مضمون «به روابط اطرافيان که دقيق می شوم، به اين فکر می کنم که بعضی از زوجهايی که می شناسم، به اين دليل کنار هم مانده اند که پارتنرشان با هر آدم ديگری قابل تعويض است. حد اقل با تعداد آدمهاي خيلی زيادی قابل تعويض است، آنقدر که رنج و درد سر جدا شدن ، ارزشش را برايشان ندارد!» 


» ادامه مطلب