اعتراف میکنم ویژگی بدی در خودم دارم مدتی است مشاهده میکنم. ویژگی که اگرچه اسمش از خود « تعریف کردن نیست» اما یک جوری «خود را تعریف کردن» است. اعتراف میکنم که من همیشه از این که در یک قالبی بگنجانم خودم را یا گنجانده شوم، گریزان بودهام از این که ویژگیهایی را به عنوان ویژگی برای خودم در نظر بگیرم گریزان بودهام و شکل بی شکلم را که بسیاری اوقات حتا خودم را متعجب میکرد دوست داشتم.
اعتراف میکنم زمانی ساعت ۸:۴۵ بعد از ظهر یک هو ساکی پر از لباس و کتاب و دفتری برای نوشتن و واکمنی برای گوش دادن بر میداشتم و تنهایی می رفتم سفر کل شمال غربی تا شمال شرقی را به تنهایی سفر میکردم و دریا می رقصیدم و گریه میکردم و میخندیدم. اعتراف میکنم. زمانی در همان شکل بی شکل زندگی گاهی بیش از یک نصف روز را در خیابانهای تهران از توپخانه تا تجریش قدم میزدم و گاهی از تجریش تا جنت آباد یا تا تهران پارس را با کسی نم نم و کم کم و گاه شاید با توقفهایی در برخی کافه ها قدم میزدیم و حرف میزدیم. اعتراف میکنم اهل گفت و گوهای طولانی و بی پایان بودم. گفت و گوهایی که گاه تنها خواب ساعت ۴ صبح آن را قطع میکرد. گفت و گوهایی که در آن ادبیات و فلسفه و هنر و جامعه شناسی و سیاست و مبارزه بخش عظیمی از آن بود. اعتراف میکنم آن وقتها یان ما بدیم که منتقد کسانی چون بابک احمدی و فرهاد پور و سروش و ... بودیم. و کتابها و مقالات و سخنرانیهایشان ایراد میگرفتیم و راضی نبودیم.
اعتراف میکنم مدتی است متوجه شدهام توی گفتوگوها یک جوری همهاش یا بیشتر اوقات میگویم. «من این جوری هستم...» من از این جمله بدم میاد. همیشه باور داشتهام بودن یک جور آدم «گفتنی نیست» بلکه «حس کردنی» و «درک کردنی» است. ویژگی آن چیزی است که به چشم میآید نه آن چیزی که گفته میشود. نه آن چیزی که ادعا میشود.
دنبال چراییش بودم. دنبال اینکه چرا من که این همه از این که «خودم را تعریف کنم» حالا می بینم گاهی دارم خودم را تعریف میکنم.
طبق معمول یکی از دلایلش شاید زندگی جدید باشد. زندگی در دنیای مهاجران. زندگی در دنیایی که عین کودکی که تازه به «این جهان» آمدهای و اما کودکی هستی که سابقهای از زندگی و تجربه داری. دقیقا عین کودک با تو برخورد میشود. کودک که نه، عین موجودی عجیب ناشناخته که مجبوری بسیاری چیزها را در مورد خودت توضیح بدهی. مجبوری از شغلت، از تولدت، از آدرست، از تجربهات، از تحصیلاتات، از ...از..از.... و همهی این ها باعث میشود تو عادت کنی خودت را توضیح بدهی.
اما بخش دیگرش مربوط می شود به این «روابط فست فودی». این میل به روابط سریع و به قول قدیمیها« چایی نخورده پسرخاله و دختر خاله شدن». برای آدمی مثل من که هر رابطهای با هر انسانی برایم مهم بوده است. ای گونه روابط آن هم بدون فهم و درک درستی از یان گونه روابط و این سرعت رابطه خواستن از یک دیدار یا چند گفت و گو آزار دهنده است.
جامعه شناسان روابط را به چند حوزه تقسیم میکنند . روابط انسانی در « حوزهی عمومی» یعنی روابطی که ما به طور کلی با افراد یک جامعه داریم. از این که ممکن است در یک وسیلهی نقلیه با کسانی همسفر شویم. تا اینکه در یک کافه با غریبهها بنشینیم و گاهی گفت و گو کنیم. یا به سینما برویم و یا ورزشگاه...تا روابطی که با بقال و سوپر مارکتی و ساکنین مجتمع آپارتمانی که در آن سکونت داریم.
اما روابطی هستند روابط «حوزهی گروههای ثانویه هستند» روابطی که ما با همکلاسیمان، همباشگاهیمان، گروه خاص سیاسی که به آن تعلق داریم یا مثلا حزب و یا گروه اجتماعی که در آن به فعالیت اجتماعی و مدنی میپردازیم. همهی این گروهها که به «گروههای ثانویه» معروف هستند، ویژگی شان در این است که نسبت به گروه اولی یک «امکان انتخاب» وجود دارد. یعنی خود ما تصمیم گرفتهایم که عضو آن گروه باشیم. روابط این گروه مثل روابط گروه قبلی «اتفاقی» و «آنی» نیست. ضمن این که روابط در این گروه ها از الگوی معنا داری تا حدی پیروی میکند . ممکن است با عدهای از این افراد روابط ویژه تری پیدا کنیم و ممکن است تنها برای همیشه نقش همان همکلاسی و هم باشگاهی و هم حزبی را برایمان داشته باشند. موفق شدن و گستردگی روابط و میزان عضویت و مشارکت و بقیهی موارد بستگی به ویژگی هایی داردکه ا«اکتسابی» هستند.
اما گروه سوم « گروههای اولیه» است. گروههایی مثل خانواده و روابط فامیلی. این گروه ها انتخابش دست ما نبوده است. مثلا در هم وطن بودن، هم زبان بودن، گروههای جنسی، جنسیتی، رنگ و نژاد. اگرچه این گروهها گاه ممکن است به محدودیت یک خانواده باشدو گاه به گسترهی یک «نژاد و یک زبان» اما ویژگی اصلیشان همان « انتسابی» بودن است. اما بحث اصلی در مورد همان گروههایی است که ارتباط نزدیک و چهره به چهره و تا حدی ناگزیر است.
اما یک گروه دیگر از روابط هستند که نمیتوان آن را « گروه» نامید. بلکه یک طبقه بندی است. «روابط خصوصی» نام این گروه یا دسته بندی از روابط است. روابطی که میتواند در هر کدام از گروههای روابط اجتماعی که ذکر شد صورت بگیرد و گاه خارج از همهی آنها. روابطی که « اختیار» ویژگی آن است. اختیار و اراده تا سر حد ممکن، ویژگی تعیین کنندهی آن است. همانطور که ممکن است با یکی از خواهر برادرهایمان یا پسرخاله و دختر عموهایمان، یا یکی از هم کلاسیهایمان، روابط بسیار خصوصیتری از مابقی داشته باشیم تجربههای شخصی خودمان از دوستی و نهایتا «دوست» بودن و « دوست داشتن» و اگر کمی به علاقهی مردمان برای نامیدن هر رابطهی دوستانهای به نام « عاشقانه» ارج بنهیم بگوییم روابط عاشقانه. این گونه روابط همان روابطی هستند که ما خودمان انتخابشان میکنیم. دایرهی صمیمی و نزدیک به خود خود خودمان...
این گونه روابط در اصل و شاید بگوییم در گذشتهی کوچکی از زندگی، حاصل « شناخت» هم دیگر بود. حتا اگر یک شناخت لحظهای باعث تداوم «فرایند شناخت » میشد. باز تا چندین سال گذشته یک «تلاشی» برای شناخت آدمها وجود داشت. اما حالا روابط«فست فودی»، روابطی که همگی میخواهند همچون خرید ساندویچ و پیتزای آماده به طرفهالعینی بر آن حاضر شوند. روابطی که دیگر کسی ظاهرا بر اثر کمی وقت در زندگی شهری شده، حاضر نیست بخشی از عمرش را تلف این کند که کسی را بشناسد. خیلی زود میخواهد. با دو دیدار، با دو گفت و گوی تلفنی، با دو گفتوگوی اسکایپی، فیس بوکی، جی میلی، یاهو مسنجری، به پای همهی آن چیزی از رابطه که زمانی عمری را برای طی شدن میخواست، بنشیند.
اینگونه است که احساس میکنی «مورد حمله» واقع شدهای. مورد حملهای که می خواهد تو را در چند دسته بندی ساده خلاصه کند.
در چند ویژگی. در چند صفت دم دستی. « جذاب»، «سکسی»،«فهمیده»،«باشعور»،«روشنفکر»،«اپنمایند»، «متفاوت»،«امروزی»، «فمینیست»، «بااحساس»، خوش صدا»، «خوش ادا»....کوفت و زهر مار و البته جالبی این است که وقتی در سرعت حملهی این روابط، بدون شک طرف به آن چیزهایی که فکر میکند نمیرسد . تمامی این ویژگیها به طرز جالبی معکوس میشود.
تبدیل میشوی به «نفهم»، «کینهای»،«بی شعور»، «سنتی»، « ذهن بسته»،«معمولی»،««عنکر الصوات»، «دروغگو» و الی اخر..
حالا این بحث تبدیل و تبدل صفات بماند برای یک وقت دیگر. اتفاقا آدمهایی که برای «بودن» و « وجود» خویش زحمتی کشیدهاند. آدمهایی که از ویژگی گذاشتن روی خود فراری بودهاند و هستند، دقیقا زمانی که مورد این حملهها و جملههای «روابط خواهانه» قرار میگیرند، انگار ناخودآگاه مجبور به دفاع میشوند. انگار میخواهند بگویند. بی زحمت دست نگهدار.. انگار میخواهد داد بزند و بگوید من آن چیزی نیستم که تو از قبل دقیقا مثل همان غذای فست فودی و همان پروفایل فیس بوکی در برخی ویژگیها پیچیدهای و حالا میخواهی من را در آن قالب غالب ذهنی ات بگذاری و بگویی من این هستم.. نه من این نیستم. من«آن»ام. نه اصلا من نه «اینم و نه آنم». من فقط من هستم من خودم هم به ندرت توانستهام خودم را بشناسم. آن وقت همهاش مجبور میشوی بگویی من این نیستم . من این«جور»ی نیستم و خود همین میشود داستان « خود را تعریف کردن» خود را کته گوریزه کردن. فریاد کشیدن زیر آوار صفتها و ویژگیهایی که تنها برای این روی تو ریخته میشوند که «به دست»ات بیاورند. آن هم بدون هیچ زحمتی...هیچ زحمتی از دو سو.. رابطه و دوستی فرقی نمی کند بین همجنس باشد یا دگرجنس، فرقی نمیکند عاشقانه باشد یا دوستانه، اما «وقت» میخواهد. وقتی برای شناختن همدیگر...
اعتراف میکنم که زمانی تئوریسین این بودم که سرعت زندگی خیلی بالاست. بنابراین زندگی به ما خیلی فرصت نمیدهد بنشینیم و ساعتها و ماهها و هفتهها وقت تلف کنیم که ببینیم آی فلانی به چی علاقهمند است. از چه رنگی خوشاش می آید و بعد از دیدن یک فیلم سینایی در سیمنا به خانه بر میگردد یا قدم میزند. کتابهای مورد علاقهاش چیست . اعتراف میکنم میگفتم آدمی باید سرعت و فرمت زندگی جدید را یاد بگیرد. اعتراف میکنم هنوز به بخش زیادی از حرفهایم معتقدم. اما باید بگویم ناقص بوده است. باید بگویم آن گونه روابط به درستی مال بخشی از زندگی دنیای مدرن است. آن بخش که دقیقا قرار است مثل فست فود با آن برخورد کنیم. آن بخشی که ما تنها رابطهای میخواهیم برای رفع گرسنگی لحظهای. حالا میخواهد این گرسنگی دو وعده باشد یا چند وعده یا تنها یک وعده. آن چه این وسط مغفول افتاده است. این است که عدهی بسیاری گمان میکنند«مدرن» شدهاند. گمان میکنند شهروندان زندگی سریع شده اند. اما خبر ندارند منتالیتهی ذهنیشان همان لیلی و مجنون است . همان پشت پنجره زلف بر باد دادن و همان در کوچه عضلانی راه رفتن است. مشکل این است نتوانستهاند فراموش کنند که که هنوز بعد ۱۰ سال زندگی در اروپا و حتا آمریکا یا بدون زندگی در اروپا و آمریکا با خواندن دهها جلد کتاب و صد ها حلقه فیلم احساس مدرن بودن و نو شدن میکنند. اما یادشان میرود که هنوز بسیاری از معیارهای ذهنیشان، میعارهای زیبایی شناسیشان، میعارهای عاطفی و ارتباطیشان، شبیه لحاف کرسی مامان بزرگ و کلاه شاپوی پدر بزرگشان است.
قضیه همینجاست هر نوع ویژگی و هر نوع رابطهای ملزومات و نگاه و ابزار خودش را میخواهد. نمیتوان به دنبال رابطهی فست فودی بود و توقع طعم «قرمه سبزی» را داشت. به قول گروه موزیک « کیوسک»، واقعا« پیتزای قرمه سبزی» است آن که برخی در این روزگار از روابط شان توقع دارند. در واقع در عین این که با نگاه فست فودی و با ادعای روابط آزاد و با ادعای روشنفکری وارد یک رابطه و یا اقدام به یک رابطه میکنند، بعد از اولین برخورد یادشان میافتد که از غذا طعمی که به یاد دارند و مطلوبشان است. غذایی است چرب و گرم و با محتویات فراوان و چیده شده کنار یک میز زیبا و در محفلی گرم و انیس و مونس... در واقع تمامی آن چیزی را که از یک رابطهی کامل میخواهد از همان رابطهی فست فودی هم میخواهد.
باید پذیرفت که در همین جامعهی مدرن هم هنوز هستند کسانی که غذای دست پخت خودشان یا همنشینشان را و یا مشترکشان را دوست دارند. یا این که هنوز در همین جهان مدرن هم رستوارنها با غذاهای با کیفیت وجود دارند. همچنان من هیچ قضاوتی در مورد خوب و بد بودن هیچ کدام از الگوهای ارتباطی بین انسان که بر پایهی دو اصل همیشگی که به آن معتقدم یعنی « صداقت» و«شجاعت» باشد، نیستم. اما آنچه مورد انتقاد است و جای تفکراست، این است که بدانیم در کدام نقطه ایستادهایم. با کدام الگو رفتار میکنیم و چه هدفی را میجوییم. ضمن این که احترام بگذاریم به الگوهای همدیگر و این که گاهی ممکن است الگوهایمان برای طرفهای مورد ارتباط ما جذاب نباشد. یاد بگیرم صرف خواستن من برای یک رابطه کافی نیست و این که من میخواهم با کسی باشم نه تنها هیچ منتی ندارد شاید حتا برای طرف مقابل ما هیچ خوشحالی هم نداشته باشد.
همهی اینها را نوشتم که راستش از جنبهی شخصی بگویم از این حملات سریع و نیروهای واکنش سریع برای طرح و پیگری یک ارتباط خستهام. برای من «انسان» یگانه مفهوم معنا دار هستی است. انسان برایم اهمیت دارد. سعی میکنم به انسان بپردازم همهی این ها را هم می گویم به این معنا نیست من نیز اشتباه نمی کنم . من نیز ممکن نیست که چنین رفتاری را نکرده باشم. این ها به جای خود.. اما من همان موقع هم که تئوری پردازی میکردم در این زمینه... همین تئوریها حاصل ساعتها گفتوگو بود. ساعت ها قدم زدن. در جمعهای مختلف هم را دیدن. فعالیت های یکدیگر را دنبال کردن.... آدمی وقت میخواهد. ... شناخت آدمی وقتی بیشتر... و عشق یک فعالیت است....
اما دیگر از این که خودم را تعریف کنم خسته شدهام..... خسته.... خسته و می دانم آدمهای زیادی هم هستند که خسته اند.
اعتراف میکنم زمانی ساعت ۸:۴۵ بعد از ظهر یک هو ساکی پر از لباس و کتاب و دفتری برای نوشتن و واکمنی برای گوش دادن بر میداشتم و تنهایی می رفتم سفر کل شمال غربی تا شمال شرقی را به تنهایی سفر میکردم و دریا می رقصیدم و گریه میکردم و میخندیدم. اعتراف میکنم. زمانی در همان شکل بی شکل زندگی گاهی بیش از یک نصف روز را در خیابانهای تهران از توپخانه تا تجریش قدم میزدم و گاهی از تجریش تا جنت آباد یا تا تهران پارس را با کسی نم نم و کم کم و گاه شاید با توقفهایی در برخی کافه ها قدم میزدیم و حرف میزدیم. اعتراف میکنم اهل گفت و گوهای طولانی و بی پایان بودم. گفت و گوهایی که گاه تنها خواب ساعت ۴ صبح آن را قطع میکرد. گفت و گوهایی که در آن ادبیات و فلسفه و هنر و جامعه شناسی و سیاست و مبارزه بخش عظیمی از آن بود. اعتراف میکنم آن وقتها یان ما بدیم که منتقد کسانی چون بابک احمدی و فرهاد پور و سروش و ... بودیم. و کتابها و مقالات و سخنرانیهایشان ایراد میگرفتیم و راضی نبودیم.
اعتراف میکنم مدتی است متوجه شدهام توی گفتوگوها یک جوری همهاش یا بیشتر اوقات میگویم. «من این جوری هستم...» من از این جمله بدم میاد. همیشه باور داشتهام بودن یک جور آدم «گفتنی نیست» بلکه «حس کردنی» و «درک کردنی» است. ویژگی آن چیزی است که به چشم میآید نه آن چیزی که گفته میشود. نه آن چیزی که ادعا میشود.
دنبال چراییش بودم. دنبال اینکه چرا من که این همه از این که «خودم را تعریف کنم» حالا می بینم گاهی دارم خودم را تعریف میکنم.
طبق معمول یکی از دلایلش شاید زندگی جدید باشد. زندگی در دنیای مهاجران. زندگی در دنیایی که عین کودکی که تازه به «این جهان» آمدهای و اما کودکی هستی که سابقهای از زندگی و تجربه داری. دقیقا عین کودک با تو برخورد میشود. کودک که نه، عین موجودی عجیب ناشناخته که مجبوری بسیاری چیزها را در مورد خودت توضیح بدهی. مجبوری از شغلت، از تولدت، از آدرست، از تجربهات، از تحصیلاتات، از ...از..از.... و همهی این ها باعث میشود تو عادت کنی خودت را توضیح بدهی.
اما بخش دیگرش مربوط می شود به این «روابط فست فودی». این میل به روابط سریع و به قول قدیمیها« چایی نخورده پسرخاله و دختر خاله شدن». برای آدمی مثل من که هر رابطهای با هر انسانی برایم مهم بوده است. ای گونه روابط آن هم بدون فهم و درک درستی از یان گونه روابط و این سرعت رابطه خواستن از یک دیدار یا چند گفت و گو آزار دهنده است.
جامعه شناسان روابط را به چند حوزه تقسیم میکنند . روابط انسانی در « حوزهی عمومی» یعنی روابطی که ما به طور کلی با افراد یک جامعه داریم. از این که ممکن است در یک وسیلهی نقلیه با کسانی همسفر شویم. تا اینکه در یک کافه با غریبهها بنشینیم و گاهی گفت و گو کنیم. یا به سینما برویم و یا ورزشگاه...تا روابطی که با بقال و سوپر مارکتی و ساکنین مجتمع آپارتمانی که در آن سکونت داریم.
اما روابطی هستند روابط «حوزهی گروههای ثانویه هستند» روابطی که ما با همکلاسیمان، همباشگاهیمان، گروه خاص سیاسی که به آن تعلق داریم یا مثلا حزب و یا گروه اجتماعی که در آن به فعالیت اجتماعی و مدنی میپردازیم. همهی این گروهها که به «گروههای ثانویه» معروف هستند، ویژگی شان در این است که نسبت به گروه اولی یک «امکان انتخاب» وجود دارد. یعنی خود ما تصمیم گرفتهایم که عضو آن گروه باشیم. روابط این گروه مثل روابط گروه قبلی «اتفاقی» و «آنی» نیست. ضمن این که روابط در این گروه ها از الگوی معنا داری تا حدی پیروی میکند . ممکن است با عدهای از این افراد روابط ویژه تری پیدا کنیم و ممکن است تنها برای همیشه نقش همان همکلاسی و هم باشگاهی و هم حزبی را برایمان داشته باشند. موفق شدن و گستردگی روابط و میزان عضویت و مشارکت و بقیهی موارد بستگی به ویژگی هایی داردکه ا«اکتسابی» هستند.
اما گروه سوم « گروههای اولیه» است. گروههایی مثل خانواده و روابط فامیلی. این گروه ها انتخابش دست ما نبوده است. مثلا در هم وطن بودن، هم زبان بودن، گروههای جنسی، جنسیتی، رنگ و نژاد. اگرچه این گروهها گاه ممکن است به محدودیت یک خانواده باشدو گاه به گسترهی یک «نژاد و یک زبان» اما ویژگی اصلیشان همان « انتسابی» بودن است. اما بحث اصلی در مورد همان گروههایی است که ارتباط نزدیک و چهره به چهره و تا حدی ناگزیر است.
اما یک گروه دیگر از روابط هستند که نمیتوان آن را « گروه» نامید. بلکه یک طبقه بندی است. «روابط خصوصی» نام این گروه یا دسته بندی از روابط است. روابطی که میتواند در هر کدام از گروههای روابط اجتماعی که ذکر شد صورت بگیرد و گاه خارج از همهی آنها. روابطی که « اختیار» ویژگی آن است. اختیار و اراده تا سر حد ممکن، ویژگی تعیین کنندهی آن است. همانطور که ممکن است با یکی از خواهر برادرهایمان یا پسرخاله و دختر عموهایمان، یا یکی از هم کلاسیهایمان، روابط بسیار خصوصیتری از مابقی داشته باشیم تجربههای شخصی خودمان از دوستی و نهایتا «دوست» بودن و « دوست داشتن» و اگر کمی به علاقهی مردمان برای نامیدن هر رابطهی دوستانهای به نام « عاشقانه» ارج بنهیم بگوییم روابط عاشقانه. این گونه روابط همان روابطی هستند که ما خودمان انتخابشان میکنیم. دایرهی صمیمی و نزدیک به خود خود خودمان...
این گونه روابط در اصل و شاید بگوییم در گذشتهی کوچکی از زندگی، حاصل « شناخت» هم دیگر بود. حتا اگر یک شناخت لحظهای باعث تداوم «فرایند شناخت » میشد. باز تا چندین سال گذشته یک «تلاشی» برای شناخت آدمها وجود داشت. اما حالا روابط«فست فودی»، روابطی که همگی میخواهند همچون خرید ساندویچ و پیتزای آماده به طرفهالعینی بر آن حاضر شوند. روابطی که دیگر کسی ظاهرا بر اثر کمی وقت در زندگی شهری شده، حاضر نیست بخشی از عمرش را تلف این کند که کسی را بشناسد. خیلی زود میخواهد. با دو دیدار، با دو گفت و گوی تلفنی، با دو گفتوگوی اسکایپی، فیس بوکی، جی میلی، یاهو مسنجری، به پای همهی آن چیزی از رابطه که زمانی عمری را برای طی شدن میخواست، بنشیند.
اینگونه است که احساس میکنی «مورد حمله» واقع شدهای. مورد حملهای که می خواهد تو را در چند دسته بندی ساده خلاصه کند.
در چند ویژگی. در چند صفت دم دستی. « جذاب»، «سکسی»،«فهمیده»،«باشعور»،«روشنفکر»،«اپنمایند»، «متفاوت»،«امروزی»، «فمینیست»، «بااحساس»، خوش صدا»، «خوش ادا»....کوفت و زهر مار و البته جالبی این است که وقتی در سرعت حملهی این روابط، بدون شک طرف به آن چیزهایی که فکر میکند نمیرسد . تمامی این ویژگیها به طرز جالبی معکوس میشود.
تبدیل میشوی به «نفهم»، «کینهای»،«بی شعور»، «سنتی»، « ذهن بسته»،«معمولی»،««عنکر الصوات»، «دروغگو» و الی اخر..
حالا این بحث تبدیل و تبدل صفات بماند برای یک وقت دیگر. اتفاقا آدمهایی که برای «بودن» و « وجود» خویش زحمتی کشیدهاند. آدمهایی که از ویژگی گذاشتن روی خود فراری بودهاند و هستند، دقیقا زمانی که مورد این حملهها و جملههای «روابط خواهانه» قرار میگیرند، انگار ناخودآگاه مجبور به دفاع میشوند. انگار میخواهند بگویند. بی زحمت دست نگهدار.. انگار میخواهد داد بزند و بگوید من آن چیزی نیستم که تو از قبل دقیقا مثل همان غذای فست فودی و همان پروفایل فیس بوکی در برخی ویژگیها پیچیدهای و حالا میخواهی من را در آن قالب غالب ذهنی ات بگذاری و بگویی من این هستم.. نه من این نیستم. من«آن»ام. نه اصلا من نه «اینم و نه آنم». من فقط من هستم من خودم هم به ندرت توانستهام خودم را بشناسم. آن وقت همهاش مجبور میشوی بگویی من این نیستم . من این«جور»ی نیستم و خود همین میشود داستان « خود را تعریف کردن» خود را کته گوریزه کردن. فریاد کشیدن زیر آوار صفتها و ویژگیهایی که تنها برای این روی تو ریخته میشوند که «به دست»ات بیاورند. آن هم بدون هیچ زحمتی...هیچ زحمتی از دو سو.. رابطه و دوستی فرقی نمی کند بین همجنس باشد یا دگرجنس، فرقی نمیکند عاشقانه باشد یا دوستانه، اما «وقت» میخواهد. وقتی برای شناختن همدیگر...
اعتراف میکنم که زمانی تئوریسین این بودم که سرعت زندگی خیلی بالاست. بنابراین زندگی به ما خیلی فرصت نمیدهد بنشینیم و ساعتها و ماهها و هفتهها وقت تلف کنیم که ببینیم آی فلانی به چی علاقهمند است. از چه رنگی خوشاش می آید و بعد از دیدن یک فیلم سینایی در سیمنا به خانه بر میگردد یا قدم میزند. کتابهای مورد علاقهاش چیست . اعتراف میکنم میگفتم آدمی باید سرعت و فرمت زندگی جدید را یاد بگیرد. اعتراف میکنم هنوز به بخش زیادی از حرفهایم معتقدم. اما باید بگویم ناقص بوده است. باید بگویم آن گونه روابط به درستی مال بخشی از زندگی دنیای مدرن است. آن بخش که دقیقا قرار است مثل فست فود با آن برخورد کنیم. آن بخشی که ما تنها رابطهای میخواهیم برای رفع گرسنگی لحظهای. حالا میخواهد این گرسنگی دو وعده باشد یا چند وعده یا تنها یک وعده. آن چه این وسط مغفول افتاده است. این است که عدهی بسیاری گمان میکنند«مدرن» شدهاند. گمان میکنند شهروندان زندگی سریع شده اند. اما خبر ندارند منتالیتهی ذهنیشان همان لیلی و مجنون است . همان پشت پنجره زلف بر باد دادن و همان در کوچه عضلانی راه رفتن است. مشکل این است نتوانستهاند فراموش کنند که که هنوز بعد ۱۰ سال زندگی در اروپا و حتا آمریکا یا بدون زندگی در اروپا و آمریکا با خواندن دهها جلد کتاب و صد ها حلقه فیلم احساس مدرن بودن و نو شدن میکنند. اما یادشان میرود که هنوز بسیاری از معیارهای ذهنیشان، میعارهای زیبایی شناسیشان، میعارهای عاطفی و ارتباطیشان، شبیه لحاف کرسی مامان بزرگ و کلاه شاپوی پدر بزرگشان است.
قضیه همینجاست هر نوع ویژگی و هر نوع رابطهای ملزومات و نگاه و ابزار خودش را میخواهد. نمیتوان به دنبال رابطهی فست فودی بود و توقع طعم «قرمه سبزی» را داشت. به قول گروه موزیک « کیوسک»، واقعا« پیتزای قرمه سبزی» است آن که برخی در این روزگار از روابط شان توقع دارند. در واقع در عین این که با نگاه فست فودی و با ادعای روابط آزاد و با ادعای روشنفکری وارد یک رابطه و یا اقدام به یک رابطه میکنند، بعد از اولین برخورد یادشان میافتد که از غذا طعمی که به یاد دارند و مطلوبشان است. غذایی است چرب و گرم و با محتویات فراوان و چیده شده کنار یک میز زیبا و در محفلی گرم و انیس و مونس... در واقع تمامی آن چیزی را که از یک رابطهی کامل میخواهد از همان رابطهی فست فودی هم میخواهد.
باید پذیرفت که در همین جامعهی مدرن هم هنوز هستند کسانی که غذای دست پخت خودشان یا همنشینشان را و یا مشترکشان را دوست دارند. یا این که هنوز در همین جهان مدرن هم رستوارنها با غذاهای با کیفیت وجود دارند. همچنان من هیچ قضاوتی در مورد خوب و بد بودن هیچ کدام از الگوهای ارتباطی بین انسان که بر پایهی دو اصل همیشگی که به آن معتقدم یعنی « صداقت» و«شجاعت» باشد، نیستم. اما آنچه مورد انتقاد است و جای تفکراست، این است که بدانیم در کدام نقطه ایستادهایم. با کدام الگو رفتار میکنیم و چه هدفی را میجوییم. ضمن این که احترام بگذاریم به الگوهای همدیگر و این که گاهی ممکن است الگوهایمان برای طرفهای مورد ارتباط ما جذاب نباشد. یاد بگیرم صرف خواستن من برای یک رابطه کافی نیست و این که من میخواهم با کسی باشم نه تنها هیچ منتی ندارد شاید حتا برای طرف مقابل ما هیچ خوشحالی هم نداشته باشد.
همهی اینها را نوشتم که راستش از جنبهی شخصی بگویم از این حملات سریع و نیروهای واکنش سریع برای طرح و پیگری یک ارتباط خستهام. برای من «انسان» یگانه مفهوم معنا دار هستی است. انسان برایم اهمیت دارد. سعی میکنم به انسان بپردازم همهی این ها را هم می گویم به این معنا نیست من نیز اشتباه نمی کنم . من نیز ممکن نیست که چنین رفتاری را نکرده باشم. این ها به جای خود.. اما من همان موقع هم که تئوری پردازی میکردم در این زمینه... همین تئوریها حاصل ساعتها گفتوگو بود. ساعت ها قدم زدن. در جمعهای مختلف هم را دیدن. فعالیت های یکدیگر را دنبال کردن.... آدمی وقت میخواهد. ... شناخت آدمی وقتی بیشتر... و عشق یک فعالیت است....
اما دیگر از این که خودم را تعریف کنم خسته شدهام..... خسته.... خسته و می دانم آدمهای زیادی هم هستند که خسته اند.
0 comments:
ارسال یک نظر