۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

هنوز یک جایی اون بالام..... نامه‌هایی به بچه پر رو

عزیز نازنین شیرینم «بچه پر رو»
زمین سیاره‌ی مهربانی نبود و من در زمین می‌دانستم که « زن» سیاره‌ای مهربان تر است از زمین.
نازنین! جهان تیره و تلخ هم باشد میان تلخ‌ترین دردهای سیاسی جهان، میان دردهای بی‌درکجایی شدن و اندوه‌های غربت‌الودناک دخترکی که زمین و سرزمین‌اش را دوست می‌داشت و مردی بی وطن، که تنها وطنش نوشتن‌اش بود و امروز آن هم از وی ستانده شده و « تن» اش « وطن» اش شده است، میان این همه حتا گاهی تلنگر ساده‌ای از مهربانیی بی‌دریغ و سر به هوا از طلوع فنجان قهوه و از غروب سرد یک چهارشنبه سوری ودکانوش شده‌ی غربت زده، گفت‌و گو‌های ساده‌ای و دیداری شهوت‌ناک اما پاک‌آلود، چیزی جرقه می‌زند..دردی شاید و شاید شریان خونی از شادی میان آن دردها، اصلا شاید یکی از آن اتفاق‌های میلان کونداریی، راهی به جهان چشم و دل و حوصله می‌گشاید. بالا می‌رود و پایین می‌رود. می‌گریزد و بر می‌گردد. راه گم می‌کند خشم‌گین مهربان می‌شود  مهبران خشم‌آلود. اما هست. می‌ماند طول می‌کشد عرض پیدا می‌کند و ارتفاع و این گونه حجمی می‌شود که گاه شاید نمی‌شناسیمش. از قدرتش از حجمی که خود آن را ساخته‌ایم و اما گمانش نمی‌بردیم، می‌هراسیم. از آن فراری می‌شویم. هر کدام به شکلی، هر کدام به راهی....
راستی عزیز نازنینم بچه پر رو!
گفتم راه و یادم آمد. که از راه گفته بودیم. از این که از من خواسته بودی که راه باشم  تا تو  مسافر باشی و اهل راه..یادت هست. هنوز آن دست‌ها که شبی بر موهایت بود و فردا جاده‌ای که من از آن سفر کرده بودم مسافرانش خواب عطر بلوط از گیسوان تو دیده بودند. یادم هست. که با هر سفر سر به هوا می‌شوی مسافر کوچولو. برای همین ازت دلگیر نمی‌شوم و دلم گیر می‌کند لای هوای بی هوای سر به هوایی‌هایت. اصلا من شاید محصول سر به هوایی‌های تو هستم. یک سر به هوایی ساده. برای همین تمام سر به هوایی‌هایت را دوست دارم....حالا بی هوا و سر به هوا دور و ساکت و متروک میان متروکی‌هایی سر به هوایی‌های دورادور دوایر دریا و تشنگی از دنیای متفاوتت گاهی می‌گویی..بگو بیشتر بگووو......نگران نباش من آن‌قدر در اوج دوستت دارم، دیگر فکر نکنم آن نزدیکی‌ها پیدایم شود..نزدیکی‌هایی جایی که الان هستی کمی پایین است و بی حیا و بی هوا و بی پناه تن‌ات را تنانه تنهایی دوست دارم..اما دورم من هنوز جایی اون بالام و تو را می‌شناسم که اهل آن پایین‌ها نیستی.... روزی  مثل امروز دیگر در کنار آفتاب و  آن نور بلند خبر از ترانه‌ای دیگر سر خواهی داد... من از تو بلند‌تر گذشته‌ام از دوست داشتنت..نگران نباش بچه پر رو! با تمام قدرت برو... پیر مرد وطن ندارد....
عزیز نازنین من بچه پر رو !
زمین سرد است و من سرما خورده‌ام .از احوال من اگر جویا شدی. من بدجوری خوبم .یک جور ناجور خوبم...فقط کمی سرما خورده ام  واین روزها دارم به کمک در به در کردن خودم.. از خیر سر و از روی سر زندگی عبور می‌کنم....
می‌دانم کم حوصله‌ای برای خواندن. کوتاه می‌نویسم و نامه را کوتاه می‌کنم..
تا نامه‌ی بعدی  خدا نگه دار


Saturday, December 17, 2011

0 comments:

ارسال یک نظر