ما حادثه را
از لب های خیابان نوشیدیم
ما حادثه را بر لب های خیابان
بوسیدیم
ما حادثه را
از قامت بلند خیابان
دزدیدیم.
عاشورای خونین تهران. در دو سال پیش یعنی ششم دیماه ۱۳۸۸ حادثهای یگانه بود. چیزی ندارم و هنوز در بهت آن روز هستم. هنوز بعد از دو سال با تمام بهت به آن روز نگاه و یاد میکنم. آن وقتها.. آن روزها ما شاهدان عینی بودم.
این گزارش آن موقع من از مشاهدههای یک شاهد عینی بوده. آن موقعا بخشی از وظیفهای که برای خود تعریف کردهبودیم. این بود که روزها در خیابان بودیم و شبها با آن وضع اینترنت گزارشها و خبرها را به دوستان خبرنگار و گزارشگرمان در خارج از کشور میدادیم تا آن ها بنویسند آن چه را نمی شد ما بنویسیم.. آن روزها ما شاهد عینی بودیم.
از لب های خیابان نوشیدیم
ما حادثه را بر لب های خیابان
بوسیدیم
ما حادثه را
از قامت بلند خیابان
دزدیدیم.
6 دی ماه 1338تهران
عاشورای خونین تهران. در دو سال پیش یعنی ششم دیماه ۱۳۸۸ حادثهای یگانه بود. چیزی ندارم و هنوز در بهت آن روز هستم. هنوز بعد از دو سال با تمام بهت به آن روز نگاه و یاد میکنم. آن وقتها.. آن روزها ما شاهدان عینی بودم.
این گزارش آن موقع من از مشاهدههای یک شاهد عینی بوده. آن موقعا بخشی از وظیفهای که برای خود تعریف کردهبودیم. این بود که روزها در خیابان بودیم و شبها با آن وضع اینترنت گزارشها و خبرها را به دوستان خبرنگار و گزارشگرمان در خارج از کشور میدادیم تا آن ها بنویسند آن چه را نمی شد ما بنویسیم.. آن روزها ما شاهد عینی بودیم.
یک شاهد عینی که در تظاهرات دیروز حضور داشت به "روز" گفت: ما ساعت 10:30 بود که سر چهار راه ولی عصر از اتوبوس پیاده شدیم اما به محض پیاده شدن با میله و گاز اشک آور و باتوم به جان ما افتادند، مجبو شدیم فرارکنیم و تا سر بزرگمهر دویدیم و انجا با مردم جمع شدیم و به مقاومت در برابر نیروهای امنیتی و گارد پرداختیم و مردم از کیسه های شن شهرداری (که برای زمان باریدن برف کنار خیابان ها گذاشته) برای بستن خیابان و ایجاد سنگر استفاده کردیم و کلا خیابان بزرگمهر ، تبدیل به پایگاه مردم شد.
این شاهد عینی که خود نیز از سوی لباس شخصی ها به شدت مجروح شده است، افزود: نیروهای گارد و لباس شخصی حمله وحشتناکی کردند و ما هنگام فرار، متوجه تعداد زیادی سنگ که شهرداری برای سنگفرش یک گذر گذاشته بود شدیم و وقتی دیدیم زنان و پیرمردها نمی توانند بدوند و به شدت از سوی لباس شخصی ها و گارد ویژه کتک میخوردند، مجبور شدیم سنگ پرانی کنیم تا انها بتونند فرار کنند.
وی تاکید کرد: با محاصره منطقه از سوی گارد ویژه و لباس شخصی ها بیش از 8000 تن از مردم در این منطقه مانده بودند و به طور مداوم مورد حمله قرار می گرفتند و گاز اشک اور و گاز فلفل با فاصله های بسیار کمی به سوی مردم شلیک می شد.
وی گفت: ما تقریبا آنجا زندانی شده بودیم اما در یک حمله توانستیم محاصره را بشکنیم و به سمت طالقانی برویم. درب های خیلی از منازل باز می شد و مردم را پناه میدادند و ما نیز به یکی از این منازل پناه بردیم.
به گفته این شاهد عینی، مسجدی که در نزدیک میدان فلسطین واقع شده است، به پایگاهی برای سازماندهی لباس شخصی ها تبدیل شده بود و پر از لباس شخصی های مسلح و مجهز به باتوم و شوک الکترونیکی و گاز اشک اور و گاز فلفل بود.»
یکی از خاطرات دیگیری که داشتم این بود. که در همان بزرگمهر. یک بسیجی به دست مردم افتاد و به گمان مسلح بودن طرف همه فورا دست و پایش را گرفته بودند که نتواند دست به اسلحه ببرد. بعد از این که از زیر مشت و لگد عدهای اندک درش آوردیم. اینجانب با کمال آرامش و تقریبا با ادای یک آدم با تجربه شروع کردم به بازدید بدنی ایاشن برای کشف اسلجه اش.. که فقط یک لحظه به ذهنم خطور کرد که خوب مثلا گیرم به فرض ایشان الان اسلحه داشته باشد. من کشفش کنم چه غلطی با این اسلحه بکنم. یا اگر دست ای مردم خشمگین بیافتد چه اتفاقی میافتد. خیلی سریع بهش گفتم ببین من می گم هیچی نداری و لی وجدانن دور شو از این جا.. اونم گفت به خدا ندارم.. باور کن ندارم.. گفتم خیلی خوب خودم گشتم چیزی نبود.. ولش کنید بابا این بسیجی نیست اگر هم باشه اندازه کافی ترسیده از خیابان مظفر راهیش کردم بره.. .رفت. ما بعدش بازم کتک خوردیم.
دومین خاطرهام که الان ممکنه برای شما کمدی باشد اما برای من تراژدی بود. دیگر در آن ساعتهای پایانی که جاهای دیر خلوت تر شده بود. نیروهای گارد هم تعدادشان بیشتر می شد و بنابراین دیگر فرار نمیکردند از دست ما و بلکه کم کم حلقهی محاصرهشان تنگ تر و تنگ تر میشد. ما هم به آن خیابان مظفر شمالی پناه برده بودیم و همچنان در حال مقاومت بودیم. که ناگهان اون نامردها یک اشک آور درست زدند جلوی پاهام. با تمام قوا به سمت بالای خیابان فرار کردم. آن بالا دیدم یک آتش روشن است و حسابی دود میکند کاملا نشستم روش و صورتم رو بردم روی دود و با تمام قوا دود را توی حلقم فرو دادم. همان یک نفس کافی بود که من تقریبا به طور کامل احساس خفگی کردم در حدی که اصلا افتادم و بعد از چند ثانیه نیم نفسی در آمد و خودم را سینه خیز به جدول کتار خیابان رساندم . نمیدانم چه شد که انگار یک چیز خیلی خیلی بزرگ از ریههایم بیرون امد مثل این تصویر فیلمهای علمی تخیلی که یک موجود عجیب یک هو از سینهی آدم بیرون میاید. آنقدر بالا آوردم که نمیدانستم چیست که بالا میآورم. چند نفر بالای سرم بودند هی آب می ریختند روی سرم و روزنامه آتش زده بوند و دود را به صورتم میداند.. بله درست متوجه شدید آن دود عزیزی که بنده با کمال ارامش نشستم کنارش و تمامش رو توی حلقم فرو داده بودم « گاز اشک آور» بود نه آتش ......
آن روز این شعر را نوشتم
0 comments:
ارسال یک نظر