۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

من خودم کتبا اعدام رامین را

تحریریه‌ی کوچک و جمع جورشان جور شده بود. ساختمان بیشتر یک خانه‌ی خیلی خوب بود که جان می‌داد برای یک مرکز فرهنگی کوچک. از در که وارد می‌شدی یک حیاط بود که روبه روی در چند پله شاید ۵ یا ۷ پله را بالا می رفتی و وارد ساختمان اصلی می‌شدی. زیر همان پله یک پنجره بود. پنجره مربوط می‌شد به اتاقی که حالت زیر زمینی داشت. زیر زمینی که می‌توان گفت صاحب خانه‌ی اصلی از آن به عنوان یک واحد کوچک برای اجاره دادن استفاده می‌کرده است. زیرا یک حمام کوچک و یک آشپزخانه هم داشت. بالا اما بعد از یک راهروی کوچک دری به سالن اصلی باز می‌شد و رو به رویت با یک پارتیشن شیشه‌ای اتاقی جدا شده بود که ما از آن برای اتاق جلسات استفاده می‌کردیم و درست بغل آن اتاقک، اتاق اصلی بود که اتاق سردبیر اصلی بود. قضیه‌ای سردبیر اصلی و فرعی مربوط می شد به این که آن‌ها یک روزنامه داشتند که  البته به دلیل عدم امکانات مالی و نیز نیروی انسانی متخصص روزنامه نگار،  هفته‌ای یک بار آن را منتشر می‌کردند گاهی پیش آمده بود که در هفته دو شماره را هم منتشر می‌کردند. اما جالب بود با این‌که واقعا هفته‌ای یک بار منتشر می‌شد اما میان مردم هم  به همان روزنامه معروف شده بود و کسی نمی گفت هفته نامه. این روزنامه دو بخش اصلی داشت یعنی به دو زبان اصلی برای اعضای تحریریه و مخاطبان. بخش کوردی و بخش فارسی و هر کدام از این ها هم یک سردبیر داشت این گونه بود که آن اتاق مال سردبیر اصلی بودو این دو نفر هم سردبیر بودند. بغل اتاق سردبیر هم اتاقی بود که در آن جا سه کامپیوتر و جود داشت دو کامپیوتر برای تایپیست ها و یکی برای صفحه آرا. این اتاق سر نبش سوم سالن قرار داشت و پنجره‌اش رو به حیاط اصلی بود.بعد از آن دو اتاق دیگر بود. که این دو اتاق هم رو به حیاط بود.

آخرین پک را به سیگارم زدم و داشتم فکر می‌کردم نوشتن این جزییات لازم است؟ اصلا درست است دارم همه چیز را لو می‌دهم که همه چیز کجا و چگونه اتفاق افتاده است. در مدرسه به شاگردان‌اش در درس انشا و در بخش اول توصیف، یکی از چیزهایی که از شاگردانش می‌خواست این بود اگر شده  اتفاق خودتان را حتا در چندین صفحه هم شده توصیف کنید. هیچ چیز را از قلم نیاندازید. اگر شده اول‌ها جمله‌هایتان تکراری و لوس باشدو مثل این که طرف راست در اتاق شروع می‌شود و بعد کنارش یک کمد است و بالای کمد …... خلاصه بهشان می‌گفت یاد بگیرید همه چیز را ببینید. چیزهایی که همیشه می‌بینید و در واقع هیچ وقت احساس نمی‌کنید که می‌بینید بهشان می‌گفت دیدن و به خاطر سپردن و دقت باعث می شود گاهی به چیزهای همیشگی اما عادت شده فکر کنید و این موضوع را اینقدر ادامه می‌داد که بچه ها حرفه‌ای می‌شدند در توصیف و خود دانش‌آموزان گفته بودند که حالا وقتی از مدرسه هم برمی‌گردند خیلی چیزها را می‌بییند. خیلی صداها را در اتوبوس می‌شنوند. لحن راننده اتوبوس‌ها را از هم تشخیص می‌دهند و بعد به عنوان معلمی که جامعه شناسی خوانده بود می گفت؛ ماکس وبر یک جامعه شناس آلمانی است که می‌گوید« ما به چیزهای بدیهی دقیقا از آن جهت که بدیهی هستند فکر نمی‌کنیم».

سیگارش دیگر تمام شده بود. اما آن وقت‌ها هنوز سیگار نمی‌کشید. آن وقت‌ها از سیگار بدش می‌آمد. نه به دلیل ویژه‌ای و عقلانی او هم مثل تمام مردم که ناخودآگاه و با تعاریف از پیش تعیین و تعریف شده فکر می‌کردند سیگار بد است و سیگار ام الخبائث است و  سیگار سر آغاز تمامی بدی‌های عالم است و سیگار عامل تمامی بدبختی‌ها و بیماری‌هاست. از این‌که هم می‌گفتند طرف برای این که نشان دهد مرد شده « سیگار» می‌کشد. او هم از همان نوجوانی در خیلی چیزها سعی می‌کرد تعریف‌های متفاوتی از مرد بودن ارائه دهد و می گفت « مرد اونیه که سیگار نمی کشه». با این همه موقعی که می‌خواست این پارگراف سوم را آغاز کند و تصویر خودش را هنگامی که در « کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران» کار می‌کرد، متصور می‌شد، نمی‌داند به چه دلیلی اما تصویرش را با سیگار در دست تصور کرد. کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران برای او یعنی یک جایی در نازی آباد. همان موقع هم می‌دانست که آن‌جا نازی آباد نیست بلکه تازه بعد از کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران   محله‌ی نازی آباد آغاز می‌شود. اگر درست یادش مانده باشد آن موقع بعد  از میدان بهمن یا همان کشتارگاه، یک بلوار تازه ساخته بودند که به یک بزرگراه تازه یعنی بزرگراه بعثت، منتهی می‌شد. از همان سر بلوار کنار میدان بهمن که می پیچیدی این ور شاید به اندازه‌ی یک ایستگاه اتوبوس ار رد می‌شدی. کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران با دیواری بلند  و سفید که البته بر اثر آلودگی و دود دیگر سفید نبود و بیشتر خاکستری بود آغاز می‌شد. در اصلی‌اش نیز همان‌جا بود.به هرحال برای یک شهرستانی آن اول‌ها همه جای جنوب تهران می‌شود نازی آباد و  همه‌جای شمال تهران می‌شود سمت درکه و دربند و یا تجریش. یعنی وقتی گفتی تجریش بودم یعنی شمال تهران بوده‌ای و وقتی بگویی تهران پارس یعنی شرق تهران. هرچه بود او آن وقت‌ها نازی آباد کار می‌کرد.

کارخانه‌ای که در آن شیشه‌های بزرگ چند متری، تُنگ و لیوان آب‌خوری و...و تولید می‌شد. برای اولین بار بود که احساس می‌کرد در یک کار تولیدی بزرگ شرکت دارد و رسما احساس کارگری به معنای صنعتی و به معنایی  که کارل مارکس یک طبقه را تعریف کرده بود، در خود می‌دید. به ویژه که آن بحث از خود بیگانگی به شدت مطرح بود و او هیچ سهمی از آن چه تولید می‌کرد نداشت. جز این‌که به سنگ‌هایی که در کودکی به شیشه‌ها زده است و شکسته بود فکر می‌کرد. به شدت هم شبیه آن فیلمی بود که چارلی چاپلین در آن بازی می‌کند و مرتبا در یک خط تولید پیچ‌هایی را می‌چرخاند. این‌چا پیچی البته در کار نبود. سیگار دومش نیز تمام شد و به صفحه‌ی فیس‌بوکی زنی که دوستش می‌داشت نگاهی انداخت و ترانه‌ای را که او از یک زن خواننده به اشتراک گذاشته بود گوش داد. ترانه عاشقانه بود و لطیف و عین صدای خود زن که اولین بار صدای این زن را در یک روز لطیف بارانی در شهر کلن به هنگامی که به همراه چند‌نفر از دوستانش به سفری بیرون شهری می رفتند، شنیده بود.صدای این زن خواننده را دوست می‌داشت.
خبر خیلی سخت بود. غیر از سختی و جانکاهی خبر کار کرد چنین خبری نیز به شدت سخت بود. مدت‌ها بود هیچ روزنامه‌ای خبر اعدام زندانیان سیاسی را منتشر نکرده بود. یعنی البته مدت‌ها بود  راستش زندانی سیاسی اعدام نشده بود آن هم ۶ نفر باهم. اگر هم شده بود در پنهان صورت گرفته بود و هیچ روزنامه‌ای سعی نکرده بود به آن بپردازد.تردید تردید است و اصلا از دید من هیچ تردیدی  بر تردید دیگری برتری ندارد. تردید بین این‌که اول یک لیوان قرص جوشان حل شده ی مولتی ویتامین بخوری یا یک لیوان قهوه که در قهوه جوش از دیروز باقی مانده است. اما دیگر تردید به دلش راه نداد و  گفت ببین جناب سردبیر، ما روزنامه را با این مشخصات برای چنین روزهایی می‌خواهیم. یعنی اگر قرار بود ما همان کاری را بکنیم که شرق یا اعتماد می‌کنند خوب مقاله‌ی خودم را که آن‌جا منتشر می‌کنم و خوانندگان ما هم اگر دنبال خواندن مطلب من باشند آن‌جا هم می‌خوانند. ضمن این‌که حوزه‌ی مخطابان ما و  توقع مخاطبان ما نیز دقیقا چیز دیگری است. جناب سردبیر ما اصلا مثل روزنامه‌های دیگر عمل نمی‌کنیم ما اکنون ماه‌ها از انتشار‌مان می‌گذرد و حتا یک بار هم بخشی از سخنان رهبر این کشور را در روزنامه‌مان نگذاشته‌‌ایم،  حتا یک بار عکسش را نگذاشته‌ایم، سردبیر هنوز کمی متعجب و کمی منتظر به حرف‌های من در واقع بیشتر از آن‌چه گوش بدهد نگاه می‌کرد. من هم‌چنان توضیح می‌دادم  که سردبیر بالاخره صبرش سر آمد و پرسید خوب حالا چه شده که شما دلت برای کار کردن عکس رهبر در روزنامه تنگ شده است. گفتم آقای سردبیر عزیز در صفحه ی دو که صفحه ی خبرهاست، اولین خبر سمت راست در کادر بالا عکسی از رهبر و بخشی از سخنرانی سال نو ایشان را را کار می‌کنیم  همراه با عکسی از ایشان، درست در روبه روی این خبر و عکس در کادر سمت چپ، خبر اعدام شش زندانی سیاسی کورد را برای اولین بار  در روزنامه‌ای که در خود این کشور  و با مجوز همین کشور منتشر می‌شود، به چاپ می‌رسانیم. این تصمیم و مشورت را قبلا با سردبیر بخش کوردی گرفته بودیم. گفت ریسکش بالاست اما زرنگی خوبی است و تمامی استدلال‌هایت را نیز در مورد این که ما مخاطب خاص داریم و توقع خاص وظیفه‌ی خاص نیز می‌پذیرم. 
آن سال دومین تابستانی بود که من برای کار کردن به تهران می‌رفتم. آن سال من تازه ۱۶ سالم شده بود. سال قبل که تابستان ۱۵ سالگی‌ام بود اولین تابستانی بود که به تهران آمده بودم. پارسال را به این خاطر خانواده اجازه داند که به تهران بیایم که چند نفر از فامیل‌هایمان نیز همان‌جا کار می‌کردند. من از سال اول راهنمایی نقاشی ساختمان را شاگردی کرده بودم و فامیل‌های ما نیز گفتند که یک کار نقاشی ساختمان هست که استادکارش را می‌شناسیم. اصغر آقا مرد خوبی است و لهجه‌ی ترکی شیرینی داشت و به شدت مهربان بود. البته آن کار ۵ یا ۶ هفته طول کشید و من باز بیکار شدم و بعد یک کار ساختمانی گیر آوردم. اما امسال دیگر من مردی بودم که تجربه‌ی یک تابستان کار کردن در تهران را داشتم و اینبار این دوست‌هایم گفته بودند که در کارخانه‌ی شیشه‌ی ایران کار سراغ دارند . یعنی اگر می رفتم و کار نقاشی ساختمان هم گیر نمی‌آوردم مطمئن بودم که در کارخانه می‌توانم کار کنم. یا خودم زیاد دنبال کار نگشتم یا کار واقعا گیر نیامد بالاخره به کارخانه رفتم. جای خواب و دو وعده غذا می‌داند. کار کارخانه سه شیفت ۸ ساعتی بود. یعنی هر ۸ ساعت باید به طور مداوم و حتا بدون یک لحظه استراحت، جلوی کوره‌ی ذوب شیشه می‌ایستادیم. با دستکش‌های صنعتی در دست و کلاه ایمنی جلوی آن کوره‌ی مذاب می ایستادیم که لیوان‌ها از کوره در می‌آمد و با دو تا  گیره‌ی فلزی که در دست‌های دستکش پوشمان بود می‌گرفتیم و بر روی آن  نوار لغزان می گذاشتیم. آن هم دقیقا عمودی وگرنه هر گونه حرکتی ممکن بود به کج شدن لیوان   و یا اگر خدای ناکرده می‌افتاد موجب افتادن لیوان‌ها روی هم می‌شد و چندین و چند لیوان ممکن بود خراب شود و اصلا چاره‌ای هم نداشتی باید فوری یک ردیف لیوان را از روی تاسمه می‌انداختی پایین تا خط به مسیر اصلی‌اش بر گردد. به ازای هر لیوان هم ه خراب می‌شد پول از حقوق‌مان کم می‌شد. می‌توانستیم چند شیفت کار کنیم و پول بیشتری در بیاوریم. اما ۸ ساعت کار این مدلی  نه رمقی می‌گذاشت برای آدم و نه این که همیشه  هم امکان این بود که  بتوانی یک شیف در میان  اضافه کاری کنی. با این‌‌که دست کش دست‌مان بود اما گرما به حدی زیاد بود که در هر صورت دست‌های‌مان همیشه تاول داشت.  رامین گرچه سنش از من کمتر بود اما گاهی  دو شیفت را کار می‌کرد.
رامین پدرش خیاط بود. پدر من هم بعد از همه‌ی زندگی عجیب و غریبی که داشت، زندگی که زمانی مالکی بزرگ بود و فرزند یکی از بزرگان یک طایفه‌ی بزرگ اهل مذهب و طریقت، حالا بعد از اصلاحات ارضی، بعد از انقلاب بعد از جنگ بعد از از دست دادن خیلی چیزها از جمله پسرهایش... به شغل خیاطی مشغول بود. رامین پدرش خطاط بود. خوشنویسی خودآموخته و  ذاتی که البته بعدها کمی هم پیش برخی اساتید رسمی خوشنویسی تمرین کرده بود. پدر رامین هم مثل پدر  من  دستار بر سر می‌بست و دستار بستن بر سر هنوز رسم مردان کورد بودو در نسل‌ آن‌ها جزویی اصلی از پوشش به حساب می‌آمد . اسم پدرش میراز حسین بود. میرزا در کوردی هم به معنای « آدم باسواد و البته کاتب» هم بود. شاید به دلیل خط خوش‌اش نامه نویسی هم برای عرض حال مردم می‌کرده است. پدرم و پدر رامین یک اشتراک دیگر هم داشتند علاقه‌مندی به ادبیات کوردی و به ویژه شعر شعرای کلاسیک از اولین شعرای کلاسیک تا آخرین‌ها آن‌ها ماموستا هیمن.
نه تنها  خبر را در صفحه‌ی دو کار کردیم. بلکه در تیتر خبرهای ستون سمت چپ صفحه‌ی اول نیز آن را گذاشتیم و زیرش زدیم ص ۲. از این رو برای اولین به  شکل روزنامه‌ی شرق  عکس رهبر و قسمتی از سخنان‌اش را نیز در بالاترین قسمت روزنامه یعنی ابتدای سمت راست بالای صفحه بغل لوگوی روزنامه کار کردیم و زیرش نوشتیم  ص ۲.
فکر کنم شعری از محمد مختاری را هم خودم انتخاب کردم و در صفحه ی اخر و بغل لوگو که همیشه یک شعر از یک شاعر کورد یا فارس می‌گذاشتیم را نوشتم. همان شعری که می گوید کجایند آن‌ها که صدای گام‌هایشان  روشنی کوچه بود..... بعد هم هیچ توضیح و تفسیری را هم ندایدم فقط خبری را که در گوشه‌ای از سایت بازتاب نقل شده بود ویرایش کردیم. بدون استفاده از عناوینی‌« چون گروهک منحله»، « ضد انقلاب» ،« تروریست» و امثال این کلمات و اصلطلاحات که همیشه در مورد کوردها و هنگام نقل خبر به کار می‌رود. چون روزنامه هم قرار بود فردا چاپ شود دیگر فرصت نکردند که  اسامی اعدام شده‌ها را در بیاورند . کسی قول داده بود از زندان سقز بپرسد و یک خبری کسب کند. 
مدتی بود هیچ خبری نبود. کار هم نبود. حالا در یک شرکت ساختمانی در فرحزاد کار می‌کردیم. من پارسال چند ماه با آن مهندس کار کرده بودم. همان  وقت که ۱۵ سالم  بود وقتی مثل بچه لج کردم که همین امروز می خواهم بروم و پولم را می‌خواهم و هیچ توضیحی هم در کتم نمی‌رفت مبنی براین‌که پول و پول دادن در اختیار حسابداری است و باید حسابدار بیاید. آن‌قدر اصرار کردم که مهندس پا شد و یک سیلی محکم خواباند توی گوشم. من هم گریه‌ام گرفت و چند فحش آبدار بهش دادم و یک سنگ بزرگ دستم گرفتم و رفتم پریدم بالای سپر  پاترول نوک مدادی‌اش. سال ۶۹ پاترول یکی از آخرین مدل‌های ماشین بود و آن هم نوک مدادی‌اش. سنگ را رو به روی شیشه‌ی پاترولش گرفتم و ضمن این که با صدای آغشته به گریه فحش می‌دادم بهش گفتم خودت می‌دانی یا این چندهزار تومان پول من را می‌دهی یا این سنگ را به این شیشه‌ی خوشکل ماشین‌ات می‌کوبم و در می‌رم و دست جد و آبادت هم بهم نمی‌رسد.  خواست بیاید جلو گفتم تکان بخوری از خیر پول هم می‌گذرم تا پول را   به دست کسی نداده‌ای که او هم باید آن را روی آن بلوک‌ها آن ور خیابان بگذارد با اولین حرکتت خبری از شیشه ی ماشین تو پول من نخواهد بود. این‌جا بعد از این که تلفنم زنگ خورد و کمی در مورد کار جدید  بچه پر رو و خبر یک سال حکم تعزیری یکی از روزنامه نگاران حرف زدیم، به فکرم آمد خودم این‌ماجرا  را بگذارم برای یک قصه‌ی دیگر و یادم آمد عجب بچه پروریی بودم. بعد یادم آمد که مثل همان باری که پارسال مشغول نقاشی ساختمان بودیم و برادرم  برای امتحان فوق لیسانس به تهران آمده بود و بعد به ماهم سری زده بود و ما به خاطر حضور او چلو کباب سفارش داده بودیم، برای آمدن میرزا حسین هم همین کار را بکنیم. میراز حسین که آمد کلی دعوایمان کرد گفت دو قرون کار می ‌کنید بعد قرار باشه برای هر مهمان چلو کباب بگیرید که یاد نمی‌گیرید پس‌انداز کنید. گفت کار کردن خیلی مهم نیست اندوختن و نتیجه‌ی کار را سرمایه کردن از خود کار کردن مهم تر است.
بعد حرف من به دلتنگی کشید و  میراز حسین گفت  خوب کاک شهاب حالا پیش خودت می‌گویی« کورده‌واری ئەی وڵاتە جوانەکەم....روڵەکەم خێزانەکەم باوانەکەم.. » ( کوردستان ای سرزمین زیبایم.... فرزندم، خانواده‌ام، خانه‌ی امیدم»...با میرزا حسین خیلی وقت نداشتیم  حرف بزنیم. چون باید بعد از نهار  می رفتیم سر کار. میرزا هم گفت یک سر می‌رود میدان توپخانه کمی کار دارد و غروب بر می‌گردد. وقتی رامین از من و دوستم جدا شد، دوستم گفت« دیدی میرزا  زهرش را ریخت».. گفتم« زهرش؟» ، زهر دیگر برای چی.. حرف بدی که نزد  یا من که متوجه نشدم. گفت نه منظورم افکارش است فوری می‌خواست احساسات  تو را هم تحریک کند . گفتم:« نه بابا میرزا می‌داند من شعر خیلی دوست دارم...» به ویژه شعرهای ماموستا همین را. گفت نه عزیز جانم این کوردستان کوردستان کردنش  بیشتر دلایل سیاسی دارد تا دلیل شعر و شاعری جناب عالی . مهندس  من را صدا زد و گفت برو طبقه‌ی چهارم …..
روزنامه چاپ شد و کسی هم صدایش در نیامد. کسی منظورم از ارشاد است. نه تلفنی، نه نامه‌ای کتبی تازه اطلاعات هم که زنگ زده بودند در مورد این مسئله اصلا چیزی نگفتند وگرنه خود مردم خیلی برایمان دست گرفتند که بابا این‌ها پشت‌شان به جایی بند است حتما که جرات می‌کنند از این خبرها بزنند. آخر چه کسی جرات می‌کند خبر اعدام چند پیش مرگه را بزند. آن هم بنویسد پیشمرگه واژه‌ای که خود به کار بردنش جرم است.
چند روز بعد من داشتم می رفتم روزنامه. یعنی از روزنامه‌ی اعتماد بر می‌گشتم  و داشتم می‌رفتم دفتر روزنامه‌ی خودمان.  موبایلم زنگ زد. معلوم بود شماره‌ی تلفن‌های کارتی شهر سقز است. برداشتم. گفت اسامی اعدامی ها را در آوردم. ….. و … و... رامین...ش................... نمی دانم بقیه‌اش چی شد. حالا بیش از ۱۰ سال از آخرین زمانی که  رامین را دیده بودم گذشته بود. یعنی خود او بود. کی رفته بود؟ کی پیش‌مرگ شده بود. کی برگشته بود. می‌گویند در خانه‌ای بوده‌اند و برگشته بودند که .. اما مهم نبود برای حکومت که آن‌ها برگشته بودند که دیگر... برای حکومت مهم این بود که آن ها را دستگیر کرده بود و در مدت کوتاهی آن‌ها را اعدام کرده بودند. یادم است پرسیدم این رامین.... گفت آره فکر کنم همون پسر  ….. فکر کنم چندین بار طول بزرگراه کوردستان را قدم زدم. برگشتم..نمی‌دانم به کجا برگشتم. به خانه، به دفتر روزنامه به گذشته..به یک جایی برگشتم... همین جوری که در فکر و ذکر بحث‌های این ترم جدید کلاس بودم . کلاسی که قرار است قوانین و آداب و رسوم و فرهنگ  آلمان را به ما بیاموزند و دیگر در این چند روزه اعصابش خورد شده بود از دست معلم زبان که  هر مثالی می‌زد که آزادی احزاب این است، آزادی روزنامه نگاری این است، آزادی بیان این است، بعد فوری هم می‌پرسید در ایران اینطور نیست، می‌خواستم آنقدر زبان آلمانی بلد بودم که بهش می‌گفتم ببین این‌طور نیست که نیست مثلا کشور شما هم زیر پوستی خیلی از آزادی‌ها را محدود می کند، اصلا چرا حزبی به نام کومونیسم نباید وجود داشته باشد. خوب به فرض که کومونیسم در آلمان شرقی به فاشیسم منجر شده است، هزار عقیده‌ی دیگر هم ممکن است به فاشیسم منجر شود، شما نهایتا می‌توانید جلول فاشیسم را بگیرید نه این‌که هر چیزی که تشخیص دادید ممکن است  به فاشیسم منتهی شود جلوی آن را بگیرید. حالا بدی‌اش این بود که خیلی هم مطمئن نبود که هم‌چین چیزی ممنوع است، فقط خود معلمه این معلمه اگر به معنای عربی آن به کار برود یعنی با « تای تأنیث» درست است چون او یک خانم معلم است و خودش گفته بود...«. نه کمونیسم ناین.... وایل کومونیسم این اوست دویچ....» خلاصه...در همین فکرها بود که پشت کاوف هوف( مرکز خرید) یک صدایی کسی را صدا زد. رامین....من که از این عادت ها ندارم به سمت هر صدایی که فارسی یا کوردی صبحت  کند برگردم.. برگشتم... برگشتم   کسی را ندیدم..  رامین...رامین...یعنی این کلمه‌ای است آلمانی؟ من معنی‌اش را نمی‌دانم....یا واقعا یک نفر کسی را به زبان  فارسی صدا زده است. رامینی که گرچه اسم یکی از افسانه‌های عاشقانه‌ی ادبیات فارسی است اما برای من....یعنی..
برگشتم به سمت صدا...به سمت خبر... به سمت روزنامه‌..به سمت خانه.. برگشتم..خبر اعدام رامین را خودم منتشر کرده بودم... کنار عکس و خبر رهبر انقلاب..

0 comments:

ارسال یک نظر