‏نمایش پست‌ها با برچسب نامه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نامه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

نامه‌ای از نامه‌های باد ..ترجمه از کوردی

نقاشی اثر ادوارد مونش(مونک)
سلام زن؛
نمی‌دانم چرا این نامه را با این واژه شروع کردم، خود واژه آمد. آمدنی از جنس آمدن اولین واژه برای شعر. مثل اولین جیک ِ جیک جیک گنجشک، نمی‌دانم آمد دیگر...
شاید به خاطر این‌که پرسش سنگین و گران‌جان و اصلی من در زندگی «زن» است.
نمی‌دانم درباره‌ی خودم چه چیزی برای تو بگویم، زن!
من یک مرد ولگردم، شاید ترکیبی باشم از چند شخصیت رمان «‌غروب پروانه»ی(۱) بختیار علی. فکر می‌کنم بیش از هر کس «فریدون ملک»(۲) هستم که به دنبال پروانه‌ها، سرگردان تمام کوچه‌های جهانم...برای همین چاقوی کشی شاعرم.
فکر می‌کنم همزمان «نصرالدین خوش‌بو»(۳) هستم. زیرا روزگاری نه آن‌چنان دور من پیامبر عاشقان بودم و آیه‌های عاشقانه‌ی بسیاری هم برای امتم می‌خواندم و واقعا امت، پیرو و عاشق بسیار هم داشتم. همزمان «‌گووند پیکرتراش»(۴) نیز هستم. پیامبر ضد قوانین ثابت زندگی و عرفی مردم؛ من علیه تمامی قوانین و ارزش‌ها و باورهایی هستم که بدون مشارکت عقل و لذت من وضع شده‌اند.
شاید «‌خندان کوچک»(۵) هم باشم که «روایت کردن» را دوست دارم و مشغول روایت تمامی داستان‌ها و قصه‌های عشق و رنج انسان هستم به قصد نوشتن.
من می‌دانم همه‌ی این شخصیت‌ها هستم و در حقیقت هیچ‌کدام‌شان نیز نیستم.من خودِ خودم هستم و شبیه هیچ کس نیستم هیچ‌کدام‌شان شبیه من نیستند.
شخصیت‌های رمان « غروب پروانه» که هیچ، تمامی شخصیت‌های تمامی رمان‌های بزرگ جهان، سهمی از روح آشفته‌ی من را در این گردون همیشه گردان و زمان همیشه زمان، برای خود دزدیده‌اند. روحی هستم که ضد تمامی قوانین و آداب و سنت‌هایی ست که با لذت انسان همخوانی ندارند؛ آن روحی که وقتی خودش برای خودش قوانینی وضع می‌کند، بر ضد همان قوانین می‌ایستد و قوانین خودش را نیز می‌شکند.
با اطمینان خاطر می‌دانم که «عاشق‌ترین انسان» جهان در همه‌ی ادوار هستم و این را نیز می‌دانم من به درد عاشقی و دلدادگی با هیچ کس نمی‌‌خورم. زیرا که منطق عاشقی انسان، بودن و ماندن معشوق است نزد عاشق و یا عاشق کنار و در بر معشوق. اما من «باد»م و ایستادنم یعنی مردنم. از سوی دیگر نمی‌توانم در دام عشق هم نیافتم و کسی هم در دام عاشقی من نیافتد. زیرا که تمام هستی و زندگی من یک معنی دارد و آن معنی، واژه‌ی سهل و ممتنعی است به نام عشق. همزمان شاید نامردی هیز و بی غیرت بی ناموس و بی مالکیت و بی..بی… بی و بری از تمامی آن ویژگی‌هایی هستم که جامعه به عنوان «مرد» از من انتظار دارد آن‌ها را داشته باشم تا در حقیقت به سلطه و زورگویی بر خود و زن باشم. آری همان ویژگی‌هایی را می‌گویم که راستش اکثر زنان این جامعه حتا قشر روشنفکر و تحصیل‌کرده‌اش نیز که ناخودآگاه ذهنی‌شان تریبت شده¬ی ارزش‌های همین جامعه‌ی مردسالار است؛ دقیقا همان ویژگی‌ها را از من انتظار دارند.

با این همه این منم که پُرم از عطر بلوط و عطر سینه‌ی زن و شاید بیشتر عطر رازیانه‌و  ران‌های زن. تو بیانگار که من قرائت آسمان و دست‌ها و تن زن را دوست می‌دارم‌ و دوست نمی‌دارم حتا همان زنی را که پوست و پا و شکم و سینه و کنار بازوان و گردن‌اش را با سرانگشتانم قرائت می‌کنم، از من بپرسد که تو کدام شعر را می‌نویسی و چه چیزی را می‌خوانی بر روی دل و جان و پوست و روح و بدن من؟

اما راستش پیش و بیش از همه‌ی این‌ها، شاعری هستم که سرگردان « انسان» است. انسان باوری خدا دوست. این خدا که می‌گویم نه شبیه خدای مذهبی هاست و نه شبیه خدای لامذهب‌ها. آن دو گروه هر دو خدای یکسانی دارند به ویژه آن‌ها که مدعی بی خدایی هستند خدایی که مدعی عدم وجودش هستند خیلی شبیه همان خدایی است که بنیادگرایان مذهبی به آن اعتقاد دارند. در واقع هردو به یک چیز اعتقاد دارند گروه اولی به آن اعتقاد دارند و و گروه دومی اعتقاد دارند که به آن اعتقاد ندارند.
خدای من جنس خوب خود من و خود زن و خود انسان است. با خدا نیز رابطه‌ای عاشقانه دارم. درست از جنس همان رابطه‌ی عاشقانه‌ای که با انسان و با زن دارم….در حقیقت به همان اندازه به خدا و آداب و رسوم خداپنداری، پایبند و وفادارم که به آداب و رسوم عاشقی، عشق به زن و عشق به انسان.

من رها و آزاد مطلق هستم. دقیقا همان گزاره‌ای که می‌گویند ممکن نیست و نمی‌شود. برای همین در این جهان تنگ جا نمی‌شوم و وحشت‌ کرده‌ام. از وحشت خویش به چند کتاب و نوشتن پناه برده‌ام پناه می‌برم به کتاب پناه می برم به نوشتن و پناه می برم به شعر و در واقع پناه می‌برم به آغوش زن که آغوش جهان است. 

من قماربازی مدام‌ هستم؛ مدام در قمار عشق و نه در برد و باختش، بُرد من عاشقی است. هرکس می‌تواند در این قمارخانه‌ی کهنه و ازلی با من قمار می¬کند و هرکس هم نمی‌تواند تنهایم می‌گذارد؛ روزی کسی دیگر را دوست خواهد داشت.…شاید هم از لج و بیزاری از چنین قماری با من، دیگر هرگز عاشق نشود و کسی را دوست نداشته باشد.
برای همین است که من نه باوری به وفاداری تو (زن) دارم و نه به امید وفا هستم که خود بی‌وفاترینم، زمانی که وفا معنیش این است که انسان را دوست نداشته باشم به خاطر انسانی دیگر…قمار بازی مدام و پیوسته از آن جنسی که مولانای بلخی می‌گوید: «خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش...بنماند هیچ‌اش الّا هوس قمار دیگر».


12. 06. 2009
23. 03. 1388
‫---- ‬
‫ پانویس:‬
۱- رمان غروب پروانه نوشته‌ی بخیتار علی است و ترجمه‌ی من(شهاب الدین شیخی)است،‌ که البته منتشر نشده است هنوز.(دلیل اصلی اش تنبلی خودم است).
۲- فریدون ملک یکی از شخصیت‌های رمان است. که در یک نانوایی کار می‌کندو دلبستگی و تفریح‌اش این است که در کوچه‌ها به جمع کردن پروانه‌های مختلف مشغول است. تا این که آشنایی با پروانه شخصیت اصلی رمان موجب عشقی با سرنوشتی بسیار به یادماندنی بین آن‌ها می‌شود.

۳- نصرالدین خوش بو قدیم‌ها چریک بوده است و اکنون عکاس عروسی‌هاش شهر. دلیل صفت خوشبو استفاده از انواع و اقسام عطرها و ادکلن‌هاست. وی روزگاری که بنیادگرایان مذهبی به شدت به دختران و پسران عاشق را تحت  فشار قرار داده بودندو حتا در چند مورد موجب قتل آنان شدند. سرزمین عاصی را میان کوه‌ها و جنگل‌های دور پیدا کردو  به پسرها و دخترهای عاشق پیشنهاد داد که به آن‌جا بکوچند.
۴-گوفند یا گووند  پیکر تراش. جوانی است که در دانشکده‌های هنرهای زیبای پایتخت مجسمه سازی خوانده است و موهای جوگندمی‌اش از همان جوانی و به او رخساره‌ای اسطوره‌ای داده و عقاید آزاد و متفاوت‌اش در مورد روابط و آزادی  انسان و سکس و .. برای جامعه‌ی سنتی شهرهشان بسیار سنگین به نظر می‌رسد و یکی از عاشقان کوچیده به جنگل عاشقان نصرالدین خوش بو است.
۵- خندان کوچک. خواهر کوچک‌تر پروانه است و در واقع روای داستان است. خندان بر خلاف اکثر شخصیت‌های داستان اعتقاد دارد این سرگذشت را حتما باید مکتوب نوشت در حالی که دیگران معتقدند نوشتن توان روایت این سرگذشت را ندارد و روایت هم چنان باید شفاهی بماند.

متن اصلی نامه به زبان کوردی  در این لینک نامەیەک لە نامەکانی با
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

من قرار می‌گیرم، قرار مرا نمی‌گیرد هوای جان!

هوای جان....
جان جانانه‌ی شوریده‌ام، بی تاب شده برای دیدن تصویر حک شدن حروف « هوای جان»  بر این صفحه‌های سفید.
سلام هوای جان
امروز ۲۵ مرداد است و ۱۵ اگوست و چه خوب که پنج‌ها ردیف شده‌اند از کبیسه شدن سال‌ها. امروز بیست و پنج ماه پنجم سال خورشیدی است و اعتراف کنم حالا در این سرزمین کم خورشید و اما بهره‌مند از خورشید، دارم زیر نور خورشید برایت می‌نویسم. بیست و پنج ماه پنجم سالی که دو پنج داشته، مرا در سه کنج ابدی دوست داشتنی ازلی و ابدی عاشق نموده تا پنج سال تمام زندگی معنای شوری بدهد که جهان بودنش را بدهکار نام و واژه‌های آن است. «عشق نام کوچکی که حرف آخرش ابتدای نام بزرگ تو بود»*.
هوای جان
دل که قرار جان آدمی است و جهان سرمست جان‌های پُر شور بی قراری است که نغمه‌های عاشقانه‌شان استثنای قاعده ساز روایت تاریخ شده است. دل که قرار آدمی است بیقرار آدمی می شود که روایت‌های دینی وی را حوا نامیده‌اند. حوا فریفته‌ی بی قراری‌های آدمی شد که تاب بودن و ماندن در سرزمین خود را نداشت و به هزار و یک بهانه خود را به تبعید زمین رساند و مثل هر شاعر اغواگری بعدها مدعی شد که فریب خورده‌ی حوایش شده و حال دارد درد تبعید عشق می‌چشد. دل که قرار آدمی است و قرار من..بی قرارت می‌شوم حوای من. یادم هست اوائل که نامه‌ها را با عنوان هوای جان برایت می‌نوشتم، مخاطبی دوست،  پرسیده بود چقدر شیرین است این لفظ « هوای جان» آیا « هوا» منظورت همان « حوا» است، یا اسمی کوردی است یا... گفتم می‌گویند خلاقیت متن در تبادل نویسنده و خواننده اتفاق می‌افتدو چه خوب تو از هوای جان «‌حوای جان» آفریدی، اما برای من هوای جان معنی ساده و لفظی خودش را دارد و یعنی همان کسی که چون هوا برای جان ضروری است.
حالت خوب است ای ضرورت جان و جهان؟
هوای جان...
درد واژه‌ی تاخیر یافته و تقدم یافته و یادگار مانده‌ی هر جان جانانه‌ای است که حتا یک شب از جام عشق لبی تر کرده است و « تر دامن» ابدی روایت‌های خاص و عام به حسن و قبح خواهد شد. هوای جان حالا در لحظاتی که نامه نوشته می شود که آن حوالی دور من و نزدیک تو « زمین» که کانون بی‌قراری آدم بی قرار است، برخود لرزیده است   و باز سینه‌ی خود شکافته است و سینه‌های بسیاری داغدار کرده است و من به زبان مادری تو فکر می‌کنم که این روزها مرثیه سرای درد شکافتن و زخم برداشتن شکاف سینه‌ی زمین و دست‌ها و سینه‌های لهیده زیر آوار است. دلتنگ و بی قرار و دور که باشی زمین لرزه تاب لرزش دل و دست بی امانت را بی تاب‌تر می‌کند و همه‌اش فکر می‌کنم ….فکر نمی‌کنم تمام سعیم را می کنم فکر نکنم. درد غربت یکیش این است که سعی کنی به خیلی چیزها فکر نکنی....
تاخیر درد در نوشتن بی‌قرارم می‌کند. نامه نوشتن که سهم ازلی « غربت» و « فراق» است نیز دیگر تاخیر یافته‌ی دور درد شد و دست‌هایم دور شده از نوشتن برایت. بگذریم از گوشه‌ی آویخته‌ی مو‌هایت بر گذرگاه پناهگاهی من در آن بناگوش. و بنویسم برایت که انگار این سرنوشت، زمین لرزه‌ای ناگهانی بود که مرا از گوشه‌ای از این زمین شکافت و زخمی به نام « مهاجرت» پدید آمد که من این سوی این زخم و این شکاف افتادم و تو آن سوی این شکاف ماندی....و نه رفتن مروت بود و نه ماندن فتوت، اما وفاداری به این زخم و این شکاف، تنها راه عاشقانه برای زدن پلی بر روی این زخم و این شکاف. زمین حتما لرزیده است و حتما من همچون آن کارتون دوران کودکی که دیده‌ایم دچار طوفان باد شده ام و باد مرا به سرزمین بندگان برد. سرزمین شیطان شاه.. یادت هست؟ سرزمینی که مترسک مغز نداشت و و شیر قلب نداشت . این‌جا مغزها از جنس مترسکی است و قلب‌ها از جنس شیر سرزمین شیطان شاه و حاشا که من چون آن کودک حتا هوای آن داشته باشم که دنبال این باشم که قلب به شیر و مغز به مترسک برگردانم.

من کودکانه تنها قلب و مغزم را میان کدو قلقلکی قل قله زن پنهان کرده‌ام تا کسی به آن شک نبرد و نگهش دارم ببرم خانه‌ی مادر بزرگی که او را نیز در کودکی از دست دادم و بزرگش کنم و دعاها و نذرو نیازهای وی را به این قلب و مغز بیاویزم و با آن درد تحمل صوت ممتد مترو‌ها را تاب آورم..
هوای جان
آن‌چه در این دو اسل از زخم مهاجرت بر آدمیان دیده‌ام. نکته‌ی تلخ و دردآوری است. هرکس مهاجرت کرده است در خود درد آشکار یا پنهانی دارد که انگار به چیزی، کسی، آرمانی، رفاقتی، سرزمینی، و... خیانت کرده است. بی وفایی کرده است. این تصور بدون آن‌که کاری به درستی و غلطی آن داشته باشیم. و حتا به ریشه‌های شکل گیری آن ، از این آدمیان دو دسته‌ی بزرگ ساخته است دسته‌ی اول راه فراموشی و در خویشی در پیش می‌گیردو می گذارد و می رود و دسته‌ای که این غم و این کمپلکس را درنیافته‌اند و برای انکار آن به تکرار بیش از حد آن می‌پردازند و یک جور درندگی بی وفایانه در آن‌ها به وجود می‌اید. آن‌چه که شنیده‌ای از درد‌های سرد بودن روابط در غربت و دوری و عدم رفاقت و « هرکس که روزی یار بود این جا مرا تنها گذاشت»، چیزی نیست جز این راهکار درآلود که برخی آدمیان برای درمان این باور به بی وفایی یافته اند. آن‌ها نگران و ملامت گر خویش از این وفایی و از این ترک یار ودیار، با بی وفایی پی‌درپی سعی می‌کنند زخمی را که برداشته‌اند بر سر و صورت یکدیگر بمالند و بدرانند همدیگر را... من این دو سال عمرا را گذراندم که یاد بگیرم کسی را ندرم. اگر روانم پاره شده است دیگرانم را پاره پاره نکنم. بیش ازاین فعلا چیزی از این غربت دست‌اورد نداشته ام. برایم دعا کن و آرزوی نیک که چنین بمانم...
هوای جان
پاییز از راه رسیده است و من نامه‌ام را که در میانه‌ی تابستان برایت داشتم می‌نوشتم تمام نکرده‌ام. تاخیر انگار ویژگی بی پایان سهم زندگی من است. حالا در این جایی که هم‌چنان بی درکجاست دوباره دارم برایت می‌نویسم. از آن بی درکجایی تا این بی درکجایی تاخیر در نوشتن نامه را می‌دانم بر من می‌بخشی.... که زمین خیس از گریه‌های من آسمان را میل باران می بخشد.
هوای جان
در آخرین گفت و گو به من گفتی سعی کن « قرار» بگیری، « آرام» بگیری.... هوای جانم.. من قرار و آرام هم بگیرم، آرام و قرار مرا نمی‌گیرند.... باد بی سامان هم‌چنان در سفر است و دلتنگ برای تو … چندان دلتنگ که ..

اگر من دلتنگ تو نباشم
درخت‌ها  در انتظار تو
برای تاکسی‌ها دست تکان خواهند داد..
و روزی از این خیابان خواهند رفت
من به آبروی درخت‌ها فکر می‌کنم
که برای تو دلتنگم
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

طعم بادام و هوای جان و کافه کومون برلین


حالا و در همين لحظه متوجه شد كه لذتى كه از آن كافه ى دوردست دنج و كنج در برلين مى برد، نه به خاطر خلوتى شاعرانه و اروپاييش است، نه به خاطر طعم قهوه اش، نه به خاطر اينكه مثل كافه هاى ديگر كسى مدعى"آلترناتيفبودن آن نيست، نه بهخاطر طعم قهوهى متفاوت و يا آب جوى واقعا لذيذش بنام آگوستين، كه براى اين شاعر نويسنده ى خاورميانه اى، تداعىگر نام يكي از قديسان است و هر بار با نوشيدنش احساس مى كند همچون مسيحىها كه با خوردن شراب ياد خون عيسا هستند، او با خوردن اين آب جو ياد طعم روحانى و متفكر اين قديس مى افتد، نه به خاطر اينكه بعد مدت ها پى برد كه صاحب كافه يك كورد اهل كوردستان تركيه است، و همان شب اول نيز فهميد كه يك دختر دو رگه ى فارس و آلمانى در آن كار مىكند، نه به خاطر اينكه اسم كافه"كوموناست او كه هرگز چپ نبوده اما به هرحال به چپ بسيار نزديك تر از ليبرال مسلك ها بوده است و از واژه ى كومون و حماسه هاى كومون و حتا عدد٦٨، شايد به دليل يك عدد مانده به69، خوشش مى آيد. 
 بلكه دليل اصلي لذت بردنش از اين كافه سواى اينكه هربار كه مى آيد كلى كتاب مى خواند يا مى نويسد، آن ظرف كوچك "بادام زمينىاست كه همراه نوشيدنى ها جلوى مشترى مى گذارندوقتي امروز وارد شد و خدمت كار كه همان دختر بسيار جوان ايرانى-آلمانى نبود و يك مرد تقريبا جوان بود و ظرف بادام زمينى را نياورد خيلي با اعتماد به نفس و با ادا اطوار تلفظ آلماني گفت« هامزي نيشت نُخ آين بسشين اردنوس؟؟؟!" (شما مقداري بادام زميني نداريد اصلا هم براش مهم نبود جمله اش درست است يا نهو مرد جوان با كلى معذرت خواهى ظرف كوچك لبريز بادام زمينى را آورده بود
بادام شور و بو داده و بادام زميني تمام سهم لذت كودكانه ى او از خوردن هر نوع هله هوله اى بود و در واقع تنها هله هوله ى مورد علاقه اش.
براى همين"هواى جانهر وقت مى آمد دنبال اين كودك معلم، كه بعد از مسير مدرسه، باهم جايى بروند، ناگهان از جيبش كمى بادام بو داده يا بادام زمينى در مى آورد و آن كودك معلم، انگار سهم تغذيه روزانه اش را از مدرسه گرفته است و لبخند كودكانه اش برچين هاى صورت پيرش مى نشست و دهانش ديگر به جاى بوى گچ و تخته سياه بوى بادام و نمك چشم هاى دريايي هواى جان  را مى داد.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

هشت مارس و عاشقانگی تصویر-نامه‌‌های من به بچه پُر رو

بچه  پُرو سلام
هشت مارست مبارک!
می‌خواستم  این عکس کاور(جلد) فیس بوک  را عوض نکنم. می‌خواستم همین تصویر رها و آزاد و همیشه آماده‌ی رفتن با پاهای پیاده، از من بماند. نه برای قهر یا دلتنگی یا  دل شکستگی یا شکستن دل.
نه! تنها برای این ‌که بدانم در من قدرتی هست که تنها در باد هست. بادی که در شعرهای من هرگز ویران نمی‌کند می‌سازد و آبادانی می‌آورد. قدرت رفتن، سفر کردن، قدرت رهایی…….درست یاد زمانی افتادم که اوج افکار جوانم بود. می‌گویم افکار جوانم چه خود نیک می‌دانم که من کودکی هستم  که پیر به دنیا آمدم. اما آن وقت‌ها که شبیه هنر پیشه‌ی فیلم « نون گلدون» محسن مخلمباف ، فکر می‌کردم قرار است «بشریت را نجات بدهم» و به پیشنهاد‌های دوستی زنان می‌گفتم، که شرمنده من متعلق به انسان هستم و نمی‌توانم خودم را به « یک انسان» اختصاص بدهم. مدتی گذشت تا فهمیدم تا زمانی که یاد نگرفته‌ام « انسانی» را دوست داشته باشم ادعای گزاف « دوست داشتن کلی انسان» همان گزاف است و هیچ نیست.
چند ماهی از گفت و گو با آخرین زنی که کلمه‌ای از  کلمات کبریا می‌گشود گذشته بود. من هم‌چنان بر همان عهد پیشین و بی علاقه به آواز آدمیان بودم. کتاب « رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود» سید را می ‌خواندم. اگر اشتباه نکنم آخرین شعر کتاب است یا شاید علاقه‌ی من می‌خواهد آخرین شعر هر کتابی همین باشد. این شعر را خواندم

زن بود
می‌گويم زن بود
رو به قاب عکسِ ری‌را کرد،
کتابی از کلماتِ کبريا گشود،
گفت نشانیِ اين به دريا رفته را من
برای باران و گريه‌های تو خواهم خواند
آيا باز آوازِ آدميان را نخواهی شنيد
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چيزهای ديگری هم هست ...!

ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا می‌آمد.

این‌گونه خیلی ساده من به « آواز و علاقه‌ی آدمی بازگشتم» بوی خوش زن…بوی خوش خدا می‌آمد خدا برای من همیشه همین تعریف ساده را داشته است. هرجا بوی خوش و علاقه‌ی آدمی نبود بدان که آن‌جا خدایی وجود ندارد. بو بوی خوش زن بود. بوی خوش خدا.. حالا بعد آن‌سال‌ها. بعد آن همه پیری و دوری و بعد آن همه بودن و نبودن و رفتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن. بوی خوش تو در مشام  من و خدا و روزگارم می‌پیچد. بهانه همیشه خوب است. حتا بهانه‌ی ساده‌ای برای اشک مهم هم  نیست اشک شوق باشد یا اشک دلتنگی که به قول همین سید گریه نزدیک ترین میل آدمی است به زندگی.  از این رو  این هشت مارس را بهانه کردم که نامه‌ای به تو بنویسم.
دو انسان در زندگی من شبیه من بوده‌اند. یکی سید علی صالحی و یکی نزار قبانی. من وقتی با آن عربی افتضاحم و به کمک پدرم و برادرم که زبان عربی را بسیار بهتر می‌فهمیدند، اصرار داشتم که  کتاب « قصتی مع الشعر» (داستان من و شعر)نزار قبانی را به همان زبان عربی بخوانم…. فهمیدم نزاز جنس من است. نزار مردی بود انگار در همان ۱۸ سالگی من شبیه او بودم یا او شبیه ۱۸ سالگی من. مردی بودم هم‌چون او  که چیزهای کوچک را و کم اهیت را با اهمیت‌تر از هر چیز حهان می دانستم. مثل این‌که وقتی دارم می‌نویسم و سیگار می‌کشم، کسی که کنار من است نه برای تعبد بلکه از دوست داشتن، زیر سیگاری را زیر دستم بگیرد و بگوید سیگارت نیافتد، یا حتا چیزی نگوید و آرام زیر سیگاری را به سیگارم نزدیک کند تا خاکستر در آن بیافتد. مثل این‌که من دوست دارم تنها از شنیدن نام خودت یا زمزمه‌ی آن در شعرهایم لذت ببری.. یا این که بدانی هرچه می‌نویسم به شوق توست. این‌که بدانی بی توقع و بی دریغ و  بی دلیل و بی چشم‌داشت دوستت دارم.
 گاهی فکر می‌کنم من کمتر باید با تو حرف بزنم. زیرا وقتی با تو حرف می‌زنم تمامی تحلیل‌هایم را تمامی نظرات سیاسی‌ام را ، تمامی شعرهایم را، می‌گویم و وقتی به تو می‌گویم احساس می‌کنم دیگر من همه چیز را به همه‌ی جهان گفته‌ام. تمامی جهانی به این بزرگی در کوچکی حهان کوچک تو جای می‌شود آیا واقعا درست است بگویم جهان کوچک تو؟. آن‌گاه است که دیگر احساس می‌کنم نیازی ندارم بنویسم وقتی جهان تمامی حرف‌های مرا شنیده است.
حالا هشت مارس است و من نه میان یاران مبارز و برابری خواهم هستم که برویم و کاری برنامه‌ای آن هم زیر آن همه فشار امنیتی انجام بدهیم و بعدا خبرش را منتشر کنیم. نه اصلا جایی یا کسی حرفی با من دارد. دورم از همه و از تو هم دور و به تو و به جهان اما دلم نزدیک است. جهان بدون زن جهان بدون عشق جهان بدون تو ..خالی است….. جهان بدون زن حقیقی نیست زیرا که تمامی حقیقت زنانه است.
برای همین  بازهم یاد  نزار می‌افتم  و از خودم چیزی نمی‌گویم.

من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم، نوشتن انفجار است

می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
می نویسم
تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره، پرنده ،گربه، ماهی، و صدف
می نویسم تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم
می نویسم تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت سرد و تکراری برهانم
می نویسم تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها و از تیغ سانسور برهانم

می نویسم تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم
تنها زن و عشق ما را از مرگ می رهاند

آره بچه پر رو.. گاهی می‌گویی که تو بیشتر از خودت می‌گویی. راستش فکر می‌کنم کسی هم قبلا همین حرف را به من زده است. این‌که نوشته‌های من از دید برخی « نمایش عاشقانگی خودم» است  قصه‌ی همان کسی است که « مو» را می‌بیند و « پیچش مو» را نمی‌بیند. قصه‌ی ساده این است در من روییده‌ای و هرچه هم از خودم بنویسم این تویی که می‌نویسی. برای همین است « شهرام رفیع زاده‌» ی عزیز دوست خوب شاعرم، اسم یکی از کتاب‌های شعرش این بود« شعرهایی که تو گفتی» این‌جا هر چه هست کلام دوست داشتن انسان است و یادگرفتن دوست داشتن یکی انسان به شیوه‌‌ای «یک» تا  و شاید هم از روی شاعری گاهی « تا به تا»..تا به تا از آن خشم هایم، از عصبانیتم و از بودن خودم. با این همه یادگرفته‌ام که دوست داشتن حقیقی یعنی سهم حضور عاشق . یعنی سهم حضور کسی  که باید وجود داشته باشد که  آن « کس» دیگر را که « همه کس» می‌شود دوست بدارد.  اگر من فنا و نا پیدا و نادیده شوم خوب کسی نیست که در حقیقت دوست دارنده و فاعل دوست داشتن باشد.  دوست داشتن‌ات را قدر بنه، دوستش داشته باش و قدر آن‌چه در دلت می‌گذرد را بدان که همیشه به دست ناید.
از این‌که بوده‌ای که دوست‌ات بدارم. از این‌که دوستم داشته‌ای و تمامی بی قراری‌هایم را قرار بوده‌ای اگرچه گاهی دلتنگ و دل شکسته و رنجیده و حتا دور شده ، اما باز بوده‌ای، سپاس گزارم که هستی و می‌توانم عاشقانه بنویسم.
حالا می شود به مناسبت هشت مارس با تمام لذت،  زنانگی حهان را تنفس کرد و گفت ای زن  روزت مبارک….
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

پاسخ به نامه‌ی بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا»



«عزیزومهربانم شهاب پاره جانم: به یاددارم داری درگذشته ای نه چندان دور ودرچنین روزی یاشبی به همین مناسبت درمیان جمعی ازدوستان عبارتی کوتاه راهدیه تولدت کردم وگفتم وبرایت نوشتم:"پای افزاری ازچرم ازبلاد روم برایت آورده ام تاپای...........". میدانستم پاهای بی قرارت قرارایستادن ندارند اما اعتراف می کنم نمی دانستم بی قراری فقط ازپاهای تونیست،نمی دانستم گوناگونی بی قراری ها اینگونه شتابان "بی درکجا" به سراغت وبه سراغم می آیند.راستی چرا"بی درکجا"،توکه عاشق باد بودی ،یعنی حرکت و وزیدن. همیشه بندکفشهایت بازوآماده رفتن، وچنین است می پندارم ومی پنداری "بی دری"برای بادمعنی ندارد...........! مسافر سفرهای خواسته ونخواسته سالروز تولدت مبارک بلکه متبرک باد.»


بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
جان کاکه گیان.... مدت‌هاست و شاید شد سال‌هاست که، می‌خواهم برایت نامه‌ای بنویسم. فکر کنم  البته تا به حال دو نامه به زبان کوردی برایت نوشته‌ام، آن نامه‌ی « از شهاب‌الدین فرزند شیخ شریف، تا فرزند شیخ حسن تا فرزند  فرزند،فرزند.... من یگانه فرزند خدا در زمین هستم» آری آن روزگاران باد وزنده‌ی پیامبر عاشق، که یادش کرده‌ای با « بند کفش‌هایی که همیشه باز بود»  چیزی نزدیک به ۷ سال مردی در تمام اوقات زندگی‌اش بند کفش‌های‌اش  را نبسته بود. آن روزها من مردی بودم که روزگارم از جنسی بود  شبیه منصور عاشق اگر او گفته بود « اناالخق» شهاب بی پروا و بدون برنامه ریزی در نامه‌های نوشتنی‌اش از جنس ناخودآگاه برای برادرش نوشته بود « من فرزند حق» هستم.
 اکنون شاید بعد از دهه‌ای بیشتر از آن روزگاران، دارم برایت نامه‌ای می‌نویسم. اما یادم هست که یک بار هم در همین مهمانی های تولدم که شما هم تهران بودی و در خانه‌ی من می‌خواستم نامه‌ای بنویسم به نام « کسی به طعم همیشه‌ی برادر»، اما آن نامه هم نوشته نشد. بار دوم وقتی بود که مطلبی را به نام « در باب برادر»(تاریخ به روایت حذف شدگان) نوشتم، آن موقع آن‌قدر در باب تلخی‌هایم از طعم واژه‌ی «برادر» که بخشی از آن تلخی‌ها مربوط به خاطرات زندگی تو هم می‌شد و آن یکی برادری که از من و از تو گرفتند و شاید ستاندن آن یکی برادر چنین سرنوشت تو را دچار سفرهای برادر وار در زمین کرد، نوشته بودم. می‌خواستم بنویسم که با این همه یک نفر هست که نامش « برادر» است. می ‌خواستم برای مخاطبان عزیزم بنویسم که واژه برادر برای من معنای شیرین هستی هم هست. اما ننوشتم.
حالا از وقتی غربت‌زاده شده‌ام و نه غربت زده، مدت‌هاست می ‌خواهم برایت نامه بنویسم. این بار هم شما پیش دستی کردی. شما که همیشه در برادری پیش دست  بوده‌ای.
کاکه گیان!
حالا از آن برادر همیشه کوچک و کودکت، که با تمام کودکی‌اش، باد وزنده‌ی عاشق پیامبری بود که رسالتش، عاشق‌کردن ،«دریا»ها و «دریاچه»ها بود، تا به عشق باد عاشقیت هستی را تجربه کنند و زمین بیشتر لبریز عاشقی شود و زمین بیشتر و بهتر و مهربان‌تر شایسته‌ی زیستن انسان شود، چیز زیادی باقی نمانده است.
حالا دیگر پیرمردی غربت نشین شده که کودکی به غارت رفته‌اش را زندگی می‌کند. کودکی‌ای که به غارت، بی مادری، بی برادری، بی خانگی، آوارگی‌های شبانه، دم در زندان‌ها  بست نشستن، از این شهر به آن شهر رفتن، به دنبال نشانی از برادر یا پسر عمو شد و رفت، کودکی  که دو  جنگ را  تجربه کرد. جنگی از  جانب دولت کشوری که از سویی مدعی بود ما بخشی از آن سرزمین هستیم و از سوی  لشکر‌کشی که علیه ما کرد، کم‌نشان‌تر از لشکر کشی و دفاع مقدسی نبود که علیه کشور دشمن و همسایه کرد.کودکی که دو آوارگی را تجربه کرد. آوارگی از جنگی، که مال کشور ظاهرا خودی بود و آوارگی از جنگی که مال کشور همسایه. کودکی که دو نوع مرگ دسته جمعی را  تجربه کرد. مرگ دسته جمعی مردمی که بر اثر بمباران کشور همسایه دریده می‌شدند و « مرگ دسته جمعی، مردمانش توسط کشور خودی؟؟؟ در نوشته‌ی دیگری نشوته‌ام که هر مرگ به تنهایی سن آدمی را ۵۰ سال پیر می‌:ند، هر انقلاب ۵۰ سال کشوری را پیر می‌کند و هر جنگ ۵۰ سال دیگر، کودکی این‌چنین به همین سادگی پیر شد.
کاکه گیان!
از آن برادر همیشه کوچک تو اما یک چیز همیشه در وی باقی است. روحی که با خود از پشت « آیینه» و از استاد ازل آموخته است. اشاره کرده بودی به « بند کفش‌های باز من» به گمانم آن وقت‌ها  دلم نیامده بود به هیچ کدام‌تان بگویم که راز آن بند کفش‌های همیشه باز چیست. قضیه‌ی آن بند کفش‌ها قضیه‌ ساده‌ی « آمادگی مداوم من برای مرگ شهادت گونه بود» کاری به روزگار امروز ندارم. من مثل مردمانی نیستم که تمام هویت کودکی و زندگی گذشته‌ی خود را پنهان می‌کنند. بدون شک در تربیت من «شهادت» معنایش مرگ در حالتی بود که همیشه پاک باشی و بی گناه. اما اصل داستان بر می‌گشت به این‌که در سال سوم دبیرستان بود فکر کنم، کتاب شرح اشعار سهراب سپهری را از دکتر شمیسا می‌خواندم، در دکتر شمیسا بعد از  شرح بسیاری بر  شعر « بند کفش از پای فراغت باز شود» سهراب، خاطره‌ای را در پاورقی تعریف کرده بود، مبنی بر این‌که در کلاس دانشگاه، یکی از دانشجویان ایشان که بسیجی هم بوده است، پرسیده بود،  استاد این به معنای شهادت نیست، دکتر شمیسا پرسیده بود چه ارتباطی با شهادت و این‌ها دارد. دانشجوی بسیجی گفته بود آخه استاد تو ی جبهه، بچه‌هایی که شهید می‌شوند، و جنازه‌شون منتظره تا فرصتی دست بدهد  و به عقب برگردانده شوند، دوستن دیگرشان، بند کفش‌هایشان را باز می‌کنند، دکتر شمیسا نیز معتقد بود و می‌دانست مثل من  که شعر سهراب ربطی به این ماجراها نداشته است، اما ایشان هم مثل من همین‌که به تعریف کردن چنین ماجرایی می‌پردازد یعنی خیلی هم این جهان همه چیزش اتفاقی نیست، از آن روز این برادر همیشه کوچک شما تا هفت سال بند کفش‌هایش را نبست زیرا در راهی بود و زندگی‌می‌کرد که گمان می‌برد هر لحظه بمیرد شهید است و آماده بود.
کاکه گیان!
بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
آن یکی برادر که رفت تو شدی برادر بزرگ و این برادر بزرگی بر تو ماند، اما هنوز کودک بدی که سه اسل احباری از ما دورت انداختند و سه سال در آن کودکی تبعید و در بند بودن را تحمل کردن، برای ما یک منی داشت، بزرگ‌تر شدن مفهوم« برادر بزرگ» چنان می‌گفتیم کاکه، که زمین حجم بزرگی‌اش را احساس می‌کرد، و شاید به تو ظلم کردیم، شادی این بزرگترین ظلم این عالم بود که تویی که هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بودی هم در بند بودن را تجربه کنی و هم تبعید را و هم انتظار سه خواهر و یک برادر برای برادر بزرگی تو، این گونه شد که بعد گذشت آن دوران سیاه، که به جز دوری تو سیاهی‌هایی از جمله یک هفته تنها و تنها خورا یک خانواده،« نان و چای شیرین » خوردن باشد، زیرا چیزی جز نان و چایی و شکر نداشتند.تو مجبور به بزرگی شدی که هم زمان کار می‌کردی و دوسال زا تحصیل عقب مانده‌ات را در یک سال خواندی و با رتبه‌ی دو رقمی دانشگاه قبول شدی و با معدل ۱۹ لیسانس از یکی از معتبر‌ترین دانشگاه‌ها و سخت‌گیر‌ترین دانشگاه‌های ایران گرفتی، و بعد به پدر پیر گفتی، « نوبت من است» برادر بزرگ و پسر بزرگ بودن لفظی بود که تنها شایسته‌ی تو بود، خانه  برای خود نگرفتی تا خانه‌ای در بهترین محله‌ی شهر برای پدرت خریدی و دوسال بعد آن خودت صاحب خانه شدی. دانشگاه رفتن من و آن یکی خواهرم و عروسی این یکی خواهر چیزی بود که نتیجه‌ی سفرهای همیشگی و بی امان تو بود به دنبال پرونده‌های کوچک و بزرگ.سابقه‌ی آن همه فعالیت و کاری که نه تنها  برای خودت و خانواده، بلکه برای مردمی که مدت‌ها بود سرگردان دادگاه‌ها و بی‌داد‌گاه‌ها بودند بسی منفعت داشت. چه خوب که من و شما از پدر اهل عبادت‌مان آموخته بودیم، « عبادت به جز خدمت خلق نیست»
بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا
 می‌دانی هیچ چیز در این جهان از من نسبت به تو شایسته‌ی تشکر نباشد همین که تو به تنهایی  تمام بار بزرگی و بودن و برادری را به دوش کشیدی من توانتسم با فراغ بال بیشتر، با مشغول شدن به زندگی خودم به مشق نوشتن و مشق گرفتن از چند کتاب ساده‌  در خلوتم بپردازم. همیشه گفته‌ام در ساختارهای اجتماعی خانوادگی جامعه‌ی ما، که سلسله مراتبی است و بزرگ سالار و بدون شک متاسفانه مردسالار، اما در همین ساختارها معمولا نقش بادر بزرگ، اصلی‌ترین نقش است، با مطالعه و تدقیق در زندگی بسیاری زا خانواده‌هایی که « یک برادر بزرگ» داشته‌اند که نقشی مهم ایفا کرده است در آن خانواده، اصلی ‌ترین اصل این بوده است  و به این وابسته بوده است که، آن برادر اگر مسیر درست زندگی را پیموده است، آن خانواده از هم نپاشیده است، و مسیر دیگر افراد خانواده، تقریبا با افت و خیز حتا هم‌چنان  از مسیر درست پیموده شده است، تو نمونه‌ی کامل یکی از آن « برادر بزرگ‌»ها هستی.ممنونم که «‌درست» بوده‌ای و درست می‌روی.
عزیز جان این برادر همیشه کوچکت!
 می خواهم نامه را به انتها ببرم و بگویم، بر من هنوز آن اشک‌های بی قرار کودکانه که در نامه‌ای به خواهرم از آن به عنوان غم کودکانه‌ی فقدان مادر یاد کرده‌ بودی ، با قراری مداوم می‌بارد. عزیز جان برادر همیشه کوچکت، در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی‌برادر شده  در کودکی،
در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی سرزمین مانده و از سرزمین رانده، در من بغض بی قرار، دوری از برادر بزرگ و دوری از پدری که تمام بغض دریا را برای بغض‌های فرود خورده‌اش بی دیده و دریا وار گریسته، در من بغض بی قرار خواهرانم، در من بغض بی قرار پاهایی همیشه مسافر و مهاجر،
در من بغض بی قراری‌های مومنانه و مردانه و بزرگ‌منشانه‌ی یک « برادر بزرگ» هیشه بزرگ یعنی شما برای دوری این برادر کوچک، هنوز میان گام‌های وزنده‌ای  دیده‌های دریاهای زمین را عاشق و آغشته به اشک می‌کند.
همیشه برادر بزرگ  دنیای من!
هیچ وقت یادم نمی رود وقت آمدن هنگامی که بغض کردم و گفتم ، کتاب‌هام، ...گفتی نگران هیچ یجز نباش اگر لازم باشه یک وانت کرایه کنم و دربست از این جا تا اروپا برایت بفرستم هرجای دنیا باشی هرچه بخواهی برایت می‌فرستم، اگر چه اکنون گاه وبی گاه زحمت آن را می‌کشی اما اگر حتا یک کتاب هم به دستم نرسد گفتن همان تک جمله برای کودک تخسی که هنگام رفتن بهانه‌ی اسباب لذت زندگی‌اش را می‌گیرد، کافی است تا پشتم گرم باشد. معنای حقیقی برادر پشتیبان که تو بودی و هستی. کسی به طعم همیشه‌ی برادر» که شمایی.
برگترین برادر بزرگ دنیا!
یادت هست که در نشرریه‌ای کار می‌کردم و در ۶ سال پیش بابت این کار حقوقی بالای ۶۰۰هزار تومان می‌گرفتم، اما سر این‌که ارمان‌های شخصی‌ام که زا تو پدر و برادر و  پسر عمویمم در  کودکی آموخته‌ام، کوتاه آمدم و دیگر کار نکردم، آن هم دتس شستن از حقوقی که در آن زمان شاید جزو بالاترین دست‌مزدهای یک روزنامه نگار بود، بسیاری حتا خود شما و خواهرم سرزنشم کردید، که تا کی کله شقی، اما بعد چند روز وقتی « پدر »  تماس گرفت، رد تلفن گفت، خوشحالم من پسرم را همین جوری بزرگ کرده‌ام. اکنون و بعد از خروج دیدم بسیاری از این رسانه‌ها که روزگاری رویای من برای تلاش برای رسیدن به دموکراسی و حقوق انسان بودند، ود راه حذف و سانسور و مصلحت و ... در پیش گرفته‌اند روز به روز از شوق نوشتنم کاسته شده، هنوز بر همان عهد و پیمانم و می‌دانم برادری دارم که اگر چه نه به رسم برخی بادرها ولخرجی کند، و شب روز پول در دست‌های برادر  کوچک بگذاردو هیمشه تلاشش این بوده که بر پای خودم بایستم که بسیاری را هم ایستاده‌ام و هرگز از زندگی فقیرانه‌ام حتا در برابر شما خجل نبوده‌ام، اما می دانم برادری هست که هرجای این جهان  باشم اگر لازم باشد می‌توانم به او تکیه کنم و بگویم من این جهان را تقدیم شیفتگانش می‌کنم و در گوشه‌ای از این جهان برگ کوچکی در پاییز امید ناامیدان نقاشی می‌کنم تا به امید بهار زنده بمانند، همین برای من کافی است>
بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا!
در تقدیمی اولین و آخرین کتاب چاپ شده‌ام بر به شما در ۱۱ سال پیش برایت نوشته بودم« همیشه کنار کودکی‌هایم می‌مانم، تا تو همیشه برادر بزرگ باقی بمانی و من از بزرگیت لذت ببرم» هنوز بر آن عهد و پیمانم و کنار تمام کودکی‌هایم هم‌چنان برادر کوچکت می‌مانم تا روز به روز تو بزرگ‌تر بزرگ‌تر بمانی و بنمایی و بدرخشی.
با این همه بغض و دوری و در مهاجرت و... قول می‌دهم غمگین ات نکنم و زندگی و انسان را هم چنان دوست بدارم و اگر تمام جهان به مرگ آواز بخواند من زندگی را دوست بدارم و زندگی‌خواهیم کرد که همینم کافی است سرمایه‌ی آیین و دنیایم شمایید.
برادر همیشه کوچک و کودک شما
شهاب الدین شیخی

پی‌نوشت: می‌دانم در تمام طول فعالیت‌ات حتا بیشترین تلاش‌ات این بوده ناشناخته بمانی و نه عکس‌ات جای منتشر شودو نه با داشتن یکی از پر‌ پرونده‌ترین وکیلان پرونده‌های آن‌چنانی کم‌ترین فعالیت و فضای مطبوعاتی به خودت اختصاص داده ای. می‌دانم حتا دوست نداری عکست در فیس بوک باشد و  منتشر شود اما بدان که  دوستان من اینقدر شریف هستند که بدون اجازه‌ی من هرگز از این عکس هیچ جا استفاده نکنند. این عکس تنها متعلق به همین پروفایل فیس بوکی است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

هنوز یک جایی اون بالام..... نامه‌هایی به بچه پر رو

عزیز نازنین شیرینم «بچه پر رو»
زمین سیاره‌ی مهربانی نبود و من در زمین می‌دانستم که « زن» سیاره‌ای مهربان تر است از زمین.
نازنین! جهان تیره و تلخ هم باشد میان تلخ‌ترین دردهای سیاسی جهان، میان دردهای بی‌درکجایی شدن و اندوه‌های غربت‌الودناک دخترکی که زمین و سرزمین‌اش را دوست می‌داشت و مردی بی وطن، که تنها وطنش نوشتن‌اش بود و امروز آن هم از وی ستانده شده و « تن» اش « وطن» اش شده است، میان این همه حتا گاهی تلنگر ساده‌ای از مهربانیی بی‌دریغ و سر به هوا از طلوع فنجان قهوه و از غروب سرد یک چهارشنبه سوری ودکانوش شده‌ی غربت زده، گفت‌و گو‌های ساده‌ای و دیداری شهوت‌ناک اما پاک‌آلود، چیزی جرقه می‌زند..دردی شاید و شاید شریان خونی از شادی میان آن دردها، اصلا شاید یکی از آن اتفاق‌های میلان کونداریی، راهی به جهان چشم و دل و حوصله می‌گشاید. بالا می‌رود و پایین می‌رود. می‌گریزد و بر می‌گردد. راه گم می‌کند خشم‌گین مهربان می‌شود  مهبران خشم‌آلود. اما هست. می‌ماند طول می‌کشد عرض پیدا می‌کند و ارتفاع و این گونه حجمی می‌شود که گاه شاید نمی‌شناسیمش. از قدرتش از حجمی که خود آن را ساخته‌ایم و اما گمانش نمی‌بردیم، می‌هراسیم. از آن فراری می‌شویم. هر کدام به شکلی، هر کدام به راهی....
راستی عزیز نازنینم بچه پر رو!
گفتم راه و یادم آمد. که از راه گفته بودیم. از این که از من خواسته بودی که راه باشم  تا تو  مسافر باشی و اهل راه..یادت هست. هنوز آن دست‌ها که شبی بر موهایت بود و فردا جاده‌ای که من از آن سفر کرده بودم مسافرانش خواب عطر بلوط از گیسوان تو دیده بودند. یادم هست. که با هر سفر سر به هوا می‌شوی مسافر کوچولو. برای همین ازت دلگیر نمی‌شوم و دلم گیر می‌کند لای هوای بی هوای سر به هوایی‌هایت. اصلا من شاید محصول سر به هوایی‌های تو هستم. یک سر به هوایی ساده. برای همین تمام سر به هوایی‌هایت را دوست دارم....حالا بی هوا و سر به هوا دور و ساکت و متروک میان متروکی‌هایی سر به هوایی‌های دورادور دوایر دریا و تشنگی از دنیای متفاوتت گاهی می‌گویی..بگو بیشتر بگووو......نگران نباش من آن‌قدر در اوج دوستت دارم، دیگر فکر نکنم آن نزدیکی‌ها پیدایم شود..نزدیکی‌هایی جایی که الان هستی کمی پایین است و بی حیا و بی هوا و بی پناه تن‌ات را تنانه تنهایی دوست دارم..اما دورم من هنوز جایی اون بالام و تو را می‌شناسم که اهل آن پایین‌ها نیستی.... روزی  مثل امروز دیگر در کنار آفتاب و  آن نور بلند خبر از ترانه‌ای دیگر سر خواهی داد... من از تو بلند‌تر گذشته‌ام از دوست داشتنت..نگران نباش بچه پر رو! با تمام قدرت برو... پیر مرد وطن ندارد....
عزیز نازنین من بچه پر رو !
زمین سرد است و من سرما خورده‌ام .از احوال من اگر جویا شدی. من بدجوری خوبم .یک جور ناجور خوبم...فقط کمی سرما خورده ام  واین روزها دارم به کمک در به در کردن خودم.. از خیر سر و از روی سر زندگی عبور می‌کنم....
می‌دانم کم حوصله‌ای برای خواندن. کوتاه می‌نویسم و نامه را کوتاه می‌کنم..
تا نامه‌ی بعدی  خدا نگه دار


Saturday, December 17, 2011
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

اولين پست آيفون نوشت نامه اى به هواى جان

هواى جان
سلام
يادت هست مى گفتم سلام كردن را دوست دارم. از تلفظ و شنيدن آواى كلامى منتشر شده از اين هجاي گيج ضبط شده بر عادت لذت مى برم. سلام..
از تكنولوژي نيز لذت ميبردم و هنوز هم مى برم. يادت هست به شوخى مى گفتي اين تكنولوژى زدگي شما جماعت روشنفكر نوين است كه مى خواهيد نشان دهيد زندگي تان برگرفته از انديشه هاى. مدرنتان است و يك رابطه‌ى متناظري بين اين دو برقرار نشان مى دهيد و منم مى گفتم نخير جناب عالي با همه ى مدعى بودنت در چپ گريزي ات. اين همون رگه هاي پنهان جذاب ادا اصول هاى روشنفكران چپ است در درورى گزيدن از محصولات سرمايه داري فلان فلان شده يا لااقل آدم برايش شور و شوق نشان ندهد...
حالا راستش همه ى اينها بهانه براي طولانى كردن گفت و گو با توست وگرنه كل داستان اين است كه امروز به فكرم افتاد كه نرم افزار بلاگر را براي آيفون جونم نصب كنم و گاهي مثل الان باهاش چيزي بنويسم و همچنان آنقدر كودكم كه از داشتن هرچيز تازه لذت ببرم و البته به تو هم نشانش بدهم يا خبرش را بدهم.

هواى جان
اينجا و هيچ جا من به قوانين و عادات و نرم هاي اين انسان جان عادت نمى كنم. اما اعتراف مى كنم كه عادت كردن به اينجا خيلي سخت تر است و باز اعتراف مى كنم كه به خيلي چيزها عادت كرده بودم.
هواي جان
این‌جا مردمش پوستشان زيادي سفيد است يعني در واقغ مطلقا بي رنگ است. من اگر نژادپرست بودم بدون شك اين سفيدپوست ها را به بردگي رنگين پوستان در مى آوردم. باور كن آخه يعنى چى انسان بى رنگ :)
هواى جان
اينجا نمى شود براي زنان و دختران شان شعر گفت. ما عمري عادت كرديم به گيسوان چون شب سياه و گندمگونى رنگ پوستي كه هميشه شايد براى ما اهالي شعر يادآور داستان گندم و بهشت و حواي گندمگون هم هست. اصلا اين ها با اين همه سفيدي شايد از نسل آدم و حوا نيستند يا شايد در افسانه هاى اينها، از بازماندگان هابيل اند و ما قابيليان ابدي هستيم كه تا هميشه حتا در شعرهايمان نيز تمام رنج هبوط آدم و سرزنش ابدى حوا و حتا صليب مسيح نيز از جولجوتاى شانه هاي ما در آمد و شدي ابدي باشد...
هواي جان
مسئله تنها بي رنگي پوست و پشم مانندى موهايشان نيست . باور كن دفترها و كاغذهايشان نيز اصلا به درد شعر نوشتن نمى خورد.
كاغذهايشان شطرنجي چهارخانه و كاغذ نقاشي است. آخر چگونه ميان اين همه خط من با اين الفباى عربي کوردي يا فارسي شعر بنويسم؟
هواى جان
اينجا نمى شود سياسي هم بود وقتى ماعادت كرده ايم موقع شعار دادن گوش پليس و نيروهاي امنيتى را كر كنيم و آنها گلوى مارا با گاز اشك آور خفه كننند و پوست و استخوانمان را به هم نزديك تر كنند. چه حس سياسي به خيابان داشته باشم وقتى من براى جاى ديگري در حمايت پليس ديگرى برعليه نیروی پلیس دیگری در جای دیگری....

هواي جان
جان عالم هوا هم اين جا اصلا تبادل عاشقانه ندارد ممكن است چون معشوقى دلبر و حواس پرت جلوه كند كه هر لحظه سر به هواى دلبري از ميل دگرى دارد، اما اصلا ثبات عاشقانگى ندارد و در واقع بدرود گفته ايم آن هواى گرمى را كه طاقت نفس كشيدن از سينه مى ربود. در يك روز دما و حالت چند فصل را تجربه مى كنيم.
هواى جان
خلوت گزيده ام و به همين جهت هواى تماشا و تماشا شدن ندارم زيرا باور دارم
خلوت گزيده را به تماشا حاجت نيست و اگرچه براين باورم كه وقتى كوى دوست نيست به صحرا نيز حاجتى نيست. زيرا با كوى دوست هرجا امكان جا بودن و مكان بودن مى يابد.
هواى جان
از دلتنگى ننوشتن دو معنى دارد. نخست به فرض و خيال رعايت كردن تا با از دلتنگى نوشتن دلتنگي نزديك ترين كسان دريا را نيافرينم و دوم آن كه دلتنگي ديگر در نوشتن نايد...
وگرنه هواى جانم
دلم از و در هر خيابانى برايت تنگ مى شود و وسعت و درازاى اين همه اتوبان بى مرز اين قاره ى بي مرز شده نيز، شفا و دواى اين دلتنگي نيست.
به قول شاملو " كاش دلتنگي نام کوچكى داشت
تا به «جان»اش مى خوانديم"
حرف ديگري نيست كه بلندترين و كوتاه ترين نامه هاى جهان، تنها سرودن كلمه ى كوچك دلتنگى جان است. هواى جانم
...
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

من و هوای جان و تقویم اردشیر رستمی ومهاجرت

هوای جان....
آشنای جان بی قرار، قرار  بی پناهی این دل بی‌مدار، هدیه‌ی نوروزی‌ات‌رسید. اما  حوصله‌به باران نباریده بر این بغض مهاجرت را امان ببند تا این چند خط را خطاب به مخاطبان آشنای این صفحه و نامه‌های خوانده‌ شده‌ی من برای تو، بنویسم. 

در تمام سال‌هایی که هوای جان را می‌شناختم. هر سال اول عید و یا اواخر سال و در روزهای پایانی اسفند هدیه‌ی نوروزی من به هوای جان تقویم اردشیر رستمی بود. اردشیر رستمی طراح و کاریکاتوریست عزیزی که در روزنامه‌ی جامعه با کارهای او آشنا شدیم و « عطر خوش زن» به فضای کاهی و کاغذی روزنامه‌های ایران بخشید. اردشیری که  میکرون به میکرون اندام زیبای زنانه‌را  با خط‌های نازک‌اش پهنای روح را می‌نواخت. اردشیری که میلی‌متر میلی‌متر گیسوان زنان را « چون ادامه‌ی باران»‌ها از زیر مقنعه‌های زنان تصاویرش  به آسمان خطوط طراوت می‌کرد. اردشیری که دیوانه‌وار و کودکانه شعر را دوست می‌داشت و احتمالا به اندازه‌ی بسیاری از شاعران جهان از همان شاعران شعر حفظ بود. اردشیری که بدون مرز شعر را دوست می‌داشت و از لورکا تا شیرکو بی‌کس کورد و از نرودا تا ادونیس عرب و از عمران صلاحی تا احمد شاملو. اردشیر کودکانه از شعر لذت می‌برد وقتی که بر  عرض کوچک آن صندلی کافه‌ شوکا در خیابان گاندی رو به روی خانه‌ی من در یک کوچه بالاتر، می نشست و برای من شعرهایی از شعرای کورد می خواند که من نیز نشنیده بودم. فرهاد پیربال را دوست داشت و شیرکو را دریای متلاطم واژه می‌خواند که آدمی را آرام می‌کند و  و نرودا را هوای پر از خنده‌ی عاشقانه که جهان نیازمند آن است.
 اردشیر عزیز و تقویم دوستانه و عاشقانه‌اش و نگاه انسانی اش لذت بهارانه‌ی من و هوای جان بود. هر بهار و انتهای هر زمستان لذت عیدی من و هوای جان بخشیدن یک تقویم ساده و زیبا از اردشیر به هوای حوصله‌ی دوستی‌مان بود. 
روزگار گذشت و سال گذشت و شهاب‌الدین « بی‌درکجا» شد و دستم از تهران و کافه‌های اندکی از آن که می‌شناختم که هیچ کوتاه ماند، دستم از آسمان و روزگار کوردستان که هیچ کوتاه ماند، دستم از دامن دلبرکان نازک و غمگین و عاشق روز و روزگار که هیچ کوتاه ماند، دستم از برگه‌های کاهی و کاغذی روزنامه که هیچ کوتاه ماند، دستم از خیابان سیاه و آسمان بی‌ماه و  جاده‌های بی راه و تنهایی‌های گمراه و عصیان‌های شب‌گاه  که هیچ کوتاه ماند، دستم از خریدن تقویم اردشیر رستمی نیز کوتاه ماند.

هوای جان می‌گفت. گفتم این بهار که تو نیستی، من بروم و برای تو تقویم اردشیر بخرم که تو بودی اردشیر را به میهمانی جمع ما آوردی. می‌گوید رفتم و تقویم را گرفتم بدون آن‌که نگاهش کنم . می‌گوید به خانه که رسیدم خواستم بگویم ببین این تقویم را برای شهاب گرفته ام که  تازه متوجه شدم اردشیر برای اولین بار برای تقویمش عنوان انتخاب کرده است و روی تقویم‌اش نوشته‌است:
 « مهاجرت» 

انتهای تقویم نیز  ار دشیر نوشته‌ است:
«تقویم را به تمامی مهاجران خواسته و ناخواسته‌ی جهان تقدیم می‌کنم. کسانی که دموکراسی بزرگ بدون آن‌ها وجود نخواهد داشت».

هوای جان 
و 
اردشیر عزیز
من یک مرد « بی‌درکجا » هستم. منی که هیچ مرزی ندارم اما زخم بریده شدن هم‌چون آن کار مانا نیستانی خنجری است که در پشتم فرو رفته است. هم‌چنان که خودت می‌گویی همانند تمامی مهاجران جهان. من این زخم را نیز چون دیگر زخم‌های جهان بر تن به آهستگی خواهم برد. من اگر چه بی مرزو مرز گریز بوده‌ام. اما زخم درد تنهایی کسانی که مرز را دوست دارند، تمای کسانی که از مرز گریزان‌اند، تمامی کسانی که در مرزی محبوس و محصور هستند، تمامی کسانی که مرز به امید رهایی مرزها را شکسته‌اند، تمامی کسانی که به امید آزادی مرزهای‌شان را دوست داشته‌اند، تمامی کسانی که مرزها باعث سلب آزادی‌شان شده است، زخم تمامی کسانی که ناامید از گذر ار مرز راه بازگشتن پیش گرفته‌اند و غافل از این‌که به قول آدرنو« حتا بازگشتن هم این زخم  شکاف ترک کردن را پر نخواهد کرد و شفا نخواهد داد»، زخم تمامی این انسان‌ها هر روز و هر شب در دل کودک و کهنسال من رژه می‌روند و من زخم‌های‌شان را مهمانم که آن‌ها کم‌تر اندوه را مهمان باشند.
یک بار دیگر نیز برایت نوشتم که ممنون که سهمی از عاشاقانگی انسان شده‌ای حتا اگر خیلی ها ندانند و خبر نداشته باشند که تو سهمی از زندگی و « لذت-رنج» زندگی‌شان شده‌ای.
هوای جان هدیه‌ی نوروزی ات رسید در روزهایی که من اندوه داستان یک مرز شکسته‌ی غنگین کودک را به تنهایی گریه کردم و هیچ کس هم نمی‌داند و نباید بداند. زیرا که مرزها دشمن اویند و او می خواهد با مرزها بجنگد.....
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

از دست‌های‌ات کمی برای‌ام جغرافیا بساز...



هوای جان.. پاییز از قاب پنجره به موهای کهنسال و پیرم، آفتاب تعارف نمی‌کند. آسمان خاکستری است و این روزها  خیال باریدن باران بر حوصله، آرزو نیست. این اولین نامه از من است در سرزمین دیگری غیر از آن سرزمین‌هایی که من تو دوست‌شان داشته‌ایم و یا در آن ها زندگی کرده‌ایم. سرزمینی که تو در آن قدم نزنی نه زمین است و نه سر. که سر تنها بر زمین دست‌های تو آرام می‌گیرد و زمین یعنی زمینه‌ی دست‌هایی که تو روزی " کوچک و مختصر" خوانده بودی‌شان و من به گستردگی کهکشان برش گزیدم. کمی از دست های خودت برای‌ام جغرافیا بساز قول می‌دهم تاریخ عاشقی را سرودی کنم برای  درازنای مو‌های شب‌ات.

هوای جان
می‌دانم که به احتمال باران و گریه‌ی من تو خوب می‌دانی که چرا این‌گونه بی محابا و بی پروا دوست‌ات دارم. اما دل‌ام تنگ شده تا با تو از دوست داشتن‌ات بگویم. هوای‌ جان! تو تنها زنی بودی که با‌آن‌که مخالف عقاید ظاهرا مفتضح من بودی، اما در کنار من و در بی تابی علاقه‌ام طاقت آوردی و  نشستی و جنگیدی و تمام معیارهای مرا عیاری از انسان بودنی از جنس خودم و نه منطبق با شیوه‌ی خودت، بخشیدی. تو تنها کسی بودی که خودت را یگانه‌ی روزگار( اگرچه بودی) نپنداشتی در ترازوی عشق من و عاشقانگی‌ام را به معیار دوری گزیدن‌ام از زنان دیگر نسنجیدی. تو با من ومن با تو یاد گرفتیم که عشق آن چیزی است که من تورا چقدر دوست می‌دارم نه این‌که دیگران را چقدر و چگونه دوست‌ می‌دارم یا چقدر دوست ندارم. تو یگانه زنی بودی که هوابه حوصله‌ی زن بودن را دوست و مقدس می‌داشتی بدون این‌که حتا به اندازه‌ی من فمینیست دو آتیشه باشی و این من‌ بودم که بارها داد و هوار تئوریک می‌کردم و تو واقعیت و حقیقت زن بودن را می جستی با تجربه‌های زنانه‌ی خود‌ات. تو تنها غیر کورد ایرانی بودی که وقتی با من آشنا شدی، مرا به عنوان یک شاعر، یک روزنامه‌نگار بدون پسوند کورد بودن دیدی. تنها کسی که نه در اولین برخورد و نه در طول آشنایی و نه تا به امروز ازمن سوال همیشگی « آیا تجزیه طلب هستی» را نپرسیدی. آن‌هم با این‌که در خانواده‌ای بزرگ شده بودی که "تمامیت ارضی" و خطوط مرزی و ایرانیت و ایرانی جزو واژه‌های مقدس‌تان بوده و هست. هوای جان!  تو بودی که به من آموختی من مسئول‌ام در برابر مردمی‌ که دوست‌ام می‌دارند. تو بودی که می‌گفتی اکنون در این روزها نوشتن تو رعایت انسان به شیوه‌ای است که انسان‌اش خوانده‌ایم. تو بودی که شعر‌را از داد و بیداد تبلیغاتی، به حوصله‌ی نوشتن از عشق انسان در گیسوان‌ات شانه‌ می‌بخشیدی. هوای جان تو خود هوای نوشتن شعر خود هوای نوشتن و هوای شعر بودی.
هوای جان!
این نامه‌ وقتی نوشته می‌شد هنوز درختان رنگ در رنگ بودند و آن‌قدر این روزها به تاخیر میان وظیفه و بی حوصلگی و عشق مانده‌ام که نامه های تو تاخیر می‌شود. به تاخیر می‌اندازیم تا به کی. خطوط تاخیری آخر خراشیده شده به این سرنوشت خراب می‌کند حال این بی درکجایی را وقتی بودن تو شکل می‌گیرد در نظامی که اگر چه با نوع نگاه تو من همیشه آرزوی آن را برای‌ات داشته‌ام، اما من نه باورش دارم و نه علاقه‌اش. روزگار سریع و تلخ گذشت کسی نمی‌دانست که حجم و عمق این بی درکجایی رازی دارد که تاخیر درد در آن سطوح پوستم را از جوانی به سمت پیری بود. دیگر تازه دارد خطوط و سطوح پوستم شبیه دل در کودکی پیر شده‌ام می شود. این نامه وقتی شروع شد که زمین رنگ دیگری بود و قتی دارد تمام و منشر می‌شود که زمین هم سطوح و خطوط‌‌‌ اش، پیر و دیر و دور می‌شود. در دیری دوایر دریایی این دایره درنگ در مدار تامل هوس ماهی برگشته‌ ز دریایی شده است.  زمین سرد شده گلم. زمین سیاه شده بانو. تو نمی‌روی من باور دارم زیرا که به گفته‌ی آن شاعر نازنین" بهار حضور توست..بودن توست".
 هوای جان ! امروز تو به قول سهراب سپهری "زیبا" می‌شوی. زمین زیباست از زیبایی تو  پیشتر برای‌ات نوشته بودم که خورشید هیچ روشنی ندارد. روز تنها زمانی است که تو شه گیسوی باران‌ناک‌ات را از رخساره کنار می زنی....هوای جان امروز عید قربان است و مرا با تو عهدی است که چنین عیدی را همیشه به خاطر بسپارم. شاد شاد شاد..می دانی هوای جان در این زبان آلمانی "شاد" یعنی حیف؟ چرا چنین " هم‌زمانی رویدادها" یی اتفاق می‌افتد که روزگاری این نامه را بنویس‌ام که "شاد حیف باشد. اما شاد باش ای عشق خوش سودای ما. که نیازی به باران، نیازی به آفتاب و بهار و برف زمستان  آسمان‌های خاکستری نیست. نیازی به خیابان‌ها و کوچه‌های تهران، از تهران پارس تا شهران، از راه آهن تا تجریش، نیازی به هیچ چیز نیست..من می‌توانم تا آخر عمرم تنها با خوردن فلفل سیاه و پاشیدن‌اش روی هر غذایی تو را به یاد بیاورم.
هوای جان !
این نامه نه نوشته می‌شود و نه تمام می‌شود. راستش را بگویم نمی شود نوشت. من بلد نیستم. از یاد برده‌ام. روزانه و یا شبانه نویسی را. از همان سالی که یاد‌داشت‌های شبان غم تنهایی‌ام را بردند و از آن مدرک اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام  و .. ساختند. از همان سال‌های دور عادت هر روزه و هر شب نویسی را ترک کردم. ترک داده شدم. دست من نبود. در واقع دستم دیگر در دست من نبود که با آن بنویسم. دستم از من یاغی شده بود. بگذریم. اما همین عادت نوشتن روزانه و یا مقاله و یادداشت نویسی را نیز شاید به دلیل سرعت غیرقابل باور"بی درکجا" شدن از دست دادم. هنوز به روزگار آرامش، آرامش که نه استقراری حداقلی نرسیده‌ام. هنوز مطمئن نیستم هفته‌ی آینده را در کجا سر بر بالین خواهم نهاد. نمی‌شود نوشت. دست من نیست. دستم در دست من نیست باور کن..می روی و می‌ریز خون دل ز مژگان‌ام.. زیرا که به قول جامی:
زغمت به سینه کم آتشی.. که نزد زمانه کم‌آتشا




پی نوشت: هوای جان می گوید: من برای روح چون باد تو جغرافیا نمی‌سازم..تا روح‌ات هم‌چنان آزاد چون باد عاشق، بر همه‌ی جغرافیا‌های زمین بوزد.


پی نوشت دو: هرگونه  استفاده و انتشار ابزاری، تبلیغاتی، هنری، فرهنگی، سیاسی و... از عکس این مطلب و دیگر عکس‌های که عکاس‌اش من می‌باشم ممنوع و پی گرد قانونی خواهد داشت.
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

سیگارت را قدم می زنم

این منم  
که در فنجان قهوه ات  
ماه چشمان‌ات را بغل کرده‌ام. 

در متروهای بی خیابان مرا بنوش




این‌روزها
نه فوتبال
نه سیاست
بدون چشم‌های تو
طعم سیگار بهمن و
کافه‌های تهران را نمی‌دهد

مادرانی که پسران‌شان  ندای خیابان شد
تیتر روزنامه‌نگاران بی روزنامه شدند

بچه که بودم استخوان‌ام از پوست دستم بیرون آمد
سفر که کردم
قلبم
استخوانی ابدی شد در سینه ام...

در خیابان‌هایی که تو نیستی
سیگارت را قدم می زنم
تا خط قرمز
لب های‌ات..
توقف اصلا ممنوع نیست
نگران نباش گلم
این‌جا
نه قصاب‌ها
نه پاسبان‌ها
سیبیل ندارند  ....

۱۱اکتبر۲۰۱۰



» ادامه مطلب

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

بی دلیل ترین آدم دنیا منم هوای جان!


هوای جان!
نامه ی هشت هشت هشتاد و هشت آن قدر به تاخیر افتاد که روی حافظه ی لب تاپم فرمت شد. جنگی دیرینه است از سوی من و ملتم برای  فرمت نشدن. عمری است که جهان ناامن من می خواهد مارا فرمت کند و ما به هزار حیله خود را ریکاوری می کنیم و جوری غریب ، غریبی خود را میان فایل هایی که باید دیده شوند به دیده می نماییم.
دلم  به اندازه ی تمام دوری ها و تمام صبوری ها، دلم به اندازه ی تمام قدم ها آرام شمرده که در خیابان های تهران به شوق انسان و آزادی برداشتیم، دلم به اندازه ی همه ی شور 25 خرداد که یکدیگر را گم کردیم و اصلا هم از گم شدن هم نگران نبودیم ، برایت تنگ شده است. دلم به اندازه ی دلتنگی و تنهایی غریبم در گریه های آن بامداد تلخ که کاشفان فروتن شوکران کورد من ، جام عاشقی سر کشیدند در 19 اردیبهشت ماه برایت تنگ شده است. دلم تنگ است هوای جانم.
هوای جان!
"انسان" یگانه کلمه ای است که به من آرامش می دهد و می توانم هم نوعانم را با آن صدا کنم. "آدم" انگار بالذات مرد است و " من" انگلیسی که نه تنها بوی مرد بودنش حال آدم را به هم می زند، بوی منیت هم برای حافظه ی کوردی و فارسی من می دهد. "اوممه" ی فرانسوی هم برای من یادآور اومانیسم "سفید و مذکر و متوسط و بورژوایی" است که نمی توانم به تنهایی خودم به یاد تو به آن بیاندیشم.حتا همان "مروف" کوردی خودمان هم بدجوری توی ذوق می زند از آه و صدا و لحن"اوف"ی که در آن نهفته است و انگار این انسان کوردی سرنوشت اش با اوف و درد همزاد بوده است، هرچه هست "انسان" ستاره ی خاموش و تنهای "انس" باشد یا "شهاب سفر کرده ی سوخته" در کهکشان "نسیان"، هرچه هست برایم آشنا تر و عزیز تر است و تو و من "انسان را رعایت کرده ایم خود اگر شاه کار خدا بود یا نبود". تو اما هوای جان تو شاه کار شاهانه و ملکه ی جانانه ی دل بی قرار این کودک عاشق بی مادر و غریبی. تو تعبیر خواب های این شاعر دیوانه  و تو زمزمه ی این عاشق سر به بیابان عدم گذاشته ای.
هوای جان
از کلماتی که در نامه ی "هشت هشت هشتاد و هشت" بر حافظه ی این لب تاپ فرمت شده، بدون شک چند کلمه از عاشقی و از سیاست و از سرزمین در این حافظه ی غیر قابل فرمت خودم جا مانده است. روزگار امروز، دیگر روزگار خاک نیست برای من . برای آنان که به نام "خاک " اما خاک و تاریخ و آسمان مرا به زور به باد غارت و نخوت و خود پرستی خود برده اند. هنوز روزگار روزگار، خاک است و ،مرز است و طول و عرض نقشه های شان. خاک مقدس این واژه ی نا مقدس روزگاری مرا هم به خود مشغول کرده بود و در این گمان اشتباه  بوده ام ، که "جانم فدای خاکی است که نه از من بوده و نه از آن هیچ کس. من سرزمین هیچ کجا و بی در کجای خودم را بیشتر دوست دارم. برای من وطن همان کوچه ای است که در کودکی در آن بازی کرده ام اگر نیست دیگر بی وطن ام و به جز آن جا من وطنی ندارم و هر جا که بتوانم برای تو شعر و نامه بنویسم و با اندک فهم خود که به احتمال زیاد بیشتر اوقات به کج فهمی می روم، بنویسم خطی از سر دغدغه ی همو که "انسان" اش می نامم، وطن من است. وطن برای من یک اتاق یک لب تاپ و چند تکه کاغذ و چند جلد کتاب است. و حافظه ای از موسیقی. شعر تنها شهر من است و باد شیوه ی عاشقانه ام. بی تعلق و رها وزیدن و مدام و هم چنان دوست داشتن، بدون آن که دلیل بجویم از دوست داشتنم و پاسخ بدهم به استدلال دوست داشتنم را. بدون آن که به مقیاس عدد و شماره تعداد کسانی را که دوست دارم بشمارم و تعداد کسانی که دوستم دارند در درجه ی اولیت و ترتیب رتبه بندی قرار دهم.
هوای جان!
زمستان و بهار از حوصله ی آوارگی ام چونان پیر مردی با دست هایی پر از چین بنفشه ی پژمرده گذشت و تابستان گورایی هیچ چیزی را منکر نمی شود، که طاقت از تداوم بی در کجا بودن را نه توان من بود و نه ماندن و مکث  شیوه ی من. هر چیزی در این تابستان گرم گوارا می شود به جز آن گرمایی که این جا انگار سشوار داغی است که در حالی که موهایت خشک شده صوتت را فشار می دهد گرما. حالا هیجان من به جای شدت تاثر از رمان مسخ کافکا و به جای "خودذات پنداری" به جای تک تک شخصیت های " بوف کور" در گریه برای اعدامی و نامه برای زندانی، جا پای پاهای فوتبالیست ها و گریه های مارادونا و مسی گذاشته است. 
هوای جان 
تابستان که گرم می شود، یاد گرمای زیر مقنعه ای می افتم که باید زنان سرزمینم، که من شاعرانه روزی گفته بودم روسری اما زیباست و زنی به من یاد آوری کرد که وقتی در گرمای بالای30درجه روسری سر کردی می فهمی که زیباست یا نه و بهزاد چه شاعرانه نوشت برای معشوقش که " جهت اطلاع بیشتر زنان جهان به جای مقنعه موهای شان روی سرشان است".. هوای جان فعالیت فمینیستی دیگر به "زن بودن " و "لزبین بودن" تقلیل یافته است کسی یادش نیست که فمینیسم هم قرار بود جنبشی باشد در راستای تکمیل این انسان ناقص نا تکمیل، می ترسم فمینیسم هم که جنبشی برای آزادی و برابری انسان و رهایی نیمه ی همیشه در بند نگه داشته شده ی انسان بود، هم چون مارکسیسم تبدیل شود به یک رنگ قرمز و ستاره ای و داسی و چکشی برای عکس پروفایل در فیس بوک. 
هوای جان
من بدهکار هیچ کس در این جهان نباشم بدهکار تو هستم که از قبل از انتخابات گذشته برایت نامه ننوشته ام و نامه پشت نامه به تعویق انداختم، تا مگر آزادی در بر کشیم و خیابان از آن شهروندان شود.نامه پشت نامه  به تعویق انداختم که فلان گزارش را بنویسم و فلان مقاله را تمام کنم. که برای آزادی فلانی دنبال کفیل باشیم و برای مرخصی آن یکی دنبال وثیقه.. نامه های ننوشته خود جفا به هرچه عاشقی بود و به هر چه آزادگی که جز عاشقان آزاده نیستند. حالا در این تنهایی هایی که تنها و بی سرانجام "تن" بی "تن"ات  را به دوش می کشم و خاطره ی تن تو تنها "وتن" من شده است. حالا در این بی مجالی و بی محالی زندگی، حالا در این حوالی احوال نا به هنگام و هماره پر از همهمه ی همه، حالا این تویی که تمام روز ها چون دعا هم چون درخت در من بلند می شوی.. در من ارتفاع می گیری تا دوباره قامت راست کنم و قد برافرازم بر جان و موهای پیشانیم را کنار بزنم تا جهان از نور پیشانی انسان نور بگیرد. تا روشنی دست های تو را ستاره ی قطبی سفرهایم سازم و چون باد آواره بر جهان بوزم.
حالا دیگر بی دلیل ترین انسان زمینم. زیرا همه ی آن چه در زندگی من رخ می دهد از عشقم است و من بی دلیل و بدون هیچ استدلالی عاشقم.

» ادامه مطلب

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

آواره ها سه شنبه ندارند...

ترجمه از :کوردی

آواره ها..سه شنبه ندارند....  
تمام روزهای شان....   
شبیه یک روز بعد تعطیلی یا یک روز قبل    تعطیلی است.....   
همه ی روزها یا تعطیل است یا قرار است         تعطیل شود...   



آواره ها دوشنبه ندارند    
من که همه ی مرزهای کشورهای جهان را   
به مرزهای دستان کوچک تو  فروختم   
 از کدام سرزمین نداشته آواره شوم به جز    دست های تو    
من در تبعیدگاه بی شبانه روز گیسوان تو  
گم و در گمان غرق شده ام      
 آواره ها شبانه روز ندارند




آواره ها چهارشنبه ندارند     
گالیله دروغ می گوید عزیزم   


 خوب اگر زمین گرد است !؟  
چرا من هی می روم  و    
هی به تو نمی رسم    


آیا مزار بی نام و نشان برادر شهیدم را     
در آن سوی زمین هم می توانم    
پیدا کنم؟   


آواره ها همیشه وسط هفته اند   
آواره ها  بی شروع و بی آغاز اند   


 آواره ها    
پنج....    
شنبه..   
ندارند...   

لینک شعر به زبان اصلی http://shahabaddinkurdi.blogspot.com/2010/04/blog-post_06.html

» ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

13 عاشق ترین عدد هاست

هوای جان!
۱۳ عاشق ترین عدد هاست. ۱۳ عدد من است. این را نه من که هستی خود بر من و برای من و من را برای آن برگزید.نه ۱۳ نحس نیست. ۱۳یک فوق عدد است و هر چیز فوق العاده ای از قدرت و ضعیتی برخوردار است که برای وضعیت عادی٬ انسان عادی و ... هر نقطه چین عادی دیگری وضعیت فراعادی و فوق العاده ایجاد می کند.چیزی شبیه قدرت غیر عادی حرکت نیروهای درون زمین که موجب ویران گری به نام آتشفشان و زلزله می شود. اصلا نیازی به مثال نیست. ۱۳ آن قدر عزیز و عاشق و بلند و بزرگ است که انسان معمولی را توان یافتن خواند و نوشتن آن نیست از آن روز است که برای ترساندن انسان از قدرت آن گفته اند که "نحس" است تا از آن دوری کند.

۱۳ یک عدد است و اصولا نمی توان آن را با "حروف" نوشت. ۱۳ معادل حروفی ندارد. من از کودکی از همان کودکی قدیم و ازلی و حادث ام٬تا همین کودکی امروزی و شناسنامه ای‌ام ٬حتا،  عاشق ۱۳بوده ام. هستم هنوز. نمی توانم نباشم.او در من و من در اویم. انگار برای انسان عاشق ترین حضور ۱۳ در نظام هست ای اش همانند حضور سیستم گوارش یا تنفس در وجود انسان عادی است.

من بدون هیچ نگرش عادی و غیر عادی ۱۳ را عدد مقدس می دانستم. بدون  خواندن هیچ کتابی و هیچ آدابی. اصولا از همان دوران نوجوانیم که در خواب به من گفتند «نخوانده می دانی٬ نخوانده دانسته می شوی٬ نخوانده به دانستگی می‌رسی» دانستم که برای خواندن آن چه جدا از احوال جهان است٬ به گفته‌ی حافظ باید ایمان آورد که فرمود: «بشوی اوراق اگر هم درس مایی» ما هم که هم درس و هم مکتب به دنیا آمده بودیم. شستیم همه ی اوراق را تا بعد از فارغ التحصیلی از آن مکتب و دوران پیری. در این سالیان دور و دیرم بود که دریافتم در علم الحروف «عدد ۱۳» عدد «اکبر» است. حتا خواندم در عرفان اسلامی «۱۳» عدد «احد» است و ..

هیچ کدام از این ها البته مهم نبود. مهم آن بود  من و ۱۳عاشق ترین بودیم. یادم هست آن روزگار که هنوز روزگار اینترنت و بلاگ و... این ها نبود. دفتری داشتم و اعتقادی که نویسنده اگر نویسنده است هر شب حتا اگر چرت و پرت هم شده باید چند خطی را بنویسد. در آن دفتر می نوشتم هر آن چه که نوشتنی و نانوشتنی بود. دفتری بود پر از تنهایی و سکوت نوشته های «باد»( پیامبر عشق).

از هر چیزی که شما فکرش را بکنید در آن بود. از همین ایام نگاری های عاشقانگی و از سیاسی نویسی های روزهای جوانی. از تلخ کامی  های کودکانه و داستان های روزهای کودکی پر از جنگ و قتل و تیرباران و اعدام وزندان و آوارگی و بمب و بی مادری وبی برادری و بی بی بی بی  بی در همه جا و بی درکجا و بی  ناکجا. از مدرنیته و پست مدرنیته٬از عرفان و تنهایی و از زیبایی شناسی هگلی و جنبش دانشجویی و ناسیونالیسم کوردی و اوجالان و مولانا و چه گوارا و عین القضات همدانی٬از خاطرات روزمره و از هرچه «مُر»ه گی( مر به معنای عربی آن یعنی تلخ).از...از.. از....

روزی که در خیابان من و دفترم به دستان نادستی گرفتار آمدیم٬ آن گرفتار کننده از ساعت ۵ عصر درست از ساعت ۵ عصر تا ۱۱ و نیم شب٬ نه با من حرف زد نه باهیچ کس دیگری. تنها نشست و از روی دفتر چند صد برگی من نوشت. نوشت و نوشت و برگه های اش افزون می شد. افزون می شد  آن برگه ها افزون تر و اشک از چشمان من سرازیر تر. من تنها همدم ام در آن روزگار تنهایی همان دفتر بود. من هنوز گمان ساده می بردم کسی از اولیای باران به قول سید٬ ممکن است حرمت کتاب و کلمه و خلوت بداند. می گفتم آقای عزیز آن دفتر جرم نامه ی من نیست آن دفتر خلوت و تنهایی من است و من که در این شهر به قول رضا شجیعی درندشت یا دشت درنده تنها با خواهرم زندگی می کنم٬ حتا ایشان هم حق خواندن این دفتر را ندارد تو که هستی از کجا آمده ای چگونه بی چراغ بی نشان کوچکی حتا از علاقه٬ میان آن همه تنهایی پرسه می زنی. او نمی شنید و تنها برگه های آن پوشه ی قرمز رنگ اش افزون  می شد.

یادم هست یکی از یادداشت های آن دفتر در مورد اتفاقات همیشگی زندگی من بود که حتما یا در ۱۳هم ی  یا روزی یا عددی که با یک جمع و تفریق و  ضرب و تقسیم ساده حتما ربطی به ۱۳ پیدا می کرد. یادم هست نوشته بودم که همین که من در قرنی از قرون سرزمینی که تاریخ آن در زمان شروع زندگی زمینی من با ۱۳ شروع می شود. نشانه ی اول است٬ حتا اگر در این زمان ودر این قرن میلیاردها آدم به دنیا آمده باشد اما باز  عدد مال من است.همین که من در ۱۳هم روزی از روزهای سال به دنیا امده ام٬ اگر حتا در آن روزهم میلیون ها انسان متولد شوند. دیگر این که عدد های مستقیم تری به نام ۱۳ بود٬ جای حرف باقی نمی گذاشت. این که من در «۱۳هوم» عاشق شدم٬ ۱۳ماه و ۱۳ روز عاشقی بعد مردم. این که در سالی به دانشگاه رفتم که جمع عددهای اش ۱۳ بود این که... این که و این که و هزار اتفاق از این خصوصی تر که تنها در آن دفتر خصوصی جای اش بود. ۲صفحه از اتفاقاتی که در روزهای« ۱۳ هوم» یا اوقاتی که ربطی به ۱۳ داشت. این که اولین بازداشت سیاسی من هم در  روز ۱۳ بود هم زمان با همان «۱۳ هومی» که عاشق شده بودم....

القصه! بعد از روزهای پشت سر هم بازجویی صبح و بعد از ظهر ِ پشت سر هم آن هم در جایی که از طبقه ی هم کف ۴ طبقه پایین می رفتیم و بعد از آن جا یک در بزرگ گشوده می شد که سالنی در برابرات بود به طول ۲۰یا شاید۰ ۳متر که تها چیزی که در آن سالن وجود داشت دری بود در انتهای همان سالن و از آن در که وارد می شدی اتاقکی کوچک بود که بند کفش و سیگار و کمربند و.. این ها می گرفتند و...

بعد یک راهروی ۱متری در ۱ و نیم متری و یک اتاقک دیگر با ۲صندلی پشت روبروی هم و میزی در میان٬ که بعدّا فهمیدم اتاق بازجویی است. القصه! در روزی که نمی دانستم چه اتفاق متفاوتی افتاده بودن دستبند و بدون چشم بند از آن ۴ طبقه ی زیرین بالا آوردندم٬ نه یادم نبود دستبند بود چون یادم است  وقتی به طبقه ی هم کف رسیدیم یکی از آن دورها داد زد که مگر نگفتم بدون دستبند بیاورش. دست بند را باز کردند. به طرف انتهای سالن هم کف بردندم. از ۴ طبقه این بار بالا رفتیم. به در اتاقی که رسیدیم فرمان ایست دادند. رفتند تو بر گشتند و به من گفتند که برو تو.

اتاق بسیار آراسته ای بود و شیک. مردی موبور خوش تیپ با قد و بالای بلندو ریش کوتاهی بلند شد و ایستاد. با احترام گفت بنشین. نشستم با تعجب. گفت امروز و این دیدار جای از بازجویی و این حرف هاست یک دیدار دوستانه است که من به طور خصوصی آن را درخواست کرده ام. جواب دادم تا زمانی که من را اختیاری به این دیدار نیست٬ تو بازجویی و من بازجویی شونده. گفت: هرجور می خواهی حساب کن ولی اگر قصد بازجویی بود که در همان اتاق بازجویی از تو سوال می شد. گفتم: حرف من همان است که عرض کردم.( در دلم احساس می کردم این از آن شگردهای ننه من غریبم است می خواهند مثلا از در دوستی وارد شوند). به هر حال گفت: اصراری ندارم و حق می دهم که نپذیری..

گفت: من همه ی دفترت را خوانده ام.گفتم : خوشحالم. گفت ولی شنیده بودم که به خواندن دفترت خیلی معترض بوده‌ای گفتم: هنوز هم معترضم اما اگر زور شما می رسد و رعایتی در کار نیست و قرار است خوانده شود کامل خواندن آن  بهتر از گزینشی خواندن آن و تک جمله های آن چنانی از آن در آوردن است. گفت: درست است و من هم چون کامل آن را خوانده ام ٬ دوست داشتم ببینمت.....

القصه خیلی حرف زد و جواب دادم. در آن آخر های حرف زدنم بود که پرسید راستی٬ این قضیه ی بازداشت و بازجویی های ات نیز ربطی به ۱۳ داشت؟ دیگر مطمئن شدم که همه ی سوراخ سنبه های دفتر را خوانده است. گفتم بله. با تعجب فراوان پرسید واقعا؟؟؟؟؟  چه ربطی؟ گفتم: سلول ام شماره ی ۱۳است. نمی توانست باور کند تلفن را برداشت و پرسید جوابش را دادند...

گفتم آقایی که ادعا می کنی این دیدار بازجویی نیست برای من یک چیز مهم است من امروز ۲ امتحان دارم کی آزاد می شوم؟ با خنده گفت: حالا یا ۱۳ سال دیگر٬ یا۱۳ماه دیگر٬ یا ۱۳ هفته و شاید ساعت ۱۳.اتفاقا آن روز بعد از ظهر ساعت ۱۳ ازاد شدم و ساعت ۱۴ دو امتحان همزمان داشتم.

من دقیقا۱۳سال پیش پیش بینی کردم که ۱۳سال دیگر می میرم. ۱۳عاشق ترین عدد هاست هوای جان.زیرا عدد عاشق ترین مرد زمین است.

 از عشق می گویی بگو آبی ترین باشد            حتا اگر آدم تنها ترین مرد زمین باشد.



پی نوشت: این مطلب را بهانه ی گذشتن از مرز۱۳هزار بازدید کننده نوشتم. ۱۳هزار بازدید برای وبلاگی که تنها ۵ماه  از عمرش گذشته عد کمی نیست. چیزی که من خودم هرگز گمان این همه همراهی از شما دوستان و مخاطبان عزیز نمی بردم. بدون هیچ تواضع نمایی و نعل وارونه ی فروتنی٬بر این باورم بیشتر این مقدار بازدید نه به توانایی من  که به بزگرواری و عزیزی شما مربوط می شود. اگر نتوانسته ام همه ی آن چه که شایسته ی شما و خودم هست را هنوز در این جا بنویسم بر من ببخشایید و از این که اوقاتتان در خانه ی مجازی می گذرد خوشحال ام و خوشحال تر خواهم شد که شما «خوش حال» باشید در این اوقات.
» ادامه مطلب