هوای جان....
آشنای جان بی قرار، قرار بی پناهی این دل بیمدار، هدیهی نوروزیاترسید. اما حوصلهبه باران نباریده بر این بغض مهاجرت را امان ببند تا این چند خط را خطاب به مخاطبان آشنای این صفحه و نامههای خوانده شدهی من برای تو، بنویسم.
در تمام سالهایی که هوای جان را میشناختم. هر سال اول عید و یا اواخر سال و در روزهای پایانی اسفند هدیهی نوروزی من به هوای جان تقویم اردشیر رستمی بود. اردشیر رستمی طراح و کاریکاتوریست عزیزی که در روزنامهی جامعه با کارهای او آشنا شدیم و « عطر خوش زن» به فضای کاهی و کاغذی روزنامههای ایران بخشید. اردشیری که میکرون به میکرون اندام زیبای زنانهرا با خطهای نازکاش پهنای روح را مینواخت. اردشیری که میلیمتر میلیمتر گیسوان زنان را « چون ادامهی باران»ها از زیر مقنعههای زنان تصاویرش به آسمان خطوط طراوت میکرد. اردشیری که دیوانهوار و کودکانه شعر را دوست میداشت و احتمالا به اندازهی بسیاری از شاعران جهان از همان شاعران شعر حفظ بود. اردشیری که بدون مرز شعر را دوست میداشت و از لورکا تا شیرکو بیکس کورد و از نرودا تا ادونیس عرب و از عمران صلاحی تا احمد شاملو. اردشیر کودکانه از شعر لذت میبرد وقتی که بر عرض کوچک آن صندلی کافه شوکا در خیابان گاندی رو به روی خانهی من در یک کوچه بالاتر، می نشست و برای من شعرهایی از شعرای کورد می خواند که من نیز نشنیده بودم. فرهاد پیربال را دوست داشت و شیرکو را دریای متلاطم واژه میخواند که آدمی را آرام میکند و و نرودا را هوای پر از خندهی عاشقانه که جهان نیازمند آن است.
اردشیر عزیز و تقویم دوستانه و عاشقانهاش و نگاه انسانی اش لذت بهارانهی من و هوای جان بود. هر بهار و انتهای هر زمستان لذت عیدی من و هوای جان بخشیدن یک تقویم ساده و زیبا از اردشیر به هوای حوصلهی دوستیمان بود.
روزگار گذشت و سال گذشت و شهابالدین « بیدرکجا» شد و دستم از تهران و کافههای اندکی از آن که میشناختم که هیچ کوتاه ماند، دستم از آسمان و روزگار کوردستان که هیچ کوتاه ماند، دستم از دامن دلبرکان نازک و غمگین و عاشق روز و روزگار که هیچ کوتاه ماند، دستم از برگههای کاهی و کاغذی روزنامه که هیچ کوتاه ماند، دستم از خیابان سیاه و آسمان بیماه و جادههای بی راه و تنهاییهای گمراه و عصیانهای شبگاه که هیچ کوتاه ماند، دستم از خریدن تقویم اردشیر رستمی نیز کوتاه ماند.
هوای جان میگفت. گفتم این بهار که تو نیستی، من بروم و برای تو تقویم اردشیر بخرم که تو بودی اردشیر را به میهمانی جمع ما آوردی. میگوید رفتم و تقویم را گرفتم بدون آنکه نگاهش کنم . میگوید به خانه که رسیدم خواستم بگویم ببین این تقویم را برای شهاب گرفته ام که تازه متوجه شدم اردشیر برای اولین بار برای تقویمش عنوان انتخاب کرده است و روی تقویماش نوشتهاست:
« مهاجرت»
انتهای تقویم نیز ار دشیر نوشته است:
«تقویم را به تمامی مهاجران خواسته و ناخواستهی جهان تقدیم میکنم. کسانی که دموکراسی بزرگ بدون آنها وجود نخواهد داشت».
هوای جان
و
اردشیر عزیز
من یک مرد « بیدرکجا » هستم. منی که هیچ مرزی ندارم اما زخم بریده شدن همچون آن کار مانا نیستانی خنجری است که در پشتم فرو رفته است. همچنان که خودت میگویی همانند تمامی مهاجران جهان. من این زخم را نیز چون دیگر زخمهای جهان بر تن به آهستگی خواهم برد. من اگر چه بی مرزو مرز گریز بودهام. اما زخم درد تنهایی کسانی که مرز را دوست دارند، تمای کسانی که از مرز گریزاناند، تمامی کسانی که در مرزی محبوس و محصور هستند، تمامی کسانی که مرز به امید رهایی مرزها را شکستهاند، تمامی کسانی که به امید آزادی مرزهایشان را دوست داشتهاند، تمامی کسانی که مرزها باعث سلب آزادیشان شده است، زخم تمامی کسانی که ناامید از گذر ار مرز راه بازگشتن پیش گرفتهاند و غافل از اینکه به قول آدرنو« حتا بازگشتن هم این زخم شکاف ترک کردن را پر نخواهد کرد و شفا نخواهد داد»، زخم تمامی این انسانها هر روز و هر شب در دل کودک و کهنسال من رژه میروند و من زخمهایشان را مهمانم که آنها کمتر اندوه را مهمان باشند.
یک بار دیگر نیز برایت نوشتم که ممنون که سهمی از عاشاقانگی انسان شدهای حتا اگر خیلی ها ندانند و خبر نداشته باشند که تو سهمی از زندگی و « لذت-رنج» زندگیشان شدهای.
هوای جان هدیهی نوروزی ات رسید در روزهایی که من اندوه داستان یک مرز شکستهی غنگین کودک را به تنهایی گریه کردم و هیچ کس هم نمیداند و نباید بداند. زیرا که مرزها دشمن اویند و او می خواهد با مرزها بجنگد.....
0 comments:
ارسال یک نظر