‏نمایش پست‌ها با برچسب ادبیات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ادبیات. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

تماما مخصوص را تماما مخصوص خواندم


«تماما مخصوص» را تمام كردم. 
تماما مخصوص را به شيوه اى تماما مخصوص خواندم. تماما مخصوص، را عباس معروفى در زمانى حدود هفت سال نوشت و من در زمانى حدود هفت ماه آن را خواندم. 
همين  طول دوره‌ی خواندن، یکی از مخصوص بودن‌های این تماما مخصوص خواندن من بود. تماما مخصوص، عنوان يكى از آخرين رمان هاى عباس معروفى نويسنده و روزنامه نگارايرانى است. كه به گفته ى زنده ياد«سيمين دانشور» با رمان (سمفونى مردگان)، ميخ محكم خود را در ادبيات داستانى فارسى كوبيد. 
بعد از خروج عباس معروفى بعد از توقيف گردون و آن حكم شرم آور، براى خود ایشان و نشريه ى وزين «گردون» خبرهاى گاهى ازفعاليت هايش نوشته مى شد. فكر كنم يكي دو نقد درباره‌ى فريدون سه پسر داشت خوانده بودم، در حالی که خود کتاب را نخوانده بودم.  در بحبوحه ى خروجم از  ایران هم شنيده بودم، كه عده اى مى گويند، رمان آخرش آنچنان قوى نيست. هنگام خروجم از ايران شنيده بودم لطف داشته نسبت به من به عنوان روزنامه نگار. اگر جایی سوالی و یا تایید و حمایتی لازم بوده انجام داده است. اما وقتی رمان را خواندم  نظرم این بود که بسیاری به دلیل تفاوت فضای ناگهانی اثر و توقعی که همیشه خواننده‌ها از خاطرات خودشان از یک هنرمند دارند این حس پیش آمده. تماما مخصوص تماما مخصوص است و اتفاقا کاری قوی است.اثری ادبی به زبان فارسی که انگار آلمانی است اما نه آلمانی است و نه فارسی بلکه  به زبان مهاجرت نوشته شده است.

وقتى تازه به آلمان رسيده بودم، نمايشگاه كتاب فرانكفورت برقرار بود و ما هم كه هميشه اسمش را شنيده بوديم و از سوي ديگر خبر احتمال تجمع مقابل غرفه ى ايران براي ما معترضان تازه خارج شده، خبرهايي بود كه نمى شد سرى به اين نمايشگاه نزد. آن‌جا ايشان را  ديدم و خودم را معرفى كردم و اسمم را به جا آورد وقتى از زحماتشان تشكر كردم متواضعانه گفتند ايشان كارى نكرده است و اتفاقا اسامى انسان هاى عزيز ديگري را ذكر كردند. 
من معمولا مگر اين‌كه كسى  واقعا كتابى را بهم هديه بدهد، وگرنه عادت امضا گرفتن از هيچكس نداشته ام. يعنى فكر مى كنم وقتى كتابى را خريدارى مي كنم حق خودم است و معنى ندارد بروم به نويسنده يا شاعر بگويم برايم امضا كن. اما من تازه خارج شده كه هنوز توان ذهنى تطبيق قيمت هاى جديد با واحد پول جديد را نداشت ٢٠يورو را مبلغ ناچيزى بود در ذهنم براى حمايت از يك نويسنده كه تنها به جرم نوشتن و به جرم آفريدن  روياى يك نشريه ى خوب و وزين ادبى براي نسل ما در دهه ى هفتاد، تن به تبعيد و فرار داده بود. بنابراين كتاب را خريدم و از ايشان خواستم برايم امضا كند. آقاى معروفي بيش از اين حرف ها براى من عزيز است. 

اما رمان تماما مخصوص را با اينكه عنوان تقديمي اش كه به جنبش زنان بود و بسیار وسوسه كننده بود برايم نخواندم. با این‌كه شروعش كرده بودم. اما یادم نیست کی ولش کرده بودم و مثل همه چیز کناری نهاده بودم مثل خیلی چیزها از این زندگی که آدم کنارش می‌نهد و بعدها کنار همان کنار نهاده شده‌ها می‌نشیند و  حسرت‌بارنگاه‌شان می‌کند.   
زندگى تازه‌ى در تبعيد من فعلا فرصت و حوصله و توانى براى من باقى نمی‌گذاشت.  روزها گذشت ماه ها هم. نزديك يك سال شد روزهاى تلخ و ويران كننده اى داشتم. در تمام طول اين دوران زندگى «تماما مخصوص» من كه هفت ماه به در به درى رسمى كوردستان عراق(باشور) گذشت و  هفت ماه به بى سرپناهى در آلمان، و هفت ماه آموزش زبان كه چهار ترم را شامل شد براى من، بعد رمان تماما مخصوص را شروع كردم. داستان يك سفر مخصوص و تماما مخصوص بود اما با برش هاى زمانى و مكانى و شخصيتى(كاراكتري) در طول رمان.

مخصوصى اين سفر در آن بود كه داستان يك سفر يك ايرانى تبعيدي به قطب شمال بود و من تبعيدي در آن دوران زنى تبعيدى را دوست داشتم كه به سفرى دوستانه رفته بود و براى آن سفر در دورانى كه ديگر انگار من دوست پسر سابقش بودم، مرد ديگرى را از يك قاره ى ديگر به اين سفر دعوت كرده بود اما آن مرد ديگر اين سفر برايش مقدور نبود و زن تبعيدى كه من دوست پسر سابقش بودم، حتا همين تعارف خشك و خالى را به من نكرده بود. از این رو انگار در طول خواندن  رمان تمامی آن برف  و یخبندان سفید را در روحم،در پوستم در دندان‌هایم وقتی از ....می‌لرزید.. حتا لحظه‌های سفر را نیز تجربه می‌کردم. خیلی سخت است که کسی را که دوست داری و همیشه آرزوی  لذت بردنش را  داشته باشی اما گاهی چنین روحت را به قطب شمال و یک خرس مغموم تبدیل می کند.

رمان براى من تماما مخصوص بود. زيرا اگرچه مثل «عباس ايرانى» كاراكتر اصلى و راوى اول شخص رمان، هنوز حتا  زبان آلمانى را ياد نگرفته بودم، چه برسد به اينكه دوست آلمانى داشته باشم و چنين فضاهايى داشته باشم، اما از ديد من تمامى بلاهاى تبعيد، در همان سال اول سر آدم مى آيد و تمامى سال هاى بعد، تنها انباشت همان بلا هاست. از افسردگى« واين آختن» گرفته تا برخورد افسر پليس آلمانى  و نوشيدن بطرى آب هنگام از كابوس پريدن هاى نيمه شب، كه تمامى مردمان مانده در وطن آن بطرى آب را كه گاهى هم، گازدار است، بطرى آبجو مى پندارند. 

خاطره ى دويدن ها همراه زنى كه دوستش داشته اى را در خيابان طالقانى را من نيز تجربه كرده ام و گم كردن يكديگر و به خانه هاى مردم پناه بردن و بعد پیدا کردن و دوباره گم كردن ابدى عشق ها و تازه عاشق شدن ها و كابوس هايى كه داستانى جذاب مى شوند براى خوانندگان، بدون آن‌كه بدانتد آن‌چه آن‌ها به عنوان داستان مى خوانند، قصه‌ى روح نويسنده در چرخ گوشت گذاشتن بوده. 

رمان تماما مخصوص به نوعى تراپى من بود در تمام اين ماه ها کنارم بود. گاهی چندین فصل را می خواندم و گاهی چندین روز به آن دست  نمی‌زدم. به دنیای پری و ژاله فکر می‌کردم. به دنیای عباس ایرانی وقتی عشقی مرده را با خودش زندگی می‌کند و  حواسش نیست با این‌که از فضای یک رابطه ی معمولی برای خودش، نه برای زنی که دوستش می‌داشته بیرون آمده، میان ویلانی‌ها و حیرانی‌ها، بی حواس زنی عاشقش شده و این عباس است که نهایتا از عشق آن زن عاشق می‌شود عاشقی بی حواس  که مرگ ..... براى همين مزه مزه مى خواندمش و براى اولين بار بود كه خواندن يك رمان هفت ماه طول كشيد. با روزها و آدم هايش زندگى مى كردم يا زندگى مى مُردم. 

رمان تماما مخصوص اگر ضعفش باشد اگر قوتش تنها در تجربه ى يك انسان نويسنده ى عاشق تبعيدى مى گنجد. كه گم شدن در دود و سر و صدا را در« كافه هاوانا» را تجربه كرده باشد. 

رمان تماما مخصوص را دوست داشتم و تمام كردم اگرچه اكنون من از رمان تماما مخصوص قوى ترام. من قوى تر و قدرتمندتر ازآنى بودم كه تا٣٤ سالگي خودم را تجربه كرده بودم. ممنون آقاى معروفى عزيز كه هستيد و مى نويسيد.

شهاب الدين شيخى 
دوم  جون٢٠١٢

١٣ خرداد١٣٩١-ساعت چهار و بیست و یک دقیقه‌ی بامداد
برلين- كافه كومون
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

شهرو فرنی*

دستش چسپیده بود به میله‌ی اتوبوس. ازدحام این همه مسافر در یک اتوبوس مدرن در یکی از پایتخت‌های معروف یک کشور معروف اروپایی، وی را یاد ازدحام معروف مسافران اتوبوس در سال‌هایی معروف زندگی‌اش که تنها برای خودش معروف بود می‌انداخت. سال‌هایی که نوجوانی پانزده ساله بود و در پایتخت معروف کشوری که همیشه به دلایلی معروف بوده است در صدر اخبار جهان قرار داشته است . به ویژه در تمامی طول سال‌هایی که می شود زندگی یک نسل. او از همین نسل بود و اتفاقا جزو گروهی از مردمان معروف همین کشور بود که شاید این کلمه‌ی « گروه» مردمی خودش یکی از معروف‌ترین جدل‌های سیاسی بین مردمان گروه وی و دیگر مردمان گروه‌های دیگر بوده و است. این جدال بر سر کلمه‌ای که قوم نامیده شوند یا ملت دامن پیراهن هویتی بخشی از تمامی نوجوانی وی را که هیچ بخشی از تلاش غیر علمی بسیاری از شخصیت‌های سیاسی و حتا آکادمیک را نیز گرفته بود. از شخص خود وی تا کسی مثل سعید حجاریان قربانی تروری نافرجام در اندیشه‌هایی متسلب، بخشی از تلاش فکری‌شان قربانی همین تلاش ساده‌ی مفهومی بود و او راستش از هیچ کدام از این مفاهیم نه شعر می‌‌توانست بسراید و نه احساسی نسبت به واژه‌ی ملت داشت چه آن‌چه را هم‌گروهانش‌می پنداشتند رویا می دانست حتا اگر حقیقت باشد و چه آن‌چه را که دیگر غیر هم گروهانش ملت می‌نامیدند دروغی جعلی می‌دانست حتا اگر واقعیت باشد.
وقتی دستش به میله‌ی اتوبوس چسپیده بود و به این فکر می‌کرد که دستش نه بر اثر سرما یا گرما نسوخته و به میله‌ی فلزی نچسپیده است و دست دیگری که نزدیک دست اوست و به میله چسپیده است متعلق به دختری قدبلند است که احتمالا هیچ کدام از این مزخرفات هنگام نوشتن یک متن به ذهنش خطور نمی‌کند، مواظب دستش بود که به هیچ وجه تماسی با دست آن شخصی که این دغدغه‌های مزخرف را نداشت، نداشته باشد. یاد آخرین تماس تلفنی، یا اولین تماس بدنی‌اش با بدن یک زن، که همان تماس دست با دست بود و تماس با گوش حتا میسر نشده بود به جز تماس دستش با گوشی تلفن، که یکی از نزدیک‌ترین اشیا و مفاهیم و نام‌ها و وسیله‌های زندگی با دست‌های او بوده است. یادش افتاد که همین اولین تماس هم در سن و سالی از وی اتفاق افتاده است که هیچ یک از افرادی که وی را می‌شناسند حتا باور نمی‌کنند. بنابراین از خیر و شر این قصه‌ی تماس گذشت و تماس تلفنی اش را وسط ازحام جمعیت اتوبوس قطع کرد.
از قطع کردن تمامی تماس‌های تلفنی در ازدحام‌ تمامی تماس‌هایی که بوی ته ماس می‌داند یک جوری حس فلسفی داشت. فکر کردن به چیزهای کوچک تنها چیزی بود که وی را به یاد « والتر بنیامین» می‌انداخت و می‌دانست از وقتی که « دوست نویسنده‌ی کوردش در کوردستان عراق، یا در جنوب کوردستان، که آن زمان در شمال اروپا زندگی کرده و کتابی نوشته بود و آن را به « فیلسوف چیزهای کوچک» یعنی والتر بنیامین ، تقدیم کرده بود بیشتر از بنیامین خوشش می‌امد. حتا بعد‌ها از خواننده‌ای به نام بنیامین در ایران که اول‌ها بسیار از او بدش می‌آمد اما بالاخره به خاطر آهنگ آدم آهنی از وی هم خوشش آمد.
بدن زن جلویی در تکان‌های شدید و شاید هم نه آن‌چنان شدید به بدن وی نزدیک تر می‌شد و بوی‌اش به دماغ او نزدیک تر می‌شد. فکر می‌کرد به عنوان یک شاعر به بو و یا باز هم شاعرانه تر، به عطر بدن زن فکر کند و این تنهایی در به در شده را شاعرانه تر کند. اما خوب چیزی که به مشامش می‌خورد بیشتر بوی لباس آن زن جوان بود که قدش بلند بود و پوستش سفید بود و موهای‌اش مشکی بود و چشم‌های‌اش در آن نور متزلزل شده درون اتوبوس که از لای دست‌های آویزان و خیابان‌ها و دیوارهای بلند خانه‌ها می شکست، خیلی معلوم نبود. این را هم می‌دانست که هر بار واژه‌ی « چشم‌هایش» را می‌شنود یاد داستان « چشم‌هایش» بزرگ علوی می‌افتاد که این را به یاد داشت که وی جزو همان گروه ۵۲ نفر بوده است که یک ربطی احتمالا به واژه‌ای به نام« ارانی» هم دارد.
در همین واژه‌ی ارانی هم همیشه غیر از معنای این وازه یه گویش کلهری در زبان کوردی بی مقدمه یاد چپ می‌افتد و یاد این می‌افتاد که او اری او که حتا حالا که در یک کشور اروپایی هم به سر می‌برد اما جرات نمی‌‌کند نام‌اش را ببرد، اما او تمامی ۳ سال زندانی سیاسی را در زیر ۱۸ سالگی در میان زندانیان بیش از ۵۰ گروه سیاسی چپ آن‌هم در تبعید از شهر و محل زندگی خودش گذرانده بود و یاد دست‌های خودش افتاد که در آن کودکی و در آن زمستان سرد که به آن شهر دور رفتند و با او ملاقات کردند و دست‌های‌اش با شیشه‌ی کابین ملاقات تماس داشت و می دانست حتما چیزی با گوشه‌ی صورت او تماس داشته است که صورتش سیاه شده است. اما او برای دلخوشی به شخصیت اتوبوس سوار حالای ما گفته بود با دوستاش کشتی گرفته سرش به جایی خورده است. و یاد مرگ آن خبرنگار زن ایرانی -کانادایی افتاد که پزشک قانونی در باره‌ی مرگ وی نوشته بود.« نام زهرا کاظمی. مرگ بر اثر برخورد سر با یک جسم سخت»…
برخورد تمامی بالاتنه‌ی زن قدبلند اروپایی به تمامی بالاتنه اش و بخشی از صورتش این را به یاد او آورد که باید در بالاتر می نوشت که از بدن آن زن هیچ عطر و بویی بر نمی‌آمد به جز بویی که یا متعلق به نوع پارچه‌ی کاپشنش بود و یا مربوط به تمامی موادی که ممکن بود در یک روز قدم زدن بر لباس او نشسته باشد و این بو را تولید کرده باشد. هنوز هم تمامی زنانی که در این جا می‌دید« زن اروپایی» تلفظ می‌‌کند، به جز رنگین پوستان ، که در همین تایپ کردن این نوشته، پوستان را « پستان» تایپ کرد و بی خیال تپق‌های فرویدی شد و این را به غلط‌های همیشگی تایپی‌اش ربط داد اما بی خیال تر شد و اجازه داد ذهنش کمی با واژه‌ی « رنگین پستان» بازی کند. بازی کردن با پستان در تمامی فیلم‌ها و نوشته‌های سکسی و پورنو و عاشقانه و حتا رساله‌های شرعی برخی از مراجع مذاهب شیعه‌ی مسلمانان همیشه توصیه شده است. همین که پای رساله‌های دینی و شرعی و.. به میان آمد انگار ذهنش به سرعتی که هر راننده‌ای وقتی چراغ قرمز سبز می شود فوری می ‌خواهد حرکت کند، از آن جا گریخت و یادش آمد که وقتی این متن را شروع کرد قرار بود. چیز دیگری بنویسد.
چیزی ساده شبیه این‌که…
دستش که به میله‌ی اتوبوس بود. دست دیگری هم آن‌جا به همان میله آویزان بود. مثل تصویر آویزان شدن انسان از زندگی شهری تکراری. دست دیگر متعلق به زنی جوان و قد بلند اروپایی بود. با پوستی سفید و موهایی مشکی که احتمالا موهایش را رنگ کرده باشد. دست‌هایشان با هم کمی تماس پیدا کرد. با چند کلمه‌ی ساده که بلد بود از زبان زن قد بلند اروپایی سر گفت و گو باز شد و در اتوبوس در ایستگاهی نزدیک باز شد. چشم‌های زن قد بلند مو مشکی اروپایی که رنگ چشم‌هایش مشخص نبود به اشاره‌ای باز شد چیزی شبیه یک دعوت نامشخص به پیاده شدن. چیزی که در آن نگاه باز شده تردید از هر دو جنسش برای هر دو جنس در آن باقی بود. یعنی هم آن یکی جنس دقیقا از دعوت خودش مطمئن نبود و هم این یکی جنس نمی‌توانست دقیقا اطمینان حاصل کند که واقعا در آن نگاه باز شده خبری از یک دعوت هست. اما قدم‌ها از پشت سر هم رفتند و از یک چراغ قرمز که با کمی انتظار و کمی نگاه رد و بدل شدن میان خنده‌هایی که زورکی نیست اما ناخودآگاه انگار برای رفع موانع درونی و یا تربیتی و یا جنسیتی و یا..بالاخره برای یک « یا»یی می‌اید و چراغ سبز می شود و آن سوی چراغ زن می گوید « اسم من …است..» و « نایس تو میت یو..» اسمش را به خاطر سانسور نقطه چین نگذاشته است. اسمش یادش نمانده است او هنوز به این اسم ها عادت نکرده است. کلمات وقتی کم‌اند گاهی عذاب آورند و گاهی پیش برنده. پیش تر می‌روند زن احتمالا چیزی شبیه این که من وقت دارم یک نوشیدنی با هم بخوریم گفته است و البته این را هم گفته است که خانه‌اش این نزدیکی است را به بهانه‌ی این‌که دلیل وقت داشتنش را توضیح داده باشد گفته است. یعنی حتما برای این مردی که هیچ کس باورش نمی‌شود بسیار خجالتی است حتما باید چنین جمله‌ای گفته شده باشد که کمی جراتش بعد از چسپیدن دست‌هایش به میله‌ی اتوبوس و وقایع بعدی زیاد شده باشد.
وقتی که به انتهای این جای این نوشته دارد نزدیک می‌شود. سعی می‌کند انحناهای خطوط منحنی بدن زن، سعی می‌کند عطر بدن زن، سعی می‌کند رنگ ملافه و وسایل درون اتاق کوچک زن را به یاد آورد و برای جذابیت یا توصیف فضا از آن استفاده کند. اما هیچی یادش نمی‌آید. زیرا وی در اتوبوس اصلا تنها نبود. با دو دوست دیگرش بودو داشتند بر می گشتند خانه‌ی یکی دیگر از دوستان‌شان و در تمام طول مدت نوشتن این متن به شعری که چند ساعت پیش در فیس بوکش گذاشته بود فکر می‌کرد . به این‌که دارد به کمک در به در کردن خودش در این روزها سعی می‌کند زندگی را بگذراند. تا شاید روزی زندگی شبیه چیزی شود که بتوان اتفاقی شبیه این در آن رخ دهد. به این که او با ضمیر مونث نویسنده‌ی این قصه بود. که اصلا قدش بلند نبود و پوستش سفید نبود و اروپایی هم نبود و نزدیک هم نبود ..اما عطر بدنش عطر بدن زن بود…..

شین-شین

*شهروفرنی...ترکیبی است از « شهر و شیزوفرنی»
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

هستی فردی شاعر امروز، سیاسی شده است-مصاحبه‌ی مجله‌ی شهروند بی سی با من در باب شعر متعهد

سپیده جدیری:
در دو شماره‌ی گذشته سؤالاتی را درباره‌ی میزان نیاز جنبش‌های مردمی ایرانِ امروز به تهییج شدن به واسطه‌ی شعر، با شاعرانی چون پگاه احمدی، شیما کلباسی، داریوش معمار، هادی ابراهیمی و علیرضا بهنام در میان گذاشتیم و تقریباً به پاسخی واحد دست یافتیم که، چنین نیازی دست کم برای شاعر امروز، محلی از اِعراب ندارد. برای آخرین بار، سؤالات‌ گذشته را در این شماره با شهاب‌الدین شیخی، شاعر، روزنامه‌نگار، جامعه‌شناس و متخصص مطالعات حوزه‌ی زنان نیز مطرح می‌کنیم، تا بتوانیم به عنوان پرونده‌ی بعدی‌، بر اساس یک جمع‌بندی کلی، این بار نه به مسئله‌ی نیاز به شعر متعهد، که به نیاز به شاعر، هنرمند و روشنفکرِ متعهد بپردازیم.
اگر سؤالات را به خاطر ندارید، دوباره تکرارشان می‌کنیم:
یک- شعر متعهد در تعریف امروزی‌اش، یا بهتر است بگوییم از نگاه شاعران امروز، چه مفهومی دارد؟
دو - جایگاه شعر متعهد و سیاسی در ادبیات امروز ایران و در مقایسه با جایگاه مستحکم چنین شعری در ادبیات پیش از انقلاب، کجاست؟
سه - نیاز به چنین شعری و نقش آن در تهییج یک ملت برای مقابله با حکومتی توتالیتر  و احیاء جنبش‌های مدنی چه‌قدر حیاتی است؟

یک - از دید من  ادبیات متعهد و یا به طور کلی هنر متعهد، بیش از هر چیز باید به خود هنر متعهد باشد. یعنی اولین تعهد هر اثر هنری این است که حقیقتا با چارچوب یک اثر هنری و نیز با آرمان یک اثر هنری و ادبی مطابقت داشته باشد، که همانا آفرینش نوینی از واقعیت موجود است به قصد زیبا‌تر ساختن و قابل تحمل‌تر ساختن جهانی که به قول کامو «اگر هنر نبود واقعیت ما را خفه می‌کرد». آرمان دوم اثر هنری، آفرینش زیبایی شناسانه‌ی ساختارها و فرم‌های نوین در هنر است. اما آیا همه‌ی این‌ها به این معناست که واقعا  من به اصلی به نام «هنر برای هنر» معتقدم؟ جوابم به این پرسش این است که اگر صرفا هنر وسیله‌ای تنها و تنها برای هنر باشد و هیچ ارتباط ارگانیکی با ساختارهای اجتماعی نداشته باشد، نه من به «هنر برای هنر» در این معنا معتقد نیستم. من به هنر برای هنر تنها در همان معنای اولیه که تعریف کردم معتقدم . یعنی براین باورم که پیش ا‍ز آن‌که هنرمند یا آفریننده‌ی اثر ادبی به فکر بازتاب مسایل اجتماعی در اثرش و در اینجا، شعرش باشد، باید به فکر آرمان اصلی آفرینش زیبایی شناسانه‌ی آن شعر یا اثر باشد. آفرینش یک شعر زیبا می‌تواند در حکم کمکی بزرگ به ساختارهای ادبی، تاریخ ادبیات و نیز غنی‌سازی ادبیات و در نهایت، آفرینش لذت و زیبایی در ذائقه‌ی مخاطب و به تبیینی بنیامینی، حتا بالابردن سطح سلیقه‌ی مخاطبان شعر باشد.
از این منظر، من  کمی دیدگاهم را وام گرفته از جورج لوکاچ می‌دانم. یا به تعبیری، تبیین من از بازتاب مسایل اجتماعی در شعر و یا تعهد شعر به جامعه‌، تبیینی لوکاچی است. ببینید ما در بحث جامعه‌شناسی ادبیات، چند نوع مبحث جداگانه داریم. یکی بحث جامعه‌شناسی ادبیات به عنوان یکی از  بخش‌های اجتماع و فرهنگ و هنر و به صورت کلی، به عنوان دانشی از حوزه‌های جامعه شناسی‌ست، همانند  جامعه‌شناسی  ورزش، جامعه‌شناسی صنعت و جامعه‌شناسی خانواده و الی آخر. در این مبحث، ما به تببین چگونگی حضور ادبیات، ناشران، شعرا، نویسندگان و .. در جامعه و روابط ارگانیک و مکانیکی این بخش‌ها با یکدیگر و دیگر نهاد‌های اجتماع می‌پردازیم. بحث دیگر بحث خود خالص ادبیات به عنوان یک صنعت و یک نهاد است. مبحث دیگر بحث«اجتماعیات در ادبیات» است. یعنی دقیقا آن‌چه در نگاه  عامه به عنوان نگاه اصلی به شعر متعهد  و نوع بازتاب مسایل اجتماعی- سیاسی در ادبیات وجود دارد. اما یک مبحث دیگر که لوکاچ تبیین‌کننده‌ی آن است، این است که «رابطه‌ی ساختار‌های اجتماعی» با «ساختارهای‌ادبی» چگونه است. ارتباط مکانیکی همان ارتباط بازتاب اجتماعیات در ادبیات است. اما ارتباط ارگانیک یعنی تاثیر و تاثر ساختارهای اجتماعی در ساختارهای ادبی.
از این منظر من گمان می‌کنم این شعر نیست که وامدار ساختارهای اجتماعی و مسایل سیاسی رخ‌داده در جامعه است. بلکه این حقیقی بودن نوع و سبک زندگی شاعر به عنوان یک فرد است. از سوی دیگر هرچه تغییرات اجتماعی  به سمت رشد به سمت  جامعه‌ی توسعه یافته‌ی برگرفته از الگوی مدرنیته در غرب باشد، مفاهیمی مثل عقلانیت، فردیت و انسان باوری یا همان اومانیسم رشد بیشتری می‌یابد. اما از آن‌جا که از دید من شاعران و هنرمندان اساسا انسان‌های فردگرا زیست بوده‌اند یکی از این مفاهیم فردگرایی  شاعر است. اما فردگرایی که بریده از مسایل اجتماعی دور و برش و زندگی روزمره‌اش نیست.
بنابراین یکی از مفاهیمی که تغییر می‌کند عبور و گذشتن از مفاهیمی کلی و عمومی به سوی مفاهیمی فردگرایانه‌تر و ریزتر است.  یا با تعریفی ادبی‌تر، عبور از کلان روایت‌ها به سوی خرده روایت‌هاست. اگر شعر بنا به یکی از فرمالیستی‌ترین تعریف‌ها «اتفاقی است که در زبان» روی می‌دهد، بنابراین این زبان در ساختار زندگی فرد شاعر، روزانه تحت تاثیر مسایل اجتماعی و سیاسی تغییراتی را می پذیرد که خود زبان ناگزیر از آن تغییرات است. این است که هم واژگان زبانی و هم رویداد‌های مفهومی می‌تواند «بسامد» واژگان و رویدادهای زبانی شعر را تحت تاثیر قرار دهد. از آن سو ساختارهای اجتماعی و سیاسی منجر به تولید ساختارهای زبانی نوین در آفرینش شعر می‌شود. شعر متعهد شعری است که بی بهره از این وضعیت نباشد
به همین خاطر است که از دید من همان فردیت حضور یافته‌ی شاعر در جامعه خود به خود فضای شعری شاعر را به سمت و سویی می‌برد که مسایل سیاسی هم در فرم‌ها، تصاویر زبانی و ساختارها خود را نمایان می‌سازد. در عین این‌که شاعر هم‌چنان متعهد است که به آفرینش زیبایی‌شناسانه مشغول باشد.
دو - پاسخ به همین پرسش  یعنی تفاوت جایگاه ادبیات متعهد در قبل و بعد از انقلاب، شاید خودش راه‌گشا باشد  برای ادامه‌ی بحث سوال پیشین. ببینید در جامعه‌ی توسعه نیافته و یا جامعه‌ی درحال توسعه، شاعران و نویسندگان سهم عظیمی و نیز حضور عظیمی در بطن اجتماع دارند. شاعران و نویسندگان از منظر جامعه‌شناسی، یکی از «گروه‌های مرجع» به حساب می‌آیند. یعنی گروه‌های مورد توجه مردم برای تعیین ارزش‌ها، هنجارها و به ویژه باورها… این مسئله در جوامع غربی هم وجود داشته است. اگر دقت کنید در انقلاب فرانسه و اکثر تحولات اجتماعی، سیاسی قرون اولیه‌ی مدرنیته، نویسندگان حضور چشم‌گیری داشته‌اند. اما حقیقت ماجرا این است که دوران مدرنیته، دوران به حاشیه رفتن شاعران است از بطن مسائل سیاسی و تحولات اجتماعی و این به حاشیه رفتن روز به روز شاعران بود که صحنه را برای حضور متفکران و فیلسوفان و فعالان سیاسی باز‌تر می‌کرد.
در جامعه‌ی ایران هم بدون شک تا همین یک قرن اخیر هم اگر بخواهیم اسم « نامداران» تاریخ این جامعه را بنویسیم، بخواهی و نخواهی اسم شاعران و نویسندگان یکی از اسم‌های اصلی است که ذکر خواهد شد. در همین دوران معاصر هم حتا در اوضاع و احوال سیاسی  قرون اخیر ایران و به ویژه از آغاز آشنایی ایران با غرب و مدرنیته در دوران قاجارها، شاعران و نویسندگان هم‌چنان حضوری مرکزی به عنوان عاملین و فاعلین آن‌چه امروز ما جامعه‌ی مدنی‌اش می‌نامیم داشته اند. در دورانی که می‌توان آن را دوران شکل‌گیری و پایه‌ریزی انقلاب نام نهاد، یعنی دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی، شاعران و نویسندگان حضوری انبوه و توده‌وار به همراه توده‌ی مردم داشته‌اند. خود این حضور، آن‌ها را بی تاثیر  از فضای اجتماعی و سیاسی باقی نگذاشته و از آن سو به دلیل مرجعیت شان، به ویژه در مقابل حاکمیت، همیشه حرف‌هایشان، اظهار نظرهایشان و نیز آثارشان برای مردم اهمیت داشته است.
با این تفاصیل جامعه‌ی انقلابی،  شعر انقلابی، ادبیات انقلابی و در نهایت هنر انقلابی را نیز به همراه می‌آورد و بخشی از ساختار و محتوای این ادبیات در آن دوره‌ی زمانی  حتا از سوی کسانی که ادبیات برایشان جدی‌ترین دغدغه خارج از فضای سیاسی بوده است، تحت تاثیر این فضا قرار می‌گیرد. شب‌های شعر خوشه، ادبیات داستانی کسانی چون صمد بهرنگی و مجموعه‌ی کسانی که در کتاب جمعه فعالیت می‌کرده‌اند و سویه‌ی به شدت سیاسی‌تر آن از سوی وابستگان فکری احزاب چپ نمونه‌هایی از این سیاسی‌شدگی شدید ادبیات بوده است. اما در این میان کسی مثل صمد بهرنگی داستانی زیبا نیز خلق می‌کند و این زیبایی و قدرت تمثیلی داستان است که این اثر داستانی را  ماندگارتر می‌کند. یا از میان شاعران بسیار بودند که سیاسی‌ترین شعرها و هیجانی‌ترین ادبیات را خلق کرده‌اند. اما آن‌چه ماندگار است آثار شعری کسی مثل احمد شاملو است که قدرت آفرینش ادبی آثارش بر دیگر وجوه شعرهایش که بدون شک نمی‌توان حتا آن را بی تاثیر از هیجان سیاسی و اجتماعی دانست، چربش دارد.
شعر بعد از انقلاب شاید تنها یکی دوسال توانست به حیات خودش در یک مدار مدرج ادامه دهد. آن فضای انقلابی و هیجانی که در آخرین سال‌های منتهی به انقلاب به وجود آمده بود، تنها در محدوده‌ی کوتاهی بعد از انقلاب ادامه پیدا کرد، چرا که در همان دوران اولیه، سرکوب شدید دگراندیشان آغاز شد و بعد هم شروع شدن جنگ، مهاجرت نویسندگان و شاعران دگراندیش و مجموعه‌ی دیگری از اتفاقات سیاسی، اجتماعی، آن روند مدّرج را دچار یک گسست یا فترت کرد و سانسور و ایجاد فضایی برای درباری شدن ادبیات توسط حاکمیت و شعرهای مدیحه‌ای و حماسه‌‌سرایی برای جنگ، فضای کار را از شاعران بسیاری گرفت.
اما حقیقت آن است که به دلیل ساختار ایدئولژیکی  جنگ حتا  جنگ نیز نتوانست در ایران  خالق ادبیاتی از جنس ادبیات جنگ و مقاومت باشد. این‌گونه فضای دچار گسست شده‌ی بیرونی بر فضا و ساختار ادبی نیز تاثیر می‌گذارد و ما دوره‌ای از بی کانونی و بی ساختاری و یا تکراری شدن ساختارهای فرسوده شده را در ادبیات شاهد هستیم.
اما دوران جنگ که به پایان رسید، با تغییرات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی که در حال رخ دادن بود، به ویژه سیاست‌های اقتصادی و سازندگی دوران هاشمی رفسنجانی که گونه‌ای از برنامه‌ی توسعه‌ی مبتنی بر مدرنیزاسیون بود، فضای اجتماعی و سیاسی دچار تغییراتی شد. از سوی دیگر انتشار برخی نشریه‌های ادبی مثل آدینه، تکاپو، دنیای سخن و گردون و شروع فصل جدیدی از دوران ترجمه‌ی آثار فکری، فلسفی غرب به ویژه در حوزه‌ی تئوری‌های ادبی و با همه‌ی این‌ها،  تغییرات ساختارهای اجتماعی وفرهنگی، فضای ادبیات را دچار تغییراتی کرد. معنای  هنر و تعاریف نوین از ادبیات و رشد اندیشه‌های فرمالیستی و ساختارگرایی و حتا پساساختارگرایی و درک بومی شاعران و منتقدین از این اندیشه‌ها فضای ادبیات را دچار تحول اساسی کرد. این ادبیات فرقش با ادبیات گذشته در این بود که به سمت چند ساختاری و ساختارهایی با چند کانون  نامتشابه  و نیز با تاکید بر مسایل خرد  و روایت‌های خرد، حرکت می‌کرد. خود همین تغییرات شاید ناشی از رشد فردگرایی که یکی از پیامد‌های زندگی شهری و مدرنیزاسیون شده است، باشد. از سوی دیگر دوران کلان روایت‌ها به سر آمده‌ بود و روایت‌های خرد جذاب‌تر بود.
بنابراین تعهدی اگر در ادبیات مشاهده می‌شد تعهد به فضاهای فردی زندگی خصوصی و در نهایت جغرافیای خصوصی افرادی بود که به خلق شعر مشغول بودند.
در این دوره دیگر خبری از شعرهایی با مفاهیم آشنا و جمعی و قابل تصور برای همگان ، هم‌چون آزادی، عدالت، انقلاب، قیام، مردم و .. نبود. حتا در حوزه‌ی بسامد واژگانی نیز واژه‌های انضمامی هم‌چون دریا و آسمان و  زمین و … تعریف‌های خرد‌تری پیدا می‌کنند و جایشان را به واژه‌هایی چون خیابان، قهوه،  ایستگاه اتوبوس، دانشگاه و اتاق خود شاعر و روسری و لباس  و حتا چرخ خیاطی می‌دهند. اگرچه گاه شاهد شکل‌های افراطی در این مدل از شعر هم بوده‌ایم و فضاهای فرمالیستی گاه به شدت حاکم می‌شد ولی اصلی‌ترین اتفاق همان اتفاقی بود که در حال رخ دادن بود. حقیقتا در آن دوره‌ی شعری که از آن به عنوان شعر « دهه‌ی هفتاد» نام می‌برند، خبری از آن تعریفی که ما از تعهد برای ادبیات و شعر قایلیم نبوده است. اما بدون شک این شعر بی بهره از مسایل اجتماعی دور و برش نیز نبوده است. اما از سال‌های میانی دهه‌ی ۸۰ و با تغییرات سیاسی فاحشی که در سیستم سیاسی ایران به وجود آمد، یعنی از سیستمی که در دوران هاشمی رفسنجانی به فضای باز اقتصادی انجامیده بود و در زمان سید محمد خاتمی به فضای باز سیاسی و فرهنگی، به سمت نظامی با اقتصاد به شدت دولتی و تحت کنترل و نیز فضای سیاسی که  آشکارا از سوی تحلیل‌گران، فاشیسم سیاسی نامیده می‌شد، جنبش رهای شده‌ی  نیروهای تغییر اجتماعی در ایران به شدت  در حال سرکوب بود و فضای اختناق کاملا مشهود… همه‌ی این اتفاقات منجر به واکنشی شد که از سوی مردم به نتیجه‌ی اعلام شده برای انتخابات رخ داد و یکی از مردمی‌ترین جنبش‌های سیاسی تاریخ کشور ایران را رقم زد. این گونه فضای شعری که تجربه‌ی فردگرایی و روایت‌های خرد را از سر گذرانده بود، دیگر نمی‌توانست خود را به گذشته پرتاب کند و فرم و محتوایی از شعر را تجربه کند که شبیه دهه‌های چهل و پنجاه باشد. بلکه این بار نیز همان فضای سیاسی و اجتماعی و اتفاقات روزمره‌‌ی رخ داده در زندگی و جغرافیای فردی بود که شعر می‌شد. اما فضایی از زندگی شخصی باقی نمانده بود که روزانه سیاست را در تمامی لحظه‌هایش تنفس نکند. این گونه این سیاست بود که در همان مفاهیم روزمره و خرد و فردگرا حضور پیدا می‌کرد و در همان خیابان و ایستگاه اتوبوس و همان روابط روزمره‌ی عاشقانه و همان دوستی‌ها و همان فریادهای ساده که در گلو ممکن بود با گاز اشک‌آور و باتوم ضربه ببیند…. 
این بار شعر به شکل اجرای یک وظیفه یا تعهد، سیاسی نشده بود، بلکه این هستی درونی و فردی شاعر به  عنوان یک فرد از افراد جامعه بود که سیاسی بود. آفرینش زیبایی و آفرینش رنج حتا نقشی از فضای سیاسی بود.
از این رو من این نوع شعر سیاسی شده را اتفاقا به دلیل تسلط  شاعران جوان بر ساختارهای ادبی و قدرت استقلال فردی که هرگز شعر را محل جولان اندیشه‌های سیاسی قرار نداده‌اند، شعری متعهد‌تر و حقیقی‌تر می‌دانم. یعنی آن تعهدی که در شعرهای این دوره مشاهده می‌شود و به عنوان تاثیر ساختارهای سیاسی، اجتماعی بر ساختارهای ادبی دیده می‌شود و حتا آن بازتاب‌های اجتماعی، به نوعی حقیقی‌تر و باورپذیرتر است.
سه -  من فکر می‌کنم  به همه‌ی دلایلی که در پاسخ دو سوال  پیشین اشاره شد، هیجان‌آفرینی اجتماعی و سیاسی شعر دیگر نمی‌تواند مثل گذشته باشد. همان دلیل اصلی که ذکر کردم شاعران دیگر مرکز جهان نیستند. شما دقت کنید که در همان دهه‌های ۴۰ و ۵۰ و حتا بعد از انقلاب هم در دهه‌ی شصت مردم به موضع‌گیری‌های سیاسی شاعران و نویسندگانی چون شاملو، دولت‌آبادی،  گلشیری و .. بسیار توجه نشان می‌دادند. اما امروزه در حوزه‌ی سیاست کسی منتظر موضع‌گیری سیاسی فلان شاعر نیست. این عرصه تخصصی شده است و این موضع‌گیری فلان کاندیدای سیاسی و یا فلان وزیر و فلان روشنفکر حوزه‌ی سیاسی است که مهم است. یک شعر خوب حتا با داشتن فضای سیاسی، برای مردم نیز با زیبایی شاعرانه و خلاقانه‌اش اهمیت بیشتری می یابد. از سوی دیگر من فکر می ‌کنم در حوزه‌ی هنر، این فضا به حوزه‌های ترانه و موسیقی منتقل شده است. شما دقت کنید که در این سال‌ها شاهد اوج گرایش به ترانه‌هایی با فضاهای سیاسی، اجتماعی  و به موسیقی زیرزمینی بوده‌ایم. و از آن میان کسی چون محسن نامجو، اقبال غیرقابل انکاری می‌یابد با موسیقی ویژه‌اش و نیز محتوایی از ترانه‌هایش که بی بهره از همان  ویژگی‌های ادبی و شعری دهه‌های هفتاد نیست.

شعر متعهد چالش‌ها و ضرورت‌ها

لینک فایل پی دی افی





» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

زبان و نوشتار زنانه، خاستگاه و ویژگی های آن-گفت‌و‌گوی‌ام با سایت اثر




در پایان کمی بیشتر به نظریه "تفاوت" بپردازیم. به نظر می رسد در تفاوت زبان زنانه و نوشتار زنانه آن گونه که در موج دوم فمنیسم مطرح می شد، زن ها با توجه به همگرایی آنها، مشابهت و خواهرانگی آن ها در یک سطح قرار می گرفتند، اما این تفاوت امروزه به گونه دیگری طرح می شود واز این دیدگاه، تفاوت بین خود زن ها هم مورد توجه قرار می گیرد، با توجه به هویت های گوناگونی که آنها از نظر فرهنگی، نژادی و طبقه اجتماعی با یکدیگر پیدا می کنند، شما نقش این دیدگاه را در شکل گیری زبان زنانه در جهان کنونی ما که به سمت قبول تفاوت ها می رود چگونه ارزیابی می کنید و فکر می کنید این تحول در دیدگاه می تواند زبان ما را متحول کند؛ به گونه ای که ادبیات مطلق انگارانه و گفتمان مرکزگرایانه را به چالش بکشد؟


این بخش از جنبش فمینیسم را من می‌توانم به عنوان بخش تکمیلی پروژه‌ی همان گریز از زبان تک ساحتی و تک ساختی و تک مرکزی بدانم. در واقع هر امری یک عینیتی دارد و یک ذهنیتی. بخش ذهنی آن در ساحت و ساخت زبان اتفاق می‌افتد. اما بخش عینی آن همان سوشیال فکت و یا واقعیت امر اجتماعی زندگی انسان است. دقیقا از زمانی که فمینیست‌های سیاه این اعتراض بلند را سر دادند که آن‌چه به عنوان فمینیسم در جریان است،« فمینیسم زن طبقه‌ی متوسط سفید اروپایی» است، دیگر خود فمینیسم هم که به عنوان یکی از دستاوردهای « مدرنیته» جریانی « جهان شمول» و « عام‌نگر» بود به چالش کشیده شد. باید این جا اشاراه کنم که مدرنیته با تمامی درستاوردهای مثبت‌اش مثل خردگرایی، فردگرایی و اومانیسم و دستاوردهای منفی مثل جنگ‌های جهانی و قتل و عام و آشویتس و گولاک و .. یک انتقاد بزرگ به آن وارد بود که این گفتمان گفتمانی « یک جانبه‌نگر» است. یعنی در نظر گرفتن یک تاریخ خطی و یک سیر تطور و تحول برای کلیت جهان و ساختن ایدیال تایپی از جوامع غربی به عنوان مقصد نهایی زندگی بشری و به دنبال آن نظریات جامعه‌شناسی توسعه که راه را برای پیمودن این مسیر برای دیگر جوامع در نظر می‌گرفت، نشان از این داشت که راه را بر گفتمان‌های دیگر مسدود متصور می شود. فمنیسم نیز اگرچه خود به عنوان ایجاد شکافی انتقادی در خود مدرنیته به وجود آمد و درواقع همان اصل اصیل اومانیسم تجربه شده در غرب را به چالش می‌کشید، و بر این باور بود اومانیسم تجربه شده و تجویز شده نیز « اومانیسمی مذکر» است، اما با این همه می‌توان آن را به تبع از نظریه‌ی « گفتمان درون واکنشی» (discures reacive) از همان گفتمان اصلی پیروی می‌کرد و همان یک جانبه گرایی و عامیت را در خود داشت.
از این رو جنبش‌های فمینستی که تکیه‌اش بر تفاوت‌های اتنیکی، زبانی، مذهبی، نژادی و .. است به نوعی تلاش برای انهدام همان تک مرکزگرایی خود جنبش فیمینست و نیز خود جهان روایت شده در موجودیت بحران را دارد. اگر ما در زبان تلاش برای انهدام مرکزگرایی ساختاری زبان را متصوریم، در دنیای عینی نیز این چند مرکزی شدن و چند ساختاری شدن جنبش‌های اجتماعی وجهه‌ی بیرونی همین نلاش است و بدون شک می‌تواند در عینیت یافتن چنین زبانی تاثیر گذار باشد و به باوری هگلی شاید«ن این عینیت همان ذهنیت » باشد. به همین دلیل اتفاقا آثار نوشته شده توسط نویسندگان زن سیاه پوست رگه‌های بیشتری از این تلاش زبانی را در بر دارد.

گفت‌و‌گوی کامل را در سایت اثر و  در این آدرس بخوانید:
http://www.asar.name/1984/09/blog-post_5903.html
زبان و نوشتار زنانه، خاستگاه و ویژگی های آن- گفتگو با شهاب‌الدین شیخی، مهری جعفری

» ادامه مطلب