‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شعر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آذر ۲۱, یکشنبه

زەوی بێ تاقەتیەکی گردە - زمین یک دلتنگی گرد است - شعر و صدای شهاب‌الدین شیخی

» ادامه مطلب

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

من چه خائنێکی خۆشەویستم کاتێ کە شاعرم



 حەتمەن حەز ئەکەی
کەمێک لە جگرەکەم، 
فوو بکەم بە جادەیەک، 
تا
هەناسەی پیاسە کردنت  
گێژ بخوۆی 
هە تاااااااااااااا کووو بریتانیا  
لە باکووری ئەوروپا بێت یان لە رۆژ ئاوای ئەفریقا....

پەردەکان هێڵ هێڵن...
ئاسمان هێڵنجاویە لە دڵی پر لە هەڵالە و ‌هێڵی ئاسنم دا
کە من قەت بیری کوڵەنجەکەی دایکم ناکەم لە وێنەکەی دا

قەتاری سەری عەرز بێت
قەتاری بنی عەرز بێت    
قەتارەی زیندانی دەست پشت لە یەک بەستراو بێت
قەتارەی گۆرانی و ئاوازی 
'مامە"م بێت...............
من خائین ترینم   
کە لە  بۆنی هەڵتڵیشاوی  
کەزیەکانی تۆدا... 
بیر لە سەفەر بۆ هیچ وڵاتێک ناکەمەوە   
بۆ نیشتە جێ بوون...م..

من خائینم و بریتانیا  کە
مێژوو جۆگرافیاکەمی گۆڕی....
کە سۆڵتان و پاوشاکەمی گۆڕی...
کە وڵاتەکەم بوو بە گۆڕی براو خۆشکەکانم....
گۆڕ بە گۆڕ بیت بریتانیا.....

من چ خائێنێکی خۆشەویستم  
کاتێ کە شێعر دەنووسم.................

بریتانیا................
چوار تەبەقە  لە ژێر چاوەوروانیما…
چاوەروانی نامەکەما...  
  من چوار تەبەقە  لە سەر بریتانیا.... 
کە 
ئاڵمان  هەشت هەزار قەتارە  و 
سەقز حەوسەد کیلۆمەتر 
لە تاران و  چاوەکانت دوورە
ماڵ وێران...

9.02.2011
‌ئاڵمان-ماینز
----
ترجمه‌ی فارسی: منتشر شده در نشریه‌ی«باران» در سوئد 
بریتانیا چهار طبقه انتظار

حتما دوست داری
کمی از دود سیگارم را،
بفوتم در جاده‌ای،
تا
نفس پرسه زدنت
گیج بخوری
تاااااااااااااااااا بریتانیا..
در شمال اروپا باشد یا غرب آفریقا!..

پرده‌ها راه راه‌اند..
آسمان راه به راه بالا می‌آورد در قلب پر از آلاله و راه‌‌آهنی‌ام…
که من هیچ وقت دلم برای پیراهن مادرم تنگ نمی‌شود در عکس‌‌اش

قطار ِ روی زمین باشد
قطار ِ زیر زمین باشد
قطار ِ زندانی‌های دست بسته‌ی پشت سر هم باشد
«قطاره» ه‌ی آواز و ترانه‌های
گلوی عمویم باشد….
من خائن‌ترینم
که در عطر جر خورده‌ی
گیسوان تو…
به سفر به هیچ سرزمینی برای سکونت
نمی‌اندیشم..

من خائنم و بریتانیا
که جغرافیای‌ام را عوض کرد…
که سلطان و پادشاه‌ام را عوض کرد…
که سرزمین‌ام با گور برادران و خواهرانم عوض کرد…
عوضی‌ترین عوضی‌هاست بریتانیا…

من چه خائن دوست داشتنی‌ای هستم
وقتی که شعر می‌گویم…………

بریتانیا…..
چهار طبقه زیر چشم به راهی انتظار من است…
من چهار طبقه بالاتر از بریتانیا  ساکنم

آلمان هشت هزار قطار باشد

سقز هفتصد کیلومتر
از تهران و چشم‌های‌ات
دور است
خانه خراب....

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

بیا بغلم - شعر


به مناسبت روز جهانی «بغل کردن»

لم داده‌ای  
توی بغ«لم» 
بغلم مجموعه‌ی خلاصه‌ شده‌ای است   
از بغض و دلم   
لم بده میان بغض‌ها و دلی که   
همیشه برای تو تنگ است  

تنها به اندازه‌ی آغوشت  
فاصله‌ای تنگ می‌خواهم  
میان   
بغض و دلم  
بیا بغلم   

---

شین-شین
هفدهم دی ماه ۱۳۹۰
هفت ژانویه‌ ۲۰۱۲
ماینز -آلمان.
عکاس متاسفانه ناشناس است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

طمع در پیراهنت کنم...


طمع در پيراهنت كنم  
به قصد دريدن  
چنان كه يوسف را  
با هزار شاهد عادل 
كسى باور نكند 

---
شين-شين
١٦ مهر١٣٩١
٢٢:٤ دقيقه 


عکس:نیکل کیدمن در فیلم ««Eyes Wide Shut»

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

به کاج‌ها سفارش کرده‌ام



به كاج هاى كوچه   
سفارش كرده ام سبز بمانند   
تا كسي فكر نكند   
من و اين درخت ها  
از زمستان اين همه دلتنگى 
دق كرده ايم    


شاعرها و درخت ها  
آبروى اميدوارى جهانيم  
هزاران سال است    
بى نشانى و ايستاده مى ميريم    

اما شما جاى گريه  
تنها گاهى  
شكوفه ريزان و
گاهى برگ ريزان و
كاهى واژه ريزان مان را  
مى بينيد   


به كاج ها سفارش كرده ام
در زمستان برايت لبخند بزنند
يك وقت غصه نخوري
كسي از دلتنگيت مى ميرد 


فقط به برگهاى كاج و
واژه هاى من نگاه كنيد
كسي  به پوست زخم خورده و ريش ريش كاج و
دل بى پناه شاعر دست نكشد .


به كاج ها سفارش كرده ام
برايت سبز بمانند
تا كسي فكر نكند
من هنوز دوستت دارم

----
ساعت:١٥:٥٨ دقيقه ،
برلين به مقصد فرانكفورت

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

همیشه اینجا بوده ‌ام - شعر


همیشه اینجا بوده‌ام..
همین‌جا کنار این‌ نرده‌های انتظار

ترمینال، ایستگاه قطار،
فرودگاه، گاراج‌های قدیمی شهرستان...

همیشه

در سقز، یا برلین،
پاریس یا تهران و
لندن یا برکرانه‌ی راین
قهوه نوش میخانه‌های بروکسل یا آمستردام...
خورشید نوش جاده‌های سقز تا مریوان..

همیشه همین‌جا
منتظر بوده ام
که بروم یا بمانم…
که بیایی یا رفته‌ای
عطر تو جهان را مسافر کرده است..
نامش را گذاشتم عشق و
به همه‌ی مخاطبان دروغ گفتم
از تویی که هرگز نبودی..
از منی که همیشه …
این‌جا کنار این نرده ها منتظر بوده‌ام
که بروم یا بمانم..
که رفته‌ام.....
منتظر رفته‌ام

شین-شین
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

ولگردم کن از خودت../ ترجمه‌ی فارسی بخشی از یک شعر کوردیم


از خودت ولگردم کن...
من دیگر تاب خیابان‌های تن‌ات را ندارم...
از خودت ولگردم کن...
من در تمامی ایستگاه‌های قامت‌ات
هنوز مشغول سیگار کشیدنم...

از خودت ولگردم کن..
زمان در تاری موهایت
سیاه می‌«مار»اند
در هر آن‌چه تمدن
که «قهوه‌»ای می‌مکم طعم پرتقال‌ات را
فرویدی و کارل مارکسی
بدون هیچ «غریزه» و «کاپیتال»
ای بانوی تمامی شعرهای پلنگ و پرتقال....
قیل و قال.....
نک و نال....
اسب و بال....
ترش و تلخ....
تلخ است این تار مویت که در شعرهای یک شاعر سختیار
می‌ریزد روی دفتر‌ها بی آلبوم آسانسور تمامی فرودگاه‌های بی پاسپورت .....

بشین بینیم خانم....
یا به قول فارس‌ها« پیاده شو باهم برویم»...
برویم رو به آن نهرها و رودخانه‌هایی که
ماه پایش را دراز کرده باشد در برکه‌هایش و
به سیگار کشیدن خورشید فکر کند
پیش از آن‌که به مرکز منظومه‌ی شمسی تبدیل شود...

برویم
به پرجمی فکر کنیم که پیش از آن که به دستمال رقص تبدیل شود
قهرمان‌ها در شعر و رمان برایش به شهادت می‌رسیدند....

پیاده شو باهم برویم
برویم
خاطرات رفقایی را به خاطر بیاوریم
که با چاقو خون بازوان‌شان را در هم می‌آمیختند
سرشار طعم وطن و عشق‌‌های بر باد رفته...

ولگردم کن از خودت ....
این نقشه‌ی بی سرزمین
تنها به درد عکس پروفایل فیس بوک می‌خورد و
شعرهای مرا هم ولگرد کن میان موی سینه‌ی مردانی
که عاشق موهای سینه‌شان هستی...

ولگردم کن از خودت
من شاعری دیپورتی و راپورتی هستم.....
ولگردم کن از خودت...
در تمامی ایستگاه‌های «مترو»های « تن» ات
ده‌ها بار پیاده شده‌ام......
تا نمازی بخوانم یا شعری بنویسم
برای عشقی ولگرد.... یا یک بی وطن هزار وطن...
ولگردم کن از خودت....

شین-شین
پی نوشت غیر ضروری: بدون شک لازم نیست که تکرار شود که ترجمه‌ی شعر حتا اگر به دست خود شاعر که به زبان دوم هم به قدر لازم تسلط دارد، چقدر سخت است. به ویژه شعرهایی که به قول فرمالیست‌ها بخش اعظمی از آن « اتفاقی است که در زبان رخ می‌دهد» و این‌گونه بسیاری جاها امکان ترجمه وجود ندارد زیرا بازی‌های زبانی با تنالیته واژگان در زبان مبدا و نیز با شکل نوشتاری و هم سانی حداکثری برخی واژگان رخ می‌‌دهد که در ترجمه معادل‌های حتا نزدیک به آن نه آن تن‌اوایی را دارند و نه آن شکل نوشتاری همسانی نزدیک... با این‌ همه لذت همخوان کردن آدم را ناگزیر می‌کند از ترجمه‌ای هرچند ناقص..
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

ازدحام آه و لرزش گریه/ برای همدردی با مردم زلزله زده‌ی آذربایجان

از آن‌همه ازدحام آه که در لابه‌ی گریه می لرزید...../
می‌دانم درد نشانی‌گم شده‌ی بی التیامی است.../ این زمین بی قرار را... /بالام هی..بالام..هی.... /
کودکی که در شعرهای فاجعه عزیز می‌شود و ...سرزمینی که مثل زن تنها بعد از شکافتن مقدس ....

جغرافیای این حوالی بدجوری میان نای گریه و آه تقسیم خورده‌ی خط خطی بی عدالتی می لرزد..../دردت به جان جغرافیای دل بی قاعده‌ام/ نلرز این همه .... تن پوش سیاه کودکان «رودبار» وزنان «بم» و سالخورده‌های «وان» و مردان «آذربایجان» را به قامت دلمان دوخته‌ایم ..../
به خاک‌مان نسپار..../ ما هیچ اگر بلد نباشیم .../به خاک سپرده شده‌های بی دلیل اندوه عدالت و آزادی هستیم.../
بالام..هی..بالام..هی......


شهاب‌الدین شیخی
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

تو اعدام می‌شوی-شعری برای فرزاد کمانگر و احسان فتاحیان


تو اعدام می‌شوی و 
ما خبر اعدامت را به هزار رسانه‌ی دنیا می‌فرستیم
رسانه‌ها این روز‌ها هرزه‌های مرگ و زندان نوش‌اند
تو اعدام می‌شوی و 
ما افتادن ستاره‌های غرق در خون آسمان را شعر می کنیم
تو اعدام می‌شوی و 
ما از آزادی پرسش‌های فلسفی طرح خواهیم نمود
تو اعدام می‌شوی  و 
ما به تحلیل "بدن" در زندان می پردازیم
تو اعدام می‌شوی و 
ما زنده می‌مانیم
مگر نمی‌دانی ما شاعران زندگی هستیم!؟
ما انسان عصر مدرنیم و تو شوالیه‌‌ی به جا مانده از تاریخ...


با این همه تو اسطوره‌ی قلب‌های ما می‌شوی...
این همان حقیقتی است که به خودمان دروغ می‌گوییم


آبان ۱۳۸۹
این شعر درسته از نظر حسی برای این دو عزیز سروده شده است. اما تقدیم می‌شود به یاد تمامی شهیدان راه آزادی
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

لا اُبالی- ویدیو شعر شهاب‌الدین شیخی


» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

هستی فردی شاعر امروز، سیاسی شده است-مصاحبه‌ی مجله‌ی شهروند بی سی با من در باب شعر متعهد

سپیده جدیری:
در دو شماره‌ی گذشته سؤالاتی را درباره‌ی میزان نیاز جنبش‌های مردمی ایرانِ امروز به تهییج شدن به واسطه‌ی شعر، با شاعرانی چون پگاه احمدی، شیما کلباسی، داریوش معمار، هادی ابراهیمی و علیرضا بهنام در میان گذاشتیم و تقریباً به پاسخی واحد دست یافتیم که، چنین نیازی دست کم برای شاعر امروز، محلی از اِعراب ندارد. برای آخرین بار، سؤالات‌ گذشته را در این شماره با شهاب‌الدین شیخی، شاعر، روزنامه‌نگار، جامعه‌شناس و متخصص مطالعات حوزه‌ی زنان نیز مطرح می‌کنیم، تا بتوانیم به عنوان پرونده‌ی بعدی‌، بر اساس یک جمع‌بندی کلی، این بار نه به مسئله‌ی نیاز به شعر متعهد، که به نیاز به شاعر، هنرمند و روشنفکرِ متعهد بپردازیم.
اگر سؤالات را به خاطر ندارید، دوباره تکرارشان می‌کنیم:
یک- شعر متعهد در تعریف امروزی‌اش، یا بهتر است بگوییم از نگاه شاعران امروز، چه مفهومی دارد؟
دو - جایگاه شعر متعهد و سیاسی در ادبیات امروز ایران و در مقایسه با جایگاه مستحکم چنین شعری در ادبیات پیش از انقلاب، کجاست؟
سه - نیاز به چنین شعری و نقش آن در تهییج یک ملت برای مقابله با حکومتی توتالیتر  و احیاء جنبش‌های مدنی چه‌قدر حیاتی است؟

یک - از دید من  ادبیات متعهد و یا به طور کلی هنر متعهد، بیش از هر چیز باید به خود هنر متعهد باشد. یعنی اولین تعهد هر اثر هنری این است که حقیقتا با چارچوب یک اثر هنری و نیز با آرمان یک اثر هنری و ادبی مطابقت داشته باشد، که همانا آفرینش نوینی از واقعیت موجود است به قصد زیبا‌تر ساختن و قابل تحمل‌تر ساختن جهانی که به قول کامو «اگر هنر نبود واقعیت ما را خفه می‌کرد». آرمان دوم اثر هنری، آفرینش زیبایی شناسانه‌ی ساختارها و فرم‌های نوین در هنر است. اما آیا همه‌ی این‌ها به این معناست که واقعا  من به اصلی به نام «هنر برای هنر» معتقدم؟ جوابم به این پرسش این است که اگر صرفا هنر وسیله‌ای تنها و تنها برای هنر باشد و هیچ ارتباط ارگانیکی با ساختارهای اجتماعی نداشته باشد، نه من به «هنر برای هنر» در این معنا معتقد نیستم. من به هنر برای هنر تنها در همان معنای اولیه که تعریف کردم معتقدم . یعنی براین باورم که پیش ا‍ز آن‌که هنرمند یا آفریننده‌ی اثر ادبی به فکر بازتاب مسایل اجتماعی در اثرش و در اینجا، شعرش باشد، باید به فکر آرمان اصلی آفرینش زیبایی شناسانه‌ی آن شعر یا اثر باشد. آفرینش یک شعر زیبا می‌تواند در حکم کمکی بزرگ به ساختارهای ادبی، تاریخ ادبیات و نیز غنی‌سازی ادبیات و در نهایت، آفرینش لذت و زیبایی در ذائقه‌ی مخاطب و به تبیینی بنیامینی، حتا بالابردن سطح سلیقه‌ی مخاطبان شعر باشد.
از این منظر، من  کمی دیدگاهم را وام گرفته از جورج لوکاچ می‌دانم. یا به تعبیری، تبیین من از بازتاب مسایل اجتماعی در شعر و یا تعهد شعر به جامعه‌، تبیینی لوکاچی است. ببینید ما در بحث جامعه‌شناسی ادبیات، چند نوع مبحث جداگانه داریم. یکی بحث جامعه‌شناسی ادبیات به عنوان یکی از  بخش‌های اجتماع و فرهنگ و هنر و به صورت کلی، به عنوان دانشی از حوزه‌های جامعه شناسی‌ست، همانند  جامعه‌شناسی  ورزش، جامعه‌شناسی صنعت و جامعه‌شناسی خانواده و الی آخر. در این مبحث، ما به تببین چگونگی حضور ادبیات، ناشران، شعرا، نویسندگان و .. در جامعه و روابط ارگانیک و مکانیکی این بخش‌ها با یکدیگر و دیگر نهاد‌های اجتماع می‌پردازیم. بحث دیگر بحث خود خالص ادبیات به عنوان یک صنعت و یک نهاد است. مبحث دیگر بحث«اجتماعیات در ادبیات» است. یعنی دقیقا آن‌چه در نگاه  عامه به عنوان نگاه اصلی به شعر متعهد  و نوع بازتاب مسایل اجتماعی- سیاسی در ادبیات وجود دارد. اما یک مبحث دیگر که لوکاچ تبیین‌کننده‌ی آن است، این است که «رابطه‌ی ساختار‌های اجتماعی» با «ساختارهای‌ادبی» چگونه است. ارتباط مکانیکی همان ارتباط بازتاب اجتماعیات در ادبیات است. اما ارتباط ارگانیک یعنی تاثیر و تاثر ساختارهای اجتماعی در ساختارهای ادبی.
از این منظر من گمان می‌کنم این شعر نیست که وامدار ساختارهای اجتماعی و مسایل سیاسی رخ‌داده در جامعه است. بلکه این حقیقی بودن نوع و سبک زندگی شاعر به عنوان یک فرد است. از سوی دیگر هرچه تغییرات اجتماعی  به سمت رشد به سمت  جامعه‌ی توسعه یافته‌ی برگرفته از الگوی مدرنیته در غرب باشد، مفاهیمی مثل عقلانیت، فردیت و انسان باوری یا همان اومانیسم رشد بیشتری می‌یابد. اما از آن‌جا که از دید من شاعران و هنرمندان اساسا انسان‌های فردگرا زیست بوده‌اند یکی از این مفاهیم فردگرایی  شاعر است. اما فردگرایی که بریده از مسایل اجتماعی دور و برش و زندگی روزمره‌اش نیست.
بنابراین یکی از مفاهیمی که تغییر می‌کند عبور و گذشتن از مفاهیمی کلی و عمومی به سوی مفاهیمی فردگرایانه‌تر و ریزتر است.  یا با تعریفی ادبی‌تر، عبور از کلان روایت‌ها به سوی خرده روایت‌هاست. اگر شعر بنا به یکی از فرمالیستی‌ترین تعریف‌ها «اتفاقی است که در زبان» روی می‌دهد، بنابراین این زبان در ساختار زندگی فرد شاعر، روزانه تحت تاثیر مسایل اجتماعی و سیاسی تغییراتی را می پذیرد که خود زبان ناگزیر از آن تغییرات است. این است که هم واژگان زبانی و هم رویداد‌های مفهومی می‌تواند «بسامد» واژگان و رویدادهای زبانی شعر را تحت تاثیر قرار دهد. از آن سو ساختارهای اجتماعی و سیاسی منجر به تولید ساختارهای زبانی نوین در آفرینش شعر می‌شود. شعر متعهد شعری است که بی بهره از این وضعیت نباشد
به همین خاطر است که از دید من همان فردیت حضور یافته‌ی شاعر در جامعه خود به خود فضای شعری شاعر را به سمت و سویی می‌برد که مسایل سیاسی هم در فرم‌ها، تصاویر زبانی و ساختارها خود را نمایان می‌سازد. در عین این‌که شاعر هم‌چنان متعهد است که به آفرینش زیبایی‌شناسانه مشغول باشد.
دو - پاسخ به همین پرسش  یعنی تفاوت جایگاه ادبیات متعهد در قبل و بعد از انقلاب، شاید خودش راه‌گشا باشد  برای ادامه‌ی بحث سوال پیشین. ببینید در جامعه‌ی توسعه نیافته و یا جامعه‌ی درحال توسعه، شاعران و نویسندگان سهم عظیمی و نیز حضور عظیمی در بطن اجتماع دارند. شاعران و نویسندگان از منظر جامعه‌شناسی، یکی از «گروه‌های مرجع» به حساب می‌آیند. یعنی گروه‌های مورد توجه مردم برای تعیین ارزش‌ها، هنجارها و به ویژه باورها… این مسئله در جوامع غربی هم وجود داشته است. اگر دقت کنید در انقلاب فرانسه و اکثر تحولات اجتماعی، سیاسی قرون اولیه‌ی مدرنیته، نویسندگان حضور چشم‌گیری داشته‌اند. اما حقیقت ماجرا این است که دوران مدرنیته، دوران به حاشیه رفتن شاعران است از بطن مسائل سیاسی و تحولات اجتماعی و این به حاشیه رفتن روز به روز شاعران بود که صحنه را برای حضور متفکران و فیلسوفان و فعالان سیاسی باز‌تر می‌کرد.
در جامعه‌ی ایران هم بدون شک تا همین یک قرن اخیر هم اگر بخواهیم اسم « نامداران» تاریخ این جامعه را بنویسیم، بخواهی و نخواهی اسم شاعران و نویسندگان یکی از اسم‌های اصلی است که ذکر خواهد شد. در همین دوران معاصر هم حتا در اوضاع و احوال سیاسی  قرون اخیر ایران و به ویژه از آغاز آشنایی ایران با غرب و مدرنیته در دوران قاجارها، شاعران و نویسندگان هم‌چنان حضوری مرکزی به عنوان عاملین و فاعلین آن‌چه امروز ما جامعه‌ی مدنی‌اش می‌نامیم داشته اند. در دورانی که می‌توان آن را دوران شکل‌گیری و پایه‌ریزی انقلاب نام نهاد، یعنی دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی، شاعران و نویسندگان حضوری انبوه و توده‌وار به همراه توده‌ی مردم داشته‌اند. خود این حضور، آن‌ها را بی تاثیر  از فضای اجتماعی و سیاسی باقی نگذاشته و از آن سو به دلیل مرجعیت شان، به ویژه در مقابل حاکمیت، همیشه حرف‌هایشان، اظهار نظرهایشان و نیز آثارشان برای مردم اهمیت داشته است.
با این تفاصیل جامعه‌ی انقلابی،  شعر انقلابی، ادبیات انقلابی و در نهایت هنر انقلابی را نیز به همراه می‌آورد و بخشی از ساختار و محتوای این ادبیات در آن دوره‌ی زمانی  حتا از سوی کسانی که ادبیات برایشان جدی‌ترین دغدغه خارج از فضای سیاسی بوده است، تحت تاثیر این فضا قرار می‌گیرد. شب‌های شعر خوشه، ادبیات داستانی کسانی چون صمد بهرنگی و مجموعه‌ی کسانی که در کتاب جمعه فعالیت می‌کرده‌اند و سویه‌ی به شدت سیاسی‌تر آن از سوی وابستگان فکری احزاب چپ نمونه‌هایی از این سیاسی‌شدگی شدید ادبیات بوده است. اما در این میان کسی مثل صمد بهرنگی داستانی زیبا نیز خلق می‌کند و این زیبایی و قدرت تمثیلی داستان است که این اثر داستانی را  ماندگارتر می‌کند. یا از میان شاعران بسیار بودند که سیاسی‌ترین شعرها و هیجانی‌ترین ادبیات را خلق کرده‌اند. اما آن‌چه ماندگار است آثار شعری کسی مثل احمد شاملو است که قدرت آفرینش ادبی آثارش بر دیگر وجوه شعرهایش که بدون شک نمی‌توان حتا آن را بی تاثیر از هیجان سیاسی و اجتماعی دانست، چربش دارد.
شعر بعد از انقلاب شاید تنها یکی دوسال توانست به حیات خودش در یک مدار مدرج ادامه دهد. آن فضای انقلابی و هیجانی که در آخرین سال‌های منتهی به انقلاب به وجود آمده بود، تنها در محدوده‌ی کوتاهی بعد از انقلاب ادامه پیدا کرد، چرا که در همان دوران اولیه، سرکوب شدید دگراندیشان آغاز شد و بعد هم شروع شدن جنگ، مهاجرت نویسندگان و شاعران دگراندیش و مجموعه‌ی دیگری از اتفاقات سیاسی، اجتماعی، آن روند مدّرج را دچار یک گسست یا فترت کرد و سانسور و ایجاد فضایی برای درباری شدن ادبیات توسط حاکمیت و شعرهای مدیحه‌ای و حماسه‌‌سرایی برای جنگ، فضای کار را از شاعران بسیاری گرفت.
اما حقیقت آن است که به دلیل ساختار ایدئولژیکی  جنگ حتا  جنگ نیز نتوانست در ایران  خالق ادبیاتی از جنس ادبیات جنگ و مقاومت باشد. این‌گونه فضای دچار گسست شده‌ی بیرونی بر فضا و ساختار ادبی نیز تاثیر می‌گذارد و ما دوره‌ای از بی کانونی و بی ساختاری و یا تکراری شدن ساختارهای فرسوده شده را در ادبیات شاهد هستیم.
اما دوران جنگ که به پایان رسید، با تغییرات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی که در حال رخ دادن بود، به ویژه سیاست‌های اقتصادی و سازندگی دوران هاشمی رفسنجانی که گونه‌ای از برنامه‌ی توسعه‌ی مبتنی بر مدرنیزاسیون بود، فضای اجتماعی و سیاسی دچار تغییراتی شد. از سوی دیگر انتشار برخی نشریه‌های ادبی مثل آدینه، تکاپو، دنیای سخن و گردون و شروع فصل جدیدی از دوران ترجمه‌ی آثار فکری، فلسفی غرب به ویژه در حوزه‌ی تئوری‌های ادبی و با همه‌ی این‌ها،  تغییرات ساختارهای اجتماعی وفرهنگی، فضای ادبیات را دچار تغییراتی کرد. معنای  هنر و تعاریف نوین از ادبیات و رشد اندیشه‌های فرمالیستی و ساختارگرایی و حتا پساساختارگرایی و درک بومی شاعران و منتقدین از این اندیشه‌ها فضای ادبیات را دچار تحول اساسی کرد. این ادبیات فرقش با ادبیات گذشته در این بود که به سمت چند ساختاری و ساختارهایی با چند کانون  نامتشابه  و نیز با تاکید بر مسایل خرد  و روایت‌های خرد، حرکت می‌کرد. خود همین تغییرات شاید ناشی از رشد فردگرایی که یکی از پیامد‌های زندگی شهری و مدرنیزاسیون شده است، باشد. از سوی دیگر دوران کلان روایت‌ها به سر آمده‌ بود و روایت‌های خرد جذاب‌تر بود.
بنابراین تعهدی اگر در ادبیات مشاهده می‌شد تعهد به فضاهای فردی زندگی خصوصی و در نهایت جغرافیای خصوصی افرادی بود که به خلق شعر مشغول بودند.
در این دوره دیگر خبری از شعرهایی با مفاهیم آشنا و جمعی و قابل تصور برای همگان ، هم‌چون آزادی، عدالت، انقلاب، قیام، مردم و .. نبود. حتا در حوزه‌ی بسامد واژگانی نیز واژه‌های انضمامی هم‌چون دریا و آسمان و  زمین و … تعریف‌های خرد‌تری پیدا می‌کنند و جایشان را به واژه‌هایی چون خیابان، قهوه،  ایستگاه اتوبوس، دانشگاه و اتاق خود شاعر و روسری و لباس  و حتا چرخ خیاطی می‌دهند. اگرچه گاه شاهد شکل‌های افراطی در این مدل از شعر هم بوده‌ایم و فضاهای فرمالیستی گاه به شدت حاکم می‌شد ولی اصلی‌ترین اتفاق همان اتفاقی بود که در حال رخ دادن بود. حقیقتا در آن دوره‌ی شعری که از آن به عنوان شعر « دهه‌ی هفتاد» نام می‌برند، خبری از آن تعریفی که ما از تعهد برای ادبیات و شعر قایلیم نبوده است. اما بدون شک این شعر بی بهره از مسایل اجتماعی دور و برش نیز نبوده است. اما از سال‌های میانی دهه‌ی ۸۰ و با تغییرات سیاسی فاحشی که در سیستم سیاسی ایران به وجود آمد، یعنی از سیستمی که در دوران هاشمی رفسنجانی به فضای باز اقتصادی انجامیده بود و در زمان سید محمد خاتمی به فضای باز سیاسی و فرهنگی، به سمت نظامی با اقتصاد به شدت دولتی و تحت کنترل و نیز فضای سیاسی که  آشکارا از سوی تحلیل‌گران، فاشیسم سیاسی نامیده می‌شد، جنبش رهای شده‌ی  نیروهای تغییر اجتماعی در ایران به شدت  در حال سرکوب بود و فضای اختناق کاملا مشهود… همه‌ی این اتفاقات منجر به واکنشی شد که از سوی مردم به نتیجه‌ی اعلام شده برای انتخابات رخ داد و یکی از مردمی‌ترین جنبش‌های سیاسی تاریخ کشور ایران را رقم زد. این گونه فضای شعری که تجربه‌ی فردگرایی و روایت‌های خرد را از سر گذرانده بود، دیگر نمی‌توانست خود را به گذشته پرتاب کند و فرم و محتوایی از شعر را تجربه کند که شبیه دهه‌های چهل و پنجاه باشد. بلکه این بار نیز همان فضای سیاسی و اجتماعی و اتفاقات روزمره‌‌ی رخ داده در زندگی و جغرافیای فردی بود که شعر می‌شد. اما فضایی از زندگی شخصی باقی نمانده بود که روزانه سیاست را در تمامی لحظه‌هایش تنفس نکند. این گونه این سیاست بود که در همان مفاهیم روزمره و خرد و فردگرا حضور پیدا می‌کرد و در همان خیابان و ایستگاه اتوبوس و همان روابط روزمره‌ی عاشقانه و همان دوستی‌ها و همان فریادهای ساده که در گلو ممکن بود با گاز اشک‌آور و باتوم ضربه ببیند…. 
این بار شعر به شکل اجرای یک وظیفه یا تعهد، سیاسی نشده بود، بلکه این هستی درونی و فردی شاعر به  عنوان یک فرد از افراد جامعه بود که سیاسی بود. آفرینش زیبایی و آفرینش رنج حتا نقشی از فضای سیاسی بود.
از این رو من این نوع شعر سیاسی شده را اتفاقا به دلیل تسلط  شاعران جوان بر ساختارهای ادبی و قدرت استقلال فردی که هرگز شعر را محل جولان اندیشه‌های سیاسی قرار نداده‌اند، شعری متعهد‌تر و حقیقی‌تر می‌دانم. یعنی آن تعهدی که در شعرهای این دوره مشاهده می‌شود و به عنوان تاثیر ساختارهای سیاسی، اجتماعی بر ساختارهای ادبی دیده می‌شود و حتا آن بازتاب‌های اجتماعی، به نوعی حقیقی‌تر و باورپذیرتر است.
سه -  من فکر می‌کنم  به همه‌ی دلایلی که در پاسخ دو سوال  پیشین اشاره شد، هیجان‌آفرینی اجتماعی و سیاسی شعر دیگر نمی‌تواند مثل گذشته باشد. همان دلیل اصلی که ذکر کردم شاعران دیگر مرکز جهان نیستند. شما دقت کنید که در همان دهه‌های ۴۰ و ۵۰ و حتا بعد از انقلاب هم در دهه‌ی شصت مردم به موضع‌گیری‌های سیاسی شاعران و نویسندگانی چون شاملو، دولت‌آبادی،  گلشیری و .. بسیار توجه نشان می‌دادند. اما امروزه در حوزه‌ی سیاست کسی منتظر موضع‌گیری سیاسی فلان شاعر نیست. این عرصه تخصصی شده است و این موضع‌گیری فلان کاندیدای سیاسی و یا فلان وزیر و فلان روشنفکر حوزه‌ی سیاسی است که مهم است. یک شعر خوب حتا با داشتن فضای سیاسی، برای مردم نیز با زیبایی شاعرانه و خلاقانه‌اش اهمیت بیشتری می یابد. از سوی دیگر من فکر می ‌کنم در حوزه‌ی هنر، این فضا به حوزه‌های ترانه و موسیقی منتقل شده است. شما دقت کنید که در این سال‌ها شاهد اوج گرایش به ترانه‌هایی با فضاهای سیاسی، اجتماعی  و به موسیقی زیرزمینی بوده‌ایم. و از آن میان کسی چون محسن نامجو، اقبال غیرقابل انکاری می‌یابد با موسیقی ویژه‌اش و نیز محتوایی از ترانه‌هایش که بی بهره از همان  ویژگی‌های ادبی و شعری دهه‌های هفتاد نیست.

شعر متعهد چالش‌ها و ضرورت‌ها

لینک فایل پی دی افی





» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

من کاملا آگاهانه مرتکب تو شدم/خوانش اشعاری از نزار قبانی


اشعاری از: نزار قبانی
خوانش اشعار: شهاب الدین شیخی


۱
به تو دل بستم و تصمیم خودم را گرفتم
از که باید عذر بخواهم؟!
هیچ سلطه‌ای در عشق
بالاتر از سلطه‌ی من نیست
حرف ، حرف من و انتخاب ، انتخاب من است!
این‌ها احساسات من اند
پس لطفا در امور دریا و دریانورد مداخله نکن!
از چه پروا کنم...از چه؟!
من اقیانوسم... و تو
یکی از رودخانه هایم...
من رنگ دریاهایم را خود برمی‌گزینم
و در عشق مستبد و سلطه جویم
در هر عشقی رایحه ای از استعمار به مشام می رسد!
پس در برابر خواست و مشیّت من تسلیم باش
و همان گونه که کودکان به پیشواز باران می روند
از باران‌هایم استقبال کن...
چشمانت به تنهایی مایه‌ی حقانیت من اند...
اگر مرا وطنی باشد، چهره‌ات وطنم
و اگر خانه ای ، عشق تو خانه‌ی من است...
بی هیچ پیش شرطی دوست دارمت
و در وجود تو زندگی و مرگم را نفس می کشم
من کاملا آگاهانه مرتکب تو شدم


اگر تو ننگی باشی
خوشا چنین ننگی!
از چه پروا کنم...و از که ؟!
من آنم که روزگار بر طنین تارهایم به خواب رفته است
و کلیدهای شعر
پیش از شاعرانی چون بشّار بن بُرد و مهیار دیلمی
در دستان من قرار دارد
من شعر را به صورت نانی گرم
و میوه درختان درآوردم
و از آن گاه که در دریای زنان سفر در پیش گرفتم
دیگر خبری از من باز نیامد !...
چون طوفان بر تاریخ گذشتم
و با کلماتم هزار خلیفه را سرنگون ساختم
و هزار حصار را شکافتم
عزیزکم!
کشتی ما راه سفر در پیش گرفته است
چونان کبوتری در کنارم بمان
دیگر گریه و اندوه سودی برایت ندارد
به تو دل بستم و تصمیم خودم را گرفتم!
-----------------

۲
من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم، نوشتن انفجار است

می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
می نویسم
تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره، پرنده ،گربه، ماهی، و صدف
می نویسم تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم
می نویسم تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت سرد و تکراری برهانم
می نویسم تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها و از تیغ سانسور برهانم
می نویسم تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم
تنها زن و عشق ما را از مرگ می رهاند

۳
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.

۴
تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس – زنانه است
و بیروت – با تمامی زخم هایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند
زن باش.

۵
از روییدن درون من دست بردار زن
كه زیر پوستم جنگلی انبوه می شویكمك كن! عادت‌های كوچكم را به‌ تو
از دست دهم
بوی تنت را
كه از پارچه های پرده‌ای
طبقه های كتابخانه
و بلور گلدان‌هاست
كمك كن! نامی را كه در مدرسه داشتم
به یاد آورم
كمك كن! شكل شعر هایم را به یاد آورم
پیش از آن كه شكل تو شوند..


از همه‌ی مترجمان و یا مترجم این اشعار عذر می‌خواهم که نام مترجم را ذکر نکرده‌ام... به دلیل این‌که کتاب‌هایم پیشم نیستند.. برخی از این اشعار را حفظ بوده‌ام و بقیه را از سایت‌هایی پیدا کرده‌ام که متاسفانه نام مترجمان را ذکر نکرده‌اند. اگر روزی یکی از مترجمان این اشعار گذارش به این ویدیو افتاد ممنون می‌شوم به بنده اطلاع دهد تا نام عزیزشان را ذکر کنم.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

حرف‌های اضافه‌ی بی ربط ترسیده/ ویدیو شعری از شهاب‌الدین شیخی



تحقیر نمی شنوی    
 راستش  دروغ شاعرانه بود اگر   
گر اگر که « که» دنبال دیگری بود  
دیگری  
دیگر  
گر  
اگر   
« گر» شده روباهی‌  
در خواب‌های پریشان‌ نوجوانی بدون « تای» تا به تا شده‌ی ضمیرهای احترام به تو   
 در آن آن‌قدر شکنجه شدی  
که قسم خوردی هرگز به یک روز زندانی شدن تن نخواهی داد  

تن داده‌ای به قضای سرنوشت یا قضای حاجت
 در روزنامه‌هایی که با نام آزادی
بدن  زنانی را که دوست می‌داری تقسیم بندی‌می‌کنند و 
تمامی تقسیمات جهان را 
فحش می‌دهی
 و برایت میدان التحریر و خیابان وال استریت
صفحه‌ی مجازی تمام رویاهای سبزی می‌شود که  آزادی و برابری در آن سیاه و سرخ شد
از رد سیلی‌ای
 که در کودکی از  « پاسداران ولایت»
در نوجوانی  از « پاسداران جنگ»
در جوانی از « پاسداران انقلاب»
در میان‌سالی از « پاسداران اصلاحات»
در جنبش مردم‌ات « از پاسداران جنایت»
در  غربت از « پاسدران آزادی» 
خوردی صبحانه‌ات را برگرد سر شعری که تمام ثانیه‌های‌اش 

در این شعر از بیتی  از حافظ.. 
  دوباره  اشاره‌ای به ترانه‌های محسن نامجو شده است..
متن  کامل شعر را  فعلا به دلایلی منتشر نمی‌کنم.
 به قول محمد علی بهمنی: شاعر شنیدنی است....
برخی جاهای  شعر خوانی موزیک به عمد قطع شده است


» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

سرود قديمی قحط سالی-شعری از شاملو

گاهی اوقات خواندن شعری  چنان  با روحیه‌ی فعلی و آنی آدمی هم‌خوانی دارد که به قول  مولانا  چون « شراب آن‌چنان را آن‌چنان تر می‌کند. گاهی اوقات تپیدن در اسمان شعری، ترانه‌ای آوای موسیقی‌ای کافی است تا آدمی نه تنها بخل نورزد به سرودن و ساختن  چنین شعر و یا آهنگی بلکه  خوشحال هم می‌شود که چنین حسی آن‌چنان نیز غریبه نیست میان آدمیان دیگر و چه خوب که کسی  زحمت سرودن و به  بانگ درآوردن چنین فریادی را  پیش‌تر کشیده است، راستش برای من تنها دردش این است که از سوی دیگر دلم می‌گیرد که کسی دیگر نیز چنین رنج و دردی را در خود فرونوشیده. اگر چه  شاید خاستگاه و پایگاه آن و این درد یکی نباشد اما کلمه  از اصحاب و اسباب آدمی است و مارا  با خود کلمات کبریا شده در شعر کار است نه با خاستگاه و پایگاهش...  به همین جهت خواندن این شعر را در این جا با شما خوانندگان عزیز  نیز شریک می‌شوم. شعر « سرود قدیمی قحط سالی» که شاملوی عزیز در اردیبهشت سال ۱۳۶۷  برای  جواد مجابی سروده است.




سرود قديمی ی قحط سالی

برای جواد مجابی

سال بی باران
جلپاره يی ست نان
به رنگ بی حرمت دل زده گی
به طعم دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.

ترجيح می دهی که نبويی نچشی،
ببينی که گرسنه به بالين سرنهادن
گواراتر از فرودادن آن ناگوار است.

سال بی باران
آب
نوميدی ست.
شرافت عطش است و
تشريف پليدی
توجيه تيمم.

به جد می گويی: «خوشا عطشان مردن،
که لب ترکردن از اين
گردن نهادن به خفت تسليم است.»

تشنه را گرچه از آب ناگزير است و گشنه را از نان،
سير گشنه گی ام سيراب عطش
گر آب اين است و نان است آن!

۱۳۶۷/۲/۱۶ 


» ادامه مطلب

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

جایی که تو ایستاده‌ای عشق حالش خوب نیست


در روزگاری که دوست داشتن رسم زمانه نبود
از حجم دوست داشتنم ترسیدی
 از عاشقی‌ام 
از تنهایی‌ام.. 
خودت را پرت کردی میان تنهایی‌های منتشر..
عشق‌های متعدد..
آغوش‌های متکثر..

می دانم  
حالا دلت برای من که نه...
دلت برای حجم یکپارچه‌ی خودت.  
برای عشق تنگ شده...
  خودت را جایی جا گذاشتی که یادت نمی‌آید..

حالا درست همان‌جایی ایستاده‌ام که خواسته بودی....
من می‌دانستم.تو نمی دانستی..
اهل آمدن نیستی..
می‌گفتم اصرار نکن که باد نباشم و نوزم..
اصرار نکن سر جای تو بایستم  
جایی که تو ایستاده‌ای عشق حالش خوب نیست....
 من ایستاده‌ام...
درست سر جایی که می‌خواستی  

حالا اگر خواستی بیا....
من هم‌چنان ایستاده‌ام



شین-شین
پاریس
جولای ۲۰۱۱
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

اتهام تبانی برای اجتماع با تو .


من اتهام تبانى براى
اجتماع با تو را 
زير اين غروب
كه حالا بي كلاسي است
اگر كسي دوستش بدارد
به قصد برهم زدن 

امنيت خاطر خودم هم كه باشد
بدون حتا يك سيگار شكنجه
از حلق هاي خودم
بيرون مى دهم

من اتهام تباني براي اجتماع با تو را
به قصد برهم زدن
خاطرت  .... عزيز است
و گرنه
گونه هايت را لو مى دادم
كه در ترانه ى دخترشيرازي *
حالا شب خانه نيست و 

من روز بايد
بايد براي اين نرانه يك ترن سفارش داد
ترن ها ترامواها
كامواها نانواها
نه صبر كن
فكر نكن فقط براي قافيه 

اين واژه‌ها پشت سرهم رديف مي شود

من تمام نانوايي هايي را كه در دوران جنگ هميشه نان كم داشتند و
هميشه حتا نانوايي هم به پاسدار آغشته بود
قسم مى خورم
كه دوست داشته ام
در يك شالگردن كاموايي
يك بلوز كاموايي
تمام زمستانت را با تو
با بدن تو
حالا هر جايش كه شد
اجتماع كنم

حالا درست است هم چنان كلاسش بالاتر است به جاى اين بلوز
آن يكي بلوز را مي موسيقيدم

اما به جان تمام بلوزندگان و نوازندگانش
من آن يكي بلوزت را فبل از اين‌که
به مهمانى «آن مرد كه با هواپيما آمد» بروي
دوست دارم

مي دانم اين جمله براى شعر طولاني شد و نفس تو كه نمي خواني‌شان هيچ
اما نفس خوانندگان بند آمده


خوب تو بند را به آب داده اي
من هم نفس‌ام بند آمده بود وقتي تو با آن مرد كه با هواپيما آمده وبعدا هم ..

خوب همنفسم
من هم نفس‌ام بند آمده بود عين روز ١٨ تير

 پشت طالقاني
وقتي اين ملت نماز مى خواندند من كودك بودم
اما نمي دانستند كه دارند
نماز ميت يك ملت را مى خوانند


اين ها استفاده سياسي از شعرم نيست
به جان همان بلوز
آن يكي را مى گويم


همه اش تقصير نفسي است که بي موقع بند مى آيد..


من تباني براى اجتماع با تورا
با قبول و اعتراف به اين كه
خود كلمه ى اجتماع با تو
مرا ياد"جماع" با كسر ج
در كتاب هاي شرعي مي اندازد
كه منظورشان همان سكس است
اما بيهوده است
زيرا هم زمان به ياد جماعت هم مى افتم
و«جماعت اسلامى» يك گروه اسلامگراى تندرو بودند..




همه ى اين ها با خاطر
عزيز تو كه در من ارتفاع مى گيرد
از پنجره اى كه حنجره ام را قافيه ي
گريه مى كند
اجتماع نمى كند
از بالكن هايي كه زنانه ترين سوداى نگريستن شهر هستند...


براى شب شراب وعده ى اجتماع داده بودى
به اين رمضان و يك افطار تا سحر نيز راضی...


من
اتهام تباني براي اجتماع با تو
را
در همين غروب در همين عكس و شعري كه با موبايل نوشته مى شوند
اعتراف مى كنم

من و تو در اين شعر گول خورديم

امروز رفيقم در دادگاه
به اتهام تباني براي اجتماع عليه امنيت كشورى كه
نه من را و نه رفيقم را دوست مى دارد
محاكمه شد

ما گول خورديم

اين شعر سياسي بود..


عکس و شعر:

شین- شین
۲۴ مرداد ماه ۱۳۹۰ خورشیدی



نمی خواهم ار نامت استفاده کنم
اما ابن مخاطب این تو نیستی سعید جلالی فر اما شعر تقدیم می شود به تو
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

تو مرد باش و من عاشق



نه من مرد اين بازى نيستم
 به بودنت عاشق شدم/ به بودنم عادت كردي  

به نبودنت دارى عادتم مى دهى حالا  
  
 نه من از اين بازى فرار مى كنم     
درست مثل نامردها  
من عاشق مى مانم و   

تو مرد باقى بمان در اين بازي
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

شعر گرسنه


گرسنه هستم…
کمی شعر نوشتن می‌خواهم..
گرسنه هستم...
کمی کتاب ‌خواندن می‌خواهم.. 
گرسنه هستم.. 
کمی نامه نوشتن ...
 انتشار مقاله .....
گرسنه هستم......کمی پیاده روی خیس می‌خواهم
 گرسنه هستم….
ترا می‌خواهم….
نفهم…………

 تو هم که نبودن را انتخاب کردی میان وسوسه‌های شکسپیر..

از وقتی که تو نیستی گرسنه هستم…
مادر هم که ندارم تا به قمیت خوردن  یک سیلی‌حتا   
آن‌قدر دامن‌اش را  
 بکشم و گریه کنم...
بکشم و گریه  کنم…

بُکشم و گریه‌ام ننداز….


خسته از این بازی عین همان کودکی
 که کسی گریه‌های‌اش را دوست ندارد…
می روم پشت مُبل   
پشت تلویزیون   
زیر پتو…
یک جایی از این دنیا قایم می‌شوم و
مثل مرد!!!!
 ایستاده...
» ادامه مطلب