۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

بریده‌ شدن با گیوتین قسمت ششم- آزادی‌ها از این طرف....


ناگهان صدای یکی از آن‌ها بود. که گفت « آزادی‌ها از این طرف..»حالا که در این اوضاع فکری می‌نویسم .حالا که این‌جا و در اندوه و انتظار و پشیمانی و حسرت و امید و تمام این‌حس‌های هم‌زمان می‌نویسم. یادم نمی‌آید در آن شرایط چقدر طول کشید که این فکر از سرم گذشت. برای یک آن به سرم زد.. که اگر این صف از این‌جا رد شد من می روم توی این صف. اگر نفهمیدند که رفته‌ام و اگر هم فهمیدند می گویم که فکر کرده‌ام منظورتان کسانی بوده که در « میدان آزادی» بازداشت شده‌اند. حالا فوقش  چهار سال اضافه می‌خورم یا چهار هزار اوردنگی و لگد بیشتر..
صدای پا واقعا نزدیک‌تر می‌شد.دیگر فکر نکردم. به هیچی بلند شدم. با دست در قسمت سمت راست در ایستادم. دیگر شک نداشتم صف دارد این طرف می‌آید. صدای کسی را که آن‌ها را اهنمایی می‌کرد می‌آمد.. صدا پاها بیشتر بود.  صف از جلوی همان در رد شد. اولی رفت..دومی و سومی و چهارمی..نمی‌دانم چند نفر شد اما به ترس این‌که اخر صف کسی باشد یا اصلا من که نمی‌دانستم صف چند نفر است و نمی‌توانستم که بیشتر منتظر بمانم. هنوز جلوی چشمم است. خودم را  وارد صف کردم و بین دو نفر رفتم. پشت سری را که فقط پاهایش را دیدم اما درست جلوی چشمانم است که فردی را که کاپشن‌اش را گرفتم. یک کاپشن چرم قهوه‌ای سوخته به تن داشت.کمی که رفتیم خواستم از او هم جلو بزنم..که یکی داد زد که چه خبره مگه صفه شیره که می‌زنی جلو..هیچی نگفتم و به راه رفتن به صورت پشت سرم هم و با دست‌هایی که به لباس یکدیگر گرفته بودیم. راه را ادامه دادیم. صف اول به سمت راست پیچید و بعد به سمت چپ. قمست سمت چپش خیلی طولانی‌تر بود. یک جایی رسیدیم همه رو  آن‌جا  جمع کردند..عده ای نشسته عده‌ای سر پا.. کمی شلوغ تر شد. انگار دسته‌های دیگری هم آن‌جا بودند.
اتفاقی که فکرش را نکرده بودم افتاد. چون گفتند اسم‌ها را می‌خوانیم و هرکس را صدا زدیم موبایل‌اش را بگیرد. یعنی نه آن موقع حال خودم را یادم است و نه الان که بعد چندین ماه دارم این‌ها را می‌نویسم. داشتند یکی یکی صدا می زدند و هرکس باید دستش را بلند می‌کرد تا موبایلش را می‌دادند. یکهو شروع کردم با صدای بلند یکی را صدا زدن.(کلا از لحظه‌ی ورود به ما گفته بودند که حق نداریم حرف بزنیم هر کاری داریم باید دستمان را بلند کنیم و  منتظر باشیم بیایند سراغ‌مان. اما دیگر بعضی جاها باید قاعده را به هم بزنی..به هم زدم ...حاجی..حاجی..حاجی..... یکی اومد دست گذاشت رو شونه‌م و گفت که چیه مگه نمی‌گیم که  داد نزنید.. گفتم آخه شما می گید فقط موبایل رو پس می‌دید؟ گفت پس چیو باید پس بدیم. گفتم ای بابا حاجی موبایل، پول‌هام، کلید خونه‌ام تمام وسایلی که به همراه داشتم.... گفت ما این‌ها رو از کسی نمی‌گیریم. گفتم ای بابا حاجی معقوله من بدون پول اومده باشم بیرون؟..نه واقعا معقوله که من بدون کلید خونه‌ام اومده باشم بیرون؟.. نه آخه من الان برم خونه... آخه من تنها زندگی می‌کنم … نه خوب این وقت شب آخه من چه جوری برم خونه و حواسم بود همین جوری داشتند اسم می‌خوندند.... پرسید  اسمت چیه؟.. گفتم: شهاب شیخی... گفت صبر کن..رفت و هم‌چنان یکی اسم می‌خوند و بعضی می گفتند حاضر و برخی می‌گفتند منم و طرف هم‌چنان اصرار داشت که حرف نزنید فقط دست بلند کنید.. من همه‌اش در اضطراب بودم که اسم‌ها تمام شود که آن‌ اقا یک موبایل را گرفت زیر چشم بند  و پرسید این موبایل تو است. پشتش یک کاغذ سفید چسپانده بودند و اسمم روش نوشته بود فوری موبایل را گرفتم و گفتم بله خوب پس پول‌ها و کلید خونه‌ام و بقیه ی وسائلم کو؟ گفتم بابا حاجی جون خوب شما من رو بازدید کن ببین اصلا من یک ریال پول تو جیبم هست؟ آخه به فرض که بدون کلید هم آمده باشم بیرون بدون کارت و وسایل دیگر اما نمی‌شه که بدون یک ریال پول اومده باشم بیرون؟.. پرسید: مطمئنی این‌ها رو  آوردن این‌جا؟ گفتم حاجی جان قروبنت برم من که چشم‌هام بسته بود چه جوری بدونم آوردن این‌جا یا نه... گفت صبر کن برم بیارم.. راستش خودم حدس می‌زدم همان موقع که لحظه که بازداشت شدم و گفتند همه‌چیز رو از جیباتون بیارید بیرون و گذاشتن روی صندوق عقب ماشینی که اونجا بود و بعد هم من رو بین همه بردند ، احتمالا دوستام اون رو برداشته باشه..اما این تنها راهی بود که این وسط و آمدن و رفتن ها کسی سراغ مرا نگیرد که چرا این‌جایی.. در این لحظه یک صدای دیگر گفت اونایی که موبایل‌هاشون رو گرفتند، دستاشون رو بگیرند بالا.. منم دستام رو گرفتم بالا مارو باز هدایت کردند توی یک صف و گفتند پشت لباس یکدیگر رو بگیرید..  صف رفت یک‌جایی اون‌جا گفتند  بایستید.. من بازم به بهانه ی کمر درد نشستم... یکی پرسید که کسی از شما با اعضای خانواده  یا هسمرش یا نامزد و دوست دختر، خواهر برادر... بازداشت نشده.. یکی دو نفر برادر و همسر گفتند.. من گفتم راستش حاجی من صادقانه می‌گویم یکی از دوستان دانشگاهی‌ام با من بازداشت شده نه دوست دخترمه..نه نامزدمه. نه هیچی.. یه دوست دانشگاهیه و واقعا اونم بی‌گناه و اشتباهی بازداشت شده.. گفت تو به فکر خودت باش  ما فقط به روابط فامیلی و خانوادگی کار داریم. بلند مان کردند و صف راه افتاد..
صف می رفت و من نمی‌دانستم به چی فکر می‌کنم..الان یادم نیست که اون لحظه‌ها به چی فکر می‌کردم.. واقعا یادم نیست..تنها می‌دانم یک جایی جلوی یک در مانندی کسی روی یک صندلی نشسته بود و هر کس قبل از این که از در بگذرد، اسم و اسم پدر و شماره‌ی شناسنامه رو می‌پرسیدند و از در رد می‌شدیم.
صف از همان پله‌های فلزی که بالا اومده بودیم پایین رفت. پله‌هایی دورانی که توانستم یک ون را  کنار پله اون پایین ببینیم..و تاریکی از این خبر می‌داد..به کف حیاط رسیدیم... سوار یک ون کردند  ما رو .. بعد  ون راه افتاد.. یک نفر گفت برید همه تون قربون خاک پای آقا بشید.. آقا دستور رافت دادند که خیلی‌هاتون همین امشب آزاد بشید  و گرنه همین جوری شم باید چند روزی آب خنک می‌خوردید.. بعدشم گفت دیدید باهاتون بد برخورد نمیشه؟ دیدی کسی رو نزدند البته اینم دستور آقا بوده.. ولی می‌رید بیرون این همه داستان می‌گید که می‌کشند و می زنند بگید که امروز چه برخورد خوبی باهاتون شده.. ممکنه  کسی باور نکند که من با کمال پروریی گفتم خداییش دستتون درد نکنه.. تا ۹۵ درصد واقعا برخوردتون خوب بود.. یکی از جلو فکر کنم راننده بود یا کسی که کتارش نشسته بود گفت این پررو کیه برش گردونید  اون ۵ درصد رو حالیش کنید.. گفتم  نه نه به خدا حاجی من اصلا قصد بدی نداشتم. اون پنج درصد هم شاید  مثلا  به دلیل این‌که ما بر اثر خستگی یا اضطراب رفتاری کردیم که باعث شده شما از دستمون ناراحت بشید و گرنه خداییش برخورهاتون خوب بوده است... واقعیت قضیه هم این است که آن روز به جز آن فحش و پس گردنی که موقع سوار شدن در آن سوله‌های کارخانه‌ی بافت آزادی به من زدند من هیچ برخورد بدی ندیدم..ماشین حرکت می‌کرد و من نمی‌دانم واقعا مسافت  طولانی بود  یا به من طولانی می‌گذشت. اما جلوی یک در ایستاد.. چون یکی‌شون داد زد که در رو باز کنید. صدای باز شدن در به شکلی بود که می‌شد حدس زد در بزرگی بود. ماشین از در رد شد. به سمت راست پیچید.. مدت زمانی گذشت.. نمی‌دانم که چه قدر هرچه بود دل دل پیاده شدن بود.. یک پروری دیگر هم کردم موقعی که ماشین در خیابان‌ها شایدم اتوبان‌ها در حرکت بود. پرسیدم حاجی من پول‌هام رو آخرش ندادند من چیکار کنم.. گفت امشب که یه پولی بهت می‌دیم تا برسی خونه اما اگر چیزی از کسی پیش ما باشه بهش خبر می‌دیم که بیاد بگیره.. الان و در این موقعیت که این‌ها را می‌نویسم خودم هم نمی‌دانم که چرا این کارها را می‌کردم.. چرا این سوال‌های احمقانه را می‌پرسیدم.. اما خوب واقعیت این است که من واقعا چنین حرف ها و چنین سوال‌هایی را می‌پرسیدم.. یک هو ماشین وایساد..
واقعا نمی‌دانم چقدر سریع در عرض یک چشم به هم زدن چشم بندمان را باز می‌کردند و هول‌مان می‌داند پایین.. من بازم با کمال پررویی گفتم خوب حاجی پول چی؟  من چیکار کنم طرف به شدت هولم داد و گفت برو گم شو بابا.......

مطمئنم کمی زمان گذشت تا چشم‌ام عادت کند آخه از صبح چشم‌مام چشم بند داشت. تازه احساس بینایی می‌کردم. یکی دو نفر را دیدم.. اتفاقا دو نفر را قیافه‌شون برام آشنا بود..صبح همان‌جا تو اتوبوس دیده بودم‌شان.. یکی‌شون گفت تو شهابی گفتم آره.. گفت منم « کاف» هستم..گفتم خدا رو شکر خیلی نگرانت بودم آخه خیلی گریه می‌کردی ..گفت بابا فیلم‌ام بود..نمی‌دانم راست گفت  یا من نباید به گریه کردن‌اش اشاراه می‌کردم.. روم نشد از اون‌ها درخواست پول کنم. پیش از همه با اون دوستم که صبح باهام بود و بازداشت شده بود تماس گرفتم.. موبایلش خاموش بود..دل نگران شدم... کمی بیشتر به فضا عادت کردم..سعی کردم تشخیص بدهم کجای تهران هستم.. این ور و اون روم چرخیدم..  ساختمان‌های آتی ساز رو کمی جلوتر رو به روم دیدم. فهمیدم که وسط بزرگراه چمران  بین پل مدیریت و چهاراه اوین پیاده‌مان کرده بودند... با تشخیص جهت، با توجه به این که واقعا یک ریال پول نداشتم، سعی کردم به سمت چهار راه اوین پیاده بروم... موبایلم رو روشن کردم خواستم به برادرم زنگ بزنم که یک هو یادم  افتاد که صبح همان لح‍ظه که بهمون گیر داده بودند یکی از دوستام بهم تلفن کرد و من فوری بهش گفتم که« برادر‌ها بهمون گیر دادن به برادرم بگو که این جوری شده و من نتونستم برم پیش خواهرم و ..» تلفن رو ازم گرفته بودن،.. پیش خودم گفتم تنها کسی که ممکنه فهمیده باشد که بازداشت شده ام او بود. خواستم بهش زنگ بزنم ساعت موبایل رو دیدم .. فهمیدم ساعت ۲:۳۰ بامداد گذشته است. راهی نداشتم باید زنگ می زدم تا بدونم به چه کسی از اعضای خانواده‌ام گفته...«اعتبار»(کردیت) موبایل ایرانسلم رو چک کردم دیدم نزدیک ۵۰۰ تومان پول توش هست.. زنگ زدم.. فوری گوشی رو برداشت شروع کرد به خوشحالی کردن که گفتم ببین من نوکرتم بعدا حرف می زنیم  الان اصلا موبایلم پول توش نیست فقط بگو به کدوم یک از اعضای خانواده‌ام  خبر داده‌ای.. گه گفت فقط به برادرت و خواهرت و از بین دوستامون هم من و ۲ نفر دیگه می‌دونیم . تشکر کردم و عذرخواهی و فوری خدا حافظی کردم... به برادرم زنگ زدم..گفتم الو کاکه...(کاکه یعنی داداش بزرگ) در جوابم گفت: سلام برادرم..سلام عزیزم..سلام عمرم..سلام.. گفتم قربونت برم من ..شرمنده‌ام... همیشه اذیت بودم برات.. گفتم داداش میشه تو زنگ بزنی این الان ممکنه پولش تمام بشه.. که قطع کردم و چند بار گرفت وصل نمی شد. اخرش گرفت و باهم حرف زدیم خلاصه کلی خوب بود و خدارا شکر چون می خواستند  ساعت ۴ صبح راه بیافتند بیایند تهران.. در هر صورت من گفتم الان یک ریال پول ندارم و باید با دوستام تماس بگیرم ببنیم اونا کجان  ..برادرم اولش گفت که به فلانی ( یکی از دوستام که خبر داشت ) زنگ بزن و بگو بیاد دنبالت.. راستش من نه روم می‌شد اون ساعت شب به کسی زنگ بزنم و خوب خودم هم هنوز منگ و گیج بودم.. گفتم بهت می‌گم چیکار می‌کنم ببینیم چی می شود..بعد گفت یه ماشین بگیر بگو پول نداری بعد خونه رسیدی از نگهبان ساختمان پول بگیر و به راننده بده..گفتم باشه داداش یه فکری می‌کنم فعلا مهم این بود خبر بدم بزار تلفتنم اشغال نباشه..شاید این دوستام تماس بگیرند....بعدش بازم یکی دوبار دیگه تلفن زدم.. اون بچه‌هایی که گفتم مدتی خونه‌شون بودم شماره‌ی خیلی هاشون رو نداشتم  چون دوست دوستام بودن و من با دوستام می رفتم اونجا و همه چیز در این چند روز آنقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا فرصت چنین  آشنایی هایی نشد... که   تصمیم گرفتم پیاده از خیابان سئول  بروم پایین تا نزدیک میدان ونک و بعد هم برم خانه...اما هم چنان گاه گداری به موبایل دوستم زنگ می زدم که وقتی نزدیکی‌های در پشتی ورزش‌گاه انقلاب رسیده بودم..تلفن را براداشت و  گفت وای شهاب تو هم بیرونی.. کجایی گفتم شارژ ندارم اگر ممکنه شما زنگ بزنید.. که یکی از بچه‌ها زنگ زد گفتم من این‌جام و گفت ماشین داره میاد دنبالم.. بعد چند دقیقه اومد دنبالم و البته برادرم زنگ زد بهم گفت که چیکار کردی..گفتم که دوستام میان دنبالم....


لینک قسمت قبلی:
بریده شدن با گیوتین قسمت پنجم-»النجات فی الکذب آقای بازجو
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

شاعر و فاحشه

برلین شب زنده دار...
فاحشگی غمگین‌اش را...
در متروهای‌اش هم چون چادرهای سیاه مشکی می‌پوشاند...

نگران نباش برلین
شاعران نیز هم‌چون فاحشه‌ها...معشوقه‌های یک شبه هستند....
 
برلین ۲۵ فوریه۲۰۱۱
 
» ادامه مطلب

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

بریده شدن با گیوتین قسمت پنجم-»النجات فی الکذب آقای بازجو«

برگه‌ای را به دستم دادند که وقتی آن را از زیر چشم‌بند می‌خواندم فهمیدم که برگه‌ی دادسرا است. که در اون نوشته بود «شما متهم هستید به این اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام  از طریق نوشتن مقالات و انجام مصاحبه با رسانه‌های ضد انقلاب و بیگانه و تبیلغ در فیسبوک و وبلاگ و.. نیز اجتماع  و تبانی علیه نظام با ایجاد تجمع و اغتشاش و ایجاد آتش سوزی و...» از این حرف‌ها..که من با دیدن این اتهامات دیگه شصتم خبردار شد خیاط در کوزه افتاد و فهمیدند من بودم. چون با نوشته شدن  این که « از طریق درج مقالات و انجام مصاحبه و تهیه خوراک خبری برای بیگانگان و ....یا اشاره به فیس بوک و وبلاگ و...» دیگر  نمی‌تونستم که خودم رو امیدوار کنم که هنوز نفهمیده‌اند...

النجات و فی الکذب...
من اما تمام اتهامات رو قویا و شدیدا و چند تا قید تنوین دار دیگر رد کردم و گفتم هیچ کدام از این اتهامات را قبول ندارم و بعد گفتند زیر برگه را امضا کن. امضا کردم دوباره بردند روبه‌روی همان دیوار گفتند وایسا. مدتی طول کشید و من واقعا از درد کمرم به خودم می‌پیچیدم. یک نفر از پشت سرم گفت برادر! چته چرا می پیچی به خودت. گفتم من دیسک کمر دارم و صبح تا غروب رو موازاییک مارو نشاندند و الان هم هی بشین و سرپا و این‌ها خوب کمرم داره نصف می‌شود از درد. گفت خوب چه‌جوری راحتی گفتم راستش جور خاصی ندارد کلا نباید در یک حالت، زیاد بمانم، گفت الان چطور برات خوبه گفتم بشینم. گفت خوب بشین گفتم آخه حاجی اون نفر قبلیه گفت وایسا ما که نمی بینیم یوهو یکی دیگه از شما نیاد از پشت بزنه بگه چرا نشستی.  پرسید اهل کجایی؟ گفتم کوردم و به کوردی کرمانشاهی گفت بنیش برا..بنیش.. تشکر کردم و نشستم. مدتی در همان حال بودم و اقعا درد کمرم در حالت نشسته هم امان‌ام را بریده بود. یک نفر از پشت یک برگه دستم داد و گفت این رو امضا کن. برگه رو خوندم دیدم روش نوشته برگه‌ی بازداشت موقت.  چیزی که بیش از هر چیزی توجه‌ام رو جلب کرد این قسمت برگه بود. « با توجه به نظر کارشناسان، مدارک و شواهد موجود و اقاریر متهم که در پرونده موجود است...» یعنی بارهای بار  که  گزارش‌های دادگاه‌های  متهمان سیاسی را در مطبوعات و رسانه‌ها می‌خواندم و دقیقا همین جمله را می‌دیدم و می‌خواندم حتا فکرش رو هم نمی‌کردم که این جملات به صورت تایپ شده و آماده برای همه وجود داشته باشد و فقط اسم متهم و یکی دو اتهام را با خودنویس به آن اضافه نمایند..القصه.. گفتم : که من این برگه را امضا نمی‌کنم. طرف با صدای متعجبی گفت یعنی چی امضا نمی‌کنی؟ گفتم خوب این برگه‌ی بازداشت موقته.. گفن خوب باشه چه ربطی داره که می گی امضا نمی‌کنی؟...شروع کردم به کولی بازی و ..گفتم ای بابا شما رو برگه‌هاتون می‌نویسید « النجات فی الصدق» بعد خوب بنده خداها شما خودتان یک بار راست بگویید. از یک طرف از ما تعهد می‌گیرید و می گویید آزاد می‌شوید. از یک طرف برگه‌ی بازداشت موقت می آورید؟ آن مرد گفت بابا این فرمالیته است بنویس اعتراضی ندارم و امضا کن. گفتم:  چی چی فرمالیته است بابا جان این حکم بازداشت موقت من است و من تا 20 روز حق اعتراض به آن دارم و این عین این‌که من ممکن است در بهترین حالت 20 روز بازداشت باشم. گفت: خوب بابا حالا بنویس اعتراض دارم و امضا کن. گفتم:  نه من این برگه را امضا نمی‌کنم. گفت:  خودت رو اذیت نکن ... این‌ها اذیتت می کنند ها.. . و رفت.  بعد از مدت کوتاهی شایدم احساس کردم که  همان موقع اونم اونجا بوده یک نفر دیگر( صدای دیگر) آمد و پای‌اش را روی پاشنه‌ی پای راستم گذاشت و محکم فشار داد و برگه رو آورد جلو چشم‌هام گفت « امضا نمی‌کنی؟ می‌اندازمت یه جایی که بعد 8 ماه پاهام رو ببوسی که این برگه رو امضا کنی تا لااقل بفهمند کدوم سوراخی هستی... امضا کن آقای شیخی..» آقای شیخی‌اش را جوری گفت که احساس کردم می‌خواهد بگوید می‌شناسمت. البته این حس من بود.  شایدم فقط می‌خواست تحکمش  را به من نشان بدهد. راستش من هم برگه را گرفتم و روش نوشتم «من هیچ کدام از این اتهامات را و خود این برگه و اصلا اصل بازداشت را قبول ندارم و این برگه را هم برای این امضا می‌کنم که بهم گفته‌اند که اگر برگه را امضا کنی آزادت می کنیم» آن آقا داد زد مگه داری انشا می‌نویسی گفتم برگه رو امضا کن این چرت و پرت‌ها چیه می‌نویسی؟ من هم گفتم همون چیزایی که خودتون می‌گویید نوشتم دیگر و امضا کردم. گرچه می‌دانستم نوشتن این‌که من برگه را برای این امضا می‌کنم که گفتند آزاد می‌شوی، بدون شک هیچ تاثیری نخواهد داشت، اما هم مثلا فکر می‌کردم ثبت شدن‌اش بعدا ممکن است کمکی بکند و هم این‌که به نوعی می‌خواستم نشان بدهم که من کلا مسئله را قبول ندارم.

این را بگویم که متوجه شدم آن آقایی هم که اسم‌اش «کاف» بود نیز را آوردند و ایشان هم به شدت به بازداشت موقت  معترض بودند. به هر حال این را بگویم که آن آقا که برگه را ازم گرفت بهم گفت: پاشو پاشو بشین تو به درد این نمی‌خوری بهت رحم کنند همون سرپا برات بهتره.... دوباره وایسادم و دوباره درد کمر امانم را بریده بود.  بعد از مدتی که کمی هم سر و صداها به نظرم کم‌تر شد دوباره ما رو جابه جا کردند. یعنی از  همان جایی که به رو به دیوار وایساده بودم مرا به سمت راستم چرخاندند و بردند.. فاصله‌ی زیادی نرفتیم که یک جایی دوباره گفتند بایست. گفتم می شه  پشت به دیوار بایستم و به دیوار تکیه بدم گفتند هر جور می‌خوای وایسا.. همین جوری پشت به دیوار ایستاده بودیم. افراد زیادی از جلومون رد می‌شدند  و می رفتند. از نوع رفت و آمد‌ها می‌شد حدس زد که انگار ما جایی ایستاده‌ایم که سمت چپ‌مان یک ورودی است زیرا همه‌اش عده‌ای پا به آن سمت می رفت و می‌آمد..
 آدم‌هایی که رد می شدند معلوم بود هم از ماموران بودند و هم بازداشتی. زیرا بازداشتی‌ها دسته دسته و با ضرب‌ آهنگ قدم‌های نامرتب رد می شدند و آن‌ها که صدای پاها و گام‌هایی که از زیر چشم بند دیده می‌شد و مرتب بود معلوم بود چشم‌شان باز است و راه رفتن‌شان آزاد. در این‌جا نیز می‌توانی فرق حق حاکم و زندانی، فرق بین راه رفتن صاحب قدرت و بی قدرت را بفهمی..حتا صدای گام‌ها به تو می‌گویند که چه کسی چگونه راه می رود. در این فکر‌ها بودم و به این فکر می‌کردم واقعا می‌تواند فرمالیته باشد. یعنی الکی است. خوب معلومه که الکی است. اگر الکی نبود که مرا نمی‌آوردند این‌جا. همین که خودم را هنوز کنار عده‌ای دیگر حس می‌کردم بهم قوت قلب می‌داد که نه دیگه منم با  این‌ها هستم. حتما  ولمان می‌کنند. حتما فقط برای ترساندن ما این برگه را دست‌مان داده‌اند. اما ناگهان درد بیش از حد کمرم مرا عصبی‌تر می‌کرد. وقتی آدم عصبی می‌شود کم‌تر می‌تواند مثبت فکر کند و به خودم می‌گفتم خوب حتما این‌هایی که این‌جا هستیم بازداشتی‌ها هستیم . نمی‌شد و حق نداشتیم با بغل دستی‌مان حرف بزنیم. یعنی این‌جوری به ما گفته بودند. اما از داد و ناله‌های « کاف» که هی می‌گفت : آخه بابا به خدا من که موبایل نداشتم فهمیدم اونی که کنارم ایستاده همان است که توی بازجویی گفتند به همراه او ایجاد آشوب کرده‌ایم. به خودم جرات دادم و ازش پرسیدم که کاف تویی؟ گفت آره گفتم بابا این خیلی مهمه که تو اصلا موبایل نداشتی شاید اینا واقعا حرف مامورشان را باور کرده‌اند و فکر می‌کنند ما کاره‌ای هستیم و اقعا کاری کرده‌ایم. هم‌چنان از درد به خودم هم می‌پیچیدم. به کسانی که تا به حال دیسک کمر نداشته‌اند یک توضیحی بدهم در مورد این درد. درد دیسک کمر یک جور عجیبی فلج کننده است. من خودم توصیفی که ازش دارم این است که انگار درون مهره‌های‌ات، تی ان تی منفجر می‌کنند. آن هم شبیه آن ترقه‌هایی که در چهار شنبه سوری و سر عید به صورت پشت سرهم  تق تق تق تق منفجر می شود. یکی آمد و به ما تذکر داد که حرف نزنیم. آن یکی دیگرشان گفت : به این یارو یه چیزی برسونید بد جوری ازش بریده بیچاره.... تا این رو گفتند من دیوانه شدم. قاطی کردم واقعا. این را این‌جا لازم است بگویم که من نسبت به مواد مخدر شدیدا واکنش دارم. هر گونه اشاره‌ای به معتاد بودن من به مواد مخدر عین مردهای ناموس پرست که چگونه فحش و یا بد و بیراهی به منسوبان مونث‌شان شده است آتیش می‌گیرم.  احتمالا اگر خون جلوی چشم‌های‌ام را نگیرد بدون شک جنون جلوی چشمانم را می‌گیرد. داد زدم سر آن‌ها که شما مثل این‌که حالی‌تان نیست دارید با کی حرف می زنید. من چشم‌های‌ام بسته است، چشم‌های شما که بسته نیست. چرا همه‌ی آدم‌ها را  به شکل دزد و خراب‌کار و معتاد و مجرم می بینید. چرا فکر می‌کنید هرکس به خودش بپیچد حتما معتاد است و جنس بهش نرسیده... این وسط ها یکی شان گفت حالا بی‌خیال و منظوری نداشتیم و من گوش نمی‌دادم و ادامه می‌دادم که من هی می گویم  معلم هستم شما مثل این‌که حالی تان نیست. چرا یاد نمی‌گیرید احترام به معلم یعنی این‌که به قشر معلم باید احترام بگذارید. نه فقط به معلم دبستان تان... مثل احترام به قشر روحانی.. مثل احترام به قشر پزشک و.. یکی دیگر ( صدای دیگری) گفت اقا شما ناراحت نشو.. این رفیق ما منظوری نداشت... خوب خیلی‌ها معتاد هستند و بازداشت هم می‌شوند... حالا اگر این قدر درد داری بیا این ور تر یه جایی هست بشین... هنوز عصبانی  بودم و می گفتم نمی‌خواهم...صد سال دیگه سر پا  وایسم نمی‌خوام به این دلیل و با این نگاه بهم کمک کنید..که آن آقا بازم من رو آروم کرد و گفت حالا بیا این ور ما از کجا بدونیم کمرت درد می‌کنه و به همان سمت چپم که احساس می‌کردم همان ورودی  راه رو است مرا برد. یک جایی که چیزی شبیه این تشک‌هایی که کاراته کار‌ها و تکواندو کارها در سالن‌های ورزشی پهن می‌کنند وجود داشت. کمی تو رفتگی از عرض راهرو وجود داشت و این تشک آن‌جا بود. گفت این‌جا بشین کمی دردت آروم بشه... کمی دور تر از من « کاف» هم‌چنان اصرار می‌کرد (البته با چاشنی گریه و زاری) که او موبایل نداشته او بی گناه است .. آخه بازداشت چرا... که یک صدایی که کمی بم تر و کمی مسن تر می‌نمود ازش پرسید: چته جوان..؟ اونم دوباره با گریه و زاری ادامه داد. از صدای قدم‌های شان و هم چنین به دلیل نشسته بودن من و سر پا بودن آن‌ها  متوجه شدم که او را هم آورد همین کنار من تقریبا..یعنی چند قدمی از من رد شدند. به « کاف» گفت که ببین اگر می خواهی به حرفات گوش کنم نباید گریه کنی... مثل یه مرد  بگو چیه.. اونم ماجرا رو شرح داد  و گفت  من انکار نمی‌کنم که نیامده بودم تجمع.. ولی واقعاو قتی آمدم ودیدم اوضاع این‌جوریه داشتم بر می‌گشتم. به پیر به پیامبر من نه  عضو گروهی هستم. نه کسی را می‌شناسم..نه با کسی تماس گرفته ام .... بابا من اصلا موبایل با خودم نیاورده‌ام.... آخه این موبایلم  رو تازه خریده ام.. من اون رو حتا عروسی هم با خودم نمی برم.. چه برسه به تجمع... باور کنید من با کسی تماس نگرفته‌ام.. هی می‌گویند من با این آقا تماس گرفته‌ام اشوب برپا کرده ام.. بعد اون آقا گفت اصلا نگران نباش ما بررسی می‌کنیم اگر بی گناه باشی مطمئن باش که آزاد می شوی.. کاف گفت: که آخه حکم بازداشت زده‌اند.. اونم گفت به هر حال باید بررسی بشه.. گفت آخه من می‌گم بازداشت زده اند اگر امشب این‌جا بمونیم که بابام می‌کشدم اگر شما هم کاریم نکنید.. اونم گفت باشه قول می‌دم بررسی کنیم.. نگران اون حکم بازداشت هم نباش.. با یک نظر دادن ما تغییر می کنه.. حالا گریه نکن.. بسه دیگه قول می‌دم... 

عرب ها یک ضرب المثلی دارند می‌گویند..« الغریق یتوسل علی کل الحشیش» یعنی کسی که در حال غرق شدن است به هر گیاه خشک بی خاصیتی نیز متوسل می‌شود و چنگ می‌اندازد تا نجات پیدا کند.. منم اون آقا را صدا زدم.. گفتم حاجی.. حاجی.. شما که به حرف گوش می‌دید میشه به حرف‌های منم گوش بدید... گفت چیه چرا نشستی تو این‌جا گفتم کمرم درد می‌کنه.. خودشون اجازه دادند..گفت آها تو بودی داد و بیداد راه انداخته بودی.. گفتم من داد نزدم بهم توهین کردند و گفت خوب حالا می‌تونی پاشی حرف بزنی گفتم بله.. پا شدم و گفتم ببینید.. حاجی..من چه جوری بگم آخه.. باور کنید..« نه خانی آمده ..نه خانی رفته..» من اصلا نه تجمع بودم.. نه تجمع می رفتم.. نه از تجمع بر می‌گشتم.. بابا من بالای طرشت تو اون کوچه پس کوچه‌ها بازداشت شدم.. اونم با اون وضع.. که یه عده به من مشکوک شدند .. بعد یه عده دیگه فکر کردن ما و اون‌هایی که به ما گیر داده بودند تجمع کرده‌ایم..بعد متوجه شدند اونا بسیجی‌اند و این وسط مرا آورده‌اند اینجا.. ..گفت ولی به شماها همه‌تون «آزادی» بازداشت شده‌اید و به اسم بازداشتی‌های آزادی شما رو آورند این‌جا.. گفتم خوب می‌گم که حاجی داستان این بود که من رو اون بالا تو طرشت بازداشت کرده‌اند..بعد بردند در چند ماشین مختلف جا به جا کردند.. بعد بردند تو یک اتوبوس نزدیک میدان آزادی.. بابا به خدا من اصلا آزادی نبوده‌ام... بعد ما رو که آورند این‌جا....حالا اولش گفتند آزاد می‌شید..بعد حکم بازداشت موقت زده‌اند.. تازه این وسط متوجه شدم که می‌گویند من با همین آقای کاف تماس گرفته‌ام و ایجاد تجمع کرده‌ام... آخه بابا حاجی جان انصاف هم چیز خوبیه.. آخه این بنده خدا که می‌گه اصلا موبایل نداشته با خودش و من اصلا نمی‌شناسمش.. وقتی اون موبایل نداشته من چه جوری با اون تماس گرفته‌ام.. خلاصه بازم به منم همان حرفهایی رو زد که به « کاف» گفت و قول داد بررسی کند.. گفتم ببین حاجی.. بررسی می‌کنیم یعنی چی؟ آخه بررسی نمی‌خواهد که... همین الان دستور بدین  موبایل من رو بیارند اگر من اصلا تماسی گرفته باشم حاضرم  شما هر مجازاتی بین تحمل کنم.. آخه بازداشت موقت برای چی.. جواب داد که بررسی به این سادگی‌ها هم نیست..باید چیزای دیگه هم بررسی بشود....( تنها راهی که ذهنم می‌رسید که هم‌چنان بازداشتم را هم‌چنان در همان شکل اولیه جلو بدم..چون هم‌چنان گاهی به خودم می‌گفتم بابا شاید جو منو گرفته..شاید الکی این‌ها رو نوشتند..اما وقتی یاد قسمتی که با خودنویس نوشته بودن و در مورد چیزایی بود که واقعا فعالیت‌های من بود..می‌موندم)..ببین حاجی آخه شما فکر کنید من معلم این مملکتم..نه واقعا نباید خودم ایمانی به آن‌چه شما می‌گویید داشته باشم. نباید خودم اون رو تجربه کرده باشم که فردا سر کلاس‌هام به شاگرادم یاد بدم که واقعا صداقت باعث آزادی می‌شود..خوب شما رو برگه‌ها می‌نویسید « النجات فی‌اصدق..» بعد آدم از صداقت و رو راستی‌اش می‌ماند رو به روی حکم بازداشت موقت...آخه حاجی نه خدایش من با این تیپ و قیافه میام تجمع؟ ( اون روز کلی خوشتیپ کرده بودم ها )..که اون آقا یه دست گذاشت رو شونه‌ام و با خنده گفت: اتفاقا این بچه سبز‌ها کلی خوشتیپ خوشکل میان تجمع ...دیگه فکر کنم حوصله‌ام رو نداشت و گفت قول می دهم بررسی کنند.. دیدم واقعا یاور از در مهربانی در اومده گفتم حاجی حالا یه جایی نیست من کمی دراز بکشم..باور کنید کمرم دارد امانم را می برد...که به یه نفر گفت این رو ببرید اون ور اون اتاق اگر خالیه بزارین دراز بکشه..  در همان مسیر راهرو یعنی از جایی که وارد شده بودیم..یکی دستم را گرفت و چند قدمی جلو تر برد و بعد  گفت برو این‌جا .. اونجا یکی از اون قمست‌های پارتیشن بندی بود.. در نداشت.. مثل یعنی اگر در هم داشت آن‌قدر باز بود که احساس نمی‌کردم دری وجود دارد.. مرا کمی تو تر برد و گفت این گوشه دراز بکش.. دراز که کشیدم از زیر چشم بند می‌توانستم کمی داخل آن‌جا را ببینم.. به نظرم دقیقا همان اتاقی بود که در آن از ما عکس گرفتند. یا شاید دقیقا شکل اون بود.. من را در موازات همان دیواری که به موازات راهرو بود خوابانده بودند..از زیر چشم بند هرچه نگاه می‌کردم کسی را داخل آن‌‌جا نمی‌دیدم. کمی گفتم دراز بکشم و واقعا دردم آرام بگیرد. داشتم فکر می‌کردم.. داشتم به این فکر می‌کردم.. اگر واقعا الکی نباشد.. اگر واقعا فهمیده باشند که من هستم..من همان شهاب روزنامه نگار.. هر دلیلی برای خودم می‌آوردم که نفهمیده‌اند نمی‌توانستم باور کنند.. به خودم می‌گفتم شوخی که ندارند.. آن‌ها خوب اولش که برگه‌ی تعهد آزادی را آوردند و امضا کردم.. اگر می‌خواستند زهر چشم بگیرند خوب اول حکم بازداشت می زندند و بعد مثلا برای این‌که نشان بدهند به ما رحم کرده‌اند آزاد می‌کردند.. تازه اصلا اون قضیه‌ی برگه ی دادسرا و تفیهم اتهام چی بود.. یادم آمد که روی برگه‌ی دادسرا هم غیر ازآن عدد‌ها و الف و ممیز و ‌این‌ها زیر خط کسری همان شماره‌ای که هنگام عکس گرفتن درج شده بود را نوشته بودند..نه نمی‌توانست الکی باشد.. به بازجویی فکر می‌کردم. به این‌که چه چیزهایی را بگویم.. چه چیزهایی را نگویم.. آخر چیز پنهانی نداشتم.. تمام این‌ سال‌ها هرچه انجام داده بودم همانی بود که می‌نوشتم. کار عملی کمپین یک میلیون امضا هم که آشکار بود. امضا را که در کوچه و خیابان جمع می‌کردم..عقایدم را هم که تا آن‌جایی که امکانش بود نوشته بودم.. نمی‌دنستم.. داشتم حساب می‌کردم که ممکن  است چند سال حکم بگیرم.. تازه با توجه به تحلیل‌های آن موقعم در مورد اعدام‌ها و برنامه‌های حکومت که خودم در مقالاتم می‌نوشتم می‌گفتم یعنی ممکن است بزنند و اعدامم کنند.. نه بابا دیگه ته تهش ۱۵ سال حکم می‌خورم.. نه عضو جایی هستم.. نه با کسی ارتباطی دارم..نه سمپات گروه و جماعت خاصی.. اما خوب کورد بودن از دید خودم در این سرزمین و در این نظام جرم کمی نبود..کورد باشی.. روزنامه نگار باشی..فمینیست باشی.. حالا با عنوان آشوب‌گر و اخلال‌گر و این‌ها هم بازداشت شده باشی.. آن هم در روز ۲۲ بهمن.. آخ که چقدر تو دلم فحش دادم به ابراهیم نبوی و محسن سازگارا.. می گفتم این اسب ترواتون ما رو گاو تراوا کرد.. 
سر و صدا ها کاملا از بین رفته بود..انگار همه رفته بودند و من مانده بودم.. هرچی سرو صدا کم تر می شد..من راستش ترسم بیشتر می شد.. به این فکر می‌کردم اصلا مهم دوران زندان‌اش نیست..آیا در دوره ی بازداشت موقت دوام خواهم آورد.. یاچه شکنجه‌ای خواهم شد.. آیا دروغ خواهم نوشت در مورد دوستانم.. اگر اتهام اخلاقی بهم زدند چه واکنشی نشان بدهم.. اگر اتهام ارتباط با احزاب کورد..کم کم احساس کردم درد کمرم مثل سرو صداها بیرون آن جایی که من دراز کشیده بودم کم شده بود.. این بود که فضولی این‌که کسی درون اون اتاق هست یا نه من رو وادار کرد به این ‌که بلند شوم.. دستم را به دیواره‌ی چوبی یا چه می‌دونم ام دی افی بگیرم و دور اتاق را بچرخم.. گفتم اگر کسی باشد یا بهم تذکر می‌دهد یا  با او برخورد می‌کنم.. چرخیدم تقریبا احساس کردم رسیده‌ام دم در.. دیگر جرات نکردم پا را بیرون بنهم.. کمی عقب تر برگشتم.. این بار رو به آن‌جایی از آن دیواره که باز بود و حالت در ورودی داشت دراز کشیدم.. حال دیگر از زیر چشم بند کمی داخل راهرو را می‌دیدم...گاهی کسی رد می شد.. می‌دیدمشان.. اما راستش چون سریع رد می شدند و من هم دقت نمی‌کردم که ناگهان بر نگردد و متوجه نشود داردم نگاه می‌کنم از زیر چشم بند چیزی از قیافه ها یادم نمی‌آید.. تنها عینکی بودن دو نفر از کسانی که رد شدند را تشخیص دادم.... عده‌ای را داشتند می‌آوردند..این را از همان صدا پاهای نامرتب می‌دانستم.. از جلوی در باز که در واقع متوجه شده بودم که در نیست و فقط قسمتی از پارتشین است که باز است رد شدند.. یکی رو صدا زدم گفتم حاجی لازم نیست منم بیام.. گفت نه تو بمون همین‌جا.. این گروه هم صدای پای شان دیگر شنیده نمی‌شد...
دیگر در سکوت دوباره به فکر بازجویی فرو رفته بودم...همه‌اش می‌ترسیدم در بازجویی ببرم و کم بیاورم...یاد مقاله‌ام در تقدیس اعتراف نکردن افتادم که ناقص ماند و منتشر نکردم.. ..نمی‌دانم دیگر به چی فکر می‌کردم..چه قدر دلم همان شلوغی و سر و صدا می‌خواست.. من که همه‌عمر از سر و صدا و شلوغی بیزار بودمم. اما تو همین فکرها بودم که... صدای پاهای ردیف آدم‌هایی که پشت سر هم راه می روند از دور می‌آمد.. شاید دراز کشیدن روی زمین به شنیدن صدای پاها کمک می‌کرد..شاید دقتم باعث شده بود احساس کنم صدای پاها..بیشتر شنیده می شود..

 قسمت‌های قبلی: روی لینک‌ها کلیک کنید

شرح این قصه‌ی جان‌سوز نگفتن تا کی- بریده شدن با گیوتین

بریده شدن با گیوتین بخش دوم-توضیحات ثانویه و آن‌چه انگار از چیزی خبر می‌داد که من نمی‌دانستم

بریده شدن با گیوتین بخش سوم-روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟

بریده شدن با گیوتین قسمت چهارم- این‌جا همه با نظام محرم هستند

بریده‌ شدن با گیوتین قسمت ششم- آزادی‌ها از این طرف

 

 

 

 

 


» ادامه مطلب

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

مجازات مرگ، تخریب یا ترمیم جامعه؟

مجازات مرگ و حذف فیزیکی امکان حیات  یک واحد انسانی از اعضای جامعه، از شیوه های کهن  مجازات در دنیای سنتی و سده های باستان  زندگی اجتماعی است. مجازات ها از نظر جامعه شناسی جنایی و جرم شناسی برای ترمیم یا جبران آسیب‌هایی است که از سوی فرد مجرم به جامعه  و یا فرد و افرادی از جامعه وارد شده است. بسته به این‌که آسیب وارده جسمانی یا مالی و یا روانی و یا هر نوع آسیب دیگری باشد، جرم و مجازات از تناسب های حداقلی و گاه حداکثری برخوردارند.

مجازات برای  تنبیه یا برای ترمیم
مجازات اعدام از نوع مجازات های تنبیهی و جبرانی و بیشتر جبران روانی بستگان مقتول و یا جبران روانی برای جامعه‌ی آسیب دیده است. سیر صعودی و انسانی تر شدن مجازات ها از جوامع سنتی به جوامع مدرن، حرکت از مجازات ها تنبیهی به مجازات های ترمیمی بوده است. امیل دوکیم  که وی را یکی از بنیان گزاران دانش جامعه‌شناسی می‌دانند و از نظریه پردازان کلاسیک این دانش است. در مقایسه‌ی جوامع مدرن وسنتی بعد از برشمردن مواردی هم‌چون تفاوت « تقسیم کار» و شیوه‌های تولید اقتصادی و ساختار‌های خانواده و … به تفاوت نگاه جوامع به مقوله‌ی « مجازات» پرداخته است.
به باور وی در جامعه‌ی سنتی مجازات‌ها از نوع « تنبیهی» است و در جوامع مدرن« مجازات‌های ترمیمی» مد نظر قانون‌گزاران  و مجریان قانون است. در مجازات تنبیهی، هدف غایی مجازات « تنبیه » فرد مجرم و به تبع آن ایجاد « تنبه» یا بازدارندگی در دیگر افراد جامعه برای  جلو گیری و ارعاب از ارتکاب به عملی است که فرد مجرم به آن مجازات دچار شده است.
کارل مارکس دیگر متفکر جامعه‌شناس نیز ضمن تقبیح  تببین «ایدئالیستی آلمانی» مجرم و به تبع آن مجازات که بنیاد آن را در تفکر هگل می‌جوید، به شدت در اثبات ناتوانی  مجازات اعدام برای جلو‌گیری از « جرم» می‌کوشد و نیز در مقاله‌ای با داده‌های آماری قابل توجه و تبیینی نشان می‌دهد که مجازات اعدام، نه تنها در جلوگیری از جرم و جنایت ناتوان است، بلکه در واقع آمار وقوع قتل‌های بعدی و نیز حتا آمار خود‌کشی را نیز بالا می‌برد. در  واقع نظر  مارکس را شاید  بتوان جزو آن دسته از نظریاتی ارزیابی کرد که « مجازات مرگ»را به دلیل بازتولید کنندگی‌ خشونت نه تنها از بین برنده‌ی خشونت ندانسته بلکه عامل تداوم و استمرار خشونت  در جامعه  ارزیابی کرده است. هم‌چنین باید این نکته را نیز افزود در نگاه مارکس بخشی از انتقاد به این معطوف است که مجرم و حتا قضاوت و مجازات خود بخشی و در واقع تابعی از جامعه و مکانیسم‌ها و ساختارهای ناتوان و بیمار اجتماعی است. این‌که فرد را به عنوان «یک واحد مجرد و انتزاعی از جامعه در نظر بگیریم، می‌تواند تولید کننده این نوع نگاه به  مجازات شدید برای انسان را در نظر بگیرد.»

مجازات و بدن
یکی دیگر از تفاوت‌هایی که بین انواع مجازات‌ها هست در همین تقسیم بندی،  تفاوت مجازات معطوف به بدن و مجازات معطوف به روان است.  در واقع همان‌گونه که مشاهده می‌شود، مجازات‌ها در جوامع  قبلی  معطوف به بدن بوده و قانون معروف «تالیون»  یا خون در مقابل خون و  چشم در برابر چشم، به نیکی این امر را نشان می‌دهد که مجازت‌ها روی بدن فرد مجرم واقع می‌شود. بدن به عنوان  واحد تولید کننده‌ی انرژی  و نیرو برای کار، احتمالا باعث شده چنین رویکردی نسبت به مجازات وجود داشته باشد. هم‌چنین معمولا مجازات‌های  معطوف به بدن در واقع از بین برنده‌ی عضوی از بدن بوده که یا در فرد دیگری توسط مجرم آسیب دیده و یا عضوی از بدن مجرم، که توسط آن عضو  فعل یا عمل مجرمانه‌ای را مرتکب شده است. در این گونه مجازات‌ها فرصتی برای استفاده‌ی دیگر‌گونه و بهینه از آن عضو بدن هرگز به فرد مجرم داده نخواهد شد. در مجازات مرگ اما ضمن آن‌که هم‌چنان مجازات  ناظر به بدن می باشد، اما غیر از بدن کلیت حیات نفسانی انسان از دست می‌رود و به تبع آن تمامی فرصت‌های ممکن برای بهینه کردن فرد و جامعه و رابطه‌ی متقابل آن‌ها از بین می رود. مجازات معطوف به بدن، مجازات‌های غیر قابل جبران و غیر قابل برگشت می باشند.
اما در جوامع امروزی مجازات همان‌طور که گفته شد امری است ناظر و معطوف به « بازپروری» و ترمیم فرد و جامعه. فوکو در کتاب مراقبت و تنبیه به بررسی نظام‌های مجازات، در جهان کلاسیک و جهان مدرن می‌پردازد. در آن جهان کلاسیک مجازات مبتنی بر «بدن» است و در جهان مدرن نیز اگرچه هم چنان بدن جایگاه میل مجازات است، اما اشکال مراقبتی مجازات، جای خود را به اشکال تنبیهی آن داده‌اند. در جهان مدرن اولین رویکرد به بدن  مبتنی بر همان اصل «جدا سازی» است. یعنی کسی که زندانی می شود «بدن»اش در اختیار حاکم است تا از جامعه جدا گردد و در مکانی به نام زندان دوباره باز آوری و باز پروری شود تا به شکل هنجارین جامعه در آید.
در واقع اگر فردی مرتکب جرمی می‌شود، هم خود فرد به عنوان یکی از اعضای جامعه آسیب دیده است و هم احتمالا جرم فرد آسیبی را به جامعه وارد کرده است. حال اگر عضوی از اعضای فرد را نابود و منهدم نماییم، آسیب ثانوی را به فرد و عضو آسیب دیده‌ی جامعه وارد کرده‌ایم و هم تولید خشونت مشروع کرده‌ایم و خشونت در شکل مشروع و غیر مشروع‌اش بدون شک بازتولید کننده‌ی خشونت دوباره می‌شود. از سوی دیگر معمول استدلال‌های کسانی که به مجازات‌های  معطوف به بدن، اعتقاد دارند، در حوزه‌های قصاص می‌باشد. یعنی همان قانون خون در مقابل خون و چشم در مقابل چشم. در واقع این استدلال‌ها منوط به این است که «آسیب» وارده را به یک «شخص» دیگر در نظر می‌گیرند و برای جبران مافات از وی « قصاص» در نظر گرفته می‌شود. اما در این استدلال تنها و تنها عریان خشم و خشونت کور در نظر گرفته می شود و تنها چیزی که « اطفاء» و « امحا» می شود همان خشونت و خشم فرد آسیب دیده است. نه جبران عضو آسیب دیده و یا زنده شدن فرد متوفا. این نکته چنان روشن است که واقعا نیازمند هیچ استدلالی نیست و آفتاب دلیل آفتاب است. اما در نظر گرفتن مجازات‌های ترمیمی هم فرصت جبران را به فرد می‌دهد و هم فرصت تجربه‌ی بخشایش را به فرد آسیب دیده و هم فرصت استفاده‌ی دوباره‌ی جامعه به یکی از افراد و اعضای  جامعه‌اش.
شاید بتوان ریشه‌ی این مجازات را در ساختار کهن شکل‌گیری جوامع جست‌وجو کرد. ساختار‌هایی که برمبنای خانواده‌ی  پدر سالار شکل گرفته و پدر که « حق نان» فرزند را داشت، به تبع آن « حق جان» وی را نیز برای خود نگه داشته بود.  این حق در شکل گیری متشکل جامعه که به صورت نهادی ساختار‌مند با پیوند‌های ارگانیک و یا مکانیکی درآمد به حاکم جامعه  ارتقا یافت. در واقع حاکمیت و پادشاه نماد و نماینده‌ی « نهاد پدری» متراکم، برای یک جامعه در نظر گرفته شد. از همین روست که  میشل فوکو در کتاب اراده به دانستن می گوید: «از دیرباز یکی از امتیازهای سرشت نمای قدرت حاکم، حق زندگی و مرگ بود. بی شک از لحاظ صوری این حق از patria potestas( قدرت پدرانه)ی قدیمی مشتق شده بود که به پدر خانواده‌ی رومی حق«دراختیار داشتن» زندگی فرزندان‌اش هم چون زندگی بردگان را می‌داد؛ پدر خانواده به آنان زندگی داده بود و می توانست آن را پس بگیرد». از سوی دیگر حاکم به عنوان فردی که کسی است که واسط نیروی قهریه‌ی خداوند و نماینده ی وی است نیز می تواند به نمایندگی از وی  در مورد جان شهروندان تصمیم بگیرد.البته با قید شرایطی که معمولا تعیین و تغییرات این شرایط نیز در حوزه ی تشخیص حاکم است. اما در سیر تغییرات و تطورات جامعه، اشکال مجازات روز به روز از سویه‌ی « بدنی» مجازات، به سویه‌ی «روانی» مجازات و از ساختار و هدف‌مندی «تنبیهی» به سوی ساختار‌های با اهداف « ترمیمی» حرکت کرد. این مجازات که معطوف به روان می‌باشد هم منظور مجازاتی است که روان فرد مجرم را مورد مجازات قرار می‌دهد و هم منظور نوع مجازاتی است که سعی در بازپروری روان فرد مجرم، فرد آسیب دیده و جامعه‌ی آسیب دیده است. بدون شک در همین مجازات‌ها هم به تناسب ساختارهای حقوقی و فرهنگی و قضایی، قصاوت‌ها و سنگدلی‌ها و شقاوت‌هایی می‌شود که در ذات خشونت‌ورزانه‌اش هیچ تفاوتی با دیگر اشکال مجازات ندارد. اما آن‌چه در این‌جا مورد بحث است مفهوم حق حیات است که از بین نمی‌رود.
از آن جا که طبق متون حقوق بشر پویا در طول زمان «حق حیات» به اصلی‌ترین و بنیانی‌ترین حقوق انسانی تبدیل و مورد توافق قرار گرفته است، مجازات مرگ روز به روز در جوامع مدرن بیشتر تقبیح شده است زیرا اعدام را نمی توان به عنوان مجازاتی که ترمیم کننده‌ی نیروهای بهینه‌ی اجتماعی است در نظر گرفت. زیرا  امروزه دیگر اجرای حکم اعدام به نوعی قتل دولتی، تلقی می شود.

مجازات مرگ، مجازاتی غیر قابل برگشت
آن چه در مجازات مرگ به شدت مورد توجه است، دو مفهوم اساسی است. اولی همانا «حق حیات» که متقدم و متاخر هر حق دیگری برای یک انسان است. اما مفهوم دیگر از نظر حقوقی، مفهوم « قابلیت برگشت مجازات» می‌باشد. مجازات قابل برگشت، به این منظور  در ساختار‌های حقوقی در نظر گرفته شده است، که امکان «دفاع» و امکان «بی‌گناهی» که اصلی هم‌گانی است مگر خلاف‌اش ثابت شود، هم‌چنان به صورت پویا از انسان گرفته نشود. هرجا و حتا در طول دوران مجازات امکان اثبات بی گناهی متهم و مجرم  وجود داشت این امکان به صورت ابدی نباید سلب شده باشد. از سوی دیگر اگر در هر نهاد قضایی متهمی به ناحق و به اشتباه مجازات شده باشد، در صورت اثبات بی‌گناهی، می‌توان «حق اعاده‌ی حثیت» را برای وی درنظر گرفت. اما آن‌چه که در مورد مجازات مرگ وحشتناک است، این است که این امکان به صورت ابدی از انسان سلب می‌شود. بدون شک داستان آن شاعری که در روسیه به مرگ محکوم شد و بعد از بیست سال بی‌گناهی مطلق وی ثابت شد و یا در همین اواخر در ایران که فرزاد کمانگر بدون حتا« برگه‌ای» گاغذ در پرونده‌اش و بدون اثبات هیچ‌گونه عضویت، هواداری و هرگونه ارتباطی با احزابی که به استناد به عضویت در آن‌ها، به مرگ محکوم گردید و در اردیبهشت سال ۱۳۸۹ اعدام شد. از تلخ‌ترین مجازات‌هایی است که وجدان همگان را آزرد و هرگز هم امکان برگشتی نیست. اما متاسفانه با همه‌ی این‌ها که گفته شد و با بسیار موارد دیگر که میان متفکران حقوقی و جامعه‌ شناسی در تقبیح مجازات مرگ و اعدام نوشته می‌شود، هنوز هستند حکومت هایی  که مجازت اعدام را اجرا می کنند.

سیاست و مجازات مرگ
اما تاسف بارتر آن‌که حکومت های توتالیتر و دیکتاتور از مجازات اعدام برای قتل مخالفان سیاسی و حذف فیزیکی آن‌ها بهره می‌گیرند. این حکومت‌ها مخالفان خود را نه تنها از فعالیت سیاسی، مطبوعاتی، مدنی و غیره محروم می‌کنند بدون شک برای ارعاب و ارهاب شهروندان خود از  مجازات خشنی به نام اعدام بهره می‌گیرند تا  حیثیت نفسانی و زنده‌ی مخالف و حتا حضور جسمانی و فیزیکی وی را نیز در مقابل خود و در میان مردم بردارند و بر دار کنند. در مجازات‌های سیاسی دیگر بحث آسیب به شخص ثالث و  مداوای آسیب و روان نژند شده‌ی خانواده‌ای دیگر و افرادی دیگر از جامعه مطرح نیست تا استدلال به قصاص و حق خانواده‌ای دیگر و امثالهم به میان بیاید. مجازات اعدام برای متهمان سیاسی، در ساختارهای این‌گونه حکومت‌ها در واقع قتل عام اندیشیدن و عمل کردن به جز آن چیزی است که حاکم می‌اندیشد و می‌خواهد. حدف فیزیکی مخالفان اگر چه در چنین سیستم‌هایی تنها به اعدام محدود نمی‌شود بلکه اشکال دیگری هم‌چون ترور را نیز شامل می‌شود. این‌گونه مجازات در عرصه‌ی سیاسی نیز نه تنها گروه‌های سیاسی را از مبارزه و اندیشه‌شان باز نمی‌دارد بلکه اتفاقا به دلیل تحمل چنین فشارهایی استوارتر و محکم‌تر و با استدلال ادامه‌ی راه شهیدان سیاسی‌شان بیشتر و شدید‌تر در مبارزه با همان حکومت که در خیال خام‌اش با مجازات مرگ می‌تواند جلوی فعالیت مخالفان سیاسی را بگیرد، می شود. اما این سویه‌ خوش بینانه‌ی ماجرا است. سویه‌ی خطرناک، بازتاب و واکنش به مجازات مرگ در مورد احزاب و گروه‌های سیاسی مخالف  و منتقد هر نظامی، همانا بازتولید خشونت است. در واقع با بالا رفتن مجازات‌های مرگ و افزایش این فشار روانی بر گروه‌های سیاسی، به تدریج « فضای عقلانی» مبارزه جای‌اش را به « فضای احساسی » و عاطفی می‌دهد. یکی از بروزات هیجانات عاطفی بدون شک « خشم» است و خشم باعث روحیه‌ی انتقام و انتقام باعث رواج کشتار و تولید جنگ مسلحانه و یا اقدامات تروریستی جبرانی می‌شود.  اگر حکومت در ساختار قضایی و در  بطن جامعه  با استدلال « قصاص»، حق خون‌خواهی را ترویج می‌دهد و مردم نیز در مقابل آن سکوت می‌کنند باید در نظر داشته باشیم که این حق خون‌خواهی در میان گروه‌های سیاسی به شکل ترور و یا اقدام به جنگ مسلحانه متصور خواهد شد. غافل از این‌که به قول مولانا« خون به خون شستن محال آمد محال». در واقع حکومت و ساختار اجتماعی که مجازات مرگ را با هر استدلالی پذیرفته می‌داند، به جای این‌که  به مخالفان‌اش « امکان گفت و گو و مذاکره» بدهد، آن‌ها را از این امکان محروم ساخته و روز به روز به سمت خشونت ساختاری در جامعه و مبارزه‌ی سیاسی خشونت ورزانه سوق می‌دهد. از این رو نمی‌توان در یک جامعه « ترور»  و جنگ مسلحانه را یک طرفه محکوم کرد در حالی که در تقبیح اعدام و مجازات مرگ در بطن جامعه نکوشیده‌ایم و آن را به طور مطلق و بنا به هر جرم متصوری رد نکرده‌ایم. در واقع این جمله به این معنی نیست که ما در تقبیح ترور که یکی از شنیع‌ترین اعمال مجازات خودسرانه‌است نکوشیم و ساکت باشیم. بلکه می‌خواهم که توجه ما به عامل ساختاری در بطن اجتماع که به خشونت مشروعیت می بخشد، جلب شود.

مجازات مرگ ابزار نمایش وحشت
از سوی دیگر این حکومت‌ها در شرایط بحرانی سیاسی‌شان، سعی در « نمایش وحشت» دارند. یکی از ابزار‌های این نمایش وحشت در چنین حکومت‌هایی بهره گرفتن دوطرفه از مفهومی به نام «اوباشی گری» می باشد. از سویی حکومت عده‌ای اوباش و لات و قمه کش  را به استخدام خود در می‌آورد که در تجمعات سیاسی، سخنرانی‌های مخالفان، راه‌پیمایی‌های اعتراضی و غیره به عنوان گروه فشار مردم را لت و پار کنند. از سوی دیگر با دستگیری‌های گسترده و بی قاعده و بی ضابطه،  از میان افراد و طبقات محروم و گاه واقعا از میان مجرمان اجتماعی،  نه تنها  آن ها را در خیابان‌ها می گرداند و به مجازات‌های خشن خیابانی آن‌ها می‌پردازد، بلکه در شرایط به شدت حاد سیاسی که خود هرم حاکمیت‌، دچار بحران شده است، اقدام به « اعدام‌های دسته جمعی» و فله‌ای می‌کند.
در همین حوداث یک سال گذشته، حکومت جمهوری اسلامی دقیقا به همین شکل عمل کرده است. ابتدا شروع کرد به اجرایی کردن احکام اعدامی که در سنوات پیش آن‌ها را برای زندانیان سیاسی صادر کرده بود. بعد با طرح های امنیت اجتماعی و غیره شروع به نمایش وحشت کرد. در چند ماه اخیر که وحشت‌اش به نهایت تصور رسیده است برای انتقال  این بار و حشت عظیم از دوش خود، شروع کرده است به اعدام متهمانی ناشناس و گم‌نام در زندان‌های کم‌نام و دادگاه‌های کم‌نام. اعدام‌هایی از این شیوه که حکومت به نام متهمان مواد مخدر و مفسد اجتماعی از آن‌ها نام می‌برد، آن‌هم در حالی که هیچ اطلاعی از اتهام و جرم آن‌ها و هیچ اطلاعی از روند پرنده  و آیین دادرسی و حضور و آگاهی افکار عمومی و رسانه‌ها درباره‌ی آن‌ها وجود ندارد، بدون شک تنها و تنها برای نمایش وحشتی صورت می‌گیرد که به مردم بفهماند که حکومت آمادگی انجام اعدام‌های دسته جمعی آن هم در  تعداد افراد ۳۰ نفره و ۴۰ نفره را دارد.  اگرچه در گذشته و در دهه‌ی شصت نیز دقیقا در زمینه‌ی اعدام‌های سیاسی از روش ، اعدام‌های دسته جمعی  به شدت خون‌باری استفاده کرده است. برای همین است که بسیاری از فعالین حقوق بشر این روند اعدام‌ها را بدون توجه به عنوانی که حکومت بر آن بر می‌گزیند، یادآور اعدام‌های دهه‌ی شصت می‌دانند.
دقیقا همین نقطه و همین لحظه است که جدای از دلایل روان شناختی و جامعه‌شناختی که بر شمرده شد و با تاکید بر مفهوم حقوق بشری حق حیات، به همین دلیل سیاسی نیز باید نگاهی فراخ‌تر از اعدام هم‌گروهی‌ها و هم حزبی‌ها برای فعالان سیاسی نیز به پدیده‌ی اعدام داشت. زیرا حکومت در انسداد‌های سیاسی‌اش سعی دارد مخالفان‌ خود را با اتهام‌هایی که متاسفانه هنوز در بخش زیادی از جامعه مشروعیت دارد، اعدام نماید. صدور حکم اعدام به نام  جاسوسی، خیانت به وطن، ارتداد، مفسد اخلاقی و ترویج مستهجنات، مواد مخدر، تجزیه طلبی، اباحه‌گری  و هر عنوان دیگری ابزاری همیشگی است که هرگونه دفاع از آن دقیقا نه تنها باعث زایل شدن حق حیات است بلکه ابزاری این‌چنین می‌شود در اختیار حکومت و هم‌چنین باعث این می گردد که متهمان و مجرمان واقعی چنین جرایمی نیز در یک ساختار قضایی و سیاسی بیمار گم شوند.
به همین دلیل است که حق حیات متقدم‌ترین حق در میان تمامی حقوقی است که به انسان  تعلق می‌گیرد. زیرا برای داشتن هر حقی باید یک فرد زنده وجود داشته باشد که حقوقی بر وی و ذات و نفس وی مترتب دانست. زایل کردن هر  حقی از حقوق طبیعی و اولیه‌ی انسان که امرزوه بسیاری از آن در اعلامیه‌های حقوق بشر و میثاق‌های بین‌المللی و کنوانسیون‌های مورد توافق جهانی به تحریر در آمده است، جنایت است و در این شکی نیست. اما با گرفتن حق حیات دیگر انسانی وجود ندارد که حقی از وی ستانده و یا به وی بازگردانده شود. به همین دلیل حق حیات اولین و آخرین حق یک انسان است.

منتشر شده در :کم پین بین‌المللی لغو مجازات مرگ در ایران
» ادامه مطلب

بریده شدن با گیوتین قسمت چهارم- این‌جا همه با نظام محرم هستند‌

معلوم بود که از یک در رد شدیم. معلوم بود که وسط حیاط یک جایی مارا پیاده کردند. آن‌جا به همان روش پشت سرهم  و گرفتن لباس نفر جلویی صفی که در آن بودم. از تعدادی پله که دورانی بود بالا رفتیم.  هنگام بالارفتن از پله‌ها سعی کردم زیر پایمان را ببینم. به امید نشانه‌ای که مطمئن شوم کجاییم.  آن پایین دیدم روی یکی از دیوار‌ها چیزی نوشته بودند که زیرآن شعار نوشته شده بر دیوار نوشته بود واحد قرآن اوین. چون وقتی اختلاف ارتفاع پیدا می‌کریدم توسط پله‌ها دیدن قسمت‌های زیرین از زیر چشم بند سخت نبود. به هر حال وارد یک جایی شدیم که آن جا اول گفتند رو به دیوار بنشینید و چون چشم‌مان نمی‌دید دست‌مان را دراز کرده بودیم که فاصله‌مان را با دیوار روبه رو بفهمیم. اما راستش من دستم به پرده‌ای خورد زیر زبونم غر زدم که این دیوار کجاست خوب که یکی پشت سرمان گفت همین‌جایی که هستید بنشینید. بعد آن همه روی موزاییک نشستن با آن کمر درد من نشستن در جایی که احساس کردم زیرپای‌مان نرم تر است و وقتی نشستیم متوجه شدم موکت است، کمی آرام بخش بود. اما خیلی طول نکشید و از آن‌جا بلند‌مان کردند. دوباره به صف بردند وارد یک جای دیگری شدیم. با دراز تر شدن مسافتی که می پیمودیم می‌شد احساس کردم که جای بزرگتری است. آن‌جا هم کف‌اش موکت بود. اما در یک قسمتی اگر اشتباه نکنم به سمت چپ پیچیدیمٰ آن‌جا صندلی داشت. روی صندلی ها نشستیم و مثل امتحان دادن، هم طرف مثل مراقب‌ها برای‌مان توضیح می‌داد چیکار کنیم هم این‌که صندلی‌ها پشت سر هم و کنار هم در ردیف‌های مختلف چیده شده بود.


فرمی را به ما دادند و نحوه‌ی جواب دادن به آن را برای ما توضیح دادند. هم‌چنین گفتند به اندازه‌ای که بتوانید فرم را بینید حق دارید کمی چشم‌ بند‌هایتان را بالا ببرید. با دیدن فرم پی بردم که نیازی به آن‌همه زیرزیرکی نگاه کردن برای این‌که بفهم‌ام کجا می‌رویم نبود. زیرا روی فرم‌ها نوشته بود. فرم پذیرش زندانی و در دو قسمت سمت راست و چپ بالای صفحه نوشته شده بود، بند 209 و بند 240. خوب فهمیدم که اگر امشب را این‌جا بمونیم یکی از این دوبند خواهیم بود. نحوه‌ی تنظیم فرم جالب بود تمام مشخصات ممکن رو می خواست. از جمله مثلا همان‌طور که نوشته‌ بود نام و نام خانوادگی. در قسمت‌های پایین‌تر نوشته بود ایمیل و پسورد. من کمی تعجب کردم چون مثلا فکر می‌کردم پسورد ایمیل آدم رو دیگه احتمالا زیر شکنجه و با زور از آدم بگیرند. فکر نمی‌کردم که همین‌جوری صاف صاف روی یک فرم از آدم بخواهند پسورد ایمیل‌اش را بنویسد. دستم رو بلند کردم یکی اومد گفت مشکلی داری؟  گفتم حاجی ببخشید. این‌جا واقعا باید پسورد را هم بنویسیم؟؟ حاجی گفت مگر شوخی هم داریم؟ گفتم آخه پسورد یک چیز خصوصی است. در جواب خیلی قاطع گفت:« این‌جا همه با نظام محرم هستند خصوصی مصوصی نداریم».دست‌اش رو گذاشت رو سرم و گفت بنویس.. منم یک ایمیل یاهو که ایمیل خودم هست و با ا ن هم کار می کنم نوشتم و پسورد را هم نوشتم. البته همین‌جوری کلماتی  نوشتم که بخشی از آن  هم درست بود چون قاعدتا برام مهم نبود که حالا حتما تمام حروف پسورد درست باشد گفتم فوقش بعدا می گم اشتباه شده.
بعد از آن فرم اولی. یک سری سوالات جلو دست مان گذاشتند. از جمله این‌که مثلا نام گروه‌های سیاسی و احزابی که می‌شناسید از هر دو جناح بنویسید. یا این‌که در خانواده‌ی شما چه کسانی به سیاست علاقه‌مند هستند. در یک جا سوالی بود مبنی بر این‌که  در کدام یک از اغتشاشات شرکت داشته‌اید تا به حال؟ و در قسمت‌ها اخر نیز سوالی بود نوشته بود. آدرس وبلاگ، وبسایت، تویتر، فیس بوک  و... خود را بنویسید. این دو سوال را جواب ندادم. بعد این که برگه‌ها را گرفتند. همه‌رو دوباره بلند کردند و بردند یک جای دیگر. آن‌جا هم یک سالن دراز بود احتمالا زیرا طول زمانی که راه رفتیم و بعد نشستیم زیاد بود. آن‌جا نفر به نفر ما را می‌بردند اتاقی که آن جا چشم بند‌مان را باز می‌کردند و از ما عکس می گرفتند. و شماره‌ای هم به عکس می زدند. شماره‌ی عکس خودم را حفظ کردم. 3523. این را از برادرم یاد گرفته بودم. که در این موقعیت‌ها هر شماره ورقمی رو سعی کن به خاطر بسپاری. بعد دوباره چشم‌مان را می بستند و می‌بردند سر جای اول‌مان. آن جا اول مرا صدا زدند دست بلند کردم. یکی آمد و مرا از سر جای‌ام بلند کرد و برد پیش یک نفر دیگر. آن آقا گفت مگر نگفتیم فرم را کامل جواب بدهید. گفتم چطور مگه. برگه را گذاشت جلوم و گفت چرا  جواب این دو سوال را نداده‌ای. گفتم سوال اول به نظرم توهین به یک معلم است. یعنی چه که من در کدام اغتشاش‌ها شرکت داشته ام. مگر من اغتشاش‌گرم. من هی می‌گویم یک معلم هستم شما دقت نمی‌کنید. گفت خوب اگر راست می‌گویی بنویس شرکت نداشته‌ام گفتم آخر از نظر من خود جواب دادن به این سوال یعنی این‌که من سوال را قبول دارم گفت فلسفه‌بافی نکن زیاد به نغعت نیست. جواب بده. من‌ام نوشتم من در هیچ اغتشاشی شرکت نداشته‌ام و البته صادقانه اعتقاد قلبی‌ام همین بود. چون من هیچکدام از رفتار‌های خودم را و مردم را اغتشاش نمی دانستم. قسمت جالب ماجرای من و آقای بازجو سوالی بود که نوشته بود تویتر و فیس‌بوک و وبلاگ و ..را بنویسید. که من گفتم ببخشید من کلا هیچی انگلیسی بلد نیستم و معنی این‌ها ر اصلا نمی دونم. طرف کمی با عصبانیت گفت که این‌جا جای این مسخره بازی‌ها نیست کاری نکن وضعیت‌ات از اینی که هست بدتر بشه. اگر راست بگی و یک معلم باشی نباید این‌جوری برخورد کنی. تو باید کاری کنی زودتر از این‌جا بری بیرون . گفتم حاجی من واقعا  دوست دارم همین الان برم بیرون شما بگید من چیکار کنم که از اینجا برم بیرون با کمال میل درخدمتم. گفت خوب همین دیگه  از این مسخره بازی‌ها در نیار چون شنیدیم تو بازجویی‌های اولیه هم یک جواب‌های عجیب غریبی دادی. منم لحن‌ام و خیلی  محکم‌تر کردم و با یک حالت حق به جانبی گفتم به نظرم این طرز صحبت کردن درست نیست. بابا خوب من انگلیسی بلد نیستم باور کنید هیچی بلد نیستم. این‌هایی که شما نوشتید همه‌اش انگلیسیه. خوب فارسی‌اش رو بنویسید یا خودتون همین الان بگید معنی‌اش چیه که من جواب بدم. شما هی میگید این رو ندارید ؟ اون نداری؟ خوب بگید یعنی چی، شاید داشته باشم. وقتی معنی‌اش رو نمی دونم از کجا بدونم دارم یا ندارم. گفت یعنی تو نمی دونی وبلاگ و فیس بوک و این‌ها یعنی چی. این‌جوری معلم بودی. گفتم خوب این یه عیب و ایراده واسه من اما خوب انگلیسی یاد نگرفتم. این"بوک" اش رو می دونم یعنی کتاب..اما کل کلمه رو نمی‌دونم یعنی چی؟. یارو با گفتن یک "امممممم" که نمی‌دونم از تعجب‌اش بود یا از سر باور نکردن‌اش بود..برگه را از زیر دست‌ام کشید و من رو بلند کردند و برگردوندند سر جای اولیه ام. بین همان صفی که روی زمین رو به دیوار نشسته بودیم. بعد از مدت زمانی( که در فاصله‌اش اجازه‌ی یک دسشویی رفتن نیز به من دادند)یکهو من و یک نفر دیگر را به نام کاوه صدا زدند. ما رو بردند یک جایی و رو به دیوار دیگری نشاندند. یک آقایی هم  کنار ما منتها اون روی یک مبل راحتی که برعکس ما بود نشسته بود. به همان روش یک برگه دادن و سوال روش نوشتن و ما جواب بدیم و بعد برگه‌ی دیگر و سوال دیگر و دوباره ی برگه‌ی اول و سوال دیگری و دوباره‌ی برگه‌ی قبلی و سوال و جواب و سوال و جواب.تا این‌که لای یکی از این برگه‌ها یک برگه که رنگ‌اش از بقیه روشن تر بود و شبیه برگه‌های تقریبا کاهی بازجویی نبود دست من افتاد. نگاش کردم دیدم توش نوشته شهاب با «کاف» (اسم شخصی که من نمی‌خواهم اسمش را این‌جا بنویسم) در تماس‌های متعدد با دوستان‌اش سعی در جمع کردن مردم داشت و نهایتا در آن‌جا تجمعی شکل دادند و ایجاد اغتشاش کردند. ظاهرا برگه‌ی گزارش ماموری بود که مارو بازداشت کرده بود. به آقای بازجو گفتم حاجی ظاهرا و اخلاقا من نباید این برگه را می‌دیدم، اما ظاهرا کار خدا بود که این برگه را ببینم. حاجی من شنیده بودم که این پلیس‌های راهنمایی و رانندگی برای زیاد جریمه کردن راننده‌ها جایزه می‌گیرند یا مزد اضافه ، اما واقعا این مامورها‌ی شما هم واسه آدم اضافه دستگیر کردن پول بیشتر می‌گیرند؟. حاجی تجمع چیه تماس چیه؟ کاف، دیگه کدومه؟ اگر منظورتون همین‌آقاییه که این‌جا کنار من است ومن صداش‌ رو می‌شنوم و شما اسمش رو صدا می زنید، راستش نه تنها تلفن از هر طریق دیگری اس.ام.اس، ایمیل با بوق ماشین حتا شما بگو به روش سرخ‌پوستی و با دود هم در تمام عمرم با ایشان تماسی داشته باشم حاضرم هر چی شما بگید قبول کنم. اما این صدایی که من می‌شنوم  نه در تمام عمرم شنیدم و نه اصولا من دوستی به نام‌ «کاف» داشته‌ام که امروز و در تهران همراه من بوده باشد. این‌ها رو که گفتم. بازجوو پرسید مطمئنی گفتم مطمئن چیه مگه موبایل من دستتون نیست خوب تماس‌های من را چک کنید. که با بلند شدن صدای من آن شخصی که اسم‌اش کاف  بود گفت که اون اصلا امروز موبایل با خودش نداشته است. دیدم جو گرمه و فعلا کمی به نفع منه و اصلا هیچ خطری در کار نیست. شروع کردم به سخنرانی کردن که آخه حاجی وجدانا حالا که ما به خاطر این اشتباه بازداشت شدیم چرا همین الان مارو ول نمی‌کنید. خوب آخر چرا این‌جا بمونیم. بازجو گفت اگر شما واقعا بی گناه باشید مطمئن باشید از این‌جا بیرون می‌رید. حالافردا باشه امشب باشه یا چند روز دیگر. دیگر تنها راه رو استفاده کامل از نقش سادگی و خود را به سادگی مطلق زدن دیدم. گفتم آخر حاجی واسه چی شب رو این‌جا بمونیم. اونم گفت حالا من نگفتم می‌مونید اما اگر راست می‌گی بی‌گناهی چرا این‌همه اصرار داری زود از این‌جا بری از چیزی می‌ترسی؟ گفتم حاجی جون قربون شکلت برم آخه من یه بابای پیر دارم خوب شما اگر امشب من رو ول کنید احتمالا خانواده بهشون خبر نمی‌دهند ولی اگر چندروز بی خبر باشم ممکنه خانواده مجبور بوشند که بهشون خبر بدهند و پدرم ناراحتی قلبی داره و تاحالا دو ایست قلبی داشته( این‌ها واقعیت داره در مورد بابام) خلاصه داشتم نقشی رو بازی می‌کردم که یعنی من مطمئنم اون‌ها دلشون به رحم می آید و برای همین من اینقدر ساده لوحانه دارم از آن‌ها اتلماس می‌کنم. خلاصه گفتند ما موبایل رو بررسی می کنیم و چند سوال دیگر هم پرسیدند و جواب دادم و این بازجو هم دوباره در مورد فیسبوک و این‌ها سوال کرد، که من باز هم متذکر شدم باور کنید از دوستان دیگرتون هم خواستم برام ترجمه کنند اما نکردند نمی‌دونم چیه. که ایشون گفت بابا همین شبکه‌های اینترنتی که می‌رند عضوش می‌شوند و این‌ها که من گفتم  مثل "گولد کویست "می ماند گفت نه بابا سایته. گفتم باور کنید من کامپیوتر رو با انگشت خاموش می‌کنم. این ایمل هم که می‌بینید مال اینه که اداره آموزش پرورش گفته فیش حقوق‌ها رو به ایمیل‌ها می‌فرسته به کمک یکی از دوستام درست کردم. حاجی ما رو بی‌خیال شد و رفت. مدتی همین جوری بلا تکلیف اونجا  رو به دیوار نشسته بودیم. چیزی به نظرم بیشتر از نیم‌ساعت بعد همان آقا آمد و تعداد زیادی از ما را در یک ردیف نشاندند و بعد یک فرم تعهد مبنی بر این‌که درصورتی که از این‌جا بیرون برویم، درباره‌ی این موضوع با هیچ‌کس حتا دوستان نزدیک و به ویژه رسانه‌ها و از آن میان تحت هیچ شرایطی با رسانه‌های خارجی صحبتی نمی‌کنیم. بعدش من باز از حاجی پرسیدم یعنی دیگه آزادیم گفت انشالله.. اما به شرطی که یادتون باشه که این برگه تعهد رو امضا کردین اگر ببینیم خلاف این عمل کردین میایم سراغتون گفتم نه بابا این کارها چیه...
بعددوباره ما رو از جایی که آورده بودند برگرداند. چون گفتند برگردید و صف دوباره برگشت، اول سمت راست پیچید و دوباره سمت چپ و به گمانم همان سالنی بود که در یکی از اتاق‌های‌اش از ما عکس گرفتند. راستی این نکته را بگویم زمانی که در آن اتاق از ما عکس گرفتند چون هنگام  عکس چشم‌های‌مان را باز کردند، متوجه شدم که ظاهرا آن‌جا یک سالن بزرگ است و با این ام دی اف و این‌ها پارتیشن‌بندی شده است. در هر صورت آن جا باز نشسته و رو به دیوار منتظر بودیم و همه‌اش دل دل و اضطراب این‌که کی بیرون می‌رویم، را داشتیم..که در همین اثنا یک صدای  دیگر بلند نام مرا صدا کرد. دستم را بلند کردم و آمد مرا برد. این بار چندین پیچ و خم داشت وفهمیدم که مسافتی که طی کرده‌ایم بسیار بیشتر دفعه‌های قبل بود. این بار سرپا رو به یک دیوار گفتند وایسا..کمی ایستادم، بعد من را وارد یک اتاق کردند از سر و صداها معلوم بود که افرادی بیش از 2-3 نفر آن‌جا هستند..با همان چشم بسته برگه‌ای را به دستم دادند که وقتی آن را از زیر چشم‌بند می‌خواندم فهمیدم که برگه‌ی دادسرا است. که در اون نوشته بود «شما به متهم هستید به این اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام  از طریق نوشتن مقالات و انجام مصاحبه با رسانه‌های ضد انقلاب و بیگانه و تبیلغ در فیسبوک و وبلاگ و.. نیز اجتماع  و تبانی علیه نظام با ایجاد تجمع و اغتشاش و ایجاد آتش سوزی و...» از این حرف‌ها..که من با دیدن این اتهامات دیگه شصتم خبردار شد خیاط در کوزه افتاد و فهمیدند من بودم. چون با نوشته شدن  این که « از طریق درج مقالات و انجام مصاحبه و تهیه خوراک خبری برای بیگانگان و ....یا اشاره به فیس بوک و وبلاگ و...» دیگر  نمی‌تونستم که خودم رو امیدوار کنم که هنوز نفهمیده‌اند... 

مطالب قبلی: 

شرح این قصه‌ی جان‌سوز نگفتن تا کی- بریده شدن با گیوتین 

بریده شدن با گیوتین بخش دوم-توضیحات ثانویه و آن‌چه انگار از چیزی خبر می‌داد که من نمی‌دانستم

بریده شدن با گیوتین بخش سوم-روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟

 

 

» ادامه مطلب

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

بریده شدن با گیوتین بخش سوم-روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟

توضیح: این سلسله مطالب را همان طور که در قمست اول نوشتم خیلی وقت پیش نوشته‌ام  و الان فقط داردم منتشرش می‌کنم. دلیل این‌که در قمست‌های مختلف می‌نویسم، این است که  طولانی است و فکر کنم حوصله‌ی یک‌باره خواندن آن را یارای همه نباشد.


اما قبل از این که به نبش برسیم آن دو نفر سریع‌تر آمدند و جلوی ما رو گرفتند و گفتند مدارک و وسایلی که به همراه دارید فوری بی سر و صدا در بیارید و تکان نخورید. ما هم خیلی آرام هرچی در جیب داشتیم تحویل دادیم و معترض شدیم که اصلا چه کار دارید و مرگ ما کاری کرده‌ایم یکی از آن ها به من گفت که تو یک تلفن بهت شد که به شدت به هم ریختی، چیه دوستات رو جای دیگری بازداشت کردند؟ گفتم بی خیال بابا دوست چیه بازداشت چیه؟ بردارم به من زنگ زد و در مورد یک دعوای خانوادگی حرف زد و من دارم می روم خانه‌ی خواهرم برای همین به هم ریختم البته اگر حدس شما درست باشد. در ضمن این هم موبایل من ببینید آخرین شماره‌ای که به من زنگ زده روش نوشته "کاکه" که در زبان کوردی یعنی برادر بزرگم. اما آن‌ها گوش‌شان بدهکار حرف‌های من نبود هم چنان به تفتیش و سوال و این که کجا می خواهید به تجمع بروید و از این سوال‌ها ادامه می داند. که در این حین عده‌ای با موتور از آن‌جا رد شدند و به جمع ما حمله کردند و به گمان‌شان ما چند نفر باهم ایستاده‌ایم و قصد تجمع داریم که به شدت و با مشت و باتوم به جان ما افتادند و البته چون ما کنار دیوار بودیم و این‌ها به خیابان نزدیک بودند راستش آن چند ضربه را آن ها خوردند و تا توضیح دادند و کارت در آوردند و گفتند مامورند  و این ها، چند ضربه‌ای نوش جان کردند. آن‌ها من را از آن جمع جدا کردند و فقط موبایل‌ام را گرفتند و اتفاقا خیلی هم به شیوه‌ی فیلم ها ناگهان به من حمله کردند و دستم را پیچاندند و یکی روی موتور نشست و یکی هم من رو وسط سوار کرد و خودش از پشت سوار شد و مرا محکم بغل کرد که اصلا بغل کردنی توام با محبت نبود ها .. که البته این شیوه ی بازداشت باعث شد مردمی که رد خیابان بودند متوجه شوند م مقادیری شعارهای معمول این موقع مثل «ولش کن ولش کن و..» از سوی مردم سرداده شد.
من وسایلی را که از جیبم در آورده بوده مثل کلید خانه و یک فلاش مموری  و مبلغی پول حدود 70هزار تومانی می شد همان جا که گفتند هرچی دارید از جیب‌های تان بیرون بیاورید.روی صنودق عقب یک ماشین که آن‌جا بود خالی کرده بودم. بنابراین زمان بازداشت تنها چیزی که داشتم  یک موبایل 1100 نوکیا با سیم کارتی ایرانسل بود. من را روی موتور چندجا بردند. ابتدا بردند کنار یک مینی بودس نیروی انتظامی، بعد بی سیم زدند گفتند این ماشین نه..بعد دوباره بردند یک جای دیگر یک ون بود اول سوار ون هم کردند اما بعداز چند لحظه دوباره سوار موتور کردند و این بار بعد کلی دور زدن مرا بردند داخل یکی از همان اتوبوس‌هایی که در بزرگ‌راه جناح پارک شده بود و ظاهرا مسافران شهرستان‌های اطراف را برای  راه‌پیمایی آورده بودند و من دریافتم که این اتوبوس‌ها دوکارکرد داشته است. اولی این‌که صبح مسافران اجباری و یا تشویقی راه پیمایی را می آوردندو از آن‌سو نیز مجموعه‌ی بسیار زیادی از مردم را که بازداشت کرده بودند به بازداشت‌گاه‌ها انتقال می‌دادند. البته به نظرم آمد که یک کارکرد پنهان نیز داشت و آن این‌که  وقتی دوطرف خیابان اتوبوس پارک شده باشد بسیار راحت‌تر و با جمعیت بسیار کمتری می‌توان خیابان را لبریز جمعیت جلوه داد.
توی اتوبوس افراد بسیاری بودند. که ظاهرا همه را در خیابان بازداشت کرده بودند. به سرعت باید تصمیم می گرفتم که آیا باید خودم را با اسم و مشخصات واقعی معرفی کنم یا یه اسم ساختگی برای خودم برازم. اما با این فکر که ممکن است به این زودی آزاد نشویم و بعد دوستان و خانواده نتوانند پی‌گیری کنندٰ تصمیم گرفتم که اسم واقعی خودم را بگویم. در این حین دیدم که عده‌ی دیگری را آوردند که میان آن‌ها  دو نفر از دوستان‌ام بین این افراد بودند. من که تا آن لحظه خوشحالی‌ام این بود که آن‌ها از مهلکه گریخته‌اند و غیر از خوشحالی برای سلامتی‌شان لااقل فکر می‌کردم آن‌ها بتوانند خبر بدهند که من بازداشت شده‌ام. یک نفر داخل اتوبوس مشغول بازجویی‌های اولیه بود. تو این لحظه به ایملی که چند روز قبل به دوستان خبرنگار و نزدیک‌ام نوشته بودم فکر می‌کردم. در آن ایمل نوشتم که دوستان من مدتی نخواهم بود و اصلا هم بازداشت نمی‌شوم و هر خبری هم از بازداشت من منتشر شد باور نکنید. من فقط برای اطمینان خاطر مدتی در اینترنت نخواهم بود و لطف مواظب برخی سایت‌ها که راه به راه خبر بازداشت این و آن را منتشر می‌کنند باشید. تو این لحظه تنها امیدی که داشتم آخرین تلفنی بود که جواب دادم. در همان لحظه‌ای که آن دو نفر اول گیر داده بودند یکی از دوستانم تماس گرفت با موبایلم و من گفتم ببین: « این برادرانٰ مشکوک شده‌اند و دارند سوال جواب می کنند و به برادرم بگوکه من نتونستم برم پیش خواهرم» که آن آقا موبایل را ازم گرفت و قطع کرد. آن شخصی که در ماشین بازجویی می‌کرد اومد کنارم و کاغذی دست‌اش بود و اسم و مشخصات پرسید وبعد پرسید که چرا اومدی تجمع که من گفتم من اصلا تجمع نیامده‌ام و در فلان کوچه نزدیک طرشت بر اثر یک اشتباه بازداشت شده‌ام. شغل‌ام رو پرسید گفتم معلم هستم. پرسید واقعا؟ گفتم بله قربان اصلا من می‌گم من رو اشتباهی دستگیر کرده‌اید پرسید قردادی هستی یا رسمی که گفتم 14 ساله رسمی هستم. باورش نمی‌شد. پرسید در این اتوبوس کسی را می شناسی که من گفتم بله. زیرا دونفر از دوستانی که هنگام بازداشت من با من بودند، در اتوبوس بودند. پرسید چگونه می شناسی آن‌ها را گفتم ما دانشجوی ارشد هستیم و گاهی در برخی کلاس‌های این دوستان شرکت کرده‌ام وبا آن‌ها آشنا شده‌ام.با صدای بلندی که یکی از دوستان‌ام بشنود گفتم کلاس‌های دکتر فکوهی را می رفتم. چون از رشته‌ی تحصیلی‌مان پرسید دیدم نمی شود بگویم که هم‌کلاس هستیم.بنابراین کلمه‌ی فکوهی را چنان بلند گفتم که آن‌ها بشنوند که بلکه آن‌ها متوجه مطلب بشوند. که سرم داد زد چرا داد می‌زنی خوب آروم بگو. گفتم ببخشید گلوم یوهو باز شد. گفت داری کج می‌زنی ها آقا معلم. گفتم نه بابا باور کن. بعد پرسید که  با اون خانم چه نسبتی داری که گفتم غیر از همانی که گفتم نسبت خاصی نداریم. بعد رفت و مقداری با همان دوستم که خانم بود حرف زد و دیدم بهش گفت برو پایین. بسیار خوشحال شدم. بعد رفت سراغ بقیه و از تک تک آن‌ها بازجویی کرد. بماند که یک خانم تمام طول این مدت داد و زار می زد و گریه می‌کرد که من بی گناهم و من رو آزاد کنید. یک بند و یک ریز و کسی هم حریف ساکت کردنش نمی‌شد. برام جالب بود که یکی از همین لباس شخصی‌ها گفت خوب خانم فکر کردی اینایی که اینجان مگه چه‌کار کردند اینام مثل شماند.
خلاصه بعد از مدتی دیدم آن دوست‌مان را که به خیال من آزاد کرده بودند برگرداند توی اتوبوس با یک نگهبان و بعد به من گفتند پیاده شو. رفتم پایین همان مرد اولیه صدام زد و گفت:«گفتی این خانم صیغه‌ی تو است؟» من با چنان تعجبی پرسیدم صیغه؟؟؟؟؟ که گفت آها گفتی سنی هستی یادم نبود. باشه باشه برو بالا.
خلاصه هرچه ما گفتیم معلم هستیم و اصولا ما خودمان کارمند نظام هستیم و این حرف‌ها به گوش‌شان نرفت. تعداد دیگری آوردند و که بعد از بازجویی اولیه از همه و ثبت اسم و مشخصات، که البته هم زمان شده بود با پایان مراسم 22 بهمن و خوب ما می‌دیدیم که خبری از سبزها نیست و راستش من به شدت نگران بودم و براین باور بودم حالا که این‌ها احساس پیروزی می‌کنند و مردم زیادی نتوانسته‌اند خودرا نشان بدهند و به هر کسی، تاکید می کنم به هرکسی و به هر شیوه‌ای مشکوک شده اند بازداشت کرده‌اند. بنابراین روزهای سختی در انتظار ما خواهد بود.
اتوبوس راه افتادو کلی چرخید. ناگهان بعد از کلی دور زدن اطراف میدان آزادی ما را به جایی بردند که برای من بسیار عجیب بود. آن‌جا کارخانه ی بافت آزادی بود. من این کارخانه را بارها دیده‌ام. زیرا این کارخانه در ابتدای جاده‌ی  مخصوص کرج است. نزدیک فروشگاه رفاه آزادی. زیرا من هر وقت به شهرستان می رفتم و سوار اتوبوس می‌شدم، از جلوی آن رد می‌شدیم. خیلی برایم عجیب بود تا زمانی که وارد آن‌جا شدیم.به قول معروف چشم‌تان روز بد که نه روز عجیب نبیند. آن تو دیدیم خبری از بافت و کارخانه و این‌ها نیست. آن‌جا یک مرکزی بود برای خودش کلی حاجی و سید داشت و اتاق و سوله‌های فراوان. راستش بیش از هر چیزی سوله‌ها توجه‌ام رو جلب و کرد وبراین باور بودم که حالا که کهریزک لو رفته‌است احتمالا دیگه مرکز شکنجه‌ها و جنایت‌ها همین سوله‌ها است. موقع پیاده شدن آن خانمی که گفتم هم‌چنان با صدای بلندگریه می‌کرد و داد و بیداد می‌کرد. واقعا به حدی گریه و زاری کرد که اعصاب همه‌ خورد شده بود. یکی از آقایانی که با ما بود رفت پایین و قبل از همه آن خانم را پیش یک مرد مسن‌تری برد. که آن‌جا هم هم‌چنان با صدای بلند گریه می‌کرد. با ناباوری تمام دیدیم که ایشان را بعد از این که موبایل و وسایل‌اش را یک بازدید دوباره کردند ول کردند و از در کارخانه در میان بهت و حیرت همه‌ی ما بیرون رفت!!
به گمان‌ام تقریبا همه به پافشاری‌اش در گریه کردن و داد و بیداد راه انداختن احسنت گفتند و شاید بقیه هم به این فکر می‌کردند که چرا  از راه و روش وی استفاده نکردند. به هر حال ما را پیاده کردند. خانم ها جداو آقایان جدا. خانم‌ها را وارد سوله های سمت چپ کردند و ما را وارد سوله های سمت راست. وارد سوله که شدیم. به ترتیب و با فاصله‌ی تقریبا یک نفر بین هر دو نفر روی آن موزاییک‌ها نشاندند روی زمین. گفتند که هیچ‌کس حق ندارد با یکدیگر صحبت کند و حق ندارید سرتون رو هم برگردونید. اگر کاری داشتید دست‌تان را بالا بگیرید ما خودمان می‌آییم پیش‌تان. بعد یکی یکی ما بلند می کردند و تقریبا همان دم در که وارد شده بودیم. یک بازجویی اولیه که با اسم و مشخصات و این‌ها شروع می‌شد و تا سابقه‌ی شرکت در اغتشاشات قبلی و این‌ها ادامه پیدا می‌کرد از همه به عمل آوردند. من اگرچه کلاس حقوق متهم و حقوق شهروندی و جزوه‌های‌اش را پاس کرده بودم و به دلیل این‌که بردارم وکیل است خیلی از مفاد قانونی را می‌دانستم. اما خود به این فکر کرده بودم اگر بخواهم دم از تفهیم اتهام و چه می‌دانم این سوال به اتهام من مربوز نمی‌شود و این‌ها بزنم احتمالا حدس بزنند که من حتما آدم حرفه‌ای هستم و ممکن است بر شک‌شان افزوده شود. بنابراین به قول آن آقایی که مدیحه سرایی می کند در وصف‌ام در نقش همان معلم ساده‌ی بدخت کورد روستایی فرو رفتم  و همه‌اش می گفتم که من نه تجمع بوده‌ام و نه تجمع رفته‌ام و نه از تجمع برمی‌گشته‌ام. بلکه اشتباه و بر اثر یک شک بی‌مورد بازداشت شده‌ام ودرخواست‌ام این است که زودتر آزاد شوم. اما عده‌ای را از میان بقیه جداکردند و دوباره ما پشت میز بردند و یک بازجویی اضافه‌تر کردند. بعد موقع نهار شده بود. که برای همه نهار آوردند. چلوکباب سفارشی از رستوران‌های اطراف بود اگر درست یادم باشد آدرس چلوکبابی اطراف آیت‌آلله کاشانی بود. در هر صورت این نکته را باید بگویم که کلا برخوردشان بسیار خوب بود. یکی از دوستام که دو سه نفر جلوتر بود نیم نگاهی برگشت من احساس کردم می خواهد بپرسد بخوریم یا نه که من با اشاره‌ی تایید آمیزی نشان دادم که بخوریم بابا.. بعد خوردن نهار عده‌ای درخواست کردند که وضوبگیرند و نماز بخوانند. من هم رفتم دسشویی و برگشتم. با برآورد نحوه‌ی قرار گیری ساختمان و زاویه‌ی نشستن ما دیدم یک نفر قبله را زیادی کج ایستاده دستم رو بلند کردم و یکی‌شان آمد و پرسید چه می‌خواهم. گفتم به آن آقا و بقیه بگویید که قبله کمی احتمالا این طرف‌تر باشد. رفت و از یکی از افراد خودشان پرسید و ظاهرا طرف حرف من را تایید کرده بود و رفت به بقیه که می خواستند نماز بخوانند گفت و برگشت پیش من گفت حاجی قبله شناسی‌ات حرف نداره ها.. خودت نماز نمی‌خونی؟ گفتم اگر می خواندم حتما من هم الان رفته بودم وضو گرفته بودم. گفت خوب تو که این جوری از حفظ قبله رو می تونی تشخیص بدی چرا نماز نمی خونی گفتم به نظرم  می تونم به این سوال جواب ندهم. اون هم با یک صورت متعجب گفت خود دانی و ملی حیفه ها. رفت
بعد از این‌که نماز خوندند. گفتند یک بار دیگر از تون بازجویی کامل خواهد شد. سعی کنید به سوالات درست جواب بدهید. چون بعد این بازجوییٰ بازجوهای حرفه‌ای از اوین می‌آیند ها.... یکی از جواب‌هاتون باهم نخونه کارتون ساخته است ها.. گفته باشیم چون اون موقع به همین یک جرم هم شده چندین ماه زندان می‌مونید. خلاصه آن بازجویی تمام شد و بازجو‌های جدید از اوین آمدند. حالا ما که نمی دانیم از اوین آمده بودند یا نه. اما کمی شیوه‌ی بازجویی شان حرفه‌ای تر بود. در یک برگه یک سوال را می‌نوشتند و وقتی جواب می دادیم برگه‌ی دیگری را می داند دست‌مان با سوالی دیگر. بعد که سوال دوم را جواب می دادیم همان برگه‌ی اولی را می‌داند و سوال دیگری در آن نوشته شده بود. یکی از سوال‌هایی که پرسیده بودند به نظرم خیلی مسخره بود. چون نوشته بود« روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟» که واقعا من خنده‌ام گرفته بود مانده بودم که چه بنویسم در جواب نوشتم که من معنی این سوال را نمی فهم‌ام. سوال دیگری نوشته بود که « شما آیا در خانه ماهواره دارید یا نه اگر دارید معمولا چه کانال‌هایی را می‌بینید؟» در جواب آن‌هم نوشتم که راستش من ماهواره دارم، ولی چند ماه پیش دامادمان مثلا می خواست آن را تنظیم کند اما زد همه‌ی کانال‌ها رو قاطی کرد و کلا هیچ جا نشان نمی‌دهد». ضمن این‌که من هم چنان تاکید می‌کردم که من یک معلم هستم من اصلا تجمع نبوده‌ام و این‌ها. یکی از آن آقایان وقتی یکی از برگه ها تحویل نفر جلویی می‌داد که به سوالات بعدی  جواب بدهد به او گفت. ببین پسر خوب اگر می‌خواهی آزاد بشوی درست حسابی جواب بده نه مثل یکی از این ها که یا می نویسه ماهواره مون رو دامادمون شکونده و من معنی این سوال رو نمی‌دونم.... این‌جوری سربالا جواب بدی کارت زاره ها..
من صداش زدم گفتم حاجی ببخشید منظورت منه؟ گفت بله مرد مومن فکر کردی ما بچه‌ایم. این بازی‌های چیه آخه.؟ تو ادعا می کنی معلمی بعد این‌جوری جواب می دی. گفتم ببین حاجی در مورد ماهواره که کلید خونه دستتونه. خوب تشریف ببرید اگر ماهواره‌ی من اصلا کار کرد خداییش مخلصم و هیچ حرفی ندارم. اما در مورد اون سوال. خوب آخر عزیز من، شما نوشتید روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟ خوب آخه من چی بنویسم. بنویسم روحیه‌ام تغزلیه؟ بنویسم حماسیه؟ بنویسم روحیه‌ی سیاسی‌ام عاشقانه است.حاجی جان من دروغ نمی گویم من معلم‌ام و جامعه شناسی خوندم و سال‌ها است درس می‌دهم. آخر شما به من بگو واضح منظورتون از روحیه‌ی سیاسی چیه که من جواب بدهم. درسته که اهل سیاست نیستم اما خوب واقعا این سوال از نظر علمی درست نیست. پرسید اگر واضح بنوییسم قول می‌دی واضح جواب بدی؟ گفتم شما واضح بپرس منم واضح جواب می‌دهم. برگه‌ی دیگری آورد و روی آن نوشته بود. در انتخابات ریاست جمهوری به کاندیدای کدام گروه سیاسی رای دادید؟ تو دل‌ام گفت‌ام خوب بگو دردتون چیه. اما در جواب نوشتم من در انتخابات به کاندیداهای اصلاح طلبان رای دادم. به این امید که وضعیت کشورم بهتر شود نه این‌که کار به جایی بکشد که مردم عادی مثل من را در خیابان هنگام رفتن به خانه‌اش بگیرند.( من اگرچه از لحظه‌ی اول سعی کردم در همان هویت معلمی فرو بروم. اما خوب فکر این را هم می‌کردم که اگر احتمالا فهمیدند جواب‌هایم به گونه‌ای باشد که احتمالا بعد کتک زیادی نخورم سر این‌که جواب‌های ‌آن‌چنانی داده ام).
باری زمان می گذشت و بازجویی‌ها ادامه پیدا می کرد. بعد این گروه بازجویان هم باز عده‌ی دیگری را از ما جدا کردند و یک ودر دیگر بازجویی دیگری کردند. من دو حدس می‌زدم. یکی این‌که احتمالا به ما مشکوک شده اند و دیگری این‌که احتمالا می‌خواهند مارا آزاد کنند و بازجویی‌های آخر را نیز بگیرند. اما بعد چندین بار بازجویی. یک هو کلی پارچه آوردند وو به همه چشم بند زدند. تعداد آن‌قدر زیاد بود که برخی را با پارچه‌های برزنتی بستند و چشم ما که رسید دیگر پارچه کم آورند که چلوار‌های سپید بستند. تلاش برای دیدن از پشت آن پارچه‌ی سفید که تنها تصویرهای سپید و بی محتوایی بود که قابل تشخیص نبود. یاد رمان کوری خوزه ساراماگو افتاده بودم. همان چیزی که همان شبی که بعد بازداشت به اینترنت دسترسی پیدا کردم تو استاتوس فیس بوکم نوشتم. تنها نوشتم کوری سفید هم تجربه‌ای است چون چیزی بیش از آن نمی توانستم بنویسم.
باری به هر جهت. ما را بلند کردند و گفتند که به اندازه‌ای که بتوانید جلوی پای‌تان را ببینید چشم‌بند‌ها را ببرید بالا و پشت نفر جلویی خودتان را بگیرید. تقریبا یکی چک می کردند چشم بندها رو راستش من چشم بند را از قسمت چشم راستم از همان اول کمی بالاتر بردم. با همان روشی که گفتند ما رو بیرون بردند. وقتی در ماشین را دیدم فهمیدم از این ون‌هاست. موقع سوار شدن دیدم احتمالا می‌افتم وسط. کمی مکس کردم که یکی دو نفر دیگه سوار شوند طوری که من کنار شیشه‌ی سمت راست بنشینم. که به خاطر مکسم اون ماموری که پشت سرم بود فحش بدی داد و گفت چته مثل ...سکندری می زنی.. و کوبید پس کله‌ام که برو سوار شو بالا بینم که من گفتم خوب تقصیر من نیست و چشم‌هام رو خوب بستید دیگه. خیلی لفتش ندادم فوری رفتم همان صندلی آخر کنار شیشه نشستم. از زیر چشم بند متوجه‌ شدم که ماشین پرده دارد. زانویم را به گوشه‌ی شیشه چسپاندم که پرده کمی تکان بخورد.به این امید که بتوانم چیزی ببینم بیرون. اما آن جا چیزی نمی دیدم. تنها پاهای برخی افراد را می دیدم. از آن کارخانه یا همان دم ودست‌گاه آن ها که زیر لوای کارخانه‌ی بافت آزادی بود، خارج شدیم. حالا احساس کردم که آن گوشه‌ی کوچک پرده که با فشار زانویم کمی کنار رفته بود خیلی هم بی فایده نبود. زیرا از همان گوشه‌ی کوچک می توانستم. تابلوهای نئونی و دیگر تابلوهایی را که ارتفاع‌شان پایین بود و یا به دلیل اختلاف سطح اتوبان‌ها دیده می‌شد. از روی برخی از آن‌ها فهمیدم که طرف‌های سعادت آباد و این‌ها هستیم. بنابراین حدس می زدم که احتمالا اوین می‌رویم. این راستش کمی مرا خوشحال کرد چون اصلا از لحظه‌ی ورود به خاطر دیدن سوله و تصویری که ما از افراد بازداشت شده در سوله‌ها داشتیم، بسیار نگران بودم که چه اتفاقی برای ما می افتد. اما بازم نمی‌شد مطمئن شد. زیرا همان‌طور که آن جا دیدم که کارخانه‌ی « بافت آزادی» را بازداشتگاه کرده بودند ممکن است این حوالی هم بازداشتگاه‌های دیگری  ساخته باشند....

قسمت‌های قبلی

شرح این قصه‌ی جان‌سوز نگفتن تا کی -بریده شدن با گیوتین قمست اول

بریده شدن با گیوتین بخش دوم-توضیحات ثانویه و آن‌چه انگار از چیزی خبر می‌داد..



توضبح عکس: ابن عکس بدون شک تزیینی است زیرا خیلی دنبال عکسی گشتم که شیوه‌ی انتقال آدم‌ها را با چشم بسته و پشت سر هم نشان دهد فقط این را پیدا کردم.

ادامه دارد
» ادامه مطلب

بریده شدن با گیوتین بخش دوم-توضیحات ثانویه و آن‌چه انگار از چیزی خبر می‌داد که من نمی‌دانستم


من شهاب‌الدین شیخی شاعر و روزنامه‌گار و نه هرگز درپی مشهور شدن بوده‌ام و نه علاقه‌ای به آن داشته ام. این به آن معنا نیست که دوست نداشته‌ام و ندارم که آن چه می‌نویسم خوانده نشود و برای این کار تلاشی نمی کنم. اتفاقا برعکس من بر این باورم که باوری به حرف‌ها و اداهایی مبنی بر این‌که، من برای خودم می‌نویسم و کار کار دل است و از این دست جملات، نداشته و ندارم. زیرا ساده‌ترین جواب به چنین ادعایی این است که خوب برای دل خودت نیز بنویس و برای دل خودت نیز بخوان چرا منتشر می‌نمایی آن‌چه را می‌نویسی؟ من بر این باورم و بر این تلاش‌ام آن چه می‌نویسم خوانده شود.زیرا نوشته‌های من حاصل آن چیزی است که می‌اندیشم و دوست دارم نوشته‌هایم تاثیری هرچند اندک در میان مردم داشته باشد و هم چنین با نشر آن نوع اندیشیدن‌ام و روش‌ام در اندیشیدن صیقل می ‌خورد. بنابراین من می نویسم که تو خواننده‌ی عزیز بخوانی و اگر تعداد این تو ها بیشتر باشد هم لذت‌اش‌ بیشتر است و هم امکان روی دادن آن دو مورد که گفتم بیشتر است.
من شهاب‌الدین شیخی شاعر و روزنامه‌نگار هستم. تمام سعی‌ام در زندگیٰ دوری از سیاست و اقتصاد بوده است. البته بهتر است بگویم سعی آن چنانی هم نیست.بلکه عدم علاقه‌ی شخصی‌ام به کار سیاسی و اقتصادی است. در مورد کار اقتصادی توانسته‌ام از آن گریزی داشته باشم. اما در مورد کار سیاسی و فعالیت سیاسی با آن‌که همیشه از آن گریز داشته‌ام، اما در جامعه‌ای که سیاست تا پوست و استخوان آدم رسوخ می‌کند گریز از آن ممکن نبوده و بارها نوشته‌ام که دورترین همسایه‌ی زندگی‌ام بوده است. این من نبوده‌ام که سیاست برگزینم و این سیاست بوده که پا برگلوی من و مردمی که دوست‌شان می‌دارم فشرده است. اگر چیزی نوشته‌ام تنها به خاطر این بوده که کمی این فشاری را که بر گلوی من و مردمان ساده و صبورم می‌رود کمی به عقب تر برانم تا فرصت تنفسی حتا اگر کوتاه و برای تجدید قوا باشد، دست دهد.
حال بیش از هرچیز می خواهم داستان اتفاق بازداشت من و نحوه‌ی خروج خود را شرح بدهم. داستانی که ظاهرا برای برخی کمی سنگین آمده است. ابتدا شرح کامل داستان بازداشت اتفاقی‌ من و بعد م توضیحاتی در مورد مصاحبه‌ام با روزنامه‌ی تایمز خواهم نوشت.
من هرگز به فکر پناهنده‌شدن و خروج غیرقانونی از کشور نبودم. زیرا امکان خروج قانونی و تحصیل در کشور دیگری برایم مهیا بود و خداروشکر امکانش‌ هم از نظر مالی با توجه به کمک‌ها خانواده‌ام برای‌ام میسر بود. بنابراین درتمام سال‌های گذشته و نه در تمام طول جنبش سبز با این‌که بارها به اصرار برخی دوستان و عزیزانی که با تمام لطف‌شان نگران من بودند، حاضر نبودم تن به چنین روشی برای بیرون رفتن بدهم. حتا اگر یادتان باشد، مطلبی هم نوشتم به عنوان «برای تمام کسانی که نگران من هستند» و در آن توضیح دادم که من مشغول زندگی خودم هستم و نگرانی هم ندارم. اما اتفاقاتی روی داد که مرا واداشت راه دیگری در پی بگیرم.
اولین اتفاق شاید با شروع دستگیری اعضای« کمیته‌ی گزارشگران حقوق بشر»، که بیشترشان از دوستان من بودند شروع شد. در واقع چند روز بعد از بازداشت پریسا کاکایی همان بازجوی معروف که اسمش پیش من «مقدسی‌زاده» است تماس گرفت و گفت« نمی‌خوای واسه خانم کاکایی هم یه روضه بنویسی»، منظورش آن مطلب‌های گاه به گاهی بود که برای برخی دوستان عزیزم می‌نوشتم. گفتم « حاجی ما روضه نویس نویستیم این‌ها «دوستی نگاشت» است، گفت نه خدایی خوب روضه شونو می خونی..خلاصه گفتم خانم کاکایی یک دوست و یک همراه در فعالیت‌های حقوق بشری است مثل تمام دوستان دیگر من و بدون شک خیلی هم برایم عزیز است. اما حالا به قول شما همان روضه هم ، وقت استجابت می‌خواهد و باید بیاد. اگر زیاد نگهش دارین شاید به لب آمد و نوشتم. گفتم می‌دونم که می‌نویسی..بعد چند متلک دیگر نسبت به چند نفر از دوستان دیگرم نیز انداخت و برخی فرمایشات دیگر که گذشت. اما با شروع دوباره‌ی موج بازداشت‌ها در اویل بهمن ماه و به ویژه  از آغاز دهه‌ی فجر که از دوازدهم بهمن تقریبا هر شب ده نفر را بازداشت می کردند. من نیز مثل تمام دوران بازداشت‌های دست جمعی و شبانه چند شب اول، خانه را ترک کردم. اما وقتی دیدم در آن چند شب کسی مراجعه نکرده دوباره به خانه بر گشتم. همان روز وقتی نزدیکای ساعت ۱۱ صبح خانه رسیدم خبر بازداشت کاوه منتشر شده بود. دیوانه‌ام کرده بود. اما چاره‌ای نداشتم بسیاری از دوستانم را به دلیل شرایط امنیتی با راه‌هایی غیر از تلفن دعوت کرده بودم و حالا نمی شد و دسترسی نداشتم یک جور یهم لجم می‌گرفت که این تولد را نگیرم. تولد‌های من همانی‌های سالیانه ی من بود نه جشن تولد. به قول دوستام همیشه می‌گفتند هرکی زنگ بزنه این‌جا فکر می‌کنه زنگ زده تالار وحدت این همه ساز و صدای شهرام ناظری و دف و.. آخه کجاش تولده؟! به همین دلیل  مهمانی تولدم را در شب 15 بهمن برگزار کردم و دوستانم را نیز دعوت کردم. دوستان هم به شوخی می‌گفتند خداییش با وزارت داری همکاری می‌کنی ها و می خواهی یک شب همه را یک‌جا جمع کنی که راحت به همه‌مون دست‌رسی داشته باشند. اما من حس‌های شخصی‌ام خیلی قوی است و گفتم اتفاقی نمی‌افتد و کسی هم با من کاری ندارد. همین جا دارد از تک تک آن دوستانی که آن شب و در آن شرایط لطف کردند و به خانه‌ی من آمدند بی نهایت تشکر کنم
اما درست روز 16 بهمن از پلیس امنیت با من تماس گرفتند من با این که یکی دونفر از دوستانم خانه‌ام بودند بدون این‌که بگذارم آن‌ها متوجه بشوند و موجب نگرانی و تشویش خاطر آن‌ها بشوم.گفتم که اصفهان هستم و مشغول تمام کردن پایان‌نامه‌ام هستم و سعی می‌کنم به زودی خدمت برسم و با دوستان‌ام از منزل خارج شدیم. حتا یکی از دوستان که بخشی از گفت و گو را شنید بهم متلک انداخت کم دوست دخترات‌ رو بپیچون:). روز 17 بهمن نیز باز از پلیس امنیت تماس گرفتند که گفتم هنوز برنگشته‌ام تهران و خانه نیستم. روز 18 بهمن از دفتر پی‌گیری وزارت اطلاعات تماس گرفتند و  همان جواب را دادم و حتا گفتم خدمت همکاران‌تان نیز قبلا عرض کرده‌ام  و گفته‌ام که بیام تهران خدمت می‌رسم، که طرف گفت که کدام همکاران ما و من نیز گفتم همکاران‌تان در پلیس امنیت، و شخصی که خود را مقدسی زاده معرفی کرد با این‌‌که اصلا صدایش آن اقای مقدسی زاده‌ای نبود که گاه و گدار یک زنگی می‌زد و کی نیمچه تهدیدهای مودبانه‌ای می‌کرد نبود، گفت ما با آن‌ها فرق داریم ولازم نیست پیش آن‌ها بروید و به ما مراجعه نمایید. البته یکی دو متلک هم انداخت مبنی بر این‌که ما می دونیم شما اصفهان نیستی و من به روی خودم نیاوردم و گفتم برگردم حتما خدمت می رسم دیگر خانه رفتن را جایز ندانستم. آن‌هایی که تجربه‌ی قرارگرفتن در چنین شرایطی را دارند و حداقل آموزش‌هایی هم دیده‌اند می دانند که در چنین شرایطی اولین و بهترین کار این است که وقتی موقعیت خودت بحرانی می‌شود سعی کنی که موقعیت دیگران و اطرافیان‌ات را کاملا عادی نگه داری و نگذاری با غیر عادی شدن اوضاع مدیریت موقیعت از دست خودت خارج شود. به همین خاطر من با دوستانی که اتفاقا کم‌ترین و دورترین‌ آشنایی را با من داشتند و هم چنین برخی از آن‌ها اصلا دوستان تازه آشنا شده بودند و اتفاقا دوستی‌های بسیار عالی و شورانگیزی بود و هنوز هم بسیار بسیار دوستشان دارم،  سعی کردم در تماس باشم و تماس‌ها هم بوی دیدار و قرار دوستانه می داد و البته از تلفن معمول خودم استفاده نمی کردم. آن چند شب را در خانه‌ی آن دوستان به بهانه‌های مختلف گذراندم و منتظر بودم که 22 بهمن بگذرد و در همین اثنا هم به کمک یکی از دوستانم داشتم پایان‌نامه‌ام را تمام می کردم. پایان نامه تنها قسمت‌های آخرش مانده بود شاید کار یکی دو روز. در آن چند شب اصلا خانه نرفتم حتا برادرم شب 22 بهمن‌ماه در تهران بود و صبح 22 بهمن پرواز داشت که برگردد، اما من همان شب را نیز با آن‌که ایشان در خانه‌ی من بودند خانه نبودم.البته چند روز پیش مقادیری لباس و وسایل جمع کرده بودم که در فرصتی به شهرستان بروم تا بلکه آب‌ها از آسیاب بیافتد اما..
اما بامداد 22 بهمن من به همراه یکی دونفر از دوستان‌ام از خانه بیرون آمدیم. نزدیکی‌های مترو‌ی طرشت اوضاع خیابان‌ها اصلا خوب نبود و کملا معلوم بود در فکر دست‌گیری و بازداشت‌ هر کسی هستند که به هر شکلی مشکوک باشد یا نباشد. من به دوستان‌ام گفتم که به نظرم من از این‌جا دور شوم. یکی از دوستان گفت فلانی ماشین دارد و صبرکن پیداش کنیم با ماشین او برویم از این‌جا امن‌تر است. این ور و آن ور دنبال دوست‌مان می گشتیم. فکر کنم از رفت و آمد‌های ما چند نفر که لباس شخصی بودند، به ما مشکوک شده بودند. من و دوستم به سمت  جایی که گفتند ماشین دوست مشترک‌مان آن‌جا پارک شده است، رفتیم. من متوجه شدم که دنبال‌مان آمدند و به دوستم گفتم اگر نبش آن کوچه رسیدیم من فرار می کنم و اگر احتمالا از من سراغ گرفتند چه می دونم بگو ازت آدرس پرسیدم غریبه بودم یا هرچی. اما قبل از این که به نبش برسیم آن دو نفر سریع‌تر آمدند و جلوی ما رو گرفتند و گفتند....
ادامه دارد..

قسمت اول:
شرح این قصه‌ی جان سوز نگفتن تاکی- بریده شدن با گیوتین
» ادامه مطلب