معلوم بود که از یک در رد شدیم. معلوم بود که وسط حیاط یک جایی مارا پیاده کردند. آنجا به همان روش پشت سرهم و گرفتن لباس نفر جلویی صفی که در آن بودم. از تعدادی پله که دورانی بود بالا رفتیم. هنگام بالارفتن از پلهها سعی کردم زیر پایمان را ببینم. به امید نشانهای که مطمئن شوم کجاییم. آن پایین دیدم روی یکی از دیوارها چیزی نوشته بودند که زیرآن شعار نوشته شده بر دیوار نوشته بود واحد قرآن اوین. چون وقتی اختلاف ارتفاع پیدا میکریدم توسط پلهها دیدن قسمتهای زیرین از زیر چشم بند سخت نبود. به هر حال وارد یک جایی شدیم که آن جا اول گفتند رو به دیوار بنشینید و چون چشممان نمیدید دستمان را دراز کرده بودیم که فاصلهمان را با دیوار روبه رو بفهمیم. اما راستش من دستم به پردهای خورد زیر زبونم غر زدم که این دیوار کجاست خوب که یکی پشت سرمان گفت همینجایی که هستید بنشینید. بعد آن همه روی موزاییک نشستن با آن کمر درد من نشستن در جایی که احساس کردم زیرپایمان نرم تر است و وقتی نشستیم متوجه شدم موکت است، کمی آرام بخش بود. اما خیلی طول نکشید و از آنجا بلندمان کردند. دوباره به صف بردند وارد یک جای دیگری شدیم. با دراز تر شدن مسافتی که می پیمودیم میشد احساس کردم که جای بزرگتری است. آنجا هم کفاش موکت بود. اما در یک قسمتی اگر اشتباه نکنم به سمت چپ پیچیدیمٰ آنجا صندلی داشت. روی صندلی ها نشستیم و مثل امتحان دادن، هم طرف مثل مراقبها برایمان توضیح میداد چیکار کنیم هم اینکه صندلیها پشت سر هم و کنار هم در ردیفهای مختلف چیده شده بود.
فرمی را به ما دادند و نحوهی جواب دادن به آن را برای ما توضیح دادند. همچنین گفتند به اندازهای که بتوانید فرم را بینید حق دارید کمی چشم بندهایتان را بالا ببرید. با دیدن فرم پی بردم که نیازی به آنهمه زیرزیرکی نگاه کردن برای اینکه بفهمام کجا میرویم نبود. زیرا روی فرمها نوشته بود. فرم پذیرش زندانی و در دو قسمت سمت راست و چپ بالای صفحه نوشته شده بود، بند 209 و بند 240. خوب فهمیدم که اگر امشب را اینجا بمونیم یکی از این دوبند خواهیم بود. نحوهی تنظیم فرم جالب بود تمام مشخصات ممکن رو می خواست. از جمله مثلا همانطور که نوشته بود نام و نام خانوادگی. در قسمتهای پایینتر نوشته بود ایمیل و پسورد. من کمی تعجب کردم چون مثلا فکر میکردم پسورد ایمیل آدم رو دیگه احتمالا زیر شکنجه و با زور از آدم بگیرند. فکر نمیکردم که همینجوری صاف صاف روی یک فرم از آدم بخواهند پسورد ایمیلاش را بنویسد. دستم رو بلند کردم یکی اومد گفت مشکلی داری؟ گفتم حاجی ببخشید. اینجا واقعا باید پسورد را هم بنویسیم؟؟ حاجی گفت مگر شوخی هم داریم؟ گفتم آخه پسورد یک چیز خصوصی است. در جواب خیلی قاطع گفت:« اینجا همه با نظام محرم هستند خصوصی مصوصی نداریم».دستاش رو گذاشت رو سرم و گفت بنویس.. منم یک ایمیل یاهو که ایمیل خودم هست و با ا ن هم کار می کنم نوشتم و پسورد را هم نوشتم. البته همینجوری کلماتی نوشتم که بخشی از آن هم درست بود چون قاعدتا برام مهم نبود که حالا حتما تمام حروف پسورد درست باشد گفتم فوقش بعدا می گم اشتباه شده.
بعد از آن فرم اولی. یک سری سوالات جلو دست مان گذاشتند. از جمله اینکه مثلا نام گروههای سیاسی و احزابی که میشناسید از هر دو جناح بنویسید. یا اینکه در خانوادهی شما چه کسانی به سیاست علاقهمند هستند. در یک جا سوالی بود مبنی بر اینکه در کدام یک از اغتشاشات شرکت داشتهاید تا به حال؟ و در قسمتها اخر نیز سوالی بود نوشته بود. آدرس وبلاگ، وبسایت، تویتر، فیس بوک و... خود را بنویسید. این دو سوال را جواب ندادم. بعد این که برگهها را گرفتند. همهرو دوباره بلند کردند و بردند یک جای دیگر. آنجا هم یک سالن دراز بود احتمالا زیرا طول زمانی که راه رفتیم و بعد نشستیم زیاد بود. آنجا نفر به نفر ما را میبردند اتاقی که آن جا چشم بندمان را باز میکردند و از ما عکس می گرفتند. و شمارهای هم به عکس می زدند. شمارهی عکس خودم را حفظ کردم. 3523. این را از برادرم یاد گرفته بودم. که در این موقعیتها هر شماره ورقمی رو سعی کن به خاطر بسپاری. بعد دوباره چشممان را می بستند و میبردند سر جای اولمان. آن جا اول مرا صدا زدند دست بلند کردم. یکی آمد و مرا از سر جایام بلند کرد و برد پیش یک نفر دیگر. آن آقا گفت مگر نگفتیم فرم را کامل جواب بدهید. گفتم چطور مگه. برگه را گذاشت جلوم و گفت چرا جواب این دو سوال را ندادهای. گفتم سوال اول به نظرم توهین به یک معلم است. یعنی چه که من در کدام اغتشاشها شرکت داشته ام. مگر من اغتشاشگرم. من هی میگویم یک معلم هستم شما دقت نمیکنید. گفت خوب اگر راست میگویی بنویس شرکت نداشتهام گفتم آخر از نظر من خود جواب دادن به این سوال یعنی اینکه من سوال را قبول دارم گفت فلسفهبافی نکن زیاد به نغعت نیست. جواب بده. منام نوشتم من در هیچ اغتشاشی شرکت نداشتهام و البته صادقانه اعتقاد قلبیام همین بود. چون من هیچکدام از رفتارهای خودم را و مردم را اغتشاش نمی دانستم. قسمت جالب ماجرای من و آقای بازجو سوالی بود که نوشته بود تویتر و فیسبوک و وبلاگ و ..را بنویسید. که من گفتم ببخشید من کلا هیچی انگلیسی بلد نیستم و معنی اینها ر اصلا نمی دونم. طرف کمی با عصبانیت گفت که اینجا جای این مسخره بازیها نیست کاری نکن وضعیتات از اینی که هست بدتر بشه. اگر راست بگی و یک معلم باشی نباید اینجوری برخورد کنی. تو باید کاری کنی زودتر از اینجا بری بیرون . گفتم حاجی من واقعا دوست دارم همین الان برم بیرون شما بگید من چیکار کنم که از اینجا برم بیرون با کمال میل درخدمتم. گفت خوب همین دیگه از این مسخره بازیها در نیار چون شنیدیم تو بازجوییهای اولیه هم یک جوابهای عجیب غریبی دادی. منم لحنام و خیلی محکمتر کردم و با یک حالت حق به جانبی گفتم به نظرم این طرز صحبت کردن درست نیست. بابا خوب من انگلیسی بلد نیستم باور کنید هیچی بلد نیستم. اینهایی که شما نوشتید همهاش انگلیسیه. خوب فارسیاش رو بنویسید یا خودتون همین الان بگید معنیاش چیه که من جواب بدم. شما هی میگید این رو ندارید ؟ اون نداری؟ خوب بگید یعنی چی، شاید داشته باشم. وقتی معنیاش رو نمی دونم از کجا بدونم دارم یا ندارم. گفت یعنی تو نمی دونی وبلاگ و فیس بوک و اینها یعنی چی. اینجوری معلم بودی. گفتم خوب این یه عیب و ایراده واسه من اما خوب انگلیسی یاد نگرفتم. این"بوک" اش رو می دونم یعنی کتاب..اما کل کلمه رو نمیدونم یعنی چی؟. یارو با گفتن یک "امممممم" که نمیدونم از تعجباش بود یا از سر باور نکردناش بود..برگه را از زیر دستام کشید و من رو بلند کردند و برگردوندند سر جای اولیه ام. بین همان صفی که روی زمین رو به دیوار نشسته بودیم. بعد از مدت زمانی( که در فاصلهاش اجازهی یک دسشویی رفتن نیز به من دادند)یکهو من و یک نفر دیگر را به نام کاوه صدا زدند. ما رو بردند یک جایی و رو به دیوار دیگری نشاندند. یک آقایی هم کنار ما منتها اون روی یک مبل راحتی که برعکس ما بود نشسته بود. به همان روش یک برگه دادن و سوال روش نوشتن و ما جواب بدیم و بعد برگهی دیگر و سوال دیگر و دوباره ی برگهی اول و سوال دیگری و دوبارهی برگهی قبلی و سوال و جواب و سوال و جواب.تا اینکه لای یکی از این برگهها یک برگه که رنگاش از بقیه روشن تر بود و شبیه برگههای تقریبا کاهی بازجویی نبود دست من افتاد. نگاش کردم دیدم توش نوشته شهاب با «کاف» (اسم شخصی که من نمیخواهم اسمش را اینجا بنویسم) در تماسهای متعدد با دوستاناش سعی در جمع کردن مردم داشت و نهایتا در آنجا تجمعی شکل دادند و ایجاد اغتشاش کردند. ظاهرا برگهی گزارش ماموری بود که مارو بازداشت کرده بود. به آقای بازجو گفتم حاجی ظاهرا و اخلاقا من نباید این برگه را میدیدم، اما ظاهرا کار خدا بود که این برگه را ببینم. حاجی من شنیده بودم که این پلیسهای راهنمایی و رانندگی برای زیاد جریمه کردن رانندهها جایزه میگیرند یا مزد اضافه ، اما واقعا این مامورهای شما هم واسه آدم اضافه دستگیر کردن پول بیشتر میگیرند؟. حاجی تجمع چیه تماس چیه؟ کاف، دیگه کدومه؟ اگر منظورتون همینآقاییه که اینجا کنار من است ومن صداش رو میشنوم و شما اسمش رو صدا می زنید، راستش نه تنها تلفن از هر طریق دیگری اس.ام.اس، ایمیل با بوق ماشین حتا شما بگو به روش سرخپوستی و با دود هم در تمام عمرم با ایشان تماسی داشته باشم حاضرم هر چی شما بگید قبول کنم. اما این صدایی که من میشنوم نه در تمام عمرم شنیدم و نه اصولا من دوستی به نام «کاف» داشتهام که امروز و در تهران همراه من بوده باشد. اینها رو که گفتم. بازجوو پرسید مطمئنی گفتم مطمئن چیه مگه موبایل من دستتون نیست خوب تماسهای من را چک کنید. که با بلند شدن صدای من آن شخصی که اسماش کاف بود گفت که اون اصلا امروز موبایل با خودش نداشته است. دیدم جو گرمه و فعلا کمی به نفع منه و اصلا هیچ خطری در کار نیست. شروع کردم به سخنرانی کردن که آخه حاجی وجدانا حالا که ما به خاطر این اشتباه بازداشت شدیم چرا همین الان مارو ول نمیکنید. خوب آخر چرا اینجا بمونیم. بازجو گفت اگر شما واقعا بی گناه باشید مطمئن باشید از اینجا بیرون میرید. حالافردا باشه امشب باشه یا چند روز دیگر. دیگر تنها راه رو استفاده کامل از نقش سادگی و خود را به سادگی مطلق زدن دیدم. گفتم آخر حاجی واسه چی شب رو اینجا بمونیم. اونم گفت حالا من نگفتم میمونید اما اگر راست میگی بیگناهی چرا اینهمه اصرار داری زود از اینجا بری از چیزی میترسی؟ گفتم حاجی جون قربون شکلت برم آخه من یه بابای پیر دارم خوب شما اگر امشب من رو ول کنید احتمالا خانواده بهشون خبر نمیدهند ولی اگر چندروز بی خبر باشم ممکنه خانواده مجبور بوشند که بهشون خبر بدهند و پدرم ناراحتی قلبی داره و تاحالا دو ایست قلبی داشته( اینها واقعیت داره در مورد بابام) خلاصه داشتم نقشی رو بازی میکردم که یعنی من مطمئنم اونها دلشون به رحم می آید و برای همین من اینقدر ساده لوحانه دارم از آنها اتلماس میکنم. خلاصه گفتند ما موبایل رو بررسی می کنیم و چند سوال دیگر هم پرسیدند و جواب دادم و این بازجو هم دوباره در مورد فیسبوک و اینها سوال کرد، که من باز هم متذکر شدم باور کنید از دوستان دیگرتون هم خواستم برام ترجمه کنند اما نکردند نمیدونم چیه. که ایشون گفت بابا همین شبکههای اینترنتی که میرند عضوش میشوند و اینها که من گفتم مثل "گولد کویست "می ماند گفت نه بابا سایته. گفتم باور کنید من کامپیوتر رو با انگشت خاموش میکنم. این ایمل هم که میبینید مال اینه که اداره آموزش پرورش گفته فیش حقوقها رو به ایمیلها میفرسته به کمک یکی از دوستام درست کردم. حاجی ما رو بیخیال شد و رفت. مدتی همین جوری بلا تکلیف اونجا رو به دیوار نشسته بودیم. چیزی به نظرم بیشتر از نیمساعت بعد همان آقا آمد و تعداد زیادی از ما را در یک ردیف نشاندند و بعد یک فرم تعهد مبنی بر اینکه درصورتی که از اینجا بیرون برویم، دربارهی این موضوع با هیچکس حتا دوستان نزدیک و به ویژه رسانهها و از آن میان تحت هیچ شرایطی با رسانههای خارجی صحبتی نمیکنیم. بعدش من باز از حاجی پرسیدم یعنی دیگه آزادیم گفت انشالله.. اما به شرطی که یادتون باشه که این برگه تعهد رو امضا کردین اگر ببینیم خلاف این عمل کردین میایم سراغتون گفتم نه بابا این کارها چیه...
بعددوباره ما رو از جایی که آورده بودند برگرداند. چون گفتند برگردید و صف دوباره برگشت، اول سمت راست پیچید و دوباره سمت چپ و به گمانم همان سالنی بود که در یکی از اتاقهایاش از ما عکس گرفتند. راستی این نکته را بگویم زمانی که در آن اتاق از ما عکس گرفتند چون هنگام عکس چشمهایمان را باز کردند، متوجه شدم که ظاهرا آنجا یک سالن بزرگ است و با این ام دی اف و اینها پارتیشنبندی شده است. در هر صورت آن جا باز نشسته و رو به دیوار منتظر بودیم و همهاش دل دل و اضطراب اینکه کی بیرون میرویم، را داشتیم..که در همین اثنا یک صدای دیگر بلند نام مرا صدا کرد. دستم را بلند کردم و آمد مرا برد. این بار چندین پیچ و خم داشت وفهمیدم که مسافتی که طی کردهایم بسیار بیشتر دفعههای قبل بود. این بار سرپا رو به یک دیوار گفتند وایسا..کمی ایستادم، بعد من را وارد یک اتاق کردند از سر و صداها معلوم بود که افرادی بیش از 2-3 نفر آنجا هستند..با همان چشم بسته برگهای را به دستم دادند که وقتی آن را از زیر چشمبند میخواندم فهمیدم که برگهی دادسرا است. که در اون نوشته بود «شما به متهم هستید به این اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام از طریق نوشتن مقالات و انجام مصاحبه با رسانههای ضد انقلاب و بیگانه و تبیلغ در فیسبوک و وبلاگ و.. نیز اجتماع و تبانی علیه نظام با ایجاد تجمع و اغتشاش و ایجاد آتش سوزی و...» از این حرفها..که من با دیدن این اتهامات دیگه شصتم خبردار شد خیاط در کوزه افتاد و فهمیدند من بودم. چون با نوشته شدن این که « از طریق درج مقالات و انجام مصاحبه و تهیه خوراک خبری برای بیگانگان و ....یا اشاره به فیس بوک و وبلاگ و...» دیگر نمیتونستم که خودم رو امیدوار کنم که هنوز نفهمیدهاند...
مطالب قبلی:
مطالب قبلی:
0 comments:
ارسال یک نظر