۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

بریده شدن با گیوتین بخش سوم-روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟

توضیح: این سلسله مطالب را همان طور که در قمست اول نوشتم خیلی وقت پیش نوشته‌ام  و الان فقط داردم منتشرش می‌کنم. دلیل این‌که در قمست‌های مختلف می‌نویسم، این است که  طولانی است و فکر کنم حوصله‌ی یک‌باره خواندن آن را یارای همه نباشد.


اما قبل از این که به نبش برسیم آن دو نفر سریع‌تر آمدند و جلوی ما رو گرفتند و گفتند مدارک و وسایلی که به همراه دارید فوری بی سر و صدا در بیارید و تکان نخورید. ما هم خیلی آرام هرچی در جیب داشتیم تحویل دادیم و معترض شدیم که اصلا چه کار دارید و مرگ ما کاری کرده‌ایم یکی از آن ها به من گفت که تو یک تلفن بهت شد که به شدت به هم ریختی، چیه دوستات رو جای دیگری بازداشت کردند؟ گفتم بی خیال بابا دوست چیه بازداشت چیه؟ بردارم به من زنگ زد و در مورد یک دعوای خانوادگی حرف زد و من دارم می روم خانه‌ی خواهرم برای همین به هم ریختم البته اگر حدس شما درست باشد. در ضمن این هم موبایل من ببینید آخرین شماره‌ای که به من زنگ زده روش نوشته "کاکه" که در زبان کوردی یعنی برادر بزرگم. اما آن‌ها گوش‌شان بدهکار حرف‌های من نبود هم چنان به تفتیش و سوال و این که کجا می خواهید به تجمع بروید و از این سوال‌ها ادامه می داند. که در این حین عده‌ای با موتور از آن‌جا رد شدند و به جمع ما حمله کردند و به گمان‌شان ما چند نفر باهم ایستاده‌ایم و قصد تجمع داریم که به شدت و با مشت و باتوم به جان ما افتادند و البته چون ما کنار دیوار بودیم و این‌ها به خیابان نزدیک بودند راستش آن چند ضربه را آن ها خوردند و تا توضیح دادند و کارت در آوردند و گفتند مامورند  و این ها، چند ضربه‌ای نوش جان کردند. آن‌ها من را از آن جمع جدا کردند و فقط موبایل‌ام را گرفتند و اتفاقا خیلی هم به شیوه‌ی فیلم ها ناگهان به من حمله کردند و دستم را پیچاندند و یکی روی موتور نشست و یکی هم من رو وسط سوار کرد و خودش از پشت سوار شد و مرا محکم بغل کرد که اصلا بغل کردنی توام با محبت نبود ها .. که البته این شیوه ی بازداشت باعث شد مردمی که رد خیابان بودند متوجه شوند م مقادیری شعارهای معمول این موقع مثل «ولش کن ولش کن و..» از سوی مردم سرداده شد.
من وسایلی را که از جیبم در آورده بوده مثل کلید خانه و یک فلاش مموری  و مبلغی پول حدود 70هزار تومانی می شد همان جا که گفتند هرچی دارید از جیب‌های تان بیرون بیاورید.روی صنودق عقب یک ماشین که آن‌جا بود خالی کرده بودم. بنابراین زمان بازداشت تنها چیزی که داشتم  یک موبایل 1100 نوکیا با سیم کارتی ایرانسل بود. من را روی موتور چندجا بردند. ابتدا بردند کنار یک مینی بودس نیروی انتظامی، بعد بی سیم زدند گفتند این ماشین نه..بعد دوباره بردند یک جای دیگر یک ون بود اول سوار ون هم کردند اما بعداز چند لحظه دوباره سوار موتور کردند و این بار بعد کلی دور زدن مرا بردند داخل یکی از همان اتوبوس‌هایی که در بزرگ‌راه جناح پارک شده بود و ظاهرا مسافران شهرستان‌های اطراف را برای  راه‌پیمایی آورده بودند و من دریافتم که این اتوبوس‌ها دوکارکرد داشته است. اولی این‌که صبح مسافران اجباری و یا تشویقی راه پیمایی را می آوردندو از آن‌سو نیز مجموعه‌ی بسیار زیادی از مردم را که بازداشت کرده بودند به بازداشت‌گاه‌ها انتقال می‌دادند. البته به نظرم آمد که یک کارکرد پنهان نیز داشت و آن این‌که  وقتی دوطرف خیابان اتوبوس پارک شده باشد بسیار راحت‌تر و با جمعیت بسیار کمتری می‌توان خیابان را لبریز جمعیت جلوه داد.
توی اتوبوس افراد بسیاری بودند. که ظاهرا همه را در خیابان بازداشت کرده بودند. به سرعت باید تصمیم می گرفتم که آیا باید خودم را با اسم و مشخصات واقعی معرفی کنم یا یه اسم ساختگی برای خودم برازم. اما با این فکر که ممکن است به این زودی آزاد نشویم و بعد دوستان و خانواده نتوانند پی‌گیری کنندٰ تصمیم گرفتم که اسم واقعی خودم را بگویم. در این حین دیدم که عده‌ی دیگری را آوردند که میان آن‌ها  دو نفر از دوستان‌ام بین این افراد بودند. من که تا آن لحظه خوشحالی‌ام این بود که آن‌ها از مهلکه گریخته‌اند و غیر از خوشحالی برای سلامتی‌شان لااقل فکر می‌کردم آن‌ها بتوانند خبر بدهند که من بازداشت شده‌ام. یک نفر داخل اتوبوس مشغول بازجویی‌های اولیه بود. تو این لحظه به ایملی که چند روز قبل به دوستان خبرنگار و نزدیک‌ام نوشته بودم فکر می‌کردم. در آن ایمل نوشتم که دوستان من مدتی نخواهم بود و اصلا هم بازداشت نمی‌شوم و هر خبری هم از بازداشت من منتشر شد باور نکنید. من فقط برای اطمینان خاطر مدتی در اینترنت نخواهم بود و لطف مواظب برخی سایت‌ها که راه به راه خبر بازداشت این و آن را منتشر می‌کنند باشید. تو این لحظه تنها امیدی که داشتم آخرین تلفنی بود که جواب دادم. در همان لحظه‌ای که آن دو نفر اول گیر داده بودند یکی از دوستانم تماس گرفت با موبایلم و من گفتم ببین: « این برادرانٰ مشکوک شده‌اند و دارند سوال جواب می کنند و به برادرم بگوکه من نتونستم برم پیش خواهرم» که آن آقا موبایل را ازم گرفت و قطع کرد. آن شخصی که در ماشین بازجویی می‌کرد اومد کنارم و کاغذی دست‌اش بود و اسم و مشخصات پرسید وبعد پرسید که چرا اومدی تجمع که من گفتم من اصلا تجمع نیامده‌ام و در فلان کوچه نزدیک طرشت بر اثر یک اشتباه بازداشت شده‌ام. شغل‌ام رو پرسید گفتم معلم هستم. پرسید واقعا؟ گفتم بله قربان اصلا من می‌گم من رو اشتباهی دستگیر کرده‌اید پرسید قردادی هستی یا رسمی که گفتم 14 ساله رسمی هستم. باورش نمی‌شد. پرسید در این اتوبوس کسی را می شناسی که من گفتم بله. زیرا دونفر از دوستانی که هنگام بازداشت من با من بودند، در اتوبوس بودند. پرسید چگونه می شناسی آن‌ها را گفتم ما دانشجوی ارشد هستیم و گاهی در برخی کلاس‌های این دوستان شرکت کرده‌ام وبا آن‌ها آشنا شده‌ام.با صدای بلندی که یکی از دوستان‌ام بشنود گفتم کلاس‌های دکتر فکوهی را می رفتم. چون از رشته‌ی تحصیلی‌مان پرسید دیدم نمی شود بگویم که هم‌کلاس هستیم.بنابراین کلمه‌ی فکوهی را چنان بلند گفتم که آن‌ها بشنوند که بلکه آن‌ها متوجه مطلب بشوند. که سرم داد زد چرا داد می‌زنی خوب آروم بگو. گفتم ببخشید گلوم یوهو باز شد. گفت داری کج می‌زنی ها آقا معلم. گفتم نه بابا باور کن. بعد پرسید که  با اون خانم چه نسبتی داری که گفتم غیر از همانی که گفتم نسبت خاصی نداریم. بعد رفت و مقداری با همان دوستم که خانم بود حرف زد و دیدم بهش گفت برو پایین. بسیار خوشحال شدم. بعد رفت سراغ بقیه و از تک تک آن‌ها بازجویی کرد. بماند که یک خانم تمام طول این مدت داد و زار می زد و گریه می‌کرد که من بی گناهم و من رو آزاد کنید. یک بند و یک ریز و کسی هم حریف ساکت کردنش نمی‌شد. برام جالب بود که یکی از همین لباس شخصی‌ها گفت خوب خانم فکر کردی اینایی که اینجان مگه چه‌کار کردند اینام مثل شماند.
خلاصه بعد از مدتی دیدم آن دوست‌مان را که به خیال من آزاد کرده بودند برگرداند توی اتوبوس با یک نگهبان و بعد به من گفتند پیاده شو. رفتم پایین همان مرد اولیه صدام زد و گفت:«گفتی این خانم صیغه‌ی تو است؟» من با چنان تعجبی پرسیدم صیغه؟؟؟؟؟ که گفت آها گفتی سنی هستی یادم نبود. باشه باشه برو بالا.
خلاصه هرچه ما گفتیم معلم هستیم و اصولا ما خودمان کارمند نظام هستیم و این حرف‌ها به گوش‌شان نرفت. تعداد دیگری آوردند و که بعد از بازجویی اولیه از همه و ثبت اسم و مشخصات، که البته هم زمان شده بود با پایان مراسم 22 بهمن و خوب ما می‌دیدیم که خبری از سبزها نیست و راستش من به شدت نگران بودم و براین باور بودم حالا که این‌ها احساس پیروزی می‌کنند و مردم زیادی نتوانسته‌اند خودرا نشان بدهند و به هر کسی، تاکید می کنم به هرکسی و به هر شیوه‌ای مشکوک شده اند بازداشت کرده‌اند. بنابراین روزهای سختی در انتظار ما خواهد بود.
اتوبوس راه افتادو کلی چرخید. ناگهان بعد از کلی دور زدن اطراف میدان آزادی ما را به جایی بردند که برای من بسیار عجیب بود. آن‌جا کارخانه ی بافت آزادی بود. من این کارخانه را بارها دیده‌ام. زیرا این کارخانه در ابتدای جاده‌ی  مخصوص کرج است. نزدیک فروشگاه رفاه آزادی. زیرا من هر وقت به شهرستان می رفتم و سوار اتوبوس می‌شدم، از جلوی آن رد می‌شدیم. خیلی برایم عجیب بود تا زمانی که وارد آن‌جا شدیم.به قول معروف چشم‌تان روز بد که نه روز عجیب نبیند. آن تو دیدیم خبری از بافت و کارخانه و این‌ها نیست. آن‌جا یک مرکزی بود برای خودش کلی حاجی و سید داشت و اتاق و سوله‌های فراوان. راستش بیش از هر چیزی سوله‌ها توجه‌ام رو جلب و کرد وبراین باور بودم که حالا که کهریزک لو رفته‌است احتمالا دیگه مرکز شکنجه‌ها و جنایت‌ها همین سوله‌ها است. موقع پیاده شدن آن خانمی که گفتم هم‌چنان با صدای بلندگریه می‌کرد و داد و بیداد می‌کرد. واقعا به حدی گریه و زاری کرد که اعصاب همه‌ خورد شده بود. یکی از آقایانی که با ما بود رفت پایین و قبل از همه آن خانم را پیش یک مرد مسن‌تری برد. که آن‌جا هم هم‌چنان با صدای بلند گریه می‌کرد. با ناباوری تمام دیدیم که ایشان را بعد از این که موبایل و وسایل‌اش را یک بازدید دوباره کردند ول کردند و از در کارخانه در میان بهت و حیرت همه‌ی ما بیرون رفت!!
به گمان‌ام تقریبا همه به پافشاری‌اش در گریه کردن و داد و بیداد راه انداختن احسنت گفتند و شاید بقیه هم به این فکر می‌کردند که چرا  از راه و روش وی استفاده نکردند. به هر حال ما را پیاده کردند. خانم ها جداو آقایان جدا. خانم‌ها را وارد سوله های سمت چپ کردند و ما را وارد سوله های سمت راست. وارد سوله که شدیم. به ترتیب و با فاصله‌ی تقریبا یک نفر بین هر دو نفر روی آن موزاییک‌ها نشاندند روی زمین. گفتند که هیچ‌کس حق ندارد با یکدیگر صحبت کند و حق ندارید سرتون رو هم برگردونید. اگر کاری داشتید دست‌تان را بالا بگیرید ما خودمان می‌آییم پیش‌تان. بعد یکی یکی ما بلند می کردند و تقریبا همان دم در که وارد شده بودیم. یک بازجویی اولیه که با اسم و مشخصات و این‌ها شروع می‌شد و تا سابقه‌ی شرکت در اغتشاشات قبلی و این‌ها ادامه پیدا می‌کرد از همه به عمل آوردند. من اگرچه کلاس حقوق متهم و حقوق شهروندی و جزوه‌های‌اش را پاس کرده بودم و به دلیل این‌که بردارم وکیل است خیلی از مفاد قانونی را می‌دانستم. اما خود به این فکر کرده بودم اگر بخواهم دم از تفهیم اتهام و چه می‌دانم این سوال به اتهام من مربوز نمی‌شود و این‌ها بزنم احتمالا حدس بزنند که من حتما آدم حرفه‌ای هستم و ممکن است بر شک‌شان افزوده شود. بنابراین به قول آن آقایی که مدیحه سرایی می کند در وصف‌ام در نقش همان معلم ساده‌ی بدخت کورد روستایی فرو رفتم  و همه‌اش می گفتم که من نه تجمع بوده‌ام و نه تجمع رفته‌ام و نه از تجمع برمی‌گشته‌ام. بلکه اشتباه و بر اثر یک شک بی‌مورد بازداشت شده‌ام ودرخواست‌ام این است که زودتر آزاد شوم. اما عده‌ای را از میان بقیه جداکردند و دوباره ما پشت میز بردند و یک بازجویی اضافه‌تر کردند. بعد موقع نهار شده بود. که برای همه نهار آوردند. چلوکباب سفارشی از رستوران‌های اطراف بود اگر درست یادم باشد آدرس چلوکبابی اطراف آیت‌آلله کاشانی بود. در هر صورت این نکته را باید بگویم که کلا برخوردشان بسیار خوب بود. یکی از دوستام که دو سه نفر جلوتر بود نیم نگاهی برگشت من احساس کردم می خواهد بپرسد بخوریم یا نه که من با اشاره‌ی تایید آمیزی نشان دادم که بخوریم بابا.. بعد خوردن نهار عده‌ای درخواست کردند که وضوبگیرند و نماز بخوانند. من هم رفتم دسشویی و برگشتم. با برآورد نحوه‌ی قرار گیری ساختمان و زاویه‌ی نشستن ما دیدم یک نفر قبله را زیادی کج ایستاده دستم رو بلند کردم و یکی‌شان آمد و پرسید چه می‌خواهم. گفتم به آن آقا و بقیه بگویید که قبله کمی احتمالا این طرف‌تر باشد. رفت و از یکی از افراد خودشان پرسید و ظاهرا طرف حرف من را تایید کرده بود و رفت به بقیه که می خواستند نماز بخوانند گفت و برگشت پیش من گفت حاجی قبله شناسی‌ات حرف نداره ها.. خودت نماز نمی‌خونی؟ گفتم اگر می خواندم حتما من هم الان رفته بودم وضو گرفته بودم. گفت خوب تو که این جوری از حفظ قبله رو می تونی تشخیص بدی چرا نماز نمی خونی گفتم به نظرم  می تونم به این سوال جواب ندهم. اون هم با یک صورت متعجب گفت خود دانی و ملی حیفه ها. رفت
بعد از این‌که نماز خوندند. گفتند یک بار دیگر از تون بازجویی کامل خواهد شد. سعی کنید به سوالات درست جواب بدهید. چون بعد این بازجوییٰ بازجوهای حرفه‌ای از اوین می‌آیند ها.... یکی از جواب‌هاتون باهم نخونه کارتون ساخته است ها.. گفته باشیم چون اون موقع به همین یک جرم هم شده چندین ماه زندان می‌مونید. خلاصه آن بازجویی تمام شد و بازجو‌های جدید از اوین آمدند. حالا ما که نمی دانیم از اوین آمده بودند یا نه. اما کمی شیوه‌ی بازجویی شان حرفه‌ای تر بود. در یک برگه یک سوال را می‌نوشتند و وقتی جواب می دادیم برگه‌ی دیگری را می داند دست‌مان با سوالی دیگر. بعد که سوال دوم را جواب می دادیم همان برگه‌ی اولی را می‌داند و سوال دیگری در آن نوشته شده بود. یکی از سوال‌هایی که پرسیده بودند به نظرم خیلی مسخره بود. چون نوشته بود« روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟» که واقعا من خنده‌ام گرفته بود مانده بودم که چه بنویسم در جواب نوشتم که من معنی این سوال را نمی فهم‌ام. سوال دیگری نوشته بود که « شما آیا در خانه ماهواره دارید یا نه اگر دارید معمولا چه کانال‌هایی را می‌بینید؟» در جواب آن‌هم نوشتم که راستش من ماهواره دارم، ولی چند ماه پیش دامادمان مثلا می خواست آن را تنظیم کند اما زد همه‌ی کانال‌ها رو قاطی کرد و کلا هیچ جا نشان نمی‌دهد». ضمن این‌که من هم چنان تاکید می‌کردم که من یک معلم هستم من اصلا تجمع نبوده‌ام و این‌ها. یکی از آن آقایان وقتی یکی از برگه ها تحویل نفر جلویی می‌داد که به سوالات بعدی  جواب بدهد به او گفت. ببین پسر خوب اگر می‌خواهی آزاد بشوی درست حسابی جواب بده نه مثل یکی از این ها که یا می نویسه ماهواره مون رو دامادمون شکونده و من معنی این سوال رو نمی‌دونم.... این‌جوری سربالا جواب بدی کارت زاره ها..
من صداش زدم گفتم حاجی ببخشید منظورت منه؟ گفت بله مرد مومن فکر کردی ما بچه‌ایم. این بازی‌های چیه آخه.؟ تو ادعا می کنی معلمی بعد این‌جوری جواب می دی. گفتم ببین حاجی در مورد ماهواره که کلید خونه دستتونه. خوب تشریف ببرید اگر ماهواره‌ی من اصلا کار کرد خداییش مخلصم و هیچ حرفی ندارم. اما در مورد اون سوال. خوب آخر عزیز من، شما نوشتید روحیه‌ی سیاسی شما چگونه است؟ خوب آخه من چی بنویسم. بنویسم روحیه‌ام تغزلیه؟ بنویسم حماسیه؟ بنویسم روحیه‌ی سیاسی‌ام عاشقانه است.حاجی جان من دروغ نمی گویم من معلم‌ام و جامعه شناسی خوندم و سال‌ها است درس می‌دهم. آخر شما به من بگو واضح منظورتون از روحیه‌ی سیاسی چیه که من جواب بدهم. درسته که اهل سیاست نیستم اما خوب واقعا این سوال از نظر علمی درست نیست. پرسید اگر واضح بنوییسم قول می‌دی واضح جواب بدی؟ گفتم شما واضح بپرس منم واضح جواب می‌دهم. برگه‌ی دیگری آورد و روی آن نوشته بود. در انتخابات ریاست جمهوری به کاندیدای کدام گروه سیاسی رای دادید؟ تو دل‌ام گفت‌ام خوب بگو دردتون چیه. اما در جواب نوشتم من در انتخابات به کاندیداهای اصلاح طلبان رای دادم. به این امید که وضعیت کشورم بهتر شود نه این‌که کار به جایی بکشد که مردم عادی مثل من را در خیابان هنگام رفتن به خانه‌اش بگیرند.( من اگرچه از لحظه‌ی اول سعی کردم در همان هویت معلمی فرو بروم. اما خوب فکر این را هم می‌کردم که اگر احتمالا فهمیدند جواب‌هایم به گونه‌ای باشد که احتمالا بعد کتک زیادی نخورم سر این‌که جواب‌های ‌آن‌چنانی داده ام).
باری زمان می گذشت و بازجویی‌ها ادامه پیدا می کرد. بعد این گروه بازجویان هم باز عده‌ی دیگری را از ما جدا کردند و یک ودر دیگر بازجویی دیگری کردند. من دو حدس می‌زدم. یکی این‌که احتمالا به ما مشکوک شده اند و دیگری این‌که احتمالا می‌خواهند مارا آزاد کنند و بازجویی‌های آخر را نیز بگیرند. اما بعد چندین بار بازجویی. یک هو کلی پارچه آوردند وو به همه چشم بند زدند. تعداد آن‌قدر زیاد بود که برخی را با پارچه‌های برزنتی بستند و چشم ما که رسید دیگر پارچه کم آورند که چلوار‌های سپید بستند. تلاش برای دیدن از پشت آن پارچه‌ی سفید که تنها تصویرهای سپید و بی محتوایی بود که قابل تشخیص نبود. یاد رمان کوری خوزه ساراماگو افتاده بودم. همان چیزی که همان شبی که بعد بازداشت به اینترنت دسترسی پیدا کردم تو استاتوس فیس بوکم نوشتم. تنها نوشتم کوری سفید هم تجربه‌ای است چون چیزی بیش از آن نمی توانستم بنویسم.
باری به هر جهت. ما را بلند کردند و گفتند که به اندازه‌ای که بتوانید جلوی پای‌تان را ببینید چشم‌بند‌ها را ببرید بالا و پشت نفر جلویی خودتان را بگیرید. تقریبا یکی چک می کردند چشم بندها رو راستش من چشم بند را از قسمت چشم راستم از همان اول کمی بالاتر بردم. با همان روشی که گفتند ما رو بیرون بردند. وقتی در ماشین را دیدم فهمیدم از این ون‌هاست. موقع سوار شدن دیدم احتمالا می‌افتم وسط. کمی مکس کردم که یکی دو نفر دیگه سوار شوند طوری که من کنار شیشه‌ی سمت راست بنشینم. که به خاطر مکسم اون ماموری که پشت سرم بود فحش بدی داد و گفت چته مثل ...سکندری می زنی.. و کوبید پس کله‌ام که برو سوار شو بالا بینم که من گفتم خوب تقصیر من نیست و چشم‌هام رو خوب بستید دیگه. خیلی لفتش ندادم فوری رفتم همان صندلی آخر کنار شیشه نشستم. از زیر چشم بند متوجه‌ شدم که ماشین پرده دارد. زانویم را به گوشه‌ی شیشه چسپاندم که پرده کمی تکان بخورد.به این امید که بتوانم چیزی ببینم بیرون. اما آن جا چیزی نمی دیدم. تنها پاهای برخی افراد را می دیدم. از آن کارخانه یا همان دم ودست‌گاه آن ها که زیر لوای کارخانه‌ی بافت آزادی بود، خارج شدیم. حالا احساس کردم که آن گوشه‌ی کوچک پرده که با فشار زانویم کمی کنار رفته بود خیلی هم بی فایده نبود. زیرا از همان گوشه‌ی کوچک می توانستم. تابلوهای نئونی و دیگر تابلوهایی را که ارتفاع‌شان پایین بود و یا به دلیل اختلاف سطح اتوبان‌ها دیده می‌شد. از روی برخی از آن‌ها فهمیدم که طرف‌های سعادت آباد و این‌ها هستیم. بنابراین حدس می زدم که احتمالا اوین می‌رویم. این راستش کمی مرا خوشحال کرد چون اصلا از لحظه‌ی ورود به خاطر دیدن سوله و تصویری که ما از افراد بازداشت شده در سوله‌ها داشتیم، بسیار نگران بودم که چه اتفاقی برای ما می افتد. اما بازم نمی‌شد مطمئن شد. زیرا همان‌طور که آن جا دیدم که کارخانه‌ی « بافت آزادی» را بازداشتگاه کرده بودند ممکن است این حوالی هم بازداشتگاه‌های دیگری  ساخته باشند....

قسمت‌های قبلی

شرح این قصه‌ی جان‌سوز نگفتن تا کی -بریده شدن با گیوتین قمست اول

بریده شدن با گیوتین بخش دوم-توضیحات ثانویه و آن‌چه انگار از چیزی خبر می‌داد..



توضبح عکس: ابن عکس بدون شک تزیینی است زیرا خیلی دنبال عکسی گشتم که شیوه‌ی انتقال آدم‌ها را با چشم بسته و پشت سر هم نشان دهد فقط این را پیدا کردم.

ادامه دارد

0 comments:

ارسال یک نظر