۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

نفهم - داستان کوتاه

گفتم: تو هر‌گز نمی‌تونی بفهمی که ندیدن تو چقدر برای من رنج‌آور و عذاب آور است.
گفت:  تو هم خیلی از مسائل در زندگی من هست که نمی‌تونی بفهمی چقدر رنج‌آور است،ازجمله این‌که وقتی با فلانی دعوا می‌کردم، وقتی سر مامور فلان‌جا داد می‌زدم وقتی در تظاهرات‌ها جمعیت کم بود و ..،
گفتم:  آها.. و واقعا فهمیدم که من تا چه اندازه نفهم هستم

0 comments:

ارسال یک نظر