‏نمایش پست‌ها با برچسب غربت نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب غربت نوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

شهاب نام به رویا رفتگان بی آواز


شهاب نام خوبی است. این را به رویا رفتگان دور بی آواز می‌دانند. راستش گاهی چنان تعصبی روی این « نام» دارم که گاه با بی رحمی شاید، گمان می‌کنم که برخی، شایسته نبود که نامشان « شهاب» باشد. یا می‌گویم کاش نام دیگری داشت آسوده‌تر بود این آدم. از دید من آدمی مسئول تمامی هویت خویش است. حتا هویتی که به اجبار به وی داده شده است. اجبار اتفاق که پدران و مادران ما گاه نامی را برای ما انتخاب کرده‌اند. برای همین معتقد به عوض کردن اسم توسط آدمی هستم. گاهی برخی اتفاق‌های اجباری قرار نیست تا ابد ادامه یابد. شهاب نام خوبی است و برخی آدمیان را انگار شهاب آفریده‌اند. تو را نمی‌شناسم. مدت‌هاست که اعلام کرده‌ام نترسم از خرج کردن کلماتم در مهربانی به آدمیان، حتا اگر قدرش را ندانند. زیرا که مهم نوشتن مهربانی است و ترویج و نسیم‌آلود کردن هوای آدمی است از مهربانی.. بگذار کسی نفهمد چه نسیمی از کنارش گذشته است. اما حتا اگر هم نفهمد نسیم بر صورت و پیشانی و موهایش وزیده است. مثل کسی که در هوای بارانی حتا قدر باران را هم نداند اما باز خیس از رویای خیس و مهربان باران به خانه رسیده است. می‌گویند از جعفر صادق پرسیدند که دعا را در کسی که معنای آن فهم نکند، کارگر اوفتد؟ جواب داد آری همچون کسی که دارویی بخورد و از محتوای دارو بی خبر باشد. مهربانی نیز از دید من همان است. باران و ترانه و کلمه و رنگ نیز از همین دست. گرچه فهم علاقه‌، لذتش را بیشتر و افزون‌تر کند اما بی فهم علاقه هم ایام آدمی شاد می‌شود مثل نشستن بر میز کافه‌ای دور که هیچ کدام از آن‌ها که غربت خویش به کافه آورده‌اند، از دل هم فهمی نزدیک به کلمات و رویای یکدیگر ندارند.

تو را نمی‌شناسم. شناختنم دور است و دیر. آن‌چه از تو دیده‌ام مهربانی بی دریغ بوده است بر منی که شاید نمی‌شناسیم. اما هرچه هست اولین باری که اسمت را در حال کامنت نوشتن زیر عکس یک دوست دیدم حس نکردم که نباید اسمت شهاب می‌بود. شهاب آشنایی هستی و آشنا به ایام علاقه‌ی آدمی بمانی و غریب هر آن‌چه که درد است همیشه باشی. این‌ها را می‌خواستم در جواب کامنتی که زیر عکس نوشت مادرم نوشته بودی بنویسم. گفتم بگذار مجزا شود و به تنهایی مال خودت شود.
فهم و درک این‌‌که ما را به زور به سمت حساب و دیفرانسیل و جبر و هندسه برده‌اند، برای من آسان است. من دوسال اول دبیرستانم را به زور همان خانواده‌ی عزیزم رشته‌ی ریاضی خواندم. سال دوم رد شدم و رفتم تجربی، سال سوم رفتم دانشسرای تربیت معلم و کنکور هم که علوم انسانی شرکت کردم و باز برخلاف باور و پیش بینی همگان تنها رشته‌ی تحصیلی که برای کنکور انتخاب نکردم، « ادبیات» بود. زیرا که ادبیات در من بود و لازم نبود بخوانمش. و جامعه شناسی رشته ی مورد علاقه‌ی خودم را خواندم. برای فوق چندین سال صبر کردم تا رشته‌ی مطالعات زنان تاسیس و جایگیر شود. و شد و خواندمش و هرچند توفان بی مزه‌ی سیاست فرصت دفاع از پایان‌نامه‌ام نداد. اما من به علاقه‌ی خود که آدمی است مشغول ماندم. به علاقه‌ات مشغول بمان و نگذار هیچ آواز ناهنجاری تو را از نامت که « شهاب» است دور بدارد.
ممنوم از همه‌ی مهربانی‌هایت شهاب گیان
هر چند نام من « شهاب‌الدین» است و این یکی را بسی بیشتر دوست می‌دارم. اما بدون شک در تلفظ آشنای همگان همان « شهاب» نامیده می شوم. Shahab Koolivand..
-----
۹ اکتبر ۲۰۱۲ برلین
» ادامه مطلب

لذت‌های کوچک حواشی پنهان و دلچسپ زندگی


لذت بعضى مسائل، به حواشى پنهان و دلچسپ آن است. اگر چه به گفته ى مولانا مقصود از كاشت گندم كاه نيست، اما گندم كه كاشتى، كاه نيز به دست مى آيد. اما با اين همه باز برخى مسائل حواشى دلچسپ آن است كه شيرينش مى كند. براى همگان لذت دانشگاه در آن دوستى ها، بحث هاى حياط و كريدورها و بعد كلاس ها و فعاليت هاى سياسى و صنفى و اعتراض ها و سوتى هاي خودمان و اساتيد و همكلاسى هايمان و.. از خود اصل فعاليت درس خواندن كه كلى هم پُز رشته و مدركمان را مى داديم، بيشتر بوده است. 
لذت كتابخانه رفتن همان فضولى كردن در رفت و آمد ديگران و همان بيرون آمدن ها و كافه و چاي نوشيدن ها و سيگار كشيدن‌ها( در همين لحظه يك دختر خانم آمد و نوشتنم را قطع كرد و از لذت سيگار كشيدن فقط دو انگشتش را داشت و سيگار و فندك را از من گرفت:)، و دوباره تو رفتن هاست. لذت زمستان در آن شال و كلاه كردن ها و دست يخ زدن ها و گشتن دنبال اولين جاى گرم و... است.
لذت خود سيگار آن دنبال سيگار گشتن و گم كردن فندك و جست و جوى آن در تمامى سوراخ سنبه ها و آن گاهى گداري افتادن آتش و خاكسترش و هول شدن هايش است. حتا لذت هم آغوشى گاه حواشي ‌اش بسيار بيشتر از اصل موضوع است و لذت دوستى آن دعوا كردن ها و بد متوجه شدن هاى همديگر و آن از دلِ هم در آوردن‌ها و آن به خاطر سپردن دلخوشى‌ها و دلگيرى‌هاى كوچك و بزرگ همديگر است.
لذت روزنامه نگارى آن تيتر و سوتير گذاشتن و به اتاق عكاسان رفتن و عكس براى مطلب خواستن و آن جنگ و جدل ها سر يك جمله و پاراگراف با دبير سرويس و سردبير و مدير مسئول، آن به فنا رفتن مطلبت در گوشه ى صفحه بر اثر اشتباه ليتوگرافى يا صفحه بند ها و آن فردا پشيمان شدن از نوشتن يا ننوشتن فلان مبحث در مطلب ديروزت است.
لذت يك سخنرانى يا يك ميز گرد در حواشى آن و پرسش و پاسخ ها و زرنگ بازى هايي كه براى بقيه‌ی اعضاى ميزگرد يا مخاطبين در مى آورى و آن تواضع هاى الكى به خرج دادن هاى بعد برنامه در گفت و گوهاى پايان برنامه است. 
لذت يك خريد كردن آن گشتن ها و پرو كردن لباس و يا امتحان كردن وسائل خريدارى شده و آن چك و چانه و آن اعصاب طرف همراهت را خورد كردن است. 
از اين دست بسيار است و من گمان مى كنم كه زندگى ما را لذت هاى كوچك شيرين،  قابل ادامه دادن كرده است و گرنه لذت‌هاى بزرگ معمولا رويا و آرزو هستند و اگر هم دست يافتنى باشند تنها براى يك لحظه مى درخشند و آن گاه باز لذت هاى كوچك و حاشيه اى همان لذت بزرگ است كه زندگى را به مفهومى بزرگ و عظيم تبديل مى كند. چندان عظيم كه توهم عظمت براى هر چيزى، ما را به عظمت خواهى دچار مى كند كه گاه از ياد مى بريم از چه بايد لذت ببريم.
۹.۰۹.۲۰۱۲
برلین 
» ادامه مطلب

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

مفهوم حقیقی مرگ


از مدرسه فرار کردن راحت‌ترین کار ممکن بود. اما اصلی‌ترین فرار من منجر به دیدن جنازه‌ای شد که اولین تصویر من از مفهوم مرگ بود.
توی مدرسه خبر پیچید که «پیدایش کردند»...« ظاهرا قراره توی مسجد بشورندش»....زنگ تفریح بود و فکر کنم معلم‌مان اسمش خانم راستی بود.
از مدرسه فرار کردم. من بهترین فرار کننده از مدرسه بودم وقتی که همیشه شاگرد اول مدرسه و گاهی شاگرد اول شهرمان بودم. نمی‌دانم یادم نیست قطعا شعور آن‌چنانی هم نداشته‌ام که چیزی را تجزیه و تحلیل کنم تا به نتیجه‌ای برسم که مدرسه برای دیدن‌اش ترک کنم. 
تصویر دیگری یادم نیست. خیلی از مدرسه فرار کردن‌هایم را یادم هست چه از دیوار راست حیاط مدرسه بالا رفتن و فرار کردن چه کلاه سر « بابای مدرسه» گذاشتن و در یک لحظه غفلتش، در را بازکردن، من را تا فردا که گوشم را می‌پیچاند ‌دوباره ندیدن همان.
تصویر زیادی یادم نیست آن‌بار چگونه فرار کردم. تنها تصویری که برای ابد یادم مانده است. تصویر صورت سفید و بی‌رنگ و تُپل و آرم و بی حرکت‌اش بود که لای ملافه و سجاده‌ای سفید پوشیده شده بودو درست چند لحظه قبل این‌که در تابوت بگذارند‌اش دیدمش. یعنی انگار دیر رسیده بودم و مراسم شست‌‌و شو را ندیده بودم و شسته بودند لای ملافه و سجاده آماده‌ی کفن بودو بعد در تابوت کوچکی بگذارند‌اش و بعد.... آن موقع قطعا از دید من کودک نبوده چون خودم هم همسن او بودم و کلاس دوم ابتدایی بودیم. 
اسم‌اش « پرویز» بود. پرویز ِاگر اشتباه نکنم «‌درویشی» پدرش اوستای بنایی بود و «اوستا محمد بنا» صدایش می‌زدند. پرویز چند وقت پیش که مدرسه نیامد گفتند در رودخانه غرق شده و جنازه‌اش پیدا نشده. نه مفهوهم غرق شدن را دقیقا می فهمیدم و نه مفهوم جنازه را. گرچه قبل از آن و در اولین حمله‌های حکومت ایران به کوردستان و در همان چهارسالگی جنازه‌های بسیاری را در مسیر آواره شدن‌های شبانه‌مان گاه گداری دیده بودم. گرچه آن تصویرها وحشتناک و آغشته به مفهوم جنایت بود. اما انگار هیچ کدام برای من «تصویر مرگ» نبود. تصویر مرگ برای منی که ۳ سالگی مادرم را و ۵ ساگلی برادرم را از دست داده بودم.
تنها تصویری که بعد از فرار از مدرسه و شاید طی‌الارضی که در آن کودکی از مدرسه تا « مسجد حاج ارجمند» کرده بودم و هیچ وقت فاصله‌ی مدرسه تا مسجد را یادم نیست چطوری باسرعت طی کردم برای آخرین لحظه توانسته بودم تصویر صورت سفید و تُپلی و آرام« پرویز» را دیدم. آن آرام شدن صورت آدمی را دیدم و انگار برای همیشه فهمیدم مرگ یعنی چی... مرگ برای همیشه معنی‌اش این شد که دیگر کسی را که تا چندروز پیش باهم بازی می‌کردیم، پز نمره‌هایمان را به هم می‌دادیم، سر توپ و پاک‌کُن و مدادتراش دعوا می‌کردیم، دیگر نبود، دیگر نیست. تصویر مرگ یعنی همین جمله‌ی ساده او که بود دیگر نیست. 
تصویر مرگ یعنی این‌که « پرویز دیگر هرگز به مدرسه برنمی‌گردد».
» ادامه مطلب

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

مصاحبه با شهاب‌الدین شیخی در مورد «مهاجرت سیاسی» نسل جدید بعد از ۲۰۱۰


شاید حدود ۲ سال پیش بود. یعنی دو سال و از آمدن‌ام به آلمان می‌گذشت. یعنی آن یک سال و نیم لعنتی در روستاها و شهرهای ایالت رایلند فالتس، و کوچ و فرار دوباره‌ام به برلین که انگار کوچ واقعی من همان بود. همان مواجه شدن با چهره‌ی « خارج».با معنای مهاجرت. همان وقتی که به محض ورود به برلین دیگر هیچ جواب تلفنی حتا از دوستانی که تا آن روز فکر می‌کردم دوستم هستند نشنیدم و ندیدم..

و دوستان جدیدی پیدا کردم.
علی لیمونادی سال‌هاست در «تلویزیون ایرانیان» در مورد مسئله‌ی مهاجرت، تحقیق می‌کند و در این راه با چهرهای مختلفی، از شاپور بختیار و دکتر قاسملو گرفته تا کاظم علمداری و ماشاالله آجودانی و سعیدی سیرجانی و دیگرچهره‌های سرشناس و کمترشناس، انجام می‌دهد.. ۲ سال پیش علی لیمونادی به برلین آمده بود و می‌خواست با نسل جدید مهاجران سیاسی مصاحبه‌ای داشته باشد.
آن‌ وقت‌ها به دلیل همه‌ی آن‌چه که در نوشتن نمی‌آید اویل این روزگارمن بود که تصمیم گرفته بود که دیگر نه به فعالیت حقوق بشری و فمینیسیتی و رزنامکه نگاری و کوردی و.. بپردازم. 
حالا به طرز اتفاقی چند روز پیش دوباره مصاحبه‌ی من از این تلویزیون پخش شد. 
دیدن این مصاحبه را صادقانه توصیه می‌کنم. برای خودم هم جذاب بود. اصلی‌ترین جذابیتش برای خودم صداقت بیش از حدم است که معمولا خیلی ها در وضعیت من چنین صداقتی به خرج نمی‌دهند و به قول معروف مواظب « پلتیک کورکت»شون هستند.
یک نکته‌ی توضیحی در مورد اشاره‌ام طنز انتقادی‌ام به « هخا» باید بگویم منظور من که احتملا هم مشخص است این نیست که من موافق طرح«هخا»بوده ام. بلکه منظورم این است این همه سازمان سیاسی و حزب و دسته و گروه همیشه از سرنگونی و یا تغییر حکومت جمهوری اسلامی حرف می‌زدند و می‌زنند و … ولی هرزگ و هرگز حتا یک «طرح عملی» پیشنهاد نکردند که مثلا به اجرا گذاشته بشود. حالا این که موفق یا ناوفق بحث دیگری است. این بساط درخودگشتگی ذهنی ابدی و مدام و همواره و امید به تغییرات آسمانی ( حالا یا الهی و یا آمریکایی) است که چیزی به نام اپوزیسیون ایرانی در برای همیشه در حد جلسات درونگروهی و نهایتا تجمع جلوی سفارت‌خانه‌های جمهوری اسلامی ، نگه داشته است.
نکته‌ی دوم اشاره‌ام به این‌که اغلب فعالان سیاسی خودشان رویای همین حکومت را داشته‌اند قطعا شامل همه‌ نمی‌شود. بلکه منطورم عده‌ای است و در واقع نوع نگاه آن‌ها به مسئله‌ی حقوق بشر، مسئله‌ی زنان، دگرباش‌های جنسی، ملیت‌ها ، آزادی بیان، آزادی مطبوعات و .. … تفاوت معناداری با جمهوری اسلامی ندارد بلکه ظاهرا فرقش این است که چه کسی حکومت کند نه چه نگاهی و چه تفکری..
خلاصه که مصاحبه‌ام رو ببینید با این تذکر که اکنون بعد از ۲ سال بازهم خیلی چیزها در من تغییر کرده است .
» ادامه مطلب

۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

غریبانگی یک دست لباس کوردی

یک دست لباس کوردی حداقل چیزی است که از این هویت همیشه آواره، همراه خودت داری. اگر یک دست کامل هم نه، حداقل یک شال. یک روسری . یک عمامه چیزی از این کورد بودن رو با خودت داری 
فرقی نمی کند تهران باشی یا بغداد ، برلین یا پاریس. ... 
هرجا مراسمی جشنی عزایی مصاحبه ای کوفتی زهرماری نوشی یا نوشانوشی باشد، به تن می پوشی و راه می افتی. 
کورد بودن برای تو در زمان هایی که لباس کوردی ات را می‌پوشی معنی نمی دهد کورد بودن ات دقیقا در تمامی زمان هایی که لباس را به تن نداری و همه اش به دنبال روز بهانه ای می گردی که آن لباس را بپوشی برای تو یادآوری می شود تمامی زمان هایی که این دست لباس کوردی را هم چون سرنوشت همیشه آواره ات در چمدانت از سقز به تهران به سلیمانی به هولیر به برلین و پاریس و بروکسل و آمستردام به دوش کشیده ای
تو کوردی یک دست لباس کوردی و یک مشت شعرو ترانه کوردی و یک چمدان از تاریخ و جنگ و مقاله و مبارزه و روزنامه و سیاست سرود با خود حمل می کنی گاهی می پوشی شان که تنها کمی فراموش کنی. وقتی مثلا برای یک عروسی یک تظاهرات یا یک مصاحبه در یک تلویزیون کوردی دعوت می شوی
گاهی بی دعوت هم کوردی می‌پوشی و کورد می شوی اوجالان رست می گفت کورد بودن مصیبت است و فرار از آن بی انصافی است.
-----
فردای نوشتن این متن موقع مصاحبه مجری تلویزیون ازم پرسید؛ آقای شیخی آیا واقعا ما باید تنها یک روز رو به نام روز جهانی زن داشته باشیم و آیا چنین روزی اصلا کمکی به وضعیت موجود زنان می‌کند؟ گفتم ضمن این که نامگذاری هر روزی در تقویم به نام هر گروه انسانی یادآور تبعیض و ستمی موجود است صمن این که قطعا بودن روز زن به بررسی و مقایسه سالیانه وضعیت زنان و نیز نتیجه‌ی مبارزات شان کمک می‌کند، صمن اینکه موجب یادآوری همبستگی جهانی دوباره‌ی سازمان ها و جنبش‌ها و ارگان های زنان می‌شود. شاید زنان هم هم چون من کورد به یک روز احتیاج دارند تا در عین زنانه ترین و فمینیستی ترین حالت خویش، 364 روز دیگر سال را حتا برای یک روز به فراموشی بسپارند
شین- شین
6 مارس 2015
» ادامه مطلب

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

تمیز کردن دندان‌های تمساح- نامه به هوای جان

نه اين كه تولدت را فراموش كرده باشم
همه اش تقصير اين غربت است
كه نه فصل هايش تابستان دارد و
نه تقويم اش  ماه مرداد…..


هوای‌جان  سلام
ماه تمام چهارده شب مرداد من .. هوای‌ات چگونه است … گیرم تو دل به هوای من نداری بس که به هوای زندگی سر به هوا شده‌ای… سربه‌هوای همیشه  دلبرک همیشه چهارده ساله‌ی هنوز در قلب مغلوب این بی  وطن ِ چهار پاره ،ماهپاره تر از چهارده‌سالگی‌ات در چهار سالگی غربت‌ام می‌درخشی… یادت  هست همیشه منتظر بودم  از اوایل اشتیاق  تا به اشتیاق تو در آمدن هم و همیشه می‌گفتم که در۳۳ سالگی و یا یک سال بعد ۳۳ سالگی خواهم مرد. یادت هست هیچ‌کس یا از روی علاقه‌ی لاجرم و یا از روی علاقه‌ی بی‌گریز باور نمی‌کرد و تو که همیشه لاجرم و بی پیر و بی گریز باور نمی‌کردی… یادت هست که اهالی آشنای ستاره و آسمان و مسبباتش تببین کرده بودند از منسوبات مرگ به یک باره بریده شدن است و اگر خودش اتفاق نیافتد چنین به یک باره بریده شدنی اتفاق خواهد افتاد. افتاد و بریده‌ شد به ۳۴ سالگی شهاب غریب مسافر بی وطن بی زبان زمین….. آن اوایل بیشتر شاید از درد فراق احساس می‌کردم این گونه  به یک باره و ناگهانی مجبور به بریده شدن از جنس مهاجرت آن هم تنها در یک لحظه اتفاق افتادن، چیزی شبیه مرگ است. اما در چهار سالگی از سالگرد این بریده شدن اشتیاق، دریافتم جدای از درد مهجوری و بی انتطباقی مشتاقی آدمی بر هر آنچه تا پیش از آن لحظه‌ی گیوتینی، داشته است، حقیقتا همه چیز مرگ بود و آن‌چه امروز هست تنها عمری دوباره است که حقیقتا از آن‌چه نیز تنها در ۴۸ ساعت بر من رفت و گذشت و آن‌چه ممکن بود در انتظارم باشد به گفته‌ی قُدمای ما، عمری دوباره مرا نوشتند. اما چگونه و چرا ماه‌پاره‌ی دلنشین‌ام این را عمری دوباره می‌نامم.
آن‌چه بر من می‌گذرد و شاید برهمگانی چون من . تجربه‌ی دوباره رشدکردن و بزرگ شدن آدمی است دقیقا از ابتدای کودکی تا به بزرگسالی، منتها تنها فرق‌اش این است این بار آدمی خود بزرگ است و حدود وصغور و خیلی چیز‌ها را می‌داند و شبیه یک فرد دانای دنیا دیده به جای آن‌که بزرگ شدن و رشد کردن فرزندش را تماشا و تجربه کند رشد کردن کودکانه‌ی خویش را در زندگی یک بار دیگر قادر به دیدن و تجربه کردن است. این‌که آدمی با ه مکانیسمی زبان یاد‌ می‌گیرد. این‌که چگونه آدمی تا حدود یکی دو سال تنها برخی کلمات را می‌تواند به زبان براند و توان جمله سازی را حتا به غلط هم ندارد . این‌که آدمی طی چه فرایندی به یک باره زبان باز می‌کند و این‌که آدمی طی چه سن رشدی کم کم یاد می‌گیرد چگونه با دیگران ارتباط برقرار کند و چگونه دوست می‌شود . چگونه و با چه تلاشی دوستی‌ها و ارتباطات‌ش را توسعه می‌دهد و چگونه راه یادگیری و شغل و درس و کار را کم کم پیدا می‌کند … این‌که آدمی  چگونه بزرگ می‌شود و این تجربه‌ی یگانه‌ای است در جهان که آدمی در شکلی دانا، توانایی مشاهده رشد کودکی خود را داشته باشد کودکی که یک بار دیگر در بزرگسالی اتفاق می‌افتد ...این تجربه تنها از دل چنین سفر و مهاجرت اجباری با شرایط ویژه‌ای بر می‌آید  و دردزایی و اندوه‌خایی بسیار دارد و از همین روست که شاید بامداد شاعر سروده است « سفر جانکاه بود،… اما یگانه بود و هیچ کم نداشت … » مهاجرت چیزی نیست جز تجربه‌ی  بزرگ کردن کودکی خویش در بزرگسالی… و تازه در مهاجرت است که آدمی می‌فهمد   که
عشق ، چيزى است شبيه «پناهندگى علطفى»، در سرزمين تن و جان «ديگرى »، به دليل ترس از خطر جانى تنهايى.. آخر  آن‌چه که آدمی را می‌کشد که مرگ نیست  هوای جان … تنهایی است … حتا آن ها که در جنگ‌ها کشتارهای دسته جمعی و یا حوادثی چون سیل و زلزله و آتشفان هم می‌میرند، تنها دلیل مرگ‌شان تنهایی است. آدم که تنها نباشد نمی‌میرد. برای همین است که ممکن است گلوله به مغز آدمی بخورد و نمیرد، به نخاعش بخورد و نمیرد .. به هرکجای آدمی آن گلوله و تیر و شمشیرو خنجرو چاقو بخورد، امکان این‌که نمیرد هنوز هست . اما به قلب که خورد آدمی می‌میرد. نه گول عوامل پزشکی و مابقی را نباید خورد. قضیه پمپاژ‌خون در رگ‌ها و این حرف‌ها نیست. قضیه این است گلوله  که به قلب آدمی خورد دیگر جایی وجود ندارد که آدم احساس کند تنها نیست. در یک لحظه این حس می‌رود و آدمی می‌میرد. در جنگ‌های قدیم سردارانی که شاید به تنهایی از پس یک لشکر بر می‌آمدند.. یک هو و ناگهان وسط جنگ بدون هیچ دلیلی  به نوک خنجر یا تیغ کند شمشیر سربازکی می‌میرد، همه‌اش دلیل اش این بوده که ناگهان دلش خالی شده و و ایمان آورده که تنهاست.
آری هوای جان من  عشق یک پناهندگی است برای گریز از خطر جانی تنهایی ...هیچ چیزی در این دنیا به اندازه‌ی تنهایی خطر جانی ندارد…. و این‌گونه است که عشق جان می‌بخشد...





تا به اين دقايق،. هرگز به اتفاق هم، چنين به محاق اشتياق نرفته بودم.

اين جا زندگى به معناي حقيقى انسان را در واقعيت خويش مى بلعد.  فرار كردن اين واقعيت براى آدمى مثل من كه هميشه كوشيده ام تماميت واقعيت زندگى ام را به زيبابيى بزيم، بدون شك زيبنده ى من نيست.
گاهى براى بلعيده نشدن می‌بایست، همچون پرنده‌ى كوچك شكسته‌ بالى،  به تميز كردن دندان هاى تمساح پرداخت.  بعدها كه بال پروازو  سلامتی‌اش را باز يافت و ميل به فراز زيستن آماده‌ى تمايل شد. هرچقدر كه بيشتر فراتر رويم، تمساح موجودى مضحك تر و كوچك تر و خشن‌تر و خزنده‌تر به نظر خواهد آمد.
هواى جان حالا به تميز كردن دندان‌های تمساح زندگى مشغولم. تا روزی دوباره زندگی را در اختیار اراده‌ام بگیرم و آن وقت دوباره آن بالاها به این خزندگان  حقیر بزرگ‌نمای خشن مضحک سرمستانه  لبخندی از روی میل همیشه متمایل  به زندگی بزنم و باز  به رویا‌های دور آدمی بپردازم.
نگران خویش هرگز نیستم، می‌دانم که من رویا نویس آدمی بوده‌ام و هستم و خواهم بود. جهان را اگر شبیه رویاهایم نکنم خودم شبیه رویاهایم خواهم زیست.

هوای  جان
نه این‌که تولدت را فراموش کرده باشم، تقصیر این تجربه‌ی عظیم و دردناک و یگانه و دوست داشتنی است که آدمی برای همیشه میان دو تقویم و دو زمان تقسیم می‌شود. تقصیر سرزمینی‌ است که نه فصل‌هایش تابستان دارد و نه در میان ماه‌هایش ماهی به نام مرداد.
تعویق تعلق علاقه‌ی من !
به تعویق می‌افتد همیشه نوشتن برای تو. مردی که در تعویق علاقه‌ای همیشه معلق آهسته و پویسته‌ی عشق است...پاییز تا پاییز، چشم‌هایم  همه‌ی روزهای‌ات  را  با هفتاد رنگ می‌نویسد.

» ادامه مطلب

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

اقاقیا همیشه طعم عزاداری می‌داد - به کاوه کرماشانی


آن وقت‌ها خانه‌ی قدیمی‌مان گوشه‌ی حیاط‌اش یک باغچه‌ی کوچولو داشت و دو درخت. یکی چنار بود و دیگری ما بهش می‌گفتیم «گل بسم‌الله»در واقع همان درخت اقاقیا..
در همان‌سال‌های اول از عمر من که مادرم فوت کرد . یک سال بعد برادرم را کشتند و یک سال بعد هم پسر عمویم را اعدام کردند. سهم ما کودک‌ها معمولا از اندوه‌هایی این چنینی اندوه ساده‌ی و بی ریایی است شبیه چمباتمه زدن و در گوشه‌ای از حیاط نشستن.. درست روی لبه‌ی باغچه و زیر سایه‌ی اقاقیا... چمباتمه می‌زدیم و شاید خاطارت کم و کوتاه خودمان را مرور می‌کردیم. شاید فکر می‌کردیم که در این اندوه عمومی قاعدتا ماهم اندوهگین هستیم. شاید همه‌ی مرگ را و به قول رفیق صابر شاعر کورد هنوز آن قدر کودک بودیم که معنای مرگ، معنای بی وطنی، معنای گریه را نمی‌فهمیدیم. اما آن عطر عقیق اقاقیایی را که بر سر مان سایه می‌انداخت بدجوری می‌فهمیدیم. هنوز آن عطر همیشه با من است و بوی عجیبی از طعم عزا می‌دهد. با تمام اوصاف درستی که احمدرضا احمدی به درستی می‌گوید « میوه ها در عزادرای طعم ندارند» اما طعم و عطر اقاقیا بوی عجیب آشنای عزا برای من است.
این روزها که کاوه‌ پدرش را از دست داده است و من مسیر خانه‌ام تا خانه‌اش را معمولا با دوچرخه می‌روم و هربار چیزی حدود ۳۵ دقیقه دوچرخه سواری می‌کنم. شب‌ها که بر می‌گردم. در این خنکای نسیم خوب بهاری ( که معمولا در آلمان نایاب است) آخر‌های شب که بر می‌گردم . بین مسیر خانه‌ی من تا خانه‌ی کاوه یکی دو بزرگراه وجود دارد و به همین رو بغل بزرگراه‌ها در حاشیه‌ی آن مسیر ویژه‌ی دوچرخه را ساخته‌اند و این مسیر از میان جنگل‌ها و باغ‌های اطراف بزرگراه می‌گذرد. هر شب میان عطر عجیب و آشنای اقاقی‌ها نسیم اندوهگین بهاری طعم گریه و عزار و بی وطنی و کودکی و پیری را باهم به مشام‌ام می‌رساند ..همه‌اش با خودم مرور می‌کنم مرگ همیشه و هنوز برای ما معنایی سیاسی دارد. آری چه مرگ‌هایی که بر اثر مرگ طبیعی بود و چه مرگ‌های سیاسی .. وقتی زندگی‌ات را سیاست مسلط چیره شونده می‌سازد عادی ترین مرگ هم هنوز سیاسی است. یعنی حداقلش بخشی از این اندوه سیاسی است. آن‌چه مرگ عزیزان آدم‌هایی را که به مهاجرت و تبعید سیاسی دچار شده‌اند عمیق‌تر و ویران کننده‌تر می‌کند. آن ما به ازاری اندوهی است که به این مرگ و این فاجعه اضافه می‌شود. بدون شک مرگ پدر یا مادر به تنهایی شاید عظیم‌ترین فاجعه‌ی زندگی هر شخص باشد و لازم نیست هیچ معنای ویژه‌ی سیاسی و حماسی‌ای به آن بخشید. اما آن‌چه این اندوه را عجیب‌تر، عمیق‌تر، فاجعه‌بارتر و معصومانه‌تر می‌کند، آن ما به ازایی است که شخص حق عزاداری عادی و در کنار خانه و خانواده و قبر و جنازه و .. را بودن را از دست داده است. این از دست دادن حاصل همان باوری است که سیاست به شخص مهاجر تحمیل کرده است. این همان نقطه‌ی ما به ازای اندوه سیاسی شده است که اتفاقا مقاومتی از همان جنس مقاومت سیاسی می‌طلبد . این‌جایش را دقیقا باید با مقاومت سیاسی از سر گذارند. گرچه تجربه‌ی شخصی‌ام به من می‌گوید نباید هیچ مقاومتی در برابر اندوه مرگ داشت و هر عملی که برای آدم معنای عزادری و بی تابی می‌دهد باید و بایست انجام دهد. اما یک نقطه هست که دقیقا همان نقطه‌ای که سیاست بر انسان چیره کرده است و انسان مقاوم سیاسی باید بر آن چیره شود. 
غصه نخور دوست من این بخشی از مقاومتی است که تو در برابر سیاست انجام داده‌ای و حاضر نشدی تن به وضعیتی بدهی که تو را از معنای حیات سیاسی‌ات خالی کند.... دوباره باز باید پر شویم از مقاومت... مقاومتی با عطر اقاقیا... از اندوه ما همیشه دشمن شاد می‌شود. این رسمی است که ما کوردها خوب آموخته‌ایم.... همان زمان که بعد سال‌های اولیه دهه‌ی شصت دریافتیم که این همه دائما لباس سیاه به تن داشتن تنها دشمن را شاد می‌کند و دیگر پیراهن‌های سیاه‌مان را نپوشیدیم.... دیگر در منظر عام آدم‌های عزاداری نبودیم. دیگر میل به زندگی داشتیم.. دوباره میل به سیاست.... به حیات سیاسی انسان...
میان این فکرها حواسم به مسیریاب نقشه‌ی گوگل نیست و راه را گم می‌کنم و سر از فرودگاه تگل در می‌آورم و به یاد می‌اورم روزی را که ۵۰۰ کیلومتر طی کردم که به برلین برسم و به استقبال کاوه بیایم .... مرگ آخرین استقبال زندگی است ... پس اولین هم هست .... باید زندگی کنیم حتا با عطر اقاقیایی که همیشه بوی عزاداری می‌دهد...
» ادامه مطلب

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

پنچرگیری راسیسم



اوائل نمی‌خواستم باور کنم. اصولا بارها گفته‌ام که همیشه وقت برای فکر و خیال بد کردن بسیار است بنابراین اول باید مثبت فکر کرد و فکر بد به دل خود راه ندهم. وقتی اولین بار اسمم را بر درخانه و بر صندوق پستی کنده شده دیدم فکر کردم اتفاق افتاده است. فکر کردم حتما آن پلاک کوچک پلاستیکی سفت نبوده و باز شده و اسمم افتاده و آن تکه کاغذ کوچک را باد با خود برده است. دفعه‌ی دوم و سوم هم فکر کردم بچه‌ای چیزی بازی کرده و آن را کنده است. 
بعد ااز اینکه دوچرخه‌ام در فرانکفورت به سرقت رفت یک دوچرخه‌ی دیگر بعد مدت‌ها خریدم. مدتی من اصلا خبر نداشتم مجتمع ساختمانی که در آن زندگی می‌کن چیزی هم به نام «‌انبار دوچرخه» یا به زبان فارسی درست‌تر و مصطلح‌تر «‌گاراژ دوچرخه » دارد. این بود که دوچرخه‌ام را کنار نرده‌های در ورودی ساختمان پارک می‌کردم و به همان میله‌ها می بستم . تا این که چندین بار صبح‌ها که بیدار می‌شدم می‌دیدم دوچرخه‌ام پنچر شده است. آن وقع هم فکر بد نکردم . فق گفتم شاید یک کودکی از سر شیطنت یا رهگذری مست و بی اعصاب زده دچرخه را پنچر کرده است. تا این که برای اولین بار بعد مدت‌ها با «هاوس مایستر» یا « سرایدار» خانه آشنا شدم وقتی دوچرخه‌ام را دید گفت چرا آن را در انبار دوچرخه‌ها نمی گذاری 
انباری را که بهم نشان داد احساس کردم چه جای مناسب‌تری و راحت‌تری برای حمل و پارک کردن شبانه‌ی دوچرخه‌ام. اما عجیب بود همان اولین شب آن‌جا هم پنچر شد. فکر کردم احتملا همان دیروز غروب قبل از ورود دوچرخه‌ام پنچر شده و خودم حواسم نبوده است.
من که پنچر گیری دوچرخه بلد نبودم هربار باید دوچرخه را به یک تعمیرگاه دوچرخه می‌بردم و هزینه‌ی تعویض تیوپحدود ۶ تا ۹ یورو بسته به کیفیت تیوپ می‌شد اما دست مزد آن بین ۱۳ تا ۱۷ یورو باز بسته به موقعیت وضعیت تعیمرگاه تغییر می‌کرد. این بود که گاه ممکن بود بیش از ۲۵ یورو تنها بابت تعویض یک تیوپ می‌پرداختم . اما تعجب آنجا بود که هر شبی که دوچرخه را در انباری می‌گذاشتم بدون بروبرگشت فردای آن روز دوچرخه‌ام دوباره پنچر بود . 
وقتی یک یک تلویزیون قسطی خریدم و یکی از دوستان عزیزم زحمت کشید با ماشین‌اش آن را تا خانه‌ام حمل کرد تعارف کردم که تشریف بیاورد داخل و یک چایی باهم بخوریم. موقع خوردن چایی پرسید راستی یک سوال تا به حال این محله اذیت نشده‌ای گفتم چطور از چه نظر.. نه والا من که سرم به کار خودم است و معلوم نیست کی می‌آیم و کی می‌روم. نه رفت و آمدی دارم و نه دوست رفیقی که این‌جا بیایند. گفت باشه ولش کن.. گفتم نه آخه چطور مگه گفت نمی‌خواهم فکرت را خراب کنم اما خب این محله کمی از « خارجی» خوش‌شان نمی‌آید. این است که این محله غیر آلمانی خیلی کم زندگی می‌کند. گفتم اره درست است. من هم اگر مجبور نبودم در آن شرایط حتما خانه‌ای داشته باشم تا کار انتقالی‌ام جور شود قطعا نه به این دلیل بلکه به دلیل کنسرواتیو بودن بیش از حد محله ، اصلا خوشم نمی‌آید از همچین محله‌هایی. بعد گفت مثلا تا به حال نشده اسمت رو از روی زنگ یا صندوق پستی‌ات کنده شده باشد.. وقتی این‌ار گفت تمام دفعاتی که اسمم کنده شده بود یادم آمد....بعد گفتم راستش این اصلا مهم نیست مهم و عجیب اتفاقی است که برای دوچرخه‌ام می‌افتد. زیرا من دوچرخه را سالم و سرحال در انباری دوچرخه می‌گذارم اما فردا بدون شک پنچر است... گفت این که دیگه معلومه کار خودشون است . چون قطعا کسی که این کار را می‌کند از افراد همین ساختمان است . زیرا باید کلید داشته باشد و فقط ساکنان این ساختمن کلید را دارند. گرچه تمام حرف‌ها و نشانی‌هایش درست بود . گرچه تا به حال اندازه پول یک دوچرخه بابت فقط پنچرگیری دوچرخه داده بودم. اما باز انگار باورم نمی‌شد. یا انگار مثل هرقانون ستم و تبعیض و سرکوب و تنفری، می‌خواستم ابتدا باورش نکنم. 
سرانجام آخرین باری که دوچرخه‌ام پنچر شد دیگر زمستان بود و من هم واقعا دیگر پول پنچرگیری دوچرخه نداشتم و در این زمستان هم خیلی دوچرخه کاربرد نداشت. دوچرخه‌ای که من گاه با آن ۱۷ کیلومتر می‌رفتم و بر می‌گشتم. بنابراین بی‌خیال شدم اما جالبی این‌جاست بعد مدتی که دوباره به انباری سر زدم دیدم چرخ دومش هم پنچر شده است و وقتی دوباره بادش کردم دیدم قشنگ از لاستیکش باد بیرون می‌آید دیگر معلوم بود که با وسیله‌ای اصلا از روی لاستیک آن را سوراخ کرده‌اند. دوچرخه را کلا رها کردم.
اما وقتی به مسافرت رفته بودم کلیدهایم را به دوستی سپرده بودم، که صندوق پست‌ام را هرازچندگاهی ببیند و اگر نامه‌ی مهمی چیزی داشتم بهم خبر بدهد. در همان ایام دوچرخه‌ی دوستم به سرقت رفته بود و من برایش نوشته بودم که تا دوچرخه‌ای می‌خرد می‌ةواند از دوچرخه‌ام استفاده کند، البته بهش گفتم که لاستیک‌هایش پنچر است و او دوچرخه را برداشته بود و پنچرگیری کرده بودو در آن مدت از آن استفاده کرده بود بعد این که برگشتم وقتی رفتم دوچرخه را پس بگیریم دیدم در حیاط خانه‌اش پارک شده. پرسیدم که چند مدت است که این دوچرخه اینجاست. نگران شد و پرسید به خاطر آفتاب و باران خوردن می‌پرسی، گفتم نه نه اصلا..فقط می‌خواهم بدانم چه مدت است اینجاست و هرگز پنچر نشده گفت بیش از یک هفته است.. دوچرخه را سالم و سرحال پس گرفتم و شب دیر وقت آن را در انباری گذاشتم. باز هم به خیال این‌که ممکن است کی آخر وقت وارد انباری می‌شود و همین جوری که رد می‌شود ممکن است بزند آن را پنچر کند. دوچرخ را میان ۵-۶ دوچرخه‌ی دیگر پنهان کردم طوری که اصلا دیده نشود. فردا باید حتما می‌رفتم اداره‌ی کار صبح زود بلند شدو فوری رفتم دوچرخه را بردارم که دیدم با کمال تعجب با این‌که پنهانش کرده بودم، باز هم پنچر شده بود. 
این مسئله از نظر روانی اینقدر اذیتم کرد که بعد از ظهر وسائل ساده‌ای که برای پنچرگیری خریده بودم را برداشتم و اینقدر با آن ور رفتم و تمام دست و صورت و وسائلم را گریسی و چرک و کثیف کردم تا بعد از چندین بار یادگرفتم که چگونه می‌شود دوچرخه‌را پنچرگیری کنم. اساسا این اخلاق را دارم که وقتی یک مشکلی بخواهد بر من فايق شود، یا باید من بر آن مشکل چیره شوم و یا آن مسئله را کلا رها کنم. اما اول تمام تلاشم را می‌کنم. که حتما بر آن فائق شوم. اگر واقعا در توان من نبود رهایش می‌کنم. حالا می‌توانم بدون هیچ مشکلی پچری چرخ جلو را بگیرم. دوچرخه‌ام را هم در خیابان رو به رو جلوی پنجره‌ی خانه‌ام می‌بندم . گرچه از گزند باد و باران در امان نیست اما ظاهرا از گزند پنچر شدن در امان مانده است.
بعد مدتی که از این اتفاق گذشت برای خودم اسم این ماجرا را گذاشتم « پنچرگیری راسیسم» در واقعا من پنچری ذهن خراب آدم‌های راسیست را گرفتم. به یاد استدلال‌های ابلهانه و دل‌خوش‌کنکی افتادم که همیشه نسبت به کسانی که تحت محرومیت و تبعض و ستم قرار گرفته‌اند ارائه می‌شود. مثلا خیلی با افتخار می‌گویند « سانسور باعث شده ذهن هنرمندان و نویسندگان خلاق‌تر شود». یا می‌گویند زنان با یان همه محرومیت و تبعیض و ... ببین به چه موفقیت‌هایی رسیده‌اند و یا کشورهایی که گاه تحت سیاست‌های کولینالیستی نوینو جدید تحت محرومیت‌های اقتصادی و ....قرار می‌گیرند بعد به توانایی‌هایشان برای مقاومت و یا دور زدن تحریم‌ها و... می‌نازند. غافل از این‌که این استعداد و توانایی می‌تواسنت صرف خلاقیت و رشد و بلندگی در شرایط آزاد‌تر شود. ... احتمالا کسی هم به شوخی یا جدی بگوید که ببین اصلا چه خوب شد تو برای خودت پنچرگیری دوچرخه یاد گرفته‌ای .. پس می‌توانیم نتیجه بگیریم راسیسم همیشه بد نیست...یعنی فقط برای یک لحظه فکر کنیم که گفتن چنین جمله‌هایی حتا به شوخی به آدم‌هایی که تحت چنین شرایطی هستند، چه اعصابی از آن‌ها خراب می‌کند اصلا اعصاب طرف را پنچر می‌کند و باید کلی هم وقت بگذارد بعد از پنچرگری راسیسیم، (تبعیض علیه نژادها زبان‌ها و..) سکسیم ( تبعیض علیه زنان)، هتروسکچوالیسم ( تبعیض علیه همجنسگرایان)، ریلگیویسم (تبعیض مذهبی) و... به پنچرگیری اذهانی بپردازد که لذت شیفتگی در قدرت‌مند آن ها را به توجیه‌گر تبعیض و سرکوب و .. تبدیل می‌کند و ....
-----
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

او با ضمیر مونث خیلی لوس است ( sie ist sehr Luss)

دومین جهش ژنتیکی من از زمانی که وارد اروپا شدم. غذا خوردن با «کارد و چنگال» بود. بعد از فاجعه‌ی فراموش نشدنی مواجهه با دسشویی‌هایی که هیچ خبری از شلنگ آب و شیرهای آبی که از زیر کاسه‌ی توالت آب زیر آدم پخش می‌کرد و حتا وجود یک آفتابه‌ی ناقابل، که شرح آن در اولین یادداشت « کورد زبان نفهم در آلمان» رفت. این عمل که بپذیری زین پس تا آخر عمرت خبری از آب برای شستن خودت بعد از دسشویی رفتن نیست. دقیقا به اندازه‌ی یک جهش ژنتیکی دردناک و تغییرمند بود.
اما جهش دوم ژنتیکی من قبول کردن این که مثلا برنج!! که از قاشق هم می‌ریزد و یا ماکارونی و یا غذاهایی از این دست را حتا با کارد و چنگال بخوریم. در واقع بر میز آن‌ها یا درست‌ترش این است بگویم ،این‌ها، خبری از وسیله‌ای به نام « قاشق» نیست مگر برای غذای آبکی مثل سوپ. شکر خدا حداقل سوپ و دیگرغذاهای آبکی را با چنگال تناول نمی‌فرمایند. 
دقت کنید برای این که عمق فاجعه را دریابید بهتر است بدانید این جانب هنوز که هنوز است غذا را با «نان» می‌خورم. تقریبا هرغذایی را. حتا خود ماکارونی را نیز می‌توانم با کمال میل با نان بخورم. در واقع منظور اصلی من از با نان خوردن این است که بسیاری اوقات لقمه می‌گیرم. یعنی حتما بیاد غذا لای نان قرار بگیرد که من احساس گرسنگی‌ام برطرف شود. من می‌توانم یک دیگ برنج بخورم اما بدون نان هرگز احساس رفع گرسنگی نخواهم داشت . اما اگر یک بشقاب ساده از هر غذایی با نان بخورم احساس رفع گرسنگی خواهم داشت. 
آن‌وقت‌ها که دانشگاه قبول شده بود. داماد فعلی‌ام و دوست آن زمان‌ام دوران سربازی بعد لیسانس‌اش را در تهران می‌گذراند. بهم گفت چهار بار با این دختر تیتش‌های خوشگل تو همین تهران غذا بخوری دیگه روت نمیشه با نان غذا بخوری و سعی می‌کنی با قاشق غذا بخوری. گفتم مگر کار زشتی می‌کنم که روم نشه انجامش بدم؟ من غذا خوردن رو این جوری دوست دارم و با خوشگل‌ترین و ناناز‌ترین آدم هم غذا بخورم بازم مدل خودم غذا می‌خورم. نشان به آن نشان که سال‌ها بعد یک خانم اتفاقا خیلی خوشگل و خیلی هم پولدار و خیلی شیک و .... بنده را به یک رستوران خیلی گران و شیک و تر تمیز تهران دعوت کرده بود. موقعی که سفارش‌ها را آوردند من به گارسون گفتم ببخشید « نان هم دارید» طرف نان را آورد . من هم یک لقمه چرب و نرم گرفتم و ایشان گفتند « شهاب جان با نان !!!؟؟ » گفتم بله با نان ... 
„smile“-Emoticon

القصه این جهش ژنتیکی در آلمان و اروپا و به قول این آلمانی ها «‌اویروپا» برای من اتفاق افتاد. یعنی عذاخوردن با کارد و چنگال تقریبا چیزی شبیه شکنجه بود. روزها و سال‌ها گذشت و در این یک سالی که در برلین هستم یکی دو دوست آلمانی پیدا کرده‌ام. اما از شانس بد من هر دوستی که اینجا پیدا می‌کنم نوع کارش یک جوری است که هر از چند ماه و چند وقتی خارج از برلین و یا حتا خارج از آلمان هستند. بنابراین وقتی به برلین بر می‌گردند دیدارهایمان کمی رسمی است و همدیگر را دعوت می‌کنیم. بار اول من را به رستورانی دعوت کرد. خب با بدبختی و با توجه به این که واقعا نوع غذا جوری بود که دیگه نمی‌شد گفت قاشق بیاورید غذا را خوردم. بار دوم من را خانه‌اش دعوت کرد. آن‌جا چیزی شبیه ماکارونی خودمان « یک نوع نودل» درست کرده بود. چشم‌تان روز بد نبیند پیچاندن و جدا کردن آن نودل‌های دراز و شل با کارد و چنگال و پیچاندنش دور چنگال و .. مصیبتی بود که وسط‌هایش گفتم « ببخشید قاشق دارید» ..با تعجب پرسید « قاشق؟؟!! گفتم ..بله... گفت مگر با قاشق هم میشه.. گفتم به قول ما « ما می کنیم و میشه» .. خلاصه با چشمان متعجب قاشق رو آورد و منم دیگه با خیال راحت غذا رو خوردم. مدت‌ها بعد من هم او را دعوت کردم به خانه‌ام. منم براش ماکارونی درست کردم. بهش هم گفتم که ما ماکارونی را به این شکل درست می‌کنیم ( منظورم دم کردن و آبکش کردن و این‌ها بود) .. کلی براش جالب بود ... میز را چیدم. برای او بشقاب و کارد و چنگال گذاشتم و برای خودم قاشق و چنگال .. وقتی رفتم به آشپزخانه برای این که بقیه وسایل سر میز را بیاروم. با لحن ملتمسانه‌ای صدام زد و گفت « شهاب!! ممکنه برای من هم قاشق بیاوری! »‌ من رو می گی چشام از چشای دفعه‌ی اول او بیشتر متعجب شده بود . پرسیدم تو با قاشق می خوای بخوری... گفت : آره .. راستش بعد از اون بار چندین بار امتحان کردم و احساس می‌کنم با قاشق خیلی راحت تره.. 
خلاصه می‌خواستم دامادمان بود و می‌دید که به جای این‌که من تاثیر بپذیرم این منم که رو این‌ها تاثیر گذاشتم ...
قبلا ها که نیومده بودم «خارج» :)، شنیده بودم یکی از همشهری‌های من برای این‌که زبانش خوب شود او را در یک روستای دور افتاده قرار داده بودند که هیچ همزبانی نداشته باشد و این گونه زبان را بهتر یاد بگیرد . بعد یک سال سراغش می‌روند و می‌بییند به جای این‌که او زبان را یادگرفته باشد مردم آن روستا همگی به زبان همشهری من صحبت می‌کردند.
القصه قضیه فقط این نیست. چند وقت پیش با دوستی حرف می‌زدم. به نظرم یک کم لوس بود. کلی برایش توضیح دادم که شما یک همچین کلمه‌ای ندارید. یعنی کلمه‌ای که بیانگر اخلاق لوس کسی باشد و با توضیحاتم فهمید و گفت نه فکر نکنم . می دونم منظورت چیست ولی همچین کلمه‌ای به ذهنم نمی‌رسد .. خلاصه گفتم ما در کوردی و فارسی به همچین آدمی که هی می گه وای.. آی این فلان است و آن فیسان است ... می‌گوییم لوس.... 
ماجرا گذشت و مدتی بعد در مورد یکی از دوست‌های دخترش (همکارش هم بود) صحبت می‌کردیم که یک هو گفت sie ist sehr Luss ( زی ایست زر لوس یعنی او با ضمیر مونث خیلی لوس است ) گفتم ببخشید لوس؟؟ این‌ها کلماتی دارند که شبیه لوس باشد . مثلا ‌ LOS یا برخی پسوند و پیشوند و صفت‌های دیگر ... ولی لوووس نشنیده بودم. پرسیدم یعنی چی... گفت . ‌Du hast das gesagt ( این رو خودت گفته بودی) .. من رو می‌گی مردم از خنده گفتم منظورت لوس است.... گفت آره... گفتم یعنی عاشقتم .. بعد گفتم من معنی این کلمه رو پیدا کردم فکر کنم چیزی در مایه‌های «‌ verwöhnt » باشه ... گفت.. آها می فهمم اما فکر کنم بازم این نمیشه.. این که تو می گی بهتره... آره زی ایست زر لوس.. ... خلاصه که.. آخرش این ها کوردی و فارسی یاد می گیرند و با قاشق هم غذا می‌خورند من نه آلمانی یاد می‌گیرم نه با کارد و چنگال غذا خوردن رو چنین زبان نفهمی هستم این جانب 
„smile“-Emoticon
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

هایده.....


زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشم‌هایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار  ماه و چراغ کوچه از چشم‌های او رنگ و نور می‌گرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمه‌ای از کلماتش یادم نیست. تنها جمله‌ای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا این‌کار رو می‌کنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدم‌ها خودشون دنبال کشف پیچیدگی‌هاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین و خیلی هم دوست داشتنی است.. اما بگذارید آدم‌ها لذت کشف شما رو برای خودشون نگه دارن شما این لذت رو از آدم‌ها می‌گیرید».. این جمله البته مال این گفت و گو نبود. این جمله اصلا فضاش  به آن گفت و گو َقد نمی‌داد...

 قدش تقریبا به نسبت مابقی هم‌دانشکده‌ای ها بلند بود و موهایش بلُند بود و چشم‌هایش......  آن شب ساعت حدود ۸ شب به بعد یک شب پاییزی در یکی از کوچه‌های .... -نه.. جای کوچه را ننویسم بهتر است- در همان کوچه‌ی پاییزی شب‌های تهران.... او حرف می‌زد و من به تکان خوردن لب‌هایش و گاهی با شرمی کودکانه و خجول به رد نگاهش نگاه می‌کردم. یعنی نگاه می‌کردم ببینم کی نگاه نمی‌کند بلکه من کمی نگاهش کنم.. 
آن وقت‌ها من آقا شیخی دانشکده بودم . همان که اغلب دانشجوها برای منبع و کتاب و مقاله برای تحقیق‌هایشان به ادعای خودشان از من بیشتر از استادان سوال می‌کردند . همان که نه تنها می‌دانست فلان کتاب در کدام قفسه‌ی کتاب خانه‌ی دانشکده‌ی علوم اجتماعی علامه طباطبایی تهران، قرار گرفته بلکه گاهی آدرس قفسه کتاب را  در دانشکده‌های دیگر و گاه آدرس کتاب فروشی فلان را در خیابان فلان انقلاب بعد از دو کوچه پایین تر از فلان و غیره هم می‌دادم که اگر هیچ جا گیر نیاوردید آن‌جا این کتاب را دارد و می‌توانید بخرید...

دستش که گاهی برای تایید حرف‌هایش تکان می‌خورد مثل برش قاچی از ماه بود که از آسمان می‌افتاد و در هوا کمی معلق می‌ماند و من  به میقات ماه و چراغ کوچه و دوباره صفا مروه‌ی بین دست‌ها و چشم‌هایش می‌رفتم .. حرف می‌زد  از این وضع و حال  خودم آن موقع خیلی خبر نداشتم تازه خیلی هم مصمم مثل همیشه ایستاده بودم ... گفتم مثل همیشه...
 خب باید اعتراف کنم که نمی‌دانم چندبار نوشته‌ام، یا چندبار دیگر خواهم نوشت که من از آن دسته آدم‌هایی بودم که فکر می‌کردم قرار است بشریت را نجات دهم. فکر می‌کردم جهان را تغییر می‌دهم و این نه فقط یک ادعا بلکه متاسفانه  یک باور عمیق بود. چندان که گمان می‌کردم « من متعلق به بشریت هستم و کسی که متعلق به بشریت است نمی‌تواند در یک رابطه‌ی خاص با یک نفر باشد» بنابراین تمامی پیشنهاد‌ها  و فرصت‌های ممکن را  که پیش می‌آمد، پای روی دلم می‌گذاشتم و ازش می‌گذشتم بنابراین  آن موقع هم شاید به گمان خودم  مثل همیشه سعی داشتم خیلی مصمم باشم و فقط گوش بدهم و حواسم باشد دلم هوایی نشود.
هوا تاریک تر از قبل شده بود و این باعث می‌شد من  که به قول کارآموز وکالت برادرم همه‌اش طرفدار زن‌های « سبزه» .. خواهر « سبزه» و امثالهم باشم حواسم نباشد که دارم از روشنی ماه و از روشنی یک زن روشن شبیه روشنای صبح در یک روشنگاه فلسفی-عاطفی برای اولین بار از کلمات  که نه، بلکه از حرکات لذت می‌بردم.. حرکاتی که هر از گاهی هوا را به چندین قسمت نمی‌دانم چند متساوی و نامتساوی تقسیم می‌کرد..
یک جای قصه انگار دلم لرزیده ... دلم ترسیده.. دلم شرم کرده.. یک چیزی بوده که من بهانه آوردم که
 :‌«دیرتان نشود .......دیر وقت است .»
گفت آقای  شیخی  همین (با دست خانه‌ای را نشان داد) خانه‌ی ماست....

و من مثل ماست به جای این‌که گفت‌و گو را ادامه بدهم گفتم: پس رسیدید دیگه ببخشید خیلی وقته نگهتون داشتم(این در حالی بود که اساسا ایشون داشت حرف می‌زد و من فقط  گوش بودم یا در واقع چشم و دل شده بودم) 
گفتم که،  راستش این توصیفاتی که اکنون می‌کنم.  این حالی که الان وصف می‌کنم اصلا آن موقع حالیم نبود.. خداحاف‍ظی کردیم... برگشتم سر خیابان اصلی... یک تاکسی آمد دست بلند کردم ایستاد. سوار شدم جا به جا که شدم . موزیک تمام شد و خواننده که یک «زن» بود خواند:
 «عسل چشم نگام کن شیرینه نگاهت....../
عسل چشم چه بر دل میشینه نگاهت»

 و شیرینی عسل چشمانش  جوری در جانم ریخت که انگار تا رسیدن به خانه در استخر عسل شنا می‌کردم... تاکسی که رسید  وقتی کرایه رو دادم پرسیدم ببخشید آقای راننده، این خواننده کیه.... ..
گفت: زکی  یعنی تو هایده‌رو هم نمی‌شناسی...؟؟!!! شناختن،  که اسمش رو شنیده بودمم اما آن موقع ‌ها من همه‌اش داریوش و فرهاد و  فرامرز اصلانی و ناصر رزازی و شوان پرور و جوان حاجو  طاهر خلیلی و نهایتا مرضیه همسر ناصر رزازی رو گوش می‌دادم.. فردای آن روز از خواهرم خواستم که اگر فلان دوستش کاست هایده رو داره برام بیاره.. و آورد و من سال‌های  سال هایده گوش می‌دادم  حتا تا چندین سال بعد که من همچنان آنقدر سیاسی بودم که گمان بکنم عشق و رابطه‌های عاشقانه مرا از هدفم که نجات بشریت بود دور می‌کند....آره آن موقع‌ها من سیاسی بودم و فلسفه و جامعه شناسی و فوکو کانت و دریدا و لکان و این‌ها می خواندم  اما تنها « هایده » بود که می‌توانست تمام  فلسفه‌ی جهان را در « عسل چشم نگام کن...» خلاصه کند...
.....
بعد‌ها همدیگر را در فیس بوک پیدا کردیم. همان لحظه‌ای که همدیگر را پیدا کردیم خواستم همین مطلب را به اشتراک بگذارم اما از ترس این‌که مبادا متوجه بشود. از ترس این که مبادا بعد این همه سال همین چند خط حال و هوای مرا یا شاید به احتمال اندک حال و هوای ایشان را هوایی کند.. ننوشتم و نگذاشتم .. حالا که خیلی وقت ازش گذشته.. حالا که دیگر آن‌قدر مطلب را پیجانده‌ام که هیچ کس و قطعا خودش متوجه نشود...  منتشرش می‌کنم... و همین‌جا اعتراف می‌کنم که منی که هرگز دروغ نمی‌گویم .من هم گاهی از این دروغ‌ها می‌گویم.. همین که این مطلب را همان موقع نگفتم. همین که همین مطلب را همان روزی که پیدا کردیم هم را ننوشتم.. همین که کلی مطلب را پیچانده‌ام  دروغ کوچکی نیست که به خودم به ایشون و و دنیا و زندگی گفته‌ام... ولی دورغ شیرینی است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

بابام....حضرت بابام....


چند روز است این عکس را پیدا کرده‌ام.عکس من و بابام در حیاط موزه‌ی ملی ایران باید باشد یا موزه‌ی آبگینه دقیقا یادم نیست کدام‌شان بود چون آن روز هر دو موزه را رفتیم.این عکس را لای البوم کوچکی از عکس‌هایم که با خودم آورده بودم. و در طول تمام این دوران آوارگی پیشم بوده است، پیدا کردم.


از وقتی که عکس را دیده ام- عکس مربوط به سال‌هایی از زندگی است که مجوعه اتفاقاتی در آن رخ داده است ـ که از آن روز مدام تکرار عجیبی می‌شوند. از جمله این‌که چند روز پیش مطلبی نوشتم و در آن از گفته‌ی دوستی یاد‌کردم و حتا نامش را در داستان هم نوشته بودم. به طرز غریبی بعد آن همه سال، آن دوست همان چند روز از طریق دوست مشترک دیگری ایمیل من را پیدا کرده بود و به من نامه نوشته بود. قضیه فقط این نبود زیر یک ویدیی منتشر شده از دوستی دیگر کامنت‌هایی رد و بدل شد که نهایتا منجر شد به این جمله «نوشتنی نیست شاید بتوانم بگویم» و این دقیقا شبیه جمله‌ای بود که ۱۴ سال پیش به کسی دیگر گفته بودم البته آن موقع چون گفت و گو شفاهی بود گفته بودم« گفتنی نیست شاید بتوانم بنویسم» که مان جمله که در میانه بحثی بود در باب عرفان و مدرنیته نهایتا در ماه‌هایی بعد سر از دادگاه انقلاب و شعبه‌ی سوم و قاضی مقدس معروف در آورد.
. یک روز بعد باز در گفت‌و گویی نوشتاری دوستی دیگر ازم پرسید تو ندیده چگونه مشخصات آن فرد را توصیف کردی ؟ ناگهان نوشتم « از طریق صدا و من از طریق صدا می‌توانم حتا مشخصات ظاهری طرف را هم بگویم». باز از ادامه‌ی کامنت خود داری کردم و ترسیدم. در جواب نامه‌ی آن دوست مشترک هم ناخودآگاه نوشته بودم چندان خوبم که در طول عمرم چنین سرخوشی و شادی را در خودم سراغ نداشته‌ام مگر سال‌های منتهی به پیر شدنم. 

این عکس دقیقا متعلق به انتهای سال‌هایی است که احتمالا من کاملا پیر شدم. من یک دوره‌ی کودکی داشته‌ام تا دوم راهنمایی و بعد از آن دوران پیریم آغاز شد. این دوران پیری چیزی حدود۱۰ سال طول کشید و بعد از آن من کاملا پیر شدم. پیر شدن نه امری جسمانی است نه امری مربوط به دل و ن امری مربوط به روح. پیر شدن یک فرآیند است که تنها کسانی که پیر می‌شوند آن را می‌فهمند. برای همین من خیلی زود پدرم را فهمیدم. عمویم را که گرچه نزدیک ۱۰ سال از پدرم کوچک‌تر است، اما فرآیند پیر شدن‌اش در یکی دوسال اتفاق افتاد و می‌توان گفت تقریبا ۱۰ سال پیش از پدرم موهای سرش و ریش‌هایش سفید شد. همان یکی دو سالی که انقلاب شد، مادر من مُرد، جنگ ایران و عراق بود و جمهوری اسلامی ایران هم به کوردستا جمله کرده بود و ما از هر دو طرف آواره می‌شدیم و بردارم را کشتند و پسر عمویم را اعدام کردند و ......
پیر شدن یک فرآیند است که در آن مجوعه اتفاقاتی رخ خواهد داد که آن مجموعه اتفاقات تنها در مسیر پیر شدن آدم است. نه این‌که آن اتفاقات آدمی را پیر کند. تمام آن‌چه به عنوان فهم عمومی و یا تجربه‌ی کامل برای انسان روی می‌دهد در آن فرآیند است و بعد از آن تنها آن مجموعه فربه‌تر خواهد شد. همان چیزی که باعث می‌شود. یک انسان پیر فهمیده و باتجربه و ..به چشم و نظر بیاید. در انسان‌هایی که پدیده‌ی پیری نیازمند کهولت سن و کهولت اعضا و جوارح است، ممکن است این‌گونه فرایند در رخ دادن برخی فرآیند‌هاش جسمانی رخ دهد. این که ممکن است مثلا مدتی کمردرد بگیرد. بعد درد زانو و یا دچار زخم معده شود. یا در زنان تجربه‌ی جسمانی یائسگی و یا دردهای رحم و تخمدان و لگن و ... مرگ فرزندی، پدری، مادری ،عمویی ،خاله‌ای، کسی. تجربه‌ی چند عمل پزشکی و یا تجربه کردن صعود و سقوط‌های اقتصادی.. همه‌ی این ها و ده‌ها مثال دیگر باز تنها مجموعه اتفاقاتی است که در آن فرآیند اتفاق می‌افتد و انسان احساس پیری می‌کند. 
اما نوعی پیر شدن‌های دیگر هم هست که بدون شرایط سنی و اتفاقات جسمی رخ می‌دهد. در آن مجموعه اتفاقاتی رخ می‌دهد. که بعد‌ها می‌فهمی مسیر پیر شدن‌ات آغاز شده بود و بی خود نبود که احساس پیری روز به روز به سراغ‌ات می‌ آمد.این مجموعه اتفاقات اما نه گفتنی است نه نوشتی. چیزی مثل سرنوشت آن پسرکی که در که در رمان «جای خالی سلوچ» ، به درون چاه رفت و بعدها برای همیشه پیر شد.

این‌گونه من کودکی پیر بودم که پیری پدرم را می‌فهمیدم. از همان زمانی که پروسه‌‌ی پیرشدن من شروع شد. رابطه‌ی من و پدر از آن رابطه‌ی پدر منضبط دستور دهنده‌ی مقتدر که گاهی ورود به اتاقش و ایستادن کنار در با اشاره‌ی چشم یا سر منجر به نشستن در همان گوشه‌ی اتاق می‌شد، تبدیل شد به رابطه‌ای نزدیک‌تر، برابرتر و همراه با گفت و گو وبحث و مخالفت و حتا نقدهای من. انگار به هم نزدیک شده بودیم. انگار شریک راهی بودیم که اسمش پیر شدن بود. من همیشه سعی‌ کرده‌ام سن پدرم را فراموش کنم. یک بار در یادداشتی دیگر نوشته بودم که با بردارم پردم را برده بودیم دکتر و دکتر پرسید چند سالشه من گفتم ۷۰ و برادرم گفت ۷۵ من اعتراض کردم و برادرم خندید و گفت قربونت برم داداشی تو الان ۵ ساله می‌گی بابا ۷۰ سالشه.
اما روی دادن این اتفاقات موازی و به قول یونگ این «همزمانی رویدادها» و یا تکرار زمان در مدار دوار دایره‌ای برای من، ضمن این نوشته آمد و در اینجای نوشته خودم از خودم می‌پرسم خب ربطش چی بود. می خواستی از خودت بنویسی یا از پدرت. دارم همزمان به ربط‌شان فکر می‌کنم که می‌بینم بی‌ربط نیست. سهم اعظمی از آن‌چه که من دارم و به آن می‌بالم از پدر به من رسیده است. پدری که به عنوان نمونه وقتی در سال ۸۵ که دستمزدهای مطبوعاتی میانگین حدود ۳۰۰یا۴۰۰هزارتومان بود. من از یک نشریه ۶۵۰ می‌گرفتم. نشریه‌ای که روزنامه‌ی شرق در معرفی‌اش نوشته بود « این‌که نشریه‌ای منتشر شود و خواننده منتظر شماره‌ی دوم آن باشد، اتفاق نادری است حداقل در این سال‌ها اتفاق نادری است اما گفتمان نو چنین نشریه‌ای است» کار کردن در چنین نشریه‌ای و چنین دستمزدی را در حالی که از آموزش پرورش هم مرخصی بدون حقوق گرفته بودم و هیچ کاری نداشتم، برای آن‌چه که اعتقاد شخصی‌ام بود به راحتی وا نهادم و مورد سرزنش دوست و خانواده بودم. اما پدرم که تلفن زده بود گفت «من راضیم. پسری که من می‌شناسم عزت نفس‌اش سرمایه‌اش است نه پول و جایگاه‌اش». 
پدری که اگرچه در برخی یادداشت‌هایم حتا ریشه‌های عدم توافق ذهن وحشی‌ام را با برخی قواعد مردسالارانه‌ی آموخته شده از پدرم می‌دانم اما بیش از آن‌که آن تک اتفاق‌ها تاثیر داشته باشد مابقی اتفاقاتی و تربیت و اهمیت و عزت و احترامی که به زن و فرزندان دخترش می‌گذاشت سهمی از تربیت ذهنی من است آن‌گونه که این ره نه به خود می‌پویم. 
با این همه پدرم را حالا در این فرصت بهتر است بیشتر بگویم. « شیخ شریف مولان آبادی» فرزند شیخ محمد نواده‌ی ششم «شیخ حسن مولان آبادی عارف و شاعر و نویسنده‌ی دوره‌ی افشاریه است. توضیح این‌که در میان کوردها و فکر کنم در میان اهل سنت نیز، « شیخ» به معنایی که در میان فارس‌ها و شیعیان به معنی روحانی و آخوند است نیست. بلکه شیخ همان به معنی پیر طریقت و اهل طریقت و عشق و عرفان است. این که در همان ساختار سنتی سلسله مراتبی این نسبت هم به ارث می‌رسد بحث دیگری است. اما در هر صورت به فرزندان و خانواده‌ی ذکور چنین کسانی نیز شیخ می‌گویند.
اما این نست در خانواده‌ی ما صرفا یک نسبت نسبی ادامه دار نبوده و است و تصوف و عرفان در این خاندان هم‌چنان باقی ماده است. حداقل در مسیر شجره‌نامه تا به ما رسیده است، این تداوم رنگ شیرین مهربانی به جهان را به کودکی من آموخته است. شیخ حسن مولان آبادی عارف برجسته‌ای بوده که به درجه‌ی ارشاد و خلافت در ۴ طریقت عرفانی رسیده است. قرانی در زمان خود کتابت نموده است همراه با تمامی ناسخ و منسوخ‌ها و شان نزول آیات و نیز تفسیر خود و عجب که وی نیز گرچه به کوردی سورانی و حتا هورامی نیز تسلط داشته اما تفسیر قرآن را به فارسی سلیس و روانی نوشته است که بدون هیچ تعصبی نثر‌اش از تفسیر ابوالفضل رشید‌الدین میبدی« معروف به تفسیر خواجه عبدالله» کم ندارد. در زمان خود در هفت بلاد اسلامی به عنوان ام‌الکتاب شناخته شده است.

تا این‌جای این توشته رو یک ماه و ۲۵ روز پیش نوشته بودم. من وقتی چیزی را می‌نویسم باید بدون وقفه و حتا بدونن فکر کردن به املا و انشای جمله‌ها پشت سر هم بنویسم. ذهنم آنقدر سریع است که دستم با همه‌ی تندی نسبی‌اش در تایپ کردن حریف‌اش نمی‌شود. بهم گفتند که ضبط کن و بعدا پیاده کن. فایده‌ای نداشت زیرا بعدا هرگز حوصله و طاقت پیاده کردن نوار را ندارم. حتا در روزنامه هم که بودم نوار را می‌دادم به یک دوستی که در ازای مبلغی نوار مصاحبه‌هایی را که انجام می‌دادم، برایم پیاده کند. از نوشته‌ای هم که دست بکشم دیگر سخت است تمام‌اش کنم. اصلا شاید هرگز سراغ‌اش نروم و این گونه زندگی من سرشار از نوشته‌های ناتمام است. مجموعه شعرهای ناتمام آماده برای چاپ رمان ترجمه‌ی شده‌ی صرفا نیازمند به ویرایش، داستان‌های ناتمام. مقاله‌های ناتمام. پژوهش‌های انجام گرفته‌ی منتج نشده به مقاله و … با این‌ها در این که بدون شک دلتنگی و دوری از آغوش و سر روی ران پدر گذاشتن حتا در این سن شاید اصلی‌ترین دلیل این نوشته است. این سر بر روی ران بابا گذاشتن مال سال‌هایی است که فقط من و بابام و دو خواهرم در خانه بودیم. جنگ بود. برق نبود. رادیو تلویزیون نبود و آب و نان و خوراکی هم که چیزی در حد قحطی بود. حمیرا گه بزگرتر بود به پس تو می‌رفت و چایی می‌آورد و من و منیر که کوچک‌تر بودیم هرکدام سرمان بر روی یکی از ران‌های بابا بود و پدرم قصه گوی خوبی بود… قصه می‌گفت تا خوابمان می‌گرفت…
حالا میان آن هم سال دیرسال سرمه‌ای پوش بوی جلوار ریخته در گوشه‌ی حیاط و بوی کاغذ‌های زرد کتاب‌های کوردی و عربی و فارسی بابام. بوی جنگ و خمپاره و صدای گردان هلی کوپترهای هوا نیروز که آروزی ما سوار شدن بر روی آن بود و رفتن به سر زمینی که بستنی‌های رنگی داشته باشد. حالا میان بزرگ شدن‌های من و کتاب خوان شدن من و شاعر شدنم. میان ترس از تنبیه بابا برای آرزوی داشتن یک سه تار و بعدها آروزی بابا برای این که من « دف» و « دیوان»(باغلاما) ام را حرفه‌ای یاد بگیرم. میان دلزدگی من از فیسبوک و فضای آنلاین و امیدواری بابام به حضور من در فیس بوک. میان لذت بابام که می‌گوید امروز به خواهرت گفته‌ام مهمان خواهر زاده‌ات هستم به صرف دیدار شهاب در اینترنت ( اسکایپ منظورشون است)، میان پدروارگی عظیم بزرگترین برادر بزرگ دنیا، اما می‌دانم من و بابام حتا میان این همه فاصله کافی است دو خط باهم حرف بزنیم. چنان خط سوم مرا می‌خواند و می‌گوید به من آن چه در آن هستم و به آن هستم که صد جلسه‌ی روانکای با صد روانکاو برجسته چنان جواب روز و روزگارم را نمی‌دهد. از آن پیراهن پر از بوی پروانه و دعایش تا موهای رها شده‌ی من در آسمان… از میان این همه فاصله فقط شاید نیت من نوشتن یک جمله بوده ….بابام پیرانه کودکی من شد و من کودکانه پیر بابام…. پیرت شدم بابا…پیرت می‌شوم.. سال‌هاست که با شما پیر شدم.. سال‌هایی که هیچ کس ندانست جز شما که 
تمام آن‌سال‌ها که آن همه زندگی و فرایند عجیب بود من پیر شدم...

حالا میان این بعداز ظهر یک شنبه‌ی تابستانی سرد در برلین، شعری از سید علی صالحی را خطاب به خودم زمزمه می‌کنم…

چه دير آمدی حالای صدهزار ساله‌ی من!
من اين نيستم که بوده‌ام
او که من بود آن همه سال

رفته زير سايه‌ی آن بيدِ بی‌نشان مُرده است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

رفتگانی که نرفتیم و نرفتگانی که رفتند(اگه یه روز بری سفر)


اگه یه روز بری سفر.......
ما از اون جنس آدم‌هایی هستیم که بالاخره یه روز می ریم سفر و شاید دیگر هیچ وقت برنگردیم. حتا اگر خودمان هم نمی‌خواهستیم. حتما اتفاقی برایمان خواهد افتاد که ناگهان هم خودمان و هم  دیگران ما را در جایی از آن دوردست‌ها خواهند دید.
 ما از همین جنس آدم‌هایی هستیم که ،درست در قهوه‌خانه‌ای دوردست و دورجا، پشت یک میز مندرس و کهنه می‌نشینیم  و حالا دیگر غبار پیری دارد نه تنها بر رخساره و موها که بر تک تک اعضای بدن‌مان همچون کمر و استخوان و زانو خوش نشسته‌است،. روبه به روی‌‌مان یا زنی است یا مردی. یا بسیار نزدیک است یا بسیار دور.  اما ما از آن جنس رفتگانی،که مثل کودک خواب رفته توی قصه‌های مادربزرگ یا مثل پیر مرد غمگینی که کودکانه از یک قصه‌ی افسانه‌ای بیرون آمده است، در این زمانه عجیبیم، هنوز خاطره‌ی  شنیدن همان ترانه‌ی نوجوانی  و جوانی را به یاد داریم. خاطره‌ی عشقی که عاشق‌اش بودیم و اصلا خاطره‌ی عاشقی‌مان، و فعالیت‌های پنهان سیاسی‌مان و کتاب و جزوه‌های زیر زمینی ردوبدل کردن‌مان و سفر به این شهر و آن شهر به نام کار سیاسی و به کام عاشقی و برعکس به نام عاشقی و به کام سیاست، ادبیات، هنر و ..  همه و همه را در این قهوه‌خانه‌ی دور دوست ضمن زمزمه کردن ترانه‌ی « اگه یه روز بری سفر» یا « چه‌ندی گه‌رام له شاران نه‌مدی که‌س وه‌ک تو جوان بی» (هر چه تمام شهرهای جهان را گشتم زیباتر از تو ندیدم-ترانه‌ای است از هومه‌ر دزیی  خواننده‌ی کورد)،برای دورترین آدم‌ها و میز و صندلی‌ها و پیاده‌روهای دوردست‌ترین جاهای جهان بازگو یا مرور می‌کنیم و وقتی آهی می‌کشیم و طرفی اگر باشد ازمان می‌پرسد چی شد؟  آه دومی می‌کشیم و می‌گوییم هیچ.  آخرین جرعه‌ی نوشیدنی را سر می‌کشیم و  خداحافظی می‌کنیم و یک پیاده‌رو بی مقصد را در پیش می‌گیریم و هدفون موبایل‌مان را در گوش می‌گذاریم و دنبال یکی از آن تک آهنگ‌ها می‌گردیم و بعد راه می‌رویم و فکر می‌کنیم که ما رفتیم سفر اما آن‌ها بدون سفر رفت،. دورترشدند از همیشه و حالای تو دورتر بودند و شدند. آن یکی ازدواج کرد و آن یکی تاجر شد و آن یکی مترجم و آن یکی معلم. آن یکی غرق شد در رودخانه‌ای و آن یکی نصف شب خودکشی کرد و هیچ کدام ترانه‌ی « اگه یه روز بری سفر» رو به یاد نیاورد و هیچ کس « زیاد در هیچ شهری دنبال زیبایی شبیه زیبایی ما نگشت» و ما هم‌چنان به فکر «اگه یه روز بری سفر و گشتن میان تمام شهرها برای جستن زیبایی چون او »هستیم. چنین جنس دیوانه‌گانی هستیم این جنس آدم ها که همیشه آن‌جاییم و  وطن‌مان، خاطرات عشق‌های‌مان است... نه مشتی مفاهیم مندرس در برخی کتاب‌های شاهان و حاکمان...
ما رفتگانی هستیم که هیچ وقت برنمی‌گردیم گرچه انگار هیچ وقت نرفته‌ایم ...
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

پنجاه هزار دلار دقیقا یعنی چقدر؟!



من هنوز هم نمى دانم ٥٠ هزار دلار دقيقا يعنى چى. حالا هفدهم مای ۲۰۱۳ است و  نشسته ام روى ميز و صندلى هاى كوچك بالكن بيرونى "كافه كوتي" در برلين. دارم رمان" كافكا در ساحل" اثر موراكامي، به ترجمه ى گيتا گركانى را مى‌خوانم. هوا كاملا گرم است و زير سايه بانى نشسته ام. آن‌وقت‌ها فكر كنم سال ٢٣٨٤ يا١٣٨٥ بود.

 برادرم كه وكيل دادگسترى است به تهران آمده بود و در خانه ى من بود. موكلى دارد بدون هيچ تعارفى و به معناى واقعى كلمه ثروتمند. آمده بود دنبال برادرم. برادرم هنوز حاضر نشده بود. من هرچه از گوشى در بازكن تعارف كردم، دوست برادم حاضر نشد بالا بيايد. به رسم ادب رفتم پايين و ايشان هم از اتومبيل اش كه آن موقع مرسدس بنز بسيار زيبايى بود و خودش شخصا چندماه پيش آن را وارد كشور كرده بود، پياده شد. خيلى اهل سيگار كشيدن نبود، اما گفت تا داداشت نيست يه سيگار روشن كن باهم بكشيم. برايش سيگار روشن كردم و به طول زمانى كشيدن يك سيگار مدتى حرف زديم. هنوزم سيگارم تمام نشده بود كه برادرم پايين آمد. سيگار نيمه تمام را زير پايم خاموش كردم. برادرم هم كمى ايستاد و در ادامه ى گفت و گوى من و دوستش مشاركت كرد. بعد ناگهان برادرم پرسيد، راستى آن بار كالايت كه گير كرده بود در برزيل، چيكارش كردى؟ دوست و موكل برادرم جواب داد:" هيچي ٥٠ هزار دلار تخفيف دادم كه همونجا به فروش برسد. به دردسرش نمى ارزيد". نمى دانم بعد از آن جمله، چه توضيحات ديگرى داد زيرا من گيج و منگ بدنم به سمت عقب حركت كرد و به ستون و ديوار در حياط متكى شد. دقيقا درك روشنى از ٥٠ هزار دلار نداشتم. اما مى دانستم رقمى كه او فقط از يك بارش تخفيف داده و معلوم نيست قيمت و سود خود بار چقدر بوده و بعد بارهاى ديگرش مثلا ممكن است چقدر قيمت داشته باشد. اما اين را مى دانستم كه همان رقم تخفيف حتا همان زمان كه دلار حتا٢٠٠٠تومان هم نبود، مى توانست زندگى ١٠ آدم شبيه من را تا حداقل ٢٠ سال ديگر تامين كند. من آن روز براى هميشه از پولدار شدن( گرچه كلا هم رويايش را نداشتم اما خب گاهى ممكن بود خيالش به سراغ آدم بيايد)، مأيوس شدم. واقعيتش اين است غير از عدم علاقه به ثروت سامان و تمول و دردسرهايش، اصلا با ارقام در اين حد وحدود رابطه اى ذهنى ندارم. يعنى وقتى آنها رفتند و من داشتم همچنان منگ از آستنسور بالا مى رفتم، شك نداشتم اگر تمامى مابقى عمرم هم مشغول پول در آوردن باشم بدون شك تمكن مالى من به مبلغ يكى از تخفيف هاى يكى از بارهاى يك تاجر نمى رسد. شايد من بتوانم تا آخر عمر٥٠هزار سطر كتاب بخوانم. اما دست خودم نيست تصور ٥٠ هزاردلار پول در ذهنم نمى گنجد. وقتى سطرهاى كتاب را آدم مى خواند ناخودآگاه تصويرى از تمام آن خطوط در ذهنش نقش مى بندد، اما بدون شك مبالغى از اين دست هرگز جنبه ى تصويرى نخواهد داشت و نهايتا يك رقم طولانى است که در حسابى كامپيوترى جا به جا مى شود. 

ميان قهقه هاى دخترى كه پشت سرم نشسته و احتمالا از صدايش معلوم است بايد كمى لاغر باشد و نه چندان بلند و احتمالا نزديك ٢٣ يا٢٥ سالش باشد، به اين جمله از كتاب در صفحه ى ٥٣٦ مى رسم كه:" ناكاتا نمى داند صد ميليون چقدر است" 
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

ناخن‌هایش


مىتوانم با ناخنهاىتان بازى كنم؟ 
با شنیدن صدا زن سرش را برگرداند. مردى جوان به نظر مى رسيد. استخوان بندى صورت و خطهاى نرم اما واضحى كه روى صورتش بود، با آن موهاى بلند كه حجمى پرابهت به صورتاش داده بودند، كاملا مشخص مىکرد بايد اين آدم اهل اين اطراف نباشد. اگر اهل شمال آفريقا يا آمريكاى جنوبى نباشد نهايتا اهل كشورهاى جنوب اروپا يا حاشيهى مديترانه است

اين دقت و تأمل زن و  نگاه بى واكنش زن، كه نه حالتى از خشم و عصبانيت در آن بود و نه حالتى از التذاذ از شنيدن چنين جمله اى، به مرد جرأت اين را داد كه بعد از توقف قطار و سوار و پياده شدن مسافران، براى بار دوم با دوختن چشمانش به عمق و انتهاى ناخن هاى زن، سوالش را تكرار كند
مى توانم با ناخن هاى تان بازى كنم.؟ 
اين بى سابقه ترين، غير سكسى ترين و بىحسترين و در عين حال هیجان انگيزترین جملهای بود که تا به حال از کسی شنیده بود. این تصور البته فقط مال زمانی بود که هنوز ناخودآگاه دستهایش را روی زانوی مرد غریبه قرار نداده بود
هرگز این گونه بی مقدمه بی حرف ، بی اینکه با طرف مقابل وارد گفتوگویی شود، سوالی و جوابی رد شود بدون هیچ کدام از این مقدمات،  اصلا با کسی وارد مراوده نمیشد.

اما وقتی دستهایم را به آرامی روی پاهای مرد قرار دادم. و او آرام نرمهی نوک انگشت صبابهاش را روی ناخن انگشت وسطیام قرار داد و کمی فشار داد..  وقتی  مترو به ایستگاهی رسید و مرد در حالی که تنها نقطهی تماسش با من همان انگشتانش با نوک ناخن من بود. و هیچ حرفی هم دیگر هنوز نزده بود. البته از تلفظ با دقت واژهی ناخن نمیدانستم برای تاکید و حساس کردن من روی مسئله بود یا برای.. نمیدانم برای چی ..

برای چی در حالی که حتا ناخنام را هم نمیکشید چه برسد به دستهایم. با او  و خودم با دقتی زیاد برای اینکه تماسمان قطع نشود. به دنبالش رفتم ... حالا من بی اختیاری و  رهایی عجیبی داشتممثل برفهایی که لای سخرهها آب شدهاندو سرازیز میشوند. یا مثل ذرات نوری که در مسیر خورشید بالا میروند. با همان رهایی داشتم با او از پلههای مترو بالا می رفتم و رهایی من، انگار او را بی پرواتر و راحت تر کرده بود و داشت یکی یکی ناخنهایم را لمس میکرد. .. نمیدانستم مگر ناخن جزو اعضای مردهی بدن نیست... مگر ناخن حس دارد؟ شک کرده بودم  و وقت هم نداشتم بهش فکر کنم  که این نیرویی مثل مغناظیسی نیرویی گریز از مرکز یا گرایش به مرکز، اصلا نیرو نبود. بی نیرویی محض بود

محض اینکه نیُافتم،  وقتی از آخرین پله بالا میرفتیم بدون این که آن دستم که ناخنهایم را در آن گرفته بود حتا تکان بدهم با دست دیگرم قسمتی از مچ دست دیگرش را گرفتم
احساس میکردم پاهایم در عین اینکه سست شده اما نیروی عجیبی و شاید گرمای ناشناختهای که تا به حال در خودم حس نکرده بودم، در آنها جریان دارد. از ایستگاه خارج شده بودیم. عرض یک خیابان را که زیاد شلوغ نبود طی کرده بودیم و من تنها به حسی  که داشت از ناخنهایم می گذشت فکر میکردم. با این که تنها ناخنهایم را به نوبت لمس میکرد اما گاهی ردی از کشیده شدن ناخنی رو پشت کشالهی رانهای باریک و بلندم  حس میکردم. در خانهاش را با یک دست باز کرده بود. « بفرمایید تو » این دومین جملهای بود که تا این لحظه ازش شنیده بودم. این جمله هم خیلی دقیق و از روی قواعد دستوری بود. تمام کنجکاویم در مورد خانهاش هیچ فایدهای نداشت تنها چیزی که یادم مانده  آن کتابخانهای بود که پر از کتابهایی بود که من نمیتوانستم حتا تشخیص بدهم به چه زبانی است و تابلوهایی کوچک که تو و اطراف کتابخانه بودبعد هم  آن کاناپهای بود که روی آن مرا نشاند و دوباره انگشتهایم را روی زانویش گذاشت. بالاتر برد. حس نکردم از تغییر موقعیت دستهایم نیت خاصی دارد. گرچه من دیگر کاملا بی نیّت شده بودم. او بیش از آنکه مثل مردان دیگر در فکر تغییر موقعیت دستم به برخی نقاط باشد به فکر تغییر موقعیت انگشتانم و لمس ناخنهایم  بود . حرف نمی زد. دوست داشتم حرف بزند. دوست داشتم برایم بگوید. دوست داشتم از ناخن هایم حرف بزند. اصلا دوست داشتم حرفهای دیگری در مورد بدنم بزند. انگار به حرف زدنش نیاز داشتم. که آن چیزی که داشت از وسط دو کتفم مثل شُره کردن قطره عرقی پایین میرفت و به گودی کمرم میرسید به زبان بیاید. حرف نمیزد و من احساس چاقی میکردم. گرچه لاغر بودم قدم هم نسبتا بلند بود موهایم را از جلو کمی کوتاه کرده بودم اما از بغل گوشم به بعد، بلند بود و تا نزدیکی کفتم  میرسید شاید حتا رد میشداما چنان احساس چاقی میکردم که تمام لباسهایم برایم تنگ بود می خواستم درشان بیاورم اصلا می خواستم دستی به لباس هایم بزند و نشان دهد میخواهد درشان بیارود. به جای این کار با دست دیگرم با دکمهی پیراهنش بازی کردمبازی کردنی که باز شود
 توی چشمهایم کمتر نگاه میکرد گرچه من چشم دوخته بودم به چشمهایشنمیدانم برای چی . نمی دانم برای این که چیزی از چشمهایش بخوانم. یا منتظر چیزی در چشمهایش بودم. سرم از چشمهایش آمد پایین. سیب گلویش دقیقا به اندزاهی یک سیب کوچک ترش و شیرین رسیده بود. نمیدانم برای این که ادامه ندهم یا برای هر چیز دیگر دستم را گرفت و به دست دیگرم نزدیک کرد بعد انگشتها و در واقع ناخنهای آن دستم را گرفتمن هم چنان دوست داشتم موهای سینهاش را ببینم  برای همین بازی کردن با دکمههایش را به قصد بازکردن ادمه دادم.... برعکس صورت و سرش که پر مو بود. بدنش اصلا مو نداشت فکر کردم از این مردانی است که پرورش اندام کار میکنند موهای بدنش را زده است . اما بدنش گرچه خوش فرم بود اصلا بهش نمیآمد حتا سالهای باشد ورزش کرده باشد در عین فرمی بسیار مردانه و هوس انگیز بدنش لطافتی زنانه داشت. پوستش نرم بودنرمی پوست و سفتی بیش از حد استخوانهایش دقیقا در جناغ سینهاش فرمی تشکیل داده بود شبیه قلب. همین قلبهایی که در شکلک ها میکشند و آن وسطاش انحنایی ویژه دارد و تیزی در نوک انتهایی آن..باهاش حرف زدم. او با سر جواب میداد. گاهی با چشم . کمتر نگاهم میکرد . حالا دوست داشتم اصلا به جاهای دیگر بدنم نگاه کند. موهای سرم از پشت رو کتفم میافتاد مور مورم میشد. کلا مور مور شده بودم. بدنم دقیقا مثل شکل واقعی بود که از رد نوری که از پردههای کر کرهای خانهاش بر من افتاده بود. دیگر روی پاهایش نشسته بودم خجالت نمیکشیدم لمس شدن خودم را توسط پاهایش بهش بفهمانم.... همچنان چیزی نگفتپرسیدم من رو میخوای...؟ نمیدونم فهمید یا عمدا جواب داد.. ایستاده یا نشسته... که من بلند شدم از روش بلندش کردم تازه متوجه قد کاملا بلندش شدم چون اولین بار بود در همهی این مدت ایستاده اینقدر بهش نزدیک بودم سرم تقریبا زیر همان انحنای بین دو جناغ و دندههای سینهاش بود. ناخنهایم را که اصلا هم زیاد بلند نبود از دستش بیرون کشیدم. انگشتانم را بین انگشتان هردو دستش قرار دادم کمی کشیدمش سمت خودم باهام آمد به راحتی. من عقب عقب رفتم تا چسیپدم به کتاب خانه او در تمام این مدت سعی داشت همچنان نوک انگشتانش را به ناخنم فشار بدهد. دست. لب. پا .. انگشت  موهایم موهایش. همه چیز همه جا رفت همه جا آمد. به کتاب خانه فشار آمد تعدادی کتاب ها و تعدای از قابهای عکس افتادند. افتادیمکاغذها و برخی دست نوشته .. تعدای شان حتا خیس شدند..... لا و روی کتاب ها بودم. چشمهام رو باز کردم...
 روز بود. وقتی هم از خانه بیرون رفته بودم روز بود. بیشتر فکر کردم . پا شدم رفتم آشپزخانه. چراغ اتاق را که روشن مانده بود خاموش کردم. یخچال را باز کردم. دهنم طعم گسی شبیه خرمالو میداد. خواستم یک نوشیدنی سرد بنوشم. یخچال را بستم رفتم سراغ قهوه سریع یک فنجان قهوه درست کردم
سیگار در آوردم و بعد اولین جرعهای که از قهوه نوشیدم و هنوز زیادی داغ بود و کمی گلویم را سوزاند سیگار را روشن کردم. داشتم به اینکه تا سوار ایستگاه مترو نشدیم. تا خط را عوض نکردیم. یادم نبود همچنان چیزی ازش بپرسم. وقتی پیاده شدیم خط را عوض کنیم. برخلاف همه ازم نه شماره خواست نه هیچ نشانی دیگری. بهش نمیآمد خیلی با زنان زیادی خوابیده باشد. من هم حس خوابیدن با یک مرد رو نداشتم. اصلا چیزی شبیه یک تجربهی آخر هفته با مردی بودن نبودمن پرسیدم شماره تلفن. گفت نمیتوانم بدهم. نه برای این که غرورم را حفظ کنم بلکه کلا دلیلی نداشتم برای اصرار... اگرچه.. ...بعد برگشت.. گفتم میخواهی من رو برسونی. گفت عذر میخواهم. همچنان جملاتش کوتاه و منطقع و خیلی از روی قواعد دستور زبان بود. هرچه فکر کردم یادم نمیآمد او چیزی به من داده باشد تا بخوریم یا بنوشیم یا ..تا این که برگشتم به سمت اتاق و شیشهی باز قرص و لیوان مشروب را دیدم...  دیشب وقتی به آخرین مترو رسیدم و به در آپارتمانام را باز کردم...دیر وقت بود
 دو باره خوابید روی کتاب ها... احساس سوزشی بین کشالهی رانش کرد...پاهایش را بلند کرد. دامنش سُر خورد پایین. دست کشید محل سوزش را پیدا کنددستش به یک برآمدگی هلالی شکل خورد. لمسش کرد. لذت میبرد. دوست داشت. دستش را چند بار سعی کرد روی خطی که روی بدنش پیدا کرده بود عقب و جلو کند. دستش را آورد جلوی چشمانش.. هنوز انگار خونش زنده بودپشت گردنش دقیقا بعد از آن مهره بالایی که می زند بیرون همچین حسی داشت . آنجا هم همین خطی بود. مطمئن بود مرد اصلا ناخن نداشت. با ناخن خودش روی رانش را فشار داد دقیقا همان خط نیم هلالی روی رانش شکل گرفت. بیشتر فشار داد ..انگشتش کمی خیس شد .. 
دراز کشیده بود لای کتابها.. حتا بخری کتاب ها زیرش بودند اما عجیب بود اذیت نمیشد.  .. فنجان قهوهاش کنارش روی کف زمین ..زیر سیگار را دقیقا بین سینه هایش گذاشت به سقف نگاه کرد... دست چپش را بالا که برد تا با خطهای سقف  به وصرت اشارهای بازی کند مچ بندی را به دستش دید... رنگهای مچبند پارچهای رنگ همان پارچهای بود که توی خانهی مرد آویزان بودفکر کرده بود پرچم است. بعدها از خیلی ها پرسید این رنگها پرچم کجاست معمولا گفته بودند هیچ جا.. یکی گفته بود شاید مال جامئیکا...اما دختر همخانه‌‌اش که حالا مسافرت بود اهل جامائیکا بود وو مطمئن بود حداقل مال آنجا نبود
شروع کرد به مکیدن ناخنهایش.....
» ادامه مطلب