۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

اقاقیا همیشه طعم عزاداری می‌داد - به کاوه کرماشانی


آن وقت‌ها خانه‌ی قدیمی‌مان گوشه‌ی حیاط‌اش یک باغچه‌ی کوچولو داشت و دو درخت. یکی چنار بود و دیگری ما بهش می‌گفتیم «گل بسم‌الله»در واقع همان درخت اقاقیا..
در همان‌سال‌های اول از عمر من که مادرم فوت کرد . یک سال بعد برادرم را کشتند و یک سال بعد هم پسر عمویم را اعدام کردند. سهم ما کودک‌ها معمولا از اندوه‌هایی این چنینی اندوه ساده‌ی و بی ریایی است شبیه چمباتمه زدن و در گوشه‌ای از حیاط نشستن.. درست روی لبه‌ی باغچه و زیر سایه‌ی اقاقیا... چمباتمه می‌زدیم و شاید خاطارت کم و کوتاه خودمان را مرور می‌کردیم. شاید فکر می‌کردیم که در این اندوه عمومی قاعدتا ماهم اندوهگین هستیم. شاید همه‌ی مرگ را و به قول رفیق صابر شاعر کورد هنوز آن قدر کودک بودیم که معنای مرگ، معنای بی وطنی، معنای گریه را نمی‌فهمیدیم. اما آن عطر عقیق اقاقیایی را که بر سر مان سایه می‌انداخت بدجوری می‌فهمیدیم. هنوز آن عطر همیشه با من است و بوی عجیبی از طعم عزا می‌دهد. با تمام اوصاف درستی که احمدرضا احمدی به درستی می‌گوید « میوه ها در عزادرای طعم ندارند» اما طعم و عطر اقاقیا بوی عجیب آشنای عزا برای من است.
این روزها که کاوه‌ پدرش را از دست داده است و من مسیر خانه‌ام تا خانه‌اش را معمولا با دوچرخه می‌روم و هربار چیزی حدود ۳۵ دقیقه دوچرخه سواری می‌کنم. شب‌ها که بر می‌گردم. در این خنکای نسیم خوب بهاری ( که معمولا در آلمان نایاب است) آخر‌های شب که بر می‌گردم . بین مسیر خانه‌ی من تا خانه‌ی کاوه یکی دو بزرگراه وجود دارد و به همین رو بغل بزرگراه‌ها در حاشیه‌ی آن مسیر ویژه‌ی دوچرخه را ساخته‌اند و این مسیر از میان جنگل‌ها و باغ‌های اطراف بزرگراه می‌گذرد. هر شب میان عطر عجیب و آشنای اقاقی‌ها نسیم اندوهگین بهاری طعم گریه و عزار و بی وطنی و کودکی و پیری را باهم به مشام‌ام می‌رساند ..همه‌اش با خودم مرور می‌کنم مرگ همیشه و هنوز برای ما معنایی سیاسی دارد. آری چه مرگ‌هایی که بر اثر مرگ طبیعی بود و چه مرگ‌های سیاسی .. وقتی زندگی‌ات را سیاست مسلط چیره شونده می‌سازد عادی ترین مرگ هم هنوز سیاسی است. یعنی حداقلش بخشی از این اندوه سیاسی است. آن‌چه مرگ عزیزان آدم‌هایی را که به مهاجرت و تبعید سیاسی دچار شده‌اند عمیق‌تر و ویران کننده‌تر می‌کند. آن ما به ازاری اندوهی است که به این مرگ و این فاجعه اضافه می‌شود. بدون شک مرگ پدر یا مادر به تنهایی شاید عظیم‌ترین فاجعه‌ی زندگی هر شخص باشد و لازم نیست هیچ معنای ویژه‌ی سیاسی و حماسی‌ای به آن بخشید. اما آن‌چه این اندوه را عجیب‌تر، عمیق‌تر، فاجعه‌بارتر و معصومانه‌تر می‌کند، آن ما به ازایی است که شخص حق عزاداری عادی و در کنار خانه و خانواده و قبر و جنازه و .. را بودن را از دست داده است. این از دست دادن حاصل همان باوری است که سیاست به شخص مهاجر تحمیل کرده است. این همان نقطه‌ی ما به ازای اندوه سیاسی شده است که اتفاقا مقاومتی از همان جنس مقاومت سیاسی می‌طلبد . این‌جایش را دقیقا باید با مقاومت سیاسی از سر گذارند. گرچه تجربه‌ی شخصی‌ام به من می‌گوید نباید هیچ مقاومتی در برابر اندوه مرگ داشت و هر عملی که برای آدم معنای عزادری و بی تابی می‌دهد باید و بایست انجام دهد. اما یک نقطه هست که دقیقا همان نقطه‌ای که سیاست بر انسان چیره کرده است و انسان مقاوم سیاسی باید بر آن چیره شود. 
غصه نخور دوست من این بخشی از مقاومتی است که تو در برابر سیاست انجام داده‌ای و حاضر نشدی تن به وضعیتی بدهی که تو را از معنای حیات سیاسی‌ات خالی کند.... دوباره باز باید پر شویم از مقاومت... مقاومتی با عطر اقاقیا... از اندوه ما همیشه دشمن شاد می‌شود. این رسمی است که ما کوردها خوب آموخته‌ایم.... همان زمان که بعد سال‌های اولیه دهه‌ی شصت دریافتیم که این همه دائما لباس سیاه به تن داشتن تنها دشمن را شاد می‌کند و دیگر پیراهن‌های سیاه‌مان را نپوشیدیم.... دیگر در منظر عام آدم‌های عزاداری نبودیم. دیگر میل به زندگی داشتیم.. دوباره میل به سیاست.... به حیات سیاسی انسان...
میان این فکرها حواسم به مسیریاب نقشه‌ی گوگل نیست و راه را گم می‌کنم و سر از فرودگاه تگل در می‌آورم و به یاد می‌اورم روزی را که ۵۰۰ کیلومتر طی کردم که به برلین برسم و به استقبال کاوه بیایم .... مرگ آخرین استقبال زندگی است ... پس اولین هم هست .... باید زندگی کنیم حتا با عطر اقاقیایی که همیشه بوی عزاداری می‌دهد...

0 comments:

ارسال یک نظر