‏نمایش پست‌ها با برچسب شهاب‌الدین شیخی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شهاب‌الدین شیخی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

قصه‌ی انسانی که تمام عمر ترجمه شده است./ سخنان من در انجمن قلم (پن) آلمان، در برنامه‌ی شب ایرانی در برلین

شب ایرانی از مجموعه‌ی « هفته‌ی  زبان و کتاب‌خوانی » که  توسط انجمن قلم آلمان برگزار می‌شد. در این شب برای قسمتی از برنامه به نام « داستان بی پایان تبعید» (Eine unendliche Geschichte) من به عنوان « شاعری جوان کورد از ایران!!»(شما به بزرگی خودتون ببخشید این آلمانی‌ها ۳۶ سال براشون جوان است). که تازه خارج شده، انتخاب شده بودم که به همراه یکی دیگر از نسل نویسندگان و روزنامه نگاران و فعالان بر سر تجربه‌های مهاجرت بر نویسندگان و روزنامه نگاران  سخن بگوییم . از اول هم قرار بود که در وااقع سخنرانی نباشد بلکه گفت و گو باشد. پانلی که من در آن شرکت داشتم به مدیریت خود خانم شونکه معاون انجمن قلم آلمان برگزار شد. با این‌که حرف‌هایی را از قبل آماده کرده بودم اما خوب چون سوال‌ها از مسیر دیگری شروع شد و به جاهای دیگری رسید در واقع نشد همه‌ی آن چیزی که آماده کرده بودم بگویم بلکه به فراخور بحث و گفت و گو چیزهایی گفتم که با توجه به این در موقع ترجمه کردن فرصت اندکی بود که یادداشت کنم چه می‌خواهم بگویم سر تیتر‌های حرفهام پیشم هست و  خلاصه‌ای از آن را می‌نویسم.

در ابتدای برخلاف تصورم اولین سوالی که از من پرسید این بود که اصلا چی شد که از ایران خارج شدی.؟
جوابش این بود من خوشبختانه یا متاسفانه به جز شاعر، روزنامه نگار،فعال حقوق بشر و فعال جنبش زنان نیز بودم. فعالیت‌هایی می‌کردم مطالبی می‌نوشتم، که بدون شک خوشایند سیستمی نبود که بر آن جامعه حاکم بود. از سوی دیگر جنبش سبز شکل گرفته بود و و در این دوره چندین بار اتفاق اتفاده بود و ممکن بود بازداشت شوم اما هر بار به گونه‌ای توانسته بودم خودم را از مهلکه در ببرم. اما این اواخر تمامی همکارام و نزدیک‌ترن دوستام بازداشت شدند. در واقع می‌شه گفت حلقه‌ی محاصره برای من تنگ ترو تنگ تر شد تا این که دو بار از سوی یکی از نهاد‌های امینتی و یک بار هم از سوی یکی دیگر از نهادهای امنیتی خواسته شدم و من هم مجبور شدم بین زندان یا آوارگی، آوارگی رو انتخاب کنم..
در قسمت بعدی از خانم بصیری  سوال کردو بعد سوال بعدی رو که فکر می‌کردم در ادامه‌ی همون بحثی باشه که از ایشون در مورد داستان تبعید عالان و نویسندگان و روزنامه نگاران باشه و کلی خودم رو آماده کرده بودم که یک هو پرسید که ما در سابقه‌ی فعالیت‌های شما در ایران دیده‌ایم و خوانده‌ایم که فعالیت در جنبش زنان داشته اید و یک فمینیست هستید!!!! مرد؟ اون هم فمینیست؟ ما نمی‌تونیم بفهمیم... یعنی چی خوب ما فکر می‌کنیم فقط زن ها هستند که فمینیست هستند؟ ممکنه این را برای ما و مردمی که اینجا هستند توضیح بدهید؟

به قول معروف اینجا دیگه قضیه ناموسی شد.....
عرض کردم که ببینید. همیهش گفتمان‌های حاکم و مسلط گفتمان‌‌های متعارض و تحت سلطه‌ی خودشون رو با اسامی و تعریف‌های بد، در واقع بدترین تعریف‌های ممکن تعریف و معرفی می‌کنند. اینکه شما از شنیدن فمینیست و فمنیست بودن یک مرد تعجب می‌کنید خودش یکی از این دلایل است.
چرا تعجب می‌کنید. آیا شما از این‌که من انسان هستم متعجب هستید؟ خوب من یک انسان هستم. از آن‌جا که انسان هستم نوعی تقسیم بندی جنسی وجود دارد مه این انسان بودنم را به دو جنس زن و مردم تقسیم می‌کند. اما این تقسیم در واقع هم در هویت فردی من رخ داده است و هم در هویت اجتماعی و فرهنگی من. از این رو ناگزیر است که من به تاریخی از انسان بودنم نگاه کنم و ببینم که نیمه‌ی هویت اجتماعی و فرهنگی من که بخشی از سرمایه‌ی هویتی و سرمایه‌ی اجتماعی من نیز هست، حذف شده یا تحت تبعیض قرار رگفته است. و گاه در طول تاریخی طولاین اساس حذف شده است. من به حکم انسان بودنم این تبعیض را درک کرده‌ام و فهمیده‌ام و به حکم انسان بوده‌ام به نوبه‌ی خودم و در حد توان ناچیز خودم فقط سعی‌کرده‌ام این تبعیض را نشان دهم، فریادش بزنم و هر راه‌کار عملی نیز که در توانم بوده در بر بگیرم که این  تبعیض کم شود، کمرنگ شود و یا از بین برود. این گونه بوده که شاید عده ای گفته‌اند فلانی فمینیست است. بنابراین هرکس انسان باشد و انسان بودن خود را در باور به رفع تبعیض از گروهی از انسان‌های دیگر  بجوید در واقع انسان بودن خود را زندگی می‌کند. در این بحث ما این گروه زنان  هستند و من سکات و بی عمل ننشسته ام. در نهایت هرکسی چنین باوری دارد در واقع چه خودش بداند و چه نداند فمینیست است. حتا اگر فمینیست در تاریخ جنبش‌اش، و در رشد و توسعه‌ی تئوریکش نحله ها و تقسیم‌ندی های متفاوت در خود داشته باشد. ( به قول برخی از دوستان کف مرتب حضار :)) و البته ن این شانس را دشاتم با این که حرف‌هایم ترجمه می‌شد و چون ترجمه می‌شد دچار یک وقفه‌ی زمانی از گفتن تا استدراک می‌شد، اما بازم هم دو سه بار میان حرف‌هایم شانس تشویق شدن را داشتم.) البته این را متذکر شدم که در ایران این فقط من نیستم و مردان دیگری نیز عملا به فعالیت در این جنبش مشغول‌اند

دوباره گفت و گو با مهمان دیگر برنامه یعنی خانم بصیری به سمت دیگری رفت. که ایشون هم گفت قبل از این که جواب سوال اصلی را بدهم لازم است که اشاره کنم واقعا نسل جدیدی از جوانان روشنفکر و روشن اندیش در ایران اکنون هستند که مثل نسل روشنفکران قدیمی نیستند که ممکن است در گفته و نوشته روشنفکر باشند اما درعمل در واقع همان مزایای مردسالاری را برای مرد بودن خود طالب و خواهان هستند. اما نسل جوانانی مثل شهاب و عده‌ای دیگر از دوستان شهاب عملا علیه این تبعیض ها و این باورهای سنتی ایستاده اند.
 دوباره که گفت و گو به من برگشت وسال این بود که خوب تجربه‌ی مهاجرت، با تغییر وضعیت جغرافیایی و مرزها و زبان و فرهنگ چه تاثیری بر کار شاعر و نویسنده و روزنامه نگار می‌گذارد و برتو چه تاثیری گذاشته است؟
گفتم:

کسانی که اهل نوشتن هستند در واقع سرزمین‌شان « نوشتن و زبان» است. زبان‌ها مرز ندارند. اما گاهی مرزها برای برخی زبان‌ها محدودیت‌ها و مرزهایی قائل می‌شوند.
گفتم از این لحظه به بعد امیدوارم حرف‌هایم سیاسی تعبیر نشود یا لااقل برخورد سیاسی با آن نشود. (البته اگر هم بشود خیلی مهم نیست عادت کرده‌ام، اما بدترین برخورد با شاعر برخورد و تعبیر سیاسی است).
با همه‌این ها بگذارید از این جا شروع کنم. از همین میزی که این جا نشسته‌ام و این خانم که کنار من نشسته‌اند و زحمت ترجمه‌ی حرف‌های من را می‌کشند.

در واقع شما امشب دارید به «قصه‌ی انسانی گوش می‌کنید که تمام عمرش ترجمه شده است». احساساتش، فکر کردنش،علایقش و خواسته‌هایش.
من در مرزهایی زندگی کرده‌ام که خواندن، نوشتن، یادگرفتن به زبان خودم ممنوع بوده است. بنابراین بخش اعظمی از هم زبانان خودم نیز وقتی به کوردی بنویسم توان خواندن و نوشتن در باره‌ی آن را نداشته اند. یا برخی مساائل سیاسی و فرهنگیم اگر قرار بوده به زبان خودم بنویسم مخاطبی که منظور آن نوشته بوده که زبان مرا نمی‌دانسته است. بنابراین من به عنوان شاعر و نویسنده و روزنامه نگاری که اهل و مقیم سرزمین زبانی خودم بوده‌ام، تمام عمر در زبانی دیگر تبعید شده ام. من یک تبعید شده‌ی زبانی مادر زاد بوده ام. این یعنی یک شکاف همیشگی در روان و روح نوشتاری و هویتی من..
قصه‌ی تبعید در زبان برای من از آن‌جا آغاز شده است. وقتی هم وارد کشور و مرز دیگری می شود. این اتفاق می‌افتد. اما اتفاق دوم اتفاقی عظیم‌تر و بزگ‌تر است. این بار زبان دوم و زبان اول من هر دو به یک باره دچار شکاف می شوند. در آن زمان من در زبان دوم کاملا مسلط شده‌ام و مخاطبان و همزبانانم نیز بر زبان دوم مسلط هستند. من بخشی از نوشتن آن چیزی هستم که آن‌ها فکر می‌کنند، می‌اندیشیند، حس می‌کنند و به با آن زندگی می‌کنند.  اما اینجا زباین هست و دنیایی وجود دارد که در زبانی شکل گرفته که من نمی‌ناسمش. من کسی هستم که افتاده‌ام  در زبانی که کلمه به کلمه‌اش من برایش جدید هستم و او برای من جدید. این یعنی این که اصلی‌ترین امکان برای نوشتن یعنی همان زبان، از دست من رفته است و من هم از دست رفته ام. من دچار نوعی شکاف عمیق، عمیق‌تر از هر شکاف زخمی می شوم. زخمی که در واقع با نهایت مهربانی به من اعطا شده است.  اما محدود شده به زندگی می‌شوم. آن‌جا اگر محدودیتم زبان بودو آزادی بود و دموکراسی.. اینجا محدودیتم  همه چیز است. بازی بی پایان ذهن تو برای عدم تصمیم گیری و در صورت تصمیم گیری در واقع ناتوانی برای اجرایی کردن آن، ادامه دارد. فراموش کردن زبان‌ای قبلی و قبول زبان جدید ...
از نظر فعالیت نیز اصلی‌ترین دغدغه‌ی یک روزنامه نگار این است که آیا به سرعت سراغ این برود که زبان جدید را یاد بگیرد و با زبان جدید مسائل جامعه مشکلاتش را به مخاطبان این زبان معرفی کند همانند دوستانی مثل خانم بصیری و  یا خانم فرسایی و بقیه‌ی دوستانی که اینجا هستند و بخشی از فعالیتشان را به این اختصاص داده اند، یا این که نه با همان زبانی که از آن آمده است، مسائلی را بنویسد که دوستان روزنامه نگارش در سرزمین‌اش آزادی نوشتن آن را ندارند. این و همه‌ی این مسائل دیگر است که همان شکاف زخم را در انسان به وجود می‌اورد که به قول تئودور آدورنو اشکاف این زخم با برگشتن هم پر نخواهد شد.
در قسمت‌های بعدی برنامه از من  پرسیدند که تو خودت را بیشتر یک شاعر می‌دانی یا یک روزنامه نگار یا ...؟ گفتم برای من جهانم از شاعرانگیم شروع می‌شود.  اما به فراخور موقعیت زمانی و شرایط اجتماعیو سیاسی ممکن است فعالیتم در یکی از این دوتا بیشتر شده باشد. مثال این را زدم که در دوره‌ای که حدود دو سه سال پشت سرهم مشغول روزنامه نگاری بودم ، یک بار دیک سمینار شعری من هم شرکت داشتم. یکی دو نفر از مخاطبانم  که مرا با مقالات من می‌شناختند من را یددند و پرسیدند که  شما با همچین فضاهایی اصلا حال می‌کنید. یعنین اصلا اهل شعر گوش دادن و اینها تا این اندازه باشید، که برای چنین نشستی بیایید؟ بهشان گفتم اندکی صبر کنند جواب‌شان را می‌گیرند. وقتی مجری من را صدا زد و رفتم آن بالا شعرم را خواندم و حرفهایم تمام شد، پایین که آمدم باورشان نمی‌شد من شاعرم. می‌گفتند آدمی با آن قلم تند و رادیکال سیاسی ممکن است چنین فضای لطیف شاعرانه‌ای هم داشته باشد؟
 در نهایت گفتم یک مثل هست که می‌گویند اگر می‌خواهی یک شاعر را نفرین کنی ، دعاکنید که روزنامه نگار شود. بنابراین من یک شاعر نفرینی هستم.
خواستند قسمتی از یکی از شعرهایم را بخوانم که من شعر «آواره‌ها سه شنبه ندارند» را و چند شعر کوتاه که ماحصل تجربه‌ی مهاجرت و زندگی در این جاست را خواندم. البته قبل خواندن شعر هم گفتم بزراید این رو هم بگویم که یک مثل دیگر هست که می می‌گوید« ترجمه‌ی شعر مثل این است که معشوقت را از پشت شیشه ببوسی، حالا شما بدانید این شعر در اصل به زبان کوردی سروده شده است. من آن را بهز بان فارسی ترجمه کردم و خانم جعفری هم  آن را به آلمانی ترجمه کرده است. بنابراین متاسفم که باید بگویم اکنون شما باید معشوقتون رو از پشت دو شیشه ببوسید.. با این همه شعر را خواندم و ظاهرا باز هم مقبول افتاده بود از پشت دو شیشه که باز هم تشویق و البته اندوه حضار این بار :))


بعد از برنامه  اما برای من راستش تا این حد قابل پیش بینی نبود. من خیلی آدم اهل تعارف و تواضع الکی نیستم چون کلا چیزی ندارم که بخوام تواضع هم به خرج بدم. ولی خب واقعا انتظار این شدت واکنش‌ها را نداشتم. هم از ایرانیان عزیزی که آن‌جا بودند.  هم آلمانی‌ها. ..به ویژه یاسمین طباطبایی عزیز که خیلی خیلی دوستانه و رفیقانه و صمیمی برخورد کرد و آشنایی خوبی بود و کلی لطف داشت به من. و نهایتا  خانم شات همسر رییس جمهور فعلی آلمان  که لطف داشت و گفت و گوی تقریبا مفصلی را با من داشت از یکی از دوستای ایرانی خواست حرف‌هاش و برای من ترجمه کند و کلی لطف کرد . گفت من هرگز فمینیست نبوده ام اما امروز کاملا تحت تاثیر حرف‌های شما و تعریف‌تان از فمینیسم قرار گرفتم.
بعد از شعرم تعریف کردند و نهایتا گفتند که ما به شما قول می‌دهیم که نسبت به مسائلی که نسبت به نقض حقوق بشر در کشورتا اتفاق می‌افتد و نیز دیگر مسائل سیاسی، بی طرف و بی تفاوت نیستیم و همیشه دنبال می‌کنیم.
من هم ازشون تشکر کردم و گفتم که توقعی غیر از این هم نیست . که انسان‌ها نسبت به سرنوشت هم بی تفاوت و بی طرف نباشند.
و آرزو می‌کنم روزی در سرزمین خودتان  با آزادی کامل باز بان خودتان به شاعری و فعالیتهای دیگرتون بپردازید و شماها تنها برای مهمانی و برنامه‌های هنری ادبی به سرزمین ما بیایید نه بعنوان مجبور شدگان.
در پایاین برنامه هم دوباره ایشان اومدند  سراغ بنده و بازهم لطف کردند .خیلی خودمانی و غیر رسمی هم خداحافظی کرد.

به قول شاگرد‌های مدرسه‌ام در درس انشا« این بود انشای من و خاطره‌ی من از شبی که در برلین گذشت»..
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

همیشه اینجا بوده ‌ام - شعر


همیشه اینجا بوده‌ام..
همین‌جا کنار این‌ نرده‌های انتظار

ترمینال، ایستگاه قطار،
فرودگاه، گاراج‌های قدیمی شهرستان...

همیشه

در سقز، یا برلین،
پاریس یا تهران و
لندن یا برکرانه‌ی راین
قهوه نوش میخانه‌های بروکسل یا آمستردام...
خورشید نوش جاده‌های سقز تا مریوان..

همیشه همین‌جا
منتظر بوده ام
که بروم یا بمانم…
که بیایی یا رفته‌ای
عطر تو جهان را مسافر کرده است..
نامش را گذاشتم عشق و
به همه‌ی مخاطبان دروغ گفتم
از تویی که هرگز نبودی..
از منی که همیشه …
این‌جا کنار این نرده ها منتظر بوده‌ام
که بروم یا بمانم..
که رفته‌ام.....
منتظر رفته‌ام

شین-شین
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

«مطالعه حقوق زن در اسلام، فمینسیت‌ها را رادیکال‌تر می‌کند»-مصاحبه‌ام با دویچه وله


رشته مطالعات زنان که از سال ۱۳۸۰ در مقطع کارشناسی ارشد و بعدتر دکترا در دانشگاه‌های ایران تدریس می‌شد، با تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی به رشته مطالعات خانواده و حقوق زن در اسلام تغییر پیدا کرد.
رشته مطالعات زنان در دانشگاه‌های کشور به رشته حقوق زن در اسلام تبدیل می‌شود. این خبر را شورای تخصصی تحول و ارتقای علوم انسانی که تحت نظر شورای عالی انقلاب فرهنگی فعالیت می‌کند، اعلام کرده است.
به گزارش روزنامه شرق، غلامعلی حداد عادل، رئیس شورای تخصصی تحول و ارتقای علوم انسانی، در جلسه این شورا اظهار داشته که رشته مطالعات زنان به آن صورتی که در دانشگاه‌های دنیا تدریس می‌شود، در تعارض جدی با اسلام قرار دارد، به همین دلیل این شورا تصمیم گرفت تا درباره آن تجدیدنظر اساسی صورت بگیرد.
دوره کارشناسی ارشد مطالعات زنان در سال ۱۳۸۰ در دانشگاه‌های علامه طباطبایی، الزهرا و تربیت مدرس ایجاد شد. بعدها دانشگاه تهران و سپس چند دانشگاه در شهرستان‌ها نیز این رشته را به دوره‌های کارشناسی ارشد اضافه کردند.
رشته مطالعات زنان در مقطع دکترا اکنون با چندین گرایش ارائه می‌شود که یکی از آن‌ها حقوق زن در اسلام است. با مصوبه جدید شورای عالی انقلاب فرهنگی از این پس این رشته در مقطع کارشناسی ارشد نیز به مطالعات خانواده و حقوق زن در اسلام تغییر خواهد کرد.

بشنوید: گفت و گو با شهاب شیخی


شهاب شیخی فعال حقوق زنان و دانش‌آموخته رشته مطالعات زنان در دانشگاه اصفهان، درباره تعارض این رشته تحصیلی با دستورات اسلام می‌گوید: «بخش زیادی از تعارض‏‌های قوانین و ارزش‏‌های اجتماعی در جامعه که تدوین کننده‏‌ی پایگاه فرودست زنان در جامعه بوده، قوانین و ارزش‏‌هایی است که به نام دین مطرح شده‏‌ا‌ند. فرقی هم ندارد، از دین یهود گرفته که نگاهش نسبت به زنان اتفاقاً خیلی وحشتناک‌‏تر است تا مسیحیت، زرتشت و اسلام، همه قوانینی دارند تبعیض‌‏آمیز، غیربرابر و غیریکسان‏‌نگر نسبت به هویت و ماهیت زن. وقتی دانشجویی این‏ها را بخواند و این رشته‌‏های درسی تدریس بشود، با اسلامی که حکومت مدنظرش است و با آن نگاهی که آن‏ها به اسلام دارند تعارض دارد و خود آن‏ها را دچار تعارض می‏کند و آن‏ها از این تعارض خودشان است که واهمه دارند».
آقای شیخی به تجربه خودش از دوران دانشجویی در اصفهان اشاره می‌کند و می‌گوید که خود بارها شاهد برخوردهای عصبی حتی اساتید این حوزه بوده و گاه به آن‌ها می‌گفته اگر اینقدر از این رشته عصبانی هستید اصلا چرا این رشته را تاسیس کردید؟

بومی‌سازی رشته‌های جهانی
حداد عادل در پاسخ به این پرسش که رشته حقوق زن در اسلام با چه هدفی تاسیس می‌شود، گفته است: «باید در کنار تدریس مباحث رایج در غرب، نقد و بررسی اجتهادی و به دور از خودباختگی در دانشگاه‌های ما رواج یابد».
شهاب شیخی این سخنان وی را به "بومی‌سازی" رشته مطالعات زنان تعبیر کرده و می‌گوید: «رشته‏‌ی مطالعات زنان برای این است که وضعیت زنان از موقعیت کنونی تکانی بخورد، برابر بشود و یا به هرحال به آن سمت حرکت کند. اما این‌ها می‏گویند نه؛ همین وضع موجود خوب است و ما همین را تدوین می‌کنیم. اگر هم صدها تئوری هست و هزارها کتاب در این زمینه نوشته شده، ما باید به صورت کار علمی جواب آن‏ها را بدهیم. یعنی بگوییم که اصلا این صحبت‌ها اشتباه است و وضعیت زن خیلی هم مناسب است و برای این‏کار متخصصین حقوق زنان در فلان اداره یا فلان مکان تحصیلی یا پژوهشی را هم به کار می‌گیرند تا همان واقعیت موجود را تبلیغ کنند. این کار از نظر فیمینیسم یعنی دوباره به انقیاد کشیدن زنان از طریق رشته‏‌ی دانشگاهی».

نتیجه معکوس مطالعه حقوق زن در اسلام
تا کنون "حقوق زن در اسلام" یکی از گرایش‌های مطالعات زنان بود و کسانی که در رشته مطالعات زنان تحصیل می‌کردند تنها دو واحد درسی درباره حقوق زن در اسلام می‌خواندند.
با تغییرات انجام‌شده از این پس تمامی واحدهای رشته مطالعات زنان درباره حقوق زن در اسلام است. شهاب شیخی می‌گوید به تجربه دیده کسانی که گرایش حقوق زن در اسلام را انتخاب می‌کردند اکثرا پس از مدتی به فمینیست‌های رادیکال‌تری تبدیل می‌شدند.
او در توضیح چرایی این مسئله می‌گوید: «وقتی کسی به طور اختصاصی و کامل، تمام شب و روز دانشگاهش را به این مسئله بپردازد که در اسلام بر زنان چه می‏گذرد، انسان صاحب عقل، انسان صاحب درک و هوش، متوجه نابرابری بسیار بیش‌تری در اسلام می‏شود. من که دانشجوی رشته‏‌ی مطالعات زنان بودم، دو واحد به نام "زن در اسلام" و دو واحد هم "زن در ادیان" داشتم، ولی دانشجویی که حقوق زن در اسلام می‏خواند، تمام واحدهای درسی دوره‏‌ی فوق‏‌لیسانش می‏شود "زن در اسلام". از جمله زن در نهج‏‌البلاغه، زن در قرآن، زن در بحارالانوار، زن در تاریخ اسلام و… یعنی همه‏‌ی این متون و همه‏‌ی این تاریخ را می‏‌خواند و بیش‌تر متوجه این نابرابری می‏شود و رویکرد رادیکال‏‌تری نسبت به اسلام پیدا می‏کند».
شورای تخصصی تحول و ارتقای علوم انسانی که تصمیم تبدیل رشته مطالعات زنان به حقوق زن در اسلام را گرفته، متشکل از ۲۰ نفر است که ۱۲ نفر آن را روحانیون و اعضای حوزه‌های علمیه تشکیل می‌دهند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

فرزاد قبل از اعدامش نیز مرزها را در نوردیده بود /مصاحبه


گفتگو اخبار روز با شهاب شیخی به مناسبت سالروز اعدام فرزاد کمانگر
سوسن محمد‌خانی:فرزاد کمانگر، معلم کوردی که تا آخرین لحظات حیاتش بر بی گناهی خود و رد اتهاماتش اصرار ورزید در صبح گاه روز ۱۹ اردیبهشت سال ۱٣٨۹ به همراه ۴ زندانی دیگر از جمله سه کرد به صورت مخفیانه توسط حکومت ایران در زندان اوین اعدام گردید.
اعدام فرزاد کمانگر و همراهانش موجی از اعتراض را به دنبال داشت. در پی اعلام خبر اعدامهای مخفیانه ۱۹ اردیبهشت ماه، توده های مختلف مردم سعی کردند به صورت گروهی و انفرادی با صدور بیانیه و نوشتن مقاله و یادداشت، خشم و انزجار خود را از این حرکت ضد بشری نشان بدهند و آن را محکوم نمایند. رهبران جنبش سبز با صدور بیانیه نه به خود اعدامها که به روند دادرسی و نحوه ی اجرای احکام اعتراض کردند. مردم برخی شهرهای کردستان در اعتراض به اعدامهای ۱۹ اردیبهشت دست به اعتصاب زدند. این اعتصاب اگر چه به دیگر نقاط ایران کشیده نشد اما موج اعتراضها به اعدامهای ۱۹ اردیبهشت، مرزهای ایران را درنوردید و به خارج از کشور نیز رسید.
در آلمان و فرانسه تجمعات اعتراض آمیز توسط ایرانیهای مقیم این دو کشور برگزار شد. بخش بین الملل اتحادیه معلمین آلمان نیز با صدور بیانیه ای، اعدام فرزاد کمانگر معلم کورد ایرانی را شدیداً محکوم کرد. کنفدراسیون جهانی سندیکایی (ITUC) هم طی نامه ای به دولت ایران خواستار پایان دادن به سرکوب های فزاینده علیه سندیکاها و نقض حقوق بشر علیه اعضای سندیکاها شد.
کمیته هماهنگی ۱۹ اردیبهشت در اولین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر از اعلام روز ۱۹ اردیبهشت به عنوان «روز معلم آزاده» توسط جمع گسترده ای از فعالان سیاسی و حقوق بشری برجسته خبر داد.
همچنین بخش فارسی رادیو فرانسه در سال گذشته میلادی گزارش داد: شیرین عبادی، یکی از بنیانگذاران کانون مدافعان حقوق بشر و برنده ی جایزه ی نوبل صلح، با صدور بیانیه ای به مناسبت نخستین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر، آموزگار کرد، - روز اعدام او- نوزدهم اردیبهشت را "روز معلم آزاده" اعلام کرد.
درمیان زندانیان کرد بی شک فرزاد کمانگر بیشترین توجه را به خود معطوف نمود. فرزاد کمانگر و نامه هایش بهانه ی گفتگویی شد با شهاب الدین شیخی، روزنامه نگار، فعال حقوق بشر و شاعر کرد که در ذیل می توانید آن را بخوانید:
سوسن محمدخانی غیاثوند
Kurdnews4@gmail.com



آیا معلم بودن فرزاد کمانگر باعث شد که روز شهادتش به عنوان روز معلم، انتخاب و اعلام شود یا دلائل دیگری هم داشت؟ و فکر می کنید چرا مهم هست که این روز به عنوان روز معلم معرفی شود؟

بله بدون شک معلم بودن ایشان اصلی‌ترین دلیل این انتخاب یا پیشنهاد می‌باشد. اما به احتمال زیاد دلایل دیگری هم دارد. از جمله به نظر من در این سال‌ها فرزاد کمانگر باتوجه به نحوه‌ی مقاومت و در عین حال بی گناهی‌اش که به قول وکیل پرونده‌اش حتا یک برگه در پرونده‌اش موجود نمی‌باشد، یا این‌که در دادگاه تجدید نظر قاضی خطاب به فرزاد کمانگر می‌گوید:«شما متهم به همکاری با فرزاد کمانگر هستید»، یعنی با توجه به چنین مسائلی بی گناهی ایشان برای افکار عمومی ثابت شده بود. اما با همه‌ی این‌ها مقاومت متین ایشان در این سالها به یک نوع درس مقاومت ویژه‌ برای تمامی زندانیان سیاسی و حتا دیگر فعالان سیاسی و مدنی ، تبدیل شده بود. نوع مقاومت ایشان که مقاومتی فعال اما آرام و متین و به دور از جار و جنجال و حتا دور از شیوه‌های مرسوم مقاومت زندانیان باعث شده بود نوعی یا شیوه‌ای جدید از زندانی بودن و مقاومت را به همگان بیاموزد. 
از سوی دیگر شاید بتوان به نامه‌های معروف ایشان اشاره کرد. بدون شک یاددادن تنها مربوط به کلاس درس و تخته سیاه نیست. یکی از شیوه‌های آموزش و یاددادن بدون تردید نوشتن است. نامه‌هایی که فرزاد کمانگر از درون زندان می‌نوشت حاوی نکات آموزنده‌ی بسیاری برای افکار عمومی بود. موقعیتی که از وی به عنوان یک زندانی سیاسی که مهمترین آرزویش آموزش به کودکان روستا بوده است، انگار تریبون بزرگتر و رساتری برای بیان عقاید و آرمان‌هایش پیدا کرده بود. نامه‌هایی که هم درس مقاومت در آن بود مثل نامه‌ای که به رهبر ظالم سیاسی ایران نوشت و در آن پرسید از چه چیزی باید درخواست عفو کنم؟ این یعنی اعلام همان نکته‌ای که شاملو می‌گوید « ابلها مردا من عدوی تو نیستم من انکار تو‌ام». نامه‌هایی که برای دلدارش می‌نوشت و عشق از آنها می‌بارید و هم‌زمان زمزمه های عاشقانه‌ و درس‌های برابری جنسیتی بود. نامه‌هایی که برای شاگردان سابقش می‌نوشت و در عین حال مخاطب بزرگسال هم داشت و حقیقا هم مخاطب خودش را پیدا می‌کرد.
جنبه‌ی دیگر معلم بودن و یا معلم شدن زنده‌یاد فزاد کمانگر شاید همین خود عمل نوشتن نامه بود. سال‌ها بود که این نوع نامه نوشتن از درون زندان آن هم به این شکل اعتراضی و البته هم‌چنان تاکید می‌کنم متین و مدنی روالی برای رفتار یک زندانی نبود. البته بدون شک در سال‌های اولیه‌ی شکل‌گیری این نظام سیاسی در ایران یعنی دهه‌ی شصت و سال‌های قبل انقلاب این امکان به دلیل کنترل شدیدی که بر ورودی و خروجی زندان انجام می‌گرفت احتمالا نبوده است. اما باید گفت که بعد از دوران اصلاحات واقعاً کمی وضع زندان‌ها فرق کرد حداقل آزادی‌ها و حقوق زندانیان سیاسی ولی با این همه این شیوه نوشتن تا آن زمان سابقه نداشت آن هم نوشتنی ادامه دار و در عین حالی که ظاهرا گاه نامه‌ها مخاطبان خاص یعنی دلدار و معشوقه‌ی ایشان، یا شاگردان‌شان یا... کسانی دیگر بودند اما محتوای نامه‌ها مخاطب عام داشت. این نامه نوشتن خود نوعی درس شد برای دیگر زندانیان سیاسی. همه‌ی ما شاهدیم بعد از نامه‌ های ایشان بود که موج نامه نوشتن زندانیان سیاسی و بیرون دادن آن‌ها در این سال‌ها تقریبا به یک روال تبدیل شد. در نهایت فکر می‌کنم حکومتی بودن روز قبلی که به عنوان روز معلم نام‌گذاری شده بود و نیز مقارنت و نزدیکی تاریخ اعدام زنده یاد فرزاد کمانگر با تاریخ قبلی که هردو در یک ماه بودند و این‌که تقابل ملت و دولت در آن دوره‌ی زمانی به اوج خود رسیده بود دلیل دیگری بود که مردم روزی را از سوی خودشان به نام معلم نام‌ گذاری کنند. این حکومتی بودن روز اعلام شده ی قبلی به حدی مشخص بود که این پیشنهاد مردمی از سوی اپوزیسیون حکومتی و اعوان و انصاب آن ها چه در داخل و خارج نیز چندان مورد استقبال قرار نگرفت. زیرا آنها هنوز خود را منوط و بخشی از حکومت و نظام جمهوری اسلامی می‌دانند و هم‌چنان ترجیح می‌دهند یکی از ارکان حکومتی شهید شده حامل چنین نامی باشد تا شخصیتی غیر حکومتی و علیه حکومت مثل فرزاد کمانگر. گرچه بدون شک فرزاد کمانگر را می‌ستایند.
این دلایل اگرچه شاید ساده به چشم بیاید اما همگی شأن و شخصیت معلم بودن آقای کمانگر را برجسته‌تر می‌کرد.


فرزاد کمانگر درمیان زندانیان کرد بیشترین نگاهها را به سمت خود معطوف کرد. فرزادکمانگر چه ویژگیهایی داشت که این گونه مرکز توجه همگان قرارگرفت؟

اساساً ازدید من هرگونه پسوندی به نوعی بیان‌گر یکی از جنبه‌های تبعیض است. حتا اگر بر روی این پسوند از سوی خود گروه هویتی که هویت ویژه‌ای را برای خودش محرز می‌کند و روی پسوند ویژه برای خودش تاکید می‌کند. در واقع این تاکید ویژه چه از سوی گروه‌های دیگر باشد چه از سوی خود دارندگان پسوند باشد چه از سوی خوانده شدگان، نشان از این است که تبعیضی وجود داشته است که آن گروه دارنده‌ی آن پسوند تبعیض ، می‌خواهد با تاکید و برجسته‌کردن پسوند مذکور نشان دهد که او دقیقاً همان پسوند و هویت را می خواهد اما نمی‌خواهد به خاطر آن پسوند مورد تبعیض قرار بگیرد. از سوی دیگر آن‌ها دقیقا این احساس را درک کرده‌اند که بر اثر برخورداری از آن پسوند در جامعه مورد تبعیض قرار گرفته‌اند. حال این پسوند «جنسیتی» باشد مثل «زندانی زن»، «طبقاتی» باشد مثل «زندانی کارگر» والی آخر..
این مقدمه‌ی کوتاه را برای آن گفتم که همین پسوند «کورد» که به زندانی می‌چسبد در سوال شما به معنی متمایز شدن این نوع زندانیان از دیگر زندانیان است. همین تمایز باعث می شود که وضعیت آن ها با دیگر زندانیان متمایز شود و نا خواسته در سوال هرخبرنگاری حتا، متجلی و برجسته شود اما فرق فرزاد کمانگر از دید من گریختن از دامنه‌ی تنگ همین پسوند محدود کننده‌ بود. دامنه‌ای‌که می‌خواهد او در واژه‌ای مشخص برای خبری مشخص باقی بماند. اما تلاش گرانمایه‌ و گران جان زنده یادفرزاد کمانگر، تلاشی که اتفاقاً معطوف به خود و متکی به نفس و فاعلانه بود، توانست خود را نه تنها از پسوند زندانی کورد بلکه حتا از مرزهای ایران نیز خارج کند و در جهان مطرح شود. شاید تنها زندانی سیاسی است که در این سالها در اعتراض به اعدامش در اکثر کشورها چه از سوی کوردها و چه غیر کوردها برایش تجمع اعتراضی برپا شده است و این واکنش در حدی بود که توجه رسانه‌های بین المللی را نیز جلب کند. فرزاد قبل از اعدامش نیز این مرزها را در نوردیده بود و توانسته بود تن و جسم و روح خودش را از هر قید و بندی رها سازد. در واقع آن‌چه فرزاد را متمایز کرد تایید وی بر انسان بودن خود و انسان خواندن و مخاطب قرار دادن انسان بود. انسان مرز ندارد و پسوند نمی‌گیرد. در هیچ پسوند و ویژگی هم محدود نمی‌شود. اگرچه ممکن است این حرف‌ها نوعی اغراق و یا مدح به حساب بیاید اما تکیه بر واقعیت رخ داده این حقیقت را نمایان می ‌سازد که این حرف‌ها نوعی مدح و مرثیه از طرف یک هم‌کار و یک هم زبان فرزاد نیست. من فکر می‌کنم در مورد فرزاد اکثر کسانی که وی را شاخته‌اند با من هم زبان اند. اکنون زبان من هم وقتی درباره‌ی فرزاد حرف می‌زنم زبان کوردی یا فارسی نیست که به آن حرف می‌زنم و می‌نوسم. بلکه همان زبانی است که فرزاد انتخاب کرده بود. یعنی زبان انسان.


علل انعکاس جهانی اعدام فرزاد کمانگر چه بود؟

به جز دلایلی که در پاسخ به سوال‌های قبلی مطرح شد و به نوعی می‌تواند پاسخی برای همین سوال هم باشد باید به چند دلیل بیرونی نیز برای پاسخ به این سوال توجه کرد. 
بیش از هر چیز باید تاکید کرد که جنبش دموکراسی خواهی و حقوق بشری و مدنی کوردستان ایران که می‌توان گفت از اواسط دهه‌ی هفتاد شروع شده بود توانسته بود نوعی نگاه ستیزه جوی را که در ایران نسبت به کوردها وجود داشت تغییر محسوسی بدهد.
از سوی دیگر از دل همین جنبش عده‌ای از فعالان کورد در قالب‌های مختلف مدنی و مطبوعاتی و فعال حقوق بشری توانسته بودند تا حدی اگرچه به تعداد اندک اما با فعالیت بسیار، جایگاهی در رسانه های غیر کوردی باز کنند و در طی یک دهه تیتر خبر‌ها را حداقل در مواقع حساس به خود اختصاص دهند.
هم‌چنین مسایل جهانی و تغییر و تحولات منطقه‌ای و گفتمان حقوق بشری حاکم بر رسانه ها در جهان و تاسف بار این‌که بیش‌ترین آمار نقض حقوق بشر در ایران، در کوردستان رخ می‌داد یا لااقل ثبت می‌شد نیز باعث شده بود کوردها توجهی ویژه را به خود اختصاص دهند.
هم‌چنین باید به تحولات سیاسی داخلی ایران نیز اشاره کرد. گذار از یک دولت و سیاست اصلاح طلب به دولتی توتالیتر و مستبد و سیاستی فاشیستی نیز باعث شده بود گروه‌های سیاسی معارض هم‌ پوشانی و زندگی بیشتری با یکدیگر داشته باشند. در نهایت تحولات ۱۳۸۸ و جنبش سبز ایران و اعتراضات سیاسی بعد از انتخابات دهمین دوره‌ی ریاست جمهوری، باعث شد که کلیه‌ی حوادث ایران در معرض توجه بسیاری قرار بگیرد و اگر این میان خبر اعدام یک زندانی سیاسی به نام فرزاد کمانگر با توصیفاتی که رفت در میان باشد بدون شک توجه ویژه‌ای را به خود اختصاص خواهد داد.


کسانی مثل فرزاد کمانگر چه نقشی در همبستگی اجتماعی می توانند داشته باشند؟

تاثیر اصلی فرزاد کمانگر شاید در همبستگی مبارزان سیاسی و نیز کلیت مبارزه بود. در واقع در دوران حکومت‌های توتالیتر کلیه‌ی مبارزات، چه مبارزات جنبش‌های اجتماعی و جنبش‌های مدنی و چه خود جنبش‌های سیاسی و حتا استیل زندگی مردم و پوشش روش زندگی نیز رنگ و بوی سیاسی دارد. در چنین شرایطی انتخاب گفتمانی برای مبارزه و مقاومتی فعال آن هم درون زندان، گذشتن از قفس و بند محدودیت‌های نام‌ها و پسوند‌ها بیش از هرچیز گروه همگن گفتمانی را که فرزاد مانگر از آن برآمده یعنی کوردها را با هم متحد‌تر می‌کند و نیز پس از آن تمامی مبارزان سیاسی را در یک نقطه‌ی مشترک به هم پیوند می‌دهد. تولید شیوه‌ای از گفتمان مبارره حتا اگر چندان هم همگانی نشود به صورت عملی اما حداقلش این است که مقبولیت عام دارد. یعنی مبارزه به عنوان سوژه‌ای خودآگاه و فاعلی که نه به عنوان یک قربانی بی دست و پا و مظلوم بلکه به عنوان انسانی که حقیقت تن و جان خود را از اراده‌ی حاکم می‌رهاند و نوع نگاه و مبارزه‌اش، مبارزه‌ی سیاسی را جان می‌دهد که دوباره یک جنبش در حال رکود را به حرکت در آورد. شخصیت‌هایی مثل فرزاد کمانگر می‌توانند الگو باشند. می‌توانند حالت مرجعیت رفتار و گفتار و پندار باشند و می‌توانند در مواقع لزوم نقطه‌ای باشند برای بازگشت و رجوع دوباره.


انسان در گفتمان فرزادکمانگر چه اهمیت و جایگاهی داشت؟

به نظرم پاسخ این سوال در لابه‌لای پاسخ سوال‌های قبلی نهفته بود اما به طور کلی می‌توانم بگویم و یا تکرار کنم؛ زنده یاد فرزاد کمانگر انسان به ماهو انسان را دریافته بود. انسان به معنای حقیقت انسان و رها از پسوند‌هایی که عرض کردم. اما این انسان یافته شده توسط فرزاد کمانگر، یک انسان مورد ترحمِ فارغ و عاری شده از همه چیز نیست. انسانی نیست که حداقلی از زنده بودن و یا حقوقی ظاهری که از سوی دولت ملت‌ها به او به عنوان عطیه اهدا می‌شود ارضایش کند. انسان مورد نظر فرزاد کمانگر انسانی آزاد است. انسانی که حقوق و آزادی‌هایش متعلق به خود انسان است نه هدیه‌ای از سوی حاکمان. از این رو از دید من انسان مورد نظر فرزاد کمانگر انسان توام با آزادی اش است. برای بسط این موضوع لازم است به چند نکته اشاره کنم؛
در این‌جا بیش از هرچیز لازم است که نوع نگاه به «زندگی» و تعریف «آزادی» و فاصله‌ای به نام« مرگ» بسیار دقیق تر دیده شود. به راستی مرز زندگی کجاست؟ آیا مرز زندگی مفهومی به جز آزادی است؟ از سوی دیگر مفهوم زندگی در زنده بودن و زنده بودن به معنای توان لذت بردن از زندگی است. مطمئنن لازم نیست که توضیح داده شود مرز لذت همانا محدود نکردن لذت دیگران است. در همین بستر اگرچه نمی‌خواهم وارد قضیه‌ی جدلی‌الطرفینی( به قول کانت) به نام " آزادی یا عدالت" بشوم، اما می‌توان گفت که نابرابری اگر مذموم است به خاطر محدود کردن آزادی دست یابی به لذت زندگی توسط عده‌ای بر عده‌ای دیگر است. حال این نابرابری طبقاتی باشد، یا جنسیتی و یا نژادی و فرهنگی و ملی ومذهبی و قومی. بنابراین، اگر بین مرگ و زندگی اصالت با زندگی است در خود زندگی اصالت بر لذت است. در واقع آن بخشی از زندگی که قرین لذت و یا هم‌سو و یا پوینده‌ی راهی به سوی لذت است معنای زندگی را به جریان می‌اندازد. آزادی در این مفهوم شاید اصلی ترین و یا یکی از اصلی‌ترین و اصیل‌ترین مفاهیم زندگی اجتماعی انسان است. حال اگر آزادی این اصیل‌ترین و اصلی‌ترین مفهوم زندگی اجتماعی مفهومش را از دست بدهد، آن‌چه باقی می‌ماند، یعنی زندگی بدون آزادی، آیا همان تعریفی است که ما از زندگی داریم؟ 
انتخاب بین زندگی و مرگ انتخابی روشن است. اما تعریف از زندگی و زنده بودن مفهومی مورد توافق نیست. این اندیشه‌ی انسان لیبرال معاصر که " زنده ماندن به هر قیمتی" را ترویج می‌کند در طول زمان دارد مفهوم زندگی را محدود و محدود تر می‌کند تا جایی که از زندگی تنها خود زنده بودن را باقی می‌گذارد. همان طور که ژیژک یاد آور می‌شود. زندگی انسان لیبرال امروز محدود شده به لذت بردن از لذت‌های بی نهایت محدود شده. روغن بدون کلسترول، سیگار بدون نیکوتین، کافه‌ی بدون کافئین، نوشابه‌ی بدون قند و در نهایت آزادی بدون خود آزادی. یعنی مدام این زندگی‌ای که در ظاهر به تو می‌گوید زنده بمان اما هم‌زمان به تو می‌گوید: می‌توانی روغن بخوری اما باید کلسترول‌اش را کم کنی. می‌توانی قهوه بخوری اما باید کافئین‌اش کم باشد. درزندگی اجتماعی نیز نهایتاً آزادی اما به شرطی که آزاد نباشی. این داستان کشور‌های متمدن دموکراتیک و مدرن است. به این نسبت در نظر بگیرید زندگی اجتماعی و سیاسی در کشورهایی با حاکمیت‌های استبدادی و توتالیتر. در چنین نظام‌هایی افراد از حیث زندگی اجتماعی و یا شاید بتوان گفت از نظر زندگی فردی آزاداند، اما در محدوه‌ای بسیار تنگ‌تر یعنی جایی که حتا وارد حیطه‌ی اجتماعی نشود. ایده‌ی زنده ماندن به هر قیمتی، ایده‌ای است که به مرور زمان معنای زندگی را از خود زندگی خالی می‌کند.
با این تفاصیل انسان مورد نظر زنده یاد فرزاد کمانگر انسان آزاد است. همان‌طور که احسان فتاحیان نیز چنین می‌اندیشید برای همین فرزاد در نامه‌اش برای اعدام احسان از وی سوال می‌کرد.
در پایان با نزدیک شدن به سالروز شهادت ایشان و بحث نام‌گذاری این روز به نام روز معلم، ضمن آن‌که پیشنهاد خودم این است که سالروز تولد ایشان روز معلم شود با این‌همه مصاحبه را با این جمله پایان می‌دهم که فرزاد معلم همه‌ی ماست.

این مصاحبه پیشتر در اخبار روز منتشر شده است با این لینک

» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

شهاب‌الدین شیخی: ما روزنامه نگاران نبايد فراموش كنيم متعلق به جامعه ى مدنى هستيم نه به حوزه ى قدرت

-مصاحبه ی خبرگزاری کوردپا با شهاب الدین شیخی
به مناسبت یکصدو چهاردهمین سالروز روزنامه‌نگاری کُردی
گفتگوی اختصاصی آژانس کُردپا با شهاب‌الدین شیخی روزنامه‌نگار کُرد و ساکن آلمان
کُردپا: روزنامه نگاری کُردی به دلیل شرایط سیاسی در غربت آغاز شد و اکنون پس از گذشت یکصدو سیزده سال هنوز هم روزنامه‌نگاری کُردی در تبعید و غریبی ادامه دارد، همین وضعیت باعث گردیده تا روزنامه‌نگاری کُردی شدیدا تحت تأثیر افکار و جو سیاسی غالب بر منطقه قرار گرفته و روزنامه‌نگاری کُردی را از قالب استقلال و رسالت واقعی خود خارج کرده و به سمت و سوهایی گوناگون معطوف کند.
کُردپا: با این تواصیف آیا شما در طول مدت زمان مذکور، برهه‌ای را سراغ دارید که در آن روزنامه‌نگاری کُردی به صورت مستقل صورت گرفته باشد؟
ش شیخی: من از زاویه‌ی دیگری نگاه می‌کنم. از دید من روزنامه‌نگاری کُردی از نظر کلی شکل‌گیری‌اش از اول یک حالت مستقلی داشته، درسته این تبعید و غربت مستولی شده را بر خودش هموار کرده ولی دقیقاً به خاطر این بود که مستقل باشد و به نظر من این اتفاقا یک خط سیری است که در طول تاریخ روزنامه‌نگاری کُردی به صورت تلاش برای استقلال وجود داشته، این را در نظر داشته باشید که شروع روزنامه‌نگاری کُردی با شروع موج دوم ناسیونالیسم در دنیا همراه بوده و همان جنبش استقلال‌خواهی و استقلال‌طلبی که در حوزه‌ی سیاسی هم کُردها این رو داشتند. بنابراین گرچه با بخش زیادی از نظرات شما موافقم که امکان این استقلال وجود نداشته اما تلاشی برای استقلال چه در مفهوم و چه در محتوای روزنامه‌نگاری کُردی و چه در ادعا و یا در شعار همیشه بوده، بنابراین من شکل‌گیری روزنامه‌نگاری کُردی را شکل‌گیری یک رؤیای مستقل، یک رؤیای استقلال می‌دانم به عنوان اینکه یک روزنامه‌ی را منتشر کنند که مستقلا و اختصاصا مال کُردها باشد و اعلام می‌کند و آن چند خط زیبا که می‌گوید:
« من برای اولین بار است که روزنامه‌ای را با این زبان منتشر می نمایم، با هدف انتشار دانش و روح مهربانی در میان فرزندان ملت ام و ترغیب کوردها جهت در پیش گرفتن راه توسعه و مدرنیزاسیون و تمدن نوین، هم زمان برای نشان دادن ادبیات ملی این ملت به خود آن ها.....»
خیلی جالب است آن تعریفی که بدرخان می‌کند که در دو سطر ابتدایی این متن تعریف سیاسی ملت رو میکنه و پارامترهای ملت رو میاره و پارامترهای روزنامه‌ی مستقل را که می‌خواهد به این دلایل روزنامه مال من باشد و روزنامه خودم باشه اما اینکه به صورت تاریخ و به اصطلاح محتوا یا تاریخ تولید شده، تولید روزنامه آیا استقلال داشته یا نه، متأسفانه، خیر، به دلیل اینکه همیشه یک وضعیتی بوده حالا ما چه را یک بحث فرهنگی در نظر بگیریم چه بحث سیاسی، کُردها به عنوان ملتی که بین چهارتا دولت بوده‌اند این دولت‌در دوره‌ی مدرن و دقیقاً از دورانی که روزنامه‌نگاری کُردی شکل گرفته که بین ملت‌های منطقه جزو باسابقه‌ترین‌هاست این وضعیت طوری بوده که همیشه یک دولت حاکمی وجود داشته که به دلیل محدودیت هایی که این دولت ها برای اندیشه ای مستقل به وجود می اورده اند روزنامه نگاری کوردی با اندیشه ای مستقل در هر صورت یا باید به صورت تبعید و غربت بوده باشد که معمولاً دچار یک نوع، انتزاع از جامعه‌ی مبدأ خودش شده و یا به‌طور کلی اگر دورن حاکمیت بوده بخشی از استقلال خودش از دست داده.

کُردپا: به طور کلی در حال حاضر نیز روزنامه‌نگاری کُردی تقریباً تحت تأثیر جهت‌های سیاسی قرار دارد و اگر هم روزنامه‌نگاران مستقلی وجود داشته باشند تعداد آنها انگشت شمار و حتی در بعضی موارد به صورت مطلق مستقل نیستند؟ نظر شما در این باره چگونه است؟
ش.شیخی: ببینید اساساً شما به عنوان یک روزنامه‌نگار، اصلی را به نام استقلال مطلق ندارید و من با ترکیب استقلال مطلق مشکل دارم. بگذارید یک اصطلاح ساده از روزنامه‌نگاری را یادآوری بکنیم ما یک اصطلاحی داریم به اسم "قلم قرمز سردبیر"، حالا این قلم قرمز سردبیر می‌تواند سلیقه‌ی نوشتاری، سیاست‌گذاری، "ادیتوریال وُرد" و نوعی نگاه سیاسی – فرهنگی خود سردبیر باشد و نهایتاً نگاهش به روزنامه‌نگاری باشد. یعنی شما حتی اگر یک روزنامه هم داشته باشید گاه گاهی سردبیر قلمی بر روی نوشته‌های شما می‌کشد. تعریف دومش این که شما بعد از مدتی جامعه‌پذیر می‌شوید، شما یاد می‌گیرید که مثل نوشته‌های آن روزنامه بنویسید برای همین وقتی شما یک مطلب را مطالعه می‌کنید بعضی وقت‌ها هم اگر نگاه‌هم نکنید احساس می‌کنید، البته اگر روزنامه حرفه‌ا‌ی باشد، احساس می‌کنید این مطلب در روزنامه‌ی فلان نوشته شده، به عنوان مثال تجربه‌ای که ما در ایران داشته‌ایم روزنامه‌هایی مانند "جامعه" و "شرق"، شما قادر بودید که جنس مطلب‌ها را حدس بزنید که مال کدام روزنامه‌ست و این سیاست‌گذاری سردبیر و کار رسانه است که در جامعه شناسی ارتباطات به طور کلی از ای مفهوم با عنوان «جامعه پذیر شدن از طریق قلم سردبیر» یاد می کنند. حالا اینکه در مورد کُردها این وضعیت وجود داره، اکنون ما روزنامه‌نگاری به زبان کُردی به اصطلاح تولید انبوهش در کردستان عراق( کردستان جنوبی) بیشتر داشتیم. در آنجا ما می‌بینیم در دوران صدام حسین یک امکان حداقلی استقلالی بوده در همان چند صفحه‌ی اولیه، عکس سید الرئیس که همین صدام بر برگه یا روی صفحه ی دوم جلد وجود داشته باشد اما در دیگر حوزه‌ها به ویژه بخش زبانی و مباحث فرهنگی هنری تا حدی که نوشته های ادبی رنگ و بوی سیاسی خاصی نداشته باشد، مستقل بوده هر چند در سیاست نمی‌تواند مستقل بوده باشد در کشورهای مثل ترکیه، سوریه که اصلاً امکان آن را نداشتند، روزنامه در ترکیه امکانش مثل ایران و عراق نبوده بلکه معمولاً با توقیف و بستن ارگانی که روزنامه را منتشر می‌کند، مواجه می‌شود. در ایران، در زمان قبل از انقلاب به آن شکل نبوده و بیشترین دوره‌ی استقلال را شاید می‌توانم بگویم در چند سال اول بعد از انقلاب 57 ایران اگر در نظر بگیریم که در آن برهه زمانی نوعی آزادی بیان وجود داشت و بسیاری از نشریات قارچ‌گونه رشد کردند که شاید من در پژوهشی با نام « تاریخ سی ساله‌ی مطبوعات کُردی در کردستان ایران» بطور مفصل آن را بررسی کردم ولی در حوزه‌های دیگر امروزه شما امکان اینکه من حالا چون در کردستان ایران زندگی کرده‌ام و اکثراً آنجا فعالیت بنده آنجا بوده، مثال هایم از کوردستان ایران است. در کوردستان ایران امکان اینکه شما خودتون یک روزنامه‌ی داشته باشید، بسیار کم است. در واقع محدودیت ها در چندتا مرحله روی می دهد. اول اینکه شما باید مجوز بگیرید. معمولاً به هر فردی مجوز نمی‌دهند یعنی قبل از اینکه مجوز بگیرید شما یک شرایطی هست که بسیاری از افراد را از اینکه حائز مجوز روزنامه‌نگاری بشوند طرد و یا پرت می‌کند. به فرض مجوز گرفتید. آن موقع مرحله ی دوم محدودیت آزادی بیان و نهایا استقلال مورد نظر شما شروع می شود یک شرایطی هست، آیین‌نامه‌ای برای مطبوعات از سوی وزارت ارشاد هست که بازهم امکان استقلال شما را کاهش می‌دهد زیرا مثلا برای کوردها طبق آیین نامه ی داخلی مطبوعات وزارت ارشاد ایران هرگونه صح کردن و طرح مسائل قومی و یا مذهبی به عنوان اقدام علیه وحدت داخلی شناخته می شود»به فرض که این مراحل را طی کردید مرحله ی سوم محدودیت بعد از انتشار هم شما با وضعیت‌هایی روبرو هستید که در قوانین حتی حروف‌چین، تایپیست، نویسنده و روزنامه‌نگار هم شامل مجازات‌های قانونی در زمینه‌هایی هستند، به غیر از آن هنگام روزنامه شما هم مثلا بخش‌نامه‌ی شورای عالی امنیت ملی می‌آید، بخش‌نامه‌ی دفتر وزارت ارشاد می‌آید بخش نامه می‌آید در مورد فلان چیز فلان موضوع این جوری بنویسید و یا اصلا ننویسید.
اینها مسائلی بود که از بریون جامعه و توسط قوانین و دل بر روزنامه نگاری وارد می شود. برخی محوددیت ها از دید من درمورد خود ما، ما به این دلیل که در جامعه‌‌ای به‌سر بردیم که یک مسئله‌ی سیاسی داشته، حالا اصلاً کاری به این نداریم که این مسئله به ذات است یا عرضی است و یا ساخته شده و یا برساخته شده نیست ولی کردستان یک جامعه‌ای است که با مسئله‌ی سیاسی به نام "ملتِ دولت نشده" روبروست در این صورت ما یک گروه مرجع داریم که برای این مردم، بیشتر قابل توجه است و این گروه‌های مرجع، احزاب سیاسی هستند. چه در کردستان عراق، چه در کردستان سوریه، ترکیه و چه در کردستان ایران، شما احزاب سیاسی را به عنوان "گروه مرجع" و "پایگاهِ رجوع مردمی" بیشتر می‌شناسید که تقریبا تریبون و حوزه ی مخاطب گسترده ای هم دارند. بنابراین خیلی وقت‌ها روزنامه نگاران جوان برای اینکه توجهی جلب بکنند و بتوانید مخاطب پیدا بکنند و خوانده شوند و شنیده شوند و دیده شوند، سعی کرده‌اند از تریبون احزاب سیاسی خود را مطرح کنند البته این امر در واقع دلیل دیگری هم داشته این بوده که شما در دوره‌ی هم که به اصطلاح امکانات نشر و سانسور و واقعاً پاکسازی رسانه‌ها صورت گرفته، جایی نبود که شما در آن چیزی بنویسد و آن‌چیزی که می‌ماند نشریات احزاب است. در کردستان عراق هم وضع همین طور است شما قدیمی‌ترین و پرکارترین نشریات را وابسته به احزاب می‌بینید نشریه‌های اتحادیه میهنی و پارت دمکرات کردستان عراق است و در کردستان ترکیه نیز نشریات بدون هیچ تعارفی وابستگی و یا گرایشات حزبی به پ.ک.ک دارند. بنابراین شما برای اینکه امکان فعالیت داشته باشید باید خودتان را به آن پایگاه مردمی گروه مرجع نزدیک می‌کنید. از طرف دیگر واقعیت این است در کردستان ایران و قبل از دوره‌ی اصلاحات یک گرایش شکل گرفت و گاه‌گُداری نشریاتی منتشر می‌شد در دوره‌ی اصلاحات این امکان تا حداقلی بوجود آمد در دوره‌ی اصلاحات ما درست است به آن اندازه‌ی که در نقاط دیگر ایران و یا حداقل به اندازه مرکز، ما دستاورد نداشتیم، ولی نزدیک 20، 30 نشریه منتشر شد در اون دوره‌ها، که همگی در تلاش بودند که به استقلال برسند و این هم درسته که صاحب امتیاز و سردبیر اینگونه نشریات، مسئول و مدیرکل فلان اداره و یا نماینده‌ی مجلس و یا حتی خود سردبیرها گرایشاتی به احزاب کُردی و یا احزابی که در کردستان عراق در حال قدرت‌گرفتن به عنوان دولت کُردی بودند، داشتند. و از آن سو در داخل ایران هم عده‌ایی به احزاب مرکزی ایرانی، همچون "مشارکت" و "مجاهدین" گرایش داشتند و بنابراین من فکر می‌کنم رؤیای اینکه یک روزنامه و به عنوان "روزنامه‌ی مستقل" باشد، رؤیایی هنوز دور دست است. اما روزنامه‌نگار مستقل، چرا، داشتیم و از چهره‌های خیلی بارز آن که هزینه دادند مثل آقایان "محمدصدیق کبودوند و عدنان حسن‌پور" که احکام ویران‌کننده‌یی دارند و طولانی‌ترین احکام‌هایی را که یک روزنامه‌نگار در داخل ایران 15 سال و 12 سال و حتی عدنان به اعدام محکوم و حکم اعدامش صادر می‌شود و البته چهره‌های مستقل دیگری نیز بودند و من اینجا به حرمت اینکه این دو عزیز در زندان هستند فقط نام آنان را برده‌ام. اما هر انسانی به هرحال یک گرایشاتی دارد و اینکه من می‌گویم برای همین با استقلال مطلق مخالفم و معتقدم که روزنامه‌نگار مستقل نداشتیم.

کُردپا: با توجه به تاریخ پر مخاطره در کردستان و هم‌چنین جو غالب، کم نیستند روزنامه‌نگاران کُردی که پا به عرصه‌ی مطبوعات کُردی گذاشتند، اما با این حال شاهد هستیم که تا کنون نیز هیچ آهنگی تحت هر عنوانی در بین روزنامه‌نگاران کُرد وجود ندارد، عامل اصلی این موضوع را در چه می‌دانید؟

ش.شیخی: واقعیت این است که روزنامه‌نگاری کُردی به اصطلاح یک تاریخچه‌ی پاره پاره دارد، ظاهراً این پاره پاره‌بودن بخشی از "سرنوشت زخمی" ماست به دلیل اینکه از نظر زمانی، مکانی و محتوایی، پاره پاره است به ویژه از نظر زمانی، شما از یک دوره‌ایی می‌بینید که مثلاً در کردستان ایران و در دوره‌ی اصلاحات را حدود 10، 20 نشریه در طول این هشت سال منتشر می‌شود شما نیاز دارید که از روزنامه‌نگار تولید بشه، روزنامه تولید بشه، تاریخچه داشته باشد. من در پژوهش سی سال مطبوعات کردستان ایران که اسمش هست "هرگز به صد نرسیدیم" تمامی نشریات تاریخ کردستان به شماره صد نرسیده و شما به عنوان یک روزنامه‌نگار یک پایگاه ثابت ندارید که 100 شماره، 200 شماره پشت سر هم منتشر کرده باشید، کار کرده باشید، با 100 شماره شما به عنوان یک روزنامه‌نگار هنوز یک پایگاه ویژه و مستقلی ندارید ‌که با دیگران اتحاد پیدا کنید و هماهنگ شده و گروه و سازمان تشکیل بدهید. امروز روزنامه‌نگارید، دو سال نیستید، یک سال هستید، چهار سال نیستید به عنوان اصل روزنامه‌نگار من یک چیزی را در یک پرانتز عرض کنم و آن اینکه امروز یک تعریف غلط در جامعه جهان سومی هست و اینکه می‌گویند فلانی روزنامه‌نگار نیست چرا که دیگه حالا در روزنامه نیست و این یک تعریف غلطه، این را هم تو پرانتز می‌گم، یک آدمی دکتر است اگر دکتری هم نکند بازهم دکتره، آدمی وکیل است اگر وکالت هم نکه بازهم وکیل هست. در غرب اگه کسی روزنامه‌نگار باشه و اگر 5 سال هم روزنامه‌نگاری نکنه بازهم به طرف می‌گویند روزنامه‌نگاره، حتی ایرانی و یا خارجی هم باشه میگن مثلاً یک نفر تو هتلی در برلین کار می‌کند میگن که آقای فلانی که در فلان هتل کار میکنه روزنامه‌نگاره.
شما که کار نمی‌کنید دیگر شما کجا و با چه کسی فعالیت بکنید و چطور و با چه کسانی اتحادیه دایر کنید دو سال احتیاج داشتید که کار کنید این یکی از دلایلش، دلیل دیگرش اینه که در جامعه‌ا‌ی که کُردها زندگی کردند به دلیل اینکه این دولت‌ها چه نسبت به کُردها و چه به نسبت به دیگر اقشار مردم ، دولت‌های استبدادی بودند و قاعدتاً دولت‌های استبدادی ضد جامعه مدنی و نهادها،ان-جی-او‌ها و اتحادیه‌ها هستند و اساساً به تضعیف جامعه‌ی مدنی می‌پردازند،و این نهادها جزو جامعه‌ی مدنی هستند. شکل‌گیری این نهادها بسیار مشکل و سخت می‌باشد و امکان ندارد به ویژه حالا اگر این نهادها در جامعه‌ی کردستان باشد که آغشته و آلوده و پالوده به یک امر سیاسی هم هست. این مسئله همیشه زیر یک "پرسش سیاسی" و یک "اتهام سیاسی" هست. این اتفاق خودش عواملی دارد که بیرونی و بسیار قدرتمند است که این امکان را سلب می‌کند از سویی دیگر به دلیل همان پاره پاره بودن دیدگاه‌ها و همان دلایل و مباحثی که درباره‌ی "وابستگی حزبی" برشمردم ما امروزه می‌بینیم خیلی راحت روزنامه‌نگارانی هستند که رسماً وابستگی حزبی دارند و یا غیر رسماً هستند ولی عملاً معلومه که دارند به تقویت پایگاه اجتماعی فلان حزب می‌پردازند و یا به تقویت پایگاه اجتماعی فلان حزب نمی‌پردازد ولی تمامی احزاب دیگه را می‌کوبد به جز حزب متبوع خودش، شب و روز به پ.ک.ک گیر می‌دهد به پژاک گیر می‌ده به دمکرات گیره می‌ده ولی مثلاً کاری به کومله نداره و بالعکسش طرف به کومله و همه، گیره می‌ده به دمکرات کاری نداره، پ.کا.کایی همینطور. اگر چهار پنج نفر چهره‌ی مستقل هم هست این استقلال بین جامعه‌‌ای که به این شدت سیاسی شده یک نوع اتفاقا، بعد تعریف می‌شه. یعنی مثلا میگن طرف هیچ دیدگاه سیاسی نداره، یعنی چی؟ که نه کاری به فلان داری یا به فلان نداری. هر حزبی خودش و هوادارانش به تنهایی، نماینده‌ی "گفتمان ناسیونالیسم کُرد" می‌دانند. و وقتی شما طرف او را نمی‌گیرید و یا طرفداری ویژه‌ای نمی‌کنید از طرف مابقی احزاب کُرد به عنوان "آدمِ غیرناسیونالیسم" شناخته می‌شوید در جامعه‌ی کردستان آدم غیر ناسیونالیسم که مسئله‌ی ملی نداره به عنوان یک "ضعف" شناخته می‌شود و یک انتقاد ویژه است که انگار "امر ملی" یا امر کلی براش مهم نیست. از سویی دیگر گفتم که امکانات حالا به اصطلاح اقتصادیست امکاناتی که شما ساختمان، دفتر، آزادی سیاسی و تعریفی برای خودتون داشته باشید، نگاه کنید اکنون در کردستان عراق سندیکای روزنامه‌نگاران کُرد هست و به عنوان یک نهاد روزنامه‌نگاری عضو فدراسیون بین‌المللی روزنامه‌نگاران ای-اف-جی و حالا اگر همچین چیزی در مورد کردستان تشکیل بشه و این در داخل ایران نمی‌شه تشکیل بشه حالا فکر می‌کنم یک تلاش‌هایی داره صورت می‌گیره در تبعید و در کردستان عراق تشکیل بشه و آیا تشکیل آن در کردستان عراق اساساً می‌تواند به عنوان نماینده‌ی جامعه‌ی کُردستان، عضو آی-اف-جی بشود یا نه‌، بودجه را کجا می‌آره، اگر بودجه را حکومت اقلیم کردستان تأمین می‌کنه باید سیاست دولت کردستان عراق را به نسبت مسایل دیپلماتیک که با همسایگانش داره به ویژه با ایران رعایت بکند و اگر رعایت نکند، بودجه را نمی‌گیره و اگر پول نگیره از یک خاک یک کشور دیگر می‌گیره از نهادهای بین‌المللی می‌گیره و آن نهاد بین‌المللی چقدر قدرت داره این نهاد را ساپورت بکنه و اگر فرضاً زیر فشار ایران قرار گرفت و یا زیر فشار خود حکومت عراق قرار گرفت و می‌بینید که در دولت عراق اکنون دعوا بر سر قدرت میان حکومت مرکزی و اقلیم کردستان جریان داشته و همه‌ی این موارد می‌توانند آسیب برسانند. یعنی شما از این که در این دولت‌ها استبدادی هستند، ضد جامعه‌ی مدنی و نهادهای مدنی هستند، دوم، امکانات اقتصادی باید تشکیل بشه سوم، امکان اینکه شما روزنامه‌نگارانی که در حال فعالیت به صورت طولانی به عنوان روزنامه‌نگار داشته باشید که شغل و حرفه‌شون باشه و بتوانند یک موقعیت را به عنوان نهادی که همراه و هماهنگ با یکدیگر به صورت عملی انجام بدهند، وابستگی و گرایش حزبی که وجود داره بین بسیاری از روزنامه‌نگاران که گفتم یا مستقیم یا غیرمستقیم، معمولاً باعث میشه نگاهشون از استقلال دور شود، چهارم، خود امر سیاسی که قبلاً گفتم یکی از مسایل است که به شدت حوزه‌ی فرهنگی بنام روزنامه‌نگاری را تحت تأثیر قرار داده است این ها به طور تیتروار از عواملی است که می‌تواند پاسخگوی این پرسش باشد که چرا این اتفاق نمی‌اُفتد.
کُردپا: پیام و دیدگاه شخصی خودتان را به مناسبت یکصدو سیزدهمین سالروز روزنامه‌نگاری کُردی بفرمایید؟
ش.شیخی: پیام من این است که فکر می‌کنم هر روزنامه‌نگاری اولاً یکبار آن متنی را که "مقداد مدحت بدرخان" به عنوان متن ضمیم یعنی یک یادداشت روی روزنامه‌ی "کردستان" نوشته، برای روشنفکران و نویسندگان آن زمان فرستاد، حتماً بخوانند، متن بسیار کوتاهی است و به عنوان یک روزنامه‌نگار کُرد آن را مطالعه کنند، تاریخ روزنامه‌نگاری کُردی را حتماً مطالعه کنند و نیز به عنوان یک روزنامه‌نگار توصیه می‌کنم که بلکه به این سمت بریم، این رؤیا را داشته باشیم که ما روزنامه‌نگاران خودمون را "گروه مرجع" جامعه‌ی مدنی بکنیم، نه آن حالتی که خودمون وابسته به حزبی بکنیم به گرایش حزبی خاصی، گرایش سیاسی داشته باشیم تا مورد توجه و امکان ارجاع و دیده شدنمان بیشتر باشد. من این تجربه را شخصاً دارم و چون این آرزوی شخصی و حالا من این را تکرار می‌کنم و من روزی به سردبیر نشریه‌ی گفتم آقا! اختیار این نشریه را بجز بخش "سیاست‌گذاری کلان‌"ش به من بده و من قول می‌دم این نشریه را به پُرتیراژترین نشریه تاریخ روزنامه نگاری کُردی تبدیل کنم و این قول را گرفتم و این کار را کردم و هنوزم آرزو دارم که یک نشریه داشته باشم. و همچین کاری را بکنیم که ما بتونیم خودمون را پایگاه مرجع برای مردم و جامعه‌ی مدنی بکنیم، یادمون باشه روزنامه‌نگاری امری است فرهنگی، امری است مربوط به حوزه‌ی جامعه‌ی مدنی و نه امری سیاسی، قطعاً ما از امر سیاسی غافل نیستیم و نخواهیم بود اما ما مرجع باشیم نه مرجع ما جای دیگری باشه، چه قدرت و چه احزاب ما.در نهایت آرزو می‌کنم هیچ روزنامه نگاری در هیچ جای دنیا برای ابراز عقیده و نوشتن در مورد آزادی و حقوق فردی خود جامعه‌اش به زندان نیافتد و تمامی روزنامه نگاران زندانی در اقصا نقاط دنیا آزاد شوند. به ویژه آرزوی آزادی عدنان حسن پور،محمد صدیق کبودوند، احمد زیدآبادی، بهمن احمدی،مسعود باستانی و دیگر دوستانم را دارم.
» ادامه مطلب

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

بیست روز اعتصاب غذای شیرکو معارفی در اعتراض به نامشخص بودن وضعیت پرونده‌اش

منتشر شده در  رادیو زمانه
شهاب الدین شیخی - شیرکو معارفی، زندانی سیاسی کرد به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و محاربه از سوی دادگاه انقلاب اسلامی شهر سقز به اعدام محکوم شده است. 

این زندانی سیاسی در نهم مهرماه سال ۱۳۸۷ در روستایی در نزدیکی مرز ایران و عراق، در حالی که قصد داشت از کردستان عراق به ایران بازگردد، بازداشت شد. حکم وی در دادگاه تجدید نظر و دیوان عالی کشور تائید و سال گذشته خبرهایی مبنی بر اجرایی شدن آن منتشر شد، اما با تلاش وکلای وی و با دخالت رئیس قوه قضاییه نسبت به رای دادگاه بدوی، پرونده برای مدتی به حالت معلق درآمد و این بلاتکلیفی همچنان ادامه دارد.
در ماه آغازین سال ۱۳۹۱ دوباره ‌خبرهایی مبنی بر احتمال اجرای حکم اعدام شیرکو معارفی منتشر شد و به همین دلیل او از ۱۶ فروردین ۱۳۹۱ در اعتراض به نامشخص بودن وضعیت پرونده‌اش در اعتصاب غذا به سر می‌برد.
 
تائید حکم اعدام
شیرکو معارفی، در دادگاه انقلاب اسلامی شهرستان سقز به اعدام محکوم شد و حکم او با تمام پی‌گیری‌ها و اعتراض‌های قانونی وکلا نسبت به روند صدور آن در دادگاه تجدید نظر و دیوان عالی کشور تایید شد و حتی کمیته‌ عفو و بخشندگی نیز جواب مثبتی به درخواست عفو وی و وکلایش نداد.
احمد سعید شیخی، وکیل مدافع این زندانی سیاسی طی لایحه‌ای اعتراضی به رئیس قوه‌ قضائیه از عدم همخوانی حکم مذکور با موازین شرعی و قانونی در جمهوری اسلامی خبر داده است. در پاسخ به این پی‌گیری، دفتر رئیس قوه قضائیه اعلام کرد که "این حکم خلاف بین شرع است" و آن را جزو موارد "اعاده‌ محاکمه مجدد در دادگاه بدوی" دانست. در پی این اعلام نظر اما پرونده به جای اینکه براساس رویه قضایی یادشده دوباره در دادگاه بدوی بررسی شود، بار دیگر به دیوان عالی کشور ارسال و رای صادرشده پیشین، از سوی دیوان عالی کشور تایید شد.
اشتباه از سوی دیوان عالی
اکنون نزدیک به بیست روز است که شیرکو معارفی، در اعتراض به ورود اشتباه دیوان عالی کشور به پرونده‌اش و ناروشنی وضعیت خود اقدام به اعتصاب غذا در زندان سقز کرده است. وکیل پرونده امیدوار است که رئیس قوه‌ قضائیه این اشتباه را قبول کند و امکان محاکمه‌ مجدد این زندانی سیاسی در دادگاه بدوی فراهم شود تا روند پرونده به روال طبیعی خود برگردد و امکان لغو حکم اعدام فراهم شود.
به باور وکیل پرونده، احمد سعید شیخی، این اتفاق یک اشتباه از سوی دیوان عالی کشور به شمار می‌رود. زیرا رایی که از سوی دفتر رئیس قوه‌ قضائیه، مصداق "اعاده‌ محاکمه‌ مجدد" تشخیص داده شود می‌بایست در دادگاه بدوی اجرا شود، نه این‌که پرونده دوباره به دیوان عالی کشور ارسال شود.
این در حالی است که احمد سعیدشیخی، اشتباه ورود دوباره دیوان عالی کشور به پرونده را به دادگاه بدوی صادرکننده‌ حکم، یعنی دادگاه انقلاب سقز و دادستان کل کشور و همچنین به دفتر رئیس قوه‌ قضاییه اعلام کرده، اما تا به این لحظه جوابی به زندانی و وکلا به صورت رسمی ابلاغ نشده است.
در واقع دیوان عالی کشور تنها در موارد مشخص می‌تواند وارد یک پرونده شود: یا در مقام تجدید نظرخواهی یا در مقام اعاده‌ دادرسی. این پرونده با توجه به اینکه از سوی دفتر رئیس قوه‌ قضائیه مصداق محاکمه مجدد دانسته شده است، جزو مواردی نیست که دیوان عالی کشور بتواند وارد آن شود.
در مورد خبرهایی که مبتنی بر اجرایی شدن حکم اعدام شیرکو معارفی منتشر می‌شود، وکیل پرونده بر این باور است: "چون این حکم از سوی دیوان تایید شده است، احتمال اجرایی شدن حکم دور از انتظار نیست، اما مسئله این است که اولاً هنوز جواب اعتراض من به صورت رسمی داده نشده است و همچنین اگر قرار بر اجرایی شدن حکم به طور قانونی باشد باید به وکیل پرونده ابلاغ شود که تا این لحظه خوشبختانه ابلاغی دال بر اجرایی شدن حکم به من نشده است."
اعتصاب غذا
اکنون نزدیک به بیست روز است که شیرکو معارفی، در اعتراض به ورود اشتباه دیوان عالی کشور به پرونده‌اش و ناروشنی وضعیت خود اقدام به اعتصاب غذا در زندان سقز کرده است. وکیل پرونده امیدوار است که رئیس قوه‌ قضائیه این اشتباه را قبول کند و امکان محاکمه‌ مجدد این زندانی سیاسی در دادگاه بدوی فراهم شود تا روند پرونده به روال طبیعی خود برگردد و امکان لغو حکم اعدام فراهم شود. آنچه اکنون نگران کننده است وضعیت جسمانی شیرکو معارفی است که نزدیک به سه هفته است در اعتصاب به غذا به سر می‌برد.
خبرهای تائید نشده‌ای نیز مبنی بر دیدار رئیس زندان سقز با او برای پی‌گیری وضعیت اعتصاب غذای وی منتشر شده است. از سوی دیگر در چند روز گذشته نامه‌ای نیز به نام این زندانی سیاسی منتشر شده که تا این لحظه خبری مبتنی بر تایید یا رد این نامه از سوی او منتشر نشده است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

پاسخ به نامه‌ی بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا»



«عزیزومهربانم شهاب پاره جانم: به یاددارم داری درگذشته ای نه چندان دور ودرچنین روزی یاشبی به همین مناسبت درمیان جمعی ازدوستان عبارتی کوتاه راهدیه تولدت کردم وگفتم وبرایت نوشتم:"پای افزاری ازچرم ازبلاد روم برایت آورده ام تاپای...........". میدانستم پاهای بی قرارت قرارایستادن ندارند اما اعتراف می کنم نمی دانستم بی قراری فقط ازپاهای تونیست،نمی دانستم گوناگونی بی قراری ها اینگونه شتابان "بی درکجا" به سراغت وبه سراغم می آیند.راستی چرا"بی درکجا"،توکه عاشق باد بودی ،یعنی حرکت و وزیدن. همیشه بندکفشهایت بازوآماده رفتن، وچنین است می پندارم ومی پنداری "بی دری"برای بادمعنی ندارد...........! مسافر سفرهای خواسته ونخواسته سالروز تولدت مبارک بلکه متبرک باد.»


بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
جان کاکه گیان.... مدت‌هاست و شاید شد سال‌هاست که، می‌خواهم برایت نامه‌ای بنویسم. فکر کنم  البته تا به حال دو نامه به زبان کوردی برایت نوشته‌ام، آن نامه‌ی « از شهاب‌الدین فرزند شیخ شریف، تا فرزند شیخ حسن تا فرزند  فرزند،فرزند.... من یگانه فرزند خدا در زمین هستم» آری آن روزگاران باد وزنده‌ی پیامبر عاشق، که یادش کرده‌ای با « بند کفش‌هایی که همیشه باز بود»  چیزی نزدیک به ۷ سال مردی در تمام اوقات زندگی‌اش بند کفش‌های‌اش  را نبسته بود. آن روزها من مردی بودم که روزگارم از جنسی بود  شبیه منصور عاشق اگر او گفته بود « اناالخق» شهاب بی پروا و بدون برنامه ریزی در نامه‌های نوشتنی‌اش از جنس ناخودآگاه برای برادرش نوشته بود « من فرزند حق» هستم.
 اکنون شاید بعد از دهه‌ای بیشتر از آن روزگاران، دارم برایت نامه‌ای می‌نویسم. اما یادم هست که یک بار هم در همین مهمانی های تولدم که شما هم تهران بودی و در خانه‌ی من می‌خواستم نامه‌ای بنویسم به نام « کسی به طعم همیشه‌ی برادر»، اما آن نامه هم نوشته نشد. بار دوم وقتی بود که مطلبی را به نام « در باب برادر»(تاریخ به روایت حذف شدگان) نوشتم، آن موقع آن‌قدر در باب تلخی‌هایم از طعم واژه‌ی «برادر» که بخشی از آن تلخی‌ها مربوط به خاطرات زندگی تو هم می‌شد و آن یکی برادری که از من و از تو گرفتند و شاید ستاندن آن یکی برادر چنین سرنوشت تو را دچار سفرهای برادر وار در زمین کرد، نوشته بودم. می‌خواستم بنویسم که با این همه یک نفر هست که نامش « برادر» است. می ‌خواستم برای مخاطبان عزیزم بنویسم که واژه برادر برای من معنای شیرین هستی هم هست. اما ننوشتم.
حالا از وقتی غربت‌زاده شده‌ام و نه غربت زده، مدت‌هاست می ‌خواهم برایت نامه بنویسم. این بار هم شما پیش دستی کردی. شما که همیشه در برادری پیش دست  بوده‌ای.
کاکه گیان!
حالا از آن برادر همیشه کوچک و کودکت، که با تمام کودکی‌اش، باد وزنده‌ی عاشق پیامبری بود که رسالتش، عاشق‌کردن ،«دریا»ها و «دریاچه»ها بود، تا به عشق باد عاشقیت هستی را تجربه کنند و زمین بیشتر لبریز عاشقی شود و زمین بیشتر و بهتر و مهربان‌تر شایسته‌ی زیستن انسان شود، چیز زیادی باقی نمانده است.
حالا دیگر پیرمردی غربت نشین شده که کودکی به غارت رفته‌اش را زندگی می‌کند. کودکی‌ای که به غارت، بی مادری، بی برادری، بی خانگی، آوارگی‌های شبانه، دم در زندان‌ها  بست نشستن، از این شهر به آن شهر رفتن، به دنبال نشانی از برادر یا پسر عمو شد و رفت، کودکی  که دو  جنگ را  تجربه کرد. جنگی از  جانب دولت کشوری که از سویی مدعی بود ما بخشی از آن سرزمین هستیم و از سوی  لشکر‌کشی که علیه ما کرد، کم‌نشان‌تر از لشکر کشی و دفاع مقدسی نبود که علیه کشور دشمن و همسایه کرد.کودکی که دو آوارگی را تجربه کرد. آوارگی از جنگی، که مال کشور ظاهرا خودی بود و آوارگی از جنگی که مال کشور همسایه. کودکی که دو نوع مرگ دسته جمعی را  تجربه کرد. مرگ دسته جمعی مردمی که بر اثر بمباران کشور همسایه دریده می‌شدند و « مرگ دسته جمعی، مردمانش توسط کشور خودی؟؟؟ در نوشته‌ی دیگری نشوته‌ام که هر مرگ به تنهایی سن آدمی را ۵۰ سال پیر می‌:ند، هر انقلاب ۵۰ سال کشوری را پیر می‌کند و هر جنگ ۵۰ سال دیگر، کودکی این‌چنین به همین سادگی پیر شد.
کاکه گیان!
از آن برادر همیشه کوچک تو اما یک چیز همیشه در وی باقی است. روحی که با خود از پشت « آیینه» و از استاد ازل آموخته است. اشاره کرده بودی به « بند کفش‌های باز من» به گمانم آن وقت‌ها  دلم نیامده بود به هیچ کدام‌تان بگویم که راز آن بند کفش‌های همیشه باز چیست. قضیه‌ی آن بند کفش‌ها قضیه‌ ساده‌ی « آمادگی مداوم من برای مرگ شهادت گونه بود» کاری به روزگار امروز ندارم. من مثل مردمانی نیستم که تمام هویت کودکی و زندگی گذشته‌ی خود را پنهان می‌کنند. بدون شک در تربیت من «شهادت» معنایش مرگ در حالتی بود که همیشه پاک باشی و بی گناه. اما اصل داستان بر می‌گشت به این‌که در سال سوم دبیرستان بود فکر کنم، کتاب شرح اشعار سهراب سپهری را از دکتر شمیسا می‌خواندم، در دکتر شمیسا بعد از  شرح بسیاری بر  شعر « بند کفش از پای فراغت باز شود» سهراب، خاطره‌ای را در پاورقی تعریف کرده بود، مبنی بر این‌که در کلاس دانشگاه، یکی از دانشجویان ایشان که بسیجی هم بوده است، پرسیده بود،  استاد این به معنای شهادت نیست، دکتر شمیسا پرسیده بود چه ارتباطی با شهادت و این‌ها دارد. دانشجوی بسیجی گفته بود آخه استاد تو ی جبهه، بچه‌هایی که شهید می‌شوند، و جنازه‌شون منتظره تا فرصتی دست بدهد  و به عقب برگردانده شوند، دوستن دیگرشان، بند کفش‌هایشان را باز می‌کنند، دکتر شمیسا نیز معتقد بود و می‌دانست مثل من  که شعر سهراب ربطی به این ماجراها نداشته است، اما ایشان هم مثل من همین‌که به تعریف کردن چنین ماجرایی می‌پردازد یعنی خیلی هم این جهان همه چیزش اتفاقی نیست، از آن روز این برادر همیشه کوچک شما تا هفت سال بند کفش‌هایش را نبست زیرا در راهی بود و زندگی‌می‌کرد که گمان می‌برد هر لحظه بمیرد شهید است و آماده بود.
کاکه گیان!
بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
آن یکی برادر که رفت تو شدی برادر بزرگ و این برادر بزرگی بر تو ماند، اما هنوز کودک بدی که سه اسل احباری از ما دورت انداختند و سه سال در آن کودکی تبعید و در بند بودن را تحمل کردن، برای ما یک منی داشت، بزرگ‌تر شدن مفهوم« برادر بزرگ» چنان می‌گفتیم کاکه، که زمین حجم بزرگی‌اش را احساس می‌کرد، و شاید به تو ظلم کردیم، شادی این بزرگترین ظلم این عالم بود که تویی که هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بودی هم در بند بودن را تجربه کنی و هم تبعید را و هم انتظار سه خواهر و یک برادر برای برادر بزرگی تو، این گونه شد که بعد گذشت آن دوران سیاه، که به جز دوری تو سیاهی‌هایی از جمله یک هفته تنها و تنها خورا یک خانواده،« نان و چای شیرین » خوردن باشد، زیرا چیزی جز نان و چایی و شکر نداشتند.تو مجبور به بزرگی شدی که هم زمان کار می‌کردی و دوسال زا تحصیل عقب مانده‌ات را در یک سال خواندی و با رتبه‌ی دو رقمی دانشگاه قبول شدی و با معدل ۱۹ لیسانس از یکی از معتبر‌ترین دانشگاه‌ها و سخت‌گیر‌ترین دانشگاه‌های ایران گرفتی، و بعد به پدر پیر گفتی، « نوبت من است» برادر بزرگ و پسر بزرگ بودن لفظی بود که تنها شایسته‌ی تو بود، خانه  برای خود نگرفتی تا خانه‌ای در بهترین محله‌ی شهر برای پدرت خریدی و دوسال بعد آن خودت صاحب خانه شدی. دانشگاه رفتن من و آن یکی خواهرم و عروسی این یکی خواهر چیزی بود که نتیجه‌ی سفرهای همیشگی و بی امان تو بود به دنبال پرونده‌های کوچک و بزرگ.سابقه‌ی آن همه فعالیت و کاری که نه تنها  برای خودت و خانواده، بلکه برای مردمی که مدت‌ها بود سرگردان دادگاه‌ها و بی‌داد‌گاه‌ها بودند بسی منفعت داشت. چه خوب که من و شما از پدر اهل عبادت‌مان آموخته بودیم، « عبادت به جز خدمت خلق نیست»
بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا
 می‌دانی هیچ چیز در این جهان از من نسبت به تو شایسته‌ی تشکر نباشد همین که تو به تنهایی  تمام بار بزرگی و بودن و برادری را به دوش کشیدی من توانتسم با فراغ بال بیشتر، با مشغول شدن به زندگی خودم به مشق نوشتن و مشق گرفتن از چند کتاب ساده‌  در خلوتم بپردازم. همیشه گفته‌ام در ساختارهای اجتماعی خانوادگی جامعه‌ی ما، که سلسله مراتبی است و بزرگ سالار و بدون شک متاسفانه مردسالار، اما در همین ساختارها معمولا نقش بادر بزرگ، اصلی‌ترین نقش است، با مطالعه و تدقیق در زندگی بسیاری زا خانواده‌هایی که « یک برادر بزرگ» داشته‌اند که نقشی مهم ایفا کرده است در آن خانواده، اصلی ‌ترین اصل این بوده است  و به این وابسته بوده است که، آن برادر اگر مسیر درست زندگی را پیموده است، آن خانواده از هم نپاشیده است، و مسیر دیگر افراد خانواده، تقریبا با افت و خیز حتا هم‌چنان  از مسیر درست پیموده شده است، تو نمونه‌ی کامل یکی از آن « برادر بزرگ‌»ها هستی.ممنونم که «‌درست» بوده‌ای و درست می‌روی.
عزیز جان این برادر همیشه کوچکت!
 می خواهم نامه را به انتها ببرم و بگویم، بر من هنوز آن اشک‌های بی قرار کودکانه که در نامه‌ای به خواهرم از آن به عنوان غم کودکانه‌ی فقدان مادر یاد کرده‌ بودی ، با قراری مداوم می‌بارد. عزیز جان برادر همیشه کوچکت، در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی‌برادر شده  در کودکی،
در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی سرزمین مانده و از سرزمین رانده، در من بغض بی قرار، دوری از برادر بزرگ و دوری از پدری که تمام بغض دریا را برای بغض‌های فرود خورده‌اش بی دیده و دریا وار گریسته، در من بغض بی قرار خواهرانم، در من بغض بی قرار پاهایی همیشه مسافر و مهاجر،
در من بغض بی قراری‌های مومنانه و مردانه و بزرگ‌منشانه‌ی یک « برادر بزرگ» هیشه بزرگ یعنی شما برای دوری این برادر کوچک، هنوز میان گام‌های وزنده‌ای  دیده‌های دریاهای زمین را عاشق و آغشته به اشک می‌کند.
همیشه برادر بزرگ  دنیای من!
هیچ وقت یادم نمی رود وقت آمدن هنگامی که بغض کردم و گفتم ، کتاب‌هام، ...گفتی نگران هیچ یجز نباش اگر لازم باشه یک وانت کرایه کنم و دربست از این جا تا اروپا برایت بفرستم هرجای دنیا باشی هرچه بخواهی برایت می‌فرستم، اگر چه اکنون گاه وبی گاه زحمت آن را می‌کشی اما اگر حتا یک کتاب هم به دستم نرسد گفتن همان تک جمله برای کودک تخسی که هنگام رفتن بهانه‌ی اسباب لذت زندگی‌اش را می‌گیرد، کافی است تا پشتم گرم باشد. معنای حقیقی برادر پشتیبان که تو بودی و هستی. کسی به طعم همیشه‌ی برادر» که شمایی.
برگترین برادر بزرگ دنیا!
یادت هست که در نشرریه‌ای کار می‌کردم و در ۶ سال پیش بابت این کار حقوقی بالای ۶۰۰هزار تومان می‌گرفتم، اما سر این‌که ارمان‌های شخصی‌ام که زا تو پدر و برادر و  پسر عمویمم در  کودکی آموخته‌ام، کوتاه آمدم و دیگر کار نکردم، آن هم دتس شستن از حقوقی که در آن زمان شاید جزو بالاترین دست‌مزدهای یک روزنامه نگار بود، بسیاری حتا خود شما و خواهرم سرزنشم کردید، که تا کی کله شقی، اما بعد چند روز وقتی « پدر »  تماس گرفت، رد تلفن گفت، خوشحالم من پسرم را همین جوری بزرگ کرده‌ام. اکنون و بعد از خروج دیدم بسیاری از این رسانه‌ها که روزگاری رویای من برای تلاش برای رسیدن به دموکراسی و حقوق انسان بودند، ود راه حذف و سانسور و مصلحت و ... در پیش گرفته‌اند روز به روز از شوق نوشتنم کاسته شده، هنوز بر همان عهد و پیمانم و می‌دانم برادری دارم که اگر چه نه به رسم برخی بادرها ولخرجی کند، و شب روز پول در دست‌های برادر  کوچک بگذاردو هیمشه تلاشش این بوده که بر پای خودم بایستم که بسیاری را هم ایستاده‌ام و هرگز از زندگی فقیرانه‌ام حتا در برابر شما خجل نبوده‌ام، اما می دانم برادری هست که هرجای این جهان  باشم اگر لازم باشد می‌توانم به او تکیه کنم و بگویم من این جهان را تقدیم شیفتگانش می‌کنم و در گوشه‌ای از این جهان برگ کوچکی در پاییز امید ناامیدان نقاشی می‌کنم تا به امید بهار زنده بمانند، همین برای من کافی است>
بزرگ‌ترین برادر بزرگ دنیا!
در تقدیمی اولین و آخرین کتاب چاپ شده‌ام بر به شما در ۱۱ سال پیش برایت نوشته بودم« همیشه کنار کودکی‌هایم می‌مانم، تا تو همیشه برادر بزرگ باقی بمانی و من از بزرگیت لذت ببرم» هنوز بر آن عهد و پیمانم و کنار تمام کودکی‌هایم هم‌چنان برادر کوچکت می‌مانم تا روز به روز تو بزرگ‌تر بزرگ‌تر بمانی و بنمایی و بدرخشی.
با این همه بغض و دوری و در مهاجرت و... قول می‌دهم غمگین ات نکنم و زندگی و انسان را هم چنان دوست بدارم و اگر تمام جهان به مرگ آواز بخواند من زندگی را دوست بدارم و زندگی‌خواهیم کرد که همینم کافی است سرمایه‌ی آیین و دنیایم شمایید.
برادر همیشه کوچک و کودک شما
شهاب الدین شیخی

پی‌نوشت: می‌دانم در تمام طول فعالیت‌ات حتا بیشترین تلاش‌ات این بوده ناشناخته بمانی و نه عکس‌ات جای منتشر شودو نه با داشتن یکی از پر‌ پرونده‌ترین وکیلان پرونده‌های آن‌چنانی کم‌ترین فعالیت و فضای مطبوعاتی به خودت اختصاص داده ای. می‌دانم حتا دوست نداری عکست در فیس بوک باشد و  منتشر شود اما بدان که  دوستان من اینقدر شریف هستند که بدون اجازه‌ی من هرگز از این عکس هیچ جا استفاده نکنند. این عکس تنها متعلق به همین پروفایل فیس بوکی است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

روز هشتم و لورکا زیر نور ماه


روز هشتم..
زیر دوش آب گرم  تقریبا یکی از مکان‌هایی است که برای او معنای ویژه‌ای در حد « روشنگاه» هگلی دارد. مکانی که دست‌هایش آرام و با لذت بر بدن خودش روانه می‌شود و بدون شک از آشفتگی  و عجولی حافظه‌اش در به یاد آوردن انواع و اقسام آواز‌های غمگین شبان غم تنهایی و روزگار الواتی شاعرانه‌اش لذت می‌برد.
از  پنجره‌ی اتوبوسی که او هر روز با آن به خانه بر می‌گردد هیچ صحنه‌ی  با شکوهی از زندگی شهری که او آن را دوست دارد دیده نمی‌شود. زندگی شهرستان برای او معمولا معنای تنهایی دریده‌ شده‌ای را دارد. او همیشه تنهایی را در شلوغ ترین خیابان شهر دوست دارد.
حالا دیگر سال‌هاست که به خاطر کمردردش از آویزان شدن کیف پر از دفتر و کاغذ و کتاب‌های شعر و فلسفه روی دوش‌اش لذت نمی‌برد و کوله پشتی همراه همیشگی‌اش است. کوله پشتی‌اش را جا به جا می‌کند و احساس می‌کند کوله پشتی‌اش با شخصی که کنارش نشسته است تماس پیدا می‌کند و به عادت تمام سال‌های عمرش در سرزمینی که بدن زن حوزه‌ی آرامشی برای حضور در حوزه‌ی عمومی نشستن‌گاه‌ها ندارد،سعی می‌کند که خودش را بیشتر جمع کند تا زن کناری‌اش احساس امنیت و آرامش بکند البته کلا خودش هم هب تماس با بدن هر غریبه‌ای هی علاقه‌ای ندارد. هدفون گوشی تلفن‌اش را در گوشش فرو می‌برد و در حالی که دارد یک چیزی را به زبان فارسی توی دفترش می‌نویسد، و از اطراف کلا لغات و زندگی‌ را به زبان آلمانی می‌شنود، به یک موسیقی کوردی گوش می‌دهد.
موهای‌اش حسابی لبریز کف شده بودو از دست بردن در موهای پر از کفش لذت می‌برد، و خم شد از درون تاس آبی که خودش آب ولرم را با صد زحمت در آن همچون یک دانشمند شیمی ساخته بود با یک کاسه آب روی سرش ریخت. خودش را آب کشید و یک دست هم دوباره لیف کشید و یاد خاله‌اش افتاد که همگی می گفتند در نظافت وسواسی است و همیشه تاکید می کرد آدم گیرم روزی صد بار هم دست و صورت‌اش را هم با صابون بشوید باز هم  تا وقتی حمام نرفته است و با لیف و کیسه خود را نشسته است که تمیز نمی شود. حالا البته نمی‌دانست اگر خاله جانش این کانی را که او در آن حمام می‌کرد اصلا به مفهومی به نام تمیز شدن فکر می‌کرد یا نه. خاله‌اش اصولا و کلا خیلی به تمیز بودن جنس انسان باور نداشت. خاله‌اش میان خاله های دیگرش بیشترین شباهت را به تنها عکسی از مادرش که زنی قد بلند بوده است و روزی بدون شک معشوقه‌ی پدر قدبلندش بوده است و احتمالا پدرش نیز همچون خود وی و حافظ شیرازی همیشه در « داغ بلند بالایی» بوده اند ترانه‌ها در باب قدبلندی مادرش خوانده است. زد زیر آوار...« باڵا بە بەرزی.. قەد بە باریکی... ئەستێرەی ئاسمان  کەو تە  تاریکی....ئامۆزا تۆ بۆ من فەرزی ئامۆزا تۆ باڵا بەرزی.. ئامۆزا ...»(۱)صدای خس دار ایوب یکی از شاگردان مدرسه‌ی روستایی دور از توابع یک شهرستان دور در کوردستان که او آن‌جا معلم بود آوازش را قطع کرد که می‌گفت« آموزگار آموزگار!.. کاک حسن(مدیر مدرسه) می‌گوید کلاس شروع شده کاک شهاب میاد مدرسه یا نه».. داد زد گفت بدو برو سر کلاس  بگو آره  الان داره میاد. بعد تمام سطح سیمانی شده‌ی آن اتاقک کوچک را که او در آن حمام می‌گرفت با مابقی آبی که در تشت بزرگ باقی مانده بود شست و ...از حمام که بیرون آمد با همان دست‌های خیسش از از روی آیفونش فیس بوکش را چک کرد و تعداد نت فیکیشن ها  مسیج‌ها را دید به خودش گفت  امروز فیس بوک بروم، نروم، فیس بوکم را دی اکتیو کنم و نکنم.. برم نرم.. «یه دلم می گه.. برم برم.. یه دلم میگه نرم...نرم.. » مسافری که کنارش  نشسته بود بلند شد  که احتمالا در ایستگاه بعدی پیاده شود. مسافر دختری بود حدودا ۲۵ ساله. ۲۵ ساله  راستش برای او معنی دختری را می دهد که نه سنی از او گذشته است و نه زیادی بچه است و گرنه خیلی سن و سال این مردمان آلمانی را تشخیص نمی‌دهد. البته ظاهرا این مردمان آلمانی هم خیلی سن و سال او را تشخیص نمی‌دهند و یا نمی‌داند به قول خود این ها « کامپلیمنت» می‌دهند یا چی؟ که همه شون بهش می‌گویند« داری شوخی می‌کنی مگه میشه تو ۳۵ سالت باشه» و او همیشه دوست داشت که آنقدر زبان آلمانی بلد بود که با حاضر جوابی همیشگی‌اش به طرف می‌گفت عزیزم اگر تو توقع یک ۲۵ ساله را از من داری بنده سعی خواهم کرد که همان توقع  ۲۵ ساله را برایت برآورده کنم اما دیگه لازم نیست من رو خر فرض کنی و به من بگویی من بیش از ۲۵ سال به نظر نمیام. دیگه ریش هام سفید شده خر که نیستی عزیزم و البته یک آن خوشحال می‌شود که زبان بلد نیست و گرنه به عواقب چنین گفت و گویی که فکر می کند می داند که حوصله‌ی عواقبش را ندارد.
تازه بعد همه‌ی این‌ها یادش می‌افتد که اصلا احتمالا  این خانم یا اهل این کشورهای اکراین و روسیه و یا اهل این اروپای شرقی باشند که آمده‌اند برای کار و تازه خودشان نیز به جز چند اصطلاح زندگی روزمره‌ی آلمانی خیلی هم آلمانی بلد نباشند.
گوشی‌آیفونش را  روی تخت پرت می‌کند و در تنهایی و خلوت خانه اش شروع می‌کند به لباس پوشیدن و لذت انتخاب لباس، ست کردن آن حتا لباس زیر و رنگ‌هایی که دوست دارد  و البته باز یاد این می افتد حالا دیگر این لذت کلا به لذت تنهایی‌اش بدل شده است و هیچ بازخورد بیرونی ندارد.یک چیز گرم نیز می‌پوشد آن‌قدر بهش گفته‌اند که مواظب باش در این غربت و تنهایی مریض نشویی. مریض شدن در غربت و تنهایی در اروپا خیلی بد است و خیلی فرق دارد با مریض  شدن در زمانی که در خانه‌ی خودت بودی. تازه یادش می‌افتد که این‌جا آن خانه‌ی همیشگی‌اش در خیابان گاندی نیست. که در آن قصه‌هایی در باره‌ی مادرش و مقاله‌هایی در باره‌ی زنان و کوردستان و سیاست و شعرهایی  برای « بی در کجایی» اش می‌نوشت.
از اتوبوس که می‌خواهد پیاده شود یک زن قدبلند جلوی‌اش ایستاده است. آن قدر قدبلند که جلوی دید وی را گرفته است و به این فکر می‌کند که چگونه عمری قد بلندش در محافل و حوزه‌های عمومی، جلوی دید زنانی را که میانگین قدشان اکثرا در سرزمین او کوتاه‌تر از او بوده است گرفته است. به این فکر می‌‌کند که اصلا مردسالاری همیشه به مردان امکان بلند بودن و امکان جلوی دید زنان را گرفتن به او  و تمام مردان داده است. به این فکر می‌کند که  اگر این ها را بنویسد دیگر ممکن است حسابی مسخره شود که برو بابا بزار باد بیاد دیگه تو هم حسابی قات زدی و می خواهی از قد بلندی خودت و قد کوتاهی زنان و ..این ها داستان مردسالاری و فمینیست بازی‌هایت را در بیاروی و و هم‌چنان غمگین می‌شود که هنوز برای زنان و مردان این جامعه‌« فمینیست» نهایتا یک بازی است.
از اتوبوس پیاده می‌شود  و زن قد بلند یادش رفته است و دارد آرام قدم می‌زند که «  ثریا» خواهر یکی از دانش آموزان‌اش از آن سوی روستا صدای اهورایی‌اش به گوش می‌رسد که می‌خواند« بمکە بە سیگار بمنەرە لای دەم... قەزای جوانیە کەت لە تەنیایە کەم.. »(۲)  سیگارش را خاموش می‌کند و وارد مدرسه می‌شود و  برای این که حال آرام را بگیرد  فاطمه را پای تحته سیاه می‌کشاند و از وی سوال‌هایی می‌پرسد  که کمی سخت باشد و البته زیر چشمی واکنش‌ها و اضطراب‌های «آرام» را نگاه می‌‌کند و دیگر کم کم دارد حرف مردم روستا و ومعلم‌های دیگر مدرسه را باور می‌کند  که آرام و فاطمه با این که  کلاس چهارم هستند، اما واقعا آرام عاشق  فاطمه است. از این همه به یادآوردن خودش خسته است، بارها به آدم‌هایی که به راحتی هیچ چیز را به یاد نمی‌آورند غبطه خورده است اما برای این‌که  یک فخری هم به خواننده‌هایش فروخته باشد یاد جمله‌ای از کتابی که تازه خوانده است می‌افتد که از نظر فروید، «کاکرد اصلی روان حافظه است.»
در حین نوشتن همین‌ها است که از گوشه‌ی تیکر فیس بوک استاتوس زنی که زمانی اورا دوست می‌داشت و حالا او او را بیشتر دوست می‌دارد  را می‌بیند که هنوز در حال و هوای  رفتن و زندگی کردن به هر جای دنیا هست به جز جایی که او در آن زندگی می‌کند .
دیگر با نوشتن این جمله فهمید که نزد خوانندهایش لو رفته که دوباره دارد در فیس بوک داستان می‌نویسد. برای همین یاد استاتوسی که چند شب پیش از کسی خوانده بود می‌افتد که نوشته بود« خداوند زمین و آسمان را آفرید و آفرینش بقیه‌ی چیزها را به چینی ها واگذار کرد». یادش آمد که اسم این چیزی را که امروز می‌نویسد همان بالا گذاشته است« روز هشتم» آخر امروز روز هشتم ماه اول سال میلادی  ۲۰۱۲ است، دستی دوباره در موهای خیسش کشید و از لطافت  و خیسی آن لذت برد و آخرین جمله را این گونه نوشت:« خداوند در روز هفتم همه چیز را آفرید» روز هشتم  شاعران را آفرید وبه آنان  گفت. من جهان را این گونه آفریدم می‌دانم بسیاری از مخلوقاتم جهان را به جایی ناامن و  نا زیبا تبدیل خواهند کرد. تو ای شاعر برو هر جا جهان نا زیبا بود با سرودن شعر و آفرینش زیبایی، جهان را برای انسان کمی قابل تحمل‌تر کن ».
 یاد تنهایی لورکا زیر نور ماه افتاد.


 هشت ژانویه‌ی ۲۰۱۲
۱۸ دی ماه ۱۳۹۰
ماینز- آلمان



۱- قامت یعنی بلندی قامت تو که درخشش  ستاره‌ی آسمان  را به تاریکی می‌برد.......
دختر عمو  تو برای من  مثل فرض دینی واجب هستی.. دختر عمو تو بالا بلند هستی....دختر عمو...

۲- مرا سیگاری  کن و بگذار بر گوشه‌ی لب‌هایت....
ای تمام تنهاییم به فدای زیبایی‌ات..
» ادامه مطلب

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

من کاملا آگاهانه مرتکب تو شدم/خوانش اشعاری از نزار قبانی


اشعاری از: نزار قبانی
خوانش اشعار: شهاب الدین شیخی


۱
به تو دل بستم و تصمیم خودم را گرفتم
از که باید عذر بخواهم؟!
هیچ سلطه‌ای در عشق
بالاتر از سلطه‌ی من نیست
حرف ، حرف من و انتخاب ، انتخاب من است!
این‌ها احساسات من اند
پس لطفا در امور دریا و دریانورد مداخله نکن!
از چه پروا کنم...از چه؟!
من اقیانوسم... و تو
یکی از رودخانه هایم...
من رنگ دریاهایم را خود برمی‌گزینم
و در عشق مستبد و سلطه جویم
در هر عشقی رایحه ای از استعمار به مشام می رسد!
پس در برابر خواست و مشیّت من تسلیم باش
و همان گونه که کودکان به پیشواز باران می روند
از باران‌هایم استقبال کن...
چشمانت به تنهایی مایه‌ی حقانیت من اند...
اگر مرا وطنی باشد، چهره‌ات وطنم
و اگر خانه ای ، عشق تو خانه‌ی من است...
بی هیچ پیش شرطی دوست دارمت
و در وجود تو زندگی و مرگم را نفس می کشم
من کاملا آگاهانه مرتکب تو شدم


اگر تو ننگی باشی
خوشا چنین ننگی!
از چه پروا کنم...و از که ؟!
من آنم که روزگار بر طنین تارهایم به خواب رفته است
و کلیدهای شعر
پیش از شاعرانی چون بشّار بن بُرد و مهیار دیلمی
در دستان من قرار دارد
من شعر را به صورت نانی گرم
و میوه درختان درآوردم
و از آن گاه که در دریای زنان سفر در پیش گرفتم
دیگر خبری از من باز نیامد !...
چون طوفان بر تاریخ گذشتم
و با کلماتم هزار خلیفه را سرنگون ساختم
و هزار حصار را شکافتم
عزیزکم!
کشتی ما راه سفر در پیش گرفته است
چونان کبوتری در کنارم بمان
دیگر گریه و اندوه سودی برایت ندارد
به تو دل بستم و تصمیم خودم را گرفتم!
-----------------

۲
من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم، نوشتن انفجار است

می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
می نویسم
تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره، پرنده ،گربه، ماهی، و صدف
می نویسم تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم
می نویسم تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت سرد و تکراری برهانم
می نویسم تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها و از تیغ سانسور برهانم
می نویسم تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم
تنها زن و عشق ما را از مرگ می رهاند

۳
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.

۴
تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس – زنانه است
و بیروت – با تمامی زخم هایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند
زن باش.

۵
از روییدن درون من دست بردار زن
كه زیر پوستم جنگلی انبوه می شویكمك كن! عادت‌های كوچكم را به‌ تو
از دست دهم
بوی تنت را
كه از پارچه های پرده‌ای
طبقه های كتابخانه
و بلور گلدان‌هاست
كمك كن! نامی را كه در مدرسه داشتم
به یاد آورم
كمك كن! شكل شعر هایم را به یاد آورم
پیش از آن كه شكل تو شوند..


از همه‌ی مترجمان و یا مترجم این اشعار عذر می‌خواهم که نام مترجم را ذکر نکرده‌ام... به دلیل این‌که کتاب‌هایم پیشم نیستند.. برخی از این اشعار را حفظ بوده‌ام و بقیه را از سایت‌هایی پیدا کرده‌ام که متاسفانه نام مترجمان را ذکر نکرده‌اند. اگر روزی یکی از مترجمان این اشعار گذارش به این ویدیو افتاد ممنون می‌شوم به بنده اطلاع دهد تا نام عزیزشان را ذکر کنم.
» ادامه مطلب