«عزیزومهربانم شهاب پاره جانم: به یاددارم داری درگذشته ای نه چندان دور ودرچنین روزی یاشبی به همین مناسبت درمیان جمعی ازدوستان عبارتی کوتاه راهدیه تولدت کردم وگفتم وبرایت نوشتم:"پای افزاری ازچرم ازبلاد روم برایت آورده ام تاپای...........". میدانستم پاهای بی قرارت قرارایستادن ندارند اما اعتراف می کنم نمی دانستم بی قراری فقط ازپاهای تونیست،نمی دانستم گوناگونی بی قراری ها اینگونه شتابان "بی درکجا" به سراغت وبه سراغم می آیند.راستی چرا"بی درکجا"،توکه عاشق باد بودی ،یعنی حرکت و وزیدن. همیشه بندکفشهایت بازوآماده رفتن، وچنین است می پندارم ومی پنداری "بی دری"برای بادمعنی ندارد...........! مسافر سفرهای خواسته ونخواسته سالروز تولدت مبارک بلکه متبرک باد.»
بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
جان کاکه گیان.... مدتهاست و شاید شد سالهاست که، میخواهم برایت نامهای بنویسم. فکر کنم البته تا به حال دو نامه به زبان کوردی برایت نوشتهام، آن نامهی « از شهابالدین فرزند شیخ شریف، تا فرزند شیخ حسن تا فرزند فرزند،فرزند.... من یگانه فرزند خدا در زمین هستم» آری آن روزگاران باد وزندهی پیامبر عاشق، که یادش کردهای با « بند کفشهایی که همیشه باز بود» چیزی نزدیک به ۷ سال مردی در تمام اوقات زندگیاش بند کفشهایاش را نبسته بود. آن روزها من مردی بودم که روزگارم از جنسی بود شبیه منصور عاشق اگر او گفته بود « اناالخق» شهاب بی پروا و بدون برنامه ریزی در نامههای نوشتنیاش از جنس ناخودآگاه برای برادرش نوشته بود « من فرزند حق» هستم.
اکنون شاید بعد از دههای بیشتر از آن روزگاران، دارم برایت نامهای مینویسم. اما یادم هست که یک بار هم در همین مهمانی های تولدم که شما هم تهران بودی و در خانهی من میخواستم نامهای بنویسم به نام « کسی به طعم همیشهی برادر»، اما آن نامه هم نوشته نشد. بار دوم وقتی بود که مطلبی را به نام « در باب برادر»(تاریخ به روایت حذف شدگان) نوشتم، آن موقع آنقدر در باب تلخیهایم از طعم واژهی «برادر» که بخشی از آن تلخیها مربوط به خاطرات زندگی تو هم میشد و آن یکی برادری که از من و از تو گرفتند و شاید ستاندن آن یکی برادر چنین سرنوشت تو را دچار سفرهای برادر وار در زمین کرد، نوشته بودم. میخواستم بنویسم که با این همه یک نفر هست که نامش « برادر» است. می خواستم برای مخاطبان عزیزم بنویسم که واژه برادر برای من معنای شیرین هستی هم هست. اما ننوشتم.
حالا از وقتی غربتزاده شدهام و نه غربت زده، مدتهاست می خواهم برایت نامه بنویسم. این بار هم شما پیش دستی کردی. شما که همیشه در برادری پیش دست بودهای.
کاکه گیان!
حالا از آن برادر همیشه کوچک و کودکت، که با تمام کودکیاش، باد وزندهی عاشق پیامبری بود که رسالتش، عاشقکردن ،«دریا»ها و «دریاچه»ها بود، تا به عشق باد عاشقیت هستی را تجربه کنند و زمین بیشتر لبریز عاشقی شود و زمین بیشتر و بهتر و مهربانتر شایستهی زیستن انسان شود، چیز زیادی باقی نمانده است.
حالا دیگر پیرمردی غربت نشین شده که کودکی به غارت رفتهاش را زندگی میکند. کودکیای که به غارت، بی مادری، بی برادری، بی خانگی، آوارگیهای شبانه، دم در زندانها بست نشستن، از این شهر به آن شهر رفتن، به دنبال نشانی از برادر یا پسر عمو شد و رفت، کودکی که دو جنگ را تجربه کرد. جنگی از جانب دولت کشوری که از سویی مدعی بود ما بخشی از آن سرزمین هستیم و از سوی لشکرکشی که علیه ما کرد، کمنشانتر از لشکر کشی و دفاع مقدسی نبود که علیه کشور دشمن و همسایه کرد.کودکی که دو آوارگی را تجربه کرد. آوارگی از جنگی، که مال کشور ظاهرا خودی بود و آوارگی از جنگی که مال کشور همسایه. کودکی که دو نوع مرگ دسته جمعی را تجربه کرد. مرگ دسته جمعی مردمی که بر اثر بمباران کشور همسایه دریده میشدند و « مرگ دسته جمعی، مردمانش توسط کشور خودی؟؟؟ در نوشتهی دیگری نشوتهام که هر مرگ به تنهایی سن آدمی را ۵۰ سال پیر می:ند، هر انقلاب ۵۰ سال کشوری را پیر میکند و هر جنگ ۵۰ سال دیگر، کودکی اینچنین به همین سادگی پیر شد.
کاکه گیان!
از آن برادر همیشه کوچک تو اما یک چیز همیشه در وی باقی است. روحی که با خود از پشت « آیینه» و از استاد ازل آموخته است. اشاره کرده بودی به « بند کفشهای باز من» به گمانم آن وقتها دلم نیامده بود به هیچ کدامتان بگویم که راز آن بند کفشهای همیشه باز چیست. قضیهی آن بند کفشها قضیه سادهی « آمادگی مداوم من برای مرگ شهادت گونه بود» کاری به روزگار امروز ندارم. من مثل مردمانی نیستم که تمام هویت کودکی و زندگی گذشتهی خود را پنهان میکنند. بدون شک در تربیت من «شهادت» معنایش مرگ در حالتی بود که همیشه پاک باشی و بی گناه. اما اصل داستان بر میگشت به اینکه در سال سوم دبیرستان بود فکر کنم، کتاب شرح اشعار سهراب سپهری را از دکتر شمیسا میخواندم، در دکتر شمیسا بعد از شرح بسیاری بر شعر « بند کفش از پای فراغت باز شود» سهراب، خاطرهای را در پاورقی تعریف کرده بود، مبنی بر اینکه در کلاس دانشگاه، یکی از دانشجویان ایشان که بسیجی هم بوده است، پرسیده بود، استاد این به معنای شهادت نیست، دکتر شمیسا پرسیده بود چه ارتباطی با شهادت و اینها دارد. دانشجوی بسیجی گفته بود آخه استاد تو ی جبهه، بچههایی که شهید میشوند، و جنازهشون منتظره تا فرصتی دست بدهد و به عقب برگردانده شوند، دوستن دیگرشان، بند کفشهایشان را باز میکنند، دکتر شمیسا نیز معتقد بود و میدانست مثل من که شعر سهراب ربطی به این ماجراها نداشته است، اما ایشان هم مثل من همینکه به تعریف کردن چنین ماجرایی میپردازد یعنی خیلی هم این جهان همه چیزش اتفاقی نیست، از آن روز این برادر همیشه کوچک شما تا هفت سال بند کفشهایش را نبست زیرا در راهی بود و زندگیمیکرد که گمان میبرد هر لحظه بمیرد شهید است و آماده بود.
کاکه گیان!
بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
آن یکی برادر که رفت تو شدی برادر بزرگ و این برادر بزرگی بر تو ماند، اما هنوز کودک بدی که سه اسل احباری از ما دورت انداختند و سه سال در آن کودکی تبعید و در بند بودن را تحمل کردن، برای ما یک منی داشت، بزرگتر شدن مفهوم« برادر بزرگ» چنان میگفتیم کاکه، که زمین حجم بزرگیاش را احساس میکرد، و شاید به تو ظلم کردیم، شادی این بزرگترین ظلم این عالم بود که تویی که هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بودی هم در بند بودن را تجربه کنی و هم تبعید را و هم انتظار سه خواهر و یک برادر برای برادر بزرگی تو، این گونه شد که بعد گذشت آن دوران سیاه، که به جز دوری تو سیاهیهایی از جمله یک هفته تنها و تنها خورا یک خانواده،« نان و چای شیرین » خوردن باشد، زیرا چیزی جز نان و چایی و شکر نداشتند.تو مجبور به بزرگی شدی که هم زمان کار میکردی و دوسال زا تحصیل عقب ماندهات را در یک سال خواندی و با رتبهی دو رقمی دانشگاه قبول شدی و با معدل ۱۹ لیسانس از یکی از معتبرترین دانشگاهها و سختگیرترین دانشگاههای ایران گرفتی، و بعد به پدر پیر گفتی، « نوبت من است» برادر بزرگ و پسر بزرگ بودن لفظی بود که تنها شایستهی تو بود، خانه برای خود نگرفتی تا خانهای در بهترین محلهی شهر برای پدرت خریدی و دوسال بعد آن خودت صاحب خانه شدی. دانشگاه رفتن من و آن یکی خواهرم و عروسی این یکی خواهر چیزی بود که نتیجهی سفرهای همیشگی و بی امان تو بود به دنبال پروندههای کوچک و بزرگ.سابقهی آن همه فعالیت و کاری که نه تنها برای خودت و خانواده، بلکه برای مردمی که مدتها بود سرگردان دادگاهها و بیدادگاهها بودند بسی منفعت داشت. چه خوب که من و شما از پدر اهل عبادتمان آموخته بودیم، « عبادت به جز خدمت خلق نیست»
بزرگترین برادر بزرگ دنیا
میدانی هیچ چیز در این جهان از من نسبت به تو شایستهی تشکر نباشد همین که تو به تنهایی تمام بار بزرگی و بودن و برادری را به دوش کشیدی من توانتسم با فراغ بال بیشتر، با مشغول شدن به زندگی خودم به مشق نوشتن و مشق گرفتن از چند کتاب ساده در خلوتم بپردازم. همیشه گفتهام در ساختارهای اجتماعی خانوادگی جامعهی ما، که سلسله مراتبی است و بزرگ سالار و بدون شک متاسفانه مردسالار، اما در همین ساختارها معمولا نقش بادر بزرگ، اصلیترین نقش است، با مطالعه و تدقیق در زندگی بسیاری زا خانوادههایی که « یک برادر بزرگ» داشتهاند که نقشی مهم ایفا کرده است در آن خانواده، اصلی ترین اصل این بوده است و به این وابسته بوده است که، آن برادر اگر مسیر درست زندگی را پیموده است، آن خانواده از هم نپاشیده است، و مسیر دیگر افراد خانواده، تقریبا با افت و خیز حتا همچنان از مسیر درست پیموده شده است، تو نمونهی کامل یکی از آن « برادر بزرگ»ها هستی.ممنونم که «درست» بودهای و درست میروی.
عزیز جان این برادر همیشه کوچکت!
می خواهم نامه را به انتها ببرم و بگویم، بر من هنوز آن اشکهای بی قرار کودکانه که در نامهای به خواهرم از آن به عنوان غم کودکانهی فقدان مادر یاد کرده بودی ، با قراری مداوم میبارد. عزیز جان برادر همیشه کوچکت، در من بغض بی قرار تمامی کودکان بیبرادر شده در کودکی،
در من بغض بی قرار تمامی کودکان بی سرزمین مانده و از سرزمین رانده، در من بغض بی قرار، دوری از برادر بزرگ و دوری از پدری که تمام بغض دریا را برای بغضهای فرود خوردهاش بی دیده و دریا وار گریسته، در من بغض بی قرار خواهرانم، در من بغض بی قرار پاهایی همیشه مسافر و مهاجر،
در من بغض بی قراریهای مومنانه و مردانه و بزرگمنشانهی یک « برادر بزرگ» هیشه بزرگ یعنی شما برای دوری این برادر کوچک، هنوز میان گامهای وزندهای دیدههای دریاهای زمین را عاشق و آغشته به اشک میکند.
همیشه برادر بزرگ دنیای من!
هیچ وقت یادم نمی رود وقت آمدن هنگامی که بغض کردم و گفتم ، کتابهام، ...گفتی نگران هیچ یجز نباش اگر لازم باشه یک وانت کرایه کنم و دربست از این جا تا اروپا برایت بفرستم هرجای دنیا باشی هرچه بخواهی برایت میفرستم، اگر چه اکنون گاه وبی گاه زحمت آن را میکشی اما اگر حتا یک کتاب هم به دستم نرسد گفتن همان تک جمله برای کودک تخسی که هنگام رفتن بهانهی اسباب لذت زندگیاش را میگیرد، کافی است تا پشتم گرم باشد. معنای حقیقی برادر پشتیبان که تو بودی و هستی. کسی به طعم همیشهی برادر» که شمایی.
برگترین برادر بزرگ دنیا!
یادت هست که در نشرریهای کار میکردم و در ۶ سال پیش بابت این کار حقوقی بالای ۶۰۰هزار تومان میگرفتم، اما سر اینکه ارمانهای شخصیام که زا تو پدر و برادر و پسر عمویمم در کودکی آموختهام، کوتاه آمدم و دیگر کار نکردم، آن هم دتس شستن از حقوقی که در آن زمان شاید جزو بالاترین دستمزدهای یک روزنامه نگار بود، بسیاری حتا خود شما و خواهرم سرزنشم کردید، که تا کی کله شقی، اما بعد چند روز وقتی « پدر » تماس گرفت، رد تلفن گفت، خوشحالم من پسرم را همین جوری بزرگ کردهام. اکنون و بعد از خروج دیدم بسیاری از این رسانهها که روزگاری رویای من برای تلاش برای رسیدن به دموکراسی و حقوق انسان بودند، ود راه حذف و سانسور و مصلحت و ... در پیش گرفتهاند روز به روز از شوق نوشتنم کاسته شده، هنوز بر همان عهد و پیمانم و میدانم برادری دارم که اگر چه نه به رسم برخی بادرها ولخرجی کند، و شب روز پول در دستهای برادر کوچک بگذاردو هیمشه تلاشش این بوده که بر پای خودم بایستم که بسیاری را هم ایستادهام و هرگز از زندگی فقیرانهام حتا در برابر شما خجل نبودهام، اما می دانم برادری هست که هرجای این جهان باشم اگر لازم باشد میتوانم به او تکیه کنم و بگویم من این جهان را تقدیم شیفتگانش میکنم و در گوشهای از این جهان برگ کوچکی در پاییز امید ناامیدان نقاشی میکنم تا به امید بهار زنده بمانند، همین برای من کافی است>
بزرگترین برادر بزرگ دنیا!
در تقدیمی اولین و آخرین کتاب چاپ شدهام بر به شما در ۱۱ سال پیش برایت نوشته بودم« همیشه کنار کودکیهایم میمانم، تا تو همیشه برادر بزرگ باقی بمانی و من از بزرگیت لذت ببرم» هنوز بر آن عهد و پیمانم و کنار تمام کودکیهایم همچنان برادر کوچکت میمانم تا روز به روز تو بزرگتر بزرگتر بمانی و بنمایی و بدرخشی.
با این همه بغض و دوری و در مهاجرت و... قول میدهم غمگین ات نکنم و زندگی و انسان را هم چنان دوست بدارم و اگر تمام جهان به مرگ آواز بخواند من زندگی را دوست بدارم و زندگیخواهیم کرد که همینم کافی است سرمایهی آیین و دنیایم شمایید.
برادر همیشه کوچک و کودک شما
شهاب الدین شیخی
پینوشت: میدانم در تمام طول فعالیتات حتا بیشترین تلاشات این بوده ناشناخته بمانی و نه عکسات جای منتشر شودو نه با داشتن یکی از پر پروندهترین وکیلان پروندههای آنچنانی کمترین فعالیت و فضای مطبوعاتی به خودت اختصاص داده ای. میدانم حتا دوست نداری عکست در فیس بوک باشد و منتشر شود اما بدان که دوستان من اینقدر شریف هستند که بدون اجازهی من هرگز از این عکس هیچ جا استفاده نکنند. این عکس تنها متعلق به همین پروفایل فیس بوکی است.
0 comments:
ارسال یک نظر