شالسبزش آشنا بود. نه اشنای دلش که او قبل از برگزاری انتخابات هیچ دل خوشی از این « سبز بازی» که آن را در مقالهای « لمپنیزم سبز» نز نامیده بود، اما شال و مچ بند سبز روز بعد از اعلام نتایج انتخابات، با شال و مچ بند سبز تمامی روزهای قبل انتخابات، فرق داشت، اگر تا قبل از انتخابات شال و مچ بند سبز یک نوع نشان برای لمپنیزیم خیابانی بود از جنس همان لمپنیزم نوینی که از سال ۲۰۰۵ برای انتخابات ریاست جمهوری و گروه حامی رفسنجانی، پا گرفته بود، اما بعد از انتخابات، شال سبز یک علامت بود. یک اسم رمز، یک نماد همدلی، یک چشمک شیرین دلبرانه در خیابان، به هنگامی که میرفتی کم کم گوشهای به صفوف مردم بپیوندی. شال سبزش در تصویرهایی که از در اینترنت منتشر میشد آشنا بود. نه اشنای شخصی که اشنای حریم دل. با هر بار دیدن رنگ شال سبزش هزار هزار تصویر دختران و پسران خیابانهای اعتراض در ذهنش قدم میزدند. ساکت و صبور قدم میزدند و البته گاه تصویر هراسانشدهی آنها هنگام حملهی نیروهای گارد، لباس شخصی و یا هر نیروی دیگری که آمادگی و امکان و فرصت کوبیدن مردم را داشت.
شال سبزش آشنا بود. نام مادرش نیز آشناتر، هم نام کوچک مادرش و هم نام خانوادگیاش، یاد روز بیست و پنج بهمن افتاد. ۲۵ بهمنی که خامنهای رهبر آن کشور از میر حسین خواسته بود تحت هیچ شرایطی به راه پیمایی نروند. راهپیمایی که اعلام شده بود قرار نیست برگزار شود. اما وقتی به چهارراه کالج رسید. فهمید که جمعیت بسیاری مثل او فکر کردهاند. قدمهای آهسته و محتاط که لحظه به لحظه بدون اراده و به خاطر ازدیاد لحظهای تجمع به هم نزدیک میشد. آنقدر نزدیک که دیگر قدم ها و حتا بدنها به هم نزدیک شد. به دانشگاه تهران هنوز نرسیده بودند که وقتی روی برگرداند دید چیزی دیده نمیشود. یعنی دیده میشود بلکه به خاطر مردم چیزی جز مردم دیده نمیشود. چه لذت شادی داشت دیدن تنها و تنهای مردم و نیروهای گاردی که شاید آنها هم از بهت و تعجب و شاید هم حتا خود آن نیروها از لذت دیدن این همه قدم منسجم و ساکت لبخندی هم بر لب داشتند و باتوم و کلاهشان را بر دست. یادش آمد تا بعد از دانشگاه شریف هیچ صدایی از مردم بیرون نیامد. مگر آنگاه که ماشینی رد شد و گفتند میر حسین در آن بوده است. به ماشین میر حسین نرسید. هلهله خاموش شد. اما بعدش همان حوالی ماشین دیگری ایستاد و کروبی از آن پیاده شد آن گاه بود که صدای شعارها در حوالی او نیز بلند شد. دیگر سکوت نبود. سکوت خود به خود شکسته شد. مردم دور شیخ حلقه زده بودند. راه را ادامه داد. وقتی به جایی رسید که ظاهرا میر آن جا بوده و میان مردم حرف زده بود، دیگر دیر شده بود. میر رفته بود. وقتی به میدان آزادی رسیدند و بعد از خیابان جناح صدای تیر مردم را به آنجا کشاند.رفت. شعارهای مردم در حمایت از بسیجیها جوابش گلولههای هوایی بود. فکر کرد برود به خیابان جناح برگشت، ناگهان صدای گلولهای و صدای جیغ مردم سرش را برگرداند، مردی روی دست بلند شد و او هم روی کاپوت ماشینی پرید. از تصویر زخمی مردی که در کنارش بود چند فریم عکس گرفت. صدای تیر و حمله بیشتر شد. پیاده تمام طول جناج را پیمود.... قیافهی زخمی مرد بیش از آنکه در حافظهی دوربیناش ثبت شده باشد در چشمهایش ثبت شد.
بعدها گفتند که جوانی بیست ساله کشته شده؟ کی کدام روز؟ ۲۵ بهمن … نه آن روز که بین زخمی ها و کشته ها جوان نبود.. نه.. بعدها گفتند اسم مادرش پروین فهمیمی است...پروین فهیمی؟...چقدر اسمش آشناست... یکی از بچه ها گفت احتمالا یا تو جلسهی مادران کمپین دیدیش یا.. تو مادران صلح..یکی دیگر گفت نه فکر کنم همون مادران صلح بوده...
خبرها منتشر میشد. عکسها منتشر میشد.... غکس با جوانی رعنا و شیرین با شالی سبز.... شالی که این بار رنگش اشک به چشم میآورد.. و همهاش فکر میکردی یعنی شالش هم قرمز شده..یعنی آن روز شال سبزش گردناش بود...
یکی از بچههای کمپین یک میلیون امضا گفت که من تازه فهمیدهام همسایه ما هستند در شهرک آپادانا..
کاوه تماس گرفت که میاید بنابراین منتظر ماندم که کاوه بیاید و باهم برویم..رفتیم.. پروین خانم نیرو و قدرتی عجیب داشت.. عجیب بود آن روز به ردیف پسران نشسته بودند.. پسران زیادی.. معمولا در چنین مواردی جمعیت زنان بیشر است اما آن روز پسران زیادی در آن خانه در آن اطراف ودر آن عزاداری بودند و همه دست های پروین خانم را میبوسیدند. انگار همگی آمده بودند بگویند ما پسران تو هستیم من خودم حد اقل موقع خداحافظی گفتم:شاید این تعبیر تکراری باشد اما باور کن من و این پسرانی که در خیابان ها هستیم هر کدا سهراب تو هستیم چون خیلی راحت میتوانست و امکانش بود که گلولهای که سهراب را از تو گرفت بر قلب من و یا یکی از ما مینشست..میدانم ما سهراب تو نخواهیم شد اما بدان ما تو را مادر خود می دانیم.
..
پنج مارس ۲۰۱۱ در شهر بوخوم که برای سمیناری دعوت شده بودم بعد از سمینار فرشید اذرینوش آمد و خودش را معرفی کرد هنوز همدیگر را ندیده بودیم، بعد پسری که با او بود را معرفی کرد.. گفت ایشون هم « سهیل اعرابی» است.. سهیل اش را نشنیدم..به هم ریختم برای لحظهای اشک و گیجی به همم ریخت فرشید گفت سهیل برادر سهراب است.. بغضم را فرو خوردم و گفتم بله متوجه شدم.. اما راستش من متوجه نشدم هنوز. من هنوز متوجه نمیشوم که چگونه ممکن است کسی که حق تعیین سرنوشت سیاسی خودش را بخواهد و آرام و در راهپیمایی سکوت به همراه ۳ میلیون نفر دیگر شرکت کند. کشته میشود.
حالا سهراب یکی از نمادهای شهدای جنبش ازادی خواهی مردم است. حالا مردم هر ساله تولد او را جشن میگیرند. دور نیست آن روز که سرگذشت او به کتاب های درسی راه پیدا کند . حالا مادر سهراب به نماد ایستادگی ،آزادگی،صبر و اعتراض پایدار تبدیل شده است. حالا در سالگرد تولد ۲۲ سالگی پسرش میگوید. سکوت مردم از رضایت نیست. می گوید ما شهامت داریم ببخشیم بخشش شهامت میخواهد اما شما شهامت ندارید حتا به اشتباهتان اعتراف کنید.
شال سبزش اشناست برای همیشه.....
پینوشت: اگر از عکس خودم به تنهایی در مراسم عزاداری سهراب در خانهی پروین خام استفاده کردهام تنها به این دلیل بوده که در عکسهای دیگر ممکن است چهرهی کسانی باشد که راضی نباشند استفاده شود.
0 comments:
ارسال یک نظر