۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

وقتی «بهیه» دیگر برای بازی به کوچه نیامد.



 بهیه کوچک بود. هنوز ۱۲ سال کاملش هم نشده بود. ما هنوز بالغ نشده بودیم . بدون شک به قیافه‌ی بهیه هم نمی‌خورد که بالغ شده ابشد. البته آن موقع ما اصلا نمی‌دانستیم بالغ شدن یعنی چی. بهیه ابروهای کشیده‌ی بلند باریکی داشت. نمی‌توانم بگویم  سو تغذیه داشت، زیرا وضع مالی‌شان  بد نبود که سو تغذیه داشته باشند. اما قیافه‌اش شبیه این دخترهای لاغر  دچار سو تغذیه بود.

لاغر و باریک و نازک و ابروهایش دقیقا عین قیافه‌اش بود، نازک  و کشیده همیشه طول ابروهایش یادم هست که از انتهای چشم‌اش به پایین خم شده بود. ما هم بازی چندین ساله‌ی هم بودیم. خانه‌ای که آن‌ها داشتند اتفاقا صاحب قبلی‌اش هم، اسمش حاج عبدالله بود او دو پسر داشت و این یکی حاج عبدالله یک پسر کاک صدیق. کاک صدیق پدر بهیه بود. بهیه عین ما هنوز کودک بود و در کوچه هم بازی ما بود. البته هر وقت وقت خالی میان آن همه کار خانگی که  از بهیه به طور سیستماتیک یک « زن» ساخته بود، پیدا می‌کرد. کار خانگی در جوامع مردسالار  اصلی‌ترین ویژگی جامعه پذیر کردن یک دختر است به عنوان «‌زن»....  دارم چرت می‌گویم من که آن وقت‌ها حتا نمی‌دانستم جامعه چیست که مردسالارش چه باشد . اما چرا شاید همین چیزها را دیده‌ام و همین چیزها از همان کودکی آزارم داده است. که بعد‌ها جور دیگری همه‌چیز را دیده‌ام.  اصولا آدم‌هایی که آزار نمی‌بییند و خشم ندارند را درک نمی‌کنم... بهیه بلند و باریک و لاغر و چشم و ابرو سیاه بود. قشنگ می‌شد تصویر یکی از همین  نقاشی‌های مینیاتوری کشورهای  جنوب شرق آسیا باشد. یک دست کیمونو هم تنش می‌کردی دیگر مو نمی‌زد برای این که پشت آن درهای چوبی کشویی بایستد و با یک فنجان کوچک چایی یا ساکی در درست وارد شود. و یک مرد مو بلند سامورایی برایش هایکو بخواند. 

  پدر و پدر بزرگ‌اش تاجر گاو و گوسفند بودند. در واقع در روستای‌شان دامداری می‌کردند  و در شهر مشغول داد و ستد بودند  و همیشه به « یزد و کرمان» می‌رفتند و نه تنها ما کودکان بلکه بسیاری از مردم حتا آن‌هایی  هم که به « یزد و کرمان» سفر می‌کردند هم گمان می‌کردند که « یزد و کرمان» به طور کلی  اسم یک شهر است.  آن هم با تلفط کوردی که واو عطش حذف می‌شد. بعدها در کلاس سوم بود که ما نقش با سواد و تحصیل کرده را بازی می‌کردیم و به بی سوادی مردمی که ««‌جغرافیا» نمی‌دانند و این دانایی عظیم را ندارند که « یزد» و کرمان نه تنها دو شهر هستند بلکه دو استان هم هستند و هیچ ربطی به هم ندارند. نهایتش این بود یزد و کرمان نقش یک جای دور افتاده در عجمستان را داشت. آخر ما کوردها هم به هرچی غیر کورد است می‌گفتیم عجم. البته عرب‌ها یا عرب می‌خواندیم و غیر عرب و غیر کورد را عجم. یعنی انسان سه قسم بود یا کورد بود یا عرب و یا عجم... 

کوچه‌ی ما آن وقت ها حتا نمی‌شد اسمش را کوچه گذاشت. هنوز تعداد خانه‌هایش در این طرف و آن طرف کوچه کامل نشده بود. در واقع خانه‌ی آن‌ها روبروی خانه‌ی ما ولی سه خانه بالاتر بود. اما بین خانه‌ی سید صالح و حاج عبدالله، هنوز زمین بایر بود. برای همین آن‌ها آن پشتش یک طویله‌ی موقت هم ساخته بودند که گاو و گوساله‌هایی را که برای فروش می‌آوردندبرای چند شب آن‌چا نگه می‌داشتند. و وطیفه‌ی بهیه به جز کودکی  در همان مدت یکی دو شب موقت، نگه داری از آن‌ها هم بود. هنوز نوازش‌های عاشقانه‌ی «‌دایه رابعه» را به یاد دارم که برا گاوها می‌خواند و ما همیشه می‌خندیدم. صدایشان می زد « برید تو جانان من.. برید تو پدر من.. برید تو مادر من.. برید تو چشمان من.... برید تو قربون اون چشمان سیاهنون برم..  و الی آخر..» اسباب خنده‌ی ما بود.. که دایه رابعه گاوها را پدر و مادر و جان جانان خودش صدا می‌کرد.. اما دایه رابعه را دوست می‌داشتیم....

تنها وسیله‌ی اصلی بازی گروهی ما آن موقع، همان توپ  والیبالی بود که من داشتم. داشتن یک توپ در آن زمان در حد داشتن یک تپلت، یا یک پلی استیشن ،هم کلاس داشت و هم نعمت بود. من آن توپ والیبال را از میان وسایل بردار شهیدم، برداشته بود. نو نو بود و هنوز باد نشده بود. آن هم یکک توپ مارک‌دار..

ما با آن توپ هر بازی می‌کردیم. هندبال و والیبال و فوتبال، خرس وسط و ...  بهیه معمولا توپ را می گرفت تو دست‌های باریک و بلندش و پس نمی‌داد و فرار می‌کرد... وقت‌هایی من خانه نبودم بازی‌های گروهی تقریبا به دوران قبل از مدرنیته بر می‌گشت:) و به چیزهای مثل گرگم به هوا و عمو زنجیرباف ختم می‌شد .. 
من مدتی با پدرم رفته بودم مسافرت. چند روز بعد که برگشتم. مدتی بود از بهیه خبری نبود. راستش بهیه کمی  لوس و ننر هم بود و زود قهر می‌کرد.  اگر قهر می‌کرد به نشانه‌ی همان اعلام قهرش، مدتی دیگر در کوچه و بازی‌ها حاضر نمی‌شد.
وقتی متوجه غیبت چند روزه‌ی بهیه شدم از بچه‌ها پرسیدم پرسیدم دوباره کسی با بهیه دعوا کرده این مدت که من نبودم؟ چند نفر گفتند نه بابا بهیه دیگر بزرگ شد. دیگه بازی نمی‌کنه.... یعنی چی بهیه در چند روز بزرگ شد.؟  گفتند بهیه « زن» شده.. گفتم مگر قبلش مرد بود...؟ گفتند اححح  بابا ازدواج کرد.. « شوهرش دادند» .. 
شوهرش دادند  یا به کوردی « دایان به شو»... از همان  تک جملاتی است که هنوز که هنوز است روح من را اذیت می‌کند. روحم را می آزارد. مثل جمله‌ی « ما با کورد نمی جنگیم، با کفر می‌جنگیم، که در دوران جنگ بر دیوارهای شهرمان می‌نوشتند، مثل جمله‌ی « اما نه با این لباس» که «برادر امین» به خانم دباغی معلم کلاس اولم گفت. و بعدها متنهی به اخراجش شد. اما جمله‌ی «شوهرش دادند»  حتا به شوخی.. حتا میان ترانه‌های کوچه بازاری و لس آنجلسی.. حتا وقتی می‌خواهیم ادای آن نوع ادبیات را در بیاوریم. حتا وقتی می‌خواهیم مسخره کنیم چنین جمله‌ای را.. روح مرا آزاری عجیب می‌دهد. آزاری که چون مردم نمی‌فهم‌اش. .. وبدترین ازار آزاری است که هم بفهمی‌اش هم نفهمی‌اش..  آخر شوهرش دادند. یعنی بعد از آن دیگر بهیه  به کوچه بر نگشت.  بعد از آن هرگز با ما بازی نکرد... بهیه بزرگ نشده بود ..فقط به زور « زن» اش کردند.... «شوهرش دادند»....بهیه  خیلی کودک بود که «شوهرش دادند. 
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

اعتراض علیه معترض به تبعیض!!!.

کسانی که در مقابل آشویتس سکوت کردند، بهتر است در مقابل سرمایه‌داری خفه شوند.



اعتراض علیه اعتراض کنندبه تبعیض، یکی از مکانیسم‌های این همان‌سازی پوزیشن «صلح طلبی و ضد خشونت گرایی مدرن» است با مکانیسم «گیس سفیدی و ریش سفیدی سنتی». 
در این مکانیسم معمولا وقتی فاجعه‌ای یا اتفاق ناخوشایندی و در جامعه‌ی معاصر امروز رخدادی علیه هر کدام از گروه‌های مورد تبعیض جامعه رخ می‌دهد، فرایند اتخاذ شده از سوی اکثریت جامعه، چه جامعه‌ی روشنفکری و فعالان سیاسی مدنیو مطبوعاتی، و چه جامعه‌ی عمومی و مدنی، این است که قبل از این‌که  به سراغ عامل و فاعل  و مجری و ترویج‌دهنده‌ی تبعیض‌گری بروند به سراغ کسانی می‌روند که یا مورد تبعیض قرار گرفته‌اند و یا علیه تبعیض قرار گرفته‌اند، می‌روند.
این مکانیسم سنتی در شکل پدر مهربان و کمی هم مقتدر و یا مادر مهربان و کمی هم دلسوز، دقیقا در شکل این که وقتی برادر بزرگه یا خواهر مبزرگه با توجه به قدرت بدنی، رشد سنی، و نیز پشتوانه‌ی برخورداری از حمایت فرزند ارشد بودن، برادر یا خواهر کوچیک‌تر را مورد ظلمی قرار داده است، ابتدا فرزند مورد ظلم قرار گرفته با یادآوری شیطنت‌ها و بد اخلاقی‌ها و یا مثلا درس نخوانیش و یا اینکه شب قبل دیر به خانه آمده مورد مواخذه قرار گرفته و در واقع با این کار راه را برای بزرگ‌تر شدن غائله می‌بندد. اگر سکوت برقرار شد و اعتراض کننده رفت پی‌کارش که خوب بعدا در خفا به فرزند ارشد هم تذکراتی داده می‌شود. این سیستم در دعواهای فامیلی، قبیله‌ای و همسایگی و شراکتی هم سیستم کارگشای سنتی بوده است. به همین منوال و همین سنت وقتی تبعیضی جنسیتی، جنسی، قومیتی، زبانی، ملیتی و یا نژادی و مذهبی نیز رخ می‌دهد، مردمی که ریش سفیدی و گیس سفیدی پیشه‌ی دیرینه‌شان بوده است  و فکر می‌کنند مصلح اجتماعی مادر زاد هستند، سعی می‌کنند با گرفتن یک ور دیگر ماجرا اصلا فاجعه‌ی تبعیض و جنایت را از دیده‌ها پنهان کنند. مثلا وقتی زنی شجاعانه و با قوبل تمامی عوارض بعدی اجتماعیش علیه مورد تجاوز قرار گرفتن شورش اجتماعی می‌کندو چهره‌ی کریه تجاوزگر و جامعه‌ی حامی آن‌ را به رخ همگان می‌کشد. یک ریش سفیدی گیس سفیدی پیدا می‌شود و می‌گوید ولی یکی از زن‌های فامیل همسایه‌ی پسرعمه‌ام اینا، یک بار زده بود توی گوش پسر همسایه‌ی دختر خاله‌ی بابام اینا.... این گونه بحث اضلی که اعتراض علیه تجاوز جنسیتی به عنوان یک مکانیسم  دارای ساختار و گفتمان هژمونیک حمایتی قانونی و شرعی و عرفی و فرهنگی به فنا  و باد فراموشی سپرده می‌شود و بحث به وادی‌های ابلهانه‌ی جدالطرفینی به نام این‌‌که خشونت  آیا پدیده‌ای ذاتی است، یا عرضی، آیا از سوی مردان بوده است یا از سوی زنان، « آیا کرم از درخت بوده است» یا از تبر!؟ آیا تجاوز مکانیسمی همچون رانندگی است که  راننده هم خودش باید موراقب راننده‌های بی احتیاط وحشی مست باشد یا .. الی آخر آن وقت آن‌چه پنهان می‌ماند و  به فراموشی سپرده می‌شود اصل تبعیض است.

نکته‌ی جالب‌تر در این موارد حس جلب محبوبیت اجتماعی بیشتر است. در واقع جامعه‌ای که در آن اتفاقات نژادپرستانه و  تبعیض جنسیتی و تبعیض مذهبی و غیره  به وفور رخ می‌دهد، نشان از آن دارد که بستر جامعه و فرهنگ عمومی این فرهنگ تجاوز و تبعیض را بسیار بیشتر می‌پسندد. به همین رو این افراد ضمن حفظ شان « فعال حقوق بشر» بودن،«فمینیست بودن»، «روشنفکر»بودن، و الی آخر، با حفظ سمت در منصب مصلح اجتماعی و آدم ‌خوبه‌ی قصه قرار می‌گیرند  و با مکانیسم‌های سنتی و  جامعه‌ی‌سنتی پسند «دو  دروغ برای دزده هم گفتن»   و  یا نقش زیبای همنشینی تاریخی « سوزن زنندگان در مقابل جوالدوز» ظاهر می‌شوند تا  حمایت همان گروه‌های سیاسی فکری   شوونویست و فاشسیت و راسیست و سکسیت و هموفوب و .. را برای روز مبادای ادامه‌حیات اجتماعی و فرهنگی و سیاسی‌شان را داشته باشند و در میان خیل فاشیست‌ها و راسیست ها و سکسیت‌ها دچار حذف به قرینه‌ی فیزیکی و معنوی نیز نشوند. 

اما نقطه‌ی تاریک فعالیت این گونه افراد  آن جایی است که آن‌ها به عنوان همین فعال حقوق بشر و سیاسی و مدنی و فمینیسم و ... در مقابل اصل تبعیض و فاجعه‌ی ضد انسانی اصلی که موجب به وجود آمدن بحث‌های ثانوی شده است، سکوتی بزرگوارانه اتخاذ کرده‌اند . سکوتی که هیچ معنا و نتیجه‌ی اجتماعی جز قدرت گرفتن افکار ضد انسانی ندارد. اما سکوت‌شان آن‌جا معلوم می‌شود که مصلحتی نبوده و از روی این نبوده که مثلا حوصله‌ی درگیری نداشته‌اند، که در مقابل تبعیض‌گر سکوت کرده بودند اما در مقابل اعتراض‌کننده به تبعیض، سکوت می‌شکنند و اعتراض کننده علیه تبعیض را به مفاهیم دهان پر کن و شیرین عقل و ملوسی هم‌چون « بازتولید خشونت»، «باز تولید تبعیض» ، «باز تولید نفرت» و کلا باز تولید  متهم می‌کنند. یکی هم نیست بگوید شما که در مقابل «‌تولید نفرت»، « تولید خشونت»، « تولید تبعیض» « تولید هوموفوبیا» و « تولید تبعیض مذهبی و جنسی و جنسیتی و ..» سکوت فرموده بودی. بهتر است که در مقابل بازتولید‌اش همه  خفه خون  اتخاذ بفرمایید.

 در مثالی آشنا‌تر و ملموس‌تر، اگر چه بدون شک می‌توان خط ربط‌هایی بین میل به سرمایه‌داری و آشویتس پیدا کرد. اگرچه سرمایه‌داری  خود یکی از «شَر»های اعظم است. اگر چه سکوت در مقابل سرمایه‌داری و جنایت آشکار و پنهانش اصلا جایز نیست اما کسانی که آشویتس و نژادپرستی و شوونیسم و فاشیسم را به سکوت مصلحتی گذراندند نمی‌توانند در مقابل سرمایه‌داری نقش قهرمان  انسان‌گرایی بازی کنند برای همین بود  که  آدورنو به درستی و زیبایی گفت 

 : « کسانی که در مقابل آشویتس سکوت کردند بهتر است در مقابل سرمایه داری خفه شوند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

هایده.....


زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشم‌هایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار  ماه و چراغ کوچه از چشم‌های او رنگ و نور می‌گرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمه‌ای از کلماتش یادم نیست. تنها جمله‌ای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا این‌کار رو می‌کنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدم‌ها خودشون دنبال کشف پیچیدگی‌هاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین و خیلی هم دوست داشتنی است.. اما بگذارید آدم‌ها لذت کشف شما رو برای خودشون نگه دارن شما این لذت رو از آدم‌ها می‌گیرید».. این جمله البته مال این گفت و گو نبود. این جمله اصلا فضاش  به آن گفت و گو َقد نمی‌داد...

 قدش تقریبا به نسبت مابقی هم‌دانشکده‌ای ها بلند بود و موهایش بلُند بود و چشم‌هایش......  آن شب ساعت حدود ۸ شب به بعد یک شب پاییزی در یکی از کوچه‌های .... -نه.. جای کوچه را ننویسم بهتر است- در همان کوچه‌ی پاییزی شب‌های تهران.... او حرف می‌زد و من به تکان خوردن لب‌هایش و گاهی با شرمی کودکانه و خجول به رد نگاهش نگاه می‌کردم. یعنی نگاه می‌کردم ببینم کی نگاه نمی‌کند بلکه من کمی نگاهش کنم.. 
آن وقت‌ها من آقا شیخی دانشکده بودم . همان که اغلب دانشجوها برای منبع و کتاب و مقاله برای تحقیق‌هایشان به ادعای خودشان از من بیشتر از استادان سوال می‌کردند . همان که نه تنها می‌دانست فلان کتاب در کدام قفسه‌ی کتاب خانه‌ی دانشکده‌ی علوم اجتماعی علامه طباطبایی تهران، قرار گرفته بلکه گاهی آدرس قفسه کتاب را  در دانشکده‌های دیگر و گاه آدرس کتاب فروشی فلان را در خیابان فلان انقلاب بعد از دو کوچه پایین تر از فلان و غیره هم می‌دادم که اگر هیچ جا گیر نیاوردید آن‌جا این کتاب را دارد و می‌توانید بخرید...

دستش که گاهی برای تایید حرف‌هایش تکان می‌خورد مثل برش قاچی از ماه بود که از آسمان می‌افتاد و در هوا کمی معلق می‌ماند و من  به میقات ماه و چراغ کوچه و دوباره صفا مروه‌ی بین دست‌ها و چشم‌هایش می‌رفتم .. حرف می‌زد  از این وضع و حال  خودم آن موقع خیلی خبر نداشتم تازه خیلی هم مصمم مثل همیشه ایستاده بودم ... گفتم مثل همیشه...
 خب باید اعتراف کنم که نمی‌دانم چندبار نوشته‌ام، یا چندبار دیگر خواهم نوشت که من از آن دسته آدم‌هایی بودم که فکر می‌کردم قرار است بشریت را نجات دهم. فکر می‌کردم جهان را تغییر می‌دهم و این نه فقط یک ادعا بلکه متاسفانه  یک باور عمیق بود. چندان که گمان می‌کردم « من متعلق به بشریت هستم و کسی که متعلق به بشریت است نمی‌تواند در یک رابطه‌ی خاص با یک نفر باشد» بنابراین تمامی پیشنهاد‌ها  و فرصت‌های ممکن را  که پیش می‌آمد، پای روی دلم می‌گذاشتم و ازش می‌گذشتم بنابراین  آن موقع هم شاید به گمان خودم  مثل همیشه سعی داشتم خیلی مصمم باشم و فقط گوش بدهم و حواسم باشد دلم هوایی نشود.
هوا تاریک تر از قبل شده بود و این باعث می‌شد من  که به قول کارآموز وکالت برادرم همه‌اش طرفدار زن‌های « سبزه» .. خواهر « سبزه» و امثالهم باشم حواسم نباشد که دارم از روشنی ماه و از روشنی یک زن روشن شبیه روشنای صبح در یک روشنگاه فلسفی-عاطفی برای اولین بار از کلمات  که نه، بلکه از حرکات لذت می‌بردم.. حرکاتی که هر از گاهی هوا را به چندین قسمت نمی‌دانم چند متساوی و نامتساوی تقسیم می‌کرد..
یک جای قصه انگار دلم لرزیده ... دلم ترسیده.. دلم شرم کرده.. یک چیزی بوده که من بهانه آوردم که
 :‌«دیرتان نشود .......دیر وقت است .»
گفت آقای  شیخی  همین (با دست خانه‌ای را نشان داد) خانه‌ی ماست....

و من مثل ماست به جای این‌که گفت‌و گو را ادامه بدهم گفتم: پس رسیدید دیگه ببخشید خیلی وقته نگهتون داشتم(این در حالی بود که اساسا ایشون داشت حرف می‌زد و من فقط  گوش بودم یا در واقع چشم و دل شده بودم) 
گفتم که،  راستش این توصیفاتی که اکنون می‌کنم.  این حالی که الان وصف می‌کنم اصلا آن موقع حالیم نبود.. خداحاف‍ظی کردیم... برگشتم سر خیابان اصلی... یک تاکسی آمد دست بلند کردم ایستاد. سوار شدم جا به جا که شدم . موزیک تمام شد و خواننده که یک «زن» بود خواند:
 «عسل چشم نگام کن شیرینه نگاهت....../
عسل چشم چه بر دل میشینه نگاهت»

 و شیرینی عسل چشمانش  جوری در جانم ریخت که انگار تا رسیدن به خانه در استخر عسل شنا می‌کردم... تاکسی که رسید  وقتی کرایه رو دادم پرسیدم ببخشید آقای راننده، این خواننده کیه.... ..
گفت: زکی  یعنی تو هایده‌رو هم نمی‌شناسی...؟؟!!! شناختن،  که اسمش رو شنیده بودمم اما آن موقع ‌ها من همه‌اش داریوش و فرهاد و  فرامرز اصلانی و ناصر رزازی و شوان پرور و جوان حاجو  طاهر خلیلی و نهایتا مرضیه همسر ناصر رزازی رو گوش می‌دادم.. فردای آن روز از خواهرم خواستم که اگر فلان دوستش کاست هایده رو داره برام بیاره.. و آورد و من سال‌های  سال هایده گوش می‌دادم  حتا تا چندین سال بعد که من همچنان آنقدر سیاسی بودم که گمان بکنم عشق و رابطه‌های عاشقانه مرا از هدفم که نجات بشریت بود دور می‌کند....آره آن موقع‌ها من سیاسی بودم و فلسفه و جامعه شناسی و فوکو کانت و دریدا و لکان و این‌ها می خواندم  اما تنها « هایده » بود که می‌توانست تمام  فلسفه‌ی جهان را در « عسل چشم نگام کن...» خلاصه کند...
.....
بعد‌ها همدیگر را در فیس بوک پیدا کردیم. همان لحظه‌ای که همدیگر را پیدا کردیم خواستم همین مطلب را به اشتراک بگذارم اما از ترس این‌که مبادا متوجه بشود. از ترس این که مبادا بعد این همه سال همین چند خط حال و هوای مرا یا شاید به احتمال اندک حال و هوای ایشان را هوایی کند.. ننوشتم و نگذاشتم .. حالا که خیلی وقت ازش گذشته.. حالا که دیگر آن‌قدر مطلب را پیجانده‌ام که هیچ کس و قطعا خودش متوجه نشود...  منتشرش می‌کنم... و همین‌جا اعتراف می‌کنم که منی که هرگز دروغ نمی‌گویم .من هم گاهی از این دروغ‌ها می‌گویم.. همین که این مطلب را همان موقع نگفتم. همین که همین مطلب را همان روزی که پیدا کردیم هم را ننوشتم.. همین که کلی مطلب را پیچانده‌ام  دروغ کوچکی نیست که به خودم به ایشون و و دنیا و زندگی گفته‌ام... ولی دورغ شیرینی است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

وطن‌پرستی آخرین پناهگاه یک آدم خبیث است *



دیشب دوستی لینکی برام فرستاد که در آن «‌دانشجوی سابق» و «عضو سابق ادوار تکحیم وحدت» عکسی از « شهید حبیب‌الله گل‌پری پور» را منتشر کرده بود. در آن عکس حبیب به همراه دوستان قدیمی‌اش که مثلا نشان می‌دهد زمانی  ««‌چریک» بوده است و اسلحه‌ای نیز بر روی پاهایش بود. دانشجوی سابق  روی آن نوشته بود « پدر و وکیل حبیب‌الله گلپری‌پور: حبیب کتاب داشت نه اسلحه!». در واقع با منتشر کردن این عکس می‌خواسته بگوید که پدر و وکیل حبیب دروغ گفته‌اند و حبیب  نه تنها کتاب نداشته  بلکه واقعا اسلحه داشته و حق با قوه‌ی قضاییه بوده است که وی را اعدام کرده است.
این اولین بار نیست که چنین اتفاقی می‌افتد. اولین بار زمانی بود که « احسان فتاحیان» اعدام شد و آن زمان من در ایران بودم و گزارش اعدامش را هم خودم می‌نوشتم، پس از آن‌که حکم اعدامش اجرا شد، «آرش سیگاریچی» مطلبی نوشت و در آن ادعا کرد که حمایت از جمهوری اسلامی بهتر است یا حمایت از یک سازمان  تروریستی؟؟؟؟!!!» این که یک جوان که حتا معنای ترور و تروریست را هم نمی‌داند یک  سازمان سیاسی شناخته شده با قدمتی ۴۰ ساله را متهم به تروریستی بکند. این که یک روزنامه نگار که با ادعای سیاسی بودن و غیرانسانی بودن حکومت جمهوری اسلامی ایران ، از ایران فرار کرده ولی بین کورد و حکومت جمهوری اسلامی ایران در هر شرایطی به هر غیر فارسی  ترجیح می‌دهد جای سوال است. ( لازم به ذکر است در پی اعتراض‌ها و نقد‌های بسیار آرش سیگارچی  از کارش عذرخواهی کرد)
 یک سال پیش توسط همین دانشجوی سابق و عضو ادوار در اجلاس جانبی حقوق بشر سازمان ملل، رویداد‌هایی پیش آمد و ایشان رسما با تکیه بر قلدری و قدرت بدنی اش قصد داشت چند نفر کورد و تورک را آن‌جا کتک بزند و با چند نفر از فعالان زنان درگیر شده بود و توهین‌هایی مبتنی بر این که فعالیت جنبش زنان چیزی در حد سبزی پاک کردن است و با همجنس باز و کونی خواندن «همجنس‌گرایان» جلسه را به هم ریخت و بعد از این ماجراها ماجرای وطن پرستانه‌ای به پا کرد مبنی بر این که در یکی از اسلاید‌های نمایش داده شده توسط فعالان عرب در گوشه‌ای از نقشه عبارت « خلیج عربی» درج شده است خود را تا حد قهرمانی ملی و یک پاتریوت، بالا برد و تمامی...تقریبا تمامی برایش صف و سوت و کف کشیدند و یکی از دوستان روزنامه نگار مان نیز در دفاع از وی نوشت « معلوم است بین کوردها و تورک و ها ... از خامنه‌ای و سردار رادان و طائب و .. ، گروه دومی را انتخاب می‌‌کند.» ( این دوست هم البته بعدا پست‌اش را حذف کرد و مواضعش را کاملا انسانی اصلاح کرد)

 همین دو سه روز پیش بعد از اعدام  ۱۶ نفر بلوچ و ۲ کورد، یک خواننده در صفحه‌ی روزنامه نگار و طنز نویس شناخته شده !!!! ابراهیم نبوی  فقط سوال کرده بود شما نظری در مورد اعدام ۱۸ انسان نداری. جواب داده بود که «‌انتظار نداشته باش از یک سری دزد و قاچاقچی و قاتل و.... دفاع کنم. و بعد خود شخض کامنت نویس را به دلیل کورد بودن متهم کرده بود به نژادپرست و آدم کش و آدم سر بُر»‌البته ظاهرا ایشان نیز بعد از چند روز و نه به دلیل غلط بودن باور و حرفش بلکه به دلیل این که ظاهرا چند دوست کوردش ناراحت شده بودند از کارش عذرخواهی کوچکی کرده بود.
این‌ها اصلا بسیار کوچک‌تر از رفتار نویسنده‌ی بزرگ و دوست داشتنی همچون عباس معروفی است که « تورک‌» ها را لایق « لقد تو دهن زدن» می‌دانست و شاید هنوز می‌داند و سوای مصاحبه‌ی اندیشمند و تئوری پرداز سیاسی همچون « سید جواد طباطبایی» است که رسما تورک را « احمق و کودن»  خوانده... اصلا جدا از خواننده و موزیسین محبوب و مدرنی چون محسن نامجو است که زبان غیر فارسی را « دور افتاده» می‌خواند و افتخار می‌کند فیلمی با زبان فارسی نماینده‌ی اسکار است.  و البته همین مجوزش می‌شود که بخواند « دور ایران رو خط بکش» و فقط تصور کن این ترانه رو یک خواننده‌ی تورک یا عرب یا بلوچ یا کورد خوانده بود. !!! در همین اروپا پان فارسیست‌ها اعدامش می‌کردند.
اما این نژاد پرستی آشکار و پنهان سال‌هاست برای همه آشکار  شده است و ما هم فعلا سال‌هاست عادت کرده‌ایم به « همزیستی مسالمت آمیز با راسیسم و فاشیسم». سوال من و نوشته‌ی من اصلا سر  ریشه شناسی  راسیست شما و استدلال برای آن نیست که افتاب آمد دلیل آفتاب است. 
سوال من این است که  نه مگرشما معتقدید تمامی کوردها و عرب‌ها و تورک‌ها و .. نوکر و  جیره خوار  انگلیس و آمریکا  و اسراییل و کشورهای عربی و .. هستند؟  نه مگر می‌گویید همه‌ی این احزاب سیاسی  خائن و جاسوس و وطن فروش و تجزیه طلب و ضد ایرانی و ... هستند؟. نه مگر می‌گویید همه‌ی این‌ها تروریست و آدم کش و قاتل و دزد و قاچاقچی و گوش تا گوش آدم سر می‌برند.؟

 اصلا ما خائن، ما دزد، ما بی‌شرف، ما جاسوس، ما  مسلح مادر زاد، ما نژادپرست، ما آدم‌کُش، ما وطن فروش و تجزیه طلب و خشونت طلب، ما کودن و نادان و دور افتاده و ما تروریست .... 
اما چطور است که شما .. همین شما «پاتریوت‌های»(وطن پرست) فیس‌بوکی و وبلاگی و بالاترینی، تقی به تروقی می‌خورد، راهی همین سرزمین‌های ما می‌شوید و شب و روزتان را میان این «‌اسلحه به دست‌های تروریست» می‌گذرانید. آن موقع که شما و امثال شما را در خانه‌های امن توسط همین اسلحه به دست‌های کورد پنهان می‌کردند. آن موقع که شما را با اسلحه از سلیمانیه به هولیر(اربیل) می بردند و بر می‌گرداندند، آن موقع که با کارت عضویت  همین احزاب مسلح تروریست، حق رفت و آمد و سکونت در خانه‌هایی که  همه‌ی هزینه‌اش با همین احزاب تروریست و مسلح کورد بود. آن موقع که با همان اسلحه شما را تا بیمارستان و کافی شاپ و اداره‌ی امنیت کوردستان می‌بردند. آن موقع که شما را تا دم هواپیما با همان اسلحه‌های اسکورت کردند، آن موقع که همین اسلحه به دست‌های تروریست خرج و غذای پیشمرگه‌ها و چریک‌های خودشان را کم می‌کردند، و خرج و غذا و مسکن شما می‌کردند اسلحه بد نبود، جرم نبود، اخ نبود، تف نبود و دلیلی برای اعدام نبود و توجیه کشتار حکومت محبوب ولایی‌- آریایی‌تان نبود، اما پایتان به فرانسه و آلمان و انگلیس که رسید در ژنو می‌خواهی یکی از همان اسلحه به دست‌های سابق را با تکیه بر گردن نیمچه کلفت‌تان و البته تاکید اصلی بر پیرمرد بودن فرد مذکور کتک بزنید. آن هم در اجلاس حقوق بشر.
 کتک زدن یک پیر مرد و فحاشی به زنان و همجنس‌گرایان در ژنو و اجلاس حقوق بشر سازمان ملل، « مبارزه‌ی مدنی» است اما دفاع از جان و حقوق اصلی و سرزمین زیر حملات بزرگترین سازمان تروریستی جهان، یعنی سپاه پاسداران، تروریست است؟ 
‎ما دزد ما قاتل مادرزاد، ما بمب گزار فطری، ما  خائن و وطن فروش  اما تف به شرافت بی شرافت شمای وطن پرست پرچمدار خلیج فارس و ایران آباد و آزاد و .. که رفتی و نان و نمک و پول و خانه‌ی این وطن فروش‌های تروریست  آدمکش قاتل را خوردید. تُف به شرافت نداشته تان که وطن عزیز آریایی را و زخمی را که این وطن فروشان تروریست تجزیه طلب نوکر اسراییل و آمریکا و انگلیس و کشورهای عربی و این کودن‌های نادان دورافتاده‌ی لقد تو دهن‌خور، به این خاک عزیز آریایی و اهورایی و ولایی زده‌اند، فراموش کردید و رفتید و از پول و مال و غذای آن‌ها بهره‌مند شدید. چطور دلتان آمد آخر؟.  پس وطن چی شد...؟ پس خاک عزیز...  پس  مرزهای مقدس... چطوری روی آن مرزها شاشیدید؟ چطور دست در دست یک سری  قاتل و آدم کش و تروریست و خون‌ریز و دزد مرز و وطن فروش گذاشتید؟  چطور  آخر دلتان آمد .... ای وای  من... ای وای  وطن آریایی ولایی  اهوراییم.. ای وای بر شما وطن فروشان.. شما از وطن فروشان هم بدترید...
‎نه فقط شما نیستید و این اتفاق  تازه نیست. به قول خودتان ما در طول تاریخ همیشه مرزدار بوده ایم و در واقع منظورتان از مرزداری  نه نگهبانی از مرز بلکه آماده کردن مرز برای هر زمانی بوده است که شما دلتان بخواهد وطن‌تان را ترک کنید. همان زمان که امام عصرتان .. همان خورشید جماران که شب‌ها تصویرش را پدرهای پاسداراتان در ماه می‌دید، همان زمان که ایشان فرمان حمله به سرزمین ما را دادند یکی از دلایل‌شان را این اعلام نمودند که «‌مشکل ما در کوردستان مارکسیسم است» منظورشان هم این بود که وقتی تمامی حزب‌های مارکسیستی که با خمینی حاضر به همکاری نشدند و در تهران قلع و قمع شدند، به همین سرزمین‌های آدمکش و قاتلخیز و تروریست خیز آمدند. 
‎نه شما تنها نبودی از سه میلیون ایرانی که قاچاقی در طول این سالیان از ایران فرار کرده‌اند نزدیک به دو میلیونش  مدتی را در کوردستان به سر برده‌اند.
‎ همان وقت‌ها که پدران، عموها و دایی‌های پاسدار شما، در کوردستان مشغول قتل و عام خیابانی ما بودند،  آن یکی دایی ها و عموها و پدرهای کومونیست و سیاسی اوپوزیسیون‌تان، درحالی که پول چکمه‌هایشان خون بهای چندین نفر از ماها بود،بر دوش جوانان و نوجونان ۱۵ -۱۶ ساله‌ی کورد از مرزها می‌گذشتند. بعد هم پایشان به اروپا می‌رسید با الفاظ دهان پرکنی مثل انترناسیونالیسم و .. کوردها و تورک و عرب‌هار ا متحجر و عقب‌مانده و دهاتی می‌نامیندند.

 یکی  از همین نوجوانان  تعریف می‌کرد برای دو شبانه روز مقداری خرما و کشمش را با خود برده بودم. وظیفه داشتم که این خوراکی را طوری بخوریم که به کل دو روز برسد و آقا زاده‌ی سیاسی مرکز نشین با چکمه هایش مرا می‌زد که من دارم می‌میرم از گرسنگی و باید همه‌اش را بدهی الان بخورم و من این کار را نمی‌کردم چون می‌دانستم اگر اندکی پس انداز نکنم در روزهای بعد ممکن است از گرسنگی طلف شود.
‎راست می‌گید رفقا، راست می‌گید برادرهای اسلامی .. راست می‌گید جوانان اصلاح طلب قلم به دست کیبورد در بغل  ..راست می‌گید ما تروریست و طن فروش هستیم که ابزار وطن فروشی شماها وطن پرستان ابدی ازلی شدیم.....
‎تقصیر شما نیست تقصیر همان بلوچ‌هاست که توسط حکومت در روزهای عدی و در وضعیت عادی بازداشت می‌شوند بعد هم به گروه‌های سیاسی شان حمله می‌کنند، و بعد از هر ناکامی عده‌ای از آن اسیران را فله‌ای اعدام می‌کنند و شما ناراحتید که خبر اعدام ۱۸ نفر ممکن است جسارت به شورت دختر یکی از  شخصیت‌های سیاسی  محبوب را تحت تاثیر قرار دهد.
‎حق با شماست رفقای کومونیست، حق با شماست، عمو سم های لیبرال، حق با شماست، نویسنده‌های جهان وطن، حق با شماست، برداران اصلاح‌طلب، شاعران بی مرز، ... حق با شماست... وقتی ما اینقدر پفیوز هستیم که خوراک همان اسلحه به دست‌ها را در اختیار شما قرار می‌دهیم، وقتی من روزنامه نگار  کنسرت نامجو را در شب اعدام حبیب به خیلی چیزها ترجیح می‌دهم. وقتی فلان فعال حقوق بشر کورد منافع گروه دوستی‌اش را به هر آرمان حقوق بشری و ملی و ملیتی خودش ترجیح می‌دد. وقتی فلان روزنامه با حضور چندین روزنامه نگار کورد  تیتر مطلبش را « آن چند اسلحه به دست به چه درد می‌خورند» انتخاب می‌کند. وقتی هنوز آن‌قدر ابلهانه در انتظاری گودویی به سر می‌بریم که روزی شما همم « بلوچ » را هم‌وطن خودت بدانی و وقتی اعدام شد احساس کنی ۱۸ هم وطن‌ات اعدام شده است نه اینکه از قوه‌ی قضاییه و وزارت اطلاعات بیشتر دنبال دلیل حقانیت اعدامش باشید. وقتی دبیر کل‌های احزاب ما بعد از این‌که بیانیه توسط بیش از ۵۰۰ دکتر!!!! و مهندس خارج نشین، علیه توافق حزبی‌شان به امضا می‌رسد یک ماه دیگر در اجلاس همان ۵۰۰ دکتر مهندس در پراگ و بروکسل و .. شرکت می‌کنند، چرا که نه.... چرا که نه ما وطن فروش و قاتل و تروریست و آدم کش و اسلحه به دست نباشیم.
‎آن چند نفر اسلحه به دست به درد هیچی نخورند به درد این می‌خورند که شما هروقت در گودرز بادی وزید شقایق‌تان ورم کند  و به میان همان اسلحه به دست ها بروید. آن چند نفر اسلحه به دست به درد هیچی نخورند به درد این می‌خورند که هر چک برگشت خورده‌ای و هر با زن شوهردار خوابیده‌ای از ترس طلبکار و شوهرغیرتی زن،  فراری شود و مدتی در میان همان اسلحه به دست‌ها به سر ببرد و بعد هم با عنوان فعال سیاسی  ساکن اروپا شود و بعد هم از آدمی مثل من که وقتی او دبیرستانی بوده من سردبیر نشریه بوده‌ام، مدرک روزنامه نگاری و فعالیت سیاسی و مدنی بخواهد؟ آن چند نفر اسلحه به دست به درد هیچی نخورند به درد این می‌خورند که هر ازگاهی معتادی برود  در همان اردوگاه اسلحه به دست‌ها اعتیادش را ترک کند و بعدا در شکل فعال مدنی سیاسی  مطبوعاتی، ساکن اروپا شود و علیه همان اردوگاه و همان چند نفر اسلحه به دست بنویسد و مطلب شیر کند و لایک و کامنت حقوق بشری و حقیقت طلبی بگیرد.....
آن چند نفر اسلحه به دست به درد هیچی نخورند به درد این می‌خورند که فلان روزنامه‌نگار مرکز نشین بعد چندین ماه زندگی در یک آپارتمان مجلل در سلیمانیه، پایش که به فرانسه رسید، به سازمان‌های مطبوعاتی و حقوق بشری بگوید « چرا پرونده‌ی این کوردها رو قبول می‌کنید، کیس‌هاشون رو بگذارید برای بچه‌های خودمون، این‌ها که خودشون کشور دارند در همون کوردستان عراق بمونند دیگه» ( دقت به دو نکته ضروری است اولا « بچه‌های خودمون» دوما « کشور » عنوان کردن « کوردستان عراق» که اگر یک کورد حتا به سهو حکومت فدرال کوردستان عراق رو «کشور» بخواند به جرم تجزیه طلبی از سوی همین آقایان مجازاتش مرگ است).
‎حقیقت را شما خوب کشف کرده‌اید.. اما ....
‎حبیب اگر بالای دار رفت..وقتی می‌رفت سرود مقاومت می‌خواند همچون احسان  .. همچون فرزاد و همچون شیرین...
‎آخر حبیب  که  مثل بعضی‌ها بلد نبود یا اصلا دنبالش نبود که ۲ ماه قبل از بازداشت‌اش، پرونده درخواست پناهندگی‌اش را رد کرده باشد، بعد هم ۲۰ روز بادزاشت شود و بعد هم با اعتراف علیه دبیرکل سازمان مربوطه‌اش پس از تنها ۲۷ روز سکونت در کشور دوم پاس پناهندگی بگیرد... بعد هم ادعای مبارزه‌ی بدون خشونت بکند... 
-----
‎یک توضیح حقوقی: حتا کسی که عضو یک سازمان مسلح باشد و نه یک سازمان سیاسی که شاخه‌ی نظامی دارد، زمان بازداشت و موقعیت بازداشت وی در نوع اتهام  و کیفر خواست وی تاثیر گزار است. این که هنگام جنگ مسلحانه دستگیر شده باشد. این که با اسلحه بازداشت شده باشد این‌که هنگام بازداشت از اسلحه‌اش استفاده‌ کرده باشد. این‌که اصلا هنگام بازداشت اسلحه‌ای در دست داشته باشد یا نه و این که اسلحه داشته باشد و آن را تسلیم کند همگی در موارد اتهامی و نیز نوع مجازات متفاوت است. حبیب به هنگام بازداشت واقعا کتاب به همراه داشته است. این‌که در گذشته چریک بوده است بحث دیگری است. گرچه این توضیح‌هافرقی به حال عقاید کسانی که زلزله زدگان ورزقان را در هنگام زلزله زدگی،  به « زلزله زده‌ی تجزیه طلب یا غیر تجزیه طلب» تقسیم می‌کردند، نمی‌کند.

---
* عنوان مطلب دیالوگی است از فیلم « راه‌های افتخار» ساخته‌ی استنلی کوبریک 

» ادامه مطلب

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

در ستایش هیچ و به خاطر یک جفت چکمه


دقیقا یادم نیست مراسم ۸ مارس سال ۱۳۸۶ یا ۱۳۸۷ بود. یکی از همان مراسم‌هایی که از ترس نیروهای امنیتی، و طبق روال معمول دزدکی و پنهانی قرار برگزاری‌اش را می‌گذاشتیم و پس از برگزاری مراسم‌ها، خبر و گزارش آن را منتشر می‌کردیم.
در همان مراسم خانمی از یکی از استان‌های حاشیه‌ای و جنوبی کشور نیز شرکت کرده بود. موقع صحبت کردن‌اش می‌گفت که به بهانه‌ی رفتن به خونه‌ی یکی از فامیل‌ها از خانه بیرون زده است و تا آخر شب هم باید حتما برگردد خانه زیرا اگر خانواده بفهمند دمار و روزگارش را سیاه خواهند کرد. برای من تصویر تابو شکنی و تلاش برای پیشرو بودن در عرصه‌ی مسائل زنان تصویر چنین زنی است. که در چنین خانواده‌‌ای و چنانا فرهنگ مردسالاری و زیر چنان فشار ویران کننده‌ای این همه خطر را به جان بخرد تا در یک مراسم ۸ مارس در تهران شرکت کند و صدای خود و زنان شهرش را به لااقل به گوش فعالان جنبش زنان مرکز نشین هم که شده برساند.
هرکدام از ما بخواهیم از این تک روایت‌های کوتاه و ساده بنویسیم، بدون شک انبان خاطرات‌مان لبریز است. تابو و تابو شکنی در فرهنگی که ما از آن می‌آییم، آن قدر زیاد است که از دست و زبان که بر آید شایسته‌ی وصف آن است  و البته این نه خوشحالی دارد بلکه رنجوَری و رنجبری دارد. فرهنگی و جامعه‌ای که تعداد تابو‌هایش از تعداد آزادی‌های مصرح آدمی فزون تر است نه نازیدن دارد و نه بالیدن  که نیاز به درمان بالینی دارد. 
تغییر  حق هر آدمی است. حتا حق خونخوارترین آدم‌ها و دیکتاتور‌ترین آدم‌ها، تغییر نه تنها حق آدمی است که ویژگی اصلی آدمی است. حتا در بهترین و شایسته ترین آدم‌ها. چه آن‌که تغییر نمی‌کند به احتمال زیاد گندیده مردابی بیش از یک شخصیت پوشالی ابدی ازلی خود ساخته از خودش نیست. اما نوع نگرش و نه نوع پردازش به این تغییر است که اتفاقا نه میزان تغییر کننده بلکه میزان فهم و درک و نوع پایگاه و سنت فکری پردازندگان به تغییر را نشان می‌دهد.
این روزها   مصاحبه‌ی یکی از نوه‌های « آیت‌الله خمینی» رهبر فقید نظام جمهوری اسلامی ایران، نقل محافل شده است و ظاهرا عده‌ای به وجد آمده‌اند و عده‌ای به غضب. 
من شخصا نه  خانم اشراقی  به خاطر این‌که در طول زندگی‌اش «هایده مهستی» گوش می‌داده است شماتت می‌کنم و نه حتا گمان می‌برم که اکنون جو عوض شده و دروغ می‌گوید که مثلا همیشه حجاب متفاوت داشته است،  او را به شیادی و شارلاتانی متهم می‌کنم. از سوی دیگر مثل برخی هم این اتفاق و این مصاحبه و این یک جفت چکمه را در عکس و مصاحبه‌ های ایشان را نشانه و امیدی برای تغییر و پیشرو بودن و تابو شکن بودن و اصلا هیچ نشانه‌ای که نشانی از تغییری در تاریخی پیشینی یا پسینی باشد، نمی‌بینم.
اگر این قدر سرش بحث صورت نمی‌گرفت برای من حتا در حد تیتر و عکس یک مصاحبه هم جذاب نبود. اما داستان تلخ از آن‌جا آغاز می‌شود که برخی از افرادی که نام و عنوان روشنفکر و فعال اجتماعی و سیاسی و مدنی  و مطبوعاتی و بعضا فعال جنش زنان را هم به دوش می‌کشند چنان این ماجرا را در بوق و کرنا کرده‌اند که انگار جامعه‌ی زنان ایرانی در خواب خرگوشی بوده است و اکنون زنی از تبار امام ، رهبر، آیت‌الله(نشانه‌ی خدا) پیدا شده و با این مصاحبه و این جفت چکمه و این دو آواز زن گوش دادن وقت بیدار باش کاملش است.. انگار نه انگار که لابلای همین مصاحبه و در اثنای همین حوالی ساده‌ی زمانی و مکانی، قانون رسمی « سکس خانوادگی»( تصویب قانون ازدواج پدرخوانده یا سرپرست با دختر خوانده) در جمهوری اسلامی محصول پدربزرگ جان‌شان برای دخترکان این سرزمین تصویب می‌شود. 
چند سال پیش دز رویدادهای جنبش سبز صاحب همین قلم متوهمانه مقاله‌ای نوشته ام  با عنوان « جنبش سبز پایان حاکم خدایی در ایران» . متوهمانه از آن رو که گمان می‌بردم  واقعا این جامعه به دورانی رسیده است که از مفهوم حاکم خدایی و حاکمان را خدا  پنداشتن دست برداشته و گرنه مابقی استدلالات و تبیین‌های تاریخی و  جامعه‌شناسی  آن هنوز به قوت خود باقی است. از جمله نقد من به این جامعه این بود که از نظر تاریخی همیشه «‌حاکمان» را از نظر ساختار ناخودآگاه جمعی تاریخی، در نسبتی الهی و خدایی دیده است از تاریخ باستان گرفته  که شاه به باور مردم «‌فره ایزدی» داشت تا تاریخ پادشاهی بعد از اسلام که « شاه» در واقع همان « ظل‌الله» (سایه خدا) و تاریخ پهلوی که « خدا، شاه ،ملت» بود. جمهوری اسلامی هم که حاکمان‌اش « آیت‌الله»( نشانه‌ی خدا) و نیز جانشین امام غایب هستند.
این گونه این تفکر و  باور همیشه سمت و سوی سرنوشت بشری خود را هم‌چنان در چکمه‌ی حاکمان می‌جوید.  اگر مجموعه اتفاقاتی مثل دوران « هاشمی رفنسجانی، هم موجب به وجود آمدن جنبش اجتماعی و فرهنگی و سیاسی بشود  که حاصل آن «دوم خرداد ۷۶» شود، تمام آن انرژی اجتماعی سیاسی را در خاتمی نامی خلاصه می‌کنند و جنبش سبز را در « میر و شیخ» و نهایتا انتخابات ۹۲ را در «‌روحانی» ای دیگر...
فرق مردمان این سرزمین‌های اروپایی و به قول قدما ممالک راقیه در این است که حاکمان دیگر از آسمان به زمین آمده‌اند، مردم حاکمان را تنها افرادی حرفه‌ای در حوزه‌ی سیاست می‌دانند که به واسطه‌ی تخصص و شغل‌شان توان یا ناتوانی‌شان را در عرصه‌ی سیاست با همه‌ی بازی‌های پنهان و پیدایش، به عرصه‌ی انتخاب مردم می‌گذارند. برای مردم همان تخصص و سیاست‌شان مهم است. سیاست‌مداران بسیار بزرگی در عرصه‌ی تاریخ این کشورهای پا به عرصه‌ی مدرن گذاشته‌اند که قامت و شهرت‌شان نه تنها در کشور خودشان، بلکه در اندازه‌ و وسعت جهانی بوده است. 

کسانی چون چرچیل، و ریگان، و تاچر و مرکل و شیراک و میتران و .. اما هرگز و هیچ جا مردم این جوامع سمت و سو و نیز امید و ناامیدی شان را برای تغییرات اجتماعی و فرهنگی در اتفاقات رخ داده برون و اندرون خانواده‌ی حاکمان نمی‌جویند. عکس لخت مادرزاد آنگلا مرکل منتشر می شود کسی حتا سراغش را هم نمی‌گیرد. فرق ماجرا در این است که این گونه اتفاقات در کشورهای پیشرفته مربوط به حاشیه و نشریات زرد است و در کشوری چون ایران مربوط به نشریات اصلی و مهم و مباحث روشنفکران و فعالان سیاسی فرهنگی. 
جدای از آن عده که در دری به تخته خوردن و فاصله گرفتن خانواده‌هایشان از ارکان قدرت اقتصادی و سیاسی جمهوری اسلامی یک و هو ناگهان تبدیل شدند به فعال سیاسی و فرهنگی و مخالف و اپوزیسیون و البته هر وقت هم از این ور دری دوباره به تخته بخورد یاد «پیر» و «‌مُراد» شان « امام» می‌افتند و به هر بهانه‌ای تقربی به درگاهش می‌جویند. درد من  آن عده‌ی دیگر است که به جای این که دنبال سمت و سوی تغییرات اجتماعی و فرهنگی در بطن جامعه باشد  دنبال تابو شکنی و چکمه  پوشیدن نوه‌ی خمینی است و می‌خواهد از هایده گوش گردن نوه‌ی خمینی بحران تغییر اجتماعی و تاریخی بیرون بکشد. 
تابو شکنی در مورد حجاب و پوشش و آزادی‌های فردی مربوط به دخترانی است که سال‌های سال است در مملکتی که بدن زن تابلوی تمام نمای حاکمیتی به نام جمهوری اسلامی است « سانت به سانت» روسری‌هایشان را عقب تر کشیدند، مانتوها یشان را بالاتر بردند و شلوارشان را تنگ‌تر کردند  به خاطرش کمیته رفتند و  اماکن رفتند و در خیابان ها و میادین شهر باتوم خوردند و صورت خونی شانن تزیین‌گر صفحات تلویزیونی و رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی شد.
برایشان پرونده‌ی اخلاقی تشکیل شد و سند و وثیقه گذاشتند. شب‌ها در بازداشت‌گاه‌ها در معرض آزار جنسی و توهین و متلک  خود ماموران و زندانیان خطرناک قرار گرفتند.
این فرهنگ شاه و امام و امام‌زاده پرستی است که دنبال تببین تئوریک تغییرات اجتماعی وضعیت هر پدیده‌ای از جمله‌ مسئله‌ی زنان در چکمه پوشیدن نوه‌ی خمینی می‌گردد. نوه‌ی کسی که خود یکی از آهنین ترین دیکتاتورهای تاریخ بوده است. به فرض محال که ایشان اصلا از همان کودکی و نوجوانی هم نه تنها پوتین، بوت، چکمه می‌پوشیده است بلکه اصلا بی حجاب بوده است . اما او حمایت  و پوشش آهنین پدربزرگ دیکتاتورش برخودار بوده است. نه مثل دخترکان غمگین همان سرزمین که سرشان به آهن ماشین‌های کمیته‌ها و بازداشت‌گاه‌های اماکن کوبیده می‌شده است. مگر یادتان رفته و یادمان رفته که فرو بردن  چکمه در شلوار و یا شلوار در چکمه برای زنان زمانی مصداق برهم خوردن امنیت روانی و داخلی جامعه‌ی ایران از سوی همین حکومت قرار می‌گرفت؟ مگر نمی‌گفتند مصداق تبرج است. راستی خانم اشراقی تبرج از داخل فرموده‌اند یا از بیرون چکمه؟  گیرم که ایشان هایده یا مهستی گوش می‌داده‌اند، اما ما که یادمان نرفته است که چه دست‌گاه‌های پخش موسیقی به خاطر موسیقی «هایده و مهستی» که هیچ به خاطر داشتن نوار معین و فرامرز اصلانی و داریوش هم با قنداق تفنگ‌ها « سربازان مدرسه‌ی عشق» پدر بزرگ‌شان خورد و خاکشیر شده است. 
تغییر و تحول اجتماعی در پوشش و ناپوششی فرزندان دیکتاتورهای یک جامعه اتفاق نمی‌افتد.... تغییر به دست همان دخترانی اتفاق می‌افتد که زیر بار حرف‌ها و افکار شما مردان روشنفکر تحلیل گر و احلیل‌گر، در نقش دوست پسر و شوهر و برادر و .. هم نرفتند که در جمع و تنهایی برایشان تصمیم بگیرید که دوست دخترتان یا همسرتان یا خواهرتان به خاطر حفظ منافع خانوادگی، اجتاعی فرهنگی و یا اصلا  به بهانه‌ی حوصله‌ی دردسرنداشتن،  چه بپوشند ... تغییر زمانی است که سمت تحلیل‌های ما به جامعه و به مردم برگردد نه به حاکمان... و شاهزاده و امام زاده ها... ا
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

درست در اواسط هیچ‌وقت

درست در اواسط هیچ‌وقت 
پاره‌های  ذهن جنگ زده‌ی کودکی

این مطلب ابتدا در «راه دیگر» منتشر شده است.



کودکان از جنگ نمی‌ترسند. این حقیقت تلخ و ویران کننده‌ای است. وقتی از جنگ می‌نویسم. وقتی قرار است از تجربه‌ی جنگ بنویسم آن هم در کودکی درست عین همان کودکی که از جنگ نمی‌ترسد و به دلیل این عدم فهم ترس از جنگ، مورد عتاب قرار می‌گیرد هنوز مورد عتاب قرار می‌گیرم که این‌هایی که می‌نویسی توهمات توست. کودک اساسا جزو موجوداتی است که خارج از موجودیت و هویت انسان مدرن و حتا سنتی است. نه شاهد است و نه عاقل است و نه …. و هرچه هم بگوید چیزی شبیه قصه‌های یا شعرهایی که در مهد کودک یادگرفته و حف‍ظ کرده است، به  نظر می‌آید و نهایتا برایش دستی می‌زنند و یا در آغوشش می‌گیرند و بعد بر می‌گردند به دنیای بزرگسالی‌شان. 

هجرت کودکانه در تاریخ هجری 

درست در اواسط هیچ وقت! تصویر درست و درمانی یادم نیست. هنوز هم نمی‌دانم سال هزار و سیصد و چند هجری بوده… اصلا چرا این تاریخی که من در آن به دنیا آمده‌ام، هجری بوده که همان کودکی‌ام آغازش همراه باشد با « هجرت».

اولین تصویر همیشه ماندگار من همان هجرت شبانه بود. از حاشیه‌ی رودخانه‌ی سقز تا روستای « تاوه قران». دقیقا نمی‌دانم سال و هزارو سیصد و چند بوده است. تاریخ نگاران می‌گویند سال ۱۳۵۸ بوده و من تنها آن قسمتش یادم هست که از حاشیه رودخانه که کانال‌هایی هم برای آبیاری باغچه‌های کشاورزی که کنار رودخانه آن موقع‌ها هنوز به پا بود  و ما از درون آن کانال‌ها می‌رفتیم.  زیباترین تصویر اما تصویر قرمز وباریک گلوله‌هایی بود که از فراز سر ما از کانال می‌گذشت و من که کودکی بودم سرم را بلند می‌کردم تا یا گلوله‌های قرمز آتشین زیبا را بگیرم یا بهتر ببینم و بدون شک با ضربه‌های دست برادر بزرگترم، بر سرم مواجه می‌شدم که «سرت رو بدزد بچه گلوله است گلوله». 

 تصویر طولانی آن کانال و آن خم شدن همگانی، که بزگترها نیز از بس خم شده بودند هم قد ما می‌شدند، را خیلی یادم نیست. اما می‌دانم از یک جایی به بعد دیگر شهر نبود. کانال نبود. رودخانه نبود و دشت بود و کوه بود. بعدش هم یادم نیست. صبحش یادم است که در مدرسه‌ای در روستای «تاوه قران» بیدار شدیم.  شب هم یادم بود « ماموستا ملا کامیل نقشبندی» و تعدادی دیگر از اعضای خانواده‌ی آنان هم بودند. حتا تصویر خم شدن‌های ایشان را در شب گذشته و هنگام عبور از کانال،  با آن سن و سال بالایشان هم یادم هست و یادم هست که کمرشان درد می‌کرد.  بیدار که شدیم. مدرسه‌ای بود که توی هر کلاسش کلی خانواده شب باهم خوابیده بودند. تصویر‌هایی به یاد ندارم جز چند دست کاسه بشقاب درهم و برهم. تکه‌هایی فرش که همه‌ی سطح آن‌جا را قطعا نپوشانده بود، پتوهایی کثیف و حتا بسیار کمتر از تعداد آدم‌ها . 

تصویر دوم آن هجرت زمانی است که نمی‌دانم چقدر از راه را دوباره پیاده رفته بودیم. اما در مسیر سوار تراکتوری شده بودیم که روی گلگیر‌هایش نرده‌هایی ساخته بودند که بتوان روی آن نشست و دست به آن میله‌های گرفت ودر تکان‌های وحشتناک تراکتور نیفتاد. از جاده‌های خاکی روستایی تا جایی که در یک سه راهی – که به سه راهی « َقیلسون»(Qailasoun) معروف است – رسیدیم. قیلسون روستایی است که سر راه سقز سنندج قرار دارد. روستای تاوه قران اما تقریبا می‌توان گفت به سمت « بوکان» بوده است. یعنی ما شبانه به آن سوی شهر رفته‌ایم. بعد دوباره از آن پشت به این سوی شهر آمده‌ایم که پشت جاده‌ی سنندج بیرون بیاییم چرا که تمام ورودی ها پر از نیروهای دولتی بود و قطعا اگر از مسیری می‌رفتیم که «آن‌ها» بودند مورد تیراندازی قرار می‌گرفتیم. 

تصویر آن سه راهی را برای آن به یاد دارم که همان طور که  در یادداشت « در باب برادر» نوشته‌ام . در همان سه راهی بود که نمی‌دانم چگونه و از کجا خبر رسید که « برادرم» را کشته اند. «آن‌ها» شهید‌ش کرده بودند؛ همان‌ها که ما اجبارا باید« برادر» صدایشان می‌کردیم.  این را یکی از برادران همسر برادرم گفت. گفتم چرا «کتان»  گریه می‌کند. گفتند داداش را « برادرها» کشتند. 

تصویر نهایی که یادم است وقتی بود که انگار ما به روستای اجدادی‌مان رسیده بودیم و وقتی « داده کتان» پیاده می‌شد دست‌هایش مشت شده بود روی میله‌های همان تراکتور.  داده کتان اساسا توان حرکت نداشت. وقتی هسمرش را (برادرم) کشته بودند در حالی که بچه‌ی ۸ ماهه اش را حامله بود. آخرین تصویر این هجرت اما زمانی است که  بچه‌اش به دنیا آمد و ما بچه‌ها بر پشت بام‌ها و ایوان ها بازی می‌کردیم ما را که راه نمی‌دادند برای بچه به دنیا آمدن؛ انگار سهم ما فقط دیدن مرگ بود.  اما وظیفه جیغ زدن و خبر دادن به همه انگار بر گرده‌ی حنجره‌های کودکانه‌ی زخمی ما بود… حنجره‌هایی که بعدها فهمیدیم که باید همیشه زخم آن خنجر‌هار ا بغض کنیم که در کودکی نفهمیدیم کشته شدن و شهید کردن برادر یعنی چه… درکی از آن نداشتم درکی از برادری  که تنها هنگام  بیماری و مرگ مادرم تصویرهایی از وی را با لباس نظامی به یاد دارم.. و البته یک سیلی محکم …مال زمانی که فکر کنم به خواهرم در بچگی فحش داده بودم یا یک چیز بی ادبانه ای گفته بودم. داده کتان  دست‌هایش باز نشد وقتی از تراکتور پیاده شد. 

 تصویر دیگر هجرت یک بعد از ظهر بود. باز هم نه شروع‌اش یادم هست نه دلیل‌اش. البته دلیل‌اش روشن است: حتما باز هم «آن‌ها» آمده بودند. من و دو خواهرم و دایی‌ام  باید پیاده می‌رفتیم تا روستای « آلتون». این فکر کنم دومین یا سومین آوارگی پیاده بود. این‌جا بود که متوجه درد در ناحیه‌ی انتهای ران‌هایم و پایین شکم‌ام شدم. ناله‌های من برای این‌که من بیش از این نمی‌توانم ادامه بدهم، از دید دایی‌ام، بیشتر بهانه‌ی من بود که خواهر بزرگم بغلم کند. هرچه گریه می‌کردم گوش ندادند. احساس می‌کردم یک جایی از انتهای شکم و ابتدای ران‌هایم پاره شده یا دارد پاره می شود یا انگار پیچ خورده. وقتی دیگر ناله هایم به گریه تبدیل شد، دایی‌ام یکی خواباند توی گوشم و گفت مادرت مرده و تو باید مرد باشی. خواهرت مادرت نیست که همه‌اش بغل‌ات کند. گریه‌هایم را فرو خورده بودم و لنگ لنگان و دیر دیر سرم تو یقه‌ام فرو برده بودم و راه را ادامه می‌دادم. بعدها معلوم شده بود به بیماری « فتق» دچار شده‌ام. 

ستون آمد…. (ئامه شە ڵە) 

مجموعه‌ی بسیار زیادی از ماشین‌آلات جنگی و غیر جنگی؛ یعنی غیر جنگی‌اش هم خب یک سری اسلحه‌ها رویش سوار شده بود. مثل کاتویشا، مثل دوشکا، من بچه که بودم  به دوشکا می‌گفتم «ژ۳ دراز ماشینی‌ها» و چیزهای دیگری که نمی‌دانستیم چه هستند: توپ  و ماشین‌های دیگر. نمی‌دانم تانک هم بود یا نه، اما گمان می‌کنم آن ماشین‌های گنده‌ای که این طرف و آن طرف پل سقز بود و پل را با آهن هایی که به نرده‌های پل جوشکاری کرده بودند بسته بودند، تانک بود. شاید هم نبود. اما این مجموعه ماشین‌ها را می‌گفتند « ستون». وقتی گفته می‌شد « ستون آمد»، یعنی این که جنگ آغاز شده یا دوباره آغاز شد و یا ستون برگشت فرقی نداشت آمدن یا برگشتن ستون همراه بود با سیل عظیم تیراندازی بی امان که کودکانه بازی و وسایل بسیار اندک بازی که شاید چیزهایی شبیه تایر غیر قابل استفاده ماشین  و یا توپ و  .. یا اندک تاب و الاکلنگی که برخی هایش هم دست ساز بود و یا طناب آویزان شده بود و یا تنه‌ی درختی بریده شده که الاکلنگ شده بود: ستون آمد یعنی فرمانی برای فرار ما به خانه. 

تقریبا عین این فیلم‌های سینمایی همه جا پر می‌شد. خیابان از ماشین‌ها و آسمان کوچه‌ها از گلوله و فضا از صدای شلیک جیغ‌های در حال فرار  و … 

کودکی بودم . « آمه» یک واژه‌ای است مثل « بی بی» مثل «‌عزیز» بچه‌های پسر عمو فاضل به همسر دوم پدرشان می‌گفتند «آمه» ما هم او را آمه صدا می‌زدیم. آمه خیلی مرا دوست داشت و بسیاری اوقات من بر ران‌هایش خوابم برده یا هروقتی گرسنه‌ام می‌شد و از در خانه‌شان رد می‌شدم حتما « کلوچه و ماست»، که خوراکی محبوب کودکی من بود، بهم می‌داد. درست نزدیکی‌های خانه‌ی آن‌ها بودم در باز بود  از پشت در صدا می‌زدم « آمه آمه… آمه… وا بزانم شەڵە »..(آه فکر کنم جنگ شروع شده). 

 « شَر» به کوردی  یعنی جنگ و من چون کودک بودم…« ر» را «ل» آن هم درشت تلفظ می‌کردم  که «آمه سراسیمه به کوچه آمد و دست مرا محکم کشید و در یک حرکت به داخل خانه برد و  گفت بیا تو فکر کنم  جنگ است دیگه چیه….. همه رو دارند می کشند و تو  تازه می‌گی شر است؟»… جنگ شر بود …. ستون که می آمد چه در روستا آواره بودیم چه در شهر بودیم، یا باید به فکر ترک شهر بودیم یا فوری در خانه‌ها و زیر زمین‌ها پناه می‌گرفتیم. به ویژه زیر زمین خانه‌ی دایی که خیلی بزرگ و امن بود و البته دایی‌ام به شدت می ترسید و دختر دایی‌ام که همسن  من بود از این موضوع  خیلی ناراحت بود توی همان زیر زمین زیر پله‌ها، به من می‌گفت « آقام» از من هم که فقط از چاقو بزرگه‌ی آقا بزرگ می‌ترسم، بیشتر می‌ترسد. پدربزرگ مادریم یک چاقوی قدیمی سه الماس داشت که آن‌قدر تیز بود  خیلی وقت‌ها ناخن‌اش را با آن می‌گرفت و این صحنه همیشه برای دختر دایی‌ام ترسناک بود و شاید بزرگترین ترس زندگی‌اش از چاقوی آقا بزرگ بود.

ستون که می‌آمد فرقی نمی‌کرد کجا بودیم مهم این بود خیابان‌ها با آن ماشین‌های مسلح و لبریز از آدم‌های مسلح با لباس‌های سبز و خاکی و ریش‌های سیاه فتح می‌شد  و ما باید به زور بزرگترهایمان حتما می‌ترسیدیم. به آن‌ها می‌گفتند « پاسدار» ما تا سال‌های سال به هر کس که لباس نظامی داشت و آدم‌ها را می‌کشت حتا در فیلم‌های خارجی  نیز می‌گفتیم « پاسدار»؛ ستون که می آمد «شَر» بود.  

کودکی‌های جنازه دیده و عروسی‌های سیاه پوش 

تصویر دیگری هست. نمی‌دانم مال همان شب‌هایی است که آواره شدیم. یا یکی دیگر از شب‌ها بوده. نمی‌دانم جمعی رفته بودیم یا خودم زده بودم برای فضولی به سمت حاشیه‌ی رودخانه که آن‌جنازه‌هایی که توسط پاسدارها کشته شده بودند و بیل در گلوی‌شان فرو رفته بو را دیدم. یادم نیست چرا بقیه‌اش یادم نیست. اینکه ترسیده‌ام و فرار کرده‌ام احتمال‌اش کم است متاسفانه من چیزی به نام ترس را نمی‌شناختم. نمی‌دانم در همان کوچ‌های شبانه‌ی دسته جمعی بوده و به احتمال فراوان به محض دیدن چنین تصویرهایی ما کودکان را از صحنه دور می‌کرده‌اند. نمی‌دانم اما جنازه سهم عجیب و زیاد و اما مبهم به یادمانده‌ای در آن تصاویر دارد. 

اما فقط قصه‌ی جنازه نبود. قصه‌ی عروسی‌هایی که با لباس سیاه برگزار می‌شد هم بود. آن‌زمان که این حملات مداوم و کشت و کشتار به اضافه‌ی اعدام‌های دسته جمعی انجام می‌گرفت. اعدام‌هایی که در خبر ساده‌ای رد و بدل شد که پسر فلانی اعدام شد. «فلان دو برادر فلان دو پسر عمو کاک عثمان، کام علی.. داده فریشته  … داده شهین …  کاک ممی» … انواع و اقسام کاکه ها و داده ها بود( کاکه لفظی است به معنای برادر بزرگ و برای احترام به مرد بزرگتر از خود نیز گفته می‌شود و داده هم یعنی خواهر بزرگ و به زنی که از آدم بزرگ‌تر است نیز گفته می‌شود)  که تنها خبر اعدام‌شان مثل اخبار هوا شناسی برای ما تکرار می‌شد. این کشته‌ها و این اعدام شده‌ها آن‌قدر بسیار بود که فرصت نمی‌شد منتظر بمانی عزای یک خانواده تمام شود تا عروسی برگزار شود. درست است احترام به  مرگ عزیز و آن هم به خون شهیدانی که از دست می‌دادیم بدون شک واجب بوده حتمی بوده لازم بوده، اما ظاهرا هیچ چیز بزرگ‌تر از خود زندگی نیست و زندگی می‌بایست جریان پیدا کند و از آن جریانات زندگی ازدواج و عروسی‌ها بود. بنابراین اگر قرار بود منتظر تمام شدن عزای یک خانواده بشوی تقریبا امکانش نبود چون تمام شدن عزای این یکی خانواده مصادف بود با شروع و یا نیمه‌های عزای آن یکی خانواده از این رو مردم عروسی‌هایشان را برگزار می‌کردند. اما کسی دیگر آن لباس‌های رنگارنگ کوردی را به تن نداشت. اکثر لباس‌ها پارچه‌های ساده‌ی سیاهی بود نهایتا با گل‌هایی کوچک و سپید. عروسی با لباس‌های سیاه تصاویری است که از یاد کودکی من نمی‌رود، نرفته است و به فهم نمی‌آید. 

پاره‌های کودکی… 

این‌ها و شاید خیلی  پاره‌های دیگر پاره پاره شدگی‌های ذهن کودکانه‌ی من است. من و بسیاری چون من که با گلوله‌های جنگی ، با توپ‌ها و بمب‌های عمل نکرده، با کلاشینکف و ژ۳ و … بازی کرده‌ایم. ما که در آن کودکی رویای بلند کردن یکی اسلحه را داشیتم تا مثل برادران بزرگ‌تر مان بتوانیم یکی از آن‌ها را برداریم و بجنگیم… عجب که جنگ، رویای کودکی‌مان را به جنگیدن تبدیل کرده بود. 

این‌ها پاره‌ پاره‌های ذهن کودکی است از جنگ. جنگی که تقریبا یک سال دیگر هم جنگ عراق با ایران هم به آن اضافه شد. آن موقع بزرگ‌تر شدیم و با جنگ بزرگتر شدیم. ۸ سال طول کشید و آن موقع آوارگی دو طرفه بود. ما از این سو زیر حمله‌ی نیروهای نظامی ایرانی بودیم از آن طرف زیر حمله‌ی نیروهای عراقی. شاید یگانگی این تجربه در همین باشد میانه‌ی جنگی دو طرفه: صدام از هوا می‌زد و خمینی از زمین. 

این وسط یک خاطره هم از صدام بگویم. خب برای ما فرقی نداشت هم تصاویر صدام را در مستراح می‌کشیدیم و هم تصاویر خمینی را. برای هردوی آن‌ها شعرهای کودکانه‌ی هجو آمیز هم ساخته بودیم. اما راستش را بگویم اولش برای صدام چیزی نمی‌ساختیم. آخر به طرز عجیبی اوایل جنگ با این که سقز بین شهر مریوان و بانه قرار دارد و مدام هواپیماهای جنگی صدام مریوان و بانه را بمباران می‌کرد اما سقز را اصلا نمی‌زد. شایعه‌های ابلهانه‌ای درست شده بود که یکی می‌گفت صدام مادرش اصالتا اهل سقز است، یکی می‌گفت همسرش‌اش سقزی است. اما چشم‌تان روز بد نبیند یک بار آمد و سقز را چنان بمباران کرد که تلافی همه چیز را در آورد. بعدها می‌گفتند: «صدام [...] به قبر مادر خودش» … از آن به بعد هم ما کودکان در شعرهای کودکانه‌مان ریاست مستراح را رسما به جناب صدام تفویض کردیم. 

 در گاوداری‌ها زندگی کردن.. سالی چند ماه به مدرسه رفتن… بازی همیشگی سنگر و پیش مرگه و پاسدار و بعثی  و از دست دادن مدام همه‌ی آن کسانی که  مهم نبود برادرمان بودند یا نبودند اما برادرمان بودند. از دست دادن دختران مبارز و شجاعی که مهم نبود خواهرمان بودند یا نبودند. اما داده شهین که یک ماشین اسباب بازی که شکل یک تاکسی بود برای من می‌خرید. 

این‌ها پاره‌هایی است از ذهن کودکانه.  از من خواسته شده بود چیزی بنویسم در باره‌ی تجربه‌ی کودکی‌ام در جنگ وقتی ازم خواسته شد فکر کردم ذهن‌ام سرشار از تصاویر است اما وقتی می‌خواهی به اختیار بنویسی چیزی یادت نیست، تنها وقتی به یاد می آید که در مورد چیز دیگری بنویسی. زمانی به خاطر می‌آید که بخواهی به هرچیزی غیر از جنگ فکر کنی. وقتی می‌خواهی آگاهانه بنویسی تبدیل می‌شوی به آدم بزرگ.  پاره‌های تصویری ذهن کودکی پاره‌های بی معنی است برای عقل بزرگسال. کسی این خاطرات را باور نمی‌کند . کودکان هیچ وقت در جنگ دیده نمی‌شوند. خوانده هم نمی‌شوند، شنیده هم نمی‌شوند. بدون شک متهمی همیشگی هستی که «برو بچه آخه  تو این‌ها رو از کجا یادته». متهم می‌شوی به این‌‌که حتما این‌ها را کسی تعریف کرده و تو یادت مانده است. بزرگ‌ترها شاید از شرم و شاید از ناتوانی خودشان در به خاطر سپردن هر آن‌چه بر ما در کودکی رفته است زیر بار خاطرات کودکی ما نمی‌روند. گاهی خودم برخی خاطرات را از زبان بزرگترهایم شنیده‌ام که شک ندارم او اصلا در آن زمان در آن‌جا حضور نداشت و اتفاقا این خاطره‌ی من است که به یاد او مانده است، اما آن‌ها بزگ‌ترند و حق با آن‌هاست: به قول رمان شازده کوچولو «چیکارشون می‌شه کرد آدم بزرگ هستند دیگر».  

اصلا همه‌ی این‌ها را دروغ گفته‌ام.. دروغ گفتم … شما باور نکنید. زیرا واقعیت این بود که ما از جنگ نمی ترسیدیم. ما با جنگ بازی می‌کردیم. هیچ وحشتی هم نداشتیم. این‌ها بزرگ‌سالی من است جای من تصمیم به وحشت، به رنج، به درد و به زخمی شدن خاطره‌ام می‌گیرد. این‌ها بزرگسالی من است که هیچ وقت نفهمیدیم ما که در مدرسه باید شعر « مافرزندان ایران هستیم» را حفظ می‌کردیم پس چرا هم ایران به ما حمله می‌کرد و هم عراق؟ پس ما اهل  کجا بودیم؟ پس چرا بزرگ که شدیم و تیتر روزنامه‌های آن زمان را دیدم نوشته بودند « کردستان فتح شد»؟ 

دروغ گفتم این‌ها بزرگسالی من بوده، این گونه بگویم بهتر است. دروغ می‌گویم. کودکان از جنگ نمی‌ترسند. کودکان با جنگ بازی می‌کنند اما بزرگ که شدند تمام عمر جنگ با بزرگسالی شان بازی می‌کند. برای همین است که درست در اواسط هیچ وقت، جنگ سراغ‌ همه‌ی کوکی و بزرگسالی‌ات می‌آید، عین یک لحظه‌ی عاشقانه‌ درست در اواسط هیچ وقت …
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

امپراطورمهربان زبان غمگین کوردی- برای نامیرایی شیرکو بی‌کس



این مطلب ابتدا به مناسبت مرگ شیرکو بی‌کس، 
در ویژه‌نامه‌ای «ایران وایر» منتشر شده است

زبان شاکلهٔ هویتی هر ملتی است و شعر شاکلهٔ شکیل نهایی هر زبان. شاعر، انسان زیسته‌ی زبان است و این گونه انسان متبلور و هویت یافتهٔ یک ملت می‌شود. این ‌‌نهایت رویایی است که در یک انسان عینیت بیابد و شیرکو بی‌کس عینیت این رویا است برای مردم و زبان کوردی به طور خاص و تبلور یکی از بلورهای کریستالی سرزمین بی‌مرز ادبیاتبرای همهٔ مردمان به طور عام.
با شیرکو بی‌کس در سلیمانیه‌

سال‌۱۳۷۳ بود. کنگرهٔ شعرای منتخب جوان استان کوردستان در اردوگاه سلیمان خاطر سنندج بود. من در هیچ مسابقه‌ای شرکت نکرده بودم اما مردی که اهل شمال بود و آن سال‌ها کار‌شناس ادبی ادارهٔ کل آموزش پرورش استان کوردستان بود در نامه‌ای که شعرای منتخب شهر سقز را دعوت کرده بود نوشته بود کسی با نام «شهاب‌الدین شیخی» هم هست لطفا او را هم بیاورید. همین نامهٔ رسمی باعث شده بود کمی کب‌کبه و دبدبهٔ من بیشتر شود و با ماشینی جداگانه بعدا من را به سنندج بردند. آن وقت‌ها هم من شعر کوردی بیشتر می‌گفتم اما کسی شعر کوردی را زیاد نمی‌فهمید و تازه شعر کوردی را که نمی‌شد در جشنواره‌ها و مسابقه‌ها خواند و شرکت داد. باید فارسی می‌بود. بنابراین گاهی شعرهای منظوم فارسی نیز می‌سرودم. توی سالن نشسته بودیم. اسم مرا صدا زدند که بروم شعرم را بخوانم. بلند شدم. آن وقت‌ها نسبت به سن و سالم قد و هیکلی بلند و ستبر داشتم. چندان که به شوخی بچه‌های سنندج بهم می‌گفتند شما اشتباهی به جای مسابقات بوکس آمدی مسابقات شعر، بلند شدم پشت تریبون ایستادم قبل از خواندن شعرم که یک چهارپاره و یک غزل کوتاه بود، بلند‌تر بی‌مقدمه و بی‌آن جملاتی که آن زمان‌ها یا در چنین مراسم‌های قبل از خواندن شعر یا مطلب یا سخنرانی مُد بود خواندم:
کورد و خودا‌وەکوو یەکن ‌هەردوو تەنیاو بێ شەریکن
-ئەمە قسەی هەڵکەنراوی سەر دیواری مزگەوتێک بوو-
---
کورد و خدا مثل هم‌اند هر دو تو تنها و بى کس‌اند این نوشتهٔ حک شده بر دیوار مسجدى بود

کسی شیرکو بی‌کس انتهایی جمله‌ام را نشنید و تا مدت‌ها بچه‌های سنندج به گمان این‌که شعر مال خودم است به من می‌گفتند «‌آ شهاب ِ کورد و خدا» - (بعد‌ها در پرانتز این رفتار من را سیاسی قلمداد کرده بودند.)
سال‌های انتهایی دههٔ شصت در کوردستان ایران، زبان کوردی آموختن که در تمامی ادوار دولت‌های مدرن ایران (پهلوی و جمهوری اسلامی) ممنوع بوده است، سال‌هایی بود که میل به آموزش و یادگیری زبان کوردی برای کورد‌ها و به ویژه نسل جوان، هم‌زمان یک ریسک سیاسی و در عین حال یک فخر فرهنگی و اجتماعی بود. گوشه‌ای از پیاده‌روها‌گاه گداری جوانانی می‌دیدی که کتابی به زبان کوردی دردست دارند و همین کتاب‌های کوچک کوردی، بعد‌ها رنگ کتاب‌های جدی‌تری از ادبیات به خود گرفت. یکی از کتاب‌هایی که توانست جدیت و تشخصی بیشتر به این کتاب کوردی به دست گرفتن بدهد، کتاب‌های کوچک شعری بود که برخی از آن‌ها در آوارگی‌های دسته جمعی مردم کورد کوردستان عراق به این سوی مرزهای کوردستان ایران بود و بعد‌ها راه قاچاق کتاب‌های ادبی به دست‌های پیدا پنهان ما رسیده بود و آن میان کتاب‌هاش شیرکو بی‌کس و عبدالله پشیو و لطیف و رفیق سهم بیشتری داشتند. اما سهم شیرکو چیز دیگری بود. گرچه عبدالله پشیو، شاید شعرهایی ناسیونالیستی‌تر و آتش در استخوان‌تر می‌سرود. گرچه شعرهای «لطیف هَلمَت» عاشقانه و غنایی‌تر و شراب در جان‌تر بود. گرچه شعرهای «رفیق صابر» مفهومی‌تر، آبستراک‌تر و ساختار و محتوایی مدرن‌تر و سرشار از تصاویر فرمالیستی زبانی‌تری در خود داشت، اما هم‌چنان شعر آن جوان هفده، هجده سالهٔ سلیمانیه‌ای که در سال‌های وحشت حکومت «صدام حسین» در گاهنامه‌ای ادبی- فکری به نام «آزادی» شعرهای کوچک و کوتاهی منتشر می‌کرد که بعد‌ها مجموعه‌های «مهتاب شعر» و «آیینه‌های کوچک» از آن‌ها متولد شد، نام دیگری بود بر پیشانی و لبان و برق چشمان هر اهل ادبیاتی میان کورد‌ها.
در‌‌ همان سال‌ها که کوردهای ایران از طریق کتاب‌هایی که از مرزهای قاچاق! رد می‌شد و به میل و واسطهٔ آن خودکوردی آموزیشان را تقویت می‌کردند، در‌‌ همان سال‌ها که هنوز حرف زدن به زبان کوردی نیز، در کوهستان‌های کوردستان ترکیه، حکم تیر داشت، در‌‌ همان سال‌ها که کوردهای سوریه هنوز که هنوز بود از گرفتن شناسنامه نیز محروم بودند، شاعر نوجوان رویا دیدهٔ رو به دریاهای شمال اروپا رفتهٔ ما بزرگ و بزرگ‌تر شده بود و مجموعه‌های بسیاری سروده بود. مرزهای بسیاری همچون سرنوشت خود و مردم‌اش در نوردیده بود. زبان‌های بسیاری خود را به شعر وی مزین کرده بودند و لقب شهروند افتخاری از شهردار فلورانس ایتالیا گرفته بود و جایزهٔ توخولسکی را که معروف‌ترین جایزهٔ شعری برای ادبیات آوارگی است از کشور سوئد دریافت کرده بود.
شیرکو بی‌کس زبان و قلب چهارپاره و چهل تکهٔ مردمانی بود که زبان و ادبیات، تنها سرزمین‌شان بود و از این قلب چهار پاره‌؛ به تعبیر داریوش شایگان «هویت چهل تکه»شان را در کلمات ناب شعری این «صلیب بر پیشانی» * سلیمانیه‌ای جست‌و‌جو می‌کردند.
شعرهای کوتاه و کوچک شیرکو در کتاب‌های آیینه‌های کوچک و مهتاب شعر که‌گاه شانه به شانهٔ «هایکو»‌های ژاپنی می‌ساییدند اما هایکوهایی بودند کاملا کوردی و با عناصر «چهارگانه‌» ی طبیعت مردمان معاصر کورد، یعنی «عشق، سرزمین، آزادی و آوارگی»، در سال‌های دور‌تر و دیر‌تر از تولد او نزدیک‌تر و قریب‌تر به روزگار ما، روز به روز بلند‌تر شدند و قصیده‌های شعری را آفریدند که انگار راه رنج دور و دیر و درازنای آوارگی بی‌امان خورشید گریسته را در خود و در هر کتاب از طلوع به غروب می‌بردند.
اولین بارقه‌های چنین شعرهای بلندی شاید در «دو سرود کوهستانی» زده شد و بعد‌ها وقتی کتاب «درهٔ پروانه‌ها» را سرود تو گویی میان رنج تمامی آن کلمات زایمان قالب شعری خود را می‌جست، قالبی از شعر که شاید اصلیترین ویژگی‌اش در «قالب» نگنجیدن بود. زیرا در عین بلندی هیچ ویژگی از منظومهٔ شعری نداشت، در عین کوتاهی برخی پاره‌ها کوتاه هیچ ویژگی مسلطی از شعرهای کوتاه فرمالیستی نداشت، در عین داستان وارگی این منظومهٔ بلند «ضد روایت» ی به تمام معنا بود و با این همه هیچ نبود به جز شعر ناب. شعرهایی که دیگر بعد از آن مثل شعرهای قبلی‌اش نبودند که به راحتی به ترجمه در بیایند چندان که شعر‌هایش به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، سوئدی، دانمارکی، عربی، فارسی و.. ترجمه شدند و برخی از آن‌ها به کتاب‌های درسی کودکان مدرسه‌ای نیز راه یافتند.
این قالب شعری یا این بی‌قالبی شعری تنها از روح بلند و سفرهای طولانی و خسته نشدهٔ شاعری برمی‌آمد با صدایی خسته، در روزگاری که پیری موهای او را همچون فلق امیدهای مردمان‌اش داشت. او در تجربهٔ قالب‌های متعدد و نوین شعری‌اش همچون باستان‌شناس و دیرینه‌کاوان، به دیرینه‌شناسی واژه‌های نیز مشغول بود و در هر کتاب شعر‌ش، واژه‌های بسیار و دیرینه و کم کاربردی را از گویش‌های مختلف کوردی جمع آوری می‌کرد و میان شعر‌هایش با لباسی نوین‌تر چنان‌اش می‌آراست که نه شعر بوی شعری آرکائیک می‌داد و نه زبان به کهنگی می‌زد و نه کسی حس می‌کرد دارد کلماتی را می‌خواند که غبار زمان نفس خستگیشان را بیازارد.
شعر شیرکو بی‌کس سوای غنای ادبی فوق‌العاده، از غنا محتوایی شگفت‌انگیزی نیز برخوردار است بدون درغلتیدن به دام شعار زدگی. از آزادی گرفته تا برابری، از سرزمین و رهایی بخشی، تا زن. از معضلات فرهنگی و اجتماعی گرفته تا فولکلور و از وطن تا بی‌وطنی و آوارگی و مهاجرت و تبعید. اما نه بعنوان تم برگزیده شده برای شعری تازه سرودن بلکه به عنوان تار و پودی که در رگ‌های برجسته شده‌اش پیری و رنج بر پوست و گوشتش و از سلول‌های فهم انسان خاورمیانه‌ای مهاجر تبیعدی بی‌سرزمین نویسا.
شیرکو شاعری بود که در انجمن شاعران زنده و مردهٔ دنیا، صندلی مخصوص خودش را مهیا کرده. انجمنی که اعضای آن کسانی چون، نزارقبانی، نرودا، لورکا، ریتسوس، محمود درویش و... هستند. صندلی شیرکو اما برای کورد‌ها ویژگی متفاوتی دارد و رنج مرگ‌اش تفاوت اندوه بسیاری به عنوان مثال در قیاس با اندوه از دست رفتن شاعری گرانمایه چون احمد شاملو دارد. شاملو یا نرودا اگر می‌میرند، حسرت از دست رفتن یک شاعر خوب و برجسته برای ادبیات ملتی است. اما شیرکو وقتی می‌میرد، یعنی از دست رفتن رویای عینیت یافته‌ای مردمانی که در شعرهای او حضور به هم می‌رسانیدند. شاعری که درد کوردهای ترکیه را همانقدر درد خود می‌پنداشت که رنج پنبه‌های در خون نشستهٔ «اوجالان» را در شعر رنگ آمیزی کند**، به‌‌ همان میزان هم خود را «تار موی شیرین علم هولی بداند که در سپیده دمی غمگین بر دار اعدام بالا رفت». به‌‌ همان میزان تمام خیابان‌های شهر شعرش را «فرزاد کمانگر» نام نهد و به‌‌ همان میزان جغرافیای محیطی شعر‌هایش از «سقز و مهاباد و وان و قلا دزی و حسکه» *** بگستراند.
شیرکو یک دیوانهٔ شعر بود که جز جنون شعر گفتن مرهم دیگری بر دیوانگی‌اش نبود. چندان که هر قالب ادبی را حتا نمایش‌نامه و رمان و قصه و نتوانست بیازماید جز آن‌که به لباس شعر درشان بیاورد. نه از آن جنس رمان‌هایی که می‌گویند زبان‌اش یا ساختارش شاعرانه است. شاعرانه نبود بلکه خود شعر بود. نمونهٔ بارزش هم «شعر-رمان» «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» بود. شعری با حدود ۸۰۰ صفحه که تفاوت گذاری میان سرنوشت شعر یا روایت رمان را از عهدهٔ منتقدین خارج کرد.
نوشتن از رنج نبودن و رفتن شیرکو غمگینی دارد که به نوشتن در نمی‌آید. حتا اگر بدانیم که زندگی ادبی موفقی داشته و در کنار این همه کتاب شعر، و مسئولیت نهادهای ادبی فرهنگی و سردبیری مجلات شعری، ترجمهٔ رمان‌ «پیر و مرد دریا» همینگوی و «عروسی خون» لورکا را به زبان کوردی، نیز به کارنامهٔ وزین و رنگین‌اش افزوده است. با این همه و با تمام نقد‌ها و ایرادتی که به شعر و‌گاه برخی فضاهای زندگی ادبی و فرهنگی وسیاسی‌اش داشتیم هرکاری بکنیم نمی‌توانیم فراموش کنیم که او به تنهایی امپراطور ازلی و ابدی «زبان غمگین کوردی» است. پیامبر مهربانی که به قول خودش «تا هر آنجا که در توان داشت.... / شعر تازه و پرندهٔ تازه و... /رویای تازه... / برای این زبان ِغمگین کوردی.... / به ارمغان می‌آورد!».
از این رو نوشتن از شیرکو دشوار است. چندان که در این نیمه‌ شب بارانی برلین با انگشتانی که به تیغ بریده‌ام و زخمی است، یادداشت ناقص مانده برای شیرکو را ادامه دادن و تمام کردن دشوار. شاید هم نباشد و این قسمت باشد که با انگشتان زخمی برای «کاک شیرکو» باید نوشت. او که عمری با قلبی زخمی و خون ریز برای ما، برای انسان و برای ادبیات نوشت. پس نوشتن را دوباره به خود شیرکو می‌سپارم و شعر «رنگ مرگ» را از کتاب «رنگدان» انتخاب می‌کنم. کتابی که در سال ۲۰۰۱ آن را در سوئد نوشته بود.

«رنگ مرگ»
شیرکو بی‌کس
ترجمه شهاب‌الدین شیخی

ای رنگ مرگ
هنگام! که می آیی، هنگامی که در آخرین سفر
چمدان پاره پاره ی قامت ام را و ....

بقچه ی گره زده‌ی سرم ر
همراه خود بردی !

هنگام! که در آغوش ات ریختم

هیجان ،
رنگ هایم را دربر می‌گیرد

رنگ هایم به تو خواهند گفت:

او زمانی...... رنگ روح بود

در کالبد شعرهایی سپید!

او زمانی رنگ خاک بود در صدای آزادی

او زمانی.......... رنگ خون بود در جسد قربانیان

او زمانی........... عطر زن بود در رنگ عشق

او زمانی تا هر آن جا که در توان داشت

خیال آینه می‌شد در انعکاس آفتابِ زیبایی

تا هر آن جا که در توان داشت........ شعر تازه و پرنده ی تازه و

رویای تازه برای این زبان ِغمگین کوردی به ارمغان می آورد!

ای رنگ مرگ!

هنوز تو پیش اش نرفته بودی....

شبی پوشکین در کجاوه ای از برف‌های روسیه

خواب آخرین رنگ کوچ و ...

رنگ جهانِ پس از مرگ‌اش را می دید

خواب دید

خودش را می بری
اما نمی توانی شعرهای اش را با خودت ببری

خواب دید، سبزی دشت ها،
رنگ واژه های او زندگی می‌کنند

من نیز اکنون، پیش از آن که بیایی، دقیقا همان خواب را

در کجاوه‌ی پاییزیِ پروانه ریز از رنگِ خودم، دقیقا همان خواب را

میان ابری سپید بر فراز کوردستان،
می بینم:

تا زمانی دور و دراز ، بر خیابان آینده‌ی زمانِ من

پیکره‌ای ایستاده می‌شوم، لبخندم رو به کوه و

کیف ام هم چنان در بغل و

چه آسمان صاف باشد و ... چه آفتابی و

هر شب هم .... ردیفی از لامپ های منور و

یا پرتوی گاه به گاه....

همه باهم پرتو رنگارنگ خویش را..... نرم و اندک

به قد و قامت و کیف من می‌تابانند و

به عینکم!

تا زمانی بسیار دور و دراز ..... من بدون چتر،

زیر باران می ایستم و در برف و بوران

سپید می شوم
یخ می زنم و نمی لرزم و دستم را در جیب هایم فرو نمی برم

مگر بادی از شعر بوزد و مرا بتکاند

یا پاسبان شب‌های آن خیابان

زیر پاهای من، برای خودش آتشی برپا کند.

برای چند لحظه هر دوی ما گرم شویم.

«من در همان حال هم

تنها از یک چیز می ترسم،

شعری که در کیفم دارم خیس شود و پاک شود و

من شعرم را از بر نباشم!»

ای رنگ مرگ!

تازمانی دور و دراز ، آن پیکره خواهم بود

پایین، پاهایم ،

محلی برای بازی ای
برای کودکان شهرم می شود و
از من بالا می روند و

با رنگ زیبای خنده ،.... رنگم می کنند.

عاشقان هم، بر پیراهن سفید م و بر سینه ام و

بر یقه ی ژاکتم

برای یادگار گل امضایی جا می نهند، و روی سکو هم

چند شمع را برای ام روشن می کنند...

آن بالا هم یک جفت پرنده، میان موهایم آشیانه‌ای

برای آواز و مهربانی ِ این جهان

می‌سازند».

ای رنگ مرگ!

چشم به راهم باش!

شاید میان تکه ابری سپید که پروانه و

نورس و شعرهای لطیف در برش گرفته اند

به تو برسم!

شاید بر پشت اسبی که دود و...

که سراب و بخار ِ تنهایی و غربت از آن بر می خیزد.

به تو برسم!

شاید وقتی که به تو می‌رسم

غروب باشد و برف راه بر آمد و شد چراغ ها و

بر آمد و شد شعر ها و بر تمام موج ها و آهوها و

عاشقان ببندد و
من نیز آن وقت هم چون قاه قاه کرخ کبکی و
بق بقوی یخ زده‌ی کبوتری، یا بارش زخم خورده‌ی باران

به تو برسم!

هنگام که بیایم
خسته‌ی خسته...

دستی در دست «آبی» داشته باشم و

دستی در گردن«سرخ»

سر «زرد» بر شانه هایم باشد و، به تو برسم

قطره قطره«سبز» از من بچکد،و

«آه»ی ابریشمین در بکشم و

بعد هم همراه بادی«ارغوانی» به تو برسم.

ای رنگ مرگ!

رنگ زندگی مرا بیشتر ترسانده

تا رنگ تو، از تو نمی ترسم

چه قدر آرام است،
چه قدربی آزار است،
چه زبان بسته است رنگ تو

تو که بیایی،
تنها یک بار می آیی....

تو که بیایی،
دیگر من به آن مرگ های لحظه به لحظه بر نمی گردم و

تو که بیایی، با احترام، خوابیده مرا با خود خواهی برد.

اما زندگی قامت ایستاده ام را فرو می ریزد و نمی کُشدم،

در یک روز مرگ های رنگارنگ ِ او هزاربار می آیند!..

ای رنگ مرگ!

در نقطه‌ای حیران چشم به راهم باش!

دقیقا شبیه حیرانی سرزمین‌ام،

در برابرِ تاریخ چاقو!

در نقطه ای حیران چشم به راهم باش!

خودت به همراه عصای کهنه ات.

خودت به همراه رازهای زیر پالتوی ات و دودو زدنِ چشم هایت و

پچ پچ یک پاییز و خش خش برگریزان.

خودت به همراه دریایی تلخ و چراغی بی اندازه کم سو

یک کشتی بی آرام و یک بندر بی نام و نشان!

ای رنگِ مرگ!

ای رنگ سکون و سکوت و آرامش و خونسردی و بی قیدی و

چرخ خوردن آن پرسشی که مدام از تنوره و

از گرداب این شعر مرا به ناکجا می‌سپارد و

گیجم ... گیجم... گیج ام می کند.

چشم به راهم باش!
ای رنگ مرگ

چشم به راه ام باش!
تو که رنگ حیرتی!
من که آمدم
به همراه خودم «رنگدان» بخت یک شاعر و سرزمینی را

که به عمرت ندیده باشی، برایت خواهم آورد
من رنگی را به تو نشان خواهم داد
که تو را نیز حیران کند.

پی‌نوشت:
* صلیب بر پیشانی، تعبیری است ساخته شده از من. به دلیل این‌که شیرکو بی‌کس در دلیل نامگذاری شعر بلند «مار و صلیب و خاطرات یک شاعر» می‌گوید وقتی که کودک بوده است و مادرش او را بر دنیا آورده، زنی مسیحی قابله‌گی و مامایی به دنیا آوردن او را بر عهده گرفته است و بعد تولد با خاکستری که از اجاق آتش برجای مانده با انگشتان‌اش «صلیبی» بر پیشانی شیرکو می‌کشد.
------
**: شیرکو بی‌بی کس بعد‌ها به خاطر برخی مسائل سیاسی از شعری که برای اوجالان سروده بود اندکی ‌پا پس کشید.
***: این اسامی، نام شهرهای مختلفی از کوردستان ایران، عراق، ترکیه و سوریه هستند.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

بابام....حضرت بابام....


چند روز است این عکس را پیدا کرده‌ام.عکس من و بابام در حیاط موزه‌ی ملی ایران باید باشد یا موزه‌ی آبگینه دقیقا یادم نیست کدام‌شان بود چون آن روز هر دو موزه را رفتیم.این عکس را لای البوم کوچکی از عکس‌هایم که با خودم آورده بودم. و در طول تمام این دوران آوارگی پیشم بوده است، پیدا کردم.


از وقتی که عکس را دیده ام- عکس مربوط به سال‌هایی از زندگی است که مجوعه اتفاقاتی در آن رخ داده است ـ که از آن روز مدام تکرار عجیبی می‌شوند. از جمله این‌که چند روز پیش مطلبی نوشتم و در آن از گفته‌ی دوستی یاد‌کردم و حتا نامش را در داستان هم نوشته بودم. به طرز غریبی بعد آن همه سال، آن دوست همان چند روز از طریق دوست مشترک دیگری ایمیل من را پیدا کرده بود و به من نامه نوشته بود. قضیه فقط این نبود زیر یک ویدیی منتشر شده از دوستی دیگر کامنت‌هایی رد و بدل شد که نهایتا منجر شد به این جمله «نوشتنی نیست شاید بتوانم بگویم» و این دقیقا شبیه جمله‌ای بود که ۱۴ سال پیش به کسی دیگر گفته بودم البته آن موقع چون گفت و گو شفاهی بود گفته بودم« گفتنی نیست شاید بتوانم بنویسم» که مان جمله که در میانه بحثی بود در باب عرفان و مدرنیته نهایتا در ماه‌هایی بعد سر از دادگاه انقلاب و شعبه‌ی سوم و قاضی مقدس معروف در آورد.
. یک روز بعد باز در گفت‌و گویی نوشتاری دوستی دیگر ازم پرسید تو ندیده چگونه مشخصات آن فرد را توصیف کردی ؟ ناگهان نوشتم « از طریق صدا و من از طریق صدا می‌توانم حتا مشخصات ظاهری طرف را هم بگویم». باز از ادامه‌ی کامنت خود داری کردم و ترسیدم. در جواب نامه‌ی آن دوست مشترک هم ناخودآگاه نوشته بودم چندان خوبم که در طول عمرم چنین سرخوشی و شادی را در خودم سراغ نداشته‌ام مگر سال‌های منتهی به پیر شدنم. 

این عکس دقیقا متعلق به انتهای سال‌هایی است که احتمالا من کاملا پیر شدم. من یک دوره‌ی کودکی داشته‌ام تا دوم راهنمایی و بعد از آن دوران پیریم آغاز شد. این دوران پیری چیزی حدود۱۰ سال طول کشید و بعد از آن من کاملا پیر شدم. پیر شدن نه امری جسمانی است نه امری مربوط به دل و ن امری مربوط به روح. پیر شدن یک فرآیند است که تنها کسانی که پیر می‌شوند آن را می‌فهمند. برای همین من خیلی زود پدرم را فهمیدم. عمویم را که گرچه نزدیک ۱۰ سال از پدرم کوچک‌تر است، اما فرآیند پیر شدن‌اش در یکی دوسال اتفاق افتاد و می‌توان گفت تقریبا ۱۰ سال پیش از پدرم موهای سرش و ریش‌هایش سفید شد. همان یکی دو سالی که انقلاب شد، مادر من مُرد، جنگ ایران و عراق بود و جمهوری اسلامی ایران هم به کوردستا جمله کرده بود و ما از هر دو طرف آواره می‌شدیم و بردارم را کشتند و پسر عمویم را اعدام کردند و ......
پیر شدن یک فرآیند است که در آن مجوعه اتفاقاتی رخ خواهد داد که آن مجموعه اتفاقات تنها در مسیر پیر شدن آدم است. نه این‌که آن اتفاقات آدمی را پیر کند. تمام آن‌چه به عنوان فهم عمومی و یا تجربه‌ی کامل برای انسان روی می‌دهد در آن فرآیند است و بعد از آن تنها آن مجموعه فربه‌تر خواهد شد. همان چیزی که باعث می‌شود. یک انسان پیر فهمیده و باتجربه و ..به چشم و نظر بیاید. در انسان‌هایی که پدیده‌ی پیری نیازمند کهولت سن و کهولت اعضا و جوارح است، ممکن است این‌گونه فرایند در رخ دادن برخی فرآیند‌هاش جسمانی رخ دهد. این که ممکن است مثلا مدتی کمردرد بگیرد. بعد درد زانو و یا دچار زخم معده شود. یا در زنان تجربه‌ی جسمانی یائسگی و یا دردهای رحم و تخمدان و لگن و ... مرگ فرزندی، پدری، مادری ،عمویی ،خاله‌ای، کسی. تجربه‌ی چند عمل پزشکی و یا تجربه کردن صعود و سقوط‌های اقتصادی.. همه‌ی این ها و ده‌ها مثال دیگر باز تنها مجموعه اتفاقاتی است که در آن فرآیند اتفاق می‌افتد و انسان احساس پیری می‌کند. 
اما نوعی پیر شدن‌های دیگر هم هست که بدون شرایط سنی و اتفاقات جسمی رخ می‌دهد. در آن مجموعه اتفاقاتی رخ می‌دهد. که بعد‌ها می‌فهمی مسیر پیر شدن‌ات آغاز شده بود و بی خود نبود که احساس پیری روز به روز به سراغ‌ات می‌ آمد.این مجموعه اتفاقات اما نه گفتنی است نه نوشتی. چیزی مثل سرنوشت آن پسرکی که در که در رمان «جای خالی سلوچ» ، به درون چاه رفت و بعدها برای همیشه پیر شد.

این‌گونه من کودکی پیر بودم که پیری پدرم را می‌فهمیدم. از همان زمانی که پروسه‌‌ی پیرشدن من شروع شد. رابطه‌ی من و پدر از آن رابطه‌ی پدر منضبط دستور دهنده‌ی مقتدر که گاهی ورود به اتاقش و ایستادن کنار در با اشاره‌ی چشم یا سر منجر به نشستن در همان گوشه‌ی اتاق می‌شد، تبدیل شد به رابطه‌ای نزدیک‌تر، برابرتر و همراه با گفت و گو وبحث و مخالفت و حتا نقدهای من. انگار به هم نزدیک شده بودیم. انگار شریک راهی بودیم که اسمش پیر شدن بود. من همیشه سعی‌ کرده‌ام سن پدرم را فراموش کنم. یک بار در یادداشتی دیگر نوشته بودم که با بردارم پردم را برده بودیم دکتر و دکتر پرسید چند سالشه من گفتم ۷۰ و برادرم گفت ۷۵ من اعتراض کردم و برادرم خندید و گفت قربونت برم داداشی تو الان ۵ ساله می‌گی بابا ۷۰ سالشه.
اما روی دادن این اتفاقات موازی و به قول یونگ این «همزمانی رویدادها» و یا تکرار زمان در مدار دوار دایره‌ای برای من، ضمن این نوشته آمد و در اینجای نوشته خودم از خودم می‌پرسم خب ربطش چی بود. می خواستی از خودت بنویسی یا از پدرت. دارم همزمان به ربط‌شان فکر می‌کنم که می‌بینم بی‌ربط نیست. سهم اعظمی از آن‌چه که من دارم و به آن می‌بالم از پدر به من رسیده است. پدری که به عنوان نمونه وقتی در سال ۸۵ که دستمزدهای مطبوعاتی میانگین حدود ۳۰۰یا۴۰۰هزارتومان بود. من از یک نشریه ۶۵۰ می‌گرفتم. نشریه‌ای که روزنامه‌ی شرق در معرفی‌اش نوشته بود « این‌که نشریه‌ای منتشر شود و خواننده منتظر شماره‌ی دوم آن باشد، اتفاق نادری است حداقل در این سال‌ها اتفاق نادری است اما گفتمان نو چنین نشریه‌ای است» کار کردن در چنین نشریه‌ای و چنین دستمزدی را در حالی که از آموزش پرورش هم مرخصی بدون حقوق گرفته بودم و هیچ کاری نداشتم، برای آن‌چه که اعتقاد شخصی‌ام بود به راحتی وا نهادم و مورد سرزنش دوست و خانواده بودم. اما پدرم که تلفن زده بود گفت «من راضیم. پسری که من می‌شناسم عزت نفس‌اش سرمایه‌اش است نه پول و جایگاه‌اش». 
پدری که اگرچه در برخی یادداشت‌هایم حتا ریشه‌های عدم توافق ذهن وحشی‌ام را با برخی قواعد مردسالارانه‌ی آموخته شده از پدرم می‌دانم اما بیش از آن‌که آن تک اتفاق‌ها تاثیر داشته باشد مابقی اتفاقاتی و تربیت و اهمیت و عزت و احترامی که به زن و فرزندان دخترش می‌گذاشت سهمی از تربیت ذهنی من است آن‌گونه که این ره نه به خود می‌پویم. 
با این همه پدرم را حالا در این فرصت بهتر است بیشتر بگویم. « شیخ شریف مولان آبادی» فرزند شیخ محمد نواده‌ی ششم «شیخ حسن مولان آبادی عارف و شاعر و نویسنده‌ی دوره‌ی افشاریه است. توضیح این‌که در میان کوردها و فکر کنم در میان اهل سنت نیز، « شیخ» به معنایی که در میان فارس‌ها و شیعیان به معنی روحانی و آخوند است نیست. بلکه شیخ همان به معنی پیر طریقت و اهل طریقت و عشق و عرفان است. این که در همان ساختار سنتی سلسله مراتبی این نسبت هم به ارث می‌رسد بحث دیگری است. اما در هر صورت به فرزندان و خانواده‌ی ذکور چنین کسانی نیز شیخ می‌گویند.
اما این نست در خانواده‌ی ما صرفا یک نسبت نسبی ادامه دار نبوده و است و تصوف و عرفان در این خاندان هم‌چنان باقی ماده است. حداقل در مسیر شجره‌نامه تا به ما رسیده است، این تداوم رنگ شیرین مهربانی به جهان را به کودکی من آموخته است. شیخ حسن مولان آبادی عارف برجسته‌ای بوده که به درجه‌ی ارشاد و خلافت در ۴ طریقت عرفانی رسیده است. قرانی در زمان خود کتابت نموده است همراه با تمامی ناسخ و منسوخ‌ها و شان نزول آیات و نیز تفسیر خود و عجب که وی نیز گرچه به کوردی سورانی و حتا هورامی نیز تسلط داشته اما تفسیر قرآن را به فارسی سلیس و روانی نوشته است که بدون هیچ تعصبی نثر‌اش از تفسیر ابوالفضل رشید‌الدین میبدی« معروف به تفسیر خواجه عبدالله» کم ندارد. در زمان خود در هفت بلاد اسلامی به عنوان ام‌الکتاب شناخته شده است.

تا این‌جای این توشته رو یک ماه و ۲۵ روز پیش نوشته بودم. من وقتی چیزی را می‌نویسم باید بدون وقفه و حتا بدونن فکر کردن به املا و انشای جمله‌ها پشت سر هم بنویسم. ذهنم آنقدر سریع است که دستم با همه‌ی تندی نسبی‌اش در تایپ کردن حریف‌اش نمی‌شود. بهم گفتند که ضبط کن و بعدا پیاده کن. فایده‌ای نداشت زیرا بعدا هرگز حوصله و طاقت پیاده کردن نوار را ندارم. حتا در روزنامه هم که بودم نوار را می‌دادم به یک دوستی که در ازای مبلغی نوار مصاحبه‌هایی را که انجام می‌دادم، برایم پیاده کند. از نوشته‌ای هم که دست بکشم دیگر سخت است تمام‌اش کنم. اصلا شاید هرگز سراغ‌اش نروم و این گونه زندگی من سرشار از نوشته‌های ناتمام است. مجموعه شعرهای ناتمام آماده برای چاپ رمان ترجمه‌ی شده‌ی صرفا نیازمند به ویرایش، داستان‌های ناتمام. مقاله‌های ناتمام. پژوهش‌های انجام گرفته‌ی منتج نشده به مقاله و … با این‌ها در این که بدون شک دلتنگی و دوری از آغوش و سر روی ران پدر گذاشتن حتا در این سن شاید اصلی‌ترین دلیل این نوشته است. این سر بر روی ران بابا گذاشتن مال سال‌هایی است که فقط من و بابام و دو خواهرم در خانه بودیم. جنگ بود. برق نبود. رادیو تلویزیون نبود و آب و نان و خوراکی هم که چیزی در حد قحطی بود. حمیرا گه بزگرتر بود به پس تو می‌رفت و چایی می‌آورد و من و منیر که کوچک‌تر بودیم هرکدام سرمان بر روی یکی از ران‌های بابا بود و پدرم قصه گوی خوبی بود… قصه می‌گفت تا خوابمان می‌گرفت…
حالا میان آن هم سال دیرسال سرمه‌ای پوش بوی جلوار ریخته در گوشه‌ی حیاط و بوی کاغذ‌های زرد کتاب‌های کوردی و عربی و فارسی بابام. بوی جنگ و خمپاره و صدای گردان هلی کوپترهای هوا نیروز که آروزی ما سوار شدن بر روی آن بود و رفتن به سر زمینی که بستنی‌های رنگی داشته باشد. حالا میان بزرگ شدن‌های من و کتاب خوان شدن من و شاعر شدنم. میان ترس از تنبیه بابا برای آرزوی داشتن یک سه تار و بعدها آروزی بابا برای این که من « دف» و « دیوان»(باغلاما) ام را حرفه‌ای یاد بگیرم. میان دلزدگی من از فیسبوک و فضای آنلاین و امیدواری بابام به حضور من در فیس بوک. میان لذت بابام که می‌گوید امروز به خواهرت گفته‌ام مهمان خواهر زاده‌ات هستم به صرف دیدار شهاب در اینترنت ( اسکایپ منظورشون است)، میان پدروارگی عظیم بزرگترین برادر بزرگ دنیا، اما می‌دانم من و بابام حتا میان این همه فاصله کافی است دو خط باهم حرف بزنیم. چنان خط سوم مرا می‌خواند و می‌گوید به من آن چه در آن هستم و به آن هستم که صد جلسه‌ی روانکای با صد روانکاو برجسته چنان جواب روز و روزگارم را نمی‌دهد. از آن پیراهن پر از بوی پروانه و دعایش تا موهای رها شده‌ی من در آسمان… از میان این همه فاصله فقط شاید نیت من نوشتن یک جمله بوده ….بابام پیرانه کودکی من شد و من کودکانه پیر بابام…. پیرت شدم بابا…پیرت می‌شوم.. سال‌هاست که با شما پیر شدم.. سال‌هایی که هیچ کس ندانست جز شما که 
تمام آن‌سال‌ها که آن همه زندگی و فرایند عجیب بود من پیر شدم...

حالا میان این بعداز ظهر یک شنبه‌ی تابستانی سرد در برلین، شعری از سید علی صالحی را خطاب به خودم زمزمه می‌کنم…

چه دير آمدی حالای صدهزار ساله‌ی من!
من اين نيستم که بوده‌ام
او که من بود آن همه سال

رفته زير سايه‌ی آن بيدِ بی‌نشان مُرده است.
» ادامه مطلب

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

شادی آن خیابان‌ها سهم شماست- نامه‌ای به یک دوست


ساعت یک و نیم بعد از ظهر به وقت اروپای مرکزی و چهار به وقت تهران دوست عزیزی بهم مسیج داد که:

- خیلی جات خالی امروز و امشب و روزهای بعد از این :*

نوشتم:
ای جانم.. دیشب دیر وقت داشتم بهت فکر می‌کردم... و به این که چقدر جایم خالی است... راستش این یک مورد دوست داشتم من اونجا بودم نه تو این جا به تو  فکر می‌کردم و به دوست‌های خوب دیگه‌مون... به همه‌مون.. :*


نوشت: :)آخی عزیزم...امیدوارم روزهای خوبی بیان...امیدوار و نگران...امشب حرف از اینه که ملت می‌خوان بریزن بیرون و شادی کنن و اینا می خوان نذارن و تو آماده باش هستند.

نوشتم:
ولی در هر صورت به نظرم هماهنگ کنید و بریزید بیرون یک شادی جمعی حق این مردم است.. فکر می‌کنم اگر جمعیت زیاد باشه کاری نتونند بکنند... جام رو خالی کنید ها... زیاد...

باشه حتما حتما ؛*
بعدش انگار بغض‌ام در نوشتن جاری شد و نوشتم:

می‌بوسمتون که رای دادین..... می بوسم‌تون که تسلیم نشدین.. می بوسمتون که امید رو بر ناامیدی ترجیح دادین. بگذارید بغلتان کنم.... بگذارید آغوشی بگشایم از این ۵۰۰۰ کیلومتر فاصله تا جای همه باشد..مارال قطعا روحانی برای من نه جانشین موسوی است و نه گزینه‌ی اصلاح طلبانه... حتا میر حسین درون پرانتز برخی هم نیست. انتظار هم ندارم حتا با نتخاب شدن روحانی میر و شیخ از حصر در بیایند. چیزی که من رو خوشحال می‌کند. امید است.... و البته چیزی هم که اندوهگین‌ام می‌کرد برخی بداخلاقی‌ها و دروغ‌گویی‌ها و شهوت طلبی‌های قدرت محض و کاسه لیسی بود....برای من مردم و امید و شدت و حدت شادی و اندوه از هرچیزی مهم تر است. بدون شک یادگرفته‌ایم که با یک انتخاب و یک شخص و حتا یک دوره‌ی چهار ساله چیز زیادی تغییر نمی‌کند بلکه آن‌چه موجب تغییر می‌شود باور داشتن به همه‌ی حق است حتا اگر همه‌ی حق در دست ما نباشد و حتا اگر احتمال ستاندن‌اش زیر صفر باشد اما زیر صفر است خود صفر نیست عدد است حتا اگر زیر صفر است...آن وقت است که حرکت به سمت بالای صفر معنا دارد... آن وقت است که اکنون از ۵۰۰۰کیلومتر دلمان برای بودن و شادی و بوسه و بغل در کنار هم تنگ می‌شود آن‌هم بعد از یک کنش سیاسی و اقدام برای استیفای حق ، نه بعد از عروسی یا تولد یا هر اتفاق شخصی و شاید بسیار با ارزش‌تر...سلام و بوسه مرا به آن خیابان‌ها به آن هوای دود آلود. به آن مردمی که شاید هنوز میان‌شان پر از عقاید راسیستی و سکسیتی و جنسی و جنسیتی و فاشیستی باشد.. به همه‌ی آن‌ها که حتا برای ما حقی قائل نیستند. مردم همه‌ی ما هستیم حتا وقتی از هم شکست می‌خوریم و حتا وقتی باهم یا برهم پیروز می‌شویم. این نوع پیروزیها اما «پیروزی -برای» است نه « پیروزی-بر» ...پیروزی برای امید برای مردم را تبریک می‌گویم .. حتا اگر نیم ساعت دیگر کودتا کنند و آرای قالیباف را بیش از حسن روحانی اعلام کنند...مهم پیروزی است.... پیروزی امید و ایده‌ی استیفای حق و وارد نشدن در بازی‌ی که حاکم می‌خواهد ما در بازی نباشیممی بوسمت ای زن زیبا.. ای دوست رفیق ..عزیز... ای زنان زیبا.. ای مردان زیبا .. ای خیابان ها... ای شور امید و شور به خیابان رفتن و بلند بلند خندیدن .. چندان که خیابان‌خواب‌ها حتا از صدای خنده ی شادی شما، خواب شان پاره شود....
عکس شادهای بعد انتخابت۹۲ امروز مردم تهران؛ عکاس: آرش عاشوری‌نیا

نوشت
چه جواب خوب و شاعرانه و دلگرم کننده‌ای عزیزم. حتی چند ساعت خنده و دلی لبریز از شادی این پیروزی کوچک بعد از این چند سال غنیمت بزرگیه. اما نمی تونم شور و شعف زیادی داشته باشم و خیلی نگرانم.

نوشتم:

آره می‌فهمم نگرانی‌ات را . اما باید و باید یاد بگیریم این امیدها و شورهای فردی رو به سمت جمعی شدن برد. باید یاد گرفت عین عشق بازی آن را به فضایی برای گرفتن و پس دادن.. دم و بازدم و تولید «فضا» نه تولید خط یا پاره خط ، تبدیل کرد...
باید یاد بگیرم که زندگی را در اجتماع جریان بدهیم... در همان کافه‌ها، کتابخانه‌ها، کوه‌ها و اتوبوس‌ها و خیابان‌ها .. دقیقا در جایی که سیاست نیست سیاست کرد...
یکی از اصول کارهای امنیتی و جاسوسی:)، می گوید. شک در جایی است که شک وجود ندارد. یا برعکس... سیاست را هم باید به جاهایی برد که «مردم» هستند و سیاست به معنای رسمی‌اش نیست... نباید این نسیم امید به لب ساحل که رسید به دریا سپرده بشه و بره .. بدون شک خودت بهتر می‌دانی که کار از امروز آغاز می شود..

» ادامه مطلب